0

حكايات گلستان

 
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

پاسخ به:حكايات گلستان
یک شنبه 12 دی 1389  11:31 PM

هرمز را گفتند وزیران، پدر را چه خطا دیدی که بند[1] فرمودی گفت: خطایی معلوم نکردم ولیکن دیدم که مهابت[2] من در دل ایشان بی‌کرانست و بر عهد من اعتماد کلّی ندارند، ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند. پس قول حکما را کار بستم که گفته‌اند: 

از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم              وگر با چنو[3] صد بر آئی بجنگ
از آن مار بر پای راعی[4] زند                    که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
نبینی که چون گربه عاجز شود                 برآرد به چنگال چشم پلنگ

 


[1]- زنجیر و ریسمانی که بر پای اسیران بندند.
[2]- بیم و ترس.
[3]- چون او، همانند او.
[4]- چوپان، چراننده ی گلّه.

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها