0

داستان کوتاه

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان کوتاه
جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:01 PM

 

خشم فرمانرواي يزد

 
 
گويند سربازان سر دسته راهزنان را گرفته و پيش فرمانرواي شهر يزد آوردند چون او را بديد بي درنگ شمشير از نيام بيرون کشيده و سرش را از بدن جدا ساخت.

يکي از پيشکاران گفت گرگ در گله خويش بزرگ مي شود اين گرگ حتما خانواده دارد بگوييد آنها را هم مجازات کنند .

فرمانروا که سخت آشفته بود گفت آنها را هم از ميان برخواهم داشت تا کسي هوس راهزني به سرش نزند .

همسر و کودک راهزن و همچنين برادر او را نزد فرمانروا آوردند کودک و زن مي گريستند و برادر راهزن التماس مي کرد و مي گفت چاه کن است و گناهي مرتکب نشده  اما فرمانروا در کوره خشم بود و هيچ کس در دفاع از آن نگون بختان دم بر نمي آورد .

چون فرمانروا دست به شمشير برد يکي از رايزنان پير سالخورده  گفت وقتي برادر شما محاکمه شد شما کجا بوديد . فرمانروا به ياد آورد که زماني برادر خود او را به جرم دزدي و غارت از دم تيغ گذرانده بودند.

پيرمرد گفت من آن زمان همين جا بودم ، آن فرمانروا هم قصد جان نزديکان برادر شما را داشت اما همانجا گفتم فرمانرواي عادل ، بيگناهان را براي ايجاد عدل نمي کشد .
فرمانرواي يزد دست از شمشير برداشت و گفت اين بيچارگان را رها کنيد .

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

تشکرات از این پست
sotehdelan
دسترسی سریع به انجمن ها