0

برشی_از_یک_کتاب

 
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب
سه شنبه 27 تیر 1396  10:16 AM

#داستان_کوتاه 

 

نزدیک محل کارم یه سوپرمارکت هست که هر روز صبح ازش خرید میکنم....

فروشنده یه مرد تقریبا سی و چند ساله ست با صورت بور و موهای کم پشت و عینکِ گِرد.

یه بار وقتی داشت حساب کتاب میکرد بهش گفتم:

آقا... شما یه انرژیِ مثبت و حالِ خوبی همراهت هست که باعث شده من اگه هیچ چیزی هم احتیاج نداشته باشم به بهانه ی حتی یه شکلات هر روز صبح میام اینجا....تا اون چند کلمه سلام و صبح بخیر رو باهات دیالوگ کنم.

توقع داشتم تعجب کنه و بگه واقعا ؟ و بعد هم تشکر و تعارف!

اما همون طور که سرش پایین بود و داشت وسیله ها رو میذاشت توی پاکت یه خنده ی بامزه ای کرد و با ابرو، به سمت چپ روی میز ، به چندتا گلِ ظریفِ صورتی رنگ اشاره کرد و گفت:

محل کارش یه کوچه بالاتره

هر روز صبح میاد یه بطری شیر میگیره و موقع رفتن این گُلارو اون گوشه جا میذاره ...

یه لحظه دست از کار کشید و رفت و گل های روی میز رو برداشت و مقابل صورتش گرفت و با پلکای بسته نفس کشید و ادامه داد:

مطمئنم دست پرورده ی خودشه...بوی چشماشو میده...

 

من هیچ وقت اون گل هارو ندیده بودم و حالا تمومِ اون لبخند های شیرین و لحن گرم و حالِ خوبِ آقای فروشنده دستگیرم شده بود.

 

این واقعیت رو باید قبول کرد که ما آدما تویِ احوال همدیگه نقشِ اساسی داریم.

بعضی اوقات میتونیم تنها دلیلِ حالِ خوبِ یه نفر باشیم...

اما حواسمون باشه بی گدار به آب نزنیم

اگه تکلیفمون با خودمون معلوم نیست به زندگی کسی ورود نکنیم.

و اگه دلیلِ حالِ خوبِ یه نفر شدیم بی منطق جا نزنیم و رهاش نکنیم!

نگو جامعه همینه و منم دست پرورده ی این دنیای بی مسئولیتم!

ما مسئولیم رفیق

لا اقل در برابر احساساتِ آدما...

که ترمیم نمیشه

 

#علی_سلطانی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها