☻☻☻ هر روز 5 دقیقه خنده ☻☻☻
مامانبزرگ و بابا بزرگم نشستن فیلم ترسناک میبینن مامانبزرگم میگح جرا انقدر خودشو اذیت میکنه یه بسم الله بگه اجنه دور شن بابا بزرگم میگح جی میگی بسم الله بگه که فیلم تموم میشه
ینی عاااشق بابابزرگمم
بابام با گوشیش زنگ زده به دوستش بعد همونجا پشت تلفن داد کشید:ای وای گوشیم رو تو خونه جا گذاشتم!
من:0
دوست بابام0_0
سازمان مخابرات ایران@_@
بابام:)
گوشی سامسونگ×_×
با مامانم و خالم رفتیم بازار حرف این شد که شام چی درست کنن ( خاله ام بعد از ظهر اومده بود خونمون که بریم بازار و شب بمونن) خالم میگه : هاجر ( مامانم) غذا درس هکردی؟ ( ترجمه غذا درست کردی ) مامانم : نا ای شومی سره درس کمی ! حالا چی درس ها کنیم ( ترجمه نه باز میریم خونه با هم درست می کنیم ! حالا چی درست کنیم؟) خالم هم میگه پشمش کلو مامانم هم میگه آره شمکش پلو خوشمزس
بدبدخت کشمش پلو
یکی باید منو با کاردک جمع میکرد
پشمش کلو&-&
شمکش پلو@-@
کشمش پلو+-+
رفته بودم خونه داییم اینا زنداییم داشت نماز می خواند بعد نماز می بینم هی می خنده می گم چرا انقدر می خندی می گه که تو که غریبه نیستی زمانی که محیا ( دختر داییم ) از پوشک گرفتم یه روز وقتی داشتم نماز می خوندم محیا میاد میگه مامانی دستشویی دارم بعد می بینه که من دارم نماز می خونم به حرفش اهمیت ندادم هیچی دیگه وایستاده کارش انجام میده حالا من نمیدونستم گریه کنم بخندم نمازمو ادامه بدم
داستان ملانصرالدین و حرف مردم
شخص فضولی به ملانصرالدین گفت: همسایهات عروسی دارد! ملا گفت: به من چه! آن شخص گفت: شاید برای شما شیرینی و شام بیاورند. ملا گفت: به تو چه؟!
معلم پرسید قله اورست کجاست ؟ گفتم سر جاش .
نمی دونم برای چی از کلاس پرتم بیرون
این وانتیا که بلندگو میگیرن دستشون میوه میفروشن انقدر تند میرن که
باید خودت یه بلندگو ورداری دنبالش بدویی بگی نگه دار😂😂
دیدین شبا که خونه ساکت میشه اسباب وسایل تو خونه شروع میکنن به صدا درآوردن؟
الهی بگردم؛ خستگی در میکنن!
عاشق صدای قلنج شکوندن تلوزیونم...😂
تاریخ انقضا مواد غذایی اینجوریه که
یه ذره مزه شو تست می کنیم،
اگه عوض نشده بود که میخوریمش،
اگرم عوض شده بود با چند تا ادویه قاطیش می کنیم باز میخوریمش😊😂
مامانای نسل قبل: صبح شده بیدار شو دیگه !
مامانای این نسل: صبح شده بخواب دیگه !!!
استرس فقط اونجا که اندازه کرایه خودت پول داری و یه آشنا میشینه کنارت.
خودم ۱۸ سالمه
کمرم ۶۸ سالشه
زانوم ۵۴ سالشه
و اعصابم دیروز ۱۲۷ ساله شد😂
داستان طناب
ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ ... ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
داستان آسایشگاه
در خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زد میدونستم منو تنها نمی ذاری
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود.
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))