پاسخ به:حكايات گلستان
یک شنبه 12 دی 1389 11:36 PM
یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کرد و لشکر به سختی داشتی. لاجرم دشمنی صعب روی نهاد. همه پشت دادند.
چو دارند گنج از سپاهی دریغ دریغ آیدش دست بردن به تیغ
یکی از انان که غدر[1] کردند با من دَمِ دوستی بود. ملامت کردم و گفتم دون[2] است و بیسپاس و سفله[3] و ناحقشناس که با اندک تغیّر حال از مخدوم قدیم برگردد و حقوق نعمت سالها در نوردد.گفت: ار به کرم معذور داری، شاید که اسبم درین واقعه بیجور بود و نمد زین بگرو و سلطان که به زر بر سپاهی بخیلی کند با او به جان جوانمردی نتوان کرد.
زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد و گرش زر ندهی سر بنهد در عالم
اذا شبعَ آ لکمیُّ یَصولِ بَطشا وَ خاوی البطنَ یَبَطَشُ بالفَرار[4]