0

شهيد ابراهیم همت2

 
alireza818
alireza818
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 126

شهيد ابراهیم همت2
شنبه 6 فروردین 1390  9:49 PM

روايت نحوه شهادت شهيد همت

عمليات خيبر، به عنوان نخستين عمليات آبي- خاکي ايران در طول دفاع مقدس در تاريخ سوم اسفند 62 در منطقه مرزي هور با هدف تصرف بصره و با رمز " يا رسول‌الله " به مدت 19 روز انجام گرفت. در اين عمليات بسيار سخت و حماسه آميز که از آن به عنوان غافلگيرکننده ترين عمليات عليه ارتش عراق ياد مي شود منطقه‌ اي به وسعت 1000 کيلومتر مربع در هور، 140 کيلومتر مربع در جزاير مجنون و 40 کيلومتر مربع در طلائيه آزاد شد.
 
موفقيت ايران در اين عمليات موجب افزايش عزم بين‌المللي در جهت کنترل ايران و جلوگيري از شکست عراق گرديد به گونه‌اي که از زمان آغاز عمليات خيبر تا تاريخ 30/7/1363 تعداد 474 طرح صلح از سوي 54 کشور مختلف جهان ارائه شد.

همچنين در اين عمليات فرماندهان جنگ به اهميت تأثير تجهيزات دريايي و آبي- خاکي براي کسب نتايج مهم و حياتي پي بردند و سپاه نيز به يک ضرورت ايجاد تقويت و توسعه يگانهاي دريايي براي انجام عملياتهاي آبي - خاکي پي برد. اين رهيافت قابليت سپاه در انجام عمليات عبور از هور و رودخانه‌هاي بزرگ را توسعه داد و هسته اصلي عملياتهاي بدر، والفجر 8، کربلا 3، 4 و 5 و نيز زمينه‌اي براي تشکيل نيروي دريايي سپاه پاسداران شد.
 
هرچند که در اين عمليات سپاه نتوانست به هدف اصلي خود که تصرف بصره بود دست يابد اما نيروهاي رزمنده با جانفشاني خويش توانستند جزاير مجنون را تصرف کنند که از نظر نظامي يکي از شگفت انگيزترين طراحيهاي جنگ محسوب مي‌شود.
 
در اين عمليات که صدام براي نخستين بار گسترده ترين حملات شيميايي را براي در هم شکستن پيشروي رزمندگان اسلام به کار گرفت بسياري از فرماندهان برجسته سپاه پاسداران همچون شهيد همت سردار خيبر، شهيد حميد باکري جانشين فرمانده لشگر 31عاشورا، شهيد کارور، اکبر زجاجي جانشين لشگر 27 محمد رسول الله و... به شهادت رسيدند و ياد و نام خويش را در تاريخ پر افتخار ملت ايران جاودادن نمودند.

سردار جعفر جهروتي زاده يکي از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس است که در کتاب خاطرات خود با عنوان" نبرد درالوک" چگونگي شهادت حاج ابراهيم همت را در 17 اسفند 62 در عمليات خيبر به زيبايي توصيف مي کند: "... قبل از عمليات خيبر به اتفاق حاج همت و چند نفر ديگر از بچه ها وارد منطقه عملياتي شديم. نيروهاي اطلاعات عمليات مشغول شناسايي بودند و کار برايشان به سبب هور و نيزاري بودن منطقه دشوار بود. از طرف ديگر، افراد بومي نيز در منطقه، وسط هور ساکن بودند و به ماهي گيري و کارهاي ديگري مي پرداختند. همين موضوع باعث مي شد که نيروهاي شناسايي تهديد شوند به ويژه از سوي بوميان که قطعا عراقيها کساني را در ميان آنها داشتند که هرگونه تحرکي را گزارش کنند. در اين زمان لشکر 27 در چند جا عقبه داشت. پادگان دوکوهه به عنوان عقبه اصلي و پادگان ابوذر که بعد از والفجر 4 نيروهاي لشکر در آنجا باقيمانده بودند...
 
شناساييهاي عمليات خيبر ادامه پيدا کرد و دست آخر قرار شد که تعداد محدودي از نيروهاي بعضي از يگانها براي راه اندازي مقرها و بنه هاي تدارکاتي وارد منطقه شوند. تعدادي از نيروهاي واحد ادوات هم آمدند تا منطقه را براي عمليات آماده کتند.
 
