عرفان در اشعار سعدي
چهارشنبه 16 فروردین 1391 8:47 PM
|
خبرت خرابتر كرد جراحت جدايي |
چون خيال آب روشن كه به تشنگان نمايي |
|
تو چه ارمغان آري كه به دوستان فرستي |
چه از اين به ارمغان كه تو خويشتن بيايي |
|
بشدي و دل ببردي و به دست غم سپردي |
شب و روز در خيالي و ندانمت كجايي |
|
دل خويش را بگفتم چو دوست ميگرفتم |
نه عجب كه خوبرويان بكنند بيوفايي |
|
تو جفاي خود بكردي و نه من نميتوانم |
كه جفا كنم، وليكن نه تو لايق جفايي |
|
چه كنند اگر تحمل نكنند زير دستان |
تو هر آن ستم كه خواهي، بكني كه پادشاهي |
|
سخني كه با تو دارم، به نسيم صبح گفتم |
دگري نميشناسم، تو ببر كه آشنايي |
|
من از آن گذشتم اي يار كه بشنوم نصيحت |
برو اي فقيه و با ما مفروش پارسايي |
|
تو كه گفتهاي تأمل نكنم جفاي خوبان |
بكني اگر چو سعدي نظري بيازمايي |
|
در چشم بامدادن به بهشت برگشودن |
ز چنان لطيف باشد كه به دوست برگشايي |
غزل سعدي
|
بگذار تا مقابل روي تو بگذريم |
دزديده در شمايل خوب تو بنگريم |
|
شوق است در جدايي و جور است در نظر |
هم جور به كه طاقت شوقت نياوريم |
|
روي ار به روي ما نكني، حكم از آن تست |
باز آكه روي در قدمانت بگستريم |
|
ما را سري است با تو كه گر خلق روزگار |
دشمن شوند و سر برود هم به آن سريم |
|
گفتي ز خاك بيشترند اهل عشق من |
از خاك بيشتر نه، كه از خاك كمتريم |
|
ما با توييم و با تونهايم،اينت بوالعجب |
از حلقهايم با تو و چون حلقه بر دريم |
|
نه بوي مهر ميشنويم از تو، اي عجب |
نه روي آن كه مهر دگر كس بپروريم |
|
از دشمنان برند شكايت به دوستان |
چون دوست دشمن است شكايت كجا بريم |
|
ما خود نميرويم دوان از قفاي كس |
آن ميبرد كه ما به كمند وي اندريم |
|
سعدي تو كيستي؟ كه در اين حلقه كمند |
چندان فتادهاند كه ما صيد لاغريم |
غزل سعدي
|
عرضه كردم دو جهان بر دل كار افتاده |
به جز از عشق تو باقي همه فاني دانست |
حافظ
1166