بانک مقالات معارف قرآن
|
مفهوم حكمت در قرآن و حديث
رضا برنجكار
1ـ مقدمه
يكي از وظايف شش گانه علم كلام [1]ايضاح مفاهيم اعتقادي طرح شده در متون مقدس ديني است.واژه حكمت نيز از جمله مفاهيم اسلامي است؛ زيرا حكمت و حكم تنها در قرآن، 50 بار بكار رفته و صفت حكيم كه از صفات خدا نيز هست، 97 مورد در قرآن استعمال دارد . بنابراين بررسي، اين گونه مفاهيم ،ضمن اينكه جنبه قرآني دارد، از خصلت كلامي و اعتقادي نيز برخوردار است. در اين نوشتار طبق روال معمول در اين گونه مباحث، ابتدا معناي لغوي حكمت بررسي ميشود، آنگاه معنا و خصوصيات حكمت در قرآن و احاديث مورد بحث قرار ميگيرد و در پايان به اقوال مفسرين و معناي اصطلاحي حكمت ميپردازيم.
2ـ معناي لغوي حكمت
برخي لغتشناسان معتر كه به ريشه اصلي واژهها توجه دارند، معناي اصلي و اوليه حكمت را منع و جلوگيري بيان كردهاند و معتقدند كه حكم (حكم قضايي) از آن مشتق شده و به معناي چيزي است كه از ظلم جلوگيري ميكند . حكمت نيز بر همين قياس است و به معناي چيزي است كه از جهل جلوگيري ميكند[2] . فيومي ضمن تأييد مطالب فوق، بر آن است كه وجه تسميه حكمت آن است كه حكمت، حكيم را از اخلاق ناپسند منع ميكند[3] . فيومي ،زمخشري و جوهري قائلند حكم در باب افعال به معناي محكم و مستحكم بودن است[4]. جوهري حكيم را، هم به معناي عالم ميداند و هم به معناي كسي كه كارهايش متقن است[5].
3ـ معناي حكمت در قرآن و حديث
براي روشن شدن معناي حكمت و جايگاه آن در اسلام،گذشته از تفسير حكمت بايد به ويژگيهاي مختلف آن، مانند منابع حكمت و شرايط حصول آن نيز توجه نمود. از آنجا كه در آيات 12 تا 19 سوره لقمان به اين جنبهها اشاره شده است،ابتدا اين آيات را بررسي كرده، نتايج آن را بيان ميكنيم، سپس آيات و احاديث ديگر را در ضمن چند عنوان مشخص طرح ميكنيم.
4ـ تفسير حكمت
حكمت در قرآن به معاني چندي چون عقل، فهم، قضا،شناخت دين،اطاعت از خدا و اصول اخلاقي تفسير شده است.
1ـ4ـ عقل و فهم و قضا
در تفسير آيه 12 از سوره لقمان، احاديث نقل شده كه جنبه تفسيري دارند و حكمت مطرح شده در آيه شريفه را تفسير كردهاند . امام كاظم در تفسير آيه شريفه ميفرمايند: مراد از حكمت در اين آيه فهم و عقل است[8].
2ـ4ـ شناخت دين و اطاعت از خدا
در قرآن كريم آمده است :« يؤتي الحكمة من يشاء و من يؤت الحكمةفقد اوتي خيراً كثيراً و ما يذكر الااولوالالباب [بقره /269]؛ حكمت را به هر كس كه بخواهد ميدهد و به هر كه حكمت داده شود،خير فراوان داده شده است و جز خردمندان متذكر نميشوند.»
3ـ4ـ اصول اخلاقي
در منابع حديثي فريقين، برخي اصول اخلاقي مانند تقوي، حلم، رفق و مدارا با مردم،دروي از خدعه و نيرنگ، و زهد دردنيا و روي آوردن به آخرت، به عنوان رأس حكمت و ميزان آن بيان شده است [17].
5ـ منابع حكمت
قرآن كريم عقل،خدا،انبياء ،اهل بيت ،كتب آسماني و رعايت اصول اخلاقي را از منابع حكمت برشمرده است.
1ـ5ـ عقل
در آيه 269 سوره بقره ـ كه قبلاً نقل شد ـ پس از بيان اينكه خدا حكمت را به هر كس كه بخواهد ميدهد و حكمت خير كثير است، آمده است كه نها اولوالالباب، خردمندان و عقلا متذكراين مطلب ميشوند . بنابراين شرط وجدان حكمت،عقل بوده و هر كس به ميزان بهرهمندي از عقل ،از حكمت برخوردار است[18].در حديث مشهوري كه در آن جنود عقل و جهل بيان شده است،حكمت از جنود عقل، در مقابل هوي از جنود جهل قرار گرفته است[19]. در احاديث زيادي حكمت از آثار عقل شمرده شده و هوي،هوس و شهوت ضد عقل بيان گرديده است [20].
2ـ5ـ خداي حكيم، انبيا و اهل البيت و كتابهاي آسماني
در آياتي كه تاكنون مورد بحث قرار گرفت،ديديم كه خدا معطي حكمت بيان شده است. مؤيد اين مطلب،آيات زيادي است كه در آنها خداوند خود را حكيم خوانده است. اما سنت الهي اين است كه در اكثر موارد، مواهب الهي پس از آماده بودن زمينههاي لازم،از طريق واسطهها در اختيار آدميان قرار گيرد.
3ـ5ـ رعايت اصول اخلاقي و عملي
چنانكه گذشت يكي از تفاسير حكمت، اصول اخلاقي است . در احاديث ديگر، رعايت مسائل اخلاقي و عبادي اسباب حكمت و به عبارت دقيقتر از شرايط وجدان حكمت و دريافت آن از خدا تلقي شده است. براي مثال ، اخلاص براي خدا وحب اهل البيت وسيله ثبات حكمت در قلب يا جاري شدن سرچشمههاي آن از قلب بر زبان معرفي شده [22]و ترس از خدا و زهد در دنيا كليد حكمت و وسيله ثبات آن در قلب بيان شده است[23] . همچنين حكمت ميراث جوع و صوم [24] و سكوت و تفكر از ابواب حكمت ،بيان گرديده است.
6ـ آراي ديگري در معناي حكمت
در اينجا به نقل نظرات برخي مفسران در تفسير حكمت اشاره ميكنيم:
پينوشتها
[1] برنجكار،رضا،معرفت فطري خدا،تهران، مؤسسه نبأ،1374، ص 139. [2] احمد بن فارس بن زكريان، معجم مقاييس اللغه،تحقيق عبدالسلام محمد هارون،قم : مكتبة الاعلام الاسلامي، 1404،2/91،همچنين ر.ك: جوهري،الصحاح، تحقيق احمد عبدالغفور عطار، بيروت، دارالعلم للملايين، 1407، 5/1902. [3] فيومي،مصباح المنيز.قم،دارالهجرة 1405،ص 145، طبرسي نيز اين مطلب را بيان كرده است. ر.ك: طبرسي، مجمعالبيان ،بيروت،دارالمعرفة 1408،2/659،6/605. [4] مصباح المنير، 145،زمخشري، اساس البلاغة ،تحقيق عبدالرحيم محمود،قم،دفتر تبليغات اسلامي،ص 91،الصحاح،5/1902. [5] طبرسي ، مجمع البيان 8، ص 494. [6] طبرسي،مجمعالبيان 8، ص 494. [7] تفسيرالقمي، تصحيح سيد طيب جزائري، قم: دارالكتاب ،1404،2/163ـ162. [8] كليني،كافي،تصحيح علي اكبر غفاري،تهران، دارالكتاب الاسلاميه،1388، 1/16، ح 12ـ9 ـ همان مأخذ ،1/206/3. [9] [10] علامه مجلسي ،مرآة العقول، تهران، دارالكتب الاسلامية ، 1370 2/411. [11] تفسير عياشي، تصحيح سيد هاشم رسولي محلاتي ، تهران، مكتبة الاسلامية 1/151، ح 498. [12] شهيد ثاني ، منية المريد، تصحيح رضا مختاري،قم،دفتر تبليغات اسلامي، ص 215 و مسند الفردوس ،بيروت دارالكتب العملية ،1406،4/419،ح 7221. [13] مجمع البيان، 2/659. [14] تفسير عياشي، 1/15/496 و 497 و اصول كافي 2/284/20. [15] تفسير نورالثقلين،تصحيح سيد هاشم رسولي محلاتي ،قم،مؤسسه اسماعيليان ،1370 4/196 ،ح 18. [16] من لا يحضره الفقيه، تصحيح علياكبر غفاري، قم ،جماعة المدرسين 4/287 و 272/864 و 828،امالي الصدوق ،بيروت، مؤسسه الاعلمي للمطبوعات، 1400، ص 394، ح 1،تنبيه الخواطر و رام ، بيروت، دارالتعارف 1/221،تفسير القمي 1/291، الفردوس 2/193 و 270/2964 و 3225،سيوطي،الجامع الصغير، بيروت، دارالفكر،1/603 و 67/3903 و 436، سيوطي ، الدرالمنثور، بيروت، دارالفكر 1403 4/189،كنزالعمال ،حلب، مكتبة الثراث الاسلامية ، حديث 5873. [17] تحف العقول،تصحيح علياكبر غفاري، قمجماعة المدرسي، 1363 ، ص 167،مجلسي، بحارالانوار، تهران،دارالكتب الاسلامية ،1362،11/283،ح 11،غرر الحكم،حديث 4546، ابن ابي جمهور،عوالي الليالي،تحقيق آقا مجتبي عراقي، قم، مطبعة سيدالشهداء ،1403،21/371، مسندالشهاب ،1/64،الفردوس 2/280،غررالحكم ،4794 و 5252 و 5249 و 4900 و 3052. [18] ر.ك: الميزان،قم،اسماعيليان، 1393، 2/396. [19] اصول كافي 1/22، تحف العقول ص 402، خصال ص 591. [20] ر.ك : اصول كافي 1/28، غرر الحكم 4208، 5420، 8282، صدوق ، الخصال، تصحيح سيد احمد فهري، تهران،علميه اسلاميه،ج 12، حديث 244،غررالحكم: 266،10898،4921، 10985،2099، 5180، 2100، 7205، 10573، 10415، 4902، نهجالبلاغه،كتاب 3، خطبه 109 و حكمت 424 و 211، تحف العقول : 208،اصول كافي 1/20. [21] نحل 125 ،بقره 129،151،231، آل عمران 48،164،نساء 133،مائده 110،جمعه 2، قمر 4 و 5 ، انعام 89،در منابع ذيل پيامبر اكرم واميرالمؤمنين ،و اهل البيت ،ينابيع حكمت و ابواب و مفاتيح آن بيان شدهاند: نهجالبلاغه،خطبههاي 2، 108، 109، 120،اصول كافي 1/221، تحف العقول ص163،غرر الحكم:10062 و 10005، 2786،مجلسي، بحارالانوار، تهران، دارالكتب الاسلامية ، 1362، 38/318، والفردوس 3/227/4666. در منابع بعدي قرآن با ويژگيهاي « منار الحكمة» و « حكمةابلغ» بيان شده و سوره حمد به عنوان سورهاي كه جوامع حكمت در آن جمع است،معرفي شده است: اصول كافي 2/599،تفسير عياشي 1/2، غررالحكم: 11004، من لايحضره الفقيه 1/310/926. [22] اصول كافي، 2/16/6،برقي،المحاسن، تحقيق سيد مهدي رجائي ،قم،مجمعالعالمي لآهل البيت ،1413، 61، ح 103. [23] امالي الطوسي، تحقيق مؤسسه البعة ،قم ، دارالثقافة ، 1414، ص 581،اصول كافي 2/28. [24] ديلمي،ارشاد القلوب،بيروت،مؤسسه الاعلي،1398 ق، ص 203ـ200. [25] اصول كافي،2/13، ديلمي، اعلامالدين، قم،مؤسسه آلالبيت لاحياء التراث،1408،ص 297. [26] طبرسي، مجمعالبيان ،بيروت، دارالمعرفة ،1408 [27] تفسير الميزان 19/271. [28] همان مأخذ 16/215. [29] همان 2/395. [30] تفسير نمونه، تهران، دارالكتب الاسلامية،1372، 17/36. [31] مجمع البيان 2/659. [32] ژيلسون،عقل و وحي در قرون وسطي، ترجمه شهرام پازوكي ، تهران،مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1371 فصل دوم، ص 29 به بعد. [33] براي آگاهي از اين تعارضات تنها در موضوع خداشناسي و انسانشناسي بنگريد به : نگارنده،مباني خداشناسي در فلسفه يونان و اديان الهي، قم ،1371،108 ـ 95. [34] ابن رشد، فصل المقال فيمابين الحمة و الشريعة من الاتصال، تصحيح مصطفي عبدالجواد عمران، مصر، مكتبة المحمودية التجارية، 1388، ص 15. [35] محمد رضا مظهر،المنطق، قم، انتشارات فيروزآبادي ،1400،ص 206ـ201. [36] همان مأخذ، ص 289ـ282. [37] همان،ص 307. [38] همان، ص 310. [39] همان. [40] تحف العقول، ص 81. |
|
حروف مقطعه قرآن و نماد انديشي ديني
دکتر مقصود فراستخواه
از خصائص دين ، « راز آلودگي » است . تجربه ديني، آميخته با نوعي حيرت دربرابر سر وجود و راز آفرينش است؛ از اين روي، مذهب سرشار از رمزها « Symbols» ،مدلها «models» و تمثيلها « Analgies» ميباشد.
* نامهاي قرآن
گفته شده است كه اين حروف، جزو نامهاي قرآن هستند. طبري اين نظر را از قتاده، مجاهد و ابن جريح نقل كرده است. شيخ طوسي و پس از او طبرسي نيز در تبيان و مجمعالبيان ذكر نمودهاند. قاضي بيضاوي درانوار، اين قول را چنين توجيه كرده كه بعد از حروف مقطعه از كتاب آسماني و قرآن سخن گفته شده است(و لذلك اخبر عنها بالكتاب و القرآن) سيوطي هم اين را يكي از اقوال بر شمرده است.
* نام سورهها
اين حروف به عنوان نام سورهها نيز تلقي شدهاند. طبري آن را از زيدبن اسلم نقل كرده ،ماتريدي ذكر نموده و زمخشري به اكثريت نسبت داده است. شيخ طوسي و آن گاه طبرسي و سپس بيضاوي هم،هر يك در تفاسير خود اين نظر را از زيدبن اسلم و حسن نقل كردهاند.
* نمادي از اسماء و افعال حق تعالي
قرآن خداينامه جاويدان ادبيات آسماني است. روح پيامش توجه دادن جانها به حق تعالي ميباشد، حققتي كه اصل و ذات هستي است. و هر چه هست جلوه و پديداري از اوست. همه هر چه هستند از آن كمترند، كه با هستيش نام هستي برند.
*نمادي از ساير معارف مذهبي
افزون بر اسماء حق تعالي، اين حروف،نمادي ازديگر مقولات ديني نيز تلقي گرديده است . در تنوير المقياس از ابن عباس آمده است كه الم = (الف : الله + لام: جبرئيل + ميم : محمد ). در مورد ديگر حروف نيز چنين برداشتي شده است.
* آغاز سخن به گونهاي بديع و بيسابقه و جالب توجه براي آرام ساختن كفار
همان گونه كه در قرآن نيز آمده ، كفار به يكديگر ميگفتند كه به اين قرآن گوش ندهيد. آنان هر گاه كه رسول خدا(ص) ميخواست آيات الهي را تلاوت كند كف ميزدند و سوت ميكشيدند تا مبادا بر اثر شنيدن قرآن،تحت تذثير جاذبه شگفت انگيز و اثر خارقالعاده آن واقع شوند.
* تحدي به بلاغت
شيخ طوسي، از ابو مسلم و قطرب نقل كرده معني حروف مقطعه آن است كه اين قرآني كه شما از معارضه با آن درميمانيد و نميتوانيد نظيري برايش بياوريد از جنس همين حروفي است كه در سخن خويش به كار ميبريد. اين نظر در مجمع البيان نيز ذكر شده است. و در اين زمينه، حديثي از امام حسن عسگري(ع) در كتب تفسيري ما نقل گرديده است . به تعبير بيضاوي كلام از اين عناصر تركيب يافته و اگر قرآن از جانب خدا نبود، عرب با آن همه گشاده زباني و فصاحت، چيزي در حد آيات اين كتاب كه به وسيله فردي امي به آنها ابلاغ شده، ميآورد.
* شأن و منزلت حروف
از نظرات جالب درباره حروف مقطعه آن است كه خداوند متعال،به خود حروف سوگند ياد ميكند و اين بخاطر منزلت و اهميت حروف و كلمات و زبان و بيان در حيات بشر ميباشد . شايسته است آدمي حرمت حروف را پاس بدارد و واژهها و تعابير و سخنان راست و با ارزش و مفيدي با آنها درآميزد و بر زبان بياورد. اين نظر در تفسير فيروز آبادي، ماتريدي، مجمع، انوار و غير آن آمده است.
* برخي تأملات بيشتر در حروف مقطعه(و نظري تاريخي در اين زمينه)
در تفسير طبري و تبيان آمده است:
پی نوشت ها:
* درباره رشاد خليفه، رك /صفحه 111. [1] اگزيستانسياليسم، پل فولكيه، ترجمه ايررج پورباقر / 115 ـ 133 ، چاپ 1332، اصفهان . [2] علم و دين، ايان بار بور، ترجمه بهاء الدين خرمشاهي /255. [3] سوره زخرف، آيه 4. |
|
اولو العزم
محمدجواد اصغرى
ويژگى هاى عده اى از انبياى الهى در قرآن كريم.
در قرآن كريم از برخى انبيا الهى به عنوان «اولوالعزم» ياد شده است: (فاصبر كما صبر اولو العزم من الرسل) ; پس همان گونه كه پيامبران اولوالعزم، صبر كردند، صبر كن (احقاف:35). درباره اين كه مقصود از اولوالعزم چيست و انبياى اولوالعزم چه كسانى هستند سه نظريه مطرح شده است:
منابع
بحارالأنوار ، مجلسى، محمدباقر، تهران، المكتبة الاسلاميه; البرهان فى تفسير القرآن ، بحرانى، سيد هاشم، قم، دارالكتب العلميه، 1339ق; التحرير والتنوير ، ابن عاشور، محمد بن طاهر، بى نا; تفسير آيات الاحكام ، سايس، محمدعلى، بى نا; تفسير الصافى ، فيض كاشانى، ملامحسن، انتشارات صدر، تهران، 1415ق; تفسير القرآن العظيم ، ابن كثير، اسماعيل، بيروت، دارالاندلس، 1416ق; تفسير المبين ، مغنيه، محمدجواد، بنياد بعثت، قم; تفسير عاملى ، عاملى، ابراهيم، تهران، انتشارات صدوق، 1360ش; تفسير قمى ، قمى، على بن ابراهيم، قم، دارالكتاب، 1367ق; تفسير مراغى ، مراغى، احمد بن مصطفى، داراحياء التراث العربى، بيروت; تفيسر القرآن الكريم ، ابن قيم جوزى، محمد بن ابوبكر، بيروت، دارمكتبة الهلال; جوامع الجامع ، طبرسى، فضل بن حسن، دانشگاه تهران، تهران، 1377ش; راه و راهنماشناسى ، مصباح، محمدتقى، مركز مديريت حوزه علميه قم، 1376ش; روح البيان ، حقى بروسوى، اسماعيل، دارالفكر، بيروت، بى تا; روح المعانى ، آلوسى، سيد محمود، بيروت، دارالكتب العلميه، 1415ق; عيون اخبار الرضا ، صدوق، محمد بن على، تهران، انتشارات جهان; كنزالدقائق ، قمى مشهدى، محمد بن محمدرضا، وزارت ارشاد اسلامى، تهران، 1368ش; الميزان ، طباطبايى، محمدحسين، بيروت، مؤسسة الاعلمى، 1393ق. |
امّت: گروهى همسان در دين، آيين، زمان، مكان و ...امّت بر وزن فُعْلَه، از ريشه (أ ـ م ـ م) كه به معناى قصد مخصوص است اشتقاق يافته و به گروهى گفته مىشود كه مورد قصد و توجّه مخصوص ديگران واقع شده و در يك ويژگى چون دين، زمان، مكان، نوع يا صنف مشترك و همسان باشند. اين ويژگى مىتواند اختيارى يا غير اختيارى باشد، بر اين اساس به پيروان يك دين و آيين بر اثر همسانى در دين امّت مىگويند و به مردمى كه همزمان با يكديگر در يك قرن يا در منطقهاى از زمين زندگى مىكنند يا گروهى از مردم كه داراى عملكرد يكساناند، امّت اطلاق مىشود. برخى امت را به معناى قرن و نسل انسانى دانستهاند. اين واژه 65 بار در قرآن آمده است كه 52 مورد آن به صورت مفرد (امّت) و 13 مورد به صورت جمع (اُمَم) است. واژه امّت در قرآن بيشتر به معناى همسانى در دين و آيين و همسانى زمانى و مكانى آمده است: «رَبَّنا واجعَلنا مُسلِمَينِ لَكَ ومِن ذُرِّيَّتِنا اُمَّةً مُسلِمَةً لَكَ» (بقره/2، 128)، «ولَو شاءَ اللّهُ لَجَعَلَكُم اُمَّةً واحِدَةً» (مائده/5 ، 48)، «تِلكَ اُمَّةٌ قَد خَلَتلَها ما كَسَبَت ولَكُم ما كَسَبتُم» (بقره/2، 134)، «لِكُلِّ اُمَّة اَجَلٌ فَاِذا جاءَ اَجَلُهُم لا يَستَأخِرونَ سَاعَةً و لا يَستَقدِمون» (اعراف/7،34)، «ولَقَد بَعَثنا فى كُلِّ اُمَّة رَسولاً اَنِ اعبُدُوا اللّهَ» (نحل/16، 36) امّت به اين معنا را مىتوان بر آنچه در اصطلاح به آن «جامعه» گفته مىشود حمل كرد. جامعه* در اصطلاح جامعهشناسى جماعتى سازمان يافته از اشخاص است كه با هم در سرزمين مشترك سكونت دارند و با همكارى در گروهها نيازهاى اجتماعى ابتدايى و اصلى خود را تأمين مىكنند و با مشاركت در فرهنگى مشترك به عنوان يك واحد اجتماعى متمايز شناخته مىشوند. قرآن همچنين به گروهى خاص از پيروان يك دين يا يك عصر به سبب همسانى در نوع خاصى از عملكرد يا رويكرد فكرى، امّت اطلاق كرده است، چنان كه از گروهى ميانه رو در امر دين و تسليم دستورات الهى به امّت مقتصده تعبير كرده است:«مِنهُم اُمَّةٌ مُقتَصِدَةٌ و كَثيرٌ مِنهُم ساءَ ما يَعمَلون» (مائده/5 ، 66) ( => امّت مقتصده) و نيز درباره گروهى از مسلمانان كه مىبايست به امر به معروف و نهى از منكر اهتمام ويژهاى ورزند امّت آمِر به معروف و ناهى از منكر بهكار برده است: «و لتَكُن مِنكُم اُمَّةٌ يَدعونَ اِلَىالخَيرِ و يَأمُرونَ بِالمَعروفِ و يَنهَونَ عَنِالمُنكَرِ» (آلعمران/3، 104) از سوى ديگر در آيه «و ما مِن دابَّة فِىالاَرضِ ولا طـئِر يَطيرُ بِجَناحَيهِ اِلاّ اُمَمٌ اَمثالُكُم» (انعام/6 ، 38) مقصود از امّت، همسانى قهرى پرندگان است.در اين بين در آيه «و قالَ الَّذى نَجا مِنهُما وادَّكَرَ بَعدَ اُمَّة اَنَا اُنَبِّئُكُم بِتَأويلِهِ» (يوسف/12، 45) و نيز آيه «ولـَئِن اَخَّرنا عَنهُمُ العَذابَ اِلى اُمَّة مَعدودَة» (هود/11، 8) امّت به معناى پارهاى از زمان (سالها) آمده است. راغب معتقد است گرچه در اين آيه به خود زمان امّت اطلاق شده؛ اما در حقيقت گذار گروهى از مردم در يك دوره زمانى يا گذار گروهى از اهل يك دين* اراده شده است، بر اين اساس امّت به همان معناى حقيقى خود (گروهِ همسانى از مردم در زمان و مكان يا دين) بهكار رفته است؛ همچنين بايد دانست كه در قرآن از امت به معناى همسانى زمانى يا مكانى گاه با واژه «قرن» يا «قريه» ياد شده است؛ نظير آيه «وكَم قَصَمنا مِن قَريَة كانَت ظالِمَةً و اَنشَأنا بَعدَها قَومـًا ءاخَرين» (انبياء/21،11) و آيه «اَفَلَم يَهدِ لَهُم كَم اَهلَكنا قَبلَهُم مِنَ القُرونِ يَمشونَ فى مَسـكِنِهِم» (طه/20، 128) در آيه نخست قريه ناظر به مكانى است كه گروهى از مردم را در خود جاى داده است و خداوند به اقتضاى اسم قاصم ـ يا قاصم الجبابرة، يا قاصم كل جبار عنيد و براساس سنت خود هر امّت ستمگر را از بين برده و گروهى ديگر را پديد مىآورد. در آيه بعدى قرن حكايتگر عصر و زمانى است كه جماعتى از مردم را دربرگرفته است. هويّت امّت:بىترديد امت (جامعه) از افرادى با هويت و عينيت خارجى تركيب يافته است. حال جاى اين پرسش است كه تركيب ياد شده چه نوع تركيبى است؟ در اينباره چندگونه نظريه مىتوان ابراز كرد:1. تركيب جامعه از افراد تركيب اعتبارى است؛ يعنى واقعاً تركيبى صورت نگرفته است. تركيب واقعى آنگاه صورت مىگيرد كه يك سلسله امور در يكديگر تأثير كند و از يكديگر متأثر گردد و بر اثر آن تأثير و تأثرها پديدهاى نو با آثارى ويژه پديد آيد، آنگونه كه در تركيبهاى شيميايى مىبينيم. 2. جامعه مركب حقيقى صناعى است؛ مانند يك ماشين كه دستگاهى است كه اجزاى آن با يكديگر ارتباط دارد، بدون آنكه اجزا هويت خود را از دست بدهد. 3. جامعه مركب حقيقى طبيعى است؛ ولى تركيب روحها، انديشهها، عاطفهها، خواستها و ارادههاست؛ نه تركيب تنها و اندامها. افراد انسان كه هر كدام با سرمايهاى فطرى و سرمايهاى اكتسابى وارد زندگى اجتماعى مىشوند روحاً در يكديگر ادغام مىشوند و هويت روحى جديدى، موسوم به روح جمعى مىيابند. اين تركيب، خود يك نوع تركيب طبيعى ويژه است كه براى آن نظيرى نمىتوان يافت. تركيب مذكور از آن جهت كه اجزا در يكديگر تأثير و تأثر عينى دارند و موجب تغيير عينى يكديگر مىگردند و هويت جديدى مىيابند تركيب طبيعى و عينى است؛ اما از آن جهت كه كل و مركب به عنوان يك واحد واقعى كه كثرتها در آن حل شده باشد وجود ندارد، با ساير مركبات طبيعى فرق دارد، زيرا انسان الكل همان مجموع افراد است و وجود اعتبارى و انتزاعى دارد؛ ولى در ساير مركبات طبيعى افزون بر آنكه تركيب حقيقى است و اجزا در يكديگر تأثير و تأثر واقعى دارند و هويت افراد هويت ديگر مىگردد مركب هم يك واحد واقعى است؛ يعنى صرفاً هويتى يگانه وجود دارد و كثرت اجزا به وحدت كل تبديل شده است. 4. جامعه مركب حقيقىاى است بالاتر از مركبات طبيعى. در مركبات طبيعى اجزا قبل از تركيب از خود هويت و آثارى دارند و بر اثر تأثير و تأثر در يكديگر و از يكديگر زمينه پديدهاى جديد پيدا مىشود؛ اما افراد انسان در مرحله قبل از وجود اجتماعى هيچ هويت انسانى ندارند، بلكه ظروفى تهى هستند كه فقط استعداد پذيرش روح جمعى را دارند. انسانها با قطع نظر از وجود اجتماعى، حيوان محضاند كه تنها استعداد انسانيت دارند و انسانيت انسان، تفكر و انديشه وى، عواطف انسانى* و بالأخره آنچه از احساسها، تمايلات، گرايشها و انديشهها كه به انسانيت مربوط مىشود در پرتو روح جمعى پيدا مىشود و روح جمعى است كه اين ظروف خالى را پر مىكند و «شخص» را به صورت «شخصيت» درمىآورد. آيات كريمه قرآن نظريه سوم را تأييد مىكند، زيرا مسائل مربوط به جامعه و فرد را بهگونهاى بيان مىكند كه نه استقلال و مسئوليت فرد زير سؤال مىرود و نه وجود جامعه به عنوان يك امر عينى كه خود داراى احكامى است مورد غفلت واقع مىشود. به عنوان مثال آيه 34 اعراف/7 براى امت حيات و زندگى قائل است كه