بانک مقالات معارف قرآن
|
رويکردي عرفاني - فلسفي در تبيين واژگان قرآني
على راد
علم تفسير از جمله دانش هاى علوم قرآنى است كه پيشينه اى درازدامن و هماهنگ با نزول نخستين آيات قرآن دارد و از ديرباز مورد توجه دانشيان بسيارى واقع شده است. محكم ترين و مطمئن ترين راه در شرح آيات, راهيابى به عمق معناى واژه قرآن است كه گاه تحصيل آن براى مفسر با دشوارى هايى همراه است كه بايستى آن را طى نمود تا به تفسيرى درخور با مراد خداى حكيم دست يازيد و اين دست يازى در گرو آگاهى از لغت و زبان قرآن و كيفيت نُمود معنا در الفاظ آيات است; از اين روى از جمله پيش شرط هاى لازم براى پرداختن به تفسير درست قرآن رهيابى به معانى اصيل واژگان قرآنى است كه در موضوع مفردات قرآن از جهات متنوع به آن پرداخته مى شود و تاكنون گونه هاى متعددى از آن به قلم آمده است. از جمله اين پژوهش هاى سامان يافته در اين حوزه كتاب مصطلحات قرآنية دكتر صالح عُضَيمه است كه در آن به واكاوى شمارى از واژگان قرآنى با رويكردى عرفانى ـ فلسفى پرداخته است. آنچه در اين پژوهه بدان پرداخته شده معرفى و بازشناسى آراى وى در اين اثر است.
1. آشنايى اجمالى با نويسنده
دكتر صالح عضيمه از نويسندگان و اديبان معاصر سورى است كه در حوزه ادبيات و عرفان دستى توانا و قلمى روان دارد و در حوزه هاى گونه گون آثارى از بيان و بنان وى تراويده است.1 وى استاد دانشگاه سوربن فرانسه بوده و در زمينه ادبيات, عرفان و قرآن شناسى به تحقيق مشغول است.2 از ويژگى هاى ايشان, توجه وى به دانشمندان ايرانى همانند ملاصدرا, سيد حيدر آملى, باباطاهر عريان, علامه طباطبايى, امام خمينى و شهيد مطهرى است كه در كتاب مصطلحات قرآنية او نمود خاصى پيدا كرده است. در زمينه آرا و انديشه هاى عرفانى و سياسى امام خمينى نيز مطالعاتى داشته و در مقالات خويش بر بيدارگرى اسلامى و الگو گرفتن از ايده حكومت اسلامى در ايران تأكيد دارد. براى نمونه وى در يادكرد شخصيت امام خمينى در نوفل لوشاتو پاريس مى گويد:
2. شناسه و ساختار كلى مصطلحات قرآنيه
چاپ نخست اين اثر را دانشگاه بين المللى علوم اسلامى لندن در سال 1994م به زبان عربى در 448 صفحه قطع وزيرى به طبع رسانيد. چند سال پيش نيز دكتر سيد حسين سيدى در ايران آن را به فارسى برگرداند و نشر آستان قدس رضوى مشهد آن را با عنوان معناشناسى واژگان قرآن در 694 صفحه به چاپ رساند.
3. اصطلاح قرآنى در نگاه دكتر عضيمه
اصطلاحات گزيده مؤلف ضمن اين كه از حيث موضوع داراى تنوع و گونه گونى اند و آن چنان كه در آنها سخن از غيب, شهود, ملكوت, علام پسين و پيشين بشر است سخن از آموزه هاى اجتماعى, اخلاقى و انسانى اين سويى نيز هويداست, داراى اين ويژگى و خصوصيت بارزند كه ضمن تنوع از مفاهيم و اصطلاحات بنيادين نظام معرفتى قرآن به شمار مى آيند و هدف مؤلف نيز ارائه دورنمايى از اين ساختار معرفتى از قرآن در حوزه هاى مختلف هستى شناسانه آن است; در نگاه مترجم اثر نيز اين مطلب چنين آمده است:
الف) تعريف اصطلاحات قرآنى
در نگاه مؤلف (اصطلاح قرآنى موضوع مستقلى را تشكيل مى دهد و در بسيارى از اوقات خود فتح باب موضوع هاى متعددى خواهد بود, براى مثال وقتى غيب, شهادت, اسم, عزّت, روح, نفس و… را ملاحظه مى كنيم نمى توان خود را در برابر الفاظى عادى ديد كه يك يا دو عبارت يا يك يا چند صفحه اى براى توضيح آن كفايت كند, بلكه در برابر يك سلسله از موضوع ها قرار داريم كه مسأله اى از مسائل زندگى ـ چه پيش و چه پس از زندگى ـ را به حال خود نمى گذارد, بلكه به بررسى آن پرداخته, ابعاد آن را موشكافى مى كند و آن گاه براى هر يك تعريف, هويت, معانى و انديشه هاى مفصلى ارائه مى دهد).6
ب) گستره معنايى اصطلاحات قرآنى
در بيان گستره معنايى واژه هاى قرآن نيز چنين مى نويسد: (اهل نظر و ژرف نگران درمى يابند كه معناى لغوى به تنهايى كفايت نمى كند و زيبايى هاى ادبى و بلاغى به طور كامل ايفاى مسئوليت نمى كنند و به هدف خواسته شده نهايى نائل نمى شوند, معانى فقهى و دينى توان كشيدن همه بار معنا را ندارند… زيبايى هاى معنوى يا تأويل هاى صوفيانه نَمى مى دهند ولى كفايت نمى كنند. تنها چيزى كه مى ماند اين كه اين اصطلاحات چيز ديگرى هستند كه احساس فهميده شده به آدمى دست مى دهد, ولى توانايى دستيابى به آن نيست. آن را مى بيند, ولى پرواى درك و احاطه به آن وجود ندارد. اين يكى از شگفتى هاى قرآن است و در اين گنجينه هاست كه استعدادها به رقابت مى پردازند و سخن گونه گون مى گردد).10
4. روش تفسيرى دكتر عضيمه
دكتر عضيمه پس از يادكرد عنوان در بيشترينه موارد به سراغ تبيين ادبى و معنايى واژه رفته است. در مواردى هم پيش از آن به توضيحاتى كوتاه درباره اصطلاح مدنظر پرداخته است. عمده اين توضيحات, مطالبى تاريخى, علمى, ادبى, قرآنى و حديثى پيرامون اصطلاح مورد نظر است كه دورنمايى از اصطلاح را در حوزه هاى گونه گون در ذهن خواننده ترسيم مى كند, آن گونه كه در اصطلاح انسان,11 رَحِم,12 شكر,13 فطرت,14 قَدر,15 كاهن,16 شمس و قمر17 شاهد آن هستيم. سپس جهت بسط موضوع روايات تفسيرى, آراى صحابه, مفسران, محدثان, عارفان و فيلسوفان را گزارش كرده و تفسير درست را از ميان آنها برگزيده و به تثبيت آن پرداخته است.
الف) بهره ورى از احاديث شيعى
بهره ورى از حديث به ويژه روايات شيعى از امامان معصوم همانند امام على(ع),18 امام حسن(ع),19 امام حسين(ع),20 امام سجاد(ع),21 امام باقر(ع),22 امام صادق(ع),23 امام كاظم(ع),24 امام رضا(ع),25 امام جواد(ع),26 امام هادى(ع)27 بسيار فراوان بوده و گاه معيار ايشان در تحليل و بسط موضوع واقع شده است.
ب) استناد به آراى صحابه و تابعين
بهره گيرى از روايات تفسيرى صحابه و تابعين به ويژه ابن مسعود,30 ابن عباس,31 عايشه,32 سعيد بن جبير,33 سدّى34 و قتاده35 و ديگران از ديگر ويژگى هاى روش تفسيرى مؤلف است. ناگفته نماند كه مؤلف همگى منقولات از اين دو گروه را نه تنها صد در صد نپذيرفته, بلكه گاه به نقد آن نيز پرداخته است, از جمله نقد وى بر رأى عايشه درباره حادثه معراج نبوى كه در الدر المنثور سيوطى نقل شده است, عايشه گفت: در شب معراج جسم رسول خدا را از دست ندادم, بلكه ايشان با روحشان معراج كردند.36
پ) رويكرد عرفانى ـ فلسفى در تفسير
روش دكتر صالح عضيمه در معناشناسى واژگان اين برجستگى را دارد كه مؤلف در صدد ارائه معنايى جامع و فراخور منزلت قرآن در شناخت پديده ها و شناساندن حقايق عالم هستى است و از آن جا كه وى قرآن را بيانگر كليه معارف مى داند پردازش به بُعد لغوى واژگان را در نماياندن حقيقت معانى آيات توانا ندانسته و به تحليل هاى عرفانى و فلسفى اى مى پردازد كه تاب و توان تضارب آراى فزون ترى را برمى تابند. لذا روش وى را مى توان رويكردى عرفانى ـ فلسفى در تبيين واژگان قرآنى نام نهاد كه در ميان گونه هاى مفردات قرآنى از حيث نوع نگاه به واژه هاى قرآنى كم نظير به شمار مى آيد. در سايه همين پيش فرض و رويكرد عرفانى ـ فلسفى است كه ما شاهد ظهور و بروز آرا و ديدگاه هاى عارفان و فيلسوفانى بزرگ جهان اسلام ـ به ويژه دانشيان ايران زمين ـ به همراه ادبياتى عرفانى ـ فلسفى و اصطلاحات تخصصى اين دو دانش در كتاب او هستيم. فراوانى گزارش ها و نقل قول هاى مؤلف و استشهاد او به بيانات آنان خود شاهد آشكارى بر اين مدعاست. ويراستار محترم اثر نيز ـ همسان با آنچه آورديم ـ كتاب را چنين توصيف نموده است:
ث) استناد به شعر
مؤلف در بيان معانى واژگان قرآن, پيشينه استعمال آن در ادب و لغت عربى و گاه براى استشهاد به شعر شاعران جاهلى و اسلامى عرب و ايران زمين استناد مى كند. افزون بر اين گاه در ميانه بحث اشعارى را از عارفان و حكيمان نقل مى كند كه طراوت خاصى به مطلب مى دهد.40
5. منابع و مصادر دكتر عضيمه
دكتر عضيمه در تدوين اين اثر از منابع متنوع و متعدد حديثى, عرفانى, تفسيرى و ادبى بهره جسته است. مؤلفان آثار نيز از شيعه و سنى و از قرون مختلف بوده است. روش دكتر عضيمه در استفاده از اين منابع چنين است كه گاه وى يكسره مطلبى از آنها را باز گفته و ديگر بار به اجمال خلاصه اى از آن را گزارش كرده است. در بيشترينه موارد قائل و منبع منقول عنه را ياد كرده است, گاهى هم تنها به بيان اصل قول اكتفا نموده است.
6. ارزيابى كلى مصطلحات قرآنيه
اين اثر دربردارنده نكات مثبت و قابل توجهى است, لكن پيرامون آن بايستى به نكته اى توجه نمود و آن اين كه در فهم مفردات قرآن بايستى به معانى حقيقى و مجازى زمان نزول قرآن توجه كرد و از دخالت دادن تحولاتى كه در دوران پس از نزول قرآن در واژگان پديد آمده, اجتناب نمود, چرا كه ممكن است واژه اى در گذر زمان پس از نزول قرآن, معانى حقيقى و مجازى جديدى بيابد و احياناً معانى حقيقى يا مجازى زمان نزول مهجور شود.47
پاورقيها:
1. براى آگاهى بيشتر از شخصيت و پژوهش هاى علمى و ادبى وى بنگريد: الدكتور صالح عضيمه أدبه و جهوده فى التراث, قضى الشيخ عسكر, مجلة الموسم, شماره11. 2. از جمله تحقيقات وى در زمينه عرفان, ويرايش و نشر كتاب رسالتان فى الحكمة المتعالية والفكر الروحى اثر حكيم حسن بن حمزه شيرازى و تحقيق كتاب التكوين والتجلى علامه احمد محمد حيدر است. 3. بنگريد به مجموعه مقالات و سخنرانى هاى همايش مركز اسلامى در لندن با عنوان (النداء الاخير فى وصية الامام الخمينى(رض) فى ابعادها السياسية والاخلاقية والاجتماعية). براى آگاهى بيشتر از ديدگاه هاى وى بنگريد: الدكتور صالح عضيمه, المنبر الحرّ: دعوة الى العلماء والمفكرين, رسالة التقريب, شماره15. 4. صالح عضيمه, معناشناسى واژگان قرآن, ترجمه سيد حسين سيدى, ص17ـ47 (چاپ اول, به نشر, مشهد, 1380ش). 5. همان, ص10. 6. همان, ص22. 7. همان, ص17. 8. همان, ص18. 9. همان, ص20. 10. همان, ص21و20. 11. همان, ص101. 12. همان, ص269. 13. همان, ص348. 14. همان, ص450. 15. همان, ص462. 16. همان, ص490. 17. همان, ص353. 18. همان, ص225, 255, 267, 292, 315, 336, 378, 386, 390, 400, 510, 520, 547, 561, 563, 572, 579 و604. 19. همان, ص130, 388, 389 و575. 20. همان, ص86, 254, 282, 383 و531. 21. همان, ص86. 22. همان, ص34, 261و509. 23. همان, ص25, 36, 63, 72, 84, 115, 119, 188, 213, 266, 300, 313, 531, 542, 559, 576, 577, 588, 618, 630و652. 24. همان, ص401, 402 و404. 25. همان, ص65, 72, 85, 318, 336, 401, 410, 467, 520 و607. 26. همان, ص575. 27. همان, ص576, 644, 652 و654. 28. همان, ص155. 29. همان, ص519. 30. همان, ص23, 63 و65. 31. همان, ص12, 13, 63, 64, 65, 102, 220, 245, 304, 336, 405, 525, 579, 584 و644. 32. همان, ص63, 65, 192, 294, 339, 440 و441. 33.همان, ص336, 525 و584. 34. همان, ص246, 579 و615. 35. همان, ص171, 215 و447. 36. همان, ص64. 37. همان, ص64 و65. 38. همان, ص65 و66. 39. همان, ص14. 40. همان, ص69, 80, 199, 211, 227, 230, 243, 249, 313, 472 و483. 41. همان, ص212, 218, 223, 233, 257, 299, 360, 381, 393, 408, 550, 563, 572, 590, 603, 612, 614 و643. 42. همان, ص14, 50, 58, 65, 71, 81, 83, 90, 119, 126, 156, 167, 203, 280, 300 و607. 43. همان, ص135, 155, 167, 183, 225, 255, 259, 282 و290. 44. همان, ص58, 102, 121, 163, 407, 420 و441. 45. همان, ص338, 355, 403, 426, 485, 503, 525, 571 و603. 46. همان, ص31, 80, 88, 133, 200, 248, 281 و403. 47. خردنامه (ضميمه روزنامه همشهرى), شماره34, آبان 1383ش (على اكبر بابايى, مقاله تحول تئورى ها و فهم مفردات قرآن). 48. برخى بر ضرورت در نظر گرفتن اين تحول معنايى در فهم مفردات قرآن پافشارى كرده اند (عبدالكريم سروش, قبض و بسط شريعت, ص131 و132). براى نقد اين ديدگاه به مقاله (تحول تئورى ها و فهم مفردات قرآن) نوشته على اكبر بابايى اشاره كنيد. |
|
نگاهي به واژه حنيف در قرآن
مسعود فاميل ربيعي
نوشتار حاضر كه بحث كاملي دربارهي كلمهي حنيف «Hanif» در قرآن است، در واقع محصول تحقيق و تتبع تعدادي از دانشمندان مسلمان و غير مسلمان ميباشد، كه آگاهي از نظرات آنان تأثير فراواني در فهم پژوهشهاي قرآني خواهد داشت. واژهي حنيف از بحثانگيزترين واژگان قرآني است كه ذهن و فكر دانشمندان ذيل را به خود اختصاص داده است:
پاورقيها:
1. آرتور جفري، دلايل توري را در رد اين نظريه نميپذيرد. 2. ر.ك به: صحاح جوهري و قاموس ذيل ماده حنف، و لسان العرب، 10/402. 3. لسان العرب، 10/403. راغب، مفردات، /133. 4. مارگليوث ميگويد: «اين حدسيّات، چنانكه پيداست، آن چنان آميخته به تخيلاتاند كه در خور ملاحظهي جدي نيستند». 5. در خصوص ارتباط واژهي حنيف با ابراهيم بين نظرات آرتور جفري تناقض آشكاري وجود دارد. 6. منظور چارلز لايال نويسندهي كتاب «شعر عربستان قديم» است، كه در 1935 در لندن به چاپ رسيد. 7. ريچارد بل روحاني اسكاتلندي ـ انگليسي است كه ترجمهي قرآن او به سال 1937 در ادينبورگ به چاپ رسيد. از شاگردان معروف او پروفسور مونتگمريوات است. 8. چاپ دخويه/ 91، آنجا كه ميگويد: «و هذه كلمة سريانية عربت». 9. براي اطلاع از ضبط دقيق آوانگاري واژهي حنيف به زبانهاي حبشي و عبري و سرياني، به متن كتاب آرتور جفري شود. 10. از جمله بنگريد به: تفسير پرتوي از قرآن، تأليف شادروان سيّد محمود طالقاني. 11. شادروان دكتر محمود راميار. 12. ر.ك: مقالهي «حنيف» پرفسور مونتگمري وات، دائرةالمعارف اسلام. 13.محمود راميار،تاريخ قرآن/38ـ42. 14. ر.ك: عصر جاهلي، شوقي ضيف /160، ترجمهي عليرضا ذكاوتي قراگزلو. 15. براي اطلاع از او بنگريد به: كتاب خدا و انسان در قرآن، ايزوتسو /49ـ141. |
|
بررسي مفهوم احسان و محسنين در قرآن كريم
علي اصغر تجري
از واژهها و مفاهيمي كه در قرآن كريم به صورت فراوان به كار رفته، واژه «احسان» و «محسنين» است، تا حدّي كه از مشتقات ريشه اصلي اين واژه (ح ـ س ـ ن) جمعاً 194 كلمه در قالب 28 ريخت و صورت، به كار رفته است. كلمه «احسان» با مشتقاتش، 34بار و واژه «محسن» با مشتقاتش 39 بار در قرآن كريم آمده است.
چكيده:
واژه «احسان» از ريشه «حُسن» به معناي زيبايي و نيكي ميباشد كه در قرآن در سه معنا به كار رفته است: 1ـ تفضّل و نيكي به ديگران، 2ـ انجام و سر و سامان دادن به امور و كارها به وجه نيكو و كامل، 3ـ انجام اعمال و رفتار صالح. احسان در اين كاربرد تقريباً مترادف با تقوا و پرهيزكاري است.
