راسخون

از مدافع ۱۳ ساله خرمشهر چه می دانید+تصاویر

bigharar کاربر طلایی3
|
تعداد پست ها : 2301
|
تاریخ عضویت : آذر 1392 

از مدافع ۱۳ ساله خرمشهر چه می دانید+تصاویر

همیشه یک کاغذ و مداد در جیبش داشت که نتیجه شناسایی را یاداشت می کرد پیش فرمانده که می رفت اول یک نارنجک سهم خودش از غنایم را بر می داشت بعد بقیه را به فرمانده می داد .

رویکرد نوشت: ریزه بود و استخوانی، اما فرز، چابک، بازیگوش و سر و زبان دار. ده ساله بود. کشتی می گرفت. به بزرگ تر از خودش هم گیر می داد. شر راه می انداخت و هوارکشان می گریخت و سالن کشتی را به هم می ریخت.


اولین شعاری که یادش می آمد با اسپری روی دیوار بنویسد، همین بود: «یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم.» شاهش را هم، همیشه برعکس می نوشت. پدرش هر چه می گفت که بهنام نرو، عاقبت سربازها می گیرندت، توجه نمی کرد. اعلامیه پخش می کرد، شعار می نوشت و در تظاهرات شرکت می کرد. گاهی نیز با تیر و کمان می افتاد به جان سربازهای شاه.

تابستان ها می رفت مکانیکی. در تعمیرگاه از زیر کار درنمی رفت، وقتش را هم تلف نمی کرد. خوب به دست های استادکار نگاه می کرد تا یاد بگیرد.

شهریور ۵۹ بود. شایعه حمله عراقی ها به خرمشهر قوت گرفته بود. خیلی ها داشتند شهر را ترک می کردند. بهنام از این ناراحت بود که خانواده خودش هم دارد بساط را جمع می کند. باور نمی کرد که خرمشهر دست عراقی ها بیفتد. اما جنگ واقعاً شروع شده بود. بهنام تصمیم گرفت بماند.

اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشی بود و مردم به فانوس نیاز داشتند. بمباران هم که می شد، بهنام سیزده ساله بود که می دوید و به مجروحین می رسید. از دست بنی صدر آه می کشید که چرا وعده سر خرمن می دهد. بچه های خرمشهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه «کلاش» و «ژ۳» مقابل عراقی ها ایستاده بودند، بعد بنی صدر گفته بود که سلاح و مهمات به خرمشهر ندهید. بهنام عصبانی بود.

به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام می رفت شناسایی. چند بار او را گرفته بودند، اما هر بار زده بود زیر گریه و گفته بود: «دنبال مامانم می گردم، گمش کردم.» عراقی ها هم ولش می کردند. فکر نمی کردند که بچه سیزده ساله برای شناسایی بیاید.

یک بار رفته بود شناسایی، عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آب دار به صورتش زدند. جای دست های سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مانده بود. وقتی برمی گشت، دستش را گرفته بود روی سرخی صورتش. هیچ چیز نمی گفت. فقط به بچه ها اشاره کرد که عراقی ها فلان جا هستند. بچه ها هم راه افتادند.

شهر دست عراقی ها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا می شد که یا کمین کرده بودند و یا داشتند استراحت می کردند. خودش را خاکی می کرد. موهایش را آشفته می کرد و گریه کنان می گشت. خانه هایی را که پر از عراقی بود، به خاطر می سپرد. عراقی ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند. گاهی می رفت داخل خانه پیش عراقی ها می نشست، مثل کر و لال ها، و از غفلت عراقی ها استفاده می کرد و خشاب ، فشنگ و حتی کنسرو برمی داشت و برمی گشت.

همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت می کرد. پیش فرمانده که می رسید، اول یک نارنجک، سهم خودش را از غنایم برمی داشت، بعد بقیه را به فرمانده می داد.

یک اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت می کرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. می گفت به شرطی اسلحه را می دهم که حداقل یک نارنجک به من بدهید. پایش را هم کرده بود در یک کفش که یا این یا آن. دست آخر یک نارنجک به او دادند. یکی گفت: «دلم برای اون عراقی های مادر مرده می سوزه که گیر تو بیفتند. بهنام خندید.» برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند: «یادت باشه به تو اسلحه نمی دهیم ها!» بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید. خودم نارنجک دارم!» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد.

زیر رگبار گلوله، بهنام سر می رسید. همه عصبانی می شدند که آخر تو اینجا چه کار می کنی. بدو توی سنگر... بهنام کاری به ناراحتی بقیه نداشت. کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می آورد تا بچه ها گلویی تازه کنند.

خمپاره ها امان شهر را بریده بودند و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود مثل همیشه بهنام سر رسید اما نارحتی بچه ها دیگر تاثیری نداشت او کار خودش را می کرد کنار مدرسه امیر معزی (شهید آلبو غبیش) اوضاع خیلی سخت شده بود ناگهان بچه ها متوجه شدند که بهنام گوشه ای افتاده است و از سر و سینه اش خون می جوشید پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود . دکترها هم نتوانستند مانع از پریدنش شوند. شیر بچه چهارده ساله بدنش پر از ترکش شده بود و به آرزویش رسید...

چند روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه دلاور خوزستانی بالاخره در ۲۸/مهر/۱۳۵۹ پرکشید و امروز آشیانه بهنام این کبوتر خونین بال در قطعه شهدای گمنام شهرستان مسجد سلیمان شهر آبا و اجدادش مدفون است .

دانش آموز شهید: بهنام محمدي

چشمان تيزبينش شهادت را مي‌نگرد

اسلحه‌اش از خودش بلندتر بود

شهادت مبارک

mehdi8888677 کاربر برنزی
|
تعداد پست ها : 118
|
تاریخ عضویت : آذر 1389 

خدایش بیامرزد - واقعا شرمنده شهدا هستیم

amirmahdi14 کاربر برنزی
|
تعداد پست ها : 17
|
تاریخ عضویت : اسفند 1391 

تو این سن کم به بالاترین مقام ودرجه ای که یه نفر میتونه به دست بیاره رسید.واقعا خوش به حالش.دیگه از خدا چه معامله ای بهتر از این میخواست.جونش رو داد و ابدیت رو گرفت.

amirmahdi14 کاربر برنزی
|
تعداد پست ها : 17
|
تاریخ عضویت : اسفند 1391 

از امتحان الهی سر بلند بیرون امدی, ای شهید.

hashmtjdd کاربر نقره ای
|
تعداد پست ها : 1058
|
تاریخ عضویت : بهمن 1389 

برای شادی روحش

اللهم صلی علی محمد و آل محمد

اللهم صلی علی محمد و آل محمد

اللهم صلی علی محمد و آل محمد

hosseinbmi کاربر برنزی
|
تعداد پست ها : 266
|
تاریخ عضویت : آذر 1392 

برای شادی روحش صلوات

خدایا به ما توفیق بده طوری زندگی وکار جهادی وانقلابی کنیم که شرمنده ی شهدا نشیم

alirezanabi2006 کاربر نقره ای
|
تعداد پست ها : 258
|
تاریخ عضویت : فروردین 1391 

خدا رحمتش کنه

haj114 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 3991
|
تاریخ عضویت : آبان 1391 

روحش با سید الشهدا محشور باشد . ان شاالله