پاسخ به:.ღ خــلوت با خــدا... ღ.
جمعه 21 تیر 1398 11:40 AM
سالها پیش، زمانى كه به عنوان داوطلب در بیمارستان «هاپكینز» مشغول كار بودم ، با دخترى بیمار به نام «لیزا» آشنا شدم كه از بیمارى نادرى رنج مىبرد. ظاهرآ تنها شانس بهبودى او، گرفتن خون از برادر هفتسالهاش بود؛ چرا كه آن پسر نیز قبلا به همین بیمارى مبتلا بوده و بهطرز معجزهآسایى نجات یافته بود.
پزشك معالج، وضعیت بیمارى لیزا را براى برادر هفتساله او توضیح داد و سپس از آن پسرك پرسید: آیا براى بهبودى خواهرت حاضرى به اون خون اهدا كنى؟
پسر كوچولو اندكى مكث كرد و از دكتر پرسید: اگه این كاررو كنم
خواهرم زنده مىمونه؟
دكتر جواب داد: بله؛ و پسرك نفس عمیقى كشید و قبول كرد.
او را در كنار تخت خواهرش خواباندند و دستگاه انتقال خون را به بدنش وصل كردند. پسرك به خواهرش نگاه مىكرد و لبخند مىزد و در حالى كه خون از بدنش خارج مىشد، به دكتر گفت: آیا من به بهشت مىرم؟!...
پسرك با شجاعت خود را آماده مرگ كرده بود، چون فكر مىكرد كه قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهد!
--------------------------------------
زندگى واقعى شما زمانى است كه كارى براى كسى انجام دهید
كه توان جبران محبت شما را نداشته باشد.
یعنی خدا هنوزم هستن اینجورآدمایی.........