موارد كاربرد نخست واژه محسنين
1ـ « الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ ؛ كساني كه در راحت و رنج انفاق ميكنند و خشم خود را فرو ميخورند و از مردمان در ميگذرند و خداوند نيكوكاران را دوست دارد» از اينكه بدنبال ذكر آن اوصاف و رفتارها تعبير به «والله يحبّ المحسنين» شده، معلوم ميشود كه اوصاف و رفتارهاي ذكر شده معرّف «محسنين» است، همچنان كه علامه طباطبايي در ذيل آيه مينويسد: «در اين گفته خداوند «والله يحبّ المحسنين» اين اشاره وجود دارد كه اوصاف قبلي، معرّف عنوان «محسنين است ». اين از يك طرف و از طرف ديگر، روشن است كه تمامي اوصاف مذكور در ارتباط با مردم و خير و نفعي است كه به ديگران رسانده ميشود. |
|
آشنايي با واژه هاي بشر؛ آدم و انسان
اسماعيل نسّاجي زواره
هرچند در زبان فارسي و محاورهاي ميان كاربرد كلمات «بشر، آدم و انسان» تفاوتي قائل نيستيم و هر سه را به يك معني استعمال ميكنيم، ولي با توجه به توضيح ذيل و به استناد بعضي از آيات و الفاظ قرآني متوجه خواهيم شد كه ميان اين سه واژه تفاوت بارز و آشكاري وجود دارد.
ادوار آفرينش بشر
قرآن كريم حكايت آفرينش بشر را با خلقت حضرت آدم عليهالسلام شروع كرده و بيان نكرده است كه آيا ظهور نوع بشر منحصر به همين دوره است يا اين كه قبلاً هم دورههايي بر او گذشته است كه آخرين آنها ما هستيم.
چگونگي ازدواج فرزندان حضرت آدم عليهالسلام
تاريخ يهود مدعي است كه عمر انسان كنوني حدود هفت هزار سال است و نسل آن به حضرت آدم و حوّا برميگردد و خلقت آن دو را از خاك ميداند كه اين دو باهم ازدواج نموده و توالد كردند و پسران و دختراني آوردند كه خواهر و برادر بودند.
تفاوت واژه بشر و انسان
لفظ انسان و بشر در قرآن به معناي عام است. آدم و فرزندان او را تا به امروز هم ميتوانيم بشر بناميم و هم انسان. ولي ميان دو واژه بشر و انسان تفاوت وجود دارد. وقتي لفظ بشر را به كار ميبريم، منظور ظاهر و پيكر انسان است كه با مرگ وي متلاشي ميشود. آدمي را از آن جهت بشر ناميدهاند كه برخلاف ساير پستانداران؛ پشم، مو، كرك؛ بدنشان را مستور كرده است. پوستش از ميان مو آشكار و نمايان است. اما وقتي لفظ انسان را بكار ميبريم، منظور فضائل اخلاقي، روح خدايي، و مقام خليفةاللّهي اوست نه پيكر او. منظور از انسان؛ باطن، نهاد، انسانيت و عواطف اوست. آدمي را نسبت به فضائل، كمالات و استعدادهايش «انسان» ناميدهاند و نسبت به جسد و ظاهر بدنش «بشر».
منابع:
9 - شيطان شناسي، كريم برزگر، ص 37 - 36.
پاورقيها:
1. آل عمران: 59. 2. در اينجا نظريه ديگري نيز هست كه ميگويد: فرزندان آدم با دختراني از نژاد و نسل بشرهاي قبلي كه تعدادي از آنها هنوز در زمين باقي بودند، ازدواج كردند. ن.ك : پرسشها و پاسخها زير نظر آيتالله مكارم و آيتالله سبحاني، ج2، ص 144. |
|
معنا شناسی واژه کبر در قرآن کریم
سید مهدی شهیدی
چکیده:
واژه «کبر» (استکبار) یکی از مهمترین واژگان کانونی در قرآن مجید است. این واژه، نقش برجستهای را در نظام اخلاقی قرآن، ایفا میکند. در این نوشتار، کلمات کلیدی واژه «کبر» در بیان قرآن کریم، مشخص و طبقهبندی میشود؛ نوع ارتباط آنها در شبکههای معنایی بررسی و تحلیل میشود تا نهایتاً، حوزه معنایی «کبر» و مفاهیم پیرامونی آن، بازشناخته شود.
کلمات کلیدی:
کبر، بغی، بطر، عتو، طغیان، استغنا، استهزا
مقدمه:
معناشناسی و حوزه معنایی در مطالعه ساختار مفهومی واژگان یک زبان و تحلیل حدود معنایی عناصر لغوی آن، بسیار راهگشاست؛ زیرا هر واژهای، مفهوم خود را از وجود سایر واژگان هم حوزهای خود، اخذ میکند.
کِبر (استکبار)
از جمله عناصر مهم در ساختمان معنایی صراط عوج، مفهوم کبر است. در قرآن مجید بر نقش این عنصر چنان تأکید شده است که در بسیاری از موارد، گویی تنها مشخصه و خصلت کفار همین پدیده است. شخص مستکبر به لحاظ ماهیت دینی، متکبر و متفرعن است. در قرآن، متکبر مغرور، معرکهگیر حوزه همه خصوصیات منفی است1:
1. بغی
خودبینی و بینیازی، گاهی انسان را از حدود حیات اجتماعی خود بیرون میبرد. معنای واژه «بغی» در اصل از روی استغنا بیش از حد و برخلاف شرع و قانون و بیدادگرانه عمل کردن علیه دیگران است.12
2. بطر
این کلمه، تقریباً به معنای «سرمستی»، «سرکشی و شادمانی بیش از حد» و «نخوت» است. واژهپژوهان نیز، همین معانی را افاده کردهاند:
3. عتو
این واژه یکی از مترادفهای «استکبر» است و معنای آن «بیش از حد تعادل مغرور بودن» و «خیلی مستکبرانه رفتار کردن» است. واژه «عتا» با حرف اضافه «عن» که دور شدن از چیزی را میرساند، معنای «اعراض و تخلف از امر و فرمان» و «گردنکشی در مقابل فرمان و دستور» را پیدا میکند. اگر از روی مثالهای به کار گرفته شده این واژه داوری کنیم، شاید بتوان گفت که عنا، اشاره به تجلیات خارجی و ملموس غرور و تکبر - در رفتار و گفتار - دارد و حال آن که «استکبار» به حالت درونی غرور و تکبر، اشارت دارد.25
4. طغیان
واژه «طغیان» به «تجاوز از حد در عصیان و نافرمانی»31، «تعدی از حد متعارف»32 و «هر چیزی که از اندازه، تعدی و تجاوز کند»33، اطلاق میشود.
5. استغناء
فعل «استغنی» نیز که برای بیان زیاده روی در اعتماد آدمی به خویشتن به کار میرود از جهت روابط معنایی با واژه «طغی» ارتباط نزدیک دارد، ولی میان این دو از جهت ساختمان معنایی تفاوت فراوانی دارد. در «طغی» تصویر نهری است که از ساحل و کرانه خود تجاوز میکند و به بیرون جاری میشود. اما مفهوم اصلی استغنی، توانگری و ثروتمندی است. در قرآن، بر این نکته، فراوان تأکید شده است که خداوند «غنی» است، یعنی آنقدر توانگر است که او را به کس، احتیاج نیست و کاملاً متکی به خویش و خود کفا است. اما در مورد انسان، فرض چنین استغنا و بینیازی مبین فقدان حس مخلوقیت و عبودیت است و بدین ترتیب، داشتن چنین احساسی چیزی جز استکبار و بزرگبینی که متضمن انکار خداست، نیست.44
6. استهزاء
داشتن اندیشه مستکبرانه و متبخترانه که به عنوان صفت کلی انسانهای بیایمان است صور و اشکال متعدد دیگری نیز دارد، از میان همه اینها، دو مفهوم در قرآن کریم به صورت شاخص و برجسته با استکبار بیایمانان، ارتباط مستقیم دارد؛ یکی استهزاء و تمسخر نسبت به آن چه پیامبر اسلام، آورده است و دیگری معارضه و مجادله. در قرآن مجید به تعدد از کافران به عنوان کسانی که خداوند و آن چه را که خداوند، نازل فرموده است به سخریه میگیرند، یاد شده است و این روحیه استهزاءگرانه از ویژگیها و مشخصات اصلی آنان برشمرده شده است. عبارتی که معمولاً در قرآن مجید برای بیان این طرز تفکر به کار میرود عبارت «اتخذ هزواً» یعنی به استهزاء گرفتن و «استهزاء» است. هزو و استهزاء هر دو از ریشه هـ. - ز - ء مشتق هستند.
نتیجه:
1 - در این نوشتار، کوشش بر این بود که معنیشناسی و حوزه معنایی واژه «کبر» (استکبار) تحلیل شود. لذا واژههای کلیدی و مهمی را که پیرامون این مفهوم کانونی قرار گرفتهاند مورد موشکافی قرار گرفته شد و شبکه مفاهیمی که این واژههای کاملاً وابسته به یکدیگر تشکیل میدهند - چیزی که حوزه معنایی «کبر» مینامیم - از همدیگر باز شناخته شد.
پینوشتها:
1 - توشیهیکو ایزوتسو، مفاهیم اخلاقی - دینی، در قرآن مجید، ص285. 2 - سوره اعراف (7) آیات 75 و 76. 3 - سوره زمر (39)، آیه 59. 4 - سوره مومن (40) آیه 27. 5 - سوره اعراف (7) آیات 132 و 133. 6 - سوره لقمان (31) آیات 18 و 19. 7 - محمدبن احمد انصاری قرطبی، الجامع لاحکام القرآن، ج7، ص 47-48. 8 - همان، ج8، ص148. 9 - سوره ص (38) آیات 73، 74 و 75. 10 - سوره غافر (40) آیات 75-72. 11 - سوره مومن (40) آیه 56. 12 - توشیهیکو ایزوتسو، مفاهیم اخلاقی - دینی، در قرآن مجید، ص293. 13 - سوره شوری (42) آیه 27. 14 - احمدبن محمود نسفی، تفسیر النسفی المسمی بمدارک التنزیل و حقایق التأویل، ج3، ص584. 15 - ناصرالدین بیضاوی، ج4، ص92. 16 - سوره قصص (28) آیات 76 و 77. 17 - توشیهیکو ایزوتسو، پیشین، ص295. 18 - سوره یونس (10) آیه 90. 19 - محمدبن احمد انصاری قرطبی، پیشین، ج4، ص241. 20 - محمود بن عمر زمخشری، اساس البلاغه، ص24. 21 - ابی هلال عسکری، معجم الفروق اللغویه، ص102. 22 - حسن مصطفوی، التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج1، ص271. 23 - سوره قصص (28) آیه 58. 24 - سوره انفال (8) آیه 47. 25 - توشیهیکو ایزوتسو، پیشین، ص 298. 26 - عبدالرحمن بن مخلوف ثعالبی، الجواهر الحسان فی تفسیر القرآن، ج3، ص377. 27 - محمودبن عمر زمخشری، پیشین، ج3، ص273. 28 - سوره فرقان (25) آیه 21. 29 - سوره طلاق (65) آیه 8. 30 - سوره اعراف (7) آیه 166. 31 - حسین بن محمد راغب اصفهانی، مفردات الفاظ القران فی غریب القران، ص304. 32 - حسن مصطفوی، پیشین، ج7، ص82. 33 - محمدبن احمد ازهری، تهذیب اللغه، جلد8، ص167. 34 - ناصرالدین بیضاوی، پیشین، ج3، ص175. 35 - سوره مائده (5) آیه 64. 36 - سوره کهف (18) آیه 80. 37 - مضمون آیه 13 و 14 از سوره بقره. 38 - سوره بقره (2) آیه 15. 39 - حسن مصطفوی، پیشین، ج8، ص228. 40 - سوره یونس (10) آیات 7 و 8 و 11. 41 - سوره نازعات (79) آیات 41-37. 42 - سوره طه (20) آیات 43 و 44. 43 - سوره فجر (89) آیات 11 و 12. 44 - توشیهیکو ایزوتسو، پیشین، ص303-302. 45 - احمدبن محمود نسفی، پیشین، جح3، ص1982، ناصرالدین بیضاوی، پیشین، ج4، ص434. 46 - حسن مصطفوی، پیشین، ج7، ص277. 47 - سوره علق (96) آیات 6 و 7. 48 - سوره لیل (92) آیات 10-5. 49 - حسین بن محمد راغب اصفهانی، پیشین، ص366. 49 - توشیهیکو ایزوتسو، پیشین، صص 306-305. 50 - سوره حجر (15) آیات 96-94. 51 - سوره انبیاء (21) آیه 36. 52 - سوره کهف (18) آیه 106. 53 - نعمة الله حسینی جزائری، فروق اللغات فی التمییز بین مفاد الکلمات، ص147. 54 - سوره انعام (6) آیه 10. 55 - سوره صافات (37) آیات 16-12. 56 - اسماعیل بن حماد جوهری، الصحاح تاج اللغه و صحاح العربیه، ج4، ص1653 57 - سوره مومن (40) آیات 4 و 5. 58 - سوره کهف (18) آیه 56. 59 - همان، آیه 54.
کتابنامه:
1 - قرآن کریم. |
|
نگاهي به مباني فهم مفردات قرآن و نقش آن در تفسير از ديدگاه علامه طباطبايي
امير رضا اشرفي*
چکيده
چگونگي فهم مفردات قرآن در فرآيند تفسير، تابع ضوابطي است و از مباني خاصي ريشه ميگيرد. اين مقاله با واکاوي متن تفسير الميزان درصدد به دست دادن مباني فهم مفردات قرآن از ديدگاه علامه طباطبايي و بيان تأثير آن در تفسير قرآن است. به باور علامه: 1. خصوصيات مصاديق مفردات الفاظ قرآن، خارج از موضوعله آنهاست. اين امر امکان اطلاق حقيقي يک واژه بر مصاديق متعدد و به ظاهر متفاوت را فراهم ميسازد. 2. مفردات قرآن در آيات مرتبط با صفات خدا و عالم آخرت غالباً در مصاديقي ماورايي و متعالي به کار رفتهاند؛ ازاينرو مصاديق رايج و عرفي اين واژگان، نبايد ذهن مفسر را از توجه به معاني متعالي آنها منصرف نمايد.3. به علت تحول معنايي برخي واژگان در گذر زمان، معناي آنها در عرف قرآن متفاوت از معنايي رايج آنها در ميان عرب زبانان است، معيار فهم درست اين گونه مفردات، کاربرد رايج آنها در عصر نزول است. 4. برخي مفردات در عرف قرآن معناي ويژهاي يافتهاند که بايد در تفسير مفردات قرآن مورد توجه قرار بگيرد.5. بسياري از واژگان دخيل، در زبان عربي معنايي تازه يافتهاند، معناي اين قبيل واژگان بايد با توجه به کاربردهاي آن در زبان و ادبيات عرب فهم شود.
مقدمه
آيات قرآن کريم مجموعهاي از عبارات و گزارههايي به زبان عربي است. عبارات و جملات قرآن خود از واحدهاي کوچکتري به نام کلمات يا واژهها شكل يافتهاند که در يک اصطلاح از آنها به مفردات قرآن تعبير ميشود.
1. خروج خصوصيات مصداق از موضوعله
به باور علامه كيفيت وضع و كاربرد اسامي در تابعي از «حکمت پيدايش سخن» است و خصوصيات مصاديق در اطلاق اسامي بر مسميات دخالت ندارند. از نظر وي حکمت پيدايش سخن، تأمين نيازهاي بشر در بستر اجتماع بوده است. همين عامل سبب شده تا انسان براي تأمين اغراض زندگي خود، الفاظي را در برابر معاني مورد نياز قرار دهد و به اين وسيله مقصود خود را به ديگران ابراز نمايد. به تبع اين عامل وضع الفاظ براي معاني داير مدارِ كاربردي است كه در زندگي بشر از آن مصداق انتظار ميرود[2]. به عبارت ديگر معيار در وضع و كاربرد اسامي و الفاظ، غايت و فايدهاي است كه از مصاديق خارجي عائد انسان ميشود؛ نه خصوصيات و ويژگيهاي مصاديق ابتدايي آن. وي در اينباره مينويسد:
الف. تحول در مصاديق و اطلاق حقيقي يک نام بر تمام مصاديق
علامه در بيان زاويهاي از نظرية خود در باب رابطة مفردات با معاني مصاديق خود، به تحول دائم مصاديق در بستر زمان اشاره ميكند و معتقد است كه با وجود تحولِ مصاديق با گذر زمان، به دليلِ خارج بودن خصوصيات مصاديق از موضوعله آنها و باقي ماندنِ اغراض و غايات در مصاديق جديد، همان اسامي به نحو حقيقي در مصاديق تازه به کار ميرود. مثلاً واژة سراج در ابتدا براي وسيلهاي نورافشان با مواد و قالبي خاص وضع شده است؛ ولي از آنجا که معيار در تسميه اغراض و غايات است، همين واژه در وسايل امروزي ـ که شکل و شمايل جديدي يافته و مواد سازندة آنها دگرگون شده، با اين حال همان کاربرد (نورافشاني) را داردـ به نحو حقيقي قابل استعمال است. اين قابليت باعث شده است که حتي بتوان واژههايي را كه ابتدا براي معاني محسوسي وضع شده در معاني و مصاديق معقول (غير مادي و محسوس) نيز بدون مجازگويي به كار برد كه نمونههاي آن فراوان است[6].
