0

حکایت ما و خدا

 
SABOORI
SABOORI
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1393 
تعداد پست ها : 4222
محل سکونت : خراسان رضوی

حکایت ما و خدا
پنج شنبه 28 بهمن 1395  9:57 AM

حکایت ما و خدا

☕️خدا: بنده من نماز شب بخوان وآن یازده رکعت است. 
🎥بنده: خدایا خسته ام! نمی توانم. 
☕️خدا:بنده من،دورکعت نمازشفع ویک رکعت نماز وتر بخوان. 
🎥بنده:خدایا خسته ام! برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم. 
☕️خدا: بنده من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان. 
🎥بنده: خدایا سه رکعت زیاد است!
☕️خدا: بنده من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان. 
🎥بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟
☕️خدا: بنده من قبل از خواب وضو بگیرو رو به آسمان کن و بگو یا ا… 
🎥بنده: خدایا من در رختخواب هستم. اگر بلند شوم،خواب از سرم می پرد! 
☕️خدا: بنده من همان جاکه دراز کشیده ای،تیمم کن و بگو یا ا… 
🎥بنده: خدایا هوا سرد است! نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم. 
☕️خدا: بنده من در دلت بگو یا ا…  ما نماز شب برایت حساب می کنیم. 
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد. 
☕️خدا: ملائکه من،ببینید آن قدر ساده گرفته ام،اما او خوابیده است. چیزی به اذان صبح نمانده. او را بیدار کنید. دلم برایش تنگ شده است. امشب با من حرف نزده. 
📃ملائکه: خداوندا دوباره او را بیدار کردیم،اما باز خوابید. 
☕️خدا: ملائکه من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست.
📃ملائکه: پرورگارا باز هم بیدار نمی شود. 
☕️خدا: اذان صبح را می گویند. هنگام طلوع آفتاب است. ای بنده من بیدار شو. نماز صبحت قضا می شود. 
📃ملائکه: خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
☕️خدا: او جز من کسی را ندارد... شاید توبه کرد… 
 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها