مجموعه اشعار مدّاح و شاعر حاج علي انساني
ای شمع سینه سوختهی انجمن علی
تقدیر تست سوختن و ساختن، علی
ای رهبری که منزویات کرده جهل خلق
ای آشنای درد، غریب وطن علی
من پهلویم شکسته و تو دل شکستهای
من بر تو گریه میکنم و تو، به من علی
من سینه خُرد گشته و تو سینه سوخته
من با تو گفتم و تو به کس دم مزن علی
من بازویم سیه شده تو دست، روی دست
بر گو کجاست بازوی خیبر شکن علی
سربسته به، که بعد حمایت ز حقّ تو
در اختیار من نَبُوَد دست من علی
گفتم به شب کفن کن و شب دفن کن ولیک
از تن نمانده هیچ برای کفن علی
چه غم گر هر کسی از من بجز غم رو بگرداند
مبادا از سرم رو کاسهی زانو بگرداند
رهین منّت دردم که بنشسته به پهلویم
به بستر، او مرا زین سوی، بر آن سو بگرداند
نگاه شوهر تنهای من این راز میگوید
که دیده؛ همسری از همسر خود رو بگرداند
ز بس بیزارم از دشمن عیادت چون کند از من
کمک از فضّه گیرم تا رخم از او بگرداند
دلم را مژده دادم تا اجل آید به امدادم
کجا بیمار رو، از کاسهی دارو بگرداند
پرستاری ندارم بر سر بالین بیماری
مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند
فدایی علی هستم پی حفظش دلم خواهد
اجل دست مرا گیرد به دور او بگرداند
از آسمان آمدم من از سمت عرش يگانه
از آن طرفـها كه بامش هرگـز ندارد كرانه
اول بنـا بود چندين و چنـد روزي بمانم
در گوشه اي از مدينه در برهـه اي از زمانه
نزديك هجده نفس بود عمرم در اين خاك خاكي
يك عمر هجده بهاره يك عمر پيغمبرانـه
مي خواستم پر بگيرم برگردم آنجـا كه بـودم
بالم شكست و نشستم دو ماه در كنج لانه
كردند كاري كه هر شب پيش نـگاه مدينه
سر مي زدم كوچه كوچه ، در مي زدم خانه خانه
هم دستم از شانه افتـاد هم شانه از دستم افتـاد
تـا كه پريشان بمانـد اين گيسوي دختـرانه
بالم اگر پربگيرد پـرواز از سر بگيـرد
ديگـر نمي ماند از من حتي نشان ِ نشانه
من مال اينجـا نـبودم تـا كه در اينجـا بمانـم
از آسمان آمدم من پس مي روم سمت خـانه
بار غم بر شانهها بگذاشتند
هفت تن، دنبال یک پیکر، روان
وز پی آن هفت تن، هفت آسمان
این طرف، خیل رُسُل دنبال او
آن طرف احمد به استقبال او
ظاهراً تشییع یک پیکر ولی
باطناً تشییع زهرا و علی
امشب ای مَه، مهر ورزو، خوش بتاب
تا ببیند پیش پایش آفتاب
دو عزیز فاطمه همراهشان
مشعل سوزانشان از آهشان
ابرها گریند بر حال علی
میرود در خاک آمال علی
چشم، نور از دست داده، پا، رمق
اشک، بر مهتاب رویش، چون شفق
دل، همه فریاد و لب، خاموش داشت
مُردهای تابوت، روی دوش داشت
آه، سرد و بغض، پنهان در گلوی
بود با آن عدّه، گرم گفت و گوی
آه آه ای همرهان، آهستهتر
میبرید اسرار را، سر بستهتر
این تنِ آزرده باشد جان من
جان فدایش، او شده قربان من
همرهان، این لیلهی قدر من است
من هلال از داغ و این بدر من است
اشک من زین گل، شده گلفامتر
هستیام را میبرید، آرامتر
وسعت اشکم به چشم ابر نیست
چارهای غیر از نماز صبر نیست
چشم من از چرخ، پُر کوکبترست
بعد از امشب روزم از شب، شبترست
زین گل من باغ رضوان نفحه داشت
مصحف من بود و هجده صفحه داشت
مرهمی خرج دل چاکم کنید
همرهان، همراه او خاکم کنید
ماه نورانی تر از خود، آفتاب
بُرد در شب پیکری همرنگ شب
بعد از آن شب، نام شب شد ننگ شب
شسته دست از جان، تن جانانه شست
شمع شد، خاکستر پروانه شست
روشنانش را فلک خاموش کرد
ابرها را پنبههای گوش کرد
تا نبیند چشم گردون، پیکرش
نشنود تا ضجّههای همسرش
هم مدینه سینهای بیغم نداشت
هم دلی بیاشک و خون، عالم نداشت
نیست در کس طاقت بشنیدنش
با علی یا رب چه شد؟ با دیدنش
درد آن جان جهان، از تن شنید
راز غسل از زیر پیراهن شنید
جان هستی گشته بود از تن جدای
نیستی میخواست، هستی از خدای
دست دست حق چو بر بازو رسید
آنچنان خم شد که تا زانو رسید
دست و بازو گفتگوها داشتند
بهر هم، باز آرزوها داشتند
دست، از بازوی بشکسته خجل
بازو از دستی که شد بسته خجل
