موضوع انشاء : تابستان خود را چگونه گذراندید؟
چگونه گذستی تابستان من ، وقتی که می گذری از کنار من و اصلا حواسم نیست که این چندمین تابستان عمرم میباشد حواسم نیست که رجب و شعبان و رمضان المبارک با تابستان من چند سالی است دوست شد ه اند و دست به گردن هم دوباره به دیدار من می آیند. تابستان من حالا که رفتی ،تازه از از خواب بیدار شدم که چقدر زود گذشت و من حواسم نبود که چهار مهمان عزبز عزیز به دیدار من آمده بودند . فقط من مانده ام و این چند سوال .آیا وقتی دست جمعی به من سلام کردید جواب سلامی که شایسته شما باشد دادام یا نه ، نمی دانم ،واقعا نمی دانم چگونه جواب سلام آنها را دادم . نمی دانم ایا به احترام آن چهار رقیق که برای رفاقت مجدد به دیدار من برای چندمین بار آمده بودند آیا از ززمین بلند شدم یا نه ،یا هنوزم هم روی زمین به دور خودم می گردم، تابستان من گذشت در حالی نمی دانم هنگام خداحافظی این چهار رفیق چه برداشتی از من داشتند.آیا توانستم میزبان خوبی باشم یا نه آیا راضی بودند از من یا نه ، تابستان من خداحافظی کرد و رفت و باز هم برمی گردد مهم این است که آیا من توفیق این دیدار را دارم یا ندارم ...به امید دیدار شبهای قدر .....منتظر و امید وار ...
خیلی انشای خوبی بود. با ارفاق بهتون بیست میدم. ارفاق هم به دلیل تحریمات اعمال شده هستا.
سلام به همه دوستان.
از همگی تشکر می کنم که در کلاس انشا شرکت کردین.
چند نفری رو مجبور شدم انشاشون رو از حفظ بخونم . برای رفع گرفتاریهاشون دعا می کنم ان شاءالله با فرا رسیدن روزهای خوش برای این عزیزان تابستان سخت خودشون رو فراموش کنند.
همین جا از حاج آقا منتظمی و آقای نجاران تشکر میکنم که قبول زحمت کردند و انشاهاشون رو تحویل دادند. البته آقای کیانی هم قول دادن انشا بنویسن. ولی مسافرتی براشون پیش اومده (حالا یا با برنامه ریزی قبل یا بدون اون اطلاعی ندارم. خیره ان شاءالله) و احتمالا بعدا مجبور میشن در وقت اضافه انشا رو تحویل بدن.
در مورد موضوع انشا سابقه نداشته معلم خودش هم انشا بنویسه. ولی خب من معلم نیستم. من یک کاربر معمولی ام. در کنار دیگر کاربران سایت.
سعی می کنم تا یکی دو روز آینده من هم انشای خودم رو در چند بند بنویسم. از الان دارم فکر می کنم چی باید بنویسم.
انشا نویسی خیلی سخته. یعنی برای کسی که مرتب نمی نویسه خیلی سخته. ولی بعضی ها هستن مثل نوشتن یه پست دست نویس به راحتی هرچه تمام تر انشا می نویسن.
راستی اسامی غائبین کلاس رو هم باید اعلام کنم. آجی های عزیزم این دفعه کم لطفی کردن و تو کلاس انشا شرکت نکردن. شاید هم حرفی نداشتن برای زدن. نمیدونم. ولی من خودم خیلی حرف دارم تو انشام بزنم. امیدوارم طولانی نشه.
تا بعد
خب. بریم سر انشا.
انشای من چند مرحله ایه. امیدوارم حوصلتون سر نره.
بخش اولش رو که الان میگم مربوط به شبهای ماه رمضان هست. ماه رمضان امسال من بیشتر تو حال و هوای راسخون بود. شبهای ماه رمضان با دوستان تو اتاق چت دور هم جمع میشدیم.(البته من با موبایل میومدم و گاهی بخاطر صفحه کوچیک موبایل و مشکلات ارسال پست حسابی کلافه میشدم.. ولی در کل شبهای خوبی بود. من تقریبا همه شبها میومدم و سر میزدم. از حال هم باخبر میشدیم. وسط حرف زدنها هم میرفتم دنبال درست کردن سحری.
یادش بخیر. یه شب واقعا خاطره انگیزی داشتیم تو ماه رمضان. اون هم شبی بود که مسئول روابط عمومی وارد جمع ما شدن. قبل از ورود ایشون من داشتم در مورد روابط عمومی و شورش حرف می زدم. حاج آقا منتظمی هم بودن. البته توطئه ای در کار نبود. فقط تهدید بود.
آقای کیانی اومدن و برگه اخراج حاج آقا رو همون شب امضا کردن. هیچ وقت یادم نمیره اون شب رو. کلی عذرخواهی کردیم؛ کلی توجیه کردیم، و خیلی هم حرص خوردیم . ولی آخرش معلوم شد همش الکی بوده. خلاصه اون شب شد جزء خاطره انگیزترین شبهای ماه رمضان برای من. (همون شب قول جوایز ویژه برای فعالین اتاق چت رو از آقای کیانی گرفتیم اون هم با ماجراهایی همراه بود)
شبهای قدر اتاق خالی از سکنه بود. در عوض شبهای قبلش مرتب به هم التماس دعا می گفتیم. البته دعا هم می کردیم.
ختم قرآن، سی شب سی نور امسال هم جزء خاطرات من با راسخون در تابستان بود. غیر از اون جوایزی که برای فعالین برنامه های ماه رمضان در نظر گرفتن خوب بود.
یه شب حاج آقا منتظمی که ایام تبلیغشون بود بخاطر پشه ها بحثی راه انداختن، یه شب هم معلوم شد فایل حاضرین اتاق چت رو دیلیت کردن از روی فلش مموری و مجبور شدیم همه صفحات رو دوباره به کمک ایشون چک کنیم. واااااااااااااااااای چقدر خاطره!!!
بعد از اون عادت حضور شبانه در راسخون تقریبا برام عادت شد. البته کم و بیش با موبایل میام سر میزنم. ولی شب ها باز منتظرم دوستان شیفت شب ماه رمضان بیان و من باز اونها رو دراتاق چت شبانه ببینم. ولی خب گرفتاری ها به بعضی از دوستان اجازه حضور نمیده.
آهاي اهالي سايت راسخون بشتابيد بشتابيد چيني بند زن اومده چيني بند زن اومده
مــُــحبـــــت تنـهـــــــا جــوشـکــــاری است کــه، دلهـــای شـکـسـتـه را رایـــگان جــوش مـی دهـــــد … پس بشتابيد كه محبوب دلها اومده ........
سري سوم .....
آهان از كجا مونده بويم ..........آهان رسيديم به سرعين ... و هيچي ديگه رفتيم شلوغ هم بود ولي چون فكر كنم روز سه شنبه بود زياد شلوغه شلوغ نبود يه منزل گرفتيم و وسايل رو برديم داخل و يكمي استراحت كرديم و بعد رفتيم بازار نميدونم دوستان تا حالا سرعين اومدن يا نه شهر خيلي خوبي هستش و آب گرمش هم كه نگو و نپرس من و بابام كه شب رفتيم آبگرم گاوميش گلي جاتون خالي چه آبي بود البته الانه مجتمع آب گرم هاي زيادي ساختن كه به صورت استخر سوناي خشك و بخار هم داره مثل سبلان و ايرانيان و قهوه سو و.......... خيلي خوب بود ساتس خانم ها هم از صبح شروع ميشد تا 2 ظهر از 2به بعد هم مال آقايون بود چند بار آب گرم رفتيم و ................ دوستان تا حالا كسي بلال مكزيكي خورده .........يعني بالا مكزيكي يه طرف همه بلال هاي كشاورزي هم يه طرف ......واي چه طعمي ....
البته قيمتش هم يك طرف ..خخخ دوز اونجا بوديم خيلي خوب هستش هر ساله اونجا ميريم واسه رماتيسم مامانم خيلي خوب ميشه بعد رفتيم به استان اردبيل و بازارش رو هم گشتيم و يكمي خريد و خوردني ...........بعدش ديگه به خونه برگشتيم ديگه با جزئيات نگفتم كه قابل گفتن نبود خخخ
خواهش ميكنم
خیلی بد
قسمت دوم انشای من
بعد از ماه رمضان 15 روز رفتیم مسافرت. ان شاءالله برای شما هم مسافرت های خوب و به یاد ماندنی پیش بیاد.
