زیباترین خاطره من از راهیان نور
جمعه 8 اردیبهشت 1391 11:58 AM
راهیان نور همراه شدن در مسیر شهدایی است که رفتند تا ما بمانیم . پس ما می رویم تا بدانیم برای چه هستیم
سالها بود اسم راهیان نور رو شنیده بودم و دوست داشتم به مناطق عملیاتی بروم. بالاخره توفیق حاصل شد و من توانستم قدم در این مسیر بگذارم.
خیلی وقتها از خیلی جوانها شنیده بودم که وقتی به این سفر امدن به شدت منقلب شدند و مسیر زندگیشان عوض شد. منم با این هدف رفتم به اردوی راهیان نور که ببینم و جستجو کنم که اون جوانها چه چیزی توی این خاک وخل یافته بودن که قلبشان چنان لرزیده بود که وجودشان را متحول شده بود.
دو روز بود که به منطقه ی عملیاتی رسیده بودم و من جز خاک و سختی و گرما چیزی حس نکردم مطمئن بودم که این سختی ها اون چیزی نیست که جوانان را منقلب میکند.
روز سوم داخل اتوبوس نشسته بود هوا به شدت گرم بود پنجره را باز کردم هوای گرم به شدت به صورتم میکوبید و پرده ی ماشین صورتم را نوازش میکرد زمینهای خشک با سرعت از جلوی چشمانم می گذشت قلبم سنگین شده بود خدایا واقعا توی این خاک و این تانکهای زنگ زده تو گوشه و کنار جاده چه چیزی نهفته؟
گاهی وقت ها با خودم فکر می کردم که وای خدای من دشمن تا کجا به خاک ما نفوذ کرده بود و رزمنده های ما چطوری توانستن انها را از این خاک بیرون کنند. چند نفر از جوانها پرپر شدند؟ چند دست و پا و سر قطع شد؟ در وجود انها چی بود که می توانستند انقدر نترس، با جسارت و با قدرت قدم در این مسیر بگذارند؟. خداوندا تو در قلب آنها چه چیزی قرارداه بودی؟ چه چیزی باعث می شد که انها لایق این نور ایمان باشند، گرمای محبت شما و جسارت در وجودشان جاری بشود ودر وجود من نباشد؟ انها چه کردن و چه داشتن که من ندارم؟ قلبم میلرزید اما نه از روی انقلاب قلبی از روی لرزش لبانم و قطرات اشکی که ناخود آگاه از روی گونه هایم برروی صفحه زیارت عاشورایی که بر دست داشتم می چکید.
اتوبوس ترمز شدیدی کرد و داشت مفاتیحی که بر دست داشتم به روی زمین می افتاد.وقتی مفاتیح را میان آسمان و زمین دیدم زیر لب یه یا حسین گفتم و انگار زمان برای من کند شده بود و من به راحتی توانستم مفاتیح را بگیرم و مانع از زمین خوردن آن شوم. وقتی مفاتیح رو در دست گرفتم انگار چند دقیقه ای ذهنم ایستاد و با سرعت تمام همه ی آن چیزهایی رو که باخودم فکر می کردم مثل یک فیلم از جلوی چشمانم گذشت. لرزیدن دلم برای این نبود که من چطوری تونستم اون مفاتیح رو با دستان وسط هوا و زمین بگیرم. برای این بود که احساس کردم وقتی گفتم یا حسین.امام حسین با تبسمی زیبا به من گفت جانم...........
بچه ها اینجا هویزه است. بین ما راوی ها اینجا به بهشت معروفه توضیح بیشتری نمیدم خودتون برید و ببینید. فقط این بار یه چیزی رو امتحان کنید. برید آرام سر مزار شهدا قدم بزنید و ببینید میتونید با کدوم شهید ارتباط بر قرار کنید
از اتوبوس پیاده شدم همش این احساس را در وجودم و در ذهنم تکرار میکردم حس بچه ای رو داشتم که بهش یک آبنبات دادن و اون با لذت دارد این آبنبات را میخورد و سعی میکند ذره ذره مزه ای که این آبنبات دارد را با همه وجودش حس کند.
