زنان الگو
..... واي خداي من!
كنيزك برخاست. دست خانمش را در دست گرفت و گفت:" جرعه اي آب بنوشيد خانم! چه خوابي مي ديديد كه اين چنين هراسان از خواب بلند شديد؟"
هند دستي بر سرش كشيد. حتي در لباس حرير هم عرق كرده بود. از زماني كه در اين قصر پا گذاشته بود تا كنون چنين احساس هراسي نداشت.
رو به كنيز كرد و گفت:" درب هاي آسمان باز شده بود. ملائكه صف در صف به زمين مي آمدند. سر بريده اي در ظرفي زرين قرار داشت. به آن تعظيم مي كردند و مي گفتند:" السلام عليك يا اباعبدالله!"
ابري در آسمان پديدار شد و به سوي زمين آمد. از ميان آن ابر جماعتي پياده شدند. در ميان آن جمع فردي بود بسيار زيبا. مثل ماه شب چهارده. خود را در برابر آن سر انداخت و بر دندان هاي او بوسه مي زد و مي گفت:" اي فرزندم! تو را كشتد.آيا ديدي ايشان كه تو را نشناختند ، از نوشيدن آب تو را منع كردند. اي فرزندم! من جد تو پيامبرخدايم و اين پدرت علي مرتضي است و اين برادرت حسن است و اين عمويت جعفر و ايشان حمزه و عباس هستند."
و تمام اهل بيت رسول(ع) را يكي يكي بر زبان مي آورد. نگاه كن آن نور مثل اين نوري است كه در داخل قصر تابيده است...
هند بلند شد. دنباله لباسش روي زمين كشيده مي شد. به سمت در رفت. به سوي سالني رفت كه نور از آن به بيرون مي تابيد. قدم هايش را آهسته تر كرد و از آن دربي كه نيمه باز بود نگاهي به درون اتاق انداخت. يزيد بر مخده اي نرم تكيه داده بود. طشتي زرين در جلوي او بود. شراب مي خورد و از جامي كه در دست داشت شراب را بر طشت مي ريخت. با چوبي كه در دست داشت بر دهان مبارك مي زد و مي گفت: چه خوش دنداني حسين!...
هند فرياد كشيد. صداي هند در سرسرا پيچيد. فرياد او از اعماق جانش برخاست و در قصر شرر انداخت. خدمتكاران به سوي اتاق يزيد دويدند. هند فرياد مي كشيد. يزيد هراسان شد و به سوي درب اتاق دويد. زيباترين همسر او دختر عبدالله روي زمين افتاده بود و فرياد مي كشيد.
يزيد گفت: هند چه شده است؟
فرياد هند قطع نمي شد. اي يزيد! تو بر لباني چوب مي زني كه پيامبر برآن بوسه مي زد. يزيد تو چه مي كني با فرزند رسول خدا؟
هند از حال رفت.
...شب سايه خود را بر قصر انداخته بود. خدمتكاران بي صدا و آرام رفت و آمد مي كردند. بوي غم در فضا موج مي زد. پرده هاي قصر با نسيمي كه به آرامي مي وزيد حركت مي كرد. كنيزك از اتاق بيرون رفت. يزيد كنار هند نشست. هند چشمانش را بست. يزيد گفت: هند بيداري؟
هند چيزي نگفت. يزيد ادامه داد:" باور كن تقصير من نيست. ابن زياد او را كشت. من فقط گفته بودم از او بيعت بگير. اما ابن زياد در اين كار تندروي كرد و او را كشت و من بدون اين كه حسين را مي كشتند به فرمانبرداري راضي مي شدم..."
هند گريه كرد و گفت:" به خدا قسم بر فاطمه(س) خيلي سخت است كه فرزندش را در برابر تو ببيند. تو كاري كردي كه سزاوار لعن و نفرين خدا و رسول او شده اي. يزيد! تو به چه رويي روز قيامت در محضر رسول خدا حاضر مي شوي؟"
به خدا ديگر من زن تو نيستم و تو شوهر من نيستي.