با زبان زخم، بازو، راز گفت
دست حق، شد گوش و آن نجوا شنفت
سینه و بازو و پهلو از درون
هر سه بر هم گریه میکردند خون
گفت بازو، من که رفتم خونفشان
تو، یدالله، فوق ایدیهم، بمان
راز هستی در کفن پیچیده شد
لالهای با یاسمن پوشیده شد
چه میشد سفرهاش گر، گل برای غنچه وا میکرد
چرا میکرد دور از چار طفلش بستر خود را
گل از چه خویش را از غنچههای خود جدا میکرد
اگر از گریهاش همسایگان را شکوه بر لب بود
دل شبها نمیزد پلک و آنان را دعا میکرد
به چشم خویشتن دیدم که بشکستند بازویش
ولی مادر مگر دامان حیدر را رها میکرد
هم از سینه هم از بازوش خون میرفت در آن روز
ولیکن میدوید و باز بابم را صدا میکرد
نماز عشق نیّت کرد ما بین در و دیوار
ولی زان پس رکوع خود میان کوچهها میکرد
مرا میبرد و دست او به روی شانهی من بود
قد دختر، کنار مادرش کار عصا میکرد
علی که آینهی روشن خدای تو بود
همیشه آینهاش روی حق نمای تو بود
حدیث قدسی «لولاک» معتبر سندی است
که هر چه کرد خدا خلق، از برای تو بود
به خشت خشت سرایت، بهشت بَرد حسد
که توتیای مَلک گَردِ بوریای تو بود
ملک حضور تو را در نماز عاشق شد
ولیک شیفتهتر از مَلک خدای تو بود
ز پا نشست علی تا تو راه میرفتی
که دید دوش حسین و حسن عصای تو بود
نگاه بی رمقت با علی سخن میگفت
زبان درد دلت در نگاههای تو بود
به خانهی دل او نور داد و دلگرمی
جواب گرم سلامی که با صدای تو بود
ز گریهات همه هستی به گریه میافتاد
همین نه شهر مدینه پر از نوای تو برد
یافتم میقات من پشت دَرَست
حفظ «رب البیت» از حج برترست
رَمی شیطان کردم از امر جلیل
تا بگیرم کعبه از اصحاب فیل
بسته بودم پشت در احرام خود
رهسپر کردم به مسجد گام خود
سعی کردم تا نماند فاصله
از صفا تا مروه کردم هروَله
گفتم او شمع است و من پروانهام
بر نگردم بیعلی در خانهام
حجّ من رخسار حیدر دیدن است
طوف من دور علی گردیدن است
آنقدر ای قبلهی بیتالحرام
دور تو گشتم که شد حجّم، تمام
گیر مرثیه گو! شاعرا! قلم بر دست
به یاد دست قلم بر به سوی دفتر دست
بزن درون دوات این قلم به نیت غسل
مگو بدون طهارت از آن مطهر دست
ببین ظهور "ید الله فوق ایدیهم "
که حیدر است به حق دست و این به حیدر دست
بریده دست امان نامه آوران بادا
که پای دادن جان داده با برادر دست
چه غم که زخم ببارد ، احد شود تکرار
که بر نداشت دمی حیدر از پیمبر دست
دمی ز یاد گل یاس تشنه غافل نیست
که روی آب کند قاب عکس اصغر دست
یقین شرار جگرهای تشنه با او بود
که دید آب چو آتش شده ست و مجمر دست
عبث نبود لب خشک تر نکرد از آب
نخورد آب که یابد به حوض کوثر دست
نوشت : عشق ، فتوت ، ادب ، عطش ، ایثار
قلم به کف علمش بود وگشت دفتر دست
ببین به غیرت و همت ، وفا ، علمداری
که دست شد قلم از تن ولی علم در دست
چو تیر خورد به مشک آبروی دریا ریخت
که یک حرم پی یک مشک بود یک سر دست
مطیع امر ولی هر که می شود ز ادب
به روی چشم گذارد به امر رهبر دست
به جای دست نهادن به چشم خود عباس
گذاشت تیر که او را نبود دیگر دست
"چگونه سر ز خجالت بر آورم بر دوست "
نه مشک آبی دارد نه آب آور دست
علی به مهد زدش بوسه و حسین به خاک
چه نقشی اول دست و چه بردی آخر دست
اگر چه بار گناهان به دوش سنگین است
شفیعه آورد از او به روز محشر دست
بیار مشکل خود را مبین به بی دستیش
که دست او شده مشکل گشا تر از هر دست
زده ای سر بهیتیمان چه عجب
به خدا خوبتر از جانمنی
اول عمر ز عمرمسیرم
مهربانی زدو سر خوشباشد
تو بهین باب سرافراز منی
تو خریدار من و نازمنی
جا به دامانوفای که کنم
درد دلهام شنیدندارد
تا سحر یاد تو هر شببودم
از غم هجر تو جانمی دادم
که سرت را نتوانبردارم
از پذیرایی خودمنفعلم
رفته با پا و بهسر آمده است
جمع شمع و گل وپروانه شده
پدرت سر به یتیمانمی زد
تو پور آن نخل امامتثمری
که زخون بررخ تورنگ زده؟
ای پدر کاش به جای سر تو
می بریدند سر دخترتو