مرغ تسبيح گوئى و من خاموش
چهارشنبه 20 مرداد 1395 7:46 AM

ياد دارم كه شبى در كاروان همه شب رفته بودم و سحر در كنار بيشه اى خفته . شوريده اى كه در آن سفر همراه ما بود، نعره اى برآورد و راه بيابان گرفت و يك نفس آرام نيافت . چون روز شد گفتمش : آن چه حالت بود. گفت : بلبلان را ديدم كه بنالش در آمده بودند از درخت و كبكان از كوه ، و غوكان در آب و بهايم از بيشه انديشه كردم كه مروّت نباشد همه در تسبيح و من به غفلت خفته
1- گلستان سعدى ، ص 84.
منبع : کتاب نماز خوبان
| دوش مرغى به صبح مى ناليد |
| عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش |
| يكى از دوستان مخلص را |
| مگر آواز من رسيد بگوش |
| گفت باور نداشتم كه ترا |
| بانگ مرغى چنين كند مدهوش |
| گفتم اين شرط آدميت نيست |
| مرغ تسبيح گوى و من خاموش (1) |