هند گريه كنان بلند شد و از اتاق بيرون رفت. صداي شيون او در قصر مي پيچيد...
..... "پادشاهي براي پيامبر اسلام هديه فرستاده است. در ميان آن ها زني است كه بسيار شيرين صحبت مي كند و فرمايشات او دلنشين است. در كمال فصاحت و بلاغت مناجات مي گويد. مي گويند دختر پادشاه هند است."
مرد عرب اين را به زنش گفت. زن گفت: "پيامبر او را چه خواهد كرد؟"
مرد عرب گفت: "از اموالي نيست كه بابت خمس و زكات گردآوري شده باشد كه بيت المال باشد. در جنگ هم به دست نيامده تا جزء اموال همه مردم باشد. هديه اي خاص است كه به شخص پيامبر(ص) اهدا شده است و خود حضرت در اين باره تصميم گرفته اند".
...زن گفت: "او را چه كرد؟ آيا به عقد خود درآورد يا به يكي از برادران مسلمان بخشيد؟"
مرد گفت: "هيچ كدام. او را به دخترش فاطمه(س) بخشيد. تو مي داني كه اين دختر چقدر براي پيامبر(ص) عزيز است. پيامبر(ص) او را به فاطمه(س) بخشيد تا در كارهاي خانه به او كمك كند. همين چند وقت پيش بود كه فاطمه(س) به درخواست علي(ع) نزد پيامبر(ص) رفت تا درخواست خدمتكاركند. اما پيامبر به او فرمود: "در مسجد اصحاب صفه هستند كه بدون آب و غذا به سر مي برند و روا نيست كه من تو را بر آن ها مقدم بدارم. ولي اكنون كه وضعيت مهاجران بهتر شده است پيامبر(ص) از هدايايي كه به او مي بخشند درخواست دخترش را به اجابت رسانده است.."
" مولاي من! اين قطعه طلا را از من بپذير!"
علي(ع) رو به خدمتكار كرد و فرمود:" فضه! تو اين طلا را چگونه به دست آورده اي؟"
خدمتكاري كه فضه خطاب شده بود، گفت:" اين همان كاسه مسي است كه در آن آب مي نوشيد. من چون علم كيميا مي دانم و وضعيت فقر و تهيدستي شما را ديدم آن را به طلا تبديل نمودم تا با فروش آن به زندگي خود سر و سامان دهيد."
علي(ع)خنديد و گفت:" اي فضه!عمل كيمياگري را به درستي انجام داديد. اما بهتر آن بود كاسه را مذاب مي كرديد. در آن صورت رنگ آن بهتر و قيمت آن بيشتر مي شد."
فضه با تعجب گفت:"مگر شما از اين علم اطلاع داريد؟"
علي(ع) فرمود:" آري من جزئيات كيمياگري را مي دانم و اهل خانواده ام هم مي دانند حتي اين طفل."
حسين(ع) گوشه اي نشسته بود و به خدمتكار نگاه مي كرد.
علي(ع)ادامه داد:" ما آل محمد(ص) بزرگتر و بالاتر از اين علوم را مي دانيم."
فضه آرام گرفت و دريافت كه فقر، گنج بي پايان اين قبيله است. فضه در بطن خانواده غرق شد. آن سان كه وقتي نذر كردند براي سلامتي از بيماري فرزندان عزيز زهرا(س) روزه بگيرند، فضه نيزدر اين نذر شريك شد. وقتي كه غذاي افطار خود را در سه روز پياپي به فقير و يتيم و اسير بخشيدند، فضه نيز در اين گرسنگي و در آن بخشش ها سهيم شد.
فضه در همان حال با اهل بيت(ع) همراه شد و درتمام مصائب با حضرت فاطمه(س) همراه شد. همچون آنان حافظ قرآن بود و چون آنان عامل قرآن گشت. فضه در مصائب آل رسول(ع)همراه بود.
عمربن خطاب مي گويد:" وقتي براي گرفتن بيعت به خانه فاطمه(س) رفتم، اول خدمتكارشان فضه به نزد من آمد و با من گفتگو كرد و حجت و دليل براي من آورد...پس زماني كه دربه پهلوي حضرت ضربه زد، آن چنان ناله زد كه گمان كردم مدينه زير و زبر شده. پس فضه را صدا زد وگفت:" فضه مرا درياب. به خدا قسم فرزندم را كشتند ...
ايشان اگر چه ازدواج كرده بودند اما هرگز از همراهي با اهل بيت(ع) باز نماند و در مصيبت اهل بيت(ع) همراه شد.
صدای همهمه سربازان هیاهویی عجیب برپا کرده بود. صدای بنی هاشم را می شنید...
-: رمله! یکی دیگر از اولاد علی(ع) هم اینک شهید شده است...
-: می دانی قاسم بی تاب رفتن است. باید او را کمک کنم.
رمله ناله بلندی کشید و اشک از چشمانش سرازیر شد. عشق چه سربازانی دارد در این میدان.
رمله سلاح را بر کمر قاسم بست...
-: قاسم جان! تو مطمئن هستی که می خواهی به میدان بروی؟
-: بله مادر. عمویم تنهاست. دیگر یاوری ندارد...
رمله اشک های صورتش را پاک کرد. آتش از آسمان می بارید. لب های خشکیده اش به یاد آب له له می زد. قاسم پیش حسین(ع) رفت... حسین(ع) سر بلند کرد. قاسم سلاح بر کمر بسته بود. نوجوان کوچک برادر این جا چه می کرد؟!
-: عموجان! اجازه میدان رفتن می خواهم.
امام گفت: نه قاسم! تو هنوز نوجوانی!
قاسم گفت: من آنقدر بزرگ شده ام که بتوانم به دین خدا یاری برسانم.
امام روی برگرداند. دلش نمی آمد این یادگار کوچک برادر روانه میدان شود. قاسم گریه کرد. اشک نمکین صورتش را سوزاند و رد سرخی بر گونه هایش کاشت. عمو او را در بغل گرفت. با دست های خود صورتش را پاک کرد. قاسم را به سینه اش چسباند. شوری اشک را با گونه هایش حس کرد.
-: قاسم جان! تو هنوز کوچکی. بگذار مردان جنگی بجنگند.
مگر چند مرد جنگی دیگر مانده بود؟ قاسم نپرسید. حسین هم هیچ نگفت.
قاسم گفت: نه عمو! خواهش می کنم به من اجازه بده! من به برادرانم گفتم که در پی آنان می آیم.
رمله به خیمه تکیه داده بود و پسرش را نگاه می کرد. نوبت او بود. حسین(ع) قبول نمی کرد. صدای گریه قاسم به گوش رمله رسید و به گوش دیگران ....
امام قاسم را در بغل گرفت. اشک بر صورت او جاری شده بود.
-: عموجان! تو را به مادرت زهرا(س)...
رمله همچنان به خیمه تکیه داده بود و صدای قاسم را می شنید:
ای پسر سعد! به فکر خدا نیستی، از روز قیامت ترس نداری که خاندان رسول خدا در این بیابان با لب تشنه باشند. از تشنگی چشم های آنان سیاهی رود... خدا به تو جزای خیر ندهد.
تیغ تیز و بران در دست قاسم می گشت. رمله شاهد بود که شمشیر قاسم به کمر او نمی رسید. بر زمین کشیده می شد. اما در دست او رام بود و گوش به فرمان.
یکباره شمشیر بالا رفت. هیکل مردی که هزار برابر قاسم تجربه جنگی داشت، پیدا شد. قلب رمله از جا کنده شد.
صدای قاسم شنیده می شد: منم قاسم از نسل علی(ع). ما و خانه خدا نزدیکتر به نبی هستیم از شمر ذی الجوشن یا از پسر داعی.
صداها اوج می گرفت: او پسران ازرق را کشت... او ازرق را هم کشت.
صدای قاسم نزدیک تر شد: ای عمو! تشنه ام. تشنه..آیا نوشیدن جرعه ای آب ممکن است؟
امام گفت: صبر کن. به زودی از دست رسول خدا(ص) سیرآب خواهی شد.
عمر بن سعد از این که سربازانش از نوجوانی که پایش به رکاب نمی رسید، شکست می خوردند سرافکنده شد. خواست حمله را شروع کند. حمید بن مسلم جلو آمد و گفت: آن ها که دور او را گرفته اند برای او کافی هستند. اما عمر تصمیم خود را گرفته بود. به تاخت به جلو رفت... صدای قاسم قلب رمله را شکافت: ای عموجان! مرا دریاب!
عمر ازدی حمله می کرد؛ دیگران هم از او حمایت می کردند. اما قاسم تنها بود. فقط عمویش به سوی او می رفت. عمر ازدی و قاسم زیر پای اسب ها بودند. گرد و خاک بلند شد. صداها اوج می گرفت و حسین یکه و تنها می رزمید.
... گرد و خاک که فرو نشست، رمله دید قاسم را که روی زمین افتاده بود و با پایش زمین را می سایید.
عمو قاسم را در بغل گرفت؛ صدای حسین(ع) قلب رمله را فشرد:
به خدا قسم که بر من خیلی سخت است که تو مرا دعوت کنی و من نتوانم تو را اجابت کنم...
فریبا انیسی. یاوران حرم
بغض در گلوی پیامبر می نشیند. برمی خیزد و می فرماید: به خدا سوگند او مادر من هم بود. شتابان به سوی خانه ما می دود. کنار جنازه ات می آید و بر تو می گرید. به زنان مهاجر و انصار فرمان می دهد که تو را غسل دهند. کار غسل تمام می شود. پیامبر را خبر می کنند. یکی از پیراهن های خود را در می آورد و می فرماید: فاطمه را در این پیراهن کفن کنید! من و دیگر اصحاب خوب می دانیم دلیل کار او چیست. اما پیامبر رو به مسلمانان می فرماید: کاری کردم که هیچ گاه مانند آن را انجام نداده بودم. علت را نمی پرسید؟ همه منتظرند تا خود جواب گوید: اما پیامبر جنازه تو را بر دوش می گیرد. آه! مادر! همین چند ساعت پیش تو را به بقیع آوردیم. جنازه ات را بر زمین نهادیم. باز همه چیز مقابل چشمانم مرور می شود.
پیامبر با شکوه و مقاوم از بقیع دور می شود و به سوی اجتماع مسلمانان می رود. با خود می اندیشم تو مقدمه حضور و حرکت من بوده ای و بی جهت نیست که پیامبر بارها فرمود: بهشت زیر پای مادران است! مادر! بهشت بر تو گوارا باد! تو در بقيع تنها نيستي و فرشتگان الهي در كنارتو هستند و انيس و مونس تو...
...شهادت ارثى است كه امثال اين شخصيتهاى عزيز از مواليان خود برده اند و جنايت و ستمكارى نيز ارثى است كه امثال اين جنايتكاران تاريخ از اسلاف ستم پيشه خود مى برند.
سیده نفیسه دختر حسن بن زید(پسر امام حسن مجتبی(ع)) در عبادت بسیار کوشا بود. روزها روزه می گرفت و شب ها به عبادت و راز و نیاز می پرداخت و از آن جا که دارای ثروت زیادی بود، به بیماران و نیازمندان کمک می کرد. وی، سی بار به سفر حج مشرف شد که بیشتر آن با پای پیاده بود.
سیده نفیسه، سالی با همسرش اسحاق موتمن(پسر امام صادق(ع))از مدینه منوره به زیارت حضرت ابراهیم خلیل مشرف شد و در برگشت به مصر آمد و در منزلی سکنی گزید. در همسایگی آن ها دختری نابینا و یهودی زندگی می کرد. روزی به آب وضوی سیده نفیسه تبرک جست و بینایی چشم هایش را بازیافت؛ از این رو بسیاری از یهودی ها ایمان آوردند و اهل مصر به او اعتقاد عجیبی پیدا کردند و از او خواستند که در مصر بماند. وی تقاضای مردم را پذیرفت و مردم نیز از محضرش، برکات زیادی را مشاهده نمودند و استفاده های بسیاری از او بردند.آن بانوی مکرمه، قبری با دست خویش ساخته بود و پیوسته به داخل آن رفته، نماز می خواند و قرآن تلاوت می کرد، تا این که در ماه مبارک رمضان سال208ه.ق به دیار باقی شتافت.
وی هنگام احتضار روزه بود، از او خواستند که روزه اش را افطار کند، فرمود:"عجبا! سی سال تمام از خدا خواسته ام که در حال روزه از دنیا بروم، حالا که روزه ام و نزدیک است از دنیا بروم و به آرزوی خود برسم؛ افطار کنم؟!"
آن گاه شروع کرد به خواندن سوره انعام و همین که به آیه"لهم دارالسلام عند ربهم" رسید از دنیا رفت.
بعد از رحلتش همسرش بر آن شد تا جنازه او را از مصر به مدینه منتقل کند؛ اما مردم مصر تقاضا کردند او را در سرزمین آنان دفن کند تا از قبرش برکت جویند؛ ولی اسحاق امتناع ورزید. شب رسول گرامی را در خواب دید که به او فرمودند: ای اسحاق! نفیسه را نزد مردم مصر بگذار تا برکت بر آنان نازل شود.
از این رو جنازه آن بانوی متقی در مصر، در همان قبری که خود تدارک دیده بود و 190بار در آن ختم قرآن کرده بود، به خاک سپرده شد.
خنساء دختر عمروبن شرید سلمی از زنان انصار و جزء شاعران مشهور عهد خلیفه دوم است که بشار درباره اش می گوید:
زنی تاکنون بدون نقص ادبی شعر نگفته است، مگر خنساء که بالاتر از شعرای مرد است.
پیامبر گرامی اسلام نیز شعر خنساء را می ستود و از وی به عنوان شاعرترین مردم یاد می کرد.
پس از ظهور اسلام خنساء به خاطر نبوغ فکریش به پروردگار بزرگ ایمان آورد و در جنگ قادسیه به همراه چهار تن از فرزندان خود شرکت جست.
وی در شب اول حمله فرزندان خویش را فرا خواند و به آن ها گفت: فرزندانم! شما با رغبت مسلمان شده اید و به اختیار خود هجرت نموده اید. به خدای یکتا سوگند! شما فرزندان زنی هستیدد که هرگز به پدر شما خیانت نکرده و دایی تان را سرافکنده نساخته است. هیچ گاه صدمه ای به شخصیت شما وارد نساخته و حسب و نسب شما را تغییر نداده است.
شما می دانید که خداوند در جنگ با این کافران برای مجاهدان راه خدا چه اجر و پاداش عظیمی قرار داده است. بدانید که سرای باقی بهتر از دنیای فانی است.
فرزندانم! فردا هنگامی که صبح شد، با آگاهی و بصیرت کامل و با استعانت از خداوند و استمداد از او برای غلبه بر دشمن و پیروزی به سوی دشمنانتان حمله برید. اگر تنور جنگ داغ و آتش آن شعله ور شد، آهنگ میدان رزم کنید و در حالی که لشکر در گرماگرم نبرد است، سران و رهبران آنان را از پای درآورید.
به دنبال سخنان دلنشین مادر فرزندان برای نبرد حرکت کردند. جنگ سختی درگرفت و سرانجام چهار فرزند دلاور خنساء در راه هدف خویش جان باختند و شربت شیرین شهادت نوشیدند.
خنساء با شنیدن خبر عروج عارفانه فرزندانش گفت: خدای را سپاسگذارم که مرا به شهادت فرزندانم شرف بخشید. امیدوارم که خداوند مرا در بهشت رحمت خود با آن ها همنشین سازد.
منبع : اسد الغابه. جلد5. ص442