راسخون

داستانهای کوتاه درباره آب

moradi92 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 3481
|
تاریخ عضویت : مرداد 1392 

لیوان آب و مشکلات

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.


استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.


شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟


شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟



شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.


فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!

moradi92 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 3481
|
تاریخ عضویت : مرداد 1392 

کسی نزد عالمی رفت و از سختی ها و مشکلات زندگیش گلایه کرد و از او چاره ای خواست ،استاد به او گفت :یک مشت نمک را در یک لیوان آب حل کن و بخور ،به دستور حکیم عمل کرد اما نتوانست بیش از چند قطره از آن بنوشد.

آن حکیم دوباره به او گفت :همان مقدار نمک را در بشکه ای از آب حل کن سپس یک لیوان از آن را بنوش.

این بار توانست به راحتی یک لیوان را بنوشد .استاد پرسید:قابل تحمل بود و خیلی راحت توانستیم آن را بنوشیم

حکیم گفت :آن مقدار نمک سختی های زندگی است که به اندازه ی یکسان در یک لیوان و یک بشکه آب ریخته شده است .سختی های زندگی برای همه افراد وجود دارد این ظرف وجودی ما است که مزه آن را تغییر می دهد و هر چه ظرف وجود کسی بزرگ تر باشد تحمل سختی ها برای او راحت تر است.

http://www.rouzegareno.ir

moradi92 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 3481
|
تاریخ عضویت : مرداد 1392 

آیا میدانید چرا به لوله ای که آب از آن خارج می شود می گوییم “شیر”؟

در سال های دور ایران؛تنها دوشهر بیرجند و تبریز آب لوله کشی داشتند که آن صنعت را از روسیه به امانت برده بودند.و در کلان شهری مثل تهران مردم از آب چاه که تمیز و سالم نبوداستفاده می کردند.

در شهر تهران تنها سه قنات وجود داشت که آن هم متعلق به سه سرمایه دار تهرانی بود.

یکی از این قنات ها که به سرچشمه معروف بود (وهست) متعلق به سرمایه داری بود که بچه دار نمیشد.

او نذر کرد اگر بچه دار شود؛ برای تهرانیان آب لوله کشی فراهم کند.

پس از مدتی بچه دار شد و برای ادای نذرش به اتریش رفت تا مهندسانی را از آنجا برای لوله کشی آب بیاورد. در هر کشوری حیوانی که برای آنها مقدس است را بر سر خروجی آب می گذاشتند.

مثلا در فرانسه سر خروس استفاده می کنند.

او دید در اتریش، هر جا خروجی آب است؛ سردیسی از شیر هست.

پس بر سرچشمه آب که برای مردم فراهم کرد، سر شیری گذاشت. و مردم هروقت برای برداشتن آب به آنجا می رفتند ومی گفتند:
رفتیم از سر شیر آب آوردیم!

 

http://sososite.org

moradi92 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 3481
|
تاریخ عضویت : مرداد 1392 

 

 
اسکندر پس از فتح سرزمين‌هاى زياد تصميم گرفت کارى کند تا هميشه زنده بماند. به او گفتند: بايد از چشمهٔ آب حيات بنوشى و اين سفر هفتاد سال طول مى‌کشد. اسکندر چند جوان پانزده تا بيست ساله را به‌دنبال خود برد. پدر يکى از اين همراهان که پيرمردى بود پنهانى با آنها همراه شد. پس از هفتاد سال آنها به جلو غار ظلمات رسيدند. اما ظلمات به‌قدرى تاريک بود که اسب‌ها نمى‌توانستند پيش بروند. پيرمرد پنهانى به پسر خود گفت: تو از جلو مقدارى کاه بريز تا اسب‌ها از سفيدى آنها راه را شناخته و حرکت کنند. پسر اين کار را کرد و مورد تشويق اسکندر قرار گرفت. رفتند و رفتند تا راه ظلمات تمام شد. به چند چشمه رسيدند اما اسکندر نمى‌دانست کدام‌يک چشمهٔ آب حيات است. پسر به‌سراغ پدرش رفت. پيرمرد به او گفت: اين ماهى‌ها خشک شده را بردار و توى چشمه بينداز. توى هر چشمه‌اى که ماهى زنده شد، آن چشمه آب حيات است. اين کار را کردند و در يکى از چشمه‌ها ماهى زنده شد.
 
اسکندر از ابتکار جوان خوشش آمد و به تعجب افتاد. از او پرسيد که چطور اين ابتکار به ذهنت رسيد. پسر حقيقت را گفت، اسکندر انعام خوبى به آنها داد. مقدارى آب حيات برداشتند و آمدند. وقتى اسکندر خواست از آب جشمهٔ حيات که همراه آورده بودند بخورد. صدائى شنيد که مى‌گفت: 'سلام من به تو اى اسکندر ذواالقرنين. آب حيات مبارک باد.' اسکندر خوب نگاه کرد ديد يک جوجه تيغى است که اين حرف را مى‌زند. جوجه تيغى گفت: من هم از آب حيات نوشيده‌ام و به اين شکل درآمده‌ام. عمرم جاودانه است ولى به اين‌صورت که مى‌بيني. اسکندر از خوردن آب حيات پشيمان شد و دستور داد آب حياتى که به‌دنبال خود آورده بودند پاى درخت‌هاى مرکبات و نخل و کاج بريزند. 'از آن به‌بعد اين درختان با زحمات اسکندر به سبزى جاودانه رسيده‌اند.'
 
- اسکندر و آب حيات
- قصه‌هاى ايرانى جلد دوم - ص ۱۴۱
- گردآوردنده: ابوالقاسم انجوى شيرازي
به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
 

 

ghasem8224 کاربر نقره ای
|
تعداد پست ها : 1025
|
تاریخ عضویت : آذر 1393 
داستان کوتاه آب حیات

در قصص و تواریخ آورده اند که وقتی جبرئیل علیه السلام به نزد سلیمان پیامبر آمد ، قدحی آب حیات آورد و گفت: آفریدگار تعالی به تو این اختیار را داد که یا از این جام آب حیات بخوری و تا قیامت زندگانی یابی و یا اینکه آن را رد کنی .

حضرت سلیمان در خصوص این موضوع با جن و انس و حیوانات مشورت کرد. همگی گفتند: البته که باید خورد تا حیات جاودانی پیدا نمود.

حضرت سلیمان اندیشه کرد که هیچ جنسی از حیوانات باقی مانده که با وی مشورت نکرده باشم ؟ یادش آمد که با خارپشت مشورت نکرده است.

پس اسب را به نزد خارپشت فرستاد و او را طلب کرد. خارپشت نیامد و امتناع نمود .

حضرت سلیمان ، سگ را به دنبال او فرستاد.

خارپشت آمد.

حضرت سلیمان گفت: پیش از آنکه در کار خود ، با تو مشورت کنم ، بگو اسب را که بعد از آدمی ، هیچ جانوری شریف تراز وی نیست ، به طلب تو فرستادم و نیامدی ، و سگ خسیس ترین حیوانات است فرستادم و آمدی ؛ بگو که حکمت آن چه بود؟

خارپشت گفت: بخاطر آنکه اسب اگر چه حیوانی شریف است ، اما وفا ندارد . و سگ اگر چه خسیس است ، اما وفادار است که برای تکه نانی که از کسی بگیرد همه عمر او را وفاداری می کند. لاجرم به قول و حرف بی وفایان نیامدم و به اشارت وفاداری ، بیامدم.

پس حضرت سلیمان گفت: مرا جامی آب حیات فرستاده اند و مخیر گردانیده که اگر خواهم ، بخورم و اگر خواهم رد کنم. همه نظر داده اند که بخورم. اکنون تو چه می گویی؟

خارپشت گفت: ابتدا به من بگو آیا این جام آب حیات را تو تنها خواهی خورد ، یا اینکه برای فرزندان و دوستانت نیز هست؟

حضرت سلیمان گفت: نه . این جام آب حیات را تنها برای من آورده اند و نه هیچکس دیگری .

خارپشت گفت: پس درست آن است که آن را رد کنی و نخوری.

حضرت سلیمان گفت چرا؟

خارپشت جواب داد : چرا که چون ترا زندگانی دراز شود، همه دوستان، زن و فرزندانت پیش از تو بمیرند و ترا به غم هر یکی هزارغم و ماتم روی نماید. و چون یاران و دوستانت نباشند ، حیات بی ایشان به چه کار آید؟

حضرت سلیمان این رای را پسندید و آن آب حیات را رد کرد.

 

ghasem8224 کاربر نقره ای
|
تعداد پست ها : 1025
|
تاریخ عضویت : آذر 1393 

ي بود يكي نبود غير از خدا هيشكي نبود . يك پينه دوزي بود سه تا پسر داشت : حسني قوزي و حس يني كچل و احمدك. پسر بزرگش حسني دعا نويس و معركه گير بود، پسر دوم ي حسيني همه كاره و هيچكاره بود، گاهي آب حوض مي كشيد يا برف پارو ميكرد و اغلب ول ميگشت . احمدك از همه كوچكتر، سري براه و پائي براه بود و عزيز دردانه باباش بود، توي دكان عطاري شاگردي ميكرد و سر ماه مزدش را مي آورد به باباش ميداد . پسر بزرگها كه كار پا بجائي نداشتند و دستشان پيش پدرشان دراز بود، چشم نداشتند كه احمدك را بينند. دست بر قضا زد و توي شهرشان قحطي افتاد . يك روز پينه دوز پسرهايش را صدا زد و بهشان گفت ميدونين:«چيه، راس پوس كندش اينه كه كار و كاسبي من نميگرده، تو شهر هم گروني افتاده، شماهام ديگه از آب و گل در اومدين و احمدك كه از همه تون كوچكتره ماشالله پونزه سالشه . دس خدا بهمراتون، برين روزيتونو در بيارين و هر كدوم يه كار و كاسبي يم ياد بگيرين . من اين گوشه واسه خودم يه كرو كري ميكنم . اگه روز و روزگاري كاربارتون گرفت و دماغتون چاق شد كه چه بهتر، به منم خبر بدين و گرنه بر گردين پيش خودم يه لقمه نون داريم با هم ميخوريم.»
 

1. پاراگراف بالا ابتداي داستان كوتاه "آب زندگي" اثر صادق هدايت است.
2. اين داستان نخستين بار به سال 1323 در پاورقي روزنامه "مردم" و سپس در مجموعه "زنده بگور" منتشر شد كه بازسازي قصه‌ي عاميانه‌ي قديمي است.
3. روايات اين داستان بر مبناي اساطير، روايات ملي و مذهبي استوار است. اين داستان يادآور داستان‌هاي "سيمرغ و زال" شاهنامه، حكايت حضرت خضر در پي يافتن آب حيات و داستان حضرت يوسف و برادران و نابينا شدن و شفا حضرت يعقوب كه از داستان‌هاي قرآن و روايات اسلامي/ سامي است.
4. داستان به نوعي پندآموز و آرمان‌گرايانه است. هدايت با توصيف دو نوع از جامعه‌ي موجود، سعي در اثبات يكي بر ديگري دارد. در اين داستان جامعه‌اي كه مصرف‌گرا، تخدير شده، ناشادمان و بدون آگاهي است در برابر جامعه‌اي خودكفا، اميدوار و آگاه به تصوير كشيده شده است.
5. هدايت از زبان عاميانه و گفتاري در اين اثر بهره جسته است كه نشان از توجه نويسنده به ادبيات شفاهي/ گفتاري و بالتبع آن آگاهي‌هاي غيررسمي زمانه‌ي خود است.