لحظه پايان دارد و تخلفناپذير است؛ نه پيشافتادنى است و نه پس افتادنى: «و لِكُلِّ اُمَّة اَجَلٌ فَاِذا جاءَ اَجَلُهُم لا يَستَأخِرونَ سَاعَةً و لا يَستَقدِمون» براساس برخى از آيات افزون بر افراد كه هر يك كتاب و نوشته و دفترى مخصوص به خود دارند جامعهها نيز از آن جهت كه در شمار موجودات زنده، شاعر، مكلف و قابل تخاطباند و اراده و اختيار دارند نامه عمل دارند و به سوى عمل خود خوانده مىشوند: «كُلُّ اُمَّة تُدعى اِلى كِتـبِهَا» (جاثيه/45،28) يا هر امتى داراى فهم و شعور و ادراك ويژه است، ازاينرو بسا كارها كه در ديده امتى زيبا و در ديده امتى ديگر نازيباست: «زَيَّنّا لِكُلِّ اُمَّة عَمَلَهُم» (انعام/6 ، 108) قرآن كيفر يك تصميم و اراده ناشايست اجتماعى را كه براى معارضه بيهوده با حق است عذاب عمومى و اجتماعى بيان مىكند: «و هَمَّت كُلُّ اُمَّة بِرَسولِهِم لِيَأخُذوهُ وجـدَلوا بِالبـطِـلِ لِيُدحِضوا بِهِ الحَقَّ فَاَخَذتُهُم فَكَيفَ كانَ عِقاب» (غافر/40، 5) در برخى از آيات تصريح شده كه حكم امّت و گروه گاه چنان فراگير است كه همه افراد را در بر مىگيرد؛ نظير فتنهها و آشوبهاى اجتماعى كه در عين اختصاص به ستمكاران از مؤمنين، خطاب متوجه همه مؤمنان شده است، زيرا آثار سوء آن گريبانگير همه مىشود: «واتَّقوا فِتنَةً لا تُصيبَنَّ الَّذينَ ظَـلَموا مِنكُم خاصَّةً واعلَموا اَنَّ اللّهَ شَديدُ العِقاب» (انفال/8 ، 25) و نيز مانند عذابهاى الهى كه به هنگام نزول در برخى از موارد حتى اشخاص فاقد نقش را نيز در بر گرفت و تنها ناهيان از منكر نجات يافتند: «فَلَمّا نَسوا ما ذُكِّروا بِهِ اَنجَينا الَّذينَ يَنهَونَ عَنِ السّوءِ» (اعراف/7، 165) حتى در برخى آيات گاهى كار يك فردبه همه افراد جامعه نسبت داده مىشود؛ مانند داستان قوم ثمود كه شتر صالح را تنها يك نفر از آنان پى كرد؛ اما قرآن آن را به همه قوم نسبت مىدهد: «فَعَقَروها فَدَمدَمَ عَلَيهِم رَبُّهُم بِذَنبِهِم فَسَوّها» (شمس/91،14)، زيرا اگر حمايت جمعى نبود يا اگر همگان به وظيفه خويش چنانكه بايد، عمل مىكردند هيچگاه چنان حادثهاى رخ نمىداد. در قرآن گاهى كار يك نسل به نسلهاى بعدى نسبت داده شده است، چنانكه اعمال گذشته قوم بنىاسرائيل را به مردمان زمان پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله)نسبت مىدهد و مىگويد: چرا هرگاه پيامبرى چيزى را كه خوشايند شما نبود برايتان آورد كبر ورزيديد و گروهى را دروغگو خوانديد و گروهى را كشتيد؟ «اَفَكُلَّما جاءَكُم رَسولٌ بِما لاتَهوى اَنفُسُكُمُ استَكبَرتُم فَفَريقـًا كَذَّبتُم وفَريقـًا تَقتُلون» (بقره/2،87) اين بدان جهت است كه اينها از نظر قرآن ادامه و امتداد همان نسلهاى پيشين، بلكه از نظر روح جمعى عين آنها هستند كه هنوز هم ادامه دارند؛ ولى با وجود همه آنچه گفته شد فرد در جامعه بهطور مطلق ذوب نمىشود، بلكه بر سرپيچى از فرمان جمع تواناست و ازاينرو قرآن بر وجود فطرت الهى در افراد تكيه كرده و تعليماتش يكسره براساس مسئوليت هر يك از فرد و جامعه است. توصيه به امر به معروف و نهى از منكر نيز فرمان طغيان فرد عليه فساد و تبهكارى جامعه است. وحدت يا تكثر امّت:از نگاه قرآن انسانها در آغاز امت واحد بودهاند: «كانَ النّاسُ اُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيّينَ مُبَشِّرينَ و مُنذِرينَ» (بقره/2، 213) بسيارى از مفسران معتقدند كه مقصود از وحدت در اين آيه همسانى در دين و عقيده است. برخى ديگر از مفسران مراد از وحدت را همرنگى و همزيستى مسالمتآميز اجتماعى مردم بر اثر سادگى زندگى اوليه انسانها دانستهاند. بيشتر مفسران در اين جهت هم عقيدهاند كه در آيه مَجاز حذف رخ داده و در واقع آيه چنين بوده است: «كان الناس امّة واحدة واختلفوا فبعث الله ...»؛ يعنى پس از وحدت و همزيستى مسالمتآميز دچار اختلاف و تفرقه شدند و خداوند براى رفع اين اختلاف پيامبران(عليه السلام)را گسيل داشت. آيه «و ما كانَ النّاسُ اِلاّ اُمَّةً واحِدَةً فَاختَلَفوا» (يونس/10، 19) اين تقدير را تأييد مىكند. در اين صورت از آيه مىتوان برداشت كرد كه خواست اوليه فطرت و طبع انسانى كه بنيان آفرينش بر آن متكى است، وحدت* و همسانى امتهاست، و اختلاف و چندگانگى به عنوان پديدهاى عارضى و غير الهى اين وحدت را از هم مىگسلد. از سوى ديگر بهرغم مطلب مزبور، از مفهوم برخى آيات استفاده مىشود كه مشيت الهى به سبب علل و مصالحى چند از جمله اصل اختيار و آزادى انسانها و گزينش راهها و مرامها، بر وحدت امّت انسانى تعلق نگرفته است: «ولَو شاءَ اللّهُ لَجَعَلَكُم اُمَّةً واحِدَةً» (مائده/5 ، 48)، «ولَو شاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النّاسَ اُمَّةً واحِدَةً» (هود/11،118) مصلحت مذكور در آيه «و لَو شاءَ اللّهُ لَجَعَلَكُم اُمَّةً واحِدَةً ولـكِن لِيَبلُوَكُم فى ما ءاتكُم» (مائده/5 ،48) ابتلا و آزمايش مردم دانسته شده است. مقصود از اين مشيّت، مشيت تكوينى خداست كه در صورت تحقق آن، متعلق مشيّت يعنى يكپارچگى امتها ضرورتاً تحقق خواهد يافت؛ ولى در عين حال خدا در اراده تشريعى خود همچنان بر پرهيز از هرگونه اختلاف و تفرقه در ميان پيروان اديان يا گردآمدن همه انسانها زير پرچم اسلام پاى فشرده است (شورى/42، 13؛ آلعمران/3، 103)، چنانكه در حكومت جهانى حضرت مهدى(عج) با برچيده شدن همه مرزهاى جغرافيايى، نژادى و سياسى و برپايى يك نظام سياسى همسان، حاكميت و غلبه يك دين و آيين يعنى اسلام بر همه اديان آسمانى و غير آسمانى خواسته يا ناخواسته تحقق خواهد يافت: «هُوَ الَّذى اَرسَلَ رَسُولَهُ بِالهُدى ودينِ الحَقِّ لِيُظهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ» (توبه/9، 33) شايان ذكر است كه وحدت ياد شده با تشكيل انسانها از گروهها، نژادها، رنگها، زبانهاى گوناگون منافاتى ندارد، بلكه اين تكثر و اختلاف امرى ضرورى، كاملا طبيعى و برخاسته از مقتضيات زندگى اجتماعى انسانهاست، چنانكه قرآن شعبه شعبه كردن انسانها را براى شناسايى يكديگر، به خداوند منسوب مىداند: «يـاَيُّهَا النّاسُ اِنّا خَلَقنـكُم مِن ذَكَر واُنثى وجَعَلنـكُم شُعوبـًا وقَبائِلَ لِتَعارَفوا» (حجرات/49،13) و اختلاف رنگ و زبان را از جمله نشانههاى تدبير الهى مىشمارد: «ومِن ءايـتِهِ خَلقُ السَّمـوتِ والاَرضِ واختِلـفُ اَلسِنَتِكُم واَلونِكُم» (روم/30، 22) و در جاى ديگر تقسيم كردن بنىاسرائيل را به 12 امت و تيره، به عدد 12 فرزند يعقوب به خدا نسبت مىدهد: «و قَطَّعنـهُمُ اثنَتَى عَشرَةَ اَسباطـًا اُمَمـًا» (اعراف/7،160)تشابه امّتها:از منظر قرآن ميان امتهاى پيشين نوعى همسانى در خواستهها، اميال، فطريات و ... به چشم مىخورد و بر اثر چنين مشابهتى قرآن از يكسانى سنتهاى خداوند درباره همه امتها سخن به ميان آورده است: «سُنَّةَ اللّهِ فِى الَّذينَ خَلَوا مِن قَبلُ وكانَ اَمرُ اللّهِ قَدَرًا مَقدورا» (احزاب/33، 38)، «سُنَّةَ اللّهِ فِىالَّذينَ خَلَوا مِن قَبلُ ولَن تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّهِ تَبديلا» (احزاب/33، 62) خداوند به مردم زمان پيامبر اسلام مىفرمايد: گويا شما از پيامبرتان همان درخواستى (رؤيت خدا) را داريد كه بنىاسرائيل از موسى داشتند: «اَم تُريدونَ اَن تَسـَلوا رَسولَكُم كَما سُئِلَ موسى مِن قَبل» (بقره/2، 108) و در جاى ديگر درخواست نادانانى را كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله)مىپرسيدند: چرا خداوند با آنان سخن نمىگويد يا نشانهاى روشن از سوى خداوند به سوى آنان نمىآيد، بهسان پرسش پيشينيان دانسته و در تحليل اين مشابهت دلهاى آنان را همسانِ هم معرفى كرده است:«و قالَ الَّذينَ لايَعلَمونَ لَولا يُكَلِّمُنَا اللّهُ اَو تَأتينا ءايَةٌ كَذلِكَ قالَ الَّذينَ مِن قَبلِهِم مِثلَ قَولِهِم تَشـبَهَت قُلوبُهُم» (بقره/2، 118)در سوره توبه پس از اعلام وعده عذاب، خطاب به منافقان و كافران، از منافقان و كافران امتهاى پيشين چنين ياد مىكند: آنان داراى اموال و فرزندان فزونترى بودند و مانند شما از لذات دنيا بهرهمند شده و در غفلت و شهوات غرق گرديدند: «كَالَّذينَ مِن قَبلِكُم كانوا اَشَدَّ مِنكُم قُوَّةً واَكثَرَ اَمولاً واَولـدًا فَاستَمتَعوا بِخَلـقِهِم فَاستَمتَعتُم بِخَلـقِكُم كَمَا استَمتَعَ الَّذينَ مِن قَبلِكُم بِخَلـقِهِم وخُضتُم كَالَّذى خاضوا» (توبه/9، 69) در روايات نيز بر مشابهت رفتارهاى امّت اسلامى با امّتهاى پيشين بهويژه يهود و نصارا تأكيد شده است. عبدالله بن عباس در ذيل آيه فوق چنين گفته است: چقدر امشب با شب پيشين همسان است؟ شما چقدر به امّتهاى پيشين شباهت داريد؟ اينان بنىاسرائيلاند كه ما به آنان شباهت رساندهايم. بيشتر از اين نمىدانم، جز آنكه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)فرمود: سوگند به آنكه جانم به دست اوست شما از پيشينيان پيروى مىكنيد، بهگونهاى كه اگر يك تن از آنان در سوراخ سوسمارى وارد شده باشد شما نيز چنين خواهيد كرد. در بخشى از روايت پيشين پيروى امّت اسلامى از امّتهاى پيشين در حدّ ذِراع (حدود نيم متر) و شِبْر (وجب به وجب) دانسته شده است. دين و شريعت امّتها:در برخى از آيات از همسانى دين و آيين امت اسلامى با دين و آيين نوح، ابراهيم، موسى و عيسى(عليهم السلام) سخن به ميان آورده است: «شَرَعَ لَكُم مِنَ الدّينِ ما وصّى بِهِ نوحـًا والَّذى اَوحَينا اِلَيكَ وما وصَّينا بِهِ اِبرهيمَ و موسى و عيسى اَن اَقيموا الدّينَ ولا تَتَفَرَّقوا فيه» (شورى/42، 13) با توجه به اينكه از اين پيامبران به عنوان اولواالعزم و صاحبان كتاب و شريعت ياد شده مىتوان نتيجه گرفت كه اسلام همان دين ساير امتهاى پيشين است، چنانكه در آيه «اِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الاِسلـم» (آلعمران/3، 19) به اين امر تصريح شده است. در جاى ديگر نيز پس از يادكرد اسامى پيامبران پيشين و اعلام اينكه خداوند به آنان كتاب، حكم و نبوت بخشيد و آنان بر هدايت الهىاند، از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)خواسته شده كه به هدايتشان اقتدا كند: «اُولـئِكَ الَّذينَ هَدَى اللّهُ فَبِهُدهُمُ اقتَدِه» (انعام/6 ،90) و پيروى از هدايت آنان به معناى امضاى دين و همسانى آيين اسلام با آيين پيامبران پيشين است.از سوى ديگر در برخى از آيات بر جدايى راه و شريعت* امّتهاى مختلف تأكيد شده است: «لِكُلِّ اُمَّة جَعَلنا مَنسَكـًا» (حجّ/22، 34)، «لِكُلِّ اُمَّة جَعَلنا مَنسَكـًا هُم ناسِكوهُ» (حجّ/22، 67) لِكُلّ جَعَلنا مِنكُم شِرعَةً و مِنهاجـًا» (مائده/5 ، 48) همسان دانستن اديان آسمانى و چندگانه شمردن شريعت هر امّت نوعى ناهماهنگى را در بدو امر متبادر مىسازد. مفسران در تبيين ارتباط اين دو دسته از آيات مىگويند كه هر دين الهى از دو دسته آموزههاى بنيادين شامل عقايد و احكام تشكيل يافته است. عقايد مجموعهاى از آموزههاست كه تفسير آن دين درباره واقعيات هستى همچون خدا، عالم ملكوت، انسان، دين، پيامبران، جهان آخرت و ... را منعكس مىسازد و احكام كه از آن به «شريعت» يا «فقه» ياد مىشود تفسيرگر چند و چون رفتارهاى فردى و روابط اجتماعى و قوانين كيفرى و جزايى است. آنچه به عنوان «دين» معرفى مىشود ناظر به آموزههاى دسته نخست است كه با گذشت زمان و با تغيير امتها دگرگون نمىشود، هرچند بر اثر تفاوت سطح استعدادهاى فكرى امّتهاى پيشين و همگام با رشد اين استعدادها با گذر زمان آموزههاى اعتقادى از نقصان به كمال گراييده است و گويا با روشن شدن بيشتر جوانب آن از عمق بيشترى نيز برخوردار شده است، و آنچه به عنوان «شريعت» ياد مىشود ناظر به آموزههاى دسته دوم است كه با گذشت زمان و بسته به نيازها و مقتضيات هر عصر و هر امتى مىتواند تغيير و تحول يابد، بدين جهت قرآن دين همه امتها را يكسان، و شريعتها را متفاوت دانسته است. اختلاف بر سر نوع و چگونگى اداى فرايضى همچون نماز، روزه، حجّ، زكات از نمونههاى اختلاف شرايع است و پديده نسخ اديان ناظر به اين دست از اختلافات بوده و از پايان يافتن شرايط و مقتضيات عصر پيشين و رويكرد شرايط و مقتضياتى كه به جعل شريعت نو پديد انجاميده، حكايت دارد. مكنت و قدرت در امّتهاى پيشين:قرآن در آياتى چند از برترى امتهاى پيشين از نظر قواى جسمانى، فراوانى اموال و اولاد و بهرهمندى از نعمتهاى زمين و بر جاى گذاشتن آثار ياد كرده است: «كَالَّذينَ مِن قَبلِكُم كانوا اَشَدَّ مِنكُم قُوَّةً واَكثَرَ اَمولاً واَولـدًا» (توبه/9،69)، «اَو لَم يَعلَم اَنَّاللّهَ قَداَهلَكَ مِن قَبلِهِ مِنَالقُرونِ مَن هُوَ اَشَدُّ مِنهُ قُوَّةًو اَكثَرُ جَمعـًا» (قصص/28،78)، «اَوَلَم يَسيروا فِىالاَرضِ فَيَنظُروا كَيفَ كانَ عـقِبَةُ الَّذينَ مِن قَبلِهِم كانوا اَشَدَّ مِنهُم قُوَّةً و اَثارُواالاَرضَ و عَمَروها اَكثَرَ مِمّا عَمَروها» (روم/30،9) در موارد ديگر نيز مانند آيات 44 فاطر/35؛ 21 و 82 غافر/40؛ 15 فصّلت/41؛ 8 زخرف/43؛ 13 محمد/47 و 36 ق/50 بر اين امر تأكيد شده است.در برخى از روايات اسرائيلى (اسرائيليات) از وجود انسانهاى عظيمالخلقه همچون عوجبنعنق ياد شده كه گفته شده قد او چنان بود كه با كمانش ماهى را از دريا صيد مىكرد و آن را با نزديككردن به خورشيد كباب مىكرد! و نيز در ضمن رواياتى كه در تبيين ماجراى نبرد بنىاسرائيل با عمالقه در كنار رود اردن وارد شده از جثّه عظيم عمالقه سخن به ميان آمده است. براساس يكى ازاين روايات 12 تن برگزيده شده از سوى موسى(عليه السلام) كه براى كسب اطلاعات از سپاه دشمن از آب عبور كرده بودند به چنگ يكى از عمالقه گرفتار مىشوند و بهسان كوتولهها در آستين يا زير كمربند او اسير مىگردند و يك تن از آنان براى هشدار و عبرت ساير سپاه موسى(عليه السلام) باز گردانده مىشود. با شايع شدن خبر عظيمالجثه بودن عمالقه همه سربازان موسى(عليه السلام) به استثناى دو نفر به وحشت افتاده و مىگريزند. مدعيان چنين داستانهايى به آيه 22 مائده/5 استناد كرده و گفتهاند: مقصود از جبّار بودن عمالقه عظيم بودن جثّه و اندام آنهاست: «قالوا يـموسى اِنَّ فيها قَومـًا جَبّارينَ واِنّا لَن نَدخُلَها حَتّى يَخرُجوا مِنها» (مائده/5 ،22)؛ نيز در برخى از روايات فريقين از بزرگ بودن قد و اندام حضرت آدم(عليه السلام)بهگونهاى كه آسمانيان از گريه او نزد خداوند شكايت بردند ياد شده است. گفته شده كه پس از شكايت آسمانيان، از قد او تا 7 ذراع (حدود سه متر و نيم) كاسته شد. برخى از قرآنپژوهان معاصر درباره برترى و فزونى قدرت جسمانى قوم عاد كه به اذعان قرآن به تراشيدن كوه مىپرداختند، به برخى نتايج باستانشناسى و استخوانهاى بزرگ كشف شده استناد كرده و مدعى شده براساس نظريه برترى جسمانى پيشينيان و بزرگتر بودن اندام آنان مىتوان از پديد آوردن پديده شگرف اهرام مصر تفسيرى قابل پذيرش ارائه كرد. گرچه برترى پيشينيان از نظر اموال و فرزندان يا آبادانى زمين با محذورى روبهرو نيست؛ اما قضاوت درباره برترى جسمانى و قوت آنان به اين معنا كه آنان از اندامى به مراتب بزرگتر و قوىتر از اندام انسانهاى امروزين بودهاند، بهرغم شواهد ادعا شده به بررسى و تأمّل بيشتر نياز دارد. برخى از صاحب نظران روايت پيشگفته درباره حضرت آدم(عليه السلام) را نقد كرده و آن را مخالف نظام احسن دانسته است، زيرا اگر قرآن آفرينش انسان با ويژگيهاى امروزين را احسن تقويم (برترين اعتدال) مىشناسد، ديگر نمىتوان همزمان اندام عظيم و بزرگ ادعايى انسانهاى پيشين را نيز منطبق با نظام أحسن دانست. سنتهاى الهى درباره امّتها:قرآن ضمن اذعان بر هويت و شخصيت امّتها و تأكيد بر همسانى آنان در اميال و فطريات به برخى سنتها*ى الهى كه به طور يكسان درباره همه امّتها اجرا شده اشاره فرموده است تا صاحبان عقل و بصيرت در آنها تأمّل كرده و درسها و عبرتهاى لازم را بگيرند: «لَقَد كانَ فى قَصَصِهِم عِبرَةٌ لاُِولِى الاَلبـب» (يوسف/12،111) عمده سنتهاى مزبور عبارت است از:1. ارسال پيامبران:خداوند اتمام حجت را يكى از اهداف إرسال پيامبران(عليهم السلام) دانسته است: «اَو لَم تَأتِهِم بَيِّنَةُ ما فِى الصُّحُفِ الاولى * ولَو اَنّا اَهلَكنـهُم بِعَذاب مِن قَبلِهِ لَقالوا رَبَّنا لَولا اَرسَلتَ اِلَينا رَسولاً فَنَتَّبِعَ ءايـتِكَ مِن قَبلِ اَن نَذِلَّ ونَخزى» (طه/20،133 ـ 134) و در اين باره بين امتها فرقى قائل نشده، بلكه ارسال پيامبر را براى هر امتى از سنتهاى جارى خود دانسته است: «و لِكُلِّ اُمَّة رَسولٌ» (يونس/10،47)، «و لَقَد بَعَثنا فى كُلِّ اُمَّة رَسولاً اَنِ اعبُدُوا اللّهَ» (نحل/16،36)، «و اِن مِن اُمَّة اِلاّ خَلا فيها نَذير» (فاطر/35،24)2. تعذيب و هلاك ساختن امّتها پس از اتمام حجت الهى:يكى از سنتهاى مورد تأكيد قرآن درباره امتهاى پيشين آن است كه پس از ارسال پيامبران و ابلاغ حجت خداوند در صورتى كه آنان بر كفر و عناد خود اصرار ورزيده باشند، عذاب الهى كه گاه باعث ريشهكنى و نابودى كامل شده بر آنان فرود آمده است. اين سنت در آيات فراوانى منعكس شده است: «و ما كُنّا مُعَذِّبينَ حَتّى نَبعَثَ رَسولا» (اسراء/17،15)، «و كَم اَهلَكنا مِنَ القُرونِ مِن بَعدِ نوح» (اسراء/17،17)، «كُلَّ ما جاءَ اُمَّةً رَسولُها كَذَّبوهُ فَاَتبَعنا بَعضَهُم بَعضـًا و جَعَلنـهُم اَحاديثَ» (مؤمنون/23،44)3. هلاكت امّتها بر اثر ستم و ناسپاسى:برخى از آيات از نابودى امتها بر اثر ستم و كفران نعمت* سخن بهميان آورده است: «و تِلكَ القُرى اَهلَكنـهُم لَمّا ظَـلَموا» (كهف/18،59) و نيز انبياء/21،11) برخى از مفسران در ذيل آيه«و ما كانَ رَبُّكَ لِيُهلِكَ القُرى بِظُـلم واَهلُها مُصلِحون» (هود/11،117) گفتهاند كه صرف شرك باعث هلاك امتها نشده، بلكه ستم* آنان به يكديگر زمينهساز نابوديشان شده است. در سوره نحل از كفران نعمت به عنوان سرّ نزول عذاب ياد شده است: «و ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً قَريَةً كانَت ءامِنَةً مُطمَئِنَّةً يَأتيها رِزقُها رَغَدًا مِن كُلِّ مَكان فَكَفَرَت بِاَنعُمِ اللّهِ فَاَذقَهَا اللّهُ لِباسَ الجوعِ والخَوفِ بِما كانوا يَصنَعون» (نحل/16،112)4. تغيير سرنوشت امّتها بر اثر عملكرد خود:گرچه دربرخى از مكاتب فلسفى همچون ماركسيسم از جبر تاريخ و سنتهاى قهرى حاكم بر امتها با گذار زمان سخن به ميان آمده يا از نگرش متكلمان جبرگرا همچون گروهى از اشاعره حاكميت نوعى سرنوشت محتوم و قهرى بر امتها و گروههاى اجتماعى برداشت مىشود؛ اما قرآن بر اين نكته پاى فشرده كه استمرار نعمتهاى خداوند يا قطع اين نعمتها يا فرود آمدن عذاب الهى همگى پيامد رفتارهاى امتهاست و تا آنان در انديشه يا رفتار خود تغييرى پديد نياورند در نوع برخورد خداوند با آنان تغييرى ايجاد نمىگردد، اين امر به صورت صريح در دو آيه منعكس شده است: «ذلِكَ بِاَنَّ اللّهَ لَم يَكُ مُغَيِّرًا نِعمَةً اَنعَمَها عَلى قَوم حَتّى يُغَيِّروا ما بِاَنفُسِهِم» (انفال/8 ،53)، «اِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوم حَتّى يُغَيِّروا ما بِاَنفُسِهِم» (رعد/13،11)در شمارى ديگر از آيات از سنت تزيين عمل (انعام/6 ،108) و سنت امتحان* و ابتلاى امّتها (انعام/6 ،42) سخن به ميان آمده است. ( => سنتهاى خدا) امّت برتر:قرآن امّتاسلامى را بهترين امّتى دانسته كه براى مردم پديد آمده است: «كُنتُم خَيرَ اُمَّة اُخرِجَت لِلنّاسِ» (آلعمران/3،110) در برخى از روايات امّت در اين آيه به ائمه(عليهم السلام)تأويل شده است. به نظر برخى از قرآن پژوهان مقصود ازاين روايت آن است كه ائمه(عليهم السلام) مسئوليت پيشوايى امّت را برعهده دارند؛ همچنين قرآن امّت اسلامى را امّت* وسط و ميانه رو معرفى كرده كه در راستاى سنت الهى به عنوان شاهد بر امّتها نقشآفرينى خواهند داشت: «و كَذلِكَ جَعَلنـكُم اُمَّةً وسَطـًا لِتَكونوا شُهَداءَ عَلَى النّاس» (بقره/2،143) در روايتى نبوى پس از اشاره به برترى امّت اسلامى تأكيد شده عمده اهل بهشت را افراد اين امّت تشكيل مىدهند و براساس حديث رفع به بركت وجود پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)9 چيز از امت اسلامى برداشته شده است: خطا، نسيان، آنچه بر آن اكراه شوند، آنچه نمىدانند، آنچه توان ندارند و ... .نيز در برخى از روايات آمده است كه به بركت پيامبر(صلى الله عليه وآله)زمين به عنوان سجدهگاه و وسيله تطهير تشريع شده و عذاب استيصال (ريشه كنى) و مسخ (تغيير ماهيت دادن به حيوانات) از اين امّت برداشته شده و بر اثر اين برتريها به امّت اسلامى «امت مرحومه» اطلاق شده است. فرجام امّتها در قيامت:از مجموع آيات درباره امّتها برمىآيد كه انسانها افزون بر حشر و محاسبه فردى داراى حشر و محاسبه جمعى و گروهى و در قالب امّتهاى خود خواهند بود. در سوره مباركه جاثيه تصريح شده كه همه امتها به صورت زانو زده كه حكايت از زبونى و خوارى آنان هنگام محاسبه الهى دارد ـ محشور مىگردند و كتاب و نامه عمل به آنان عرضه مىشود:«و تَرى كُلَّ اُمَّة جاثِيَةً كُلُّ اُمَّة تُدعى اِلى كِتـبِهَا اليَومَ تُجزَونَ ما كُنتُم تَعمَلون» (جاثيه/45،28)قرآن در جايى ديگر بر حشر انسانها با پيشواى خود كه تداعى كننده حشر* جمعى است تأكيد كرده است: «يَومَ نَدعوا كُلَّ اُناس بِاِمـمِهِم» (اسراء/17،71) از جمله رخدادهاى روز قيامت برانگيختن شاهد از ميان هر امّت است كه از آنان به عنوان گواهان بر اعمال بد هر امّت استفاده مىشود: «و نَزَعنا مِن كُلِّ اُمَّة شَهيدًا» (قصص/28،75)، «يَومَ نَبعَثُ مِن كُلِّ اُمَّة شَهيدًا» (نحل/16،84) براساس برخى از روايات پيامبران و اولياى الهى به عنوان گواهان بر هر امّت برانگيخته خواهند شد: «و جِئنا بِكَ عَلى هـؤُلاءِ شَهيدا» (نساء/4،41) از سوى ديگر به اذعان قرآن، خداوند در قيامت سردمداران كفر و فسق را كه باعث گمراهى امّت خود شدهاند براى محاجّه و نشان دادن ذلت و شدت عذاب آنان برمىانگيزاند:«و يَومَ نَحشُرُ مِن كُلِّ اُمَّة فَوجـًا مِمَّن يُكَذِّبُ بِـايـتِنا» (نمل/27، 83) در جايى ديگر از امّت به شيعه و گروه تعبير و تصريح شده كه از ميان هر گروه آنكه از همه بيشتر در برابر خدا كبر و گردنكشى داشته برانگيخته خواهد شد:«ثُمَّ لَنَنزِعَنَّ مِن كُلِّ شيعَة اَيُّهُم اَشَدُّ عَلَى الرَّحمـنِ عِتيـّا» (مريم/19،69) و سرانجام قرآن از فرجام بد و جهنمى شدن بسيارى از امّتهاى پيشين خبر، مىدهد در حالى كه بهسان رفتار دنيايى خود حتى در جهنم* يكديگر را لعن مىكنند و ناسزا مىگويند. به آنان به هنگام مرگ خطاب مىشود كه به جمع دوستان دوزخى خود اعم از جن و انس وارد شويد: «قالَ ادخُلوا فى اُمَم قَد خَلَت مِن قَبلِكُم مِنَ الجِنِّ والاِنسِ فِى النّارِ كُلَّما دَخَلَت اُمَّةٌ لَعَنَت اُختَها» (اعراف/7،38) در برابر، امتهايى كه به فوز و سعادت اخروى نايل آمدهاند كينه از دلهايشان زدوده و با كمال دوستى و برادرى نسبت به يكديگر در بهشت از نعمتهاى خداوند بهرهمند مىشوند: «اُولـئِكَ اَصحـبُ الجَنَّةِ هُم فيها خــلِدون * و نَزَعنا ما فى صُدورِهِم مِن غِلّ تَجرى مِن تَحتِهِمُ الاَنهـرُ» (اعراف/7، 42 ـ 43) منابعبحارالانوار؛ بينات؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ التحقيق فى كلمات القرآن الكريم؛ ترتيب كتاب العين؛ تفسير الصافى؛ تفسير العياشى؛ تفسير القرآن العظيم، ابن كثير؛ التفسير الكبير؛ تفسير نمونه؛ جامعالبيان عن تأويل آى القرآن؛ جامعه و تاريخ از ديدگاه قرآن؛ الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم؛ شرح اصول الكافى؛ صيانة القرآن من التحريف؛ الكافى؛ كشف الاسرار و عدة الابرار؛ لسان العرب؛ مبانى جامعهشناسى؛ مجمع البحرين؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ مجموعه آثار، استاد مطهرى؛ مفردات الفاظ القرآن؛ مناقب آلابىطالب؛ الميزان فى تفسير القرآن؛ نثر طوبى؛ وسائل الشيعه.على نصيرى و بخش فلسفه و كلام [1]. التحقيق، ج 1، ص 135، «امم». [2]. مفردات، ص 86 ؛ مجمعالبحرين، ج 1، ص 108؛ ترتيبالعين، ص 54 ، «امم». [3]. لسان العرب، ج 1، ص 215، «امم». [4]. مبانى جامعهشناسى، ص 142. [5]. الميزان، ج 6 ، ص 39؛ نثر طوبى، ج 2، ص 302. [6]. مفردات، ص 86 ، «امم». [7]. مفردات، ص 86 ، «امم». [8]. بحارالانوار، ج 82 ، ص 222. [9]. همان، ج 12، ص 320؛ ج 83 ، ص 324. [10]. مجموعه آثار، ج2، ص333ـ343، «جامعه وتاريخ». [11]. التبيان، ج5 ، ص102؛ الميزان، ج9، ص 50 ـ 51 . [12]. الكافى، ج8 ، ص158؛ مجمعالبيان، ج4، ص 758. [13]. مجموعه آثار، ج2، ص347ـ348، «جامعه وتاريخ». [14]. جامعالبيان، مج 2، ج 2، ص 455؛ التفسير الكبير، ج 6 ، ص 12. [15]. نمونه، ج 2، ص 95. [16]. التبيان، ج 2، ص 197؛ الصافى، ج 1، ص 245. [17]. التفسير الكبير، ج 6 ، ص 12. [18]. التبيان، ج 5 ، ص 255؛ الميزان، ج 9، ص 337. [19]. مجمعالبيان، ج6، ص74؛ بحارالانوار، ج 28، ص 7. [20]. جامعالبيان، مج 6 ، ج 10، ص 225؛ تفسير ابنكثير، ج 2، ص 382؛ بحارالانوار، ج 28، ص 7. [21]. التفسير الكبير، ج 12، ص 12 ـ 13. [22]. الميزان، ج 18، ص 30. [23]. الاسرائيليات، ص 185. [24]. جامعالبيان، مج4، ج6 ، ص236ـ239؛ الدرالمنثور، ج 2، ص 270. [25]. تفسير عياشى، ج 2، ص 177 ـ 178؛ بحارالانوار، ج 11، ص 127. [26]. بينات، ش 17، ص 129 ـ 130. [27]. بحارالانوار، ج 11، ص 127. [28]. الميزان، ج 12، ص 242. [29]. جامعه و تاريخ، ص 454 ـ 455. [30]. التفسير الكبير، ج 18، ص 76. [31]. نمونه، ج 7، ص 213. [32]. مجمع البيان، ج 6 ، ص 432؛ نمونه، ج 7، ص 210. [33]. بحارالانوار، ج 24، ص 155. [34]. صيانةالقرآن، ص 204 ـ 205. [35]. كشف الاسرار، ج 2، ص 244. [36]. وسائلالشيعه، ج 15، ص 369؛ بحارالانوار، ج 85 ، ص 297. [37]. وسائل الشيعه، ج 3، ص 350؛ بحارالانوار، ج 78، ص 154 ـ 155. [38]. شرح اصول الكافى، ج 12، ص 129. [39]. التبيان، ج 6 ، ص 415. [40]. الكافى، ج1، ص190؛ بحارالانوار، ج23، ص351. |
اُمّى: درس ناخوانده و خط ننوشتهامّى به معناى نانويسا و ناخوانا، منسوب به امّ (مادر) است؛ يعنى كسى كه نوشتن را فرا نگرفته و بر وضع تولد خويش باقى است.برخى آن را منسوب به امت به معناى عامّه دانستهاند، زيرا بيشتر مردم در زمان بعثت پيامبر و نزول قرآن نمىتوانستند بنويسند يا منسوب به امت و به معناى كسى است كه بر اصل خلقت امت كه خواندن و نوشتن نمىدانند، باقى بوده و خواندن و نوشتن را فرا نگرفته باشد. موسوم شدن پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به امّى نيز ازاينروست كه خواندن* و نوشتن را از كسى نياموخته بود. امّى بودن پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) از نظر تاريخى روشن و قطعى است؛ تاريخ گواه است كه آن حضرت چه قبل و چه بعد از مبعوث شدن به رسالت نزد هيچ استادى خواندن و نوشتن* نياموخته بود، زيرا از يك سو بيشتر مردم سرزمين حجاز در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)خواندن و نوشتن را نمىدانستند، و از سوى ديگر تعليم* و تعلّم* به صورت يك صنعت و حرفه در ميان آنان جايگاهى نداشته است، ازاينرو تنها شمار اندكى در ميان آنها (17 نفر) از اين هنر برخوردار بودهاند، بنابراين اگر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)در آن جامعه خواندن و نوشتن را از كسى آموخته بود يقيناً در ميان مردم شهرت مىيافت. افزون بر آن، با توجّه به وجود مخالفانى كه درصدد بودند تا هرگونه اتهامى را به آن حضرت وارد كنند، اگر چنين مسئلهاى وجود داشت مخالفان از آن غافل نمىماندند. حوادث تاريخى بيانگر آن است كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) حتى در مدينه پس از مبعوث شدن به رسالت نيز نه نوشتهاى را مىخواند و نه با دست خويش چيزى مىنگاشت و رخداد صلح حديبيه از معروفترين اين حوادث است. قرآن كريم به امّى بودن پيامبر(صلى الله عليه وآله) افزون بر واژه «امّى»، در دو مورد (اعراف/7، 157 ـ 158) با عباراتى ديگر نيز اشاره كرده است؛ مانند: «ما كُنتَ تَتلوا مِن قَبلِهِ ...» (عنكبوت/29، 48)، «ما كُنتَ تَدرى ...» (شورى/42، 52)، و نيز امّى بودن ديگران را به صورت جمع «اميّون» در يك آيه (بقره/2، 78) و «اميّيّن» در سه آيه مطرح كرده است. (آلعمران/3، 20، 75؛ جمعه/62 ، 2) معناى امّى:امّى منسوب به امّ باشد يا به امّت، و امّت به معناى اكثريت مردم باشد يا خلقت به كسى گفته مىشود كه خواندن و نوشتن را نياموخته باشد. علامه طباطبايى(رحمه الله) با منسوب دانستن امّى به امّ مىنويسد: مهر و عطوفت مادر مانع مىشود از اين كه فرزند خود را نزد معلم بفرستد، بنابراين، فرزند به تربيت مادرى بسنده مىكند.برخى مفسران براساس بيشتر روايات مربوط به تفسير امّى آن را به معناى اهل امّ القرى گرفتهاند؛ يعنى كسى كه در سرزمين مكه تولد يافته و منسوب به امّ القرى است. در روايات ياد شده براى تأييد اين نظر به آيه 92 انعام/6 استدلال شده كه از مكه به امّ القرى تعبير كرده است: «... و لِتُنذِرَ اُمَّ القُرى و مَن حَولَها ...» در نظرى ديگر امّى، منسوب به امّ الكتاب يعنى لوح محفوظ دانسته شده است و به اين اعتبار به پيامبر(صلى الله عليه وآله) امّى و به امّت ايشان اميّين گويند. امّيين:آياتى كه واژه امّى در آنها به صورت جمع و صفت براى ديگران آمده است درباره سه گروه ذيل است:1. كسانى كه خواندن و نوشتن را نمىدانستند و از كتاب آسمانى خود جز بر يك سلسله اوهام و خيالات اطلاعى نداشتند (عوام يهود): «و مِنهُم اُمِّيُّونَ لايَعلَمونَ الكِتـبَ اِلاّاَمانِىَّ واِن هُم اِلاّ يَظُنّون» (بقره/2، 78) 2. كسانى كه پيرو هيچ كتاب آسمانى نبودند (مشركان عرب): «... وقُل لِلَّذينَ اوتوا الكِتـبَ والاُمِّيِّينَ ءَاَسلَمتُم ...» (آلعمران/3، 20) به اعتقاد برخى از مفسران صفت امّى از دو جهت براى مشركان عرب ذكر شده است: الف. از باب تشبيه به كسى كه خواندن و نوشتن را نمىداند، زيرا آنان كتاب الهى (قرآن) را نخواندند. ب. عامّه مشركان عرب اهل خواندن و نوشتن نبودند، اگرچه در بين آنان افراد اندكى نوشتن مىدانستند. 3. كسانى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از ميان آنان مبعوث شده است (مردم عرب): «هُوَ الَّذى بَعَثَ فِى الاُمّيّينَ رَسولاً مِنهُم ...» (جمعه/62 ، 2)، زيرا قبل از قرآن داراى كتاب آسمانى نبودند، برخلاف يهود و نصارا كه آنان را «اهل كتاب» مىگويند. در آيهاى نيز اهل كتاب مردم عرب را با همين صفت نام بردهاند: «ذلِكَ بِاَنَّهُم قالوا لَيسَ عَلَينا فى الاُمِّيِّينَ سَبيلٌ ...» (آلعمران/3، 75) براساس برخى نقلها، مقصود آنان از اميين كه در آيه آمده، مسلمانان هستند. تفاوت امّى بودن پيامبر(صلى الله عليه وآله) با ديگران:امّى بودن، وصف مشترك پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ديگران است. مسلماً امّى در همه موارد يكسان نيست، زيرا در مورد قوم يهود از باب سرزنش و مذمّت آمده است (بقره/2، 78) و در مورد مردم عرب نقص و براى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)كمال محسوب مىشود و مدح و ستايش ايشان و دليل رسالت و اعجاز آن حضرت است؛ مانند صفت تكبّر كه براى خداى سبحان صفت مدح و براى غير او مذمت و قبح است. كمال بودن اين وصف براى رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) ازاينروست كه اهميت و ارزش خواندن ونوشتن به عنوان يك هنر براى بهرهورى از آرا و انديشههاى ديگران است كه در آثارشان برجاى مانده است و پيامبر(صلى الله عليه وآله)عاقلترين مردم و شريفترين موجودات است و نيازى به معلومات بشرى ندارد تا خواندن و نوشتن را فرا گيرد، زيرا خداوند علوم اولين و آخرين را يكجا به او آموخته است.بر اين اساس برخى از مفسران گفتهاند: امّى در صفات پيامبر(صلى الله عليه وآله) از نشانههاى نبوت و دليل رسالت آن حضرت است و با وجود اين صفت داراى علم اولين و آخرين بود، از غيب آسمان و زمين خبر مىداد و مردم را به راه حق و صراط مستقيم دعوت مىكرد. آوردن صفت امّى براى پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و امّيّين براى مردم عرب براى توجه دادن مردم به قدرت بىكران الهى است كه از ميان مردمى جاهل و بىسواد، مردى درس ناخوانده و مكتب نرفته را برانگيخت تا آيات خدا را بر آنان بخواند، از عقايد باطل پاكشان سازد و كتاب و علم و حكمت به آنها بياموزد، بنابراين با توجّه به اينكه قرآن مشتمل بر علوم فراوان است آوردن آن توسط كسى كه نوشتن و خواندن را فرا نگرفته است از معجزات الهى به حساب مىآيد. قرآن كريم به چند صورت اين صفت را به پيامبر(صلى الله عليه وآله)نسبت داده است؛ گاهى به صفت امّى براى وى تصريح كرده است: «اَلَّذينَ يَتَّبِعونَ الرَّسولَ النَّبِىَّ الاُمِّىَّ ...» (اعراف/7،157)، «فَـامِنُوا بِاللّهِ و رَسُولِهِ النَّبىِّ الاُمّىِّ ...» (اعراف/7،158) و گاهى گفته است: پيامبر(صلى الله عليه وآله)پيش از رسالت نمىخوانده و نمىنوشته است، مبادا كسانى كه در صدد تكذيب و ابطال سخنان وى هستند شك و ترديد كنند:«و ما كُنتَ تَتلوا مِن قَبلِهِ مِن كِتـب ولا تَخُطُّهُ بِيَمينِكَ اِذًا لاَرتابَ المُبطِـلون » (عنكبوت/29،48 و نيز شورى/42، 52) به عقيده سيد مرتضى ظاهر آيه اخير بر امّى بودن پيامبر(صلى الله عليه وآله) قبل از نبوتش دلالت دارد، زيرا اگر قبل از مبعوث شدن به رسالت خواندن و نوشتن مىدانست مخالفان راهى براى ايجاد شك و ترديد در رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله)مىيافتند و درباره نبوت آن حضرت شبهه ايجاد مىكردند، بدين صورت كه مىگفتند: او قرآن را از كتابهاى پيشين جمع كرده است؛ اما هنگامى كه به زندگى پيامبر مىنگرند مىبينند كه آن حضرت ازكودكى تا هنگام بعثت اهل خواندن و نوشتن نبوده است و آنچه را كه آورده مردم از آوردن آن عاجزند، بنابراين، جايى براى شك و تهمت نمىماند. وى اين اعتقاد را كه پيامبر قبل از نبوت خواندن و نوشتن را نمىدانسته، ولى پس از نبوت آن را از جبرئيل آموخته به اماميه نسبت داده است. در پاسخ اين پرسش كه چگونه فرستادن پيامبرى امّى از سوى خداوند منت بر مؤمنان محسوب مىشود: «لَقَد مَنَّ اللّهُ عَلَى المُؤمِنينَ اِذ بَعَثَ فيهِم رَسولاً مِن اَنفُسِهِم يَتلوا عَلَيهِم ءايـتِهِ ...» (آلعمران/3،164)، مىتوان مهمترين دليل آن را جلوگيرى از اين اتهام مخالفان دانست كه آن حضرت تعليماتش را از كتابهاى گذشتگان گرفته است: برخى مفسران مدعى شدهاند كه به دلالت بعضى از آيات قرآن پيامبر(صلى الله عليه وآله) قرآن را از روى نوشته براى مردم مىخوانده است؛ مانند: «رَسولٌ مِنَ اللّهِ يَتلوا صُحُفـًا مُطَهَّرَه» (بيّنه/98،2 و نيز جمعه/62 ،2؛ آلعمران/3، 164) آنان براى اثبات ادعاى خويش از كلمه «يَتلوا» كه به معناى خواندن است استفاده كردند. پاسخ ادعاى مذكور آن است كه تلاوت خواندن است، از حفظ باشد يا از روى نوشته. برخى در اين زمينه گفتهاند: به هيچ مدركى برنخوردهايم كه تلاوت به معناى خواندن از رو باشد. آنچه مجموعاً از سخنان واژه پژوهان و از موارد استعمال واژگان «قرائت» و «تلاوت» برمىآيد اين است كه هر سخن گفتن قرائت يا تلاوت نيست. قرائت و تلاوت در موردى است كه سخنى كه خوانده مىشود مربوط به يك متن باشد؛ خواه آن متن ازرو خوانده شود يا از حفظ. افزون بر آن بيشتر مردم عرب در زمان آن حضرت بىسواد بوده و غالباً تفهيم و تفهم در ميان آنان شفاهى بوده و به همين جهت فصاحت و بلاغت در ميان آنان جايگاه ويژهاى داشته است. منابعبحارالانوار؛ البرهان فى تفسير القرآن؛ بصائر ذوى التمييز فى لطائف الكتاب العزيز؛ بيانالسعادة فى مقامات العباده؛ التحقيق فى كلمات القرآن الكريم؛ تفسير التحرير و التنوير؛ تفسير الصافى؛ تفسير القرآن الكريم، صدرالمتألهين؛ التفسير الكبير؛ تفسير نمونه؛ تفسير نورالثقلين؛ تفسير نوين؛ جامع البيان عن تأويل آى القرآن؛ حق اليقين؛ رسائل الشريف المرتضى؛ روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم؛ فتوح البلدان؛ فرهنگ اصطلاحات و تعبيرات عرفانى؛ كشف الاسرار و عدة الابرار؛ الكشاف؛ لسان العرب؛ لغتنامه؛ مجمعالبيان فى تفسير القرآن؛ مجموعه آثار، استاد مطهرى؛ مفردات الفاظ القرآن؛ الميزان فى تفسير القرآن؛ النكت والعيون، ماوردى.محمد هادى ذبيحزاده و بخش فلسفه و كلام [1]. مفردات، ص 87 ؛ لسان العرب، ج 1، ص 220؛ لغتنامه، ج 2، ص 2901، «امّى». [2]. لسانالعرب، ج 1، ص 220؛ فرهنگ اصطلاحات عرفانى، ص 135؛ التحقيق، ج 1 ـ 2، ص 134. [3]. بصائر ذوى التمييز، ج 2، ص 159. [4]. لسانالعرب، ج1،ص220؛ لغتنامه، ج1، ص2902. [5]. فرهنگ اصطلاحات عرفانى، ص135؛ لغتنامه، ج 2، ص 2902. [6]. فتوح البلدان، ص 459. [7]. مجموعه آثار، ج 3، ص 205 ـ 206، «پيامبر امّى» [8]. همان، ج 3، ص 219. [9]. همان، ص 225 ـ 228. [10]. بيانالسعاده، ج1، ص106؛ الصافى، ج1، ص 146؛ الميزان، ج 1، ص 215. [11]. الكشاف، ج 4، ص 529 ؛ روح المعانى، مج4، ج6 ، ص 116؛ التحرير و التنوير، ج 1، ص 573 . [12]. لغت نامه، ج 2، ص 2901. [13]. الميزان، ج 1، ص 215. [14]. البرهان، ج5 ، ص374؛ نورالثقلين، ج 5 ، ص 322. [15]. حق اليقين، ج 1، ص 136. [16]. بحار الانوار، ج 16، ص 133. [17]. تفسير صدرالمألهين، ج 7، ص 151. [18]. الكشاف، ج1، ص375؛ مجمعالبيان، ج1، ص 290؛ التفسيرالكبير، ج 3، ص 139؛ ج 7، ص 213. [19]. التفسير الكبير، ج 7، ص 213. [20]. كشف الاسرار، ج 10، ص 95. [21]. جامع البيان، مج 3، ج 3، ص 432 ـ 433. [22]. جامع البيان، مج 3، ج 3، ص 432 ـ 433. [23]. التفسير الكبير، ج 15، ص 380. [24]. كشف الاسرار، ج 3، ص 764 ـ 765. [25]. تفسير نوين، ص 7. [26]. التفسير الكبير، ج 15، ص 380. [27]. مجموعه آثار، ج 3، ص 228، «پيامبر امّى». [28]. رسائل الشريفالمرتضى، ص107ـ 108؛ مجمعالبيان، ج7، ص 450. [29]. تفسير ماوردى، ج 6 ، ص 6 . [30]. نمونه، ج6 ، ص402؛ پيامبر امى، ص 49 ـ 59 . [31]. نمونه، ج6 ، ص402؛ پيامبر امى، ص 49 ـ 59 . |
اِنشاء: ايجاد همراه با تربيت و بالا بردنواژه «انشاء» مصدر باب افعال از ماده «ن ـ ش ـ أ» در لغت بهمعناى آفريدن و ايجادكردن و ايجاد همراه با تربيت كردن شيئ است. برخى معناى رفعت و بلندى را نيز از مادّه آن استفاده كردهاند؛ مانند: نَشَأَ السحاب؛ يعنى ابر بالا رفت. با توجه به معناى لغوى انشاء فرق آن با الفاظ ديگرى كه موهم ترادف با آن است، مانند: ابداع، ايجاد، تكوين، خلق و اختراع روشن مىشود، زيرا در هيچ يك از واژههاى ياد شده ويژگى تربيت يا بالا بردن اخذ نشده است.انشاء در علم معانى در برابر خبر است؛ كلام چنانچه از نسبتى كه در خارج بين دو چيز واقع است حاكى باشد خبر و اگر نسبت به وسيله خود كلام ايجاد شود انشاء ناميده مىشود. كلام در صورت اول قابل صدق و كذب است، بر خلاف صورت دوم، ازاينرو برخى انشاء را به كلامى كه قابل صدق و كذب نباشد، تفسير كردهاند. براى انشاء در علم مزبور انواعى ذكر شده است؛ مانند: امر، نهى، استفهام، تمنّى، ندا و قسم. برخى دانشى را كه از سخن منثور از جهت شيوايى و رسا بودن بحث مىكند علم انشاء ناميده و برخى ديگر انشاء را در برابر «انشاد» بر خواندن و آوردن شعر از خويش اطلاق كردهاند. در علم فقه نيز انشاء براى ايجاد اعتبارى از اعتبارات مانند زوجيت، ملكيت، عتق و ... بهكار مىرود، ازاينرو گفته مىشود: عاقد بايد عقد را به قصد انشاء جارى كند وگرنه باطل است. در برابر اصطلاحات مذكور كه همه آنها در محدوده الفاظ و معانى و اعتبارات است، اصطلاحات ديگرى وجود دارد كه گستره انشاء را از عالم لفظ و اعتبار خارج ساخته و آن را به امور عينى و موجودات خارجى محدود مىسازد و معناى اسم «منشئ» را كه از اسماى الهى است تبيين مىكند، بر اين اساس برخى آن را به ايجاد چيزى كه مسبوق به ماده و مدت باشد و برخى ديگر آن را به ايجاد دفعى و طايفهاى آن را به ايجاد نفوس جزئيه و موجودات مثالى چه در مثال اكبر (مطلق) و چه در مثال اصغر (مقيد) تفسير كردهاند. گفتنى است كه موجودات مثالى گرچه از ماده و مدت مجردند؛ ولى داراى مقدارند. در همه اصطلاحات ياد شده معناى لغوى انشاء به نوعى مشاهده مىشود، گرچه در برخى از آنها معناى مزبور روشنتر است. واژه انشاء و مشتقات آن بيش از 20 بار در قرآن كريم بهكار رفته و در آنها در سه محورِ متعلقات انشاء، فاعل و اهميت آن سخن به ميان آمده است. با توجه به مواردى كه انشاء در آنها بهكار رفته مىتوان ادعا كرد كه از نظر قرآن انشاء، مطلق ايجاد نيست، بلكه همانگونه كه در بيان معناى لغوى و اصطلاحى گذشت ايجادى است همراه با پرورش دادن و رشد و نمو بخشيدن. انشاء در مواردى مربوط به امور دنيوى است؛ مانند: ايجاد بستانها و درختهاى دار بستى و آزاد: «و هُوَ الَّذى اَنشَاَ جَنَّــت مَعروشـت و غَيرَ مَعروشـت ...» (انعام/6 ،141)، ايجاد جوامع گوناگون:«... و اَنشَأنا مِن بَعدِهِم قَرنـًا ءاخَرين» (انعام/6 ،6 و نيز انعام/6 ،133؛ انبياء/21،11؛ مؤمنون/23، 31، 42؛ قصص/28،45)، ايجاد انسانها: «و هُوَ الَّذى اَنشَاَكُم مِن نَفس واحِدَة ...» (انعام/6 ،98 و نيز ملك/67 ،23؛ هود/11،61 ؛ نجم/53 ،32؛ يس/36،79)، ايجاد چشم، گوش و قلب براى وى: «وهُوَ الَّذى اَنشَاَ لَكُمُ السَّمعَ والاَبصـرَ والاَفـِدَةَ ...» (مؤمنون/23،78)، ايجاد درختى كه از آن آتش مىگيرند:«ءَاَنتُم اَنشَأتُم شَجَرَتَها اَم نَحنُ المُنشِـون» (واقعه/56 ،72)، ايجاد باغهاى انگور و خرما: «فَاَنشَأنا لَكُم بِهِ جَنّـت مِن نَخيل واَعنـب ...» (مؤمنون/23،19)، ايجاد و بالا بردن ابرها: «... و يُنشِئُ السَّحابَ الثِّقال» (رعد/13،12) و ايجاد كشتيهاى بزرگ: «ولَهُ الجَوارِ المُنشَـاتُ فِى البَحرِ كالاَعلـم» (الرحمن/55 ،24) بديهى است كه انشاء در امور دنيوى افزون بر اينكه با رشد و پرورش دادن همراه است، تدريجى و مسبوق به ماده و مدت است. انشاء درمواردى نيز مربوط به عالم آخرت و نيز شروع مرحله تجرّد انسان است؛ مانند: ايجاد همسران بهشتى:«اِنّا اَنشَأنـهُنَّ اِنشاء» واقعه/56، 35)، ايجاد افراد انسان در نشئه ديگر: «... و نُنشِئَكُم فى مالاتَعلَمون» واقعه/56،61)، ايجاد نشئهآخرت: «... ثُمَّ اللّهُ يُنشِئُ النَّشاَةَ الأخِرَةَ...» (عنكبوت/29، 20) و ايجاد تحولى ملكوتى در جنين انسان: «... ثُمَّ اَنشَأنـهُ خَلقـًا ءاخَر ...» (مؤمنون/23،14) البته در عالم آخرت و موجودات اخروى تدريج، حركت، رشد و تكامل بهگونهاى كه در دنياست، تصور نمىشود، زيرا آن عالم با دنيا متفاوت است، چنان كه اين تفاوت از الفاظى مانند «تبديل»، «امثال»، «انشاء» و «مالا تَعلَمونَ» در آياتى كه از ايجاد انسانها در آخرت سخن بهميان آورده، قابل استفاده است؛ مانند: «نَحنُ قَدَّرنا بَينَكُمُ المَوتَ و ما نَحنُ بِمَسبوقين * عَلى اَن نُبَدِّلَ اَمثــلَكُم و نُنشِئَكُم فى ما لا تَعلَمون» (واقعه/56 ، 60 ـ 61 و نيز انسان/76، 28)، بنابراين، امورى مانند پرورش دادن، تدريج و مسبوق بودن به ماده و مدت در آخرت بدين معناست كه امور ياد شده به اقتضاى آيه «جَزاءً وِفاقـا» (نبأ/78،26) و حديث: «الدنيا مزرعة الآخرة» برخاسته از دنيا و حركات دنيوى و با توجه به تدريجى بودن سوابق و مقدمات دنيوى است و همچنين نسبت به موردى كه انشاء به نفس ناطقه انسان در دنيا تعلق گرفته است (مؤمنون/23،14) بايد گفت چون نفس ناطقه در آغاز پيدايش، جسمانى است و به بدن تعلق دارد محكوم به حكم موجودات مادى و دنيوى است. شايان ذكر است كه در برخى از آيات انشاء به صورت «مفرد» با تعبيرات گوناگون مستقيماً به خود خداوند نسبت داده شده است؛ مانند: «هُوَ الَّذى اَنشَاَكُم...» (انعام/6،98)، «هُوَ الَّذى اَنشَاَ لَكُم ...» (مؤمنون/23،78)، «هُوَ اَنشَاَكُم ...» (هود/11، 61)، «... كَما اَنشَاَكُم ...» (انعام/6 ،133) و «... اِذ اَنشَاَكُم ...» (نجم/53 ،32) و در برخى ديگر با در نظر گرفتن وساطت علل و عوامل رشد و تكامل به صورت «متكلم مع الغير» آمده است؛ مانند آيات 14 مؤمنون/23 و 35، 61 و 72 واقعه/ 56 . منابعبحارالانوار؛ بصائر ذوى التمييز فى لطائف الكتاب العزيز؛ التحقيق فى كلمات القرآن الكريم؛ التعريفات؛ تعليقة على شرح المنظومة السبزوارى؛ الحكمة المتعالية فى الاسفار العقلية الاربعه؛ دررالفوائد؛ شرح منظومه، سبزوارى؛ العروة الوثقى؛ عوالى اللئالى العزيزية فى الاحاديث الدينيه؛ فرهنگ فارسى؛ كشف الظنون عن اسامى الكتب و الفنون؛ لسان العرب؛ لغت نامه؛ مختصرالمعانى؛ مفردات الفاظ القرآن؛ ميزان الحكمه؛ الميزان فى تفسيرالقرآن.حسن رمضانى [12]. لسانالعرب، ج 14، ص 134، «نشأ»؛ لغتنامه، ج 2، ص 3051؛ فرهنگ فارسى، ج 1، ص 380. [13]. مفردات، ص 807 ، «نشأ»؛ بصائر ذوىالتمييز، ج 5 ، ص 52 ، «نشأ». [14]. التحقيق، ج 12، ص 116، «نشأ». [15]. مختصر المعانى، ص 28 ـ 29. [16]. التعريفات، ص 59 . [17]. كشفالظنون، ج 1، ص 181. [18]. فرهنگ فارسى، ص 380. [19]. العروة الوثقى، ج 2، ص 687 . [20]. بحارالانوار، ج 83 ، ص 175؛ ج 88 ، ص 339. [21]. التعريفات، ص 58 . [22]. الميزان، ج 7، ص 298. [23]. شرح منظومه، ص7؛ تعليقة على شرحالمنظومه، ص58 ؛ دررالفوائد، ج 1، ص 13. [24]. تعليقة على شرح المنظومه، ص 58 . [25]. اسفار، ج 9، ص 153. [26]. اسفار، ج 8 ، ص 347؛ شرح منظومه، ص 303. |
ابتر: بىتبار، نافرجام، بريده از خير و نيكىلغويان واژه ابتر را برگرفته از «بَتْر» به معناى قطع و بريدن مىدانند. جوهرى «بَتَرتُ الشيء» را به معناى قطع چيزى پيش از پايان يافتن آن و «انبتار» را انقطاع و «سيف باتر» را شمشير برنده، و«ابتر» را دم بريده و چيز بدون دنباله دانسته است. به گفته راغب، اَبتر به حيوان دم بريده، سپس به مناسبت، به كسى كه نسلى نداشته باشد تا جانشينش شود، مىگويند؛ همچنين بر اساس روايتى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)به كلامى كه با ياد خدا آغاز نشود، ابتر گويند. ابن منظور هم گفتارى نزديك به اين دو نظر دارد. به روايت ابنعبّاس و سُدّى، قريش، به مردى كه پسرانش مىمردند نيز ابتر مىگفت.ابتر كيست؟اين واژه فقط يك بار در سوره كوثر* به كار رفته و در آن، دشمنِ پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)ابتر معرّفى شده است: «إنّ شانِئَكَ هُو الأَبتَرُ = همانا دشمن تو ابتر است». (كوثر/108، 3) ابنعبّاس مىگويد: فرزند بزرگ پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)قاسم و پس از او زينب، عبدالله، امكلثوم، فاطمه* و رقيّه است. پس از وفات قاسم و عبدالله در مكّه، عاصبن وائلسهمى گفت: نسل محمد* قطع شد و او ابتر است و خداوند فرمود: «إنّ شانِئَك هُوَ الأبتَر» . درسبب نزول سوره گفتهاند: رسولخدا(صلى الله عليه وآله)از مسجدالحرام خارج و عاصبن وائل داخل مىشد. آن دو يكديگر را ملاقات كردند و به گفتوگو پرداختند؛ در حالى كه بزرگان قريش در مسجد نشسته بودند. وقتى عاص بر آنان وارد شد، پرسيدند: با چه كسى سخن مىگفتى؟ گفت: با آن ابتر. در برخى منابع نيز آمده كه بعضى از مشركان، پس از وفات ابراهيم در مدينه به پيامبر ابتر مىگفتند. روايت شده كه چون كعببناشرف به مكّه آمد، بزرگان قريش به او گفتند: ما آبرسان و كليددار كعبهايم و تو بزرگ مدينهاى. بگو ما بهتريم يا اين تنهاى بريده از قومش كه گمان مىكند از ما بهتر است؟ گفت: شما بهتر از اوييد؛ پس آيه «إنّ شانِئَكَ هُوَ الأَبتَر» نازل شد. برخى گفتهاند: شخصى كه به پيامبر نسبت ابتر داد، عقبة*بن ابىمعيط، ابوجهل،* ابولهب* و ياعمرو* بن عاص بود. و بر پايه روايتى از امام مجتبى(عليه السلام)مقصود از دشمن در اين آيه، بنىاميّه است؛ البتّه مشهور همان است كه وى عاص بن وائل بوده و پس از وفات قاسم و عبداللّه در مكّه اين سخن را گفته است. ابنعبّاس، سعيدبنجبير، مجاهد و قتاده روايت كردهاند كه وى عاصبنوائل بوده است. به گفته فخررازى؛ ابنعبّاس، مقاتل، كلبى و عموم مفسّران، گوينده اين سخن را عاصبنوائل دانستهاند. او همچنين در جمع بين روايات گوناگون احتمال داده كه گوينده، همه اينها بودهاند و علّت شهرت عاصبنوائل در روايات اين است كه بيشتر از ديگران اين نسبت را مىداده است. طبرى مىگويد: آيه درباره شخص معيّنى نازل شده؛ ولى ابتر، صفت هر كسى است كه با رسولخدا(صلى الله عليه وآله)دشمنى كند.دشمن پيامبر(صلى الله عليه وآله)بريده از چيست؟در پاسخ به اين پرسش، مفسّران آراى گوناگونى دارند: 1. بعضى چون شيخ طوسى برآنند كه دشمن پيامبر(صلى الله عليه وآله)از همه خوبىها بريده است. برخى در تفصيل اين رأى گفتهاند: استفاده از كلمه «ابتر» براى مبالغه است و خداوند اين دشمن را از اهل و مال، زندگى دنيايى، [روشنى]قلب، اعمال [خير]، يار و ياور و... بىبهره كرده و اين كيفر كسى است كه به پيروى از هواى نفس با آنچه رسولخدا(صلى الله عليه وآله)آورده، دشمنى كند. 2. دشمن از جهت فرزند و نسل، بريده است و فرزندى كه به او نسبت داده مىشود، به واقع فرزند او نيست و گفته اماممجتبى(عليه السلام)به عمروبن عاص كه تو در فراش مشترك به دنيا آمدهاى، اين نظر را تقويت مىكند. علاّمه طباطبايى به قرينه روايات مستفيض (فراوان) كه بيانگر نزول سوره كوثر پس از وفات قاسم و عبدالله و پس از سرزنش عاصبنوائل است، مىگويد: ابتر به معناى مقطوعالنسل و بدون دنباله است و «بريده از خير يا بريده از قوم» با روايات شأن نزول سازگار نيست. وى همچنين به قرينه مقابله، كوثر را به معناى كثرت ذرّيّه و نسل دانسته است. 3. دشمن تو كمترين و پستترين است؛ چرا كه از همه خيرات بريده است. 4. او بريده از كوثر (خير كثيرى) است كه به تو داديم. 5. او بريده از ايمان و دين است. 6. او بريده از هرچيزى است كه مىپندارد تو از آن بريدهاى. از كلام فخررازى استفاده مىشود: هر معنايى را كه دشمنان از گفتن «ابتر» اراده كرده باشند، درباره خودشان صادق است و اگر گمان مىكردند كه او بدون فرزند است، مىبينيم كه نسل آن كافران نابود شده، نسل حضرت هر روز افزونتر مىشود و تا قيامت اينگونه خواهد بود. اگر قصدشان اين بود كه پيامبر به هدف و مقصود نمىرسد، مىبينيم كه پرچم اسلام در همه جا برافراشته شد و آنها مغلوب و مقهور شدند. اگر مقصودشان نبود مددكار و ياور براى پيامبر بود، دروغ گفتند؛ چرا كه خدا، جبرئيل و مؤمنان، ياور او بودند و كافران ياورى نداشتند و اگر قصدشان حقارت و ذلّت رسولخدا(صلى الله عليه وآله)بود، خود، حقير و ذليل شدند. بهنظر طبرسى، آيه «إنّ شانِئَكَ هُوَ الأبترُ» هم از اسرار مشركان كه در خلوت خود به پيامبر ابتر مىگفتند، پرده برداشت و هم از آينده تاريك آنان خبر داد؛ پس از دو جهت از غيب خبر داده و اين خود از معجزههاى قرآناست.منابع:الاحتجاج؛ بحارالأنوار؛ التبيان فى تفسيرالقرآن؛ التفسيرالكبير؛ تفسير القمى؛ تفسير نورالثقلين؛ جامعالبيان عن تأويل آى القرآن؛ الدرّالمنثور فىالتفسير بالمأثور؛ روحالمعانى فى تفسير القرآن العظيم؛ روضالجنان و روحالجنان؛ الصحاح؛ الفرقان فى تفسيرالقرآن؛ لسانالعرب؛ مجمعالبيان فى تفسير القرآن؛ مسند احمدبن حنبل؛ مفردات الفاظ القرآن؛ الميزان فى تفسير القرآن.على خراسانى [1] الصحاح، ج2، ص584، «بتر». [2] مسند احمدبنحنبل، ج3، ص43، مفردات، ص107، «بتر». [3] لسانالعرب، ج1، ص309، «بتر». [4] الدرّالمنثور، ج8، ص652. [5] همان. [6] التفسير الكبير، ج32، ص132. [7] الدرّالمنثور، ج8، ص652. [8] جامعالبيان، مج15، ج30، ص428. [9] الميزان، ج20، ص372؛ التفسير الكبير، ج32، ص133. [10] التفسير الكبير، ج32، ص134. [11] جامعالبيان، مج15، ج30، ص426 [12] التفسير الكبير، ج32، ص133. [13] جامعالبيان، مج15، ج30، ص428 [14] التبيان، ج 10، ص 418 [15] روحالمعانى، مج16، ج30، ص446. [16] التبيان، ج10، ص418؛ مجمعالبيان، ج10، ص837. [17] نورالثقلين، ج5، ص684؛ الاحتجاج، ج2، ص35. [18] الميزان، ج20، ص370. [19] التبيان، ج10، ص418. [20] الفرقان، ج30، ص480. [21] قمى، ج2، ص484؛ بحارالانوار، ج33، ص164. [22] روضالجنان، ج20، ص432. [23] التفسير الكبير، ج32، ص133. [24] مجمعالبيان، ج10، ص838. |
|
شرحى درباره ماده نفس در قرآن
رژى بلاشر
لغويان مسلمان، متونى شعرى را كه مربوط به دوره پيش از اسلام دانسته مىشود نقل مىكنند كه در آنها الفاظ مشتق از ريشه ن ف س به كار رفته است. قطعيت و تاريخ اين متون در حد فرضيه است. بنابراين بايد منتظر قرآن و آغاز قرن هفتم ميلادى ماند تا در زبان عربى به استعمال مشتقات اين ريشه سامى كه از نظر زماننگارى نيز قطعيت داشته باشد برخوريم. قرآن تنها دو مورد فعل مشتق از ماده ن ف س را نشان مىدهد: و الصبح اذا تنفس (تكوير، 18) ؛ و فى ذلك فليتنافس المتنافسون (مطففين، 26) .
پی نوشت ها:
(24) - علاوه بر آنچه نويسنده اين مقاله ذكر كرده، جمع نفس در اسراء، 25 نيز به كار رفته است: ربكم اعلم بما فى نفوسكم (م). (25) - نويسنده، نشانى آيه را 9/22 نوشته كه صحيح آن عبارت از 9/32 يعنى همان سوره سجده مىباشد (م). (26) - در اين آيه، نه نفس به معناى مقر شهوت و گناه، بلكه به معناى جوهره معنوى و خدايى انسان است؛ چنان كه پيداست، نفس در اين آيه مفعول واقع شده است نه فاعل. مراد آيه به هلاكت، استخفاف و سفاهت كشيدن آن جوهره الهى و فطرى است (م). (27) - نويسنده علاوه بر آيه نجم، 23، آيه 7 سوره 43 را نيز ذكر كرده كه ارتباطى با موضوع ندارد: و ما ياتيهم من نبى الا كانوا به يستهزوون (م). احتمالاً مراد وى آيه 71 سوره زخرف بوده است. (28) - «و اصبر نفسك» در اين آيه به معناى مغلوب كردن نفس نيست. صبر در سراسر قرآن تنها در همين يك موضع به همراه مفعول مستقيم آمده و اين آيه خطاب به رسول اكرم است و معناى آن مغلوب كردن نفس نيست (م). (29) - شماره آيه در متن، 135 ذكر شده كه صحيح نمىباشد (م). (30) - اين آيه يعنى «و قلنا يا ادم اسكن انت و زوجك الجنة» ارتباطى با بحث ندارد. احتمالاً نويسنده در دادن نشانى آيه اشتباه كرده است. (31) - نويسنده مقاله اين آيه را چنين ترجمه كرده است:"sortez" "expulsez vos personnes" كه به معانى «خويشتن را خارج سازيد» و «خارج شويد» مىباشد. اين ترجمه علاوه بر آن كه از مفهوم آيه به دور است، خلاف ديگر ترجمههاى فرانسوى نيز مىباشد، كه در اينجا نمونههايى از آنها ذكر شده است. الف - ترجمه حميد الله: "dehors vos ames" روحهايتان بيرون ! ب - ترجمه صادق مازيغ: "les presseront de rendre l ame ,les bras tendus vers eux" فرشتگان دستان خود را به سوى آنان دراز كردهاند، آنان را مىفشارند تا جان دهند.» ج - ترجمه قرآن مجمع ملك فهد به فرانسه: "laissez sortir vos mes" جانهايتان را رها كنيد در آيند» (م). (32) - در اين جا نيز، آيه به "ne vous expulsez pas mutuellement" ترجمه شده كه ترجمه دقيقى نيست و خلاف سه ترجمه مورد اشاره در پانوشت پيشين و نيز ترجمه دكتر يحيى علوى و دكتر حديدى مىباشد. مراد از «انفسكم» در اين آيه خودى بودن افراد قوم بنى اسرائيل نسبت به هم است و نه افراد آن قوم به اخراج متقابل هم. تصريح به mutuellememnt اقدام در ترجمههاى فارسى نظير ترجمه مفهوم فولادوند و پورجوادى، مجتبوى و نه ترجمههاى انگليسى نظير پيكتان و اروينگ وجود ندارد، و تاكيد مىشود تعبير همديگر كه در برخى ترجمهها هست الزاماً مفهوم تقابل را نمىرساند. (م). |
|
تأویل تطبیقی واژه های کلمة و شجرة
عباس همامی
چکیده :
کلمه و شجره از واژههایی هستند که کاربرد آنها در متون مقدس به ویژه قرآن در معانی مختلفی(اعم از حقیقی و مجازی)بوده است.
کلمات کلیدی :
کلمة، کلمة طیّبة، شجرة طیبة، کلمة خبیثة، شجرة خبیثة و شجرة ملعونة.
مقدمه:
نگارنده.در مقاله درآمدی بر هر منوتیک و تأویل(با تکیه بر قرآن و حدیث)مباحثی در زمینه رمزگشایی از متون به ویژه متون مقدّس مطرح نمود(صص 288 تا 296).
مفهوم لغوی و اصطلاحی
«کلّمه تکلیما و کلاّما:حدّثه و-تکلیما:جرّحه»(خوری شرتونی، 4 ص 581)و«الکلم بالفتح:مصدر و-الجرح»(همان، 582)یعنی در معنی ریشهای این واژه، مفهوم اثرگذاری وجود دارد و کلمه نیز به دلیل اثرگذاری در شنونده چنین بکار میرود.راغب نیز در مفهوم این واژه میگوید:«الکلم التأثیر المدرک باحدی الحاسّتین فالکلام مدرک بحاسّة السمع و الکلم بحاسّة البصر و کلّمته:جرحته جراحة تأثیرها»(ص 457)یعنی اثرگذاری مفهوم عامّ مشتقات این ریشه است.
کلمه طیّبة و کلمة خبیثة
قرآن کلمه طیّبه را همچون شجره طیّبهای میداند که ریشهای پابرجا و شاخههایی درآسمان دارد:«ألم تر کیف ضرب اللّه مثلا طیّبة کشجرة طیّبة اصلها ثابت و فرعها فی السماء تؤتی أکلها کلّ حین باذن ربها»ابراهیم/24 و 25).
شجرة ملعونة
در مورد آیه«و اذ قلنا لک انّ ربّک أحاط بالنّاس و ما جعلنا الرؤیا الّتی اریناک الاّ فتنة للنّاس و الشّجرة الملعونة فی القران»(الاسراء/60)روایات و تفاسیر زیادی وجود دارد که این تفاسیر درباره محورهای زیر است:
نتیجه:
1-تأویل آیاتی چون«ألم تر کیف ضرب اللّه مثلا کلمة طیّبة کشجرة طیّبة»و«و ما جعلنا الرؤیا التی اریناک الاّ فتنة للنّاس و الشجرة الملعونة فی القران»مستلزم در نظر گرفتن صناعات بلاغی و آشنایی با انواع مجاز(تشبیه، استعارة کنایة، مجاز مرسل و مجاز عقلی)است.
توصیه برای تحقیق بیشتر
الف-بررسی تفاسیر مختلف در زمینه تعبیر کلمه در انجیل.
منابع:
1-قرآن مجید |
|
چگونه در پناه قرآن باشیم؟
دکتر حميدرضا مستفيد
چکيده
دو سوره ناس و فلق" معوذتان يا معوذتين" ناميده مي شوند. زيرا از ويژگي هاي اين دو سوره، اين است که با خواندن اين دو سوره مي توان خود يا کس ديگري را " تعويذ" کرد.
کليد واژه ها:
کلمه"رب" به معناي" مالک و صاحب اختيار" است. مثل" رب البيت"؛ يعني صاحب و مالک خانه و لزوماً به معناي" پرورش دهنده" است.
واژه هاي سوره ناس
از بين کلمات اين سوره، سه واژه"رب"، " وسواس و وسوسه" و" خناس" را توضيح مي دهيم.
رب
" رب" را معمولاً مربي و پرورش دهنده معني مي کنيم. ولي بايد در نظر داشت که در عربي قديم، اين کلمه بيش تر معناي" مالک" و " صاحب اختيار" را مي رسانده است. براي مثال:
وسواس، يوسوس
نخست توضيحي درباره وزن اين کلمه مي دهيم: " وسواس" اسم مصدر است، ولي به خاطر مبالغه، به معناي وصفي به کار رفته است. ولي وسواس با کسر واو، مصدر است ( زمخشري4/823). به کار بردن مصدر يا اسم مصدر به جاي صفت در عربي شايع است، مثل " زيد عدل" به جاي" زيد عادل".
خناس
" خناس" صيغه مبالغه از ماده " خُنوس" است. خنوس يعني پنهان شدن بعد از آشکار بودن. الاختفاء بعدالظهور،( طبرسي10/559) و نيز به معناي عقب رفتن و کناره گيري کردن است." خنس" تأخر و انقبض،( زبيدي 8/268) براي اين که به معناي ماده " خنس" بهتر پي ببريم، خوب است به آيه شريفه " فلا اقسم بالخنس" (تکوير: 15) نيز اشاره کنيم . خداوند در اين آيه به " خنس" قسم ياده کرده است. " خنس" جمع مکسر بر وزن" فُعّل، و مفرد آن:" خانس" است. مثل: ساجد و سُجّد، راکع و رُکع.
منابع:
1. قرآن کريم. |
|
آیه
آذرتاش آذرنوش
آيه (نشان: مفهوم عينى و ذهنى و معانى منشعب از آن)، لغت و اصطلاحى در قرآن مجيد. آيه از واژههاي بسيار كهن سامى است. در فنيقى ، AT در آرامى كتاب مقدس AT ( سفر دانيال، 3:33؛ قس: روزنتال، بند 92 )، آرامى ، ATA عبري ، OT سريانى ATA و جمع آن ، OTOT و حتى در مندايى OTA آمده است. تحول معنايى كلمه، همان است كه در عربى ملاحظه مىشود: نخست بر نشانههاي مادي و ملموس اطلاق شد و سپس بر پديدههاي طبيعى و آثاري كه بر قدرت الهى دلالت دارد. همة اين معانى بارها در عهد عتيق به كار رفته است (جفري، 73 -72 ؛ 2 ؛ EIبلاشر، «فرهنگ1»). جفري (ص مىكوشد ثابت كند كه اين كلمه از طريق مسيحيان سريانى به عربى راه يافته است: بلاشر («مقدمه2»، مىپندارد كه اعراب، واژه را از عبري وام گرفتهاند نه از سريانى. احتمالاً شباهت معانى گوناگون كلمه در عربى و آن دو زبان ديگر، محققان را به چنين نتيجهاي كشانده است، اما بعيد نيست كه اين لفظ، از واژگان مشترك و كهن سامى برخاسته و بدون رابطهاي مستقيم با عبري و سريانى، در لهجههاي كهن جزيرةالعرب به كار رفته باشد. علت اين گمان آن است كه اولاً تحول حرف ث (در لفظ عبري) به ياء (درلفظ عربى) - اگرچه عموماً بعيد نيست - نمىتواند ناگهانى و بدون مقدمه صورت گرفته باشد، و ما را از چنين تحولى آگاهى نيست.
مآخذ:
آلوسى، محمود، روح المعانى، قاهره، ادارةالطباعة المنيرية، جم؛ ابن دريد، جمهرة اللغة، 1/192؛ ابنفارس، احمد، معجم مقاييس اللغة؛ امرؤالقيس، ديوان، بيروت، 1958م؛ بستانى ف؛ جوهرجى، عدنان، «رأي فى تحديد عصرالراغب الاصفهانى»، مجلة المجمع اللغة العربية، دمشق، 1986م، 61(1)/191-200؛ جوهري، اسماعيل، صحاح اللغة؛ حاجى خليفه، كشف الظنون، استانبول، 1931م؛ خليلبن احمد، كتاب العين، به كوشش مهدي مخزومى و ابراهيم سامرايى، قم، 1405ق، 8/441؛ راغب اصفهانى، حسين، معجم مفردات الفاظ القرآن، ذيل اي ي؛ رضا، محمدرشيد، المنار، بيروت، دارالمعرفة، جم؛ زبيدي، تاج العروس، ذيل اي ي ة؛ زركشى، محمد، البرهان فى علوم القرآن، به كوشش محمد ابوالفضل ابراهيم، بيروت، 1972م، 1/35-52؛ سيوطى، الاتقان، به كوشش محمد ابوالفضل ابراهيم، قاهره، 1967م، 1/225-233، 3/369- 389؛ شيخو، لويس، شعراء النصرانية قبل الاسلام، بيروت، دارالمشرق؛ طباطبائى، محمدحسين، الميزان، بيروت، 1393ق؛ طبرسى، فضل، مجمع البيان، صيدا، 1333ق، جم؛ عبدالباقى، محمد فؤاد، المعجم المفهرس، قاهره، 1364ق؛ عروةبن الورد، ديوان، بيروت، 1980م؛ عهد جديد، لوقا، باب 11، آية 16، 29-30، يوحنا، باب 11، آية 47؛ فخرالدين رازي، محمد، التفسير الكبير، بيروت، داراحياء التراث العربى، جم؛ فيروزآبادي، محمد، القاموس المحيط، ذيل اي ا؛ مصطفوي، حسن، التحقيق فى كلمات القرآن المجيد، تهران، 1360ش، 1/172-174؛ النابغة الذبيانى، ديوان، بيروت، 1384ق/1964م؛ نيز: |
|
ارتجاع در قرآن
حميد كاوياني
مقدمه: واژه ارتجاع درفارسي به معني برگشتن، بازگشتن و به حال اول برگشتن بوده1 و با واژه واپسگرايي همسان ميباشد. دهخدا، اين واژه را از «رجع» (گرفته شده از زبان عرب) و به معناي بازگشت به عقب دانسته است.2 در قرن نوزدهم بنيادگران از اين واژه بسيار استفاده ميكردند؛ آنان از نيروهاي ارتجاع مانند كليساي كاتوليك، فرمانروايان مطلقگرا، و اشرافيت موروثي سخن ميگفتند كه سد راه پيشرفت به سوي جامعهاي عادلانهتر، با مساوات بيشتر و روشنتر بودند.3 اين واژه بيشتر از سوي گروههاي چپ در برابر راستگرايان و مذهبيون به كار برده ميشود.4 مرتجعينِ معتقد به بازگشت به گذشته، مخالف هرگونه پيشرفت و تغيير در اجتماع، اقتصاد و سياستاند و بر حفظ وضع موجود پافشاري ميكنند. ارتجاع گاهي به شكل جبر، اختناقِ خونين و ترور جمعي مردم، و گاهي به صورت افكار و عقايد پوسيده و كهنه و با تكيه بر عقبماندگي فرهنگي است.5 گاهي ارتجاع، با اصطلاحاتي چون اصولگرايي يا بنيادگرايي6 محافظهكاري7 و سنتگرايي8 داراي حوزه معنايي مشترك هستند.
مفهوم ارتجاع در قرآن
ارتجاع يا واپسگرايي و مفاهيم مقابل آن مانند «ترقي» و «پيشرفت» مفاهيمي شبيهاند كه بنابر شرايط، طرز تلقيها و زواياي ديد مختلف ميتواند معنا شود.
پينوشت
1. فرهنگ فارسي عميد، ص98. 2. لغتنامه دهخدا، ج1، ص138. 3. فرهنگ انديشه نو، پاشايي، ص62. 4. فرهنگ جامع سياسي، محمود طلوعي، ص128. 5. نك: فرهنگ جامع سياسي، محمود طلوعي، ص128 و فرهنگ علوم سياسي، بابايي، ص37. 6. Fundamenta lism 7. conserrationism 8. traditionalism 9. فرهنگ علوم سياسي، ص5. 10. حديد/3. 11. حجر/15-29، ص/38-72. 12. جمعه/2. 13. اعراف/28؛ زخرف/23و24. 14. بقره/170؛ مائده/104؛ ابراهيم/9؛ مؤمنون/66و67؛ لقمان/31؛سبأ/43 ؛ ص/6و7و8؛ صافات/69 تا 72. 15. مائده/104 ؛ ص/7-4. 16. ص/7-4. 17. مائده/104 ؛ زخرف/19و22. 18. انبيا.52و53 ؛ صافات/ 69و72. 19. يونس/75و78 ؛ قصص/ 35و36 ؛ ابراهيم/9؛ هود/61و62. 20. انعام/25؛ فرقان/8. 21. انفال/31. 22. احقاف/11. 23. نمونه، ج21 ، ص319. 24. مائده/50. 25. مؤمنون/24. 26. اعراف/70 ؛ هود/53. 27. هود/62. 28. هود/11و62 29. اعراف/88. 30. هود/87. 31. انبياء/53؛ شعراء/74. 32. قصص/36 ؛ يونس/78. 33. مائده/104؛ بقره/170؛ اعراف/28؛ لقمان/21؛ زخرف/22. 34. صافات/69و70؛ مؤمنون/66. 35. بقره/170؛ مائده/104. 36. زخرف/24. 37. بقره/91. 38. آل عمران/73. 39. آلعمران/183. 40. بقره/8. 41. توبه/74. 42. منافقون/1. 43. بقره/14. 44. بقره/51. 45. آلعمران/144. 46. مائده/21. 47. انعام/71. 48. آلعمران/149. |