0

داد از غم تنهایی

 
lenditara1
lenditara1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 9088
محل سکونت : همین دورو ورا

داد از غم تنهایی
چهارشنبه 8 مهر 1394  2:17 PM

داد از غم تنهایی

 

بالای سرجنازه شهید نشسته بود. گریه می‌كرد و خاك به سر و روی خود می‌پاشید.

«چرا رفتی جمال... مگه قول نداده بودی با هم بریم. كجا رفتی تنها؟»

بچه‌ها بازویش را گرفتند و بلندش كردند. آرام نمی‌گرفت. دوباره نشست. به سر و صورت خود چنگ می‌زد. شهید را در آغوش گرفت. بر لب‌هایش بوسه زد. یكی از بچه‌ها كنارش نشست.

- «عباس‌جان، خوب نیست. روحیه بچه‌ها تضعیف می‌شه.»

فرمانده گردان یونس بود، عباس افیونی‌زاده. با جمال اصفهانیان از برادر نزدیكتر بودند. همیشه با هم، همرزم، یك روح در دو قالب و حالا یكی با تركش شهید شده بود و روح دیگری عذاب می‌كشید.

- «این جوری خودشو می‌كشه. خیلی غیرطبیعیه.»

- «تو حال خودش نیست.»

شیشه عطری از جیب بیرون آورد و پاشید روی جمال و دست‌هایش را فشرد.

«دست منو هم بگیر با خودت ببر. این نامردید. قرارمون این نبود. حالا چه كار كنم تنها؟»

سرش را روی سینه شهید گذاشت. چهره‌اش از خون سرخ شد. انگار چیزی شنیده باشد، ساكت شد. با چفیه اشك‌هایش را پاك كرد، سر برداشت. خیره به آسمان نگاه كرد و بعد به بچه‌ها. صدایش جدی و خشك بود.

«خیلی خوب دیگه. از این جا برین. منم می‌آم.» همه ساكت دورش حلقه زده بودند و نگاه می‌كردند. تقریباً فریاد زد: «برین دیگه!»

راه افتادیم. دوباره خم شد روی شهید. زیر لب چیزی زمزمه می‌كرد. دور شده بودیم. نگاه كردم. همچنان سر بر سینه شهید داشت. صدای سوت خمپاره‌ای آمد. خوابیدیم روی زمین. با صدای انفجار گرد و خاكی به هوا بلند شد.

- «یا علی!»

بلند شدم. جلو رفتم. تا بالای سرشان برسم، گرد و خاك خوابید. تركش بدنش را سوراخ سوراخ كرده بود. خون گرمی از جای زخم‌هایش جاری بود. هیچ حركتی نمی‌كرد. آرام كنار جمال خوابیده بود. حالا تنها نبودند.

آن سوی سنگر تیربار با خمپاره‌های فسفری و 60 سنگرها را زیر آتش گرفته بودند. در این دو سه روز گذشته خمپاره 60 كار هر بعد از ظهرشان بود.

- «امشب خیلی شلوغش كردن، نكنه خبری باشه؟»

- «حالا كه قراره گروها نا عوبشن، بو نبرده باشن خوبه.» - «گروهان امام حسن كی می‌آد؟»

- «حالا دیگه می‌‌آن. مسوول دسته‌ها آمده بودن برای توجیه خط.»

- «تا توجیه بشن و جابیفتن، طول می‌كشه. امشب حمله كنن كار مشكل می‌شه، آمادگی نداریم.»

بعد از والفجر هشت، گردان ابوالفضل(علیه‌السلام) خط كارخانه نمك را تحویل گرفت و حالا منتظر گروهان امام حسن (علیه‌السلام) بودیم.

- «تو این آتشی كه می‌ریزن، مگه می‌شه جا به جا شد. تمومی نداره لامصب.»

به سنگرها  سرزدم. پاسبخش بودم. بچه‌ها وسایل و تجهیزات را جمع كرده بودند و آماده تعویض شب از نیمه گذشته بود. دلشوره عجیبی داشتم. صدای پا آمد. نگاه كردم. هدایت بود. بعد از من او پا‌سبخش بود. خیلی صمیمی بودیم. جلو آمد، با چشم‌های پف كرده.

- «هنوز  زنده‌ای؟»

- «سعادت كه نداریم.  خوب خوابیدی؟»

- «خواب؟. تو این صدا؟ توپخونه، خمپاره، كاتیوشا.

لا مصبا چهل تاشو یه باره ول می‌كنن.»

- «ولخرجی می‌كنن.»

برگشتنی دوباره به سنگرها سر زدم. در سنگر آخر یك نور دیدم، كه در دل تاریكی آمد و رفت. شب‌های قبل هم گاهی می‌دیدم. مثل هر شب جلو رفتم. كلاش را مسلح كردم و روی تاریكی رگبار گرفتم. خبری نشد. رفتم سنگر تیربار.

- «خسته نباشی! اجرت با حسین.»

- «ممنون. شما خسته نباشین.»

- «خبری نیست؟»

- « فقط می‌كوبن. امشب خیلی عصبین»

- «هیس!. دیدی؟»

انگار دوباره آن نور آمد و رفت.

- « مثل چراغ قوه بود.»

- «انگار خبریه.»

پشت تیر بار نشستم. دلهره داشتم. روی كل منطقه یك رگبار خالی كردم.

- «بفهمن حواسمون هست. شما هم حواست باشه من می‌رم بخوابم.»

- «خیالتون جمع.»

رفتم تو سنگر. باید آماده می‌خوابیدم. حس غریبی می‌گفت كه امشب حمله می‌كنند. چشم‌هایم را بستم. صداها آرام آرام در ذهنم محو شدند.

- «برادر ترك‌زاده. برادر ترك‌زاده.»

چشم‌هایم را باز كردم. پاسبخش پاس سه بود.

- «چی شده؟»

- «فكر می‌كنم خبریه. باید آماده باشیم.»

هنوز گیج بودم. نشستم.

- «ساعت چنده؟»

- «دو و نیم.»

سرم را از سنگر بیرون بردم. غوغایی بود. یك لحظه تردید كردم. قبل از این كه چیزی بگویم، سریع بیرون رفت. خجالت كشیدم.

- «چرا ایستادی؟ بیا بیرون!»

رفتم بیرون. آتش خیلی سنگین بود. دویدیم طرف سنگر تیربار. نگهبان سنگر تیربار نبود.

- «نگهبان كجاست؟»

- «نمی‌دونم، همین جا بود.»

- «نكنه دزدیده باشنش؟»

جعبه‌های قشنگ را آماده كردم، نشستم پشت تیربار.

صدای رگبار گوشم را منگ كرد. دیدم پا سبخش داد می‌زند.

- «چی می‌گی؟»

- «من می‌  رم  بچه‌ها رو بیدار كنم.»

- «خیلی خوب.»

گلوله‌های تیربار منطقه را هاشور می‌زد. صداهایی از دل تاریكی بلند بود. پوكه‌ها مثل اسپند روی آتش به هوا پرتاب می‌شد. یك پوكه خورد به چشمم. اشك گونه‌‌ام را خیس كرد. چشمم می‌سوخت. دو تا از بچه‌ها آمدند سنگر تیربار.

- «بچه‌ها بیدار شدن؟»

- «همه پشت خطن. غمی نیست.»

- «بده من. بقیه شون مال من.»

نشست پشت تیربار. با چفیه اشك چشمم را پاك كردم. درد می‌كرد. رفتم طرف دپو. یك ستون از عراقی‌ها داشت می‌كشید عقب، نگاه كردم جناح راست، بین دسته ما و دسته سه خالی بود. فكر كردم: «حتماً دارن می رن اون جا.»

از دپو پایین آمدم، رفتم طرف بچه‌ها.

«جناح راست خالیه. شاید از اون جا جمله كنن. شما دو نفر برین اون جا.»

به سرعت حركت كردند. یكی كلاش داشت و دیگری آر. پی. جی. عراقی‌ها فكر نمی‌كردند با آتشی كه ریختند، كسی برای دفاع بیرون بیاید. بچه‌ها به موقع عمل كرده بودند.

- «بگو تیراندازی رو كمتر كنن!»

دیده‌بان بود. فریاد می‌زد. رفتم طرفش.

- «چی شده؟»

- «دارن پرچم سفید نشون می‌دن. می‌خوان تسلیم بشن.»

- «زیر آتیشو كم كنین. حسابی سرخ شدند. بیشتر كباب می‌شن طفلكا!» رفتم بالای خاك‌ریز. گوشه و كنار پارچه سفید تكان می‌خورد. همه با هم فریاد زدیم: «تعال. تعال. تعال.»

یكی از عراقی‌ها جلو آمد. به نظر می‌آمد تیمسار یا سرهنگ باشد. قپه داشت، با یك عقاب. پشت سرش بقیه بلند شدند. زیاد بودند.

- «حالا كجا جاشون بدیم؟»

- «می‌بریمشون سه راهی بهداری، تو یه سنگر. تكون خوردن راحتشون می‌كنیم.»

- «پس یا علی!»

هوا روشن شده بود. پشت خط پر از جنازه‌های عراقی بود.

«حتماً چهار، پنج تاشون زنده‌ان. موندن شب بشه، فرار كنن.»

«كور خوندن.»

خمپاره را راه انداختیم. گلوله اول و دوم پنج شش تا از مرده‌ها زنده شدند. آمدند طرف خاكریز. نرسیده به خاكریز سوت خمپاره عراقی‌ها تو آسمان پیچید. خوابیدند روی زمین. چند متری‌شان گلوله منفجر شد. دو نفرشان كشته شدند و یكی دستش قطع شد.

«نامردا به خودشون هم رحم نمی‌كنن!»

با این كه دستش قطع شده بود، دو شاخه محبتش باز بود. از سیگارهای بغدادی خودشان دادیمش. یكی از بچه‌ها دستش را بست.

- «ببرینش بهداری!»

با ناباوری نگاه می‌كرد.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها