میمون ها و کلاه فروش
شنبه 12 فروردین 1391 1:01 PM
وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست! او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند و او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد. تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند ... نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند! گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟!
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.
بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند.
به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و
یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم همان کار را کردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و
نکته : رقابت هیچگاه سکون نمی شناسد
abdollah_esrafili@yahoo.com
شاد، پیروز و موفق باشید.