قصه پیرزن خریدار یوسف پیامبر
زیباترین داستانی که شنیده ام این بوده خیلی میگشتم برای دوستان بگزارم اما شعرش بود متنش نبود متنش را نوشتم
آنروز یوسف را برای فروش به بازار بردند همه امدند یکی طلا آورد یکی نقره یکی هم هرچه داشت آورد دیدند پیرزنی با ده کلاوه ریسمان در صف خریداران بود گفتند ای پیرزن اینجا عده ای حاضرند طلاها به پای یوسف دهند آنوقت تو با ده کلاوه ریسمان میخواهی بخری او را ؟
جواب داد من میدانم یوسف را به من نمیدهند اما میخواهم بعدها بگویند من هم از خریداران یوسف بوده ام ...
من هم میدانم که وصال یوسف زهرا کجا و من کجا پس بگزار روزی بگویند من هم از خریدارانش بودم
با عرض سلام وادب.برای قرار دادن این حکایت زیبا بسیار ممنونم اما بهتر بود از تصویر مناسبی که درخور چنین پیامبری(ع) است استفاده می کردید.
داستان جالبی بود