پاسخ به:.ღ خــلوت با خــدا... ღ.
جمعه 21 تیر 1398 11:41 AM
گفتم:خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس
فردا، بر شانه های صبورت بگزارم. آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت:عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی.
من آنی خودرا از تو دریغ نکرده ام که تو این گونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد با
شوق تمام لحظات بودئت را به نظاره نشسته بودم.
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی،این گونه زار بگریم؟ گفت: عزیز تر از هرچه هست، اشک
تنها قطره ای است که قبل از آن که فرود آید، عروج می کند،
اشک هایت یکی یکی به من رسید و من به زنگار های روحت ریختم تا
باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها این گونه می شود تا همیشه شاد بود.
گفتم:
آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راه من گذاشته بودی؟ گفت: بارها صدایت کردم و آرام گفتم
از این راه نرو که به جایی نمی رسی. تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ،
فریاد بلند من بود که عزیز تر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی. پناهت دادم تا صدایم
کنی، چیزی نگفتی.بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی.
می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی. آخر تو بنده ی من بودی، چاره ای نبود جز نزول درد
که تنها این گونه شد که تو صدایم کردی. گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم، درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدایای تو را نشنوم.
تو باز گفتی خدایا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایایی دیگر.
من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدایا گفتن اصرار نمی کنی، وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم:مهربان ترین خدا، دوست دارمت.
گفت: عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت