گفتگو با «رومن پولانسکي»
پنج شنبه 5 اسفند 1389 12:20 PM
گفتگوي خبري
رومن پولانسکي :
گاهي حس مي کنم در دنياي ديگري هستم
منبع : مجله اينترويو
مترجم : سپيده جديري
روومن پولانسکي احتمالاً به زودي اجازه مي يابد به آمريکا باز گردد، اما بايد گفت او برخي از بهترين فيلم هايش را در سال هاي تبعيد ساخت؛ سال هاي دور از «ماشين هاليوود» . پولانسکي جين کار با فرانچسکو و زولي ، هنرمند ايتاليايي روي آگهي تجاري يک عطر فرضي که ستاره هايي چون ناتالي و پورتمن و ميشله ويليامز در آن هنرنمايي مي کنند، از مخاطرات دنياي سينما برايمان مي گويد.
فرانچسکو و زولي به دنبال کارگرداني مي گشت که در ساختن آخرين اثر هنري اش به او کمک کند و پولانسکي هم مستقيما به سراغ عظيم ترين پروژه و زولي رفت که هميشه آثارش را با اسطوره ها و ستاره هاي هاليوود زينت مي داد. نمايش «آگهي بازسازي کاليگولاي گور ويدال» او که در سال 2005 ساخته شد، به نوعي، پيش نمايش لذت بخش کاليگولا(1979) محسوب مي شد. اين بار اما ذهنش را براي ساختن آگهي تجاري يک عطر فرضي به نام Greed آماده کرده بود، در اين آگهي او به شدت مديون نمايش ، Belle Haleine 1921) Eau de Voilette از مارسل دوشامپ، درباره يک عطر افسانه اي بود. هنرمند ايتاليايي ، دو ستاره هاليوودي را براي اين کار انتخاب کرد که ا تفاقا تا به حال قراردادي هم براي تبليغ عطر نبسته بوند ؛ آن ها پورتمن و ميشله و يليامز بودند . موچا پرادا طرح لباسش و لاري گاگوسيان ، گالري دار شهير آمريکايي هم تهيه کننده و پروژه اش شد؛ پروژه اي که در شوي وزولي در گالري گاگوسيان در رم به نمايش در مي آيد. و زولي مسلما باري کارگرداني اثري که چنين استعداد هاي درخشاني را در خود داشت ، فقط مي توانست يک نفر را در نظر بگيرد و او کسي جز رومن پولانسکي نبود. به اين ترتيب ، کارگردان 75 ساله، اکتبر سال گذشته در سوييتي واقع در هتل پلازاي پاريس استعداد افسانه اي اش را صرف چيزي کرد که همه آن را مي خواستند اما دست هيچ کس به آن نمي رسيد، چون در حقيقت وجود نداشت. شخصيت رومن پولانسکي بسيار آرام تر از آن است که اسطوره اي به اين بزرگي باشد. او تنها شاهد رويدادهاي تکان دهنده قرن بيستم نبوده ، بلکه به شدت در آن ها تنيده شده است. از اشغال لهستان توسط نازي ها گرفته تا تراژدي کشتار منسون در سال 1969. ماجراي پرواز خودش از آمريکا در سال 1978 نيز آن قدر مشهور است (و البته به اشتباه بازگو شده است) که مارينا زنوويچ در فيلم مستند اخيرش ، «رومن پولانسکي : تحت تعقيب و دوست داشتني»(2008) که براي HBO ساخته است ، سرانجام از خطاي دادگاهي که براي پولانسکي انتخابي جز تبعيد ابدي از آمريکا باقي نگذاشت، پرده برداشته است. خوشبختانه به يمن کاوش هاي زنوويچ ، وکلاي پولانسکي در ماه دسامبر دادخواستي را براي رفع اتهام 32 ساله او به دادگاه ارائه دادند. اين اقدام شايد دوباره پاي پولانسکي را به هاليوود باز کند، اما در عين حال براي ساختن فيلم هاي عالي و روانشناسانه اش در خارج از آمريکا نيز با مشکلي مواجه نشده است. او برخي از بهترين آثار تاريخ سينما ، نظير «انزجار» (1965) ، «بچه رزماري» (1968) ، «محله چيني ها» (1974) ، «مستأجر» (1976) ، «ديوانه» (1988) و «پيانيست» (2002) را خلق کرده است.
همچنان که پولانسکي درگير پروژه جديدش ، فيلم مهيج «روح» است چشمان دنيا همچنان به زندگي شخصي او دوخته شده است. ستارگاني چون اوان مک گرگور، کيم کاترال و پيرس بروسنان در روح بازي مي کنند، اين فيلم به ماجراي نخست وزير سابق کشوري مي پردازد که شباهت زيادي به توني بلر دارد و جنايات جنگي اش پوشيده تر از آن است که عموم مردم از آن مطلع باشندـ مگر مي توان کارگرداني را به خاطر ابراز تنفر از رسانه هاي آمريکايي سرزنش کرد؟ آن هم رسانه هايي که دائما او را ابليس معرفي مي کنند، حال آن که بايد او را به عنوان هنرمندي معرفي کنند که ابلبيس را روي پرده سينما مي آورد. هم اکنون زندگي او و همسرش ، اما نوئله سينيه بازيگر و دو فرزند شان در پاريس کمتر شباهتي به زندگي به سبک هاليوودي دارد با اين حال پذيرفت که به همراه وزولي در دفتر پاريس با ما به گفت و گو بنشيند؛ دفتري که با عکس هاي مختلف و يک صندلي شسته تزئين شده است. پولانسکي در اين گفت و گو ثابت مي کند از اين که نقش قرباني را ايفا کند، اصلا ناراحت نمي شود .البته بشتر ترجيح مي دهد اين نقش را کارگرداني کند تا بازي.
کريستوفربولن : چه نوع سيگاري مي کشيد؟
بهترين نوعش، بيشتر مونت کريستو . مي بينيد که اين جا فقط سيگار کوبايي داريم. اصلا مثل آمريکا نست.[مکث مي کند]. حتما مي دانيد که سال 1973 هم با اندي وارهول براي مجله اينترويو گفت و گويي داشتم.
فکر مي کنم در واقع دو گفت و گو با او داشتيد . سؤال هايي را که از شما پرسيده بود، يادتان هست؟
نه ، هيچي يادم نيست. گفت و گو براي اندي هم مهم نبود. آن موقع فقط به اين خاطر گفت و گو مي کرديم که کاري انجام داده باشيم. اهميت نمي داد که گفت و گوي جالبي بشود يا نه.
فرانچسکو وزولي: در اتوبيوگرافي تان [رومن به روايت پولانسکي] بخشي هست درباره اين که اندي و گروهش چه طور در ويلايي که اوايل دهه 1970 در رم داشتيد ، روي سرتان خراب شدند. آن ها ظاهراً مصداق واقعي ميهمان هاي ناخوانده بودند.
بله ، ولي در عين حال ، خيلي آرام بودند و کاملا مبادي آداب . رفتاري اندي هم خيلي مؤدبانه بود، مدام از همه چيز تعريف مي کرد و مي گفت :«فوق العاده است!» يا «حيرت انگيزاست!» هميشه حرف خوبي براي گفتن از هر چيز و هر کسي داشت. شخصيتش اين طور بود.
شايد هم استراتژي اش . چه کساني همراهش آمده بودند ؟ پل موريسي هم بود؟
بله . البته موريسي درست بر عکس اندي رفتار مي کرد. خيلي منتقدانه حرف مي زد . هنوز يکي از حرف هايش يادم هست. البته آن موقع واقعا از حرفش تعجب کردم اما رد اين سال ها با خودم فکر کرده ام که صد درصد حق با او بوده است. گفته بود که مصرف مواد مخدر بايد قانوني شود و در بازار به فروش برسد. از اين نظر کاملا حق با او بود . وقتي درباره اش فکر مي کني ، مي بيني ممنوعيت مواد مخدر واقعا بي حاصل است.کسي را نمي شناسم که به خاطر غيرقانوني بودن مواد مخدر ، آن را مصرف نکند!
چه روش جالبي شد براي شروع مصاحبه ! يادم مي آيد جايي خوانده بودم دهه 1960در لندن دچار افسردگي بوديد و ال اس دي مصرف مي کرديد . آن تجربه را يادتان هست؟
بله .[مي خندد] . خيلي هم خوب يادم هست.
اولين برخوردمان در يک ميهماني شام بود . به من گفتيد که دهه 1960 لندن براي شما فقط خوش ترين لحظات زندگي خوتان نبود، بلکه خوش ترين لحظات براي کل جهان بود.
قطعا اين طور فکر مي کنم . آن دوره در کل ، دوره اشتياق ، اميدها و خوشي هاي بزرگ بود.
حالا هيچ يک از اين ويژگي ها را در دنياي امروز نمي بينيد؟
در واقع بر عکس شان را مي بينيم.
مسلما مناظر اطراف شما در لندن آن دوره ، نقش زيادي در احساس خوشبختي شما داشته است. در آخرين سطرهاي اتوبيوگرافي تان نوشته ايد:«چه چيزي باعث شد دنياي خيالي ام را به دنيايي واقعي تبديل کنم؟» اين سطر را خيلي دوست دارم ...بگذريم، فرانسوا تروفو در زمان شورش هاي مه 1968 ، در جشنواره کن در کنارتان بود.
يک روز صبح تروفو صدايم کرد و گفت بايد به جلسه اي بروم ، جلسه اي درباره اين که در مورد هنري لانگلو چه بايد بکنيم . لانگلو مدير سينما تک بود. خيلي محبوبيت داشت و خودم به شخصه خيلي دوستش داشتم. آن موقع، وزير فرهنگ فرانسه تازه اخراجش کرده بود . اما حتي در لحظه ورودم به Palais des Festivals آن جلسه در اتاق اکران کوچکترش برگزار مي شد ، مي دانستم چنين جلسه اي هيچ کاري براي لانگلو نخواهد کرد ـ جلسه مملو از چپي هايي بود که فقط مي خواستند جشنواره را به هم بزنند . آن جلسه مرا به ياد لحظات مشخصي از دوره استالينيست لهستان انداخت و گدار هم فورا در جلسه به من حمله کرد . او در آن دوره شديداً تروتسکيست بود و خيلي چيزهاي ديگر هم بود... آن دوره احتمالا دوره اي بوده که تروتسکيست بودن مُد بوده است . در آن اتاق آدم هاي زيادي را ديدم که حتي به جشنواره هم ربطي نداشتند. نه فيلمي براي نمايش داشتند و نه حتي دعوت شده بودند. مي گفتند :«کار جشنواره تمام شده. ما آن را نمي خواهيم. ما جشنواره ستارگان را نمي خواهيم...»
ديگر ستاره اي نمي خواهيم.
مي گفتند :«ما جشنواره اي براي حرف زدن مي خواهيم.» به آن گفتم :«خب ، يک کنفرانس راه بيندازيد.» يادم مي آيد که لويي مال هم جزو کساني بود که مي خواستند جشنواره ديگر برگزار نشود ـ اما سال بعد فيلمي در بخش مسابقه کن داشت! و دو سال بعد باز هم ! پس مي بينيد که چه قدر رياکار بودند.
از ميان کارگردان هاي موج نوي فرانسه ، با آثار کدام يک احساس نزديکي بيشتري مي کنيد؟
قطعا تروفو.
به خاطر اين که در مرحله خاصي از کارش احساس راحتي بشتري با سينماي آمريکا مي کرد و به خاطر علاقه اي که به هيچکاک داشت؟
نه به اين خاطر. خرف شما به اين معنا ست که علاقه اش به هيچکاک و سينماي آمريکا بايد روي ايده هاي سينمايي اش تأثير گذاشته باشد . ولي به نظر من او از اساس طور ديگري بود و استعدادي واقعي داشت. هم به عنوان يک انسان و هم به عنوان يک هنرمند او را دوست داشتم . در آن دوره ، تنها عضو فرانسوي موج به اصطلاح نو بود که واقعا کسل کننده بود. بيشترشان فيلم هاي آماتور بود. مي شود گفت آن دوره از همان دوره هايي بودکه مردم ناگهان مجذوب چيزهايي مي شوند و زمان که مي گذرد ، معلوم مي شود آن ها بي ارزش يا تقلبي بوده اند. ماجرا کمي شبيه داستان «لباس تازه پادشاه» بود.
با اتو پرمينگر هم احساس نزديکي مي کرديد ، مگر نه ؟
بله . اتو را خيلي دوست داشتم.
اما بچه هاي موج نو او را دوست نداشتند.
خيلي ها او را دوست نداشتند، از جمله کساني که برايش کار مي کردند. ظاهراً آدم ظالمي بود. اما دوستانش دوستش داشتند. يادم مي آيد مايک نيکولز هميشه خيلي با اشتياق درباره او حرف مي زد . آن روزها چه در لندن و چه در هاليوود دوراني بود که همه همديگر را زياد مي ديدند، درست برعکس حالا، الان به سختي مي شود با افرادي برخورد کرد که دست اندرکار سينما هستند. در آن دوره ، ميهماني ها، رستوران ها و کلوب ها محل جمع شدن مردم بود و واقعا مي شد با آن ها رابطه برقرار کرد و از اين رابطه لذت برد.
فکر مي کنيد الان به خاطر اين که اين جور برنامه ها ديگر کاملا کاري شده است ، چنين اتفاقي نمي افتد؟
مي شود گفت الان فضا کاملا فرق کرده است . بعضي وقت ها احساس مي کنم در دنياي ديگري هستم.
با اين حال توانسته ايد آن حال و هواي خوب را چهل سال حفظ کنيد.
نمي دانم . شايد.
فکر مي کنيد آن روابط نزديک با بقيه بازيگران ، کارگردان ها و تهيه کننده ها در ساختن فيلم هايتان هم مفيد بود؟
بيشتر براي حفظ آن فضاي خاص مفيد بود؛ حال و هوايي که در کل مي توانست باعث خلاقيت شود. يک جورهايي الهام بخش بود. فضاي مثبتي بود.
حق با شماست . چنين چيزي الان ديگر اتفاق نمي افتد.
نه ، نمي افتد . البته در محافل خاصي هنوز اتفاق مي افتد.
حتي از راه دور هم مي توانيد حس کنيد که آن روابط در هاليوود هم تغيير کرده است ؟
اين طور به من گفته اند . اين که بخواهم در اين باره با اطمينان نظر بدهم ، دشوار است . اما از خيلي از دوستانم که در هاليوود کار مي کنند يا وقتشان را آن جا مي گذرانند ، شنيده ام که فضاي آن جا هم کاملا فرق کرده است. ديگر افراد توانا کار را پيش نمي برند، کميته ها پيش مي برند . ديگر تصميم يک شخص مبناي کار نيست. کميته تصميم مي گيرد . اين است که همه چيز يکنواخت شده است.
فکر مي کنيد اگر فيلم هايتان را در هاليوود مي ساختيد ، کاملا فرق مي کردند؟
خب ، اين جواب هر چه باشد ، کاملا فرضي است. مطمئناً فرق مي کرد، چون به قول هاليوودي ها، تو همان چيزي مي شوي که مي خوري ، البته فکر مي کنم مي توانستم در مقابل بعضي دام هايي که همکارانم در آن افتاده اند ، مقاومت کنم.
ياد چيزي افتادم که چند روز پيش اتفاق افتاد انيو دي کانچيني فيلم نامه نويس درگذشت. اگر اشتباه نکنم اغلب از سينماي ايتالياي دهه پنجاه و شصت نقل قول مي آوريد.
هميشه بي صبرانه منتظر ديدن فيلم هايي از برخي فيلم سازان ايتاليايي بوديم؛ دسيکا، ويسکونتي، فليني ، کاوالکانتي، ماريو مونيچلي ، سينماي ايتاليا فيلم هايي حيرت انگيز و فيلم نامه نويساني بزرگ داشت، مثل زاواتيني و سوسوچکي داميکو.
ديشب «محله چيني ها» را مي ديدم و اين موضوع يادم افتاد که شما شايد تنها وارث اورسن ولز باشيد.
شايد خيلي تملق آميز باشد که بگويم او سال ها بت من بوده و هنوز هم هست.
وقتي داشتم «محله چيني ها » را مي ديدم . ياد «نشان شر» (Touch of Evil1985) اورسن ولز افتادم. به نظر من در «محله چيني ها» همان نوع نااميدي در رابطه با شر وجود دارد که در «نشان شر» مي بينيم . شايد به خاطر نشان دادن آن دوره اين حس به بيننده دست مي دهد، شايد هم به خاطر ماشين هاي روباز.
در واقع کاملا اتفاقي بوده ، چون در کل هيچ ارجاعي به آن فيلم نداده ام . آن چه سعي داشتم در «محله چيني ها» از کار در بياورم ، چيزي مثل حال و هواي فيليپ مارلوي کتاب هاي ريموند چندلر بود. اين شويه برداشتم از کتاب هاي دشيل همت يا ريموند چندلر را هيچ وقت در سينما نديده ام. آن موقع به عنوان يک کتابخوان جوان از ادبيات آن دوره خاص خوشم مي آمد . آن ادبيات همان چيزي بود که به بازآفريني اش علاقه داشتم. اما آن موقع واقعا به هيچ فيلمي فکر نکرده بودم که حالا بتوانم به آن ارجاع دهم.
منظورم اين بود که توانسته ايد همان ميزان تيرگي را در فيلمتان نشان دهيد. اين را به عنوان تعريف از شما گفتم. هر بار که «محله چيني ها» را مي بينم ، در اواخر فيلم گريه ام مي گيرد ، واقعا به گريه مي افتم.
واقعاً؟ خب ، پس اثرش را گذاشته است . اگر بدانم که توانسته ام چنين واکنشي را در تماشاچي برانگيزم خيلي خوشحال مي شوم . اما هنگام فيلم ديدن گاهي پيش مي آيد در لحظه هايي که لزوماً دراماتيک با تراژيک نيست ، به گريه مي افتم و اين اغلب به خاطر موسيقي فيلم است . فکر مي کنم شايد موسيقي اين فيلم چنين تأثيري را روي شما گذاشته باشد.
شنيده ام مجبور شديد موسيقي آن فيلم را تغيير دهيد ، درست است؟
بله
مجبور شديد مدير فيلم برداري را هم تغيير دهيد.
بله . در روزهاي اول فيلم برداري مدير فيلم برداري ام همان کسي بودکه فيلم «امبرسون هاي باشکوه» (1942) اورسن ولز را فيلم برداري کرده بود . اما ديگر دلش با کار نبود. لحظه دشواري بود. باب اوانز از من خواست فيلم بردار را تغيير دهم و حق با او بود.
اما او اين را هم مي خواست که جين فوندا نقش اصلي را بازي کند.
تصور اين که جين فوندا به جاي في داناوي آن نقش را بازي کند، خيلي سخت است. آن وقت فيلم بيشتر به حس و حال کلوت نزديک مي شد تا مارلو.
سر اين يکي ديگر پايم را توي يک کفش کردم!
با وجودي که کار بافي داناوي سر صحنه آن قدر سخت بود، از اين که او را انتخاب کرديد، خوشحال بوديد؟
خب ، چه کسي اهميت مي دهد ، براي تماشاچي واقعا مهم نيست که کارگردان چه قدر با بازيگرش جنگيده است .فقط نتيجه مهم است. ديويد او. سلزنيک در کتابش نوشته «تنها چيزي که به حساب مي آيد ، نتيجه نهايي است.»
مهم نيست چه قدر براي رسيدن به آن سختي کشيده باشم.
درست است.
مهم نيست مجبور شده باشيد کلي از موهاي سربازيگرتان را بکنيد!
[مي خندد] . مهم نيست واکنش آن بازيگر در آن زمان چه بوده است.
بعد از «محله چيني ها» باز هم توانستيد با في داناوي صحبت کنيد؟
مسلما! آخرين باري که ديدمش در جشنواره کن سال گذشته بود. او در جشنواره جايزه اي را هم اهدا کرد. با هم سلام و احوالپرسي کرديم.
مي گوييد اين هم سختي ارزش رسيدن به نتيجه را دارد. بايد بگويم در «بچه رزماري» يک نما وجود دارد که هميشه مرا تکان مي دهد. در آن نما ، ميا فارو ، دارو مصرف مي ند و چشم هايش را مي بندد و آن وقت او را مي بينيم که روي قايقي در درياي آبي زيبايي شناور است . کل اين نما فقط يک ثانيه است ، اما همين يک ثانيه هميشه مرا تکان مي دهد که پولانسکي چه طور توانسته ميافارو را روي قايقي در درياي آبي قرار دهد و فقط يک ثانيه از اين صحنه را نشان دهد ؟ پشت چنين سرعتي بايد تلاش زيادي بوده باشد.
اين را بايد درهمان يک ثانيه نشان داد. مهم نيست کل فيلم برداري آن صحنه چه قدر طول کشيده باشد. اين که در ذهن شما باقي بماند ، مهم است. اگر آن را کمي طولاني تر نشان دهيد آن وقت شروع مي کنيد به تجزيه و تحليل عناصر صحنه و شيوه اي که آن ها را در کنار هم گذاشته ايد ، آن وقت آن صحنه ديگر افسونش را از دست مي دهد.
شايد شصت بار «بچه رزماري» را ديده باشم.
واقعا؟
بله . بچه رزماري يکي از چيزهايي است که موقع ترک اين دنيا به يادش خواهم افتاد.فيلمي وجود دارد که شما بارها آن را ديه باشيد؟
نه ، نه لزوماً . چون دوست ندارم فيلمي را که واقعا عاشقش هستم با ديدن هاي مکرر خراب کنم. اما در مودر فيلم هاي مشخصي که تحسينشان مي کنم ، دوست دارم يک بار ديگر برگردم و آن ها را ببينم ؛ فيلم هايي مثل «هملت» (1948) لارنس اوليويه ، (1947) مرد ناجور ، کارول ريد ، «همشهري کين» (1941) اورسن ولز ، اين فيلم اصلا کهنه نمي شود . مي دانيد چه چيزي را دوست دارم بارها و باره ببينم ؟ «سفيد برفي»(1937)
همان کارتون والت ديسني؟
واي ، خيلي زيباست! فکر نمي کنم کمپاني والت ديسني چيزي بهتر از آن ساخته باشد. جذابيت اين فيلم باورنکردني است ، آن هم فيلمي به اين سادگي ! خيلي ساده لوحانه زيباست. به آن چه مي گويند؟ چرند يا چيزي شبيه به اين؟ اما من عاشق اين فيلم هستم. آخرين بار کي آن را ديديد؟
از زمان کودکي تا الان ديگر آن را نديده ام .
من هم همين طور .
ببينيدش . آن را با هم ببينيد.
مي توانستيد آن را بازسازي کنيد...
نمي توانستم چيزي بهتر از آن در بياورم.
حکايت شما از آن ماجرا که از شما خواسته بوند فيلم «چاقو در آب» (1962) را بازسازي کنيد، خيلي دوست د ارم . آن سالي بود که براي اسکار بهترين فيلم خارجي ، رقيب فليني بوديد.
درست است . درست بعد از آن بود که آن دو نفر از کمپاني فوکس قرن بيستم با دفتر من تماس گرفتند، جان شپريج و... اسم آن يکي چه بود؟ ... اسمش يادم نمي آيد ، بعداً يادم خواهد آمد... فکر کردم مي خواهند کار جالبي به من پيشنهاد دهند؛ کاري که در اوج نااميدي به آن احتياج داشتم . اما آن ها گفتند که مي خواهند «چاقو در آب» را بازسازي کنم . حس خيلي بدي به من دست داد . انگار بخواهم خودم را ويران کنم، متوجه مي شويد که ؟
بسياري از بازيگران با نقش هايشان در فيلم هاي شما ، هويت پيدا کرده اند. ميا فارو در بسياري از فيلم هاي وودي آلن هم بازي کرده که فيلم هاي فوق العاده اي هستند ، اما هنوز فکر مي کنم با نقشي که در «بچه رزماري » بازي کرد، هويت يافته است.
آن اولين فيلم سينمايي اش بود . قبل از آن فقط در تلويزيون بازي کرده بود.
از اول خودتان او را براي «بچه رزماري» در نظر گرفته بوديد؟
خب ، مي شود گفت اين بيشتر ايده رابرت اوانز بود، چون واقعا آن قدرها او را نمي شناختم . اما رابرت متقاعد شده بود که او خيلي براي اين نقش خوب است و من هم با خواسته او راه امدم . ميافارو را ديدم و حس کردم براي آن نقش خوب است.
جايي خوانده بودم بازيگر ديگري را براي آن نقش در نظر داشتيد... اسمش چه بود ؟... بعدا در فيلم Play It As it Lays1972 بازي کرد.
تيوزدي ولد. دلم مي خواست زني آن نقش را بازي کند که ظاهرش براي نقش يک مادر مناسب باشد و ميا لزوما اين طور نبود، اما انتخاب خوبي بود. آن چند ماه کار با او هم فوق العاده بود.
جالب اين جاست که او از آن موقع کاملا در نقش مادر فرو رفته است.
نمي دانم چند بار اين نقش را بازي کرده . چهارده بار ؟
از بازيگراني که قبلا با آن ها کار کرده ايد، کسي هست که بخواهيد دوباره با او کار کنيد؟
خيلي ها . متأسفانه بازيگر محبوب من ، جک مک گوران همان اوايل جواني بر اثر آنفولانزا در نيويورک از دنيا رفت. او در فيم هاي (Cul-de-Sac1966) و «قاتلان بي باک خون آشام» (1966) بازي کرده بود.
بايد يک فيلم ديگر با جک نيکلسون بسازيد.
جک ! کار با او را خيلي دوست دارم.
شما تنها کسي هستيد که از او به درستي استفاده کرديد . از اين که وادارش کردند نقش آن پيرمرد را در «فهرست خداحافظي» (2007) باز کند ، حس بدي به من دست داد.
آن فيلم را در هواپيمايي که با آن به پاريس يم رفتم ، پخش کردند ولي تماشايش نکردم.
من هم «فهرست خداحافظي» را نديده ام . به دلايلي که نمي دانم چيست ، حس کردم دوست ندارم آن فيلم را ببينم.
nikaeen