ب. امكان توسعه در معناي حقيقي
يكي از توابع نظرية علامه ـ چنان كه در دو مثال قبل (واژة سراج و سلاح) ملاحظه شد ـ توسعه در كاربرد واژهها و امكان استعمال حقيقي آنها در مصاديق و معانياي وسيعتر
ج. مؤثر نبودن نظريههايهاي علمي و فلسفي در فهم مفردات
برخي با اثرپذيري از نظريههاي مطرح در هرمنوتيک فلسفي فهم متون ديني را به گونهاي ترسيم كردهاند كه خواهناخواه سر از نسبيت فهم و تفسير برميآورد و سرانجامِ آن، انسداد طريق فهمي اطميانآور و معتبر از قرآن و ساير متون ديني است. يکي از آنان در ترسيم نظرية خود چنين مينويسد:
د. امكان كاربست واژهها، پيراسته از فرهنگ عصر نزول
يكي از فروع مبناي علامه در باب نحوة وضع الفاظ براي مسميات، كاربست الفاظ و اسامي در معاني و مسميات متعدد است؛ بدون اينكه تصورات و پندارهايِ خارج از موضوعله كه پيرامون آن واژه در ذهن كاربران اوليه وجود داشته است، لحاظ شود؛ حتي ميتوان با كاربرد همان واژه در تركيب جديد ذهن تودة مردم را از توهمات و پندارهايي كه در ميان مردم اعصار گذشته وجود داشته و سبب وضع اولية آن واژه شده است، پيرايش نمود. نمونة روشن آن در قرآن واژة طائر است. وضع و كاربرد واژة طائر در لغت عرب ـ طبق برخي شواهد ـ برخاسته از يك باور خرافي در ميان تودة مردم بوده است؛ اما خداوند همين واژه را در قرآن در مقام تصحيح اعتقاد و باور مردم به كار برده است. علامه ذيل آية 13 سوره اسراء: «وَكُلَّ إِنسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَآئِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَنُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ كِتَابًا يَلْقَاهُ مَنشُوراً»، دربارة ريشة اين واژه از زبان زمخشري ميگويد:
2. علوّ مصاديق مفردات قرآني
يكي از اهداف نزول قرآن آشنا ساختن مردم با حقايقي متعالي است؛ حقايقي دربارة صفات خداوند، عالم آخرت، روية ديگر حيات دنيا، رابطة دنيا و آخرت و ساير واقعياتي كه در عرف قرآن با نام غيب از آن ياد ميشود و بشر بدون راهنمايي وحي الهي راهي به درك آنها ندارد.[22]
لزوم توجه به علوّ معارف قرآني و پرهيز از سطحينگري
يكي از قواعدي كه با توجه به مبناي مذکور (علوّ معارف قرآن) و انس ذهني غالب افراد با مصاديق مادي و محسوس[25]» به دست ميآيد، لزوم توجه به سنخ معارف متعالي قرآن و پرهيز از سادهانگاري و تكيه بر معاني ساده و پيشپاافتادهاي است كه ممكن است در بدو امر از يك واژه به ذهن مخاطب بيايد. نيك ميدانيم كه معارف قرآن خصوصاً در مقام اِخبار از صفات خداوند متعال و ديگر حقايق غيبي عالم از تعاليِ ويژهاي برخوردار است و چهبسا درك آن براي كساني كه با سنخ معارف قرآني آشنا نيستند، دشوار افتد. توجه به اين حقيقت و رعايت قاعدة مذکور ميتواند ما را از شتابزدگي در تفسير واژگان قرآن بازدارد و معارف متعالي قرآن را در نظر ما در جايگاه استوارشان قرار دهد.
3. تفاوت كاربرد برخي مفردات قرآن با كاربردهاي متعارف آن
کاربرد برخي واژهها در عرف قرآن نهتنها با کاربرد متعارف آن بلكه با کاربرد رايج آن نزد متشرعه متفاوت است؛ زيرا عوامل متعددِ فرهنگي و زباني در کاربردهاي عرف متشرعه تأثير داشته است، اما قرآن حکيم بسته به اهداف مورد نظر خود، واژه را در مصداقي خاص به كار گرفته است. نمونههاي اين مطلب در قرآن فراوان است؛ مثلاً واژة معصيت در عرف متشرعه در نافرمانيِ امر مولوي به كار ميرود، ولي همين واژه در عرف قرآن در سرپيچي در غير فرمان مولوي نيز كاربرد دارد[27]. همچنين واژة مغفرت برخلاف كاربرد عرفي آن نزد متشرعه، در قرآن دربارة غير گناه نيز به کار رفته است[28]. از واژة شاكران در عرف متشرعه معنايي عام استفاده ميشود؛ در حالي كه در عرف قرآن تنها بر مخلَصان صدق ميكند؛ يعني كساني كه ابليس هيچ راهي براي نفوذ در آنها ندارد و هرگز دچار غفلت نميشوند[29]. مثال ديگر اين قبيل الَّذِينَ آمَنُوا است كه در عرف متشرعه معناي عامي از آن به ذهن ميرسد، ولي در عرف قرآن نامي تشريفي براي مؤمنان پيشگام در صدر اسلام ـ پيش از فتح مكه ـ است و اگر قرينهاي بر معناي عام نداشته باشيم، در همان معناي خاص خود به كار ميرود[30] . واژة تفقّه نيز
3.1. لزوم توجه به عرف قرآني و پرهيز از تكيه بر متفاهم عرفي
توجه به اين نكته ما را به يكي ديگر از قواعد مهم فهم و تفسير مفردات قرآن رهنمون ميسازد و آن اين که در مقام تشخيص مصاديق مفردات قرآني بايد به جاي تکيه بر کاربردهاي متعارف عرفي، به کاربردهاي اين واژه در عرف قرآن و قرائن کلامي موجود در آيات توجه نمود. علامه دراينباره مينويسد:
3.2. لزوم توجه به اعتبارات شرعي
قاعدة ديگري که از مبناي مذکور استخراج ميشود، لزوم توجه به حقايق شرعي است. برخي واژگان قرآني به تعبير علامه از اعتبار شرعي خاصي برخوردارند؛ به اين معنا كه آيات ديگر يا رواياتي معتبر همان واژه را كاملاً تعريف و حدود و ثغور معناي آن را مشخص نمودهاند؛ لذا ارادة معناي ديگر از آنها نيازمند قرينة صارفه است. در اين موارد رجوع به عرف لغوي به هيچ وجه جايز نيست و معيار معنايي است كه شرع مقدس
4. تحول معاني رايج کلمات در گذر زمان
زبان حقيقتي جاري است و به مرور زمان دستخوش تحولاتي ميشود. يكي از اين تحولات، تغيير در معناي كلمات است. آميختگي با فرهنگهاي ديگر[52]، عرفي شدن و مسامحه در معناي دقيق كلمات، از عواملي هستند كه زمينة تغيير در مفردات يك زبان
لزوم رجوع به كاربردهاي متعارفِ عصر نزول
چنانکه اشاره شد، تحول در معاني واژگان در طول زمان موجب شده كه برخي الفاظ از معاني متعارف آن در عصر نزول فاصله بگيرند. توجه به اين حقيقت ما را از اعتماد بر
5. تحول در معاني واژگان دخيل با ورود به زبان جديد
زبان عربي بهطور طبيعي بر اثر تبادلاتِ فرهنگي از زبانهاي ديگر وام گرفته و لغاتي از فرهنگهاي ديگر در خود جا داده است. برخي از اين واژگان در زبان عربي رنگ و لعاب جديدي يافتهاند و با شکل و شمايل و حتي معنايي تازه به حيات خود ادامه دادهاند. به عقيدة علامه طباطبايي نمونههايي از اين واژههاي دخيل در قرآن کريم نيز يافت ميشود[60]؛ نکتة در خور توجه در فهم و تفسير واژگان دخيل در قرآن اين است که اين قبيل واژگان بايد منطبق با فهم متعارف عربزبانان و معيارهاي پذيرفته شده در زبان عربي تفسير شوند؛ تکيه بر معناي اولية اين واژهها در فرهنگ و زبان مبدأ، چه بسا ما را از معناي رايج و معمول آنها در زبان عربي دور كند.
لزوم توجه به معناي واژگان در زبان مقصد
توجه به اين نكته به ويژه در قرآن كه فصيحترين و بليغترين كلام است و مقاصد خود را به شيواترين روش بيان نموده است، ضروري است. نمونة اين قبيل واژگان در قرآن، كلمة سَكَر در آية شريفة «وَمِن ثَمَرَاتِ النَّخِيلِ وَالأَعْنَابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَرًا وَرِزْقًا حَسَنًا» (نحل: 67) است. برخي مفسران با استناد به سخني از ابن عباس اين واژه را به معنايي غير از معناي رايج آن در زبان عربي تفسير كردهاند. علامه طباطبايي در اينخصوص مينويسد:
نتايج
چگونگي فهم مفردات قرآن در فرآيند تفسير، تابع ضوابطي است و از مباني خاصي ريشه ميگيرد. بررسي متن الميزان نشان ميدهد که علامه طباطبايي به گونهاي ضابطهمند و بر اساس مباني و قواعد ويژهاي به بيان معاني مفردات قرآن پرداخته است که برخي از آنها به قرار زير است:
پي نوشت ها
* استاديار گروه تفسير و علوم قرآن مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني. [1]. منظور از مباني فهم قرآن در اين مقاله مجموعهاي از پيشفرضهاي اساسي دربارة قرآن است که پشتوانة نظري تفسير قرآن را تشکيل ميدهد و چگونگي نيل به معناي مفردات و گزارههاي قرآن وابسته به آن است. [2]. ر.ك: سيدمحمدحسين طباطبايي، تفسير الميزان، ج2، ص 315. [3]. همان، ج 1، ص10. [4]. براي نمونه ميرزا محمدبن سليمان تنکابني (متوفاي 1302ق.) در اين باره مينويسد: «ان لکل معني من المعاني المستفاد من الالفاظ و المباني روحاً و حقيقةً و کما ان له قشراً و قالباً و قد يتعدد الصور و القوالب لحقيقةٍ واحدة و انما وضعت الالفاظ فيالحقيقة للروح و الحقيقة و استعمالها في القشور و القوالب و الصور لنوع اتحاد بينهما؛ مثلاً لفظ القلم انما وضع لآلة نقش الصور و الارواح في الالواح بلااعتبار کونه من قصب او حديد او خشب، بل بلااعبتار کونه جسما و لا کون المنقوش محسوساً او معقولاً و لا کون اللوح من قرطاس او خشب او حرير ... و کذلک الحال فيالميزان فانه وضع لمعيار يعرف بها المقادير و هذا روحه و حقيقته و لبّه و صفوته و له قوالب و قشور بعضها جسماني و بعضها روحاني ...» الميرزا محمد بن سليمان التنکابني، توشيح التفسير في قواعد التفسير و التأويل، تحقيق: الشيخ جعفر السعيدي الجيلاني، ص 33ـ 34. [5]. براي نمونه (ر.ك: سيدمحمدحسين طباطبايي، تفسير الميزان، ج1، ص 10 / ج14، ص 129ـ 130 / و ج17، ص 7 / و ج 13، ص 54). [6]. ر.ک: همان، ج2، ص 319ـ 320. [7]. ر.ک: همان، ج14، ص129ـ 130. [8]. ر.ك: همان، ج12، ص60. [9]. خارج بودن خصوصياتِ مصاديق از موضوعله الفاظ و معيار بودن غرض و غايتِ مورد انتظار. [10]. ر.ك: سيدمحمدحسين طباطبايي، تفسير الميزان، ج2، ص 315ـ 316. [11]. ر.ك: همان، ج1، ص 21. [12]. همان، ج14، ص 129ـ 130. [13]. ر.ك: عبدالكريم سروش، قبض و بسط تئوريک شريعت، ص 462. [14]. دربارة فهرستي از مقالات و كتابهايي كه در ارزيابي يا نقد نظرية قبض و بسط نگاشته شده است، ر.ك: احد فرامرز قراملكي؛ «كتابشناسي توصيفي تحول معرفت ديني»، مجلة «كتاب نقد» سال دوم، ش 5 و 6، ص 362ـ 384. [15]. يكي از شواهد درستي ديدگاه علامه، فلسفة پيدايش سخن است. سخن، چنان كه پيشتر اشاره شد، براي تأمين نيازهاي بشر در بستر جامعه وضع شده است؛ به تبع آن، معناي الفاظ و مفردات غالباً ناظر به آثار ظاهري ص(87) آن اشيا در نظر عرف و غاياتي است كه به طور متعارف و معمول از آن اشياء خارجي متوقع است، نه ذات آنها و نه ذات به انضمام تمام اوصاف و ويژگيها. مثلاً آتش در نظر عرف براي حقيقتي وضع شده كه بسيار سوزاننده است و شعلهاش آميزهاي از رنگهاست؛ اگر هم اوصاف و خصوصيات يك شيء در نامگذاري آن لحاظ شده باشد، غالباً اوصاف ظاهري است كه از نظر عرف حقيقت آن شيء را تشكيل ميدهد، نه حقيقت شيء آنچنان كه در متن واقع است. در مثال مذكور اين كه شعلة آتش حاصل تركيبِ چه عناصري است، در تسميه و كاربرد اين واژه لحاظ نميشود. شاهد ديگر اين است كه با وجود تحول در مصاديق در استعمال اين الفاظ در معاني جديد هيچگونه مجازگويي احساس نميشود؛ در حالي كه اگر واقعاً اوصاف واقعي شيء جزئي از موضوعله بود و تغيير در نظريههاي علمي موجب تحول در معاني مفردات ميشد، ميبايست دستكم با وقوع تحولي اساسي در نظريههاي پذيرفته شده در مورد يك حقيقت خارجي مانند آتش يا خورشيد، مردم در استعمال واژة قديمي و اطلاق آن بر آن حقيقت خارجي ترديد كنند، يا واژة قديمي را با قرينه و به نحو مجاز در آن استعمال نمايند. [16]. براي تفصيل بيشتر در اينباره. ر.ك: صادق لاريجاني، معرفت ديني، ص 119ـ 120 / و رضا ديني، «گزارة دوم؛ نقد نظريه قبض و بسط تئوريك شريعت (1)»، كتاب نقد، شمارة 5 و 6؛ ص 312 ـ 316. [17]. ر.ك: سيدمحمدحسين طباطبايي، الميزان، ج13، ص 53ـ 54 / و محمودبن عمر الزمخشري، الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، ذيل نمل: 47، الجزءالثالث، ص 371 / و الراغب الاصفهاني، مفردات الفاظ القرآن، ص 528، ذيل مادة طير و الطريحي / فخرالدين طريحي، مجمع البحرين، ج3، ص 382، ذيل همين ماده. [18]. يكي از عواملِ قابليتِ مذكور، خارج بودن خصوصياتِ مصاديق از موضوعله اصلي الفاظ است كه در ديدگاه علامه دربارة نحوة ارتباط الفاظ، معاني و مصاديق خارجي مفردات به آن اشاره شد. [19]. ر.ك: سيدمحمدحسين طباطبايي، تفسير الميزان، ج13، ص 53. [20]. دربارة سرّ اين تفاوت (ر.ك: همان، ج1، ص 69). [21]. براي تفصيل بيشتر در اينباره ر.ک: اميررضا اشرفي، «پيراستگي قرآن از انديشهها و باورهاي باطل (پژوهشي در يکي از مباني تفسيري علامه طباطبايي)»، مجلة معرفت، ش 107، ص 18 ـ 28. [22]. وَيُعَلِّمُكُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُعَلِّمُكُم مَّا لَمْ تَكُونُواْ تَعْلَمُونَ ( بقره: 151). [23]. ر.ک: سيدمحمدحسين طباطبايي، تفسير الميزان، ج 1، ص 9. [24]. همان، ج1، ص10ـ11. [25]. انس ذهني غالب افراد بشر با مصاديق محسوس و مادي. [26]. ر.ک: سيدمحمدحسين طباطبايي، تفسير الميزان، ج1، ص11 [27]. معصيت و مغفرت در عرف قرآن بر هر گونه دوري از حق اطلاق شده است، لذا دربارة مخلصين نيز كه از سلطة شيطان و اغواي او به دورند، نيز ذنب و مغفرت به كار رفته است (.ر.ك: همان، ج 5، ص 72 و ج 6، ص 370 ـ 371). ص(88) [28]. مانند اين آية شريفه: «وَإِن تَعُدُّواْ نِعْمَةَ اللّهِ لاَ تُحْصُوهَا إِنَّ اللّهَ لَغَفُورٌ رَّحِيمٌ» (نحل: 18 ) ر.ك: همان، ج12، ص 220) [29]. علامه ذيل «...لَئِنْ آتَيْتَنَا صَالِحاً لَّنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ» (اعراف: 189)، با اشاره به آية «وَلاَ تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شَاكِرِينَ» (اعراف: 17)، مينويسد: أن الشاكرين في عرف القرآن هم المخلَصون ( بفتح اللام) الذين لا سبيل لإبليس عليهم و لا دبيب للغفلة في قلوبهم. (همان، ج8، ص376). [30]. ر.ك: همان؛ ج1، ص 246 ـ 247 / و ج 9، ص52 و ص315 / و ج 11، ص 54. [31]. ر.ك: همان، ج9، ص404. [32]. ر.ك: همان، ج 6، ص10. [33]. «ان الطريق إلي تشخيص مصاديق الكلمات في كلامه تعالي هو الرجوع إلي سائر ما يصلح من كلامه لتفسيره دون الرجوع إلي العرف و ما يراه في مصاديق الألفاظ»؛ (همان، ج 12، ص 207) [34]. همان، ج10، ص 101. [35]. ر.ك: همان، ج 9، ص 46. [36]. همان، ج 4، ص 407. [37]. ر.ك: همان، ج4، ص305 / و ج15، ص 15. [38]. ر.ك: همان، ج 8، ص 370. [39]. ر.ك: همان، ج 3، ص 279. [40]. ر.ك: همان، ج13، ص 167 / و 168 و 404. [41]. ر.ك: همان، ج 15، ص 6. [42]. ر.ك: همان، ج12، ص 365. [43]. ر.ك: همان، ج12، ص 319. [44]. ر.ك: همان، ج5، ص 212. [45]. ر.ك: همان، ج5، ص 217. [46]. روش راغب در كشف معاني مفردات قرآن با نگاهي اجمالي به اين كتابِ ارزشمند به دست ميآيد. راغب بسياري اوقات مستندات قرآني خود را درگزينش معنايي خاص براي يك واژه صريحاً ارائه نموده است. [47]. براي نمونه ر.ك: همان، ج 12، ص331. [48]. همان، ج9، ص 178. [49]. نظير استعمال تقوا در قرآن در معناي خاصِ پرهيز از محارم الهي. (ر.ك: همان؛ ج9، ص 150ـ 151). [50]. اين واژه وقتي در كنار صلوة استعمال ميشود، معمولاً به معناي يكي از عبادات ِمالي است كه حدود و ثغور آن در شرع مشخص شده است؛ اما در برخي سورههاي مكي كه هنگام نزول آنها هنوز فريضه زكوة تشريع نشده بود، در معناي لغوي (مطلق انفاق در راه خدا) به کار رفته است؛ مانند زکوة در اين سوره: «وَوَيْلٌ لِّلْمُشْرِكِينَ الَّذِينَ لَا ص(89) يُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُم بِالْآخِرَةِ هُمْ كَافِرُونَ» (فصلت: 6ـ7 / ر.ك: سيدمحمدحسين طباطبايي، تفسير الميزان، ج17، ص 361) [51]. ر.ك: همان، ج 4، ص 272. [52]. ابناثير در اين زمينه مينويسد:«با تشرّف غيرمسلمانان به اسلام، زبان عربي به دليل اختلاط با ساير زبانها در گذر زمان متحول گشت؛ دستهاي از الفاظ که معاني آنها در عصر نزول معروف و با ذهن مأنوس بود، براي تودة عرب ناآشنا و بيگانه شد و روز به روز غرابت و ابهام معاني واژهها افزون گشت تا جايي که اين غرابت و ابهام دامن خواص را نيز فرا گرفت» (ر.ک: ابناثير، النهاية في غريب الحديث و الاثر، ص 5). [53]. با اين توضيح كه وقتي جملات و عباراتي زياد بر سرِ زبان مردم هر كوي و برزن افتاد، عدهاي گمان ميكنند كه معناي آن را خوب ميفهمند و دربارة معناي آن دقت كافي را به كار نميبرند. [54]. سيدمحمدحسين طباطبايي، تفسير الميزان، ج1، ص271ـ 272. [55]. ر.ک: تفسير علامه ذيل بقره: 124 و انبياء: 73 / الميزان، ج1، ص 271ـ 272 و ج 14، ص 304. [56]. نظير توبه: 12 و قصص: 41. [57]. إطلاق أمة محمد و إرادة جميع من آمن بدعوته من الاستعمالات المستحدثة بعد نزول القرآن و انتشار الدعوة الإسلامية و إلا فالأمة بمعني القوم كما قال تعالي «قِيلَ يَا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلاَمٍ مِّنَّا وَبَركَاتٍ عَلَيْكَ وَعَلَي أُمَمٍ مِّمَّن مَّعَكَ وَأُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُم مِّنَّا عَذَابٌ أَلِيمٌ» (هود: 48) و ربما أطلق علي الواحدة كقوله تعالي «إِنَّ إِبْرَاهِيمَ كَانَ أُمَّةً قَانِتًا لِلّهِ حَنِيفًا» (النحل: 120) (ر.ک: السيدمحمدحسين الطباطبايي، تفسير الميزان، ج 1، ص297). [58]. يكي از اين نمونهها واژة استمتاع است كه در عصر نزول حقيقتاً در نكاح متعه به كار ميرفته است؛ لذا حمل آن بر معناي لغوي يا معنايي غير آن جايز نيست. (ر.ك: سيدمحمدحسين طباطبايي، ج 4، ص 271ـ 272). [59]. همان، ج5؛ ص204. [60]. دربارة اين مسئله و اقوال قرآنپژوهان دربارة آن ر.ك: السيوطي، الاتقان في علوم القرآن، الجزءالثاني، النوع الثامن و الثلاثون، ص 125 ـ 143. [61]. ر.ك: سيدمحمدحسين طباطبايي، تفسير الميزان، ج12، ص291. ص(90)
کتابنامه
ـ ابناثير؛ المبارک بن محمد الشيباني، الجزري، النهاية في غريب الحديث و الاثر، بيروت، داراحياءالتراث العربي، 1422ق. |
|
پژوهشي در واژگان دخيل در قرآن
سيد عبدالرسول حسينيزاده1
چكيده
واژههاي دخيل قرآن، آن دسته از كلمات غيرعربي وارد شده به زبان عربي است كه با تغييراتي در قرآن آمده است. بحث از اين موضوع اهميت دارد؛ چراكه گمان شده است وجود واژگان دخيل در قرآن با عربي بودن آن، كه آيات متعددي به آن تصريح ميكند، ناسازگار است و بهانهاي براي شبههافكني برخي از مستشرقان شده است. در اين مقاله تلاش شده است با نقد و بررسي و تحليل ديدگاههاي مختلف اين نظر ثابت گردد كه وجود واژگان دخيل در قرآن كريم با توجه به اينكه اصل اين واژگان بيگانه است، پذيرفتني است هرچند از آنرو كه اين واژگان پس از عربيشدن در قرآن آمده است، ميتوان گفت قرآن خالي از واژگان بيگانه است. به اين دليل، آمدن اينگونه واژگان با عربي بودن قرآن ناسازگاري ندارد. همچنين همانندي برخي از واژگان قرآني با ديگر كتابهاي آسماني، ناشي از وحدت منبع و سرچشمه وحياني آنهاست، نه برگرفتن قرآن كريم از آنها، آنگونه كه برخي مستشرقان پنداشتهاند.
كليدواژهها:
قرآن، واژگان دخيل، المعربات، اعجاز قرآن.
مقدّمه
يكي از مباحث مهم در حوزه واژهشناسي قرآن كه از ديرباز مورد توجه مفسّران و دانشمندان علوم قرآن بوده و به بحث و تحقيق درباره آن پرداختهاند، واژههاي دخيل در قرآن است. واژههاي دخيل، آن دسته از كلمات غيرعربي است كه وارد زبان عربي شده است و با تغييراتي در اين زبان به كار گرفته شده و به تدريج جزء اين زبان شده است. به اين واژهها «الالفاظ الدخيله» و «المعربات» ميگويند. بررسي وجود اينگونه كلمات در قرآن كريم از آنجهتاهميتداردكهممكناستتصورشودوجودواژههايي با اصل و ريشه غيرعربي در قرآن، با عربي بودن قرآن كه در آيات متعددي به آن تصريح شده است منافات دارد و يا بهانهاي در دست مخالفان براي اشكال بر قرآن باشد.
ديدگاهها
دانشمندان درباره وجود واژگان دخيل در قرآن اختلافنظر دارند. گروهي مانند شافعي،18 همچنين لغتشناس معروف ابوعبيده معمربن مثني،19 مفسّر، فقيه و مورخ بزرگ طبري،20 لغتشناس نامي احمدبن فارس،21 فقيه اشعري باقلاني،22 متكلّم و مفسّر اشعري فخر رازي23 و از معاصران احمد شاكر، عبدالوهاب عزام،24 عبدالعال سالم مكرم25 و ... از مخالفان وجود چنين واژههايي ميباشند. در مقابل، عدهاي آن را پذيرفتهاند و دسته سوم به نحوي درصدد جمع بين دو قول برآمدهاند كه در اينجا به بررسي دلايل هر گروه ميپردازيم.
دلايل مخالفان وجود واژههاي دخيل در قرآن
1. وجود واژههاي دخيل در قرآن مخالف آياتي است كه قرآن را صريحا عربي معرفي مينمايد. مانند آيات: «إِنَّا أَنزَلْنَاهُ قُرْانا عَرَبِيّا»(يوسف: 2)، «وَكَذَلِكَ أَنزَلْنَاهُ قُرْانا عَرَبِيّا» (طه: 113)، «قُرانا عَرَبِيّا غَيْرَ ذِي عِوَجٍ» (زمر: 28) و «وَلَوْ جَعَلْنَاهُ قُرْانا أَعْجَمِيّا لَقَالُوا لَوْلَا فُصِّلَتْ آيَاتُهُ أَأَعْجَمِيٌّ وَعَرَبِيٌّ.»(فصلت: 44)26 ابوعبيده با استناد به آيه 2 سوره «يوسف» گفته است: «خداوند قرآن را با زبان عربي مبين نازل كرده است و هركسبپندارددرقرآنواژگان غيرعربي وجود دارد سخني ناروابر زبانآورده است.»27
دلايل باورمندان به وجود واژههاي دخيل در قرآن
در مقابل گروه نخست كساني معتقد به وجود واژههاي دخيل در قرآن ميباشند. علاوه بر گروهي از مفسّران نخستين، برخي از معاصران نيز به وجود واژگان دخيل در قرآن باور دارند؛ مانند: راغب اصفهاني،42 زمخشري،43 جواليقي، جويني، ابن نقيب و... .44 اين گروه براي ديدگاه خويش دلايلي آوردهاند كه مهمترين آنها عبارت است از:
جمع بين دو ديدگاه
به نظر ميرسد چنانكه ابوعبيده قاسم بن سلام باور دارد، دو ديدگاه پيشين با هم قابل جمعند. به اين بيان كه واژگانِ همانند، ميان قرآن و زبانهاي بيگانه را ميتوان با توجه به اصل و ريشه آنها، بيگانه به شمار آورد، اما هنگامي كه به عربها رسيده است با حذف يا تغيير حروف و يا تخفيف آنچه سنگين و دشوار بود، آنها را تغيير داده و به صورت واژههاي عربي درآوردند. سپس اين واژهها را در اشعار و محاوراتشان به كار بردند. در نتيجه، به صورت واژههاي عربي درآمدند و در زمان نزول قرآن در قرآن به كار رفتند. توضيح اينكه عربهاي اصيل ـ كه قرآن به زبان آنها نازل شده است ـ براي تجارت و غير آن به شام و حبشه و حيره سفر ميكردند و با ديگر اقوام و زبانها نشست و برخاست داشتند و با آنها به نوعي ارتباط يافتند و واژههاي بيگانه را وام گرفته و با تغييراتي آنها را جزء زبان خود كردند، به گونهاي كه رنگ عربي خالص يافتند. در چنين وضعي قرآن آنها را به كار گرفت.49 پس اين واژهها عربي هستند و اگر شخصي عربي معناي آن را نداند، جهل او مانند جهل به واژههاي اصيل ديگر لهجههاي عربي است. بنابراين، نظر كساني كه گفتهاند اين الفاظ عربي است درست است، همانگونه كه نظر كساني كه گفتهاند غيرعربي است نيز صحيح است.50 اين ديدگاه، ديدگاهي واقعگرا و صحيح است و انديشمنداني مانند ابن عطيه،51 ابن جوزي،52 ثعالبي53 و جمعي ديگر54 آن را پذيرفتهاند.
واژگان دخيل و اعجاز قرآن
برخي از صاحبنظران، استعمال واژههاي دخيل در قرآن را مانند ساير واژهها در نهايت فصاحت و بلاغت شمرده و وجود اين واژگان را از وجوه اعجاز قرآن كريم ميدانند؛55 مثلاً، كاربرد واژههاي غيرعربي مانند استبرق در قرآن كريم، نشانه فصاحت بلند اين كتاب آسماني است؛ زيرا واژه ديگري يافت نميشود كه همتراز آن در فصاحت بوده و همانند آن در ميان كلمات ديگر نقش ايفا كند.56 افزون بر اين، وجود واژگان دخيل در قرآن كريم ميتواند بر جنبه جهاني بودن قرآن كريم، اين معجزه جاويد محمّدي، مؤثر افتد.57
نتيجهگيري
از مطالب بيان شده نتايج ذيل حاصل ميشود:
پى نوشت ها
1 استاديار دانشكده علوم قرآنى قم. تاريخ دريافت: 19/10/87 ـ تاريخ پذيرش: 3/12/87. 2ـ مانند ابنعبّاس، ابنمسعود، ابوموسى اشعرى، عكرمه، قتاده، مجاهد، سعيدبن جبير، حسن بصرى، سدى، ابوميسره و.... . محمد روّاس قلعهجى، لغهالقرآن لغهالعرب المختارة، ص 16. 3ـ محمّدبن ادريس شافعى، الرساله، ص 41. 4ـ ابنحجر عسقلانى، تهذيب التهذيب، ج 1، ص 11، مقدّمه ترجمه مؤلف. 5ـ زبانهاى حبشى، فارسى، رومى، هندى، سريانى، عبرى، نبطى، قبطى، تركى، زنجى، بربرى. ر.ك. جلالالدين سيوطى، المتوكلى، ص 20. 6ـ در اينباره ر.ك: آرتور جفرى، واژههاى دخيل در قرآن مجيد، ص 18ـ20. 7ـ اين كتاب در سال 1997 توسط انتشارات دارالشرق در بيروت منتشر شده است. 8ـ اين كتاب در سال 1408 توسط انتشارات دارمجد لاوى در بيروت منتشر شده است. 9ـ اين كتاب در سال 1369 توسط انتشارات دارالشروق در بيروت منتشر شده است. 10ـ اين كتاب در سال 2002 توسط انتشارات جمعيهالدعوة الاسلامية العالمية منتشر شده است. 11ـ محمّدبن عبداللّه زركشى، البرهان فى علومالقرآن، ج 1، ص 382ـ387. 12ـ جلالالدين سيوطى، الاتفان فى علومالقرآن، ج 1، ص 288. 13ـ جلالالدين سيوطى، معتركالاقرآن فى اعجازالقرآن، ج 1، ص 147. 14ـ آرتور جفرى، واژههاى دخيل در قرآن مجيد، ص 18. 15ـ اين كتاب در سال 1938 به چاپ رسيده است. 16ـ ترجمه ديگرى از اين كتاب با عنوان «لغات دخيله قرآن» نيز توسط آقاى سعيد نورى انجام شده است و انتشارات نويد نور آن را در سال 1385 منتشر كرده است. 17ـ براى نمونه به واژههاى ذيل در اين كتاب مراجعه نماييد: «تاب»، ص 151، «تفسير»، ص 157، «جبرئيل»، ص 166، «جنه»، ص 170، «صوم»، ص 298، «قدس»، ص 338، «يقين»، ص 418. 18ـ محمّدبن ادريس شافعى، الرساله، ص 41. 19ـ جلالالدين سيوطى، الاتقان، ج 1، ص 289. 20ـ محمّدبن جرير طبرى، جامعالبيان، ج 1، ص 21ـ22. 21ـ جلالالدين سيوطى، الاتقان، ج 1، ص 289. 22ـ محمّدبن عبداللّه زركشى، البرهان، ج 1، ص 383. 23ـ ر.ك: محمّد روّاس قلعهجى، لغهالقرآن لغهالعرب المختاره، ص 17. 24ـ ر.ك: عبدالعال سالم مكرم، اللغهالعربية فى رحاب القرآنالكريم. 25ـ عبدالعال سالم مكرم، اللغهالعربية، ص 116 / عبدالعال سالم مكرم، قضايا قرآنية فى ضوءالدراسات اللغوية، ص 52ـ54. 26ـ نيز ر.ك. فصلت: 3 / شورى: 7 / زخرف: 3. 27ـ ر.ك. ابومنصور جواليقى، المعرب من الكلام الاعجمى على حروف المعجم، ص 4 / محمّدبن عبداللّه زركشى، البرهان، ج 1، ص 383. 28ـ جلالالدين سيوطى، معتركالاقران، ج 1، ص 148. 29ـ ر.ك: ابن فارس، الصاحبى فى فقه اللغة، ص 28ـ30 / محمّدبن عبداللّه زركشى، البرهان، ج 1، ص 387 / جلالالدين سيوطى، معتركالاقران، ج 1، ص 147. 30ـ عبدالرحمنبن محمّدبن ابىحاتم، تفسير القرآنالعظيم، ج 1، ص 317 / محمّدبن جرير طبرى، جامعالبيان، ج 7، ص 211. 31ـ محمّدبن ادريس شافعى، الرساله، ص 41. 32ـ محمّدبن عبداللّه زركشى، البرهان، ج 1، ص 387 / جلالالدين سيوطى، الاتقان، ج 1، ص 289. 33ـ همان. 34ـ عبدالعال سالم مكرم، اللغهالعربية، ص 115ـ116 / همو، قضايا قرآنية فى ضوءالدراسات اللغوية، ص 52ـ54. 35ـ ابومغلى سميع، فى القرآن من كل لسان، ص 55. 36ـ آرتور جفرى، واژههاى دخيل در قرآن مجيد، ص 6. 37ـ همان، ص 10. 38ـ پرويز ناتل خانلرى، زبانشناسى و زبان فارسى، ص 111ـ112. 39ـ ر.ك. آرتور جفرى، واژههاى دخيل در قرآن مجيد، ص 11ـ12. 40ـ ر.ك. محمّدبن جرير طبرى، جامعالبيان، ج 1، ص 20ـ24 / ابن قتيبه، غريب الحديث، ج 2، ص 89 / عبدالرحمنبن محمّدبن جوزى، زادالمسير، ج 6، ص 345. 41ـ عبدالحقبن غالبابن عطيه، المحررالوجيز، ج 1، ص 51. 42ـ راغب اصفهانى، مفردات الفاظ القرآن، 1427، ص 406 و 434. 43ـ محمودبن عمر زمخشرى، الكشاف، ج 1، ص 335 و 363. 44ـ محمّد روّاس قلعهجى، لغهالقرآن، ص 16. 45ـ جلالالدين سيوطى، الاتقان، ج 1، ص 289 / محمود آلوسى، روحالمعانى، ج 12، ص 174. 46ـ ر.ك: محمّدبن جرير طبرى، جامعالبيان، ج 1، ص 20ـ24. 47ـ جلالالدين سيوطى، الاتقان، ج 1، ص 289. 48ـ همان. 49ـ عبدالحقبن غالبابن عطيه، المحررالوجيز، ج 1، ص 51. 50ـ ر.ك: جلالالدين سيوطى، المزهر فى علوماللغة و انواعها، ص 209ـ210. 51ـ عبدالحقبن غالب ابن عطيه، المحررالوجيز، ج 1، ص 51. 52ـ ابن جوزى، فنونالافنان فى عيون علومالقرآن، ص 343 / جلالالدين سيوطى، الاتقان، ج 1، ص 289. 53ـ عبدالرحمنبن محمّد ثعالبى، جواهرالحسان، ص 149. 54ـ ر.ك: جلالالدين سيوطى، معتركالاقران، ج 1، ص 150 / محمد روّاس قلعهجى، لغهالقرآن، ص 187. 55ـ جلالالدين سيوطى، معتركالاقران، ج 1، ص 147. 56ـ ر.ك: جلالالدين سيوطى، الاتقان، ج 1، ص 289. 57ـ سيد علىمحمّد بلاسى، المعرب فى القرآنالكريم، ص 380.
منابع
ـ آلوسى، محمود، روحالمعانى، تحقيق محمّدحسين عرب، بيروت، دارالفكر، 1417. |
|
جستاري در باب واژه قرآني «وَيْكَأَنَّ»
عبدالله موحدي محب*
چکيده
يکي از ترکيبهاي قرآني که از ديرباز بحث هاي نحوي و تفسيري فراواني را برانگيخته، ترکيب «وَيْكَأَنَّ اللَّهَ » و « وَيْكَأَنَّه» در آية 82 سوره قصص است. اين مقاله، آراء نحويان و مفسران را دربارة ساختار اين ترکيب بررسي ميکند. ابتدا سخن دانشوران نحو و تفسير سدههاي نخستين نقل و ارزيابي و در پايان مقتضاي بلاغت قرآن در آن باره بازگو شده است. دربارة ساختار اين ترکيب، بيشتر محققان دانش نحو نظر سيبويه را مبني بر مرکب بودن آن از «وَي» و «کَأنَّ» پذيرفته و آن را بهترين نظر دانستهاند.
كليد واژهها:
مفردات قرآن، وَي، وَيک، وَيکَأنَّ اللهَ، وَيکَأنَّهُ، آيه82 قصص.
مقدمه
در قرآن مجيد آيتي است كه در آن، نگارة بيداري دنياباوران پس از نظارة پايان دنيامداري قارون و تباهي او به تصوير كشيده شده است: وَ أَصْبَحَ الَّذِينَ تَمَنَّوْا مَكانَهُ بِالْأَمْسِ يَقُولُونَ وَيْكَأَنَّ اللَّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ يَقْدِرُ لَوْ لا أَنْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا لَخَسَفَ بِنا وَيْكَأَنَّهُ لا يُفْلِحُ الْكافِرُونَ (قصص: 28)؛ آنان كه ديروز آرزوي مكانت و مكنت قارون را در سر ميپروراندند امروز با ديدن تباهي او گفتند: واي كه گويي خداوند روزيِ هر كه از بندگانش را بخواهد گشاده سازد و بر هر كه خواهد تنگ گيرد. اگر خداي بر ما منت ننهاده بود ما نيز چون او به زمين فرو ميرفتيم، واي كه كافران رستگار نميشوند.
نتيجه
از واژگان و ترکيبهاي قرآني که از ديرباز چالشهاي نحوي و تفسيري فراواني دربارة آن صورت پذيرفته، واژة «وَي» و ترکيب « وَيْكَأَنَّ اللَّهَ » و « وَيْكَأَنَّه» در آية 82 سورة قصص است. نقلهاي متفاوتي از دانشوران مسلمان سدههاي نخست دربارة معناي اين ترکيب موجود است که معمولاً از حد مفهوم لغوي آن فراتر نميرود. از علي بن ابراهيم قمي، محدث و مفسر شيعي سدههاي سوم و چهارم، نقل است که بخش نخست اين واژه (وَي) داراي ريشهاي سرياني است. پس از وي تقريباً تمام تفاسير روايي شيعي آين سخن را بيکموکاست آورده و بر آن هيچ توضيحي نيفزودهاند. ريشة اين ترکيب هر چه باشد، بيگمان کاربرد آن در زبان عربي پيشينهاي طولاني دارد و در جايگاه واژهاي عربي شده، تابع اصول و قواعد عربي است.
پی نوشت ها:
* استاديار دانشگاه کاشان : Movahedi_moheb@Yahoo.com [1]. مكي بن ابي طالب القيسي، مشكل اعراب القرآن، ص 257. [2]. عبد الله ابنعباس، تنويرالمقباس في تفسير ابنعباس، در حاشية الدرالمنثور، ج 4، ص 161. [3]. ملافتحالله كاشاني، منهجالصادقين، ج 7، ص 132. [4]. محمد بن احمد الانصاري قرطبي، الجامع لاحكام القرآن، (تفسير القرطبي)، ج 13، ص 318. [5]. محمود صافي، الجدول في اعراب القرآن و صرفه و بيانه، ج 19 و 20، ص 299. [6]. ابنقتيبة عبدالله بن مسلم الدينوري، تأويل مشكل القرآن، ص 526. [7]. محمدهادي معرفت، التفسير و المفسرون في ثوبه القشيب، ج 1، ص 411 ـ 417. [8]. محمد بن جرير طبري، جامعالبيان في تفسير القرآن، ج 20، ص 77 / الدرالمنثور، ج 5، ص 139 / محمد بن ادريس رازي «ابن ابي حاتم»، تفسير القرآن الكريم، ج 9، ص 3021 مسلسل / ابنقتيبة عبدالله بن مسلم الدينوري، تأويل مشكل القرآن، ص 526. [9]. زيد بن علي بن الحسين‡، تفسير غريبالقرآن، ص 314. [10]. مقاتل بن سليمان، تفسير مقاتلبن سليمان، ج 2، ص 507. [11]. نام اصلي اين كتاب معارج السؤل يا معارج السؤال است. ر.ك: شيخ آقا بزرگ تهراني، الذريعه الي تصانيفالشيعه، ج 18، ص 280 و ج 21، ص 182. [12]. ملافتحالله كاشاني، منهجالصادقين، ج 7، ص 132. [13]. نجمالدين عمر بن محمد نسفي، تفسير نسفي، ج 2، ص 747 مسلسل. [14]. علي رواقي، «به كوشش» ترجمة قرآن موزة پاريس، ص 128. [15]. حبيب يغمايي «به اهتمام»، ترجمة تفسير طبري، ص 1274 مسلسل. [16]. ر.ك: محمد معين، فرهنگ فارسي معين، ص 5072 [17]. ديوان رودكي، ص 236 / لغت فرس اسدي، ص 98 [18]. حسين بن احمد انجوي شيرازي، فرهنگ جهانگيري، ص 2332 مسلسل / علي بن احمد اسدي طوسي، لغت فرس اسدي، ص 98. [19]. ميرزاعبداللطيف تبريزي، برهان جامع، ص 228 / لغت فرس اسدي، ص 98. [20]. سروي كاشاني، فرهنگ مجمع الفرس، ص 1491 مسلسل / ميرزاعبداللطيف تبريزي، برهان جامع، ص 228. [21]. علي بن ابراهيم قمي، تفسير نجف، ج 2، ص 144. [22]. ملامحسن فيض كاشاني، تفسيرالصافي، ج 2، ص 278 / همو، تفسير الاصفي، ج 2، ص 938 / سيدهاشم بحراني، تفسير البرهان، ج 3، ص 237 / عبدعلي بن جمعه حويزي، تفسير نورالثقلين، ج 4، ص 143. ص(107) [23]. محمدجواد مشكور، فرهنگ تطبيقي عربي با زبانهاي سامي و ايراني، باب «واو» واژة «واه». [24]. لويس كاستاز، قاموس سُرياني عربي، ص 81 / جليل اخوان زنجاني، پژوهش واژههاي سرياني در زبان فارسي، ص 101. [25]. ابراهيم پورداوود، يادداشتهاي گاثاها، ص 137 ـ 138 و 263. [26]. محمد معين، مزديسنا و ادب پارسي، ص 6. [27]. حسين بن احمد انجوي شيرازي، فرهنگ جهانگيري، ص 2360 / سيد محمدعلي داعيالاسلام، فرهنگ نظام، ج 5، ص 407 / رضا قلي خان هدايت، فرهنگ انجمن آراي ناصري، ص 739 ـ 740. [28]. سعيد نفيسي، تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي، ج 1، ص 170. [29]. سيدمحمدعلي داعي الاسلام، فرهنگ نظام، ج 5، ص 470 / محمدحسين بن خلف تبريزي، برهان قاطع، حاشيه محمد معين، ص 2296 مسلسل. [30]. نام شاعر را بعضي زيد بن عمرو بن نفيل گفتهاند. او از موحدان عصر جاهلي بوده كه پيش از ظهور اسلام از دنيا رفته است. بعضي فرزند او به نام سعيد را گويندة شعر دانستهاند كه از مسلمانان نسل اول اسلامي است. كساني نيز شاعر ديگر قرشي به نام بنيه بن الحجاج بن عامر السهمي را سرايندة شعر دانستهاند. ر.ك: ابوالفتوح رازي، روح الجنان، ج 8، ص 489 ـ 490 / الشيخ الطوسي، التبيان، ج 8، ص 161 / محمدباقر الشريف، جامعالشواهد، ج 2، ص 284 /جلالالدين السيوطي، شرح شواهد مغني، ج 2، ص 787 / عزالدين ابوالحسن الجزري، اسدالغابة، ج 2، ص 238 و 306 / ابن منظور، لسان العرب، ج 15، ص 418 ـ 419. [31]. سيبويه، الكتاب، ج 1، ص 338 / شرح الرضي عليالكافية، ج 3، ج 125 / ابنقتيبة عبدالله بن مسلم الدينوري، تأويل مشكل القرآن، ص 257. [32]. شرح ديوان عنتره، ص 126 / ابوعبدالله الحسين زوزني، شرح المعلقات السبع، ص 129 ـ 130 / محمدبن الحسن الرضي الاسترآبادي، شرح الرضي عليالكافية، ج 3، ص 125. [33]. شيخ عباس قمي، الكني و الالقاب، ج 3، ص 92. [34]. محمدجواد شريعت، چهارده روايت در قرائت قرآن مجيد، ص 29. [35]. همان، ص 35. [36]. محمد بن محمد الدمشقي (ابن الجزري)، النشر في القراآتالعشر، ج 2، ص 151 ـ 152 / تحبير التيسير، ص 77 / ابوعمر عثمان بن سعيد الداني التيسير فيالقراءات السبع، ص 551 / احمد مختار و ديگران، معجم القراءات القرآنية، ج 5، ص 33 ـ 34. [37]. موفق الدين ابن يعيش، شرحالمفصل، ج 4، ص 78. [38]. ملافتحالله كاشاني، منهجالصادقين، ج 7، ص 132. [39]. ابنقتيبة عبدالله بن مسلم الدينوري، تأويل مشكلالقرآن، ص 256. [40]. شيخ عباس قمي، الكني و الالقاب، ج 3، ص 14. ص(108) [41]. محمد بن احمد الانصاري قرطبي، الجامع لاحكامالقرآن «تفسير القرطبي»، ج 13، ص 318 ـ 319. [42]. محمد بن جرير طبري، جامع البيان في تفسير القرآن، ج 20، ص 77 ـ 78 / ابن منظور الافريفي، لسان العرب، ج 15، ص 418 ـ 419 / محمدمرتضي زبيدي، تاج العروس من جواهر القاموس، ج 10، 404 / ابوالبركات ابن الانباري، البيان في غريب القرآن، ج 2، ص 237 / محمدبن الحسن طوسي، التبيان فيتفسير القرآن، ج 8، ص 161. [43]. محمد بن الحسن الرضي الاسترآبادي، شرح الرضي علي الكافية، ج 3، ص 125. [44]. ابوالبركات ابن الانباري، البيان في غريب القرآن، ج 2، ص 237. [45]. ابوالفضل رشيدالدين ميبدي، كشف الاسرار، ج 7، ص 353. [46]. تقيالدين احمد بن محمد الشمني، المنصف من الكلام، ص 112. [47]. محمدبن الحسن طوسي، التبيان فيتفسير القرآن، ج 8، ص 161 / ابوالفتوح رازي، روح الجنان و روح الجنان، ج 8، ص 489. [48]. محمدبن علي شريف لاهيجي، تفسير شريف لاهيجي، ج 3، ص 500 / فخرالدين رازي، مفاتيح الغيب، ج 25، ص 20. [49]. محمد بن جرير طبري، جامع البيان في تفسير القرآن، ج 20، ص 78. [50]. براي آگاهي بيشتر ر.ك: محمدهادي معرفت، تاريخ قرآن، ص 124 ـ 139 / نيز رسم الخط مصحف از غانم قدوري، ترجمة فارسي، ص 178 ـ 213. [51]. موفقالدين ابنيعيش، شرح المفصل، ج 4، ص 78. [52]. محمدعلي الصبان، حاشية علي شرح الاشموني، ج 3، ص 198 / طهراني حائري، مقتضيات الدرر، ج 8، ص 162. [53]. ابوالفتح ابن جني، الخصائص، ج 3، ص 42 ـ 43. [54]. جمالالدين بن هشام الانصاري، مغني اللبيب عن كتب الاعاريب، ص 483. [55]. ابوالفتح ابن جني، الخصائص، ج 3، ص 42 ـ 43. [56]. القيسي مكي بن ابي طالب، مشكل اعراب القرآن، ج 2، ص 165. [57]. محمود آلوسيبغدادي، روح المعاني، ج 20، ص 124 / ملافتحالله كاشاني، منهج الصادقين، ج 7، ص 132 / اسماعيل حقي بروسوي، روحالبيان، ج 6، ص 436 / ابوالفضل رشيدالدين ميبدي، كشفالاسرار، ج 7، ص 353. [58]. امينالاسلام طبرسي، جوامع الجامع، ج 3، ص 233 / تقيالدين احمد بن محمد الشمني، المنصف من الكلام، ص 112. [59]. شيخ عباس قمي، الكني و الالقاب، ج 2، ص 13. [60]. همان، ص 61 / البلغة في شذوراللغة، ص 168. ص(109) [61]. جمالالدين بن هشام الانصاري، مغني اللبيب عن كتب الاعاريب، ص 484 / محمدعلي الصبان، حاشية علي شرح الاشموني، ج 3، ص 198. [62]. موفقالدين ابنيعيش، شرح المفصل، ج 4، ص 76. [63]. محمدبن الحسن طوسي، التبيان فيتفسير القرآن، ج 8، ص 161 / احمد بن يونس المرادي (ابن النحاس)، شرح القصائد المشهورات الموسوعة بالمعلقات، ج 2، ص 45 ـ 46 / عبدالله بن الحسين ابوالبقاء العكبري، املاء ما من به الرحمن، ج 2، ص 181. [64]. محمد بن جرير طبري، جامع البيان في تفسير القرآن، ح 20، ص 78. [65]. ميرزا حبيبالله خويي، منهاج البراعة في شرح نهجالبلاغه، ج 5، ص 184 ـ 185. [66]. در تاريخ وفات سيبويه اختلاف به قدري زياد است كه به نظر ميرسد بعضي تاريخ تولد و مرگ او را با هم اشتباه كردهاند؛ چه، عمر وي سي و چند سال بيشتر نشده است، تاريخهاي ذكر شده براي وفات وي سالهاي 161، 177، 180، 188 و 194 ق. ذكر شده است (ر.ك: فريد وجدي، دائرةالمعارف القرآن العشرين، ج 5، ص 344 ـ 345 / سيبويه پيشواي نحويان، ص 89 به بعد). [67]. سيبويه، الكتاب، ج 1، ص 338. [68]. احمد بن يونس المرادي (ابن النحاس)، شرح القصائد المشهورات الموسوعة بالمعلقات، ج 2، ص 45 ـ 46 / ابن منظور الافريفي، لسان العرب، ج 15، ص 418 / محمدمرتضي زبيدي، تاج العروس من جواهر القاموس، ج 10، ص 404. [69]. احمد بن يونس المرادي (ابن النحاس)، شرح القصائد المشهورات الموسوعة بالمعلقات، ج 2، ص 45. [70]. تقيالدين احمد بن محمد الشمني، المنصف من الكلام، ص 112. [71]. خالد بن عبدالله الازهري، شرح التصريح عليالتوضيح، ج 2، ص 197 / جمالالدين بن هشام الانصاري، شرح قطر الندي و بل الصدي، ص 257. [72]. جمالالدين بن هشام الانصاري، مغني اللبيب عن كتب الاعاريب، ص 482 / محمدعلي الصبان، حاشية علي شرح الاشموني، ج 3، ص 198. [73]. تقيالدين احمد بن محمد الشمني، المنصف من الكلام، ص 112 / امينالدين طبرسي، جوامع الجامع، ج 3، ص 233. [74]. ابوالفتوح رازي، روح الجنان و روح الجنان، ج 8، ص 489. [75]. محمود آلوسيبغدادي، روح المعاني، ج 20، ص 124 / اسماعيل حقي بروسوي، روحالبيان، ج 6، ص 436 / ملافتحالله كاشاني، منهجالصادقي، ج 7، ص132 / ابوالخير عبدالله بن عمر البيضاوي الشيرازي، انوار التنزيل و اسرار التأويل، ص 527. [76]. خفاجي، قاضي شهابالدين، عناية القاضي و كفاية الراضي، (حاشية الشهاب)، ج 7، ص 326. [77]. عياضي بن موسي اليحصبي، مشارق الانوار علي صحاح الآثار، ج 2، ص 510. ص(110) [78]. موفق الدين ابنيعيش، شرح المفصل، ج 4، ص 76 / ابوالبركات ابن الانباري، البيان، في غريب اعراب القرآن، ج 2، ص 237 / امينالاسلام طبرسي، مجمعالبيان، ج 7 و 8، ص 264 / محمود آلوسي بغدادي، روح المعاني، ج 20، ص 124. [79]. جلالالدين سيوطي، شرح شواهد المغني، ص 788. [80]. محمود آلوسي بغدادي، روحالمعاني، ج 20، ص 124 / جمالالدين بن هشام الانصاري، مغني اللبيب عن كتب الاعاريب، ص 253 / جلالالدين سيوطي، شرح شواهد المغني، ص 515. [81]. محتشم كاشاني، ديوان، ص 280. [82]. سيدقطب، في ظلال القرآن، ج 5، ص 2713 مسلسل / احمدمصطفي المراغي، تفسير المراغي، ج 7، ص 101 / الطنطاوي الجوهري، الجواهر في تفسير القرآن، ج 14، ص 74 / الميزان، ج 16، ص 82. [83]. براي آگاهي بيشتر ر.ك: سعدالدين التفتازاني، كتاب المطول، ص 328 / جمالالدين بن هشام الانصاري، مغني اللبيب عن كتب الاعاريب، ص 253 / تقيالدين احمد بن محمد الشمني، المنصف من الكلام، ج 2، ص 20 / ابوالبقاء الحسيني الكفوي، الكليات، ص 948. [84]. محمد بن الحسن الرضي الاسترآبادي، شرح الرضي علي الكافية، ج 3، ص 125. [85]. جلالالدين محمد بن محمد مولوي، مثنوي دفتر چهارم، ص 401. |
|
دلهای ناپاک: تحقیقی درباره عبارت قلوبنا غلف
قرایی، سیدعلی قلی
1. مقدّمه
عبارت «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» دوبار در قرآن كريم از قول يهود آمده است؛ يكى در آيه 88 سوره بقره، و ديگرى در آيه 155 سوره نساء. ما نخست متن عربى اين آيات را با دو ترجمه فارسى از آن نقل مىكنيم، سپس به توضيح درباره اين تعبير مىپردازيم. يكى از اين ترجمهها متعلق است به تفسيرى به زبان فارسى كه به عنوان ترجمه تفسير طبرى معروف است و از متون قديم نثر فارسى محسوب مىشود، و ترجمه دوم يكى از ترجمههاى رايج معاصر است.
2. دو نوع قرائت و سه تفسير مختلف
ابو جعفر طبرى در ذيل آيه 88 سوره بقره مىگويد:
2.1. تفسير اول و مصادر آن
آنچه ما آن را تفسيراول مىناميم، داراى سه شاخه مستقل است كه مىتوان گفت همه آنها به يك معنى باز مىگردد، ولى چون در ظاهر با يكديگر متفاوتند، آنها را جداگانه مطرح مىكنيم.
2.2. تفسير دوم و شاخههاى آن
در برابر تفسير اول از عبارت «قُلُوبُنَا غُلْفٌ»، تفسير دومى نيز از آغاز وجود داشته كه از هيچ گونه پشتوانهاى كه با مصادر تفسير اول قابل مقايسه باشد برخوردار نبوده است. طبرى سه روايت مختلف از عطيه عوفى نقل مىكند. در روايت اول آمده كه عطيه گفته است: «قُلُوبُنَا غُلْفٌ»، يعنى يهود مىگفتند: دلهاى ما ظروف علماند «أوعية للعلم».[21] در دو روايت ديگر، كه راوى هر دوى آنها فضيل است، آمده: «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» يعنى: دلهاى ما ظروف ذكر است «أوعية للذكر». ابن ابى حاتم نيز علاوه بر روايت اين دو قول از عطيه، از وى حكايت مىكند كه گفته است: «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» يعنى: «أوعية للمنكر». محتمل است كه دو تعبير «للذكر» و «للمنكر» در اين روايات نتيجه تصحيف عبارت «للعلم» باشد. به هر حال در روايت عطيه مطلبى افزون بر عبارت «أوعية للعلم» نيامده، ولى در اقوال تفسيرى كه بر اساس آن مطرح گرديده، مطالبى بر آن افزوده شده است.
2.2.4. نقد تفسير دوم
1) چنان كه گفتيم، تفسير دوم از نظر مفسران پيشين همچون طبرى، در ارتباط با قرائت دوم بوده كه آن هم قرائتى شاذّ است و نزد متخصصان فنِّ تفسير اعتبارى ندارد.
2.3. تفسير سوم
در اين جا تفسير سومى نيز براى اين تعبير وجود داشته كه در ميان تفاسير گذشته مهجور بوده و در تفاسير متأخر عربى و فارسى به فراموشى سپرده شده است. طبرى نيز به رغم اطلاعات گستردهاش، هيچ گزارشى درباره آن نياورده است. در ميان تفاسير چاپى قديم، اولين تفسيرى كه از آن سخن به ميان آورده تفسير هود بن محكّم هُوّارى است. وى پس از نقل تفسير اول و دومين شاخه از تفسير دوم مىگويد:
3.1. شواهدى بر صحّت «تفسير سوم» از كتاب مقدس
«قلبِ أغلَف» به عنوان يك اصطلاح، هم در فرهنگ اهل كتاب آمده است و هم در روايات اسلامى. در كتاب مقدس، واژه «نامختون»، علاوه بر كاربرد آن براى «شخص ختنه نشده»، در چندين مورد به طور مجازى نيز به كار رفته است. مثلاً در صحيفه ارمياى نبىّ (9:26) صفت «نامختون بودن قلب» را در مقام توبيخ به تمام بنى اسرائيل نسبت مىدهد:
3.2. شواهدى بر صحّت «تفسير سوم» از متون اسلامى
تعبير «قلبِ أغلف» به صورت يك اصطلاح در برخى از احاديث نبوى نيز آمده، ولى موارد كاربرد آن بسيار اندك است. احمد بن حنبل حديثى را از ابو سعيد خدرى از پيامبر(ص) نقل مىكند كه در آن «قلبِ أغلف» به عنوان اصطلاحى براى «قلبِ كافر» به كار رفته است. حديث اين است:
نتيجه
از مجموع نصوصى كه نقل كرديم روشن مىشود كه:
مواضع مفسران پيرامون عبارت «قلوبنا غلف»[50]
رديف نام مفسر / تفسير تفسير ذيل بقره / 88 تفسير ذيل نساء / 155
پی نوشت ها:
[1]. ترجمه تفسير طبرى، فراهم آمده در زمان سلطنت منصور بن نوح سامانى [350-365 ق] به اهتمام حبيب يغمائى، تهران، انتشارات توس، 1367ش. [2]. ترجمه سيد جلالالدين مجتبوى، چاپ دوم. [3]. ترجمه تفسير طبرى. [4]. ترجمه سيد جلالالدين مجتبوى، چاپ دوم. [5]. فصّلت، 5. [6]. گزارش ابوالفتوح درباره نسبت اقوال تفسيرى به مفسران طبقات نخستين اگر چه نادرست نيست، ولى كم و كيف مسئله را به درستى منعكس نمىكند. در ادامه مقاله، در بحث از روايات مربوط به اين دو قرائت، حقيقت روشن خواهد شد. [7]. ملاحظه مىشود كه طبرى هر يك از دو تفسير را وابسته به يكى از قرائتها مىداند. پس از طبرى، از گفته سمرقندى متوفاى 375ق و ابوالمظفر سمعانى (متوفاى 489ق) و بغوى (متوفاى 516ق) چنين بر مىآيد كه آنها نيز همان ديدگاه را پذيرفتهاند. اندكى پيش از طبرى، هود بن مُحَكَّم (متوفاى 280 ق)، و پس از وى ماوردى (متوفاى 450ق) در النكت والعيون، دو تفسير مذكور را بيان نمودهاند بدون اين كه ذكرى از اختلاف قرائتها به ميان بياورند. در قرون بعدى، به تدريج، مفسران هر دو تفسير را قابل حمل بر قرائت اول دانستهاند. اولين كسى كه به صراحت از جواز تسكين لام سخن گفته، شيخ طوسى «قدس سره» (متوفاى 460 ق) است. وى مىگويد: «و يجوز ان يكون التسكين عين التثقيل، مثل رُسُل و رُسل و مثل حمار و حُمر». پس از وى نيز ابن عطيه اندلسى (متوفاى 540ق) و زمخشرى (متوفاى 538ق)، با كمى تفاوت، اظهاراتى مشابه در اينباره داشتهاند. ابن عطيه، كه از هر دو قرائت نام برده است مىگويد: «وقالت طائفة: «غلف بسكون اللام جمع غلاف، اصله غُلُف بتثقيل اللام فخفف». قال القاضى ابو محمد رحمه اللّه: «وهذا قلّما يستعمل الاّ فى الشعر»». ولى زمخشرى پس از بيان تفسير آيه (88 بقره) طبق قول اول (به معنى غطاء)، و بدون هيچگونه اشارهاى به قرائت دوم، مىگويد: «وقيل (غُلْف) تخفيف (غُلُف) جمع غلاف، أى قلوبنا أوعية للعلم فنحن مستغنون بما عندنا عن غيره». پس از زمخشرى، مفسران، ديگر مشكلى در حمل هر دو تفسير بر قرائت مشهور نديدهاند و عبارت بيضاوى: «قيل: اصله غلف جمع غلاف فخفف» و يا عباراتى شبيه به آن، ميان مفسران به صورت عبارتى متداول درآمده است. [8]. طبرى خود درباره اين كه چه كسانى آن را غُلُف خواندهاند سخنى به ميان نياورده است، ولى از گفتههاى او چنين استنباط مىشود كه گويا كسانى كه قولى بر مبناى تفسير دوم اظهار نمودهاند يعنى ــ طبق روايات طبرى ــ عطيه و ابن عباس، بر مبناى روايت ضحاك قائل به قرائت دوم نيز بودهاند. در منابع ديگر، قرائت دوم علاوه بر ابن عباس (شايد بر مبناى همينگونه رواياتى كه طبرى و ابن ابى حاتم آوردهاند)، به ابن محيصن، ابو عمرو، عطا، اعرج، زجاج و ابن هرمز نيز منسوب شده است. ابن عطيه اندلسى در تفسير خود، المحرر الوجيز، در ذيل آيه 88 بقره، آن را به اعمش نيز نسبت داده، ولى در عين حال اين قرائت نتوانسته است حتى ميان چهارده قرائت مشهور جايى براى خود باز كند و اصولاً از اعتبارى برخوردار نبوده است. رك: معجم القراءات القرآنية، تأليف احمد مختار عمر و عبدالعالى سالم مُكرم، قم: انتشارات اسوه، ج 1، ص 85. [9]. وى در اين باره مىگويد: «والقراءة التى لايجوز غيرها فى قوله: «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» هى قراءة من قرأ «غلف» بتسكين اللام، بمعنى أنها فى اغشية وأغطية، لإجتماع الحجة من القراء وأهل التأويل على صحتها، وشذوذ من شذ عنهم بما خالفه من قراءة ذلك بضم اللام»؛ رك: تفسير الطبرى، بيروت: دار الفكر، 1415/1995، به كوشش صدقى جميل العطار، ج 1، ص 574، ذيل آيه 88 بقره. شمار اندكى از مفسران بعدى نيز به شاذ بودن قرائت مذكور اشاره مىكنند. ولى در زمانهاى بعدى، پس از آن كه عبارت «اصله غُلُف بتثقيل اللاّم فخفف» راجع به قرائت «غُلُف» ميان مفسران شايع گرديد، ديگر چندان نيازى به مطرح كردن قرائت دوم احساس نمىشده است. [10]. محمد هادى معرفت، التفسير والمفسرون، مشهد: الجامعة الرضوية للعلوم الإسلامية، ط 1، 1418، ج 1، ص 268، به نقل از سيوطى، الاتقان، ج 4، ص 207-209. [11]. آيه 5 سوره فصّلت. مرحوم مجتبوى آن را اين گونه ترجمه كرده است: «و گفتند: دلهاى ما از آنچه ما را بدان مىخوانى در پوششهايى است و در گوشهاى ما سنگينى و گرانى است و ميان ما و تو پردههايى است، پس [هر چه توانى] كار مىكن كه ما نيز [هر چه توانيم] كار كنندهايم». [12]. تفسير هود بن محكم الهُوَّارى، تحقيقِ بالحاج بن سعيد شريفى، بيروت: دار الغرب الإسلامى، ط 1، 1990م، ذيل آيه 155 سوره نساء. [13]. تفسير ابن ابى حاتم، المدينة المنورة: مكتبة الدار، تحقيق احمد عبداللّه العمارى الزهرانى، ذيل آيه 88 بقره. در پاورقى، محقق كتاب، صحت سند اين روايت را يادآورى كرده است. [14]. نگاه كنيد به جدولى كه در انتهاى مقاله آمده است. و در اين جدول خلاصهاى از آراى تفسيرى بيش از 120 مفسر درباره سخن يهود در ذيل آيههاى 88 / بقره و 155 / نساء آمده است. [15]. عبارت زمخشرى چنين است: «غلف» جمع اغلف، اى هى خلقة وجبلة مغشاة بأغطية لا يتوصل اليها ماجاء به محمدص ولاتفقهه، مستعار من الأغلف الذى لم يختن، كقولهم: (قُلُوبُنَا فى اَكِنَّةٍِ مِمَّا تَدْعُونَا إلَيْهِ). ثم ردّ اللّه أن تكون قلوبهم مخلوقة كذلك لأنها خلقت على الفطرة والتمكن من قبول الحق، بأن اللّه لعنهم وخذلهم بسبب كفرهم، فهم الذين غلفوا قلوبهم بما أحدثوا من الكفر الزائغ عن الفطرة وتسببوا بذلك لمنع الألطاف التى تكون للمتوقع إيمانهم وللمؤمنين». الكشاف، قم: نشر ادب الحوزة، بى تا، ج 1، ص 163-164. [16]. در تفاسير موجود براى اولين بار شيخ طوسى در ذيل آيه 88 بقره به صراحت مسئلهاى كلامى را در رابطه با قول يهود مطرح مىكند و مىگويد: «وفى الآية ردّ على المجبرة ايضا، لأنهم قالوا مثل ما يقول اليهود من أن على قلوبهم ما يمنع من الإيمان ويحول بينهم وبينه، فكذبهم اللّه تعالى فى ذلك بان لعنهم وذمهم. فدل على انهم كانوا مخطئين، كما هم مخطئون...». (التبيان فى تفسير القرآن، قم: مكتبة الاعلام الاسلامى، ط 1، 1409ق، ذيل آيه 88 سوره بقره) مىتوان گفت تفسيرى را كه زمخشرى صراحتا بيان داشته در بيان شيخ طوسى(ق) به طور ضمنى آمده است. [17]. رك: تفسير فخر رازى ذيل آيه 88 بقره. وى در ردّ قول زمخشرى بيانى مبسوط دارد. و رك: اللباب فى علوم الكتاب تحقيق عادل احمد عبدالموجود و شيخ على معوّض، بيروت: دار الكتب العلمية، 1419/1998، ج 2، ص 270-271) اثر ابوحفص عمر بن على بن عادل دمشقى حنبلى (متوفاى بعد از 880) كه بابى به عنوان «فصل فى كلام المعتزلة» به اين موضوع اختصاص داده و سخن فخر رازى را نقل نموده است. [18]. عبارت سيد قطب چنين است: «قالوا إن قلوبنا مغفلة لا تنفذ اليها دعوة جديدة، و لا تستمع إلى داعية جديدة. قالوها تيئيسا لمحمد ص و للمسلمين». رك: فى ظلال القرآن، بيروت: دار الشروق، ط 1، 1408/1988، ذيل آيه 88 سوره بقره. [19]. سيد عبدالحجّة بلاغى، حجّة التفاسير و بلاغ الاكسير، قم: انتشارات حكمت، 1345ش، ذيل آيه 88 سوره بقره. [20]. البته در تفسير الميزان اين تفسير به عنوان قول سوم، بعد از «تفسير 1» و «تفسير 1 الف»، در ذيل تفسير آيه نساء / 155 آمده است. [21]. ابن ابى حاتم نيز، در ذيل آيه 88 بقره، همين روايت را از عطيه آورده است. وى مىافزايد: «و روى عن عطاء الخراسانى مثله». [22]. قبل از هود بن محكّم، مقاتل بن سليمان 80-150 عبارت زير را در تفسير قول يهود آورده است: «فإن كنت صادقا فأفهمنا ما تقول». ولى گويا در اين جا افتادگى عبارت يا احتمالاً خلط مطلب صورت گرفته است، زيرا جمله فوق (كه قاعدتا بايد يكى از استنباطات تفسير دوم تلقى شود) جزء تفسير اول قرار گرفته است. عبارت مقاتل چنين است: و «قالوا» للنبى(ص) «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» يعنى فى غطاء و يعنون فى أكنة، عليها الغطاء، فلا تفهم ولا تفقه ما تقول يا محمد، كراهية لما سمعوا من النبى(ص) من قوله إنكم كذبتم فريقا من الأنبياء وفريقا قتلتم، فإن كنت صادقا فأفهمنا ما تقول...» رك: تفسير مقاتل بن سليمان، تحقيق دكتر محمود شحاته، الهيئة المصرية العامة للكتاب، 1979، ج 1، ص 121-122، ذيل آيه 88 بقره. براى آشنايى با نمونهاى ديگر از اين نوع افتادگى در عبارت يا خلط بين دو تفسير، رك: الوسيط فى تفسير القرآن، على بن احمد واحدى نيشابورى م 468، بيروت: دار الكتب العلمية، چاپ اول 1415/1994، ج 1، ص 172، ذيل آيه 88 بقره. [23]. رك: تأويلات اهل السنة، بغداد: مطبعة الارشاد، 1404/1983، ص 187-188. [24]. تفسير السمرقندى المسمى بحر العلوم، بيروت: دار الكتب العلمية، چاپ اول، 1413/1993، ذيل آيه 88 بقره و 155 نساء. [25]. تفسير الماوردى، دار الصفوة للطباعة والنشر، چاپ اول، 1413/1993، ج 1، ص 450، ذيل آيه 155 نساء. [26]. عبارت بغوى چنين است: «وقال الكلبى: معناه اوعية لكل علم فلا تسمع حديثا الا تعيه الا حديثك لا تعقله وتعيه ولو كان فيه [خير] لوعته وفهمته». رك: معالم التنزيل، رياض: دار طيبه، چاپ چهارم، 1417/1997، ذيل آيه 88 بقره. ابن كثير در ذيل آيه 155 نساء مىگويد: «رواه الكلبى عن ابى صالح، عن ابن عباس». رك: تفسير ابى سعود، بيروت: دارالفكر، ج 1، ص 153 و تفسير مظهرى، كويته: مكتبه رشيديه، ذيل بقره / 88. [27]. الفواتح الالهية والمفاتح الغيبية، قاهره: دار ركابى للنشر، بىتا. [28]. اگر چه يكى از علل تضعيف عطيه عوفى و محمد بن سائب كلبى از سوى رجال شناسان اهل سنت مىتواند تشيع آنها باشد، ولى ظاهرا آنها مشكلات جدى نيز داشتهاند. ر. ك: تهذيب التهذيب، ج 7، ص 200ـ202 درباره عطيه، و ميزان الاعتدال، ج 3، ص 557ـ559 و نيز تهذيب التهذيب، ج 9، ص 158 درباره كلبى. [29]. ر ك: بدائع التفسير الجامع لتفسير الامام ابن قيم الجوزيه، گردآورنده: يُسرى السيد محمد، دمام: دار ابن الجوزى، 1414/1993، چاپ اول، ج 1، ص 324ـ325. [30]. حسن مصطفوى، التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، تهران: وزارت ارشاد اسلامى، ج 9، ص 253. [31]. تفسير هود بن محكم الهوارى، ذيل آيه 88 بقره و 155 نساء. [32]. تفسير ابن كثير، رياض: دار طيبه، چاپ اول، 1418/1997، ذيل آيه 88 بقره. [33]. ر ك: تفسير ابن ابى الحاتم، پاورقى از آقاى زهرانى محقق اين چاپ، ذيل آيه 88 بقره. [34]. علاوه بر أغْلف و أقلَف، أغرل و أرغل هم به همين معنى آمده است، و همچنين غُلفه، قُلفه، غُرله و رُغله براى پوست سر آلت نامختون. ر ك: لسان العرب، ماده غلف، قلف، غرل، و رغل. از ميان واژههاى مذكور، نزديكترين واژه به «عُرله» و «اعرل» در عبرى، «غرله» و «اغرل» است. در فرهنگ عبرى ـ انگليسى آمده است: در حديث نبوىص آمده است: «يُحْشَر النَّاس يَوْم الْقِيَامَة حُفَاة عُرَاة غُرْلا»، صحيح مسلم، ح 5102، 5103،5104؛ صحيح بخارى، ح 3100، 3191،4259،4371،6043، 6044، 6045، 6046؛ سنن ترمذى، ح 2347، 3091، 3255؛ سنن نسائى، ح 2054، 2055، 2056، 2060؛ سنن دارمى، ح 2670، 2682؛ مسند احمد، 1814، 1849، 1923، 1992، 2168، 3598، 15464، 23131، 23447 از ابن عباس، عائشه و ابن مسعود. در شرح نووى آمده است: الْغُرْل: بِضَمِّ الْغَيْن الْمُعْجَمَة وَاِسْكَان الرّاء مَعنَاهُ: غَيْر مَختوُنينَ، جَمْع أغْرَل، وَهُوَ الَّذِى لَمْ يُخْتَن، وبَقِيَتْ مَعَهُ غُرْلَته، وَهِىَ قُلْفَته، وَهِىَ الْجِلْدة الَّتِى تُقْطَعُ فِى الْخِتان، قال الازهرى وغيره: هُوَ الأغْرل، والْأرْغَل، والْأَغْلَف بالْغَيْنِ الْمُعْجَمَةِ فى الثَّلاثةِ وَالاَقْلَف، والاْعْرَم بِالْعَيْنِ الْمُهْمَلَة، وَجَمْعه غُرَل وَرُغَل وغُلَف وَقُلَف وَعُرَم. صحيح مسلم بشرح النووى، ذيل حديث 5102، «كتاب الجنة و صفة نعيمها و اهلها، باب فناء الدنيا و بيان الحشر يوم القيامه»، بيروت: دارالفكر، بى تا، ج 17، ص 193. [35]. عبارت او چنين است: «غلف» جمع أغلف وهو المغشى الذكر بالقلفة التى هى جلدة، كأن الغلفة فى طرفى المرء: ذكره و قلبه، حتى يتم اللّه كلمته فى طرفيه بالختان و الايمان»، نظم الدّرر، قاهره: دارالكتب الإسلامى، 1413/1992، افست چاپ دائره المعارف، حيدرآباد، ذيل آياتِ 2/88 و 4/155. [36]. جمله مذكور يادآور آيه 28 سوره توبه است: «يَا أَيُّها الَّذينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلاَيَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ بَعْدَ عَامِهِمْ هَذَا...». [37]. وى در نامههاى خود مىگويد: «پس اگر نامختونى احكام شريعت را نگاه دارد آيا مختونى او ختنه شمرده نمىشود؟»، رساله پولس به روميان 2:26؛ «ختنه چيزى نيست و نامختونى هيچ، بلكه نگاه داشتن امرهاى خدا»، (رساله اول پولس رسول به قرنتيان، 7:19)؛ «بلكه به خلاف آن چون ديدند كه بشارت نامختونان به من سپرده شد چنان كه بشارت مختونان به پطرس» (رساله پولس رسول به غلاطيان، 7:2)؛ «و در مسيح عيسى نه ختنه فايده دارد و نه نامختونى، بلكه ايمانى كه به محبّت عمل كند». (رساله پولس رسول به غلاطيان، 5:6). [38]. در سِفر خروج 6:12 آمده است: «و موسى بحضور خداوند عرض كرده گفت: اينك بنى اسرائيل مرا نمىشنوند پس چگونه فرعون مرا بشنود و حال آن كه من نامختون لب هستم». مانند همين تعبير در سِفر خروج (30:6) نيز آمده است. [39]. در سِفر لاويان 23:19 درباره ميوههاى «ممنوعه» آمده است: «و چون به آن زمين داخل شديد و هر قسم درخت براى خوراك نشانديد پس ميوه آن را مثل نامختونى آن بشماريد؛ سه سال براى شما نامختون باشد، خورده نشود». [40]. در فرهنگ عبرى ـ انگليسى در واژه «مسيحا» آمده است: mashiyach maw-shee-akh: 1) anointed, anointed one; 1a) of the Messiah, Messianic prince; 1b) of the king of Israel; 1c) of the high priest of Israel; 1d) of Cyrus; 1e) of the patriarchs as anointed kings. ولى در مورد اين واژه نيز سر در گمى و گمانه زنى عجيبى در فرهنگهاى عربى وجود دارد. فى المثل رك: لسان العرب، ماده «مسح». [41]. جهت ملاحظه خواننده گرامى معانى ديگر واژههاى عبرى براى «ختان» و «نامختون» و معادل يونانى آن از فرهنگها درج مىگردد: muwl mool: a primitive root; circumcise, destroy, cut down, needs, cut in pieces; 1) to circumcise, let oneself be circumcised, cut, be cut off; 1a) (Qal) to circumcise; 1b) (Niphal) to be circumeised, circumcise oneself; 1c) (Hiphil) to cause to be circumcised; 1c1) of destruction (fig.); 1d) (Hithpolel) to be cut off; 1e) (Polel) cut down. epispaomai ep-ee-spah-om-ahee become circumcised; 1) to draw on (let him not draw on his foreskin). From the days of Antiochus Epiphanes [B.C. 175-164] down, there had been Jews who, in order to conceal from heathen persecutors or scoffers the external sign of their nationality, circumcision, sought artificially to compel nature to reproduce the prepuce, by extending or drawing forward with an iron instrument the remnant of it still left, so as to cover the glans. peritemno per-ee-tem-no: circumcise, 1) to cut around; 2) to circumcise; 2a) cut off one's prepuce (used of that well known rite by which not only the male children of the Israelites, on the eighth day after birth, but subsequently also "proselytes of righteousness" were consecrated to Jehovah and introduced into the number of his people); 2b) to get one's self circumcised, present ones self to be circumcised, receive circumcision; 2c) since by the rite of circumcision a man was separated from the unclean world and dedicated to God, the word is transferred to denote the extinguishing of lusts and the removal of sins. akrobustia ak-rob-oos-tee-ah: probably a modified form of posthe (the penis or male sexual organ); uncircumcision, being circumcised, uncircumcised; though not circumcised; 1) having the foreskin, uncircumcised; 2) a Gentile; 3) a condition in which the corrupt desires rooted in the flesh were not yet extinct. aperitmetos ap-er-eet'-may-tos uncircumcised; 1) uncircumcised 1a) metaph. those whose heart and ears are covered, i.e. whose soul and senses are closed to divine admonition. [42]. رك: مسند احمد بن حنبل، حديث شماره 10705. [43]. سيوطى در نقل روايت حذيفه مىنويسد: «اخرج ابن ابى شيبة و ابن ابى الدنيا فى كتاب الاخلاص و ابن جرير عن حذيفة، قال: القلوب أربعة: قلب أغلف، فذلك قلب الكافر...» آن گاه متن روايت حذيفه را نقل مىكند كه تفاوتهايى با حديث پيامبرص دارد، اگر چه در معنى شبيه آن است. شوكانى پس از نقل عبارت سيوطى درباره روايت حذيفه و حديث پيامبر از ابو سعيد مىافزايد: «و اخرج ابن ابى حاتم عن سلمان الفارسى مثله سواء موقوفا». بين مفسران معاصر مؤلف تفسير الفرقان روايت حذيفه را بدون دخالت دادن آن در تفسير آيه 88 بقره ذكر مىكند. مؤلف تفسير البشائر وتنوير البصائر، مثل طبرى و ابن اثير فقط براى ترجيح تفسير اول به آن استشهاد مىكند. [44]. وى پس از بيان تفسير اول مىگويد: «هذا الذى رجحه ابن جرير واستشهد بما روى من حديث عمرو بن مرة الجملى عن أبى البخترى عن حذيفة قال: «القلوب أربعة ــ فذكر منها ــ وقلب أغلف مغضوب عليه وذاك قلب الكافر»؛ رك: ابن كثير، تفسير القرآن العظيم، رياض: دار طيبه، ط 1، 1418/1997، ذيل آيه 88 بقره. [45]. اظهارات لغت نويسان عرب و صاحبان كتب «غريب القرآن» از بيانات زبيدى در تاج العروس تجاوز نمىكند. وى در ذيل مادّه «غلف» مىگويد: «الغلاف... ج غُلْفٌ بضمَّة وقُرِىءَ قوله تعالى: «وقالوا قلوبنا غُلُف» بضمتين، اى: أوعية لِلعلْم، فما بالنا لانَفقَهُ ما تَقولُ، وهى قراءة ابن عباس، وسعيد بن جُبير، والحسن البصرى، والاعرج، وابن مُحَيْصِنٍ، و عمرو بن عُبيد، والكلبى، و احمد ــ عن ابى عمرو ــ و عيسى، والفضلِ الرَّقاشى، و ابن ابى اسحاق... (وَقَلْبٌ اَغْلَف) بَيِّن الْغُلْفَة (كانّما اُغشى غِلافا فهو لا يَعى شيئا. ومنه الحديث: «القلوب اربعة: فَقَلْبٌ اَغْلَفُ» اى عليه غشاءٌ عن سماع الحق وقَبولِه، وهو قَلْبُ الكافر، وجَمعُ الاَغْلَفِ: غُلْفُ، ومنه قوله تعالى: «وقالوا قلوبنا غُلف»، أى فى غلاف عن سماع الحق وقبوله. وفى صفته صلى اللّه عليه وسلم: «يَفْتَحُ قُلُوبا غُلْفا» اى: مُغَشّاةً مُغَطّاةً... (ورجلٌ أغْلف بَيِّنُ الغلَفِ، محرِّكَةً): أى (أقْلَفُ) نقَلهُ الجوهرى، وهو الذى لم يَخْتَتِنْ، والغُلْفَةُ بالضمّ: القُلْفَةُ»، تاج العروس، تحقيق مصطفى حجازى، بيروت: التراث العربى، 1408/1987، ج 247، ص 224-225، ماده «غلف». [46]. نهج البلاغه، تحقيق صبحى الصالح، قم: مركز البحوث الاسلاميه، 1395ق، ص 454-455، الكتاب 64: ومن كتاب لهع الى معاوية جوابا. مرحوم فيض الاسلام آن را به اين صورت ترجمه نموده است: «و شمشيرى كه با آن به جدّ (مادرى) تو (عتبة بن ربيعه) و به دايىات (وليد بن عتبه) و برادرت (حنظلة بن ابى سفيان) در يكجا (جنگ بدر) زدم نزد من است، و به خدا سوگند تو آنچنان كه من دانستم دلت در غلاف (فتنه و گمراهى كه پند و اندرز به آن سودى نبخشد) و خردت سست و كم است»، رك: ترجمه و شرح نهج البلاغه، تهران: مركز نشر آثار فيض الاسلام، 1372ش، ص 1057-1058. در نامه ديگرى به معاويه آمده است: «أما بعد، فان مساويك مع علم اللّه تعالى فيك حالت بينك و بين أن يصلح أمرك، و أن يرعوىَ قلبك، يا ابن الصخر اللعين! زعمت أن يزن الجبالَ حلمُك ويفصل بين أهل الشك علمك، وأنت الجلْف المنافق، الأغلف القلب، القليل العقل، الجبان الرّذْل...»، ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، دار احياء الكتب العربية، ط 2 1387/1967، ج 16، ص 135؛ نيز رك: بحار الأنوار، تهران: وزارة الثقافة والارشاد الاسلامى، ج 33، ص 87، باب 16 ـ باب كتبه(ع) الى معاوية. [47]. روايت بخارى چنين است: «حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ سِنَانٍِ حَدَّثَنَا فُلَيْحٌ حَدَّثَنَا هِلاَلٌ عَنْ عَطَاءِ بْنِ يَسَارٍ قَالَ لَقِيتُ عَبْدَ اللّهِ بْنَ عَمْرو بْنِ الْعَاصِ... قُلْتُ أخْبِرْنِى عَنْ صِفَةِ رَسُولِ اللّهِص فِى التَّوْراةِ قَال: أجَلْ وَاللّهِ إنَّهُ لَمَوْصُوفٌ فِى التَّوْراةِ بِبَعْضِ صِفَتِهِ فِى الْقُرْآنِ: يَا أَيُّهَا النَّبِىُّ إنَّا أرْسلْنَاكَ شَاهِدا وَمُبَشِّرا وَنَذِيرا وَحِرْزا لِلْأمِّيِّينَ أنْتَ عَبْدِى وَرَسُولِى سَمَّيْتُكَ المَتوَكِّلَ لَيْسَ بِفَظٍّ وَلاَ غَلِيظٍ وَلاَ سَخَّابٍ فِى الْأسْوَاقِ وَلاَ يَدْفَعُ بِالسَّيِّئَةِ السَّيِّئَةَ وَلكِنْ يَعْفُوا وَيَغْفِرُ وَلَنْ يَقْبِضَهُ اللّهُ حَتَّى يُقِيمَ بِهِ الْمِلَّةَ الْعَوْجَاءَ بِأنْ يَقُولُوا لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللّهُ وَيَفْتَحُ بِهَا أَعْيُنا عُمْيا وَآذَانا صُمًّا وَقُلُوبا غُلْفا». صحيح البخارى، حديث شماره: 1981 [48]. روايت مزبور چنين است: «حَدَّثَنَا عَبْدُ اللّهِ بْنَ مَسْلَمَةِ حَدَّثَنَا عَبْدُ الْعَزِيزِ بْنِ أبِى سَلَمَة عَنْ هِلاَلِ بْنِ أبى هِلاَل عَنْ عَطَاءِ بْنِ يَسَارٍ عَنْ عَبْدِاللّهِ بْنِ عَمْرو بْنِ الْعَاصِ... أنَّ هَذِهِ الاْيَةَ الَّتِى فِى الْقُرْآنِ يَا أَيُّهَا النَّبِىُّ إِنَّا أرْسَلْنَاكَ شَاهِدا وَمُبَشِّرا وَنَذِيرا قَالَ فِى التَّوْراةِ يَا أيُّهَا النَّبِىُّ إنَّا أرْسَلْنَاكَ شَاهِدا وَمُبَشِّرا وَحِرْزا لِلاُْميِّيِّينَ أنْتَ عَبْدِى وَرَسُولِى سَمَّيْتُكَ الْمُتَوَكِّلَ لَيْسَ بِفَظٍّ وَلاَ غَلِيظٍِ وَلاَ سَخَّابٍِ بِالاُْسْوَاقِ وَلاَ يَدْفَعُ السَّيِّئَةَ بِالسَّيِّئةِ وَلَكِنْ يَعْفُو وَيَصْفَحُ وَلَنْ يَقْبِضَهُ اللّهُ حَتَّى يُقِيمَ بِهِ الْمِلَّةَ الْعَوْجَاءَ بِأنْ يَقُولُوا لاَ إلَهَ إِلاَّ اللّهُ فَيَفْتَحَ بِهَا أعْيُنا عُمْيا وَآذَانا صُمّا وَقُلُوبا غُلْفا». صحيح البخارى، حديث شماره 4461، سنن الدارمى، حديث شماره 6. همين روايت را احمد بن حنبل در مسند خود آورده است. وى در آن از قول عطاء مىافزايد: «قَالَ عَطَاءٌ لَقِيتُ كَعْبا فَسَألْتُهُ فَمَا اخْتَلَفَا فِى حَرْفٍ إلاَّ أنَّ كَعْبا يَقُولُ بِلُغَتِهِ أعْيُنا عُمُومَي وَ آذَانا صُمُومَي وَقُلُوبا غُلُوفَي. قَالَ يُونُسُ غُلْفَي». (مسند احمد بن حنبل، حديث شماره 6333). دارمى روايتى از كعب آورده است كه در عين شباهت، اختلافى نيز در عبارت با روايت مذكور دارد: «حَدَّثَنَا عَمْرُو بْنُ عَاصمٍ... عَنْ كَعْبٍ قَالَ: عَلَيْكُم بِالْقُرْآنِ فَإِنَّهُ فَهْمُ الْعَقْلِ وَنُورُ الْحِكْمَةِ وَيَنَابِيعُ الْعِلْمِ وَأحْدَثُ الْكُتُبِ بِالرَّحْمَنِ عَهْدا وَقَالَ فِى التَّوْرَاةِ يَا مُحَمَّدُ إِنِّى مُنَزِّلٌ عَلَيْكَ تَوْرَاةً حَدِيثَةً تَفْتَحُ فِيهَا أعْيُنا عُمْيا وَآذَانا صُمّا وَقُلُوبا غُلْفا. سنن الدارمى، حديث شماره 3193. [49]. رك: سنن الدارمى، حديث شماره 9. [50]. توضيح درباره اختصاراتى كه در فهرست آمده است: تفسير اول: دلهاى ما در پوششى غلاف يا حجاب قرار دارد. 1/الف . دلهاى ما در پوششى قرار دارد كه آن پوشش فطرى و جبلّى است. 1/ب . دلهاى ما در حفاظى محكم قرار دارد و عقيده يا دعوت جديد نمىتواند در آن نفوذ كند. تفسير دوم: دلهاى ما ظرف علم و دانش است. 2/الف . دلهاى ما ظرف علم است و به محمد(ص) و غير او نيازى ندارد. 2/ب . دلهاى ما ظرف علم است، و اگر دعوت محمد(ص) حق بود ما آن را مىپذيرفتيم. 2/ج . دلهاى ما آكنده از حقايق و معارف است و گنجايش آنچه را كه محمد(ص) آورده است ندارد. تفسير سوم: دلهاى ما نامختون است. براى مثال، علائم «1/2ب/3» در ستون «تفسير ذيل بقره / 88» نشانگر آن است كه مفسر، تفسير اول و تفسير دوم «ب» و تفسير سوم را ذيل آيه 88 سوره بقره آورده است. |
|
درنگى در ترجمه چند واژه و اصطلاح قرآنى
مرتضى كريمىنيا
اين نوشتار به بررسى چند واژه، تركيب و اصطلاح عربىِ به كار رفته در قرآن كريم و مقتضيات ترجمه فارسى آنها مىپردازد. درواقع مىتوان اين مقاله را ضميمهاى بر نوشته پيشين من با عنوان «از مقتضيات زبان فارسى در ترجمه قرآن»[1] دانست كه پيشتر در فصلنامه حوزه و دانشگاه انتشار يافته است. موارد مورد بحث در اين مقاله عبارتند از دو واژه «بعض» و «نفس» و برخى تركيبات ساخته شده از آن دو.
1 ـ بعض
اين واژه، همانند نقيضش كلمه «كلّ»، در اصل براى قيد مقدار در زبان عربى به كار مىرود و غالباً ميزان و مقدار چيزى را نشان مىدهد. اين دو كلمه (بعض و كلّ) همواره به اسم پس از خود اضافه مىشوند و هيچگاه با الف و لام نمىآيند؛[2] اما گاه مضاف اليه اين دو كلمه حذف مىشود و به جاى آن تنوينى به نام «تنوين عوض» مىآيد،[3] مانند آيه كُلٌّ أَتَوْهُ داخِرينَ (نمل، 87). چند مثال ساده قرآنى از كاربرد كلمه بعض در مقام قيد مقدار اينهايند: قالَ لَبِثْتُ يَوْمًا أَوْ بَعْضَيَوْمٍ(بقره، 259)؛ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ (نساء، 150)، فَلَعَلَّكَ تارِكٌ بَعْضَ ما يُوحى إِلَيْكَ (هود، 12). در كاربرد ساده واژه «بعض» همواره فعل مفرد مذكر به كار مىرود.[4] از اين نظر فرقى نمىكند كه مضافٌ اليه آن مفرد باشد مانند بعض السيارة[5]، جمع سالم مانند بعض الأعجمين[6] و بعض النبيّين[7]، ياجمع مكسر مانند بعض أزواجه[8] و بعض الأقاويل.[9] به عكس، كلمه «كلّ» غالباً[10] در مفرد، تثنيه، جمع، مذكر و مؤنث بودن تابعِ مابعد خود است. چند مثال قرآنى چنين است: مفرد مذكر: وَ كُلَّ شَىْءٍ فَصَّلْناهُ تَفْصيلاً (اسراء، 12)؛ مِنْ كُلِّ مُتَكَبِّرٍ لا يُؤْمِنُ بِيَوْمِ الْحِسابِ (غافر، 27). مفرد مؤنث: تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمّآ أَرْضَعَتْ (حج، 2)؛ لِتُجْزى كُلُّ نَفْسٍ بِما تَسْعى (طه، 15). جمع مذكر: يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ (اسراء، 71)؛ كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ (روم، 32).[11]
1 ـ 1 ـ بعض به معناى «يكى از» يا «بعضى از»
از همين جا مىتوان تفاوت ساختارى مهم كلمه «بعض» در عربى و واژه «بعضى» در فارسى را دريافت. «بعضى» در زبان فارسىِ امروز، ضمير و فعل جمع مىگيرد و ـ جز به نادرست ـ در اطلاق بر يك شخص يا يك شىء به كار نمىرود؛ اما كلمه «بعض» در زبان عربىغالباً بر يك چيز يا يك فرد اطلاق مىشود و در غير اين حالت، براى بيان بخشى نامعيّن از چيزى به كار مىرود.
1ـ2ـ بعض در مقام نكره ساز
در واژه «بعض» نوعى ابهام و عدم تعيّن نهفته است. وقتى مىگوييم: «إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ» (حجرات، 12)، به روشنى تمام گمانهاى ناپسند و گناه را در سخن خود بيان نكردهايم. به همينسان، در آيات فَقُلْنَا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِها (بقره، 73)، و يَوْمَ يَأْتى بَعْضُ اياتِ رَبِّكَ (انعام، 158) و مانند آنها ابهام و عدم تعيّن باقى است. اين عدم تعيّن گاه از نظر زبانى چنان ادا مىشود كه مضاف اليهِ «بعض» كاملاً معناى نكره به خود مىگيرد؛ هرچند از نظر دستورى در ظاهر نشانه كلمات معرفه را دارد.
1 ـ 3 ـ بعضكم بعضاً: يكديگر، همديگر
از مهمترين تركيبهايى كه با «بعض» ساخته مىشود، تعابيرى چون بعضكم ببعض، بعضهم على بعض، بعضنا لبعض و... است. اين تعابير و امثال آنها همگى از سه بخش تشكيل يافتهاند:
2 ـ نفس
«ن ف س» از واژههاى كهن در زبان آرامى است كه استعمال اسمى آن بسيار فراوانتر و رايجتر از كاربرد فعلى آن بوده است. اگر پارهاى اشعار جاهلى كه انتساب آنها را قطعى نمىتوان دانست كنار بگذاريم، در قرآن كريم تنها دو مورد از مشتقات فعلى اين ماده به كار رفته است: وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ (تكوير، 18)؛ وَ فى ذلِكَ فَلْيَتَنافَسِ الْمُتَنافِسُونَ (مطففين، 26).
2ـ1ـ نفس در قرآن
در قرآن كريم، به ندرت كلمه نَفْس و جمعِ آن، انفس / نفوس در كاربرد كلامى يا فلسفى امروزى به معناى روح يا نفس مجرد به كار رفته است؛ با اين همه دلالت كلمه نفس / انفس در پارهاى از آيات قرآن بر مفهوم جان يا روح را نمىتوان انكار كرد.[32] كاربردهاى مختلف كلمه نَفْس / اَنْفُس در قرآن را به ترتيب زير مىتوان تقسيم كرد:
2ـ2ـ انفسكم / انفسهم در معناى يكديگر
چنان كه ديديم رايجترين، ملموسترين و سادهترين كاربرد نفس/ انفس در قرآن كريم، بيان مفهوم اساسى خود (self) است. اما در ميان استعمالات متعدد قرآنى از تعبير انفسكم / انفسهم، موارد معدودى هست كه نه مىتوان آنها را به خودتان / خودشان ترجمه كرد و نه برگردان آنها به هيچيك از صور پيشين ممكن است. كمى دقت در اين مثالهاى قرآنى، خواننده آشنا با زبان عربى را به اين نتيجه مىرساند كه در ترجمه اين آيات، بايد از گونهاى مفهوم تقابل و عمل طرفينى بهره جست، وتنها معادل موجود در زبان فارسى براى اين مفهوم واژههاى يكديگر و همديگر است. مفسّران، لغويان و قرآن پژوهان قديم در تفاسير و ديگر كتب خود فراوان بدين امر اشاره كردهاند. فىالمثل، مقاتل بن سليمان (م 150 هجرى) در بيان وجوه مختلف معنايى كلمه «نفس» مىگويد:
فهرست منابع
الاشباه و النظائر فى القرآن الكريم، مقاتل بن سليمان بلخى، تصحيح عبداللّه محمود شحاته، قاهره، وزارة الثقافة، 1395 ق / 1975م.
پی نوشت ها
[1]. مرتضى كريمىنيا، «از مقتضيات زبان فارسى در ترجمه قرآن كريم» فصلنامه حوزه و دانشگاه، سال سوم، ش 10، بهار 1376، ص 13 ـ 25. [2]. ازهرى، در تهذيب اللغة، ج 1، ص 360 مىگويد: «قال ابوحاتم: ولاتقول العرب الكلّ ولا البعض، وقد استعمله الناس حتى سيبويه والاخفش فى كتابيهما، لقلّة علمهما بهذا النحو، فاجْتَنِبْ ذلك فانّه ليس من كلام العرب». [3]. ابن هشام انصارى، مغنى اللبيب عن كتب الاعاريب، تحقيق مازن مبارك و ديگران، ج1، ص 446 ـ 447. [4]. خليل بن احمد، ترتيب كتاب العين، ج 1، ص 283. [5]. أَلْقُوهُ فى غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيّارَةِ يوسف، 10. [6]. وَ لَوْ نَزَّلْناهُ عَلى بَعْضِ الْأَعْجَمينَ فَقَرَأَهُ عَلَيْهِمْ ما كانُوا بِه مُؤْمِنينَ شعراء 198 ـ 199. [7]. وَ لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَلى بَعْضٍ اسراء، 55. [8]. وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِىُّ إِلى بَعْضِ أَزْواجِه حَديثًا فَلَمّا نَبَّأَتْ بِه... تحريم، 3. [9]. وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاويلِ لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمينِ حاقه، 44 ـ 45. [10]. در موارد غير غالب (فىالمثل هنگامى كه «كل» به جاى مضافٌ اليه، تنوين عوض مىگيرد)، مىتوان هم فعل مفرد و هم فعل جمع به كاربرد. دو مثال قرآنى چنين است: قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى شاكِلَتِه (اسراء، 84)؛ كُلٌّ كانُوا ظالِمينَ (انفال، 55). [11]. ابن هشام در مغنى اللبيب تحقيق مازن مبارك و ديگران، ج 1، ص 258 ـ 262، علاوه بر ذكر نمونههايى ديگر از آيات قرآن، مثالهايى نيز از اشعار عرب براى جمع مؤنث و تثنيه مذكر آورده است. [12]. ضمير فاعلى در «نَبَّأَتْ» مفرد مؤنث است و مراد از آن همان مصداق «بعض ازواجه» است. [13]. شايد اين عمل مترجمان اوليه قرآن را چنين بتوان توجيه كرد كه واژههاى «بعض» و «بعضى» در زبان فارسى قديم متفاوت بودهاند؛ يعنى «بعض» به معناى بخشى يا پارهاى از چيزى بوده و «بعضى» به معناى يكى بوده است. اين توجيه را از آن رو آوردم كه در غياث اللغات آمده است: «در لفظِ بعضى، ياى تحتانى براى وحدت است و اگر وحدت منظور نباشد، آوردن ياء درست نيست» رك. لغتنامه دهخدا، ذيل واژه بعضى. روشن است كه اين كاربرد متفاوت، گواينكه روزگارى در زبان فارسى رواج داشته، به مرور از ميان رفته است و هزاران نقل قول از همان متون كهن مىتوان يافت كه در آنها، واژه «بعضى» به معناى مقدارى يا تعدادى به كار رفته است. رك. لغتنامه دهخدا، همانجا. [14]. سورآبادى متوفاى 494ق نيز ترجمه صحيحى آورده است: «و چون راز كرد پيغامبر با يكى از زنان خويش سخنى و آن حفصه بود، چون خبر كرد حفصه مر عايشه را بدان...» (ج 4، ص 2633). [15]. ج 1، ص 353. [16]. همان، ج 1، ص چهل و نه / مقدمه. [17]. دو ترجمه صحيح و زيباى ديگر از مترجمان قديم پارسى اينهايند: «تا برگيرد و بردارد او را يكى از راه گذريان» سورآبادى، قرن پنجم؛ «تا برگيرد او را كسى از كاروانيان» (بخشى از تفسيرى كهن به پارسى، قرن چهارم). [18]. ترجمه صحيح و زيباى سورآبادى هم چنين است: «وگر فروفرستاديمى اين قرآن را بر يكى از بدزبانان تا برخواندى آن را بر ايشان، نبودندى بدان گرويدگان». [19]. ديگر ايراد مهم اين ترجمه آن است كه فاعل «فقرأه» را پيامبر دانسته است؛ گويى كه قرار است قرآن بر گروهى از عجمها نازل شود و سپس پيامبر آن را بر ايشان بخواند! [20]. در برخى ساختارهاى قرآنى كلمه أنْفُسْ (در أَنْفُسَنَا، أَنْفُسَكَمْ و أَنْفُسَهُمْ) به همراه برخى افعال، معناى «يكديگر / همديگر» را مىرساند كه در همين مقاله به آنها اشاره مىكنم. گفتنى است اين الگوى زبانى در بيان معناى «يكديگر» امروزه در زبان عربى به كار نمىرود؛ اما ساختار «بعضكم بعضا» همچنان متداول است. به جز اين، برخى از ساختارهاى فعلى، گاه معناى تقابل و عمل طرفينى را مىرسانند. مثلاً باب افتعال: اقْتَتَلُوا= با هم كارزار كردند؛ باب تفاعل: تَضَارَبُوا= باهم زدوخورد كردند. [21]. فرهنگنامه قرآنى، ج 1، ص 352ـ354. [22]. ابوالفتوح رازى در تفسير فارسى خود رَوض الجِنان و رَوح الجَنان فى تفسير القرآن همواره با بهكارگيرى اين كلمه، ترجمهاى تحت اللفظى از عبارت «بعضكم بعضا» ارائه داده است. فى المثل: «لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضًا؛ و غيبت مكنيد بهرى از شما بهرى را» حجرات، 12؛ «وَ إِذا مآ أُنْزِلَتْ سُورَةٌ نَظَرَ بَعْضُهُمْ إِلى بَعْضٍ؛ چون بفرستد سورتى، بنگرند بهرى با بهرى» (توبه، 127). [23]. ترجمه شماره 6 در برگردان آيه «كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ» حجرات، 2، ترجمه شماره 10 در برگردان آيه «وَ إِذا خَلا بَعْضُهُمْ إِلى بَعْضٍ»؛ (بقره، 76)، ترجمه شماره 24 در برگردان آيه «فَإِنْ أَمِنَ بَعْضُكُمْ بَعْضًا» (بقره، 283)، و ترجمه شماره 29 در برگردان آيه «وَ إِذا خَلا بَعْضُهُمْ إِلى بَعْضٍ» (بقره، 76) از واژه يكديگر بهره بردهاند. فرهنگامه قرآنى، همان، ص 352ـ354. [24]. به چند نمونه از برگردانهاى لفظ به لفظ در اين ترجمهها اشاره مىكنم. «وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ يَتَسآءَلُونَ» صافات، 27. ترجمه قرآن موزه پارس: او روى فاكنند برخى از ايشان فابرخى مىپرسند. ترجمه قرآن نسخه مورخ 556 : و روى كنند برخى از يشان ور برخى ديگر همى پرسند يكديگر را. ترجمه تفسير طبرى: و پيش آمدند برخى از ايشان بر برخى و مىپرسند يكديگر را. «الأَْخِلاّءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ» (زخرف، 67) ترجمه قرآن موزه پارس: دوستانِ در معصيت آن روز، برخى از يشان مر برخى دشمن باشند. ترجمه قرآن نسخه مورخ 556 : دوستان روز رستخيز برخى از ايشان ديگر برخ را دشمنىاند. ترجمه تفسير طبرى: دوستان آن روز برخى از ايشان مر برخى را دوشمناند. «وَ إِنَّ الظّالِمينَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيآءُ بَعْضٍ» (جاثيه، 19) ترجمه قرآن موزه پارس: و ستمكاران بهرى زيشان دوستان برخىاند. ترجمه قرآن نسخه مورخ 556 : بدرستى كه كافران برخى ازيشان ياراناند ديگر برخ را. ترجمه تفسير طبرى: و كه ستمكاران برخى از ايشان دوستان برخىاند. [25]. قس با ترجمه اين آيه مشابه در ميبدى: «قالَ اهْبِطا مِنْها جَميعًا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ؛ گفت فرو رويد از آسمان همگان، آدم و حوا ابليس را دشمن و ابليس ايشانرا دشمن» طه، 123. [26]. قس با ترجمه صحيح وى از دو آيه مشابه: «وَ الَّذينَ كَفَرُوا بَعْضُهُمْ أَوْلِيآءُ بَعْضٍ ؛ و كسانى كه كافر شدند دوستان و پيونددارانِ يكديگرند» انفال، 73. «وَالْمْؤمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيآءُ بَعْضٍ ؛ و مردان و زنان مؤمن دوستان و ياوران يكديگرند» (توبه، 71). [27]. قرآن، آخرين كتاب آسمانى، تنها ترجمه تأييد شده فارسى با متن عربى از نسخه انگليسى دكتر رشاد خليفه توسط بهروز مفيدى شيرازى، لوس آنجلس كاليفرنيا، آمريكا: انتشارات تسليم شدگان متحده بين المللى، 1995. [28]. ترجمه وى از آيهاى مشابه در انفال، 75 به عكس اينجا كاملاً صحيح و روان است: «وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فى كِتابِ اللّهِ؛ خويشاوندان در كتاب خدا [درباره ميراث] به يكديگر سزاوارترند». [29]. وى آيه مشابه انفال، 75 را درست ترجمه كرده است: «خويشاوندان در كتاب الهى به همديگر [از ديگر مؤمنان] سزاوارترند». [30]. محمد جواد مشكور، فرهنگ تطبيقى عربى با زبانهاى سامى و ايرانى، ج 2، ص 921ـ922. [31]. اين معنى كه در زبانهاى سامى بسيار كهن و اصيل است، در قرآن به كار نرفته است. بلاشر حدس مىزند، دليل اين امر آن باشد كه قرآن به روشنى بسيارى از الفاظ را از معانى مادىشان دور كرده و در مفاهيم غير مادىشان به كار مىبرد. نگاه كنيد به مقاله بلاشر در زير: Régis Blachère, »Note sur le substantif nafs "souffle vital", "âme", dans le Coran«, Semitixca 1 (1948) pp. 69-77. [32]. در مقابل، دستهاى معتقدند نفس/ نفوس در قرآن هيچگاه معناى جان، روح يا نفس انسانى نمىدهد و گروهى ديگر، در تقابل صدو هشتاد درجهاى، حتى پارهاى از كاربردهاى ساده نفس بر معناى كَس، تن، فرد، آدمى و انسان را به معناى روح و نفس مجرد انسانى در كاملترين مفهوم فلسفىاش مىانگارند. [33]. گاه حتى در اين حالت تركيب «كل نفسٍ» در جمله منفى قرار مىگيرد كه باز هم آن را به «هيچ كس» ترجمه مىكنيم؛ مانند آيه لا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ إِلاّ عَلَيْها انعام، 164. [34]. بجز مواردى كه در قسمت «د» گذشت. [35]. مقاتل بن سليمان بلخى، الاشباه والنظائر فى القرآن الكريم، تحقيق عبداللّه محمود شحاته، ص 271. [36]. ابوعبداللّه حسين بن محمد دامغانى، الوجوه والنظائر لالفاظ كتاب اللّه العزيز، تحقيق محمد حسن ابوالعزم الزفيتى، ج 2، ص 268. نيز نگاه كنيد به زيدبن على، غريب القرآن المنسوب الى الشهيد زين بن على بن الحسين، تصحيح محمد جواد حسينى جلالى، ص 127؛ ابن قتيبه، تأويل مشكل القرآن، ص 371. [37]. ابنقتيبه دينورى، تفسير غريب القرآن، تحقيق شيخ ابراهيم محمد رمضان، بيروت، دار ومكتبة الهلال، 1421 / 2000 م. ص 49. [38]. محمد بن جرير طبرى، جامع البيان عن تأويل آى القرآن، تحقيق على عاشور، ج 1، ص 328ـ331. شريف مرتضى نيز در غرر الفوائد و درر القلائد نخست ديدگاه مفسران را به سه دسته مىكند. الف) خداوند به آنها فرمان خودكشى داده است. ب) خداوند فرمان داده يكديگر را بكشند. ج) فرمان داده خود را تسليم كشتهشدن كنند (تكليف الاستسلام للقتل). وى از اين ميان، قول نخست را به دلايل كلامى و تاريخى مردود مىشمارد و دو وجه ديگر را تأييد مىكند؛ در آخر وى وجهى را اضافه مىكند كه در ديگر تفاسير نيامده است: «اى اجتهدوا ممّا أقدمتم عليه والندم على ما فات، ادخال المشاق الشديدة عليكم فى ذلك، حتى تكادوا ان تكونوا قتلتم انفسكم». نگاه كنيد به شريف مرتضى، على بن الحسين الموسوى، امالى المرتضى: غرر الفوائد و درر القلائد، تصحيح محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 2، ص 371 ـ 373. [39]. مخالف با ترجمه همين مترجم از آيه 66 نساء است. [40]. مخالف با ترجمه همين مترجم از آيه 66 نساء است. [41]. مخالف با ترجمه همين مترجم از آيه 66 نساء است. [42]. مخالف با ترجمه همين مترجم از آيه 54 بقره است. [43]. مخالف با ترجمه همين مترجم از آيه 54 بقره است. [44]. مخالف با ترجمه همين مترجم از آيه 54 بقره است. [45]. مخالف با ترجمه همين مترجم از آيه 54 بقره است. [46]. ابن قتيبه دينورى، تأويل مشكل القرآن، ص 382. [47]. قال الحسن: ليسلم بعضكم على بعض، كما قال تعالى: وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ، ابن قتيبه، تفسير غريب القرآن، ص 264. |