قطعات عرفاني
چهارشنبه 16 فروردین 1391 8:40 PM
· الا و. ويلكوكس ميگويد:
به استعداد خودت ايمان داشته باش
همانطور كه به خدا ايمان داري
روح تو پارهاي از آن «واحد» بزرگ است
نيروهايي كه در تو هست
مانند درياي وسيعي عميق و بيپايان است.
روحت را در ميان سكوت،
در جزائر الماس گردش بده
آن جزائر را كشف كن و از آنها استفاده كن.
اما براي اينكه تسليم بادها نشوي
سكان اراده را به كار انداز
اگر به آفريننده و به خودت ايمان داشته باشي
هيچكس نميتواند به نيروهاي تو حدودي قائل شود
بزرگترين پيروزيها به تو تعلق ميگيرد
به پيش! به پيش!
· نقل است كه سلطان العارفين بايزيد بسطامي را بخواب ديد گفت: تصوف چيست ؟
گفت: در آسايش بر خود ببستن و در پس زانوي محنت نشستن.
· سه مرحله تصوف
اهل تصوف سه چيز را به غايت اختيار كنند: اول جذبه، دوم سلوك، سوم عروج. اي درويش! جذبه عبارت از كشش است و سلوك عبارت از كوشش است و عروج عبارت از بخشش است. جذبه فعل حق است تعالي و تقديس، بنده را خود ميكشد، بنده روي به دنيا آورده است و به دوستي مال و جاه بسته شده است. غايت حق در ميرسد و روي دل بنده ميگرداند تا بنده روي به خدا ميآورد.
"شيخ عزيز نسفي"
o شاعر و نقاش مشهور انگليسي، ويليام بليك در قطعه شعري از منظومه «نغمههاي بيگناهي» كمال آدمي را چنين وصف كرده است:
جهاني را در سنگريزهاي ديدن،
و بهشتي را در يك گل وحشي مشاهده كردن،
و بينهايت را در كف دست نگه داشتن،
و ابديت را در لحظهاي دريافتن.
o از انديشههاي ابن عربي
- يكي از تجليات، اختلاف احوال است، كه به غير صورت معتقد جلوه ميكند و آنكه عارف به مراتب و مواطن تجليات نيست دچار انكار ميشود. پس بترس از رسوايي،آن زمان كه پرده به كنار رود و تحول در عقيده پيدا شود كه بدآنچه فكر بودي معترف شوي.
(التجليات الاهيه، ص221) منبع مجله ادبيات و فلسفه – ش91
- خود زا از لذات احوال نگه دار كه زهر كشنده است. علم، ترا به بندگي خدا ميكشاند و حال، ترا بر بندگان خدا برتري ميدهد. پس علم برتر است؛ مبادا آنرا از دست دهي.
- يحيي بن معاد ميگويد: چرا هر خدا جوي را با صورت مطلوبش وانميگذاري، آنچنان كه او نيز ترا به حال خود واگذاشته است، توبه كن.
- چه بسا كسي كه برزمين راه ميپويد و زمين لعنتش ميكند و چه بسا كه برخاك سجده مينمايد و خاك آن را نميپذيرد. چه بسا دعاكنندهاي كه كلامش از زبان تجاوز نميكند. بسا دوستدار خدا در كنشت. كليسا و بسا دشمن خدا در مسجد!
- كامل، ملزم نيست كه در هر چيز و در هر مرحله تمام باشد. انسان كامل دانايي، نادان ست و اتصاف به اضداد، صفت خدايي است.
- آنكه سرگردان است بر دور محور ميگردد و هرگز دور نميشود، اما آنكه راهي جسته، در حركت است و دور ميشود. ]پس متحير به يك معنا واصل است، اما سالك مقصد را دور ميپندازد[.
- بنياد طبيعت بر تقابل است و اين نتيجه تقابل اسماء است. هستي جز نوعي خروج از عادت نيست. ]هر پديدهاي غير از پديده ديگر است[.
- شفقت بر خلق خدا واجبتر از غيرت بر دين خدا است.
- اينكه ملاحظه ميشود انسان، حيوان را تسخير نموده، جنبه حيوانيت انسان است. انسان با جنبه انسانيتش انسان را تحت سلطه ميآورد.
اشعار عرفاني
|
علم و آگاهي بهين نعمت بود در زندگي |
اين دو از عهد كهن بودي در ايران شما |
|
روح ايراني به نور معرفت پاينده است |
شاهـدش انديشـهي والاي عـرفان شما |
(رفيع)
تأمل، حج عقل است.
(ابراهيم ادهم)
شيوهي آزادگان
|
حاصل تهذيب دل روشني جان بود |
تيرگي جان كجا، شعلهي عرفان كجا ؟ ! |
|
شيوهي آزادگان وسعت انديشه است |
حجره در ايوان كجا،خيمهبهكيهان كجا؟ ! |
|
نسبت ما و مني در اين انجمن |
انجمن جا كجا، شمـع پريشـان كـجا؟ ! |
|
پي نبرد بيخرد بر غم اهل خرد |
خندهي بي غم كجا،ديدهي گريان كجا؟ ! |
|
ره به سعادت برد، هر كه پي جان رود |
اهـرمن جا كجا، راه بـه يـزدان كجـا ؟ ! |
|
مقصد جان « رفيع» راه به جانان بود |
راه به جانان كجا، گمـرهي جـان كجا؟ ! |
(رفيع)
خداجويان معني آشنا
|
ز من گو صوفيان با صفا را |
خداجويان معني آشنا را |
|
غلام همت آن خودپرستم |
كه با نور خودي بيند خدا را |
(محمد اقبال لاهوري)
هفت وادي (مرحله) عرفان ايراني
|
نخستـين گـام در ميدان عرفان |
«طلب» باشد، طلب اي طالب آن |
|
بـه منـزلـگاه دوم عــشق بـايـد |
كه تا يابي نشان از مهر جانان |
|
به منزلگاه سوم«معرفت» هست |
كه با آن پيبري بر راز پنهان |
|
به منزلگاه چهارم بينيازي است |
كه « استغنا »ي جانيابي به راه دوران |
|
به منزلگاه پنجم نور «توحـيد» |
بتابد بر دلت از عالم جان |
|
به منزلگاه ششم « حيرت» آيد |
نصيب دل كه گردد عقل حيران |
|
بهحيرتچونفتاديزينرهيشوق |
«فنا» گردي و گردي عين جانان |
|
«رفيعا» پير عرفان در حقيقت |
به جانان راه بنمايد بدينسان |
|
بود اين هفت وادي پيش پايت |
اگر خواهي كه رهيابي به پايان |
رفيع
بيان عارفان
|
شراب عشق نبود ز آب انگور |
ره نوشيدنش هم از گلو ندارد |
|
از اين پيمانه و جام و سبوها |
غرض، پيمانه و جام سبو ندارد |
|
بدان معني كه عارف زلف گويد |
نظر در پيچ و تاب هيچ مو ندارد |
|
بيان عارفان را اصطلاحي است |
كه جز عارف كسي را گفتگو ندارد |
|
جبر چه بود بستـن اشكسته را |
پا بـپـيوستن رگــي بـگـسسته را |
|
چون در اين ره پاي خود نشكستهاي |
بر كه ميخندي؟ چه پا را بستهاي؟ |
آنكه اهل زاري نيست و از جباري او خبر ندارد، از جبر او چه ميداند؟ اگر بگويي انسان مجبور است و از چيزي خبر ندارد كه "فلسفي" همين را ميگويد، مولوي جواب ميدهد:
|
حيرت و زاري گه بيماري است |
وقت بيماري همه بيداري است |
|
آن زمان كه ميشوي بيمار تو |
مـيكنـي از جـرم استغفـار تو |
|
مينمايد بر تو زشتي گنه |
ميكني نيت كه باز آيي به ره |
|
|
|
|
پس بدان اين اصل را اي اصل جو |
هركه را درد است او برده است بو |
|
هر كه او بيدارتر پر درد تر |
هـركـه او آگاهتر رخ زردتر |
|
|
|
|
گر ز جبرش آگهي زاريت كو |
بينش زنجير جباريت كو |
|
بسته در زنجير چون شادي كند |
كي اسير حبس آزادي كند |
|
ور تو جبر او نميبيني مگو |
ور تو ميبيني نشان ديد كو |
|
|
مولوي |
|
هر جمادي كه كند رو در نبات |
از درخــت او رويــد حــيـات |
|
ذرهاي كام محو شد در آفتاب |
جنگ او بيرون شد از وصف و حساب |
|
چون ز ذره محو شد نفس و نفس |
جنگش اكنون جنگ خورشيدست بس |
|
گر شدي عطرشان بهر معنوي |
فرجهاي كن در جزيره مثنوي |
|
فرجه كن چندان كه اندر هر نفس |
مثنوي را معنـوي بيني و بـس |
|
اقتضاي جان چو اي دل آگهي است |
هر كه آگهتر بود جانش قويست |
|
خود جهان جان، سراسر آگهي است |
هر كه بيجان است از دانش تهيست |
|
خواجه آخر يك زمان بيدار شد |
وز حيات خويش برخوردار شو |
|
همين روش برگير و ترك ريش كن |
در فـنا و نـيستي تفتيش كن |
|
و گر سالكي محرم راز گشت |
ببندند بر وي در بازگشت |
مولوي
نفس باد صبا
|
نفـس باد صبا مشك فشـان خواهـد شد |
عالم پيـر، دگـر بـاره جـوان خـواهــد شد |
|
ارغوان جام عقيقي به سمـن خواهـد داد |
چشم نرگس به شقايق نگران خـواهد شد |
|
اين تطاول كه كشيد از غم هجـران بلبل |
تا سرا پردهي گـل نـعرهزنان خـواهـد شد |
|
اي دل ار عـرشت امـروز به فـردا فـكني |
مايهي نقـد بقا را كه ضمـان خواهـد شد؟ |
|
گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت |
كه به باغ آمد از اينراه و از آنخـواهد شد |
|
حافظ از بهر تو آمـد سوي اقليـم وجـود |
قدمـي نه به وداعـش كه روان خواهد شد |
حافظ
تفاوت عقول در اصل فطرت
|
ايـن تفـاوت عقلهـا را نيـك دان |
|
در مراتب از زمين تا آسمان |
|
هست عقلي همچـو قـرص آفتـاب |
|
هست عقلي كمتر از زهره و شهاب |
|
هست عقلي چون چراغي سرخوشي |
|
هست عقلي چون ستاره آتشي |
|
ز آنـكه ابـر از پــيش آن وا جـهد |
|
نور يزدان بين خرد ها بر دهد |
|
عقلهاي خلق، عكس عقـل اوست |
|
عقل او مشك است و عقل خلق بو |
|
عقل كل و نفس كل و مرد خداست |
|
عرش و كرسي را مدان كز وي جداست |
|
مظهر حق است ذات پاك او |
|
زو بجو حق را و از ديگر مجو |
|
عقل جز وي عقل را بدنام كرد |
|
كام دنيا مرد را بيكام كرد |
|
آن ز صيدي حسن صيادي بديد |
|
وين ز صيادي غم صيدي كشيد |
|
آن ز خدمت ناز مخدومي بيافت |
|
وين ز محذومي ز راه عز بتافت |
|
آن ز فـرعـوني اسيـر آب شد |
|
وز اسيري بسط صد سهراب شد |
|
لعب معكوس است و فرزين بند سخت |
|
حيله كم كن كار اقبالست و بخت |
|
بر خيال و حيله كم تن تار را |
|
كه غني ره كم دهد مكار را |
|
مكر كن در راه نيكو و خدمتي |
|
تا نبوت يابي اندر امتي |
|
مكر كن تا وارهي در مكر خود |
|
مكر كن تا فرد گردي از جسد |
|
مكر كن تا كمترين بنده شوي |
|
در كمي رفتي خداونده شوي |
|
رو بهي و خدمت اي گرگ كهن |
|
هيچ بر قصد خداوندي مكن |
|
ليك چون پروانه در آتش بتاز |
|
كيسهاي ز آن بر مدوز و پاك باز |
|
زور را بگذار و زاري را بگير |
|
رحم سوي زاري آيد اي فقير |
|
گر كني زاري بيابي رحم او |
|
رحم او در زاري خود باز جو |
|
زاري مضطر تشنه معنويست |
|
زاري سرد دروغ آن غويست |
|
گريه اخوان يوسف حيلتست |
|
كه درونشان پر زرشك و علتست |
ماخذ: مثنوي معنوي مولوي- دفتر پنجم
زبان و ادب پارسي
تاريخ عرفان و عارفان ايراني
1166