انگار همين ديروز بود که صداي خندهاش در فضاي خانه پيچيد و مادر با حسرت به خندههايش نگاهي کرد و آه کشيد. با خود انديشيد چه روزگار سختي را پشتسر گذاشتيم و خاطرات آن روزها در ذهنش گذشت؛ سال 1338 بود که منصور به دنيا آمد، اما دلش ميخواست او را مسعود صدا بزنند تا سعادت دنيا وآخرت را بدست آورد.
آن روزها در کازرون زندگي ميکردند؛ با شوقي وصفناشدني مسعود را به مدرسه فرستاد تا بلکه از دانش روز بهرهاي ببرد. اما او فقط توانست تا پايان کلاس سوم راهنمايي درس بخواند و به ناچار براي تأمين هزينهي معاش، مشغول کار مکانيکي شد.
وقتي 18 ساله بود، همهي خرج خانه را او ميداد و مادر درست سال بعدش براي او آستين بالا زد و همسري شايسته براي او برگزيد.
با شروع جنگ، حال و هواي ديگري پيدا کرد. کمکم رفتارش نيز تغيير کرد. انگار خدا ميخواست او لايق ديدار باشد؛ داوطلبانه بدون اجازهي پدر راهي ميدان ايثار گشت و در پشت خط به تعمير ابزارآلات جنگ پرداخت.
9 ماه در جبهه بود و در سه عمليات حماسهآفريد و بالاخره در روز هفتم آبانماه سال 1364 در سنّ 26 سالگي آمادهي پرواز شد. چند روز قبل از عمليات در هورالعظيم حملهي هوايي شد و پيکر بيجان مسعود به داخل هور افتاد. سه روز بعد رزمندگان پيکرش را يافتند.
و روي سنگ مزارش در قبرستان سيدمحمد نوشتند: رعنا قامت 26 سالهي استان فارس مهمان خوان ملايک گشت. حالا هر روز مادر قاب عکسش را با اشک چشم شستشو ميدهد و زير لب زمزمه ميکند: گلي گم کردهام .......