غزل شمارهٔ ۶۹۷۷
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 10:45 PM
آن را که نیست قسمت از روزی خدایی
دایم گرسنه چشم است چون کاسه گدایی
از لاغری نکاهد، از فربهی نبالد
آن را که همچو خورشید ذاتی است روشنایی
نفس خسیس دایم کار خسیس جوید
پیوسته زنده باشد آتش به ژاژخایی
جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست
گرد هدف نگردد تیری که شد هوایی
از یک فسرده گردد صد زنده دل فسرده
از مایه شیر جاری واماند از روایی
حسن تمام با خود عین الکمال دارد
در آبله است پنهان حسن برهنه پایی
صائب شکستگی را بر خویش بسته ای تو
ورنه شکستگان را کم نیست مومیایی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.