راسخون

☻☻☻ هر روز 5 دقیقه خنده ☻☻☻

siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

مامانبزرگ و بابا بزرگم نشستن فیلم ترسناک میبینن مامانبزرگم میگح جرا انقدر خودشو اذیت میکنه یه بسم الله بگه اجنه دور شن بابا بزرگم میگح جی میگی بسم الله بگه که فیلم تموم میشه

ینی عاااشق بابابزرگمم

 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

بابام با گوشیش زنگ زده به دوستش بعد همونجا پشت تلفن داد کشید:ای وای گوشیم رو تو خونه جا گذاشتم!
من:0
دوست بابام0_0
سازمان مخابرات ایران@_@
بابام:)
گوشی سامسونگ×_×

 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

با مامانم و خالم رفتیم بازار حرف این شد که شام چی درست کنن ( خاله ام بعد از ظهر اومده بود خونمون که بریم بازار و شب بمونن) خالم میگه : هاجر ( مامانم) غذا درس هکردی؟ ( ترجمه غذا درست کردی ) مامانم : نا ای شومی سره درس کمی ! حالا چی درس ها کنیم ( ترجمه نه باز میریم خونه با هم درست می کنیم ! حالا چی درست کنیم؟) خالم هم میگه پشمش کلو مامانم هم میگه آره شمکش پلو خوشمزس
بدبدخت کشمش پلو
یکی باید منو با کاردک جمع میکرد
پشمش کلو&-&
شمکش پلو@-@
کشمش پلو+-+

 
siryahya کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 158652
|
تاریخ عضویت : اسفند 1389 

رفته بودم خونه داییم اینا زنداییم داشت نماز می خواند بعد نماز می بینم هی می خنده می گم چرا انقدر می خندی می گه که تو که غریبه نیستی زمانی که محیا ( دختر داییم ) از پوشک گرفتم یه روز وقتی داشتم نماز می خوندم محیا میاد میگه مامانی دستشویی دارم بعد می بینه که من دارم نماز می خونم به حرفش اهمیت ندادم هیچی دیگه وایستاده کارش انجام میده حالا من نمیدونستم گریه کنم بخندم نمازمو ادامه بدم

 
hosinsaeidi کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 23617
|
تاریخ عضویت : بهمن 1394 

داستان ملانصرالدین و حرف مردم

شخص فضولی به ملانصرالدین گفت: همسایه‌ات عروسی دارد! ملا گفت: به من چه! آن شخص گفت: شاید برای شما شیرینی و شام بیاورند. ملا گفت: به تو چه؟!

mansoor67 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 3583
|
تاریخ عضویت : فروردین 1388 

معلم پرسید قله اورست کجاست ؟ گفتم سر جاش .

نمی دونم برای چی از کلاس پرتم بیرون 

nargesza کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10707
|
تاریخ عضویت : آبان 1392 

این وانتیا که بلندگو میگیرن دستشون میوه میفروشن انقدر تند میرن که

 

 

 


باید خودت یه بلندگو ورداری دنبالش بدویی بگی نگه دار😂😂

nargesza کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10707
|
تاریخ عضویت : آبان 1392 

دیدین شبا که خونه ساکت میشه اسباب وسایل تو خونه شروع میکنن به صدا درآوردن؟
الهی بگردم؛ خستگی در میکنن!

 


 عاشق صدای قلنج شکوندن تلوزیونم...😂

nargesza کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10707
|
تاریخ عضویت : آبان 1392 

تاریخ انقضا مواد غذایی  اینجوریه که
یه ذره مزه شو تست می کنیم،
اگه عوض نشده بود که میخوریمش،

 


اگرم عوض شده بود با چند تا ادویه قاطیش می کنیم باز میخوریمش😊😂

 

nargesza کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10707
|
تاریخ عضویت : آبان 1392 

مامانای نسل قبل: صبح شده بیدار شو دیگه !


مامانای این نسل: صبح شده بخواب دیگه !!!

nargesza کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10707
|
تاریخ عضویت : آبان 1392 

‏استرس فقط اونجا که اندازه کرایه خودت پول داری و یه آشنا میشینه کنارت.

nargesza کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10707
|
تاریخ عضویت : آبان 1392 

خودم ۱۸ سالمه
کمرم ۶۸ سالشه
زانوم ۵۴ سالشه
و اعصابم دیروز ۱۲۷ ساله شد😂

hosinsaeidi کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 23617
|
تاریخ عضویت : بهمن 1394 

hosinsaeidi کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 23617
|
تاریخ عضویت : بهمن 1394 

 

 داستان طناب

ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ ... ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ.

گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته

hosinsaeidi کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 23617
|
تاریخ عضویت : بهمن 1394 

داستان آسایشگاه
در خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زد میدونستم منو تنها نمی ذاری
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود.
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))