شکستن خط طلائيه با عبور از معبر 20 سانتي

 بالاخره شب عمليات فرا رسيد. محور لشکر 27 منطقه طلائيه بود. البته بعضي از يگانهاي لشکر هم قرار بود در داخل جزيره مجنون عمل کنند. لشک عاشورا و لشکر کربلا نيز محل مأموريت شان داخل جزيره بود. بايد در طلائيه خط را مي شکستيم و جلو مي رفتيم و مي رسيديم به جاده اي که مي خورد به شهر" نشوه" عراق و منطقه بصره. مأموريت لشکر 27 در حقيقت اين بود که از اين قسمت راه را باز کند. در مقابل مان هم کانالي به عمق 50 متر وجود داشت.
 
شب اول عمليات بايد از روي دژي مي رفتيم که تا يک نقطه اي ادامه داشت و پس از آن نقطه کاملا بسته مي شد و پشتش ميدان مين بود و بعد سنگرهاي کمين و سنگرهاي نيروهاي عراقي. تا اين نقطه که دژ ادامه داشت در ديد عراقيها نبوديم. راهي هم که کنار دژ براي عبور نيروها وجود داشت 20 سانتيمتر بيشتر عرض نداشت. يک طرف اين راه ديواره دژ بود- در سمت چپ- و طرف ديگرش هم آب. نيروها بايد از اين راه 20 سانتيمتري عبور مي کردند تا به ميدان مين مي رسيدند و پس از خنثي کردن مينها و باز شدن معبر به خط دشمن مي زدند.
 
دشمن تمام امکانات و تسليحاتش را بسيج کرده بود روي اين معبر 20 سانتي متري تا از عبور نيروها جلوگيري کند. دو تا دوشيکا کار گذاشته بوددند و چهار تا کاتيوشاي چهل تايي. فکرش را بکنيد در چند لحظه 120 گلوله کاتيوشا رو اين معبري که 20 سانتيمتر عرض داشت و 700 يا 800 متر طول، مي ريخت.
 
با تعدادي از بچه هاي تخريب خودمان را رسانديم به ميدان مين و معبر باز کرديم. چند نفري از بچه هاي تخريب به شهادت رسيدند ولي نيروها از معبر کنار دژ نتوانستند عبور کنند. آتش عراقيها چنان سنگين بود که بيشتر بچه ها به شهادت رسيدند و راه بسته شد. من که مي خواستم برگردم عقب ديدم راه نيست مگر اينکه پا بگذارم رو جنازه بچه ها. بعضي جاها دژ مي پيچيد و در تيررس مستقيم نبود اما کاتيوشا بيداد مي کرد. لحظه اي نبود که گلوله اي بر زمين نخورد. آن شب عراق به ندرت از خمپاره استفاده کرد و بيشتر آتش کاتيوشا سر بچه ها ريخت. ناچار پا رو جنازه بچه ها گذاشتم و آمدم...
 
 فقط ما سه نفر مانده ايم، اگر مي گوييد سه نفري حمله کنيم!
 
 آن شب عمليات متوقف ماند و همه چيز کشيد به روز ديگر. شب بعد يک گردان عمليات را آغاز کرد و رفت جلو و تعداد زيادي شهيد و مجروح داد. آن شب هم عمليات موفق نبود و نتوانستيم خط دشمن را بشکنيم. عراق چنان اين دژ را زير آتش مي گرفت که پرنده نمي توانست پر بزند. از قرارگاه تأکيد داشتند که هر طور شده خط شکسته شود. بيشتر نيروها به شهادت رسيده بودند و ديگر اميدي نبود که آن شب کاري انجام شود.
 
من و حاج عباس کريمي و رضا دستواره رفتيم جلو. از روي شهدا رد شديم و رفتيم ديديم که به غير از تعدادي نيرو بيشتر بچه هايي که جلو رفته اند همه به شهادت رسيده اند. تأکيد براي شکستن خط به خاطر اين بود که با متوقف شدن عمليات در اين قسمت عمليات در جزيره هم به مشکل برخورده بود.
 
 
آن شب حاج همت پشت بيسيم دائم مي گفت:" آقا از قرارگاه مي گويند بايد امشب خط شکسته شود"... نيمه هاي شب پس از ديدن شرايط و اوضاع به  اين نتيجه رسيديم که واقعا هيچ راهي وجود ندارد. رحيم صفوي آمده بود روي خط بيسيم و ما مستقيم صداي او را مي شنيديم که مي گفت: هرطور هست بايد خط شکسته شود. من پشت بيسيم يک طوري مطلب را رساندم که: آقاجان فقط ما سه نفر مانده ايم اگر مي گوييد سه نفري حمله کنيم! وقتي فهميدند که وضعيت مناسب نيست گفتند؛ برگرديد عقب.
 
