کفشدوزک

 

مشغول گفتگو بود

کفاش در مغازه

او داشت حرف می زد

با یک رفیق تازه:

سرگرم کار هستیم

از صبح زود با هم

همکارهای خوبی

ما می‌شویم کم کم

هم چرم‌ها قشنگند

هم میخ‌های نوک‌تیز

دست تو خون نیاید

ای کفشدوزک ریز!

هورا! تمام کردیم

کفش هزارپا را

یک وقت کم نباشد!

بشمار کفش‌ها را