پاسخ به:حكايات گلستان
یک شنبه 12 دی 1389 11:31 PM
هرمز را گفتند وزیران، پدر را چه خطا دیدی که بند[1] فرمودی گفت: خطایی معلوم نکردم ولیکن دیدم که مهابت[2] من در دل ایشان بیکرانست و بر عهد من اعتماد کلّی ندارند، ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند. پس قول حکما را کار بستم که گفتهاند:
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم وگر با چنو[3] صد بر آئی بجنگ
از آن مار بر پای راعی[4] زند که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد به چنگال چشم پلنگ
[1]- زنجیر و ریسمانی که بر پای اسیران بندند.
[2]- بیم و ترس.
[3]- چون او، همانند او.
[4]- چوپان، چراننده ی گلّه.