0

داستان هاي خيلي كوتاه

 
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

داستان هاي خيلي كوتاه
یک شنبه 12 دی 1389  11:50 PM

خودکارشو از جیب بیرون آورد،هر چی روی کاغذ کشید،ننوشت.با عصبانیت خط خطی می کرد،ولی فایده نداشت.خواست از کسی خودکار بگیره که دیگه تاکسی حرکت کرده بود.در همون لحظه دختر و پسری ازش خودکار خواستن،حواسش نبود که بگه نمی نویسه و همانطور که چشماش دنبال تاکسی بود،خودکار را به پسر داد.پسر شماره اش را نوشت و به دختر داد،خودکار را پس داد و تشکر کرد.او هنوز به خیابان نگاه می کرد....

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
تشکرات از این پست
wb_incubus2007
دسترسی سریع به انجمن ها