روایت زندگی سردار شهید "عباس باصری" 17 آذر 1393 ساعت 10:00

ایستادگی در دشت بستان، شهادت عباس را شهادتی عباس گونه رقم زد


عباس باصری فرمانده گردان سیف الله لشکر 5 نصر به همراه قاسم عصاریان و هم‌رزمانش توانستند دشمن را از دشت بی‌همتای بستان خارج کنند و در تاریخ 9 آذر سال 60 به شهادت رسید.

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از مشهد، عباس باصری در پنجم بهمن سال 1336 در روستای باغسیا (باغ آسیا) در شهرستان گناباد متولد شد. فرزند میانی خانواده بود. دبستان را در زادگاه خود سپری کرد و دوره‌های راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه کورش.

سال 1355 دیپلم گرفت و به سربازی رفت. برگشت و با دختردایی خود ازدواج کرد. در تظاهرات روزهای انقلاب شرکت فعال داشت و جوانان را نیز در این کار راهنمایی می‌کرد.

پس از پیروزی انقلاب، عضو کمیته انقلاب اسلامی شد و به کمک اهالی مردم منطقه شتافت. اگر زمان فراغت دست می‌داد، به مسجد صاحب‌الزمان (عج) می‌رفت. آن مسجد را پدرش رجب باصری پیش‌قدم شده و با جمع‌آوری کمک‌های مردمی، بناکرده و خود خادم مسجد شد.

عباس بیکاری‌هایش را به‌عنوان کمک در مسجد فعالیت می‌کرد. به همین خاطر با مردم روابط نزدیکی داشت و به آن‌ها احترام می‌گذاشت و مورداحترام بود.

وقتی زمزمه‌های جنگ تحمیلی به گوش رسید، عباس پیش‌قدم دفاع شد. به عضویت نیروی مقاومت بسیج درآمد و آنچه را که از دوران خدمت زیر پرچم آموخته بود، به جوانان اطراف آموخت.

آموزش رزم و سازمان‌دهی، از علاقه‌مندی‌های عباس باصری بود و در این کار، خبره شد و مشهور، آن‌قدر که وقتی عزم خود را جزم کرد تا به جبهه اعزام شود، با مخالفت فرمانده‌اش در بسیج ناحیه گناباد مواجه شد. او می‌بایست می‌ماند و به‌جای یک نفر، چندین رزمنده تربیت می‌کرد. از سر ناچاری ماند.

در سال 1359 توانست خود را به خرمشهر برساند، پیش از آن‌که این شهر فراموش‌نشدنی سقوط کند. این دوره، برای عباس تجارب ارزنده‌ای را فراهم آورد و او پس از بازگشت توانست نیروهای زبده‌ای را آموزش بدهد.

در تمام دوران مبارزات، او شاهد کینه‌توزی کسانی بود که حاضر نبودند پدیده‌ای سترگ و بی‌نظیر انقلاب اسلامی را باور کنند.

آن‌ها مدام در لباس مختلف ظاهر می‌شدند و سد راه انقلاب قرار می‌گرفتند و با قیام یاران امام پا به فرار گذاشتند و این، افرادی مثل عباس را رنج فراوان می‌داد. آن‌قدر که در وصیت‌نامه‌اش اعلام کرده: آن‌ها در مراسم بزرگ داشتم حضور نداشته باشند.

دشمن عراقی در نخستین روزهای تهاجم خود، از رودخانه کرخه گذشته و از شهر مرزی بستان تا هویزه پیشروی کرده بود. آنچه در هویزه از آن دشمن، بروز کرد، کم‌نظیر است. ارتش عراق همهٔ هویزه را در هم کوبید. سالی از سقوط چزابه و بستان گذشته بود که نیروی مردمی در قالب بسیج و سپاه و ارتش، توانست در عملیات طریق‌القدس بستان را آزاد کند، آذرماه 1360.

عباس باصری فرمانده گردان سیف الله از لشکر 5 نصر به همراه قاسم عصاریان و هم‌رزمانشان توانستند دشمن را از دشت بی‌همتای بستان خارج کنند و در نهایت در تاریخ 9آذر1360، ابتدا عصاریان و سپس عباس باصری به شهادت رسیدند. عباس با گلوله مستقیم تانک به شهادت رسید. او همانند قهرمانان کربلا از ناحیه دست زخم برداشته بود، دست راستش کنده شد و سرش نیز زخم جدی برداشت. اکنون مزار شهید عباس باصری، هم‌جوار دوستانش، در روستای باغیسا قرار دارد و بازماندگان به زیارت آرامگاه آنان می‌روند.

نامه‌ای از بهشت

سپاس خدایی را که مرا از خاک خلق و به خاک برمی‌گرداند. چقدر عالی است که انسان به این ندای حق پاسخ دهد و در راه او جهاد نماید. من خودم را کبوتر رها شده از زندان استبداد طاغوت که به سوی سعادت پرواز می‌کند، حس می‌کنم. من همانند رهبرم خمینی بت شکن مرگ با شرافت را بهتر از زندگی ننگین دانسته و در تعقیب آنم. وای بر آن روزی که از خواب غفلت بیدار شویم ببینیم از قافله عقب مانده و پای رسیدن نداریم. پروردگارا لبیک مرا پاسخ گو که من لبیک تو را پاسخ می‌گویم.

من شهادت و آن شهادتی را آرزوی می‌کنم که مایه تداوم اسلام و انقلاب اسلامی و سرکوبی کفر جهانی گردد پس حرکت نمودم به سوی تو. الهی توفیقم ده به دوستانم می‌گویم که دست از دامن امام زمان و نایب او رهبر عزیزم بر ندارم. این عنایت خداوند است که نصیب من و شما گردیده و ثمره این انقلاب را مبادا با سهل انگاری در انجام وظایف از دست بدهیم که همانا در آتش خواهیم سوخت. دوست دارم همچون شمع بسوزم و به اجتماع نور ببخشم.

شجاعت و شهامت

در آذرماه 59 به‌اتفاق عباس باصری و تعدادی نیروی دیگر رفتیم به اهواز. از آنجا به جبهه سوسنگرد و خط مالکیه منتقل شدیم. فاصلهٔ ما با عراقی‌ها خیلی نزدیک بود. بنی‌صدر هم به‌عنوان فرمانده کل قوا دستور داده بود که هیچ‌گونه مهمات و سلاحی در اختیار سپاه قرار ندهند. این مظلومیت سپاه در آن زمان بود. بچه‌ها به این نتیجه رسیده بودند که از خود عراقی‌ها سلاح و مهمات بگیرند و علیه آن‌ها به کار ببرند. از یک کانالی بود رد شدیم و به سمت عراقی‌ها رفتیم و مقداری از مهمات آن‌ها را با خود برداشته و آوردیم. یکی از بچه‌ها نمی‌دانم چه چیزی جاگذاشته بود، گفت: من برمی‌گردم. تا ایشان برگشت عراقی‌ها فهمیدند و با آن‌ها درگیر شدیم و آن‌ها باور نمی‌کردند که مهمات را از مواضع آن‌ها آورده‌ایم.

سید رضا داور پناه

تلاش و پشتکار

یک روز عباس باصری را جلوی مسجدی در گناباد دیدم. درحالی‌ که دو تا 1M روی یک شانه‌اش بود و 2 تا ژ 3 روی شانهٔ دیگرش. وقتی به هم رسیدیم احوال‌پرسی کردم و گفتم کمک نمی‌خواهید؟ گفت: نه‌فقط موتورم را هول بده که به کلاس بعدی برسم.

سید رضا داور پناه

حرمت والدین

در داخل منزلمان تعدادی بوتهٔ گل از گل‌های مختلف کاشته بودیم و گل‌ها رشد کرده بود. یکی از گل‌ها، گل آفتاب‌گردان بود. یک روز برادر دیگرم داشت با گل‌ها بازی می‌کرد و برادرم عباس باصری دو الی سه نوبت به ایشان تذکر داد که برادر برای این گل‌ها زحمت‌کشیده شده و نباید آن‌ها را پرپر کنی. این‌ها زینت خانه هستند بعد می‌توانیم از دانهٔ این‌ها استفاده کنیم و خلاصه اختلاف شروع شد و عباس برادر دیگرم را تنبیه کرد و مادرم نیز ایشان را تنبیه کرد و ایشان برداشت به مادرم گفت: مادر تو هر کاری بکنی حق‌داری و من صبر می‌کنم ولی من برای این‌که این گل‌ها حفظ شود برادرم را تنبیه کردم.

غلامرضا باصری

لحظه و نحوه شهادت

یادم هست شب قبل از عملیات طریق‌القدس آقای عصاریان ـ که بعداً شهید شد ـ با دو نفر از برادران سپاه آمده بودند ـ عصاریان بچهٔ گناباد بود ـ در منطقهٔ ما برای شناسایی ـ ما جلو بودیم ـ ایشان آمدند و گفتند: امشب به شناسایی می‌رویم چون فردا شب عملیات داریم ـخودمانی به من گفتـ نزدیک غروب بود که ایشان وارد منطقه شده بودند. گفته بودند از بچه‌های خراسانی کسی اینجا است. گفته بودند یک گنابادی به نام رجب‌زاده است، آن‌ها را راهنمایی کرده بودند به نزد ما. باهم احوالپرسی کردیم. پرسیدیم چه‌کار می‌کنید اینجا؟ گفتند: بار دوم است با آقای باصری و تعدادی از برادران آمدیم اهواز.

پرسیدم: آقای باصری کجاست؟ گفتند: در مقر است و قرار است فردا شب با ما بیابند. بعد گفت فلانی از صبح هیچ‌چیزی نخوردیم چیزی داری؟ گفتم: اگر عجله ندارید شام یک ساعت دیگری می‌آید و اگر عجله دارید یک مقداری کمک‌های مردمی مثل کشمش و خرما و این‌طور چیزها داریم. آقای عصاریان گفتند: همین‌ها را بیار تا بخوریم که می‌خواهیم برویم. گفتم: برای شام بمانید. گفتند: نه می‌خواهیم برویم و بنا داریم از پشت بستان برای عملیات آماده‌باشیم و شناسایی کنیم که تا آخر شب برگردیم.

گروه آن‌ها یک‌صد الی 200 متری از ما فاصله داشتند. بعدازاینکه کمک‌های مردمی را دادم خداحافظی کردند و رفتند. همان‌جا هم وصیت‌هایمان را کردیم. یادم می‌آید ایشان هم‌صحبتی داشتند که مردم گناباد هم سلام برسان و بگو از ولایت جدا نشوند و امام را تنها نگذارند. گفتم اگر باصری را دیدید بگویید من اینجا هستم. صبح نیم ساعت الی 45 دقیقه به طلوع خورشید مانده بود که یکی از نیروها گفت باصری دارد از محور دیگری می‌آید. حدود 300 متر با تانک عراقی فاصله داشت ولی نیروهای عراقی در 60 الی 70 متری بودند. تا گفت باصری برگشتم دیدم باصری خودمان است. ایشان یک گلوله آر پی جی زدند، گرد و خاک بلند شد.

گفتم آقای باصری، تا گفتم آقای باصری سرش را برگرداند و گفت: بله کیست؟ گفتم: فلانی هستم. حدود تقریباً 20 متر فاصله داشتیم آمد و احوالپرسی کردیم و گفت: فلانی اینجا چه‌کار می‌کنی؟ گفتم شما اینجا چه‌کار می‌کنی؟ بعد گفتم: دو شب پیش آقای عصاریان آمدند و گفتند آقای باصری هستند. من احوالپرس شما شدم. ایشان گفتند: عصاریان دیشب شهید شد. گفت در بستان شهید شدند. خیلی ناراحت شدم چند لحظه‌ای با آقای باصری در سنگر بودیم راجع به خانوادهٔایشان صحبت کردیم. بحث حلالیت و این‌که می‌گفتند فکر نکنم که برگردیم و آخرین روزها است. متقابلاً ما هم همین حرف‌ها را گفتیم که معلوم نیست برگردیم اگر برگشتید دوستان و فامیل و بستگان را سلام برسان. از این صحبت‌های خودمانی داشتیم.

ایشان گفت: ما دو شب است که در بستان هستیم و تا زمانی که دشمن عقب نرود نمی‌رویم. دیشب اعلام کرده‌اند که برگردیم ولی با تعدادی از برادران لشکر 5 نصر و بسیجی‌ها و خود گناباد هستیم بعد ایشان بلند شدند و خداحافظی کردیم. ایشان بلند شدند که آر پی جی را بزنند و آن را زدند. آر پی جی سوم که بسیجیان می‌گفتند فلانی تانک دارد می‌آید. بلند شد که تانک را بزند یک‌دفعه از طرف دشمن متوجه شدم که گرد و خاک بلند شد و ایشان با تیر مستقیم تانک دشمن از ناحیهٔکتف راست مجروح شد و در جا شهید شدند. یک‌دفعه بچه‌های بسیجی گفتند: فلانی باصری شهید شد. همهمه در بچه‌های خراسان افتاد که باصری شهید شد. تا گفت باصری شهید شد من همین‌طور سینه‌خیز رفتم و دیدم بله خود شهید باصری است که دستش یک‌طرف و تنش یک‌طرف و یک مقدار از گوشت سینه‌اش افتاد بر روی سنگری که ما بودیم طوری که نمی‌توانستیم جنازه‌ها را به عقب برگردانیم. می‌آمدیم یک خط آتش 10 الی 15 نفر به سمت دشمن تیراندازی می‌کردیم بعد با آمبولانس‌ها دو یا سه جنازه را داخل ماشین می‌گذاشتیم و بعد به بیمارستان صحرایی و پشت خط می‌بردند که آن لحظه برای من خیلی سخت بود. یادم می‌آید که با دو تن از بسیجی‌ها جنازه‌ها را داخل تویوتا گذاشتیم و دست ایشان را بغلش گذاشتیم و با یکپارچه بستیم و یکی دو نفر مجروح هم داخل تویوتا گذاشتیم با دو نفر همراه، بعد گفتیم ایشان بچهٔگناباد خراسان ـ باغ آسیا ـ هستند و مشخصاتش را روی لباسش نوشتم امانت‌های جیبش گفتم کسی دست نزند.

حسن رجب‌زاده

دقت در حلال و حرام

داشتیم گشت می‌دادیم که رسیدیم به چند نفر از رزمنده‌ها که میوه می‌خوردند. وقتی ما را دیدند به‌اتفاق عباس باصری اصرار کردند که بیایید شما هم بخورید و ما رفتیم تا می‌خواستیم شروع کنیم آقا باصری پرسیدند این هندوانه‌ای که می‌خورید از کجاست؟ از خود شما است یا از بالای ماشین برداشته‌اید؟ ـ ماشینی داشتند که بارش هندوانه بود ـ پرسید این بار از خود شماست؟ آن‌ها گفتند ماشین هندوانه زیاد دارد یکی از هندوانه‌ها را آوردیم که بخوریم. آقای باصری بلند شد و هر چه اصرار کردیم هوای تابستان و گرما است این افراد را هم که می‌شناسیم گفت: نه هندوانه‌ای که این‌طوری است مال ما نیست و نباید مصرف شود این‌ها از روی بار برداشته‌اند و استفاده می‌کنند.

محمدرضا حاجیان

آخرین وداع با دوستان

یک روز عباس باصری را درحالی‌که سوار بر موتور بود در شهرستان گناباد دیدم و یک هندوانه‌ای هم خریده بودند. به من گفتند: سوار شوید که می‌خواهیم یک دور بزنیم. در مسیری که ما را سوار کردند اشاره کردند که ضمناً در روزهای آینده قرار است با توجه به دعوتی که شده‌ام دوباره به منطقه بروم، سؤال کردم که شما تازه آمده‌اید؟ گفتند: این مأموریت به‌صورت ویژه است. با همدیگر رفتیم. اتفاقاً در خانهٔ ایشان کسی نبود و از دیوار بالا رفتند و هندوانه را پرتاب کردند داخل یک حوضچهٔ کوچکی که داخل منزلشان بود و خیلی هم تعارف کردند که از بالای در برویم خانه. بعد دوباره برگشتیم به گناباد و در مسیر دائماً موضوع شهید و شهادت را تکرار می‌کردند مثل‌اینکه خودشان می‌دانستند که این عملیات و دیدار آخر ما است و نصیحت‌های دیگری کردند.

محمدرضا حاجیان