پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب
سه شنبه 27 تیر 1396 7:36 PM
شاید برایتان عجیب باشد، اما من به وجود زامبی ها اعتقاد عجیبی دارم. قبل از آن باید بگویم که زامبی، آدم نیست. پیشترش البته که آدم بوده! ولی یکبار مرده است. بعد دوباره زنده شده و حالا دیگر آن آدمی که پیش تر بوده، نیست. بیشتر یک "چیز" است. یک چیزی شبیه آدمیزاد که قلب ندارد و مغزش کوچک است. بی هدف دور می چرخد. از این سو به آن سو. کار خاصی هم ندارد الا گاز گرفتن آدمیزاد. آدم را گاز می گیرد که آلوده شود. که قلبش از دست برود، که بمیرد و دوباره به شکل زامبی زاده شود. اینگونه است که نسل آدم ها رو به زوال می رود و نسل زامبی ها بدون اینکه نیازی به مهر، عشق و حتا قلب باشد، رو به افزونی می گذارد. راستش را بخواهید من زامبی زیاد دیده ام. شما هم دیده اید اما دوست دارید انکارش کنید. دموکراسی است دیگر. شما هر چی را دوست نداشتید می توانید انکار کنید. الا زامبی ها را.
لااقل همین دور و بر خودتان را خوب چشم بندازید. زن ها، مردها، دخترها و پسر ها. خیلی هاشان آدم های گَزیده ای هستند. گزیده توسط یک زامبی. به سمت هیچ آدمی نمی روند، الا برای آلوده کردنش. برای گازگرفتنش. برای اینکه به تو ثابت شود قلب به درد نمی خورد. باید راه رفت، گزید، خورد و نسل زیاد کرد. نسل؟ اصلا همین که آدم ها میتوانند عشق قدیمی شان را به خاطر بیاورند و با تصورش درد بکشند، یعنی اینکه آن ها زامبی شده اند. گَزیده. توی هر رابطه ای بروند، با هر کسی بشینند و پا شوند و دست بدهند و آغوش وا کنند، باز هم قلب شان آنطور که باید نمی تپد. نمی تپد. نمی تپد. آن وقت هی با این می نشینند، با آن، آرام آرام قلبشان می میرد. دیگر اشک شان نمی آید. نفسشان تنگ گرفته نمی شود. از این سو به آن سو. از این زامبی به آن زامبی. حالا که خوب تر فکر می کنم اعتقاد به زامبی ها عجیب چیز نفس گیری است. این که آلوده باشی و ندانی. آلوده باشی و نخواهی که بدانی. راستی، اولین بار که یکی دیگری را گزید، گفت که چرا؟ یا همین طوری بوده؟ می خواست رابطه شان هوا بخورد؟ فاصله بیفتد توش؟ شما چی؟ دلتان برای دیدن آدمیزاد تنگ هست؟ اشکتان می آید هنوز؟ پناهگاهی دارید؟ پناهی؟ نفس بلند را چطور می نویسند؟ همانطور!
#مرتضی_برزگر
سهراب سپهری