راسخون

☻☻☻ هر روز 5 دقیقه خنده ☻☻☻

nargesza کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10707
|
تاریخ عضویت : آبان 1392 

 

چه کرده‌ای که جهانی به تو یقین دارد؟
برای دیدن تو، شوق این‌چنین دارد
تو کیستی که به یادت پس از هزاران سال
جهان، قیامتی از جنس اربعین دارد

اربعین حسینی تسلیت باد

nargesza کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10707
|
تاریخ عضویت : آبان 1392 
hosinsaeidi کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 23617
|
تاریخ عضویت : بهمن 1394 

فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت. دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود.
فقیر گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت.
به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد, کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت:
کجا؟ پول دود کبابی را که خورده ای بده. رندی آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس میکند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت:
این مرد را رها کن من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد .
مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت:
بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.




کباب فروش گفت: این چه پول دادن است؟
گفت: کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد....

hosinsaeidi کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 23617
|
تاریخ عضویت : بهمن 1394 

 

hosinsaeidi کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 23617
|
تاریخ عضویت : بهمن 1394 

طنز  بورسی : 

ظریفی میگفت: چو در کار وسالت خویش فرو مانید، برای دی نسخه بپیچید تا کسالت شما التیام یابد!

hosinsaeidi کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 23617
|
تاریخ عضویت : بهمن 1394 

روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا” پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه.

سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟

تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.

hosinsaeidi کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 23617
|
تاریخ عضویت : بهمن 1394 

داستان ملا در جنگ

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.

ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

hosinsaeidi کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 23617
|
تاریخ عضویت : بهمن 1394 

توجه کردید اکثر دانشمندان کچل بودند .پس چرا کجلی خودشون رو درمان نکردند«توجه کردید اکثر دانشمندان کچل بودند .پس چرا کجلی خودشون رو درمان نکردند.»

hosinsaeidi کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 23617
|
تاریخ عضویت : بهمن 1394 

«داستان مزایده یک نماد بورسی»

ملانصرالدین رفت بچه اش بفروشه زنش گفت ملا راست راستی میخوای بچه مون بفروشی.
ملا گفت ناراحت نباش یه قیمتی میذارم روش تا هیچکی نتونه بخره.
حکایت دی امروز همین شده. املاک با پول ما خریداری شد.حالا برای فروشش یه قیمتی میذارن که کسی نتونه بخره

hosinsaeidi کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 23617
|
تاریخ عضویت : بهمن 1394 

آن چیست ؟؟؟!!!

تیغ دارد گل نیست ؟!

هسته دارد ، میوه نیست !!؟؟