مجموعه اشعار مدّاح و شاعر حاج علي انساني
مجموعه اشعار مدّاح و شاعر حاج علي انساني
دل شد زخون لبالب و اين غنچه وا نشد
آن جا از زمان كه جدا از تنم شده است
يكدم سر من از سر زانو جدا نشد
با آنكه دست دشمن دو بازويم شكست
ديدي كه دامن تو زدستم رها نشد
شرمنداه ام , حمايت من بي نتيجه ماند
دستم شكست و بند زدست تو وا نشد
بسيار ديده اند كه پيران خميده اند
امّا يكي چو من به جواني دو تا نشد
از ما كسي سراغ ندارد غريب تر
در اين ميانه درد ز پلو جدا نشد
نه تنها , روز كس بر ديدن زهرا نمي آيد
كه بر ديدار چشمم خواب هم شب ها نمي آيد
به موج اشك من الفت گرفته مردم چشمم
چنان ماهي كه بيرون از دل دريا نمي آيد
مريز اينقدر پيش چشم زهرا اشك مظلومي
ببين اي دست حق , دستم دگر بالا نمي آيد
نگويد كس چرا بانو گرفته دست بر زانو
به روي پا ستادن ديگر از زهرا نمي آيد
چه مي بينند حال مادر خود كودكان گويند
كه مي سوزيم و غير از سوختن از ما نمي آيد
شما اي اهل يثرب مي شويد آسوده از دستم
صداي نالۀ زهرا دگر فردا نمي آيد
دبدبد که این قافله رهبر دارد
ای مانده رهروانی عهد شکن
این ملک علی مالک اشتر دارد
چه کنم! آتشی افتاده به جانم چه کنم؟
آتش از آب دو دیده ننشانم چه کنم؟
تو در این شهر فقط چشم به راهم بودی
ای همیشه نگرانم، نگرانم چه کنم؟
گوشه ی خانه من و چار جگر گوشه ی تو
غم ز شش سمت گرفته به میانم چه کنم؟
در ره مسجد و خانه به زمین می خوردم
از همان موقع شده ورد زبانم چه کنم؟
من که هر کس گرهی داشت کمک از من خواست
گرهی خورده به کارم که ندانم چه کنم؟
بودش هزار درد و توان بیان نداشت
دانی چرا ز آل پیمبر کشید دست
نقشی دگر به کار ستم آسمان نداشت
تنها زمین نداشت به سر دست از فلک
پایی به عزم پیشنهادن، زمان نداشت
یکسر به خاک ریخت گل و غنچه، شاخ و برگ
آمد ولی زباغ نصیبی خزان نداشت
دانی به کربلا ز چه او را عدو نکشت
تا کوفه زنده ماندن او را گمان نداشت
از تب زبس که ضعف بر او چیره گشته بود
میخواست بگذرد ز سر جان، توان نداشت
یک آسمان ستاره به ماه رخش ز اشک
میرفت، یک ستاره به هفت آسمان نداشت
در ترکش دلش که دو صد تیر آه بود
میبرد و غیر قامت زینب کمان نداشت
یا پاسخ سلام بگو یا سلام کن
شعر مرا «تمام» به حسن ختام کن
این سایه را تو بر سر من مستدام کن
بر من، تمام من! نگهی را تمام کن
یک بار با صدای گرفته صدام کن
ای قامتت قیامت من! کم قیام کن
از مهر همره دو لبت یک کلام کن
ای مهر پرفروغ! طلوعی به شام کن
زینب! بیا و با حجرم استلام کن
آزار دادهاند ز بس در جوانیام
بیزار از جوانی و از زندگانیام
جانانهام که رفت، چرا جان نمیرود؟
ای مرگ! همتی که به جانان رسانیام
هر شب به یاد ماه رخت تا سحرگهان
هر اختریست شاهد اخترفشانیام
بر تیرهای کینه، سپر گشت سینهام
آرَم گواه پیش تو پشت کمانیام
یاری ز مرگ میطلبم، غربتم ببین
امت پس از تو کرد عجب قدردانیام!
موی سپید و فصل جوانی خبر دهد
کز هجر خود به روز سیه مینشانیام
دیوار میکند کمکم راه میروم
دیگر مپرس از من و از ناتوانیام
سوزندهتر ز آتش غم غربت علیاست
ایمرگ! ماندهام که ز غمها رهانیام
***استاد حاج علی انسانی***
از وبلاگ حسینیه
تـا عـلــی ماهَـش بـه ســوی قبـــر بُرد
مـاه، رخ از شــرم، پـشـت ابـــــر بُرد
آرزوهــا را عـلــی در خــــاک کـــرد
خـاک هــم گـویی گــریبـان چاک کرد
زد صــدا: ای خــاک، جـانـانــم بگیــر
تــن نـمـانــده هیـچ از او، جـانـــم بگیر
نــاگــهـان بـر یــاری دســــت خــــــدا
دسـتــی آمـد، همچو دست مصـطـفــی
گـوهــرش را از صــدف، دریا گرفت
احـمــــد از دامـاد خـود، زهــرا گرفت
گـفـتـش ای تـاج ســر خیــل رُسُــــــــل
وی بَــر تـــو خُــرد، یکسر جزء و کل
از مــن ایــن آزرده جـانـــت را بـگـیـر
بـازگــردانــدم، امـانــت را بـگیــــــــــر
بــار دیــگر، هـدیـه ی داور بـگـیــــــــر
کــوثـــرت از سـاقــــی کـوثــــــــر بگیر
مــی کِـشــد خجلــت عـلــی از محضـرت
یــاس دادی، می دهد نیلوفــرت
بلبل به خسته جانی من گریه میکند
از بس که هست غم به دلم، جای آه نیست
مهمان به میزبانی من گریه میکند
از پا فتاده پا و ز کار اوفتاده دست
بازو به ناتوانی من گریه میکند
گلهای من هنوز شکوفا نگشتهاند
شبنم به باغبانی من گریه میکند
در هر قدم نشینم و خیزم میان راه
پیری، بر این جوانی من گریه میکند
گردون، که خود کمان شده، با چشم ابرها
بر قامت کمانی من گریه میکند
این آبشار نیست که ریزد، که چشم کوه
بر چهرهی خزانی من گریه میکند
فردا مدینه نشنود آوای گریهام
بر مرگ ناگهانی من گریه میکند
یک گل نصیبم از دو لب غنچه فام کن
یا پاسخ سلام بگو یا سلام کن
ای آفتاب خانه حیدر مکن غروب
این سایه را تو بر سرمن مستدام کن
پیوسته نبض من به دو پلک توبسته است
بر من تمام من نگهی را تمام کن
تا آیدم صدای خدای علی به گوش
یک بار با صدای گرفته صدام کن
از سرو قدشکسته نخواهدکسی خرام
ای قامتت قیامت من کم قیام کن
در های خلد بر رخ من باز می کنی
از مهر همره دو لبت یک کلام کن
این کعبه بازویش حجرالاسودعلیست
زینب بیا و با حجرم استلام کن