مسافرت ما سه بخش داشت، وسط این 15 روز روزهایی بود که در مشهد جایی رو برای اسکان رزرو کرده بودیم. باید طوری برنامه بریزیم که از تعطیلات نهایت استفاده رو ببریم دیگه.
خانواده همسرم در استان گیلان زندگی می کنند و خانواده خودم در یزد. باید سه جا رو بریم تا بشه گفت نهایت استفاده رو بردیم. گیلان، مشهد، یزد.
مسافرت خودمون رو از گیلان آغاز کردیم.
تو گیلان هوا نسبتا خوب بود. البته گاهی گرم میشد. و گاهی قابل تحمل. گاهی هم گرماش غیرقابل تحمل. باز خدا رو شکر خیلی هوای گرمش شرجی نبود. گیلان که رفتیم یه روز رو رفتیم دیلمان، دیلمان جزء مناطق ییلاقی هست. یعنی شما وسط تابستان هم برید اونجا هوا سرده. یه روز هم جای همه شما خالی رفتیم کوه، کوه که میگم نه این کوه هایی که پیاده میرن. نه! اگه هوا ابری باشه بالای کوه که بریم دقیقا ابرها زیر پامون قرار می گیرن. آدم سیر نمیشه از دیدن اون مناظر. (البته متاسفانه جدیدا بالای کوه از حالت بکر بودن دراومده و سرمایه داران برج هایی دارن میسازن اونجا در حد کاخ شاه!)
اسم محلش هالی دشت هست. قابل توصیف در یک انشا نیست. باید ببینید و لمس کنید زیبایی هایی که خدا برای استفاده ما گذاشته و ما قدرش رو نمیدونیم.
از گیلان که بگذریم عازم سفر برای مشهد شدیم. یکی از قشنگ ترین جاده های ایران، جاده شمال به مشهده. در امتداد دریا این جاده امتداد داره. و خب زیبایی و سرسبزی مناطق شمال هم فقط دیدن داره.
رسیدیم به جنگل گلستان برای رفع خستگی و لذت بردن از طبیعت کنار جنگل توقف کردیم. دخترم از ماشین پیاده شد. یه دفعه دیدم کمی اون طرف تر یه حیوونی بین شاخه ها رد شد. به نظرم رنگش خاکستری بود. یه لحظه صبر کردیم. نزدیک تر که شد متوجه شدیم گرازه. کنار جاده مسافران دیگه ای هم بودن. خلاصه همه فرار رو بر قرار ترجیح دادیم. در مسیر کنار جاده باز هم از این گونه حیووون دیدیم. جالب بود برام که تا کنار جاده هم میومدن. (خبرهای حمله به مسافرین رو هم البته قبلا شنیده بودیم)
دردسرتون ندم. حدودا ساعت 3 صبح به مشهد رسیدیم.مشهد هم خیلی خوش گذشت. شب و روزهای خوبی داشتیم. دعا می کنم این سفر برای همه آرزومندان پیش بیاد.جای همگی خالی. نائب الزیاره همه بودم و تک تک دوستان رو نام بردم و دعا کردم برای موفقیتشون. ان شاءالله خدا توفیق زیارت با بصیرت به ما بده.
بعد از مشهد هم با اجازه رفتم دیدن اقوام خودم در یزد. در مسیر هوا بس ناجوانمردانه گرم بود. کویر بود و کویر بود و کویر و گرما.
بعد از دید و بازدید اقوام هم برگشتم همین جا. یعنی قم!
دیگه بخوام از ماجراهای بعدش و کار و کار و کار بگم هم حوصله شما سر میره و هم طاقت نوشتن از خودم گرفته میشه. این بود انشای من.
راستی این رو هم یادم رفت. هر شهری که می رسیدم و یادم میومد یکی از راسخونی ها تو این شهر سکونت داره به یادش می افتادم. البته چون فقط گذر می کردیم از شهرها و اینترنت هم نداشتم فرصت اینکه از احوالشون جویا بشم رو نداشتم. ولی در همه حال براشون آرزوی سلامت و تندرستی دارم.
خسته نباشید از خوندن انشای من.
آجی نمرتون 100هست ،ایول
یادش بخیر، یه زمانی روزها رو میشمردیم و انتظار می کشیدیم تا امتحانات تموم بشه و تابستون برسه، ولی حال و هوای الان خیلی فرق داره با اون موقع ها. اصلا متوجه نشدیم کی شروع شد، کی تموم شد، اصلا چندمین تابستون زندگیمون بود...راستش من تابستون رو مثل ماه های دیگه گذروندم. فقط چند سفر کاری بود که اصلا فرصت گردش و تفریح رو نذاشت.
الان که دارم روزهای تابستان رو توی تقویمم ورق میزنم، همش پر شده از کارهای روزمره ای که باید انجام می دادیم و البته لابلای اونا، یادآوری اقساط بانکی
اما بجای شرح گذران زندگی ام در تابستان، تنها لحظه و خاطره ای که در ذهن دارم رو میگم، که برمیگرده به ماه مبارک رمضان. شب هایی که جمعی از کاربران مومن و عاشق خدا، تا سحر همراه و کنار یکدیگر در سایت بودند و لحظات سحری، بسته به افق شرعی شهر خود، یک به یک از جمع خداحافظی می کردند. وقتی که با تعجب از همکارم شنیدم چنین کاربران پرشوری، شب را در سایت به سحر می رسونن، من هم از اون موقع تصمیم گرفتم تا به سهم خود و به عنوان یک عضو کوچک از خانواده راسخون، در کنار این عزیزان باشم و با اون ها هم کلام بشم و صحبت های زیباشون رو بخونم.
قدر لحظات و کنار هم بودن را باید دانست چون شاید هیچ وقت تکرار نشوند...
التماس دعا
سلام
آجی جون کچلم کردی ، اینم بقیه ی انشام ، آجی نمره بالا بده ها
انشاء :
بیستم تیر شهرستان رامسر . غروب نزدیک میشد و انوار طلایی خود را بر بیکران دریا و انبوه درختان سر به فلک کشیده شده می تاباند ، قایق ران پیری که با قایق کهنه و شکسته ی خود در کنار تک درختی خزه دار نشسته بود فضا را گرم و دلنشین کرده بود .
هوا آکنده از نم باران است ، نسیمی ملایم صورتم را نوازش می کنم ، قدم آهسته آهسته بر میدارم و با تحیر به دریا می نگرم ، گویی جذر و مد دریا با آدمی سخن می گوید و نویدی از شروع مجدد را به ارمغان می آورد . . . . .
آسمان آبی به سیاهی شب می گراید و شب همچون دختری است با صورتی به درخشندگی ماه که پیراهنی پر از ستاره های درخشان بر تن کرده ، که هریک با زیبایی تمام و چشمک زنان ، اهل زمین را به شادمانی فرا می خواند .
صبحی دیگر آغاز شده و چشم هایم را برای طلوعی دل انگیز می گشایم از جا بر می خیزم و پنجره را به سوی نور و روشنایی می گشایم ، از عمق جان نفس می کشم و با تمام وجود زیبایی و شگفتگی یک روز دیگر را استشمام می کنم ، اما گویی امروز هوا بوی دیگری دارد ، آری ؛ بوی طراوت و تازگی ، روزی که با آمدنش باز هم نوید شادمانی و شروع دیگر است ، آواز پرندگان همگان را به شور و سرمستی فرا خوانده و جهان و جهانیان را مسرور می سازد .
در میان انبوه درختان در حرکت هستم ، درختان تنومندی که در پای هر یک از آن ها خزه های سبز روییده و استوار و محکم روی زمین پای نهاده اند انسان را به ایستادگی و امید فرا می خوانند .
ناگه چشمانم به دستان پینه بسته ی کشاورزی می افتد که در حالیکه عرق از پیشانی اش جاری است به کندن علف های هرز مشغول است و عاشقانه کشتزار خود را آبیاری می کند .
کم کم خورشید غروبی دوباره می کند ، غروبی با شکوه در دریایی پهناور که زیبایی آن وصف ناپذیر است .
سیاهی ، روز زیبای دگر را در خود می ستاند و آغاز گر شبی دیگر است .
با شور و رغبت آسمان را نظاره گر میشوم و ماه را همچون فروغ پر امیدی بر آسمان میبینم .
به راستی که این همه شگفتی انسان را به سپاسگزاری از خالق وا می دارد .