شبهاي بعد حمله از کنار دژ منتفي شد و  بنا شد براي عبور از کانال محورهاي ديگر را انتخاب کنيم. براي عبور از کانال هر شب يکي از گردانها مأمور انداختن پل روي کانال و عبور از آن مي شد. دست آخر قرار شد چند نفري از بچه هاي تخريب شناکنان از کانال عبور کنند و آن سو سنگرهاي دشمن را خفه کنند و پس از باز کردن معبر در ميدان مين، نيروهاي ديگر، اين سوي کانال پل بزنند و رد بشوند. بچه هاي تخريب پريدند تو آب که بروند آن طرف اما زير آتش سنگين دشمن موفق به اين کار نشدند.
 
آخرين شب عبور از کانال را به عهده من گذاشتند. يک مقدار محور را تغيير دادم و رفتم سمت ديگر. دوباره از بچه هاي تخريب تعدادي شناگر انتخاب کرديم و رفتيم پشت خط. شب خيلي عجيبي بود. بين رضا دستواره و حاج عباس کريمي از يک طرف و حاج همت هم از طرف ديگر درگيري لفظي پيش آمد. آن دو مي گفتند: امشب نبايد اين کار انجام شود و حاج همت هم مي گفت: دستور از بالاست و امشب بايد از کانال رد بشويم. بعد از درگيري لفظي شديدي که پيش آمد بنابر اين شد که کار انجام شود. حاج همت هم به من گفت: برو جلو و اين کار را انجام بده.

 آتش عراقيها امان از همه بريده بود. بعد از اينکه از آن محور نااميد شديم قرار شد لشکر داخل جزيره برود. با حاج همت و چند نفر ديگر از بچه ها رفتيم داخل جزيره براي شناسايي تا پشت سرمان هم نيروها بيايند. در جزيره نيروها براي تردد بايد از پلهايي که به پل خيبري معروف شدند استفاده مي کردند يا از هاورکرافت. بعد از شناسايي برگشتيم و به همراه تعدادي از بچه هاي تخريب به داخل جزيره رفتيم. البته زماني که ما در طلائيه عمل مي کرديم گردان مالک به فرماندهي" کارور" در جزيره عمل مي کرد و کارور نيز همان جا به شهادت رسيد.
 
جزيره تقسيم شده بود به دو محور: محور شمالي و محور جنوبي. هواپيماهاي دشمن به شدت جزيره را بمباران مي کردند. شايد در يکروز نود هواپيما هم زمان جزيره را بمباران مي کردند. در جزيره نيروها فقط رو دژها جا گرفته بودند و بقيه منطقه آب و نيزار بود. يکهو مي ديدي ده فروند هواپيما به ستون يک دژ را بمباران مي کنند و مي روند. حاج همت مي گفت:" بي پدر و مادرها انگار براي مرغ و خروس دانه مي پاشند.
 
نزديک خط يک آلونک گلي بود که ظاهرا از قبل بوميها آن را ساخته بودند. حاج همت بيسيم و تشکيلات مخابراتي را در آنجا مستقر کرده بود و با فرماندهان در ارتباط بود. بعد از اينکه نيروها در جزيره مستقر شدندف من و حاج همت سوار موتور شديم تا برويم عقب ببينيم وضعيت چه طور است.
 
شهيد همت: "مثل اينکه خدا ما را طلبيده"
 
 در آن چند ساعتي که ارتباط با خط مقدم قطع شده بود حاج همت به من گفت: حالا هي نيرو از اين طرف مي فرستيم که برود و خبر بياورد ولي هرکس رفته برنگشته. يک سه راهي به نام سه راهي مرگ بود که هرکس مي رفت محال بود بتواند از آن عبور کند. حاج همت به مرتضي قرباني- فرمانده لشکر25 کربلا- گفت: يکي دو نفر را بفرستند خبر بياورند تا ببينم اوضاع چه شکلي است. قرباني گفت: من هيچکس را ندارم، هرکس را فرستادم رفت و برنگشت. حاجي سري تکان داد و راه افتاد سمت جزيره. قبل از راه افتادن جمله اي گفت که هيچوقت يادم نمي رود:" مثل اينکه خدا ما را طلبيده".
 
بعد از رفتن حاجي من با يکنفر ديگر راه افتادم سمت جزيره و آمديم داخل خط. عراقيها هنوز به شدت بمباران مي کردند. رفتيم جايي که نيروها پدافند کرده بودند. وضعيت خيلي ناجور بود. مجروحان زيادي روي زمين افتاده بودند و يا زهرا مي گفتند و صداي ناله شان بلند بود. سعي کرديم تعدادي از مجروحان را به هر شکلي که بود بفرستيم عقب.
 
جنازه عراقيها و شهداي ما افتاده بودند داخل آب و خمپاره و توپ هم آنقدر خورده بود که آب گل آلود شده بود. بچه ها از شدت تشنگي و فقر امکانات، قمقمه ها را از همين آب گل آولد پي مي کردند و مي خوردند. حاج همت با ديدن اين صحنه حيلي ناراحت شد. قمقمه بچه ها را جمع کرد و با پل شناور کمي رفت جلو و در جايي که آب زلال و شفاف بود آنها را پر کرد و آمد. تو خط درگيري به شدت ادامه داشت. عراق دائم بمباران مي کرد. ما نمي توانستيم از اين خط  جلوتر برويم. حاج همت به من گفت: شما بمان و از وضع خط مطلع باش. بيسيم هم به من داد تا با عقبه در ارتباط باشم و خودش برگشت عقب.
 
ديدار محبوب در جزيره مجنون؛ سه راهي شهادت
 
وقتي حاجي در حال بازگشت به طرف قرارگاه بوده تا در آن جا فکري به حال خط مقدم بکند در همان سه راهي مرگ به شهادت مي رسد. پس از رفتن حاج همت به سمت عقب يکي دو ساعتي طول نکشيد که خط ساکت شد. همان خطي که حدود يک ماه لحظه اي درگيري در آن قطع نشده بود و اين سبب تعجب همه شد. ما منتظر مانديم. گفتيم شايد باز هم درگيري آغاز شود.
صبح فردا هوا روشن شد اما باز هم از حمله دشمن خبري نشد. اطلاع نداشتيم که چه اتفاقي افتاده است. بي خبر از آن بوديم که در جزيره سري از بدن جدا شده و حاج همت بي سر به ديدار محبوب رفته و دستي قطع شده همان دستي که براي بسيجيان در خط آب آورد. جزيره با شهادت حاجي از تب و تاب افتاد. بالاخره زماني که اطمينان حاصل شد از حمله عراقي ها خبري نيست، تصميم گرفتم به عقب برگردم.
 
در حالي که به عقب برمي گشتم در سه راهي چشمم به پيکر شهيدي افتاد که سر در بدن نداشت و يک دست او نيز از بدن قطع شده بود. از روي لباسهاي او متوجه شدم که پيکر مطهر حاج همت است اما از آنجا که شهادت ايشان برايم خيلي دردناک بود همان طور که به عقب مي آمدم خود را دلداري مي دادم که نه اين جنازه حاج همت نبود. وقتي به قرارگاه رسيدم و متوجه شدم که همه دنبال حاجي مي گردند به ناچار و اگر چه خيلي سخت بود اما پذيرفتم که او شهيد شده است.
 
شب همان روز بدن پاک حاجي به عقب برگشت و من به قرارگاه فرماندهي که در کنار جاده فتح بود رفتم. گمان مي کردم همه مطلع هستند اما وقتي به داخل قرارگاه رسيدم متوجه شدم که هنوز خبر شهادت حاجي پخش نشده است. روز بعد متوجه شدم که جنازه حاجي در اهواز به علت نداشتن هيچ نشانه اي مفقود شده است. من به همراه شهيد حاج عباديان و حاج آقا شيباني به اهواز رفتيم. علت مفقود شدن جنازه حاج همت نداشتن سر در بدن او بود.
 
چند روز قبل از شهادت حاج عباديان مسئول تدارکات لشکر يک دست لباس به حاجي داده بود و ما از روي همان لباس توانستيم حاجي را شناسايي کنيم و پيکر مطر ايشان را به تهران بفرستيم. پس از فروکش کردن درگيريها به دو کوهه و از آنجا هم براي تشييع جنازه شهيد همت به تهران رفتيم. پس از تشييع در تهران جنازه شهيد همت را بردند به زادگاهس"قمشه"- شهر رضاي سابق- و در آنجا به خاک سپردند. البته در بهشت زهرا نيز قبري به يادبود او بنا کردند"

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها