بانک مقالات معارف قرآن
|
قرآن، نشاط و شادی (پژوهشی نو در باره «فَرَح» و «مَرَح» و رویکردهای قرآنی) (قسمت اول)
ناهید طیبی
قرآن، منشور هدایت است و برای هدایت، ابزاری است که قرآن کریم به زیباترین و جامعترین شکل از آن استفاده نموده است. حکمت، موعظه وجدال احسن به فرموده خدا از ابزار هدایت هستند و اگر با نگاهی دیگر به این ابزار بنگریم میتوانیم آنها را در دو بخش معرفتی و محبتی ترسیم کنیم. این گونه نیست که تنها «هستها و نیستها» و مجموعهای از معارف بلند در قرآن جمع شده باشد و «بایدها و نبایدها» در جای دیگر این کتاب انسانسازی چنان جامع است که تمامی حقایق هستی در آن یافت میشود و هر حقیقتی هم در ترازوی حکمت نقل و نقد میشود و هم با معیار موعظه سنجش شده و هم در آینه رحمت الهی به تصویر کشیده میشود. ابتدا یک حقیقت را باید فهمید و دریافت و سپس به آن عمل کرده و دل سپرد. اینجاست که جمله آسمانی حضرت ابراهیم (ع) را میتوان با جان آشنا ساخت که «انّی لا احبّ الافلین» یعنی اگر چه خدای ابراهیم (ع) با حکمت شناخته میشود و با موعظه و جدال احسن شناسانده میگردد اما حقیقت و واقعیت این است که «ربّ» انسان «محبوب» اوست و تنها پرورنده و رازق و خالق و… نیست.
فَرَح و مَرَح در قرآن
در متون و منابع دینی ما (آیات و روایات) واژههایی چون «فرح» و «سرور» بیشترین بار معنایی را برای تفهیم «نشاط» به دوش میکشند. در مقابل این واژهها میتوان از «یأس» و «حُزن» نام برد که در قرآن کریم صریحاً در مقابل «فرح» آمدهآند. مرحوم فیض کاشانی از واژه «اَشَر» نیز در تفسیر صافی استفاده کرده است.(1)
نشاط چیست؟
عالمان علوم تربیتی و روانشناسان کلیه اعمال انسان را در سه حیطه شناختی، عاطفی و عملکردی (روانی – حرکتی) تعریف میکنند و معتقدند که هر مقولهای باید در این سه محدوده بررسی شود. در حیطه شناختی که به اندیشه انسان مربوط میشود، شناخت و درک او از یک پدیده مهم است. ما در این قسمت از نوشتار به شناخت نشاط میپردازیم.
قرآن و نشاط حقیقی:
بیش از این، نشاط حقیقی را به صورت اجمال و در حد بضاعت نوشتار حاضر توضیح دادیم. اینک به شرح مفصل آن در سایه بررسی خاستگاهها و ریشههای این نوع نشاط میپردازیم. با تأمل در قرآن، این کتاب آسمانی و کتب تفاسیر به این حقیقت میرسیم که نشاط حقیقی و صادق ساختار و روبنایی است که بر پایهها و شالودههای اساسی زیر بنا میشود:
الف) نشاط برای دریافت و درک وحی:
از ویژگیهای والای مؤمنان این است که پس از شنیدن آیات الهی هم به ایمان آنان افزوده میشود وهم در دل احساس شادمانی و دلخوشی میکنند. در قرآن چنین آمده است که:
ب) نشاط از فل و رحمت الهی:
در آیات زیادی از فضل الهی سخن به میان آمده است اما آنجا که نشاط و شادمانی را به عنوان محصول فضل الهی ذکر میکند محدود است. در سوره یونس دو عامل فضل و رحمت خدا را مایه شادی دانسته و میفرماید:
پی نوشت ها:
(1) کتاب الصافی فی تفسیر القرآن، فیض کاشانی، ج 1، ص 873؛ فرهنگ جامع نوین، احمد سیاح، ج (مجلد) 3 و 4، ص 1494. (2) مجمع البحرین، طبرسی، ج 2، ص 377. (3) مجمع البیان، طبرسی، ج 8، ص 532. (4) المفردات للراغب، راغب اصفهان، ص 375. (5) ذلکم بما کنتم تفرحون فیالارض بغیرالحق و بما کنتم تمرحون، (غافر، 75). (6) ر.ک: درس تفسیر آیت الله جوادی آملی (تاریخ 3/3/82، مسجد اعظم قم).(و در آن روز چهرههایی است که به آنها غبار نشسته و آنها را تاریکی پوشانده است.) (7) توبه /124. (8) رعد /26. (9) المیزان فی تفسیر القرآن، ج 11، ص 371. ر.ک: تفسیر ابنکثیر، ج 2، ص 518، البرهان، ج 2، ص 296. (10) نهج البلاغه، خطبه 193. (11) یونس /58. (12) نور /21.]اگر فضل و رحمت خدا نسبت به شما نبود هیچیک از شما تا ابد پاکیزه نمیشد.[ (13) المیزان فی تفسیر القرآن، ج 10، ص 82. (14) آلعمران/ 17. (15) نهج البلاغه، خطبه 194. |
|
معانی اسلام در قرآن
مهدی ارجمند فر
چکیده
با توجّه به واژههاى مختلف از ماده «سلم» و تصریح گروهى از مفسّرین، اشتقاق اسلام از «سلم» به معناى سلامت است و در واقع معناى تسلیم نیز به همان معناى سلامت باز مىگردد. «اسلام» در قرآنکریم داراى معانى و وجوه مختلفى است: در بعضى آیات اسلام به معناى شریعت بهکار رفته است؛ از دیگر وجوه آن اسلام تکوینى است که در مورد همهى موجودات عالم و به عبارتى دیگر ماسوى اللّه صدق مىکند؛ فرد با اقرار به شهادتین به جامعه اسلامى راه مىیابد و پیامد آن بهدست آوردن امتیاز زندگى در محیط اسلامى و بهرهگیرى از بیتالمال مسلمین است، هر چند تأثیرى در برداشتن عذاب اخروى ندارد. مراتب بعد از آن با اعتقاد قلبى و التزام عملى همراه است که داراى پیامدهایى از جمله برداشتن عذاب و برخوردارى از نعمتهاى بهشتیان است.
کلید واژهها:
اسلام، شریعت، مقام اسلام، اسلام به معنى الأعمّ، اسلام به معنى الأَخصّ.
مقدّمه
معنایى که در ابتدا از اسلام به ذهن انسان مىرسد، معناى اصطلاحى آن است که موقوف به اظهار شهادتین است. بعضى از افراد نیز به اشتباه تصوّر مىکنند که مفهوم واقعى اسلام همین است؛ لذا با دیدن یک فرد لاابالى که فقط در ظاهر ادعاى مسلمانى مىکند، ولى در عمل هیچ قید و بندى ندارد و مسلمان نیز به حساب مىآید، معترضانه مىگویند: این چه اسلامى است....! در حالىکه اسلام واقعى تنها با اعتقاد قلبى و التزام عملى و تسلیم محض در برابر احکام الهى بهدست مىآید و افراد کمى به این سعادت نائل مىشوند. در این مقاله بعد از بیان واژهشناسى اسلام به بررسى معانى گوناگون آن در قرآن و مصادیقى از مسلمانان واقعى پرداخته شده است.
1. بررسى معانى لغوى اسلام
1. استعمال آن در قبل از اسلام: فعل سَلِمَ یک واژه اصیل عربى است که در عبرى و فنیقى به معناى کامل و تندرست، در آرامى و سریانى به معناى کامل و سالم بودن و همچنین در آکادى با معنى کامل و بىضرر بودن تطبیق مىکند1. در دورهى پیش از اسلام، «أَسْلَمَ» در مفهوم ابتدایى «تسلیم کردن» بهکار رفته است. براى نمونه، شعرى را ابنهشام در سیرةالنّبى آورده است: لاتُسْلِمونى لایَحِلُّ إسْلامٌ2. یعنى مرا تسلیم نکنید که تسلیم کردن من روا نیست. سلام به معناى تسلیم خدا شدن و خود را به خدا سپردن (Submission to God) در سریانى بهکار رفته است.3 واقعیّت این است که واژه «أسْلَمَ» یک اصطلاح دینى است که از ادیان کهنتر به عاریت گرفته شده است و همین مفهوم در نوشتههاى ربانیان قابل توجّه است. در سریانى نیز دقیقاً به معناى قرآنى آن، که تسلیم در برابر خداوند است، بهکار رفته است و ظاهراً واژه «الاسلام» تنها در مورد شریعت پیامبر خاتم صلىاللهعلیهوآله بهکار رفته است.4
2. ریشه لغوى اسلام
براى فهم دقیق معنانى لغوى اسلام، توجّه به کاربردهاى مختلف مادّه «سلم» در معانى مختلف ضرورت دارد. «السّلام» در معناى سنگ بهکار رفته است.5 کاربرد واژه سلام براى سنگ به خاطر سلامتى آن از پوسیدگى و همچنین به خاطر آن است که دیرتر از هر چیز دیگر در زمین از بین مىرود.6. «السّلام علیکُمْ» نیز به معناى سلامت از خدا بر شما باد.7 «السّلام» اسمى از اسماء خداوند متعال است8. اگر اللّه السّلام نامیده شده است، زیرا ذات آن از ضرر و آسیب رساندن خلق به او در امان است و ذات او ازلى و فناناپذیر است. بر هر چیز تواناست، مالک سلامتى است و از هر ناپسندى مبرّاست.9 از معانى دیگر «السلام» بهشت است: لهم دارُالسَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ10. به بهشت سلام گویند، چرا که دارالسّلامه همیشگى است و بیمارى و مرگ در آن راه ندارد و یا از آن جهت که بهشت داراللّه است و همان طور که اشاره شد، یکى از اسماء خداوند متعال سلام است؛ لذا به نام صاحبخانه اضافه شده است.11 واژه «سلیم» نیز که از ریشه «سلم» است، به معناى شخص نیش خورده است و به او سلیم گویند، چرا که اطرافیان آن، امید به بهبود و سلامتى او دارند.12 با توجّه به معانى گفته شده نیز واضح است که معناى غالب در ریشه سلم، مفهوم سلامت است. در خطبه 152 نهجالبلاغه، به این معنا اشاره شده است: إنَّ اللّهَ تعالى خَصَّکُمْ بالْإسلامِ وَ اسْتَخْلَصَکُمْ لَهُ وَ ذلِکَ لِأَنَّهُ اسْمُ سَلامَةٍ؛ یعنى «خداى بزرگ اسلام را ویژه شما قرار داد و شما را براى آن برگزید و این از آن جهت است که اسلام از سلامت گرفته شده است.»13
معانى اسلام در قرآن
اسلام در بعضى از آیات به معناى لغوى آن -یعنى تسلیم شدن- بهکار رفته است و این معنا در بین همه شریعتها واحد است. اسلام نیز همان دین توحیدى است که همه انبیاء به آن مبعوث شدهاند.24 یکى از اصحاب امام صادق علیهالسلام مىگوید: قُلْتُ لَهُ: مَا الْاَسْلامُ؟ فقالَ: دینُ اللّهِ اسْمُهُ الإسلامُ وَ هُوَ دینُ اللّهِ قَبْلَ أَنْ تَکونوا حَیْثُ کُنْتُمْ وَ بَعْدَ أَنْ تَکونوا فَمَنْ أَقَرَّبِدینِ اللّهِ فَهُوَ مُسْلِمٌ وَ مَنْ عَمِلَ بِما أَمَرَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ فَهُوَ مُؤمِنٌ25؛ «به امام صادق علیهالسلام گفتم: اسلام چیست؟ فرمودند: دین خداست که اسم آن اسلام است و آن دین خداست قبل از آنکه شما بهوجود آمده باشید و بعد از به وجود آمدن شما. پس هر کس که به دین خدا اقرار کند، او مسلمان است و هر کس به آنچه خداى -عزوجل- به آن امر کرده است، عمل کند، او مؤمن است.» امام علیهالسلام در مورد مفهوم اسلام به نام شریعت و درآمدن شخص به گروه مسلمانان و امّت مسلمان در مراتب مختلف اشاره کرده است که در کلام مفسران تعبیر به «اسلام به معنى الاعم» و «اسلام به معنى الأخص» شده است. بهنظر نگارنده، تعبیر به «مقام اسلام» نیز در این مورد مناسب است.
1. اسلام به معناى خاص
همانطور که اشاره شد، اسلام یک معناى اصطلاحى نیز دارد که مراد از آن شریعت پیغمبر خاتم است. حضرت على علیهالسلام در خطبه 152 نهجالبلاغه مىفرمایند: إِنَّ اللّهَ تَعالى خَصَّکُمْ بالْإِسْلامِ وَ اسْتَخْلَصَکُمْ لَهُ..... اصْطَفى اللّهُ سَنهَجَهُ. مرحوم فیضالاسلام در ترجمه و شرح آن مىنویسد: «خداوند شما را به اسلام تخصیص داد و خواسته شما را براى آن (از پلیدى و کفر و شرک) پاکیزه و لایق گرداند.... خداوند متعال راه آن را (شریعت محمّدیه ا از سائر راهها و شرایع پیغمبران) ممتاز ساخت». برخى آیاتى که در آنها «اسلام» به معناى شریعت حضرت محمّد صلىاللهعلیهوآله آمده است، بدین قرار است:
اسلام به معناى اعم و اخص (مقام اسلام)
همانطور که اشاره شد، یکى از کاربردهاى اسلام در قرآن، به معناى اقرار به اسلام و عمل به شریعت الهى است؛ به این معنا که شخصى که دین اسلام را پذیرفت و خود را ملتزم به احکام فردى و اجتماعى اسلام نمود، از گروه مسلمانان به حساب مىآید. باید توجّه داشت که مسلمانان، داراى منزلت و مرتبه واحدى نیستند و درجات و مراتب تسلیم افراد متفاوت است. قبل از اینکه اسلام به معنى الاعم و اسلام به معنى الأخص را بررسى کنیم، به بیان اسلام تکوینى در قرآن مىپردازیم.
1. اسلام تکوینى
سخن از اسلام و تسلیم، انحصار آن را در انسان تداعى مىکند؛ حال آنکه اسلام متعلّق به گروه خاصّى از موجودات نیست؛ بلکه تمام موجودات عالم -ماسوى اللّه- تسلیم خدایند: أَفَغَیْرَدینِ اللّهِ یَبْغونَ وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِى السَّمَواتِ وَ الأَرْضِ طَوْعاً و کَرْهاً36. یعنى "آیا جز دین خدا را مىجویند؟ با آن که هر که در آسمانها و زمین است خواسته و یا ناخواسته سر به فرمان او نهاده است." آیه مورد بحث، تمامى موجودات آسمان و زمین را تسلیم در برابر خداوند مىداند. البتّه واضح است که اسلام تکوینى به معناى فرمانبردارى از احکام دین و شریعت که در مقابل آن عصیان و نافرمانى است، نمىباشد و مراتبى هم ندارد. اسلام تکوینى در واقع انقیاد و تسلیم به اوامر تکوینى است که تمامى موجودات و مخلوقات عوالم هستى اعمّ از مجرّدات، جمادات، نباتات، حیوانات و... را شامل مىشود و تخلّفى نیز از آن صورت نمىگیرد.37
2. اسلام به معنى الأعم
اسلام دین کاملى است که داراى احکام فردى، اجتماعى و حکومتى است و افراد جامعه اسلامى تحت سیطره و قوانین آن در کنار یکدیگر زندگى مىکنند. براى ورود به جامعه اسلامى، شرایطى لازم است؛ چرا که هر شخص در جامعه اسلامى حقّ و حقوقى دارد و از بیتالمال مسلمین استفاده مىکند. براى اینکه شخصى بتواند یکى از اعضاى جامعه مسلمانان باشد و از حقوق و مزایاى آن استفاده کند و حدود اسلامى بر آن جارى شود، باید خود را به عضویّت جامعه اسلامى درآورد. آنچه شخص را به عضویّت جامعه اسلامى درمىآورد و حقوق آن را محترم مىشمارد، اقرار زبانى به اسلام است. یک شخص با اقرار به اسلام، اسلام را در شناسنامه خود ثبت مىکند و در پى آن از بیتالمال مسلمین بهرهمند مىگردد، به دادگاه مسلمانان مراجعه مىکند، تشکیل خانواده مىدهد و به راحتى در کنار افراد دیگر زندگى مىکند. البتّه در اینجا شدّت و ضعف تسلیم شخص و خلوص آن، هیچ تأثیرى در کم و زیادى حقوق وى ندارد. لذا یک فرد متشرّع که در طول زندگى خود از احکام اسلام تبعیّت مىکند و اجراى احکام اسلام در زندگى وى نمایان است، با یک فرد لاابالى و بىقید و بندى که فقط از اسلام به ظاهرى اکتفا کرده است، در حقوق اجتماعى و استفاده از بیتالمال تفاوتى با هم ندارند. قاسم صیرفى از امام صادق علیهالسلام روایت مىکند: أَلْإسْلامُ یُحْقَنُ بِهِ الدَّمُ وَ تُؤَدَىّ بِهِ الْأَمانَةُ وَ تُسْتَحَلُّ بِهِ الْفُروجُ وَ الثّوابُ عَلىَ الْایمانِ؛45 «با اسلام جان محفوظ است و اداى امانت مىشود، فروج بدان حلال مىگردد؛ ولى ثواب آخرت با ایمان است.» محمّدبن مسلم هم در روایتى از یکى از باقرین -علیهماالسّلام- نقل مىکند: أَلْایمان اِقْرارٌ وَ عَمَلٌ وَ الْأسْلامُ اِقْرارٌ بِلاعَمَلٍ؛46 «ایمان اقرار و عمل است و اسلام اقرار بدون عمل است.» در روایتى دیگر ابوهریره از پیامبر صلىاللهعلیهوآله نقل مىکند: أُمِرْتُ أَنْ أُقاتِلَ النّاسَ حَتّى یقولوا لاإله اِلّا اللّهُ فَمَنْ قالَ لاإِلهَ إِلّا اللّهُ عَصَمَ مِنّى مالَهُ وَ نَفْسَهُ إِلّاوَحِسابُهُ عَلىَ اللّهِ؛47" به جنگ با مردم امر شدهام، تا اینکه لاالهإلّااللّه بگویند؛ پس هر کس لاالهإلّااللّه گفت مال و جانش محفوظ است؛ امّا حساب آن با خداست." اسلام در این معنا چیزى جز اقرار و اعتراف نیست که با آن حقوق اجتماعى شخص در امان است؛ ولى تأثیرى در امور اخروى ندارد. در بین آنها افرادى هستند که با ریا و تزویر خود را در بین مسلمانان با انگیزه دنیوى و یا ضربه زدن به مسلمانان قرار مىدهند و بعضى از آنها از منافقین هستند. عبدالصاحب الحسنى العاملىّ در فصلى از کتابش تحت عنوان، المنافِقُ بَیْنَ المُسْلمینَ لایُنْکَرُ وُجودَهُ، بیان مىدارد که وجود منافقین در بین مسلمانان و افراد آنها پوشیده نیست و با اشاره به آیات اوّل سوره منافقون (إذا جآءَکَ المُنافقونَ قالوا نَشْهَدُ إِنَّکَ لَرَسولُ اللّهِ وَ اللّهُ یَشْهَدُ إِنَّ المُنافِقینَ لَکاذِبونَ) و آیاتى دیگر بیان مىدارد که آنها کسانى هستند که اسلام از خونهایشان حمایت مىکند و اقرار به شهادتینِ آنها قبول و آبروى آنها و اموالشان در بین مسلمانان محفوظ است48.
3. اسلام به معنى الأَخص
در اسلام به معنى الأخص هر فردى با نیّت رسیدن به قرب الهى و دریافت اجر الهى وادى عمل گام مىگذارد و در این مرحله، همه افراد، عشق درونى و میل باطنى براى رسیدن به مراتب والاى خودسازى و تقرّب به ذات الهى و جلب رضاى او را دارند. چیزى که فرد را از اسلام به معنى الاعم فراتر مىبرد، عناد و ستیزهجویى نداشتن با احکام و فرامین الهى است. در اسلام به معنى الأخصّ، مراتب و درجات تسلیم افراد متفاوت است: هُمْ دَرجاتٌ عِنْدَ اللّهِ وَاللّهُ بصَیرٌ بِما یَعْمَلونَ.66 چنانچه ممکن است ایمان سلمان و ابوذر هم در یک رتبه نباشد و هیچ کس نیز از باطن دیگرى و میزان ایمان وى آگاهى ندارد. پس باید از پلههاى این نردبان بالا رفت و همیشه نگاه انسان به سمت بالا باشد؛ چرا که این راه نامتناهى است.
نتیجهگیرى
اسلام در قرآن داراى وجوه مختلفى مىباشد و فهم دقیق آن با تدبّر در آیات و روایات حاصل مىشود. مشهور این است که مسلمان، به دیندار ظاهرى گفته مىشود و نقطه مقابل آن مؤمن است که به افراد پایبند به احکام دین اطلاق مىشود؛ در حالىکه این، یکى از معانى اسلام است و اسلام حقیقى چه بسا والاتر از ایمان باشد. اسلام ظاهرى (اقرار به شهادتین) به عنوان شرط ورود به جامعه اسلامى، راه را براى وجود منافقین در بین مسلمانان فراهم مىکند؛ لذا هوشیارى مسلمانان و جلوگیرى از فعّالیّتهاى سوء آنها لازم است. انگیزه مسلمانان واقعى، انجام طاعات و ترک گناهان و تقرّب جستن به درگاه الهى و نیل به پاداش خداوندگار هستى در دنیا و آخرت است.
پىنوشتها
* کارشناسى ارشد علوم قرآن و حدیث از دانشگاه تهران. 1. آرتور جفرى، واژههاى دخیل در قرآن مجید، ص120. 2. همان، ص 121. 3. مشکور، محمّدجواد، فرهنگ تطبیقى عربى با زبانهاى سامى و ایرانى، ج1، ص 402. 4. آرتور جفرى، پیشین، ص122-12. 5. ابندرید، ابوبکر محمّدبن الحسن، الجمهرة اللّغه، ج2، ص858؛ احمدبن فارسبن زکریا، معجم مقاییس اللغه: ج3، ص91. 6. همانها. 7. خلیل بن احمد الفراهیدى، العین، ج7، ص265. 8. الازهرى، ابىمنصوربن محمّدبناحمد، ج2، ص446. 9. الأزهرى، همان؛ ابنمنظور، ابوالفضل جمالالدین محمّدبنمکرم، لسانالعرب، ج12، ص290. 10. ابنفارس، پیشین، ج3، ص91؛ ابنمنظور، پیشین، ج12، ص291؛ فیروزآبادى، مجدالدین محمّدبن یعقوب: القاموس المحیط، ج4، ص182. 11. همانها. 12. الازهرى، پیشین، ج12، ص446؛ ابندرید، پیشین، ج2، ص858. 13. على انصاریان، الدلیل على موضوعات نهجالبلاغه، مترجم اسمعیل تاجبخش، ج1، ص521-520. 14. طوسى، محمّدبن الحسن، التبیان فى تفسیر القرآن، ج2، ص418. 15. بقره/ 208. 16. بقره/ 131. 17. فخر رازى، التفسیر الکبیر، ج4، ص206. 18. آل عمران 19. 19. طبرسى، فضلبنالحسن، مجمعالبیان، ج2، ص715. 20. قمى المشهدى، محمّدبن محمّدرضا، کنزالدقائق و بحرالغرائب، ج11، ص124. 21. بقره/ 128. 22. سبزوارى، مواهب الرحمