0

داستان هاي خيلي كوتاه

 
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

توپ
یک شنبه 12 دی 1389  11:52 PM

...خیلی غریب بود،بین همه بچه های محله اون غریب تر بود.وقتی همه توپ بازی می کردند،اون با توپ خودش یه گوشه بازی می کرد.بعضی وقتها هم با اونا بازی می کرد،ولی یه جوری بود که اگه یه بزرگتری می رسید تو کوچه و بازی اونها را می دید،فقط لپ اون را می کشید.از همه مظلوم تر بود.حالا مظلوم تر هم شده از وقتی توپشو انداخت تو خونه ی دختر همسایشون و اون پس نداد.دیگه حوصله ی بازی با بقیه بچه ها را هم نداره،فقط گوشه ی کوچه میشینه و به توپش فکر می کنه،اینقدر تو فکر فرو میره که دیگه هیچ بزرگتری اون را بچه نمی بینه و لوپشو نمی کشه.....

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها