0

سرانجام قصه ي چت

 
parvaz_j
parvaz_j
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : دی 1392 
تعداد پست ها : 9
محل سکونت : اصفهان

سرانجام قصه ي چت
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389  2:04 PM

سرانجام قصه ي چت



شدم با چت اسير و مبتلايش***شبا پيغام مي دادم از برايش



به من مي گفت هيجده ساله هستم***تو اسمت را بگو، من هاله هستم



بگفتم اسم من هم هست فرهاد***ز دست عاشقي صد داد و بيداد



بگفت هاله ز موهاي کمندش***کمـــان ِابــروان ، قــد بلنــدش



بگفت چشمان من خيلي فريباست***ز صورت هم نگو البته زيباست



نديده عاشق زارش شدم من***اسيرش گشته بيمارش شدم من



ز بس هرشب به او چت مي نمودم***به او من کم کم عادت مي نمودم



در او ديدم تمام آرزوهام***که باشد همسر و اميد فردام



براي ديدنش بي تاب بودم***ز فکرش بي خور و بي خواب بودم



به خود گفتم که وقت آن رسيده***که بينم چهره ي آن نور ديده



به او گفتم که قصدم ديدن توست***زمان ديدن و بوييدن توست



ز رويارويي ام او طفره مي رفت***هراسان بود او از ديدنم سخت



خلاصه راضي اش کردم به اجبار***گرفتم روز بعدش وقت ديدار



رسيد از راه، وقت و روز موعود***زدم از خانه بيرون اندکي زود



چو ديدم چهره اش قلبم فرو ريخت***تو گويي اژدهايي بر من آويخت



به جاي هاله ي ناز و فريبا***بديدم زشت رويي بود آنجا



نديدم من اثر از قـــد رعنـــا***کمـــان ِابــرو و چشم فريبـــا



مسن تر بود او از مادر من***بشد صد خاک عالم بر سر من



ز ترس و وحشتم از هوش رفتم***از آن ماتم کده مدهوش رفتم



به خود چون آمدم، ديدم که او نيست***دگر آن هاله ي بي چشم و رو نيست



به خود لعنت فرستادم که ديگر***نيابم با چت از بهر خود همسر



بگفتم سرگذشتم را به "شاعر"***به شعر آورد او هم آنچه بشنيد



که تا گيريد از آن درسي به عبرت***سرانجامي نـدارد قصّه ي چت

 
تشکرات از این پست
samsam usarianpour zahra7720 fetrat omidayandh
دسترسی سریع به انجمن ها