راوی شروع به توضیح و معرفی این منطقه عملیاتی کرد اما این بار خیلی کوتاه صحبت می کرد
((بچه ها اینجا هویزه است. بین ما راوی ها اینجا به بهشت معروفه توضیح بیشتری نمیدم خودتون برید و ببینید. فقط این بار یه چیزی رو امتحان کنید. برید آرام سر مزار شهدا قدم بزنید و ببینید میتونید با کدوم شهید ارتباط بر قرار کنید))
اولش حرفش یکم خنده دار به نظر رسید ولی برای من ناممکن نبود احساس کردم میشه میشه که صداشون بزنیم و اونا بگن "جانم... ". وقتی وارد درب ورودی اونجا شدم نوشته بود: اینجا قطعه ای از بهشت است با کفش وارد نشوید. کفشهایم را در آوردم و بایک دستم گرفتم و با دست دیگرم چادرم را روی سرم محکم کردم. وارد شدم سنگ فرشها و سنگ های مرمری شکل اونجا منو یاد حرم امام رضا و امازادهها می انداخت.
هویزه با بقیه جاها متفاوت بود هوای خنک داشت و پر از درخت بود و صدای پرندگان که گویا عشق بازی می کنند و می خوانند.
آن چیزی که اول به چشم می خورد یک مسیر راه در وسط که به یک مسجد منتهی میشد و دو ردیف سنگ مزار شهدا در قسمت بالای مسیر و دو ردیف دیگر در پایین.
اینجا در نگاه اول شبیه یک قبرستان بود.اما با قبرستان خیلی فرق داشت یه حال عجیبی به آدم میداد. احساس می کردم و سبک شدم و مثل یک قاصدک در هوای خوش آنجا پرواز می کنم. از ابتدای مسیر تک تک مزار شهدا را نگاه کردم و اسم هرکدام را خوندم تا به شهید علم الهدی رسیدم با خودم گفتم خب بالاخره یکی رو شناختم باهاش ارتباط برقرار کنم . اما من دلم می خواست یه ستاره گمنام برای خودم توی آسمون دلم داشته باشم کسی که وقتی اسمشو بیارم کسی نشناستش یا حتی خودم هم نتونم اسمشو بیارم چون اسمی بر روی سنگ مزارش ننوشته.
قدم زدم باز روی هرکدام از مزار شهدارو نگاه کردم یه سری دو سری سه سری............
نشد.........
اون ستاره ای که من می خواستم پیدا نکردم صدای هیچ کدوم رو نمی شنیدم. گریه ام گرفت با خودم فکر کردم حتما اشکال از خودمه ، قلبم پاک نیست، لایق نیستم تا این که در گوشه ای از منطقه هویزه عکس مشهوری نظر منو جلب کرد
زیرش نوشته بود شهید امینی
باخودم گفتم خودشه اون ستاره منه خیلی راحت مزارشو پیدا کردم قسمت پایین سنگ مزار ها ردیف اول قبر 4 از سمت مسجد.
سر مزارشون نشستم و شروع کردم به صحبت کردن همش احساس می کردم اشتباه گرفتم دوباره بلند شدم اون عکس رو نگاه کردم خب شهید امینی همین یدونه مزار رو اینجا داره دیگه پس خودشه نمی دونم چرا از هرکسی می پرسیدم که این عکس متعلق به این شهید ِ که بر روی مزارش نوشته شهید حسن جان امینی؟ خیلی ها می گفتن نمی دونیم اما احساس می کردم شهید حسن جان امینی با اقتدار به من میگه من اونی نیستم که تو فکر می کنی.
نمی دونم این احساساتی که کردم توهم و خیال بود یا واقعا من لیاقت گفت و گو با این شهید را پیدا کردم.
شروع کردم مثل کسی که دوستش جلوش نشسته با اون شهید زمزه کردم.از یکی از دوستانم شنیدم که بهم گفته بود اگه چیز زمینی می خوای از شهددا بخواه و چیزها و دعا های آسمونیتو از خدا و ائمه بخواه شهدا قدرت دادن چیزهای زمینی رو دارند.
چون یاد حرف دوستم بودم شروع کردم به گفتن خواسته هام یکی دوتا، سه تا....
یک عان با خودم گفتم اوه... چه خبره چقدر تو خواسته داشتی؟ بروم از شهید حسن جان امینی بپرسم تو چه خواسته ای از من داری یک سری جملات رو توی ذهنم حس کردم هنوز هم اعتراف می کنم نمی دونم این جملات چی بوده و از کجا به ذهنم رسید شاید توهم دخترانه من بوده چون دخترا به شدت خیال پردازند و رویایی اما من اونجا سر مزار اون شهید 3 تا چیز به ذهنم خطور کرد که خدا شاهده اصلا تا حالا بهش فکر نکرده بودم
من در ذهنم سه مطلب شنیدم : (1.دوست خوبم چادری که به سر داری لباس فاطمه زهرا(س) است همیشه حرمت آن را حفظ کن
شروع کردم مثل کسی که دوستش جلوش نشسته با اون شهید زمزه کردم.از یکی از دوستانم شنیدم که بهم گفته بود اگه چیز زمینی می خوای از شهدا بخواه و چیزها و دعا های آسمونیتو از خدا و ائمه بخواه شهدا قدرت دادن چیزهای زمینی رو دارند
2.تو به این آرزویی که گفتی میرسی ولی نه بزودی
3.من اون شهیدی که تو فکر می کنی نیستم)
من وقتی از سر مزار اون شهید بلند شدم باز خودم هم باور نمی کردم که این افکار واقعا حرف این شهید باشه. تا این که من به تهران آمدم اما همش به آن حرفهایی که توهم زده بودم فکر می کردم تا این که یک روز وقتی به بهشت زهرارفتم اون عکس را دوباره دیدم به دوستانم با خوشحالی گفتم که من سر مزار این شهید رفتم تو هویزه وقتی رفتم نزدیک عکس دیدم آدرس مزار این شهید را نوشته بهشت زهرا. تعجب کردم گفتم خودم دیدم سنگ مزارش تو هویزه بود.
وقتی سر مزار این شهید رفتم فهمیدم اون عکسی که من دیدم عکس شهید امیر حاج امینی است که ایشان بی سیم چی لشکر 27 محمدرسول الله بودند .تاریخ شهادت: 10-12-65 و محل شهادت : کربلای شلمچه
و آن شهیدی که من سر مزارشون در هویزه بودم شهید بزگوار شهید حسن جان امینی
تاریخ شهادت 16-10-1359 و محل شهادت : هویزه
من کاملا اشتباه می کردم که اون عکس متعلق به شهید امیر حاج امینی است و فقط شباهت فامیلی داشتند با اون شهیدی که من بر سر مزارش در هویزه نشسته بودم. درسته که این را سر مزار شهید در هویزه حس کردم اما باور نکردم تا زمانی که اون آرزویی که سر مزار شهید حسن جان امینی کردم (با این که واقعا یه آرزو بود برای این میگم آرزو، نمی گم دعا، چون احتمال وقوعش محال بود و ممکن نبود به واقعیت بپیوندد )به واقعیت پیوست. حالا فقط مونده بود حرف اول اون شهید که باید خودم تو زندگیم بهش توجه کنم
(دوست خوبم چادری که به سر داری لباس فاطمه زهرا(س) است همیشه حرمت آن را حفظ کن)
عاطفه مژده
بخش فرهنگ پایداری تبیان
abdollah_esrafili@yahoo.com
شاد، پیروز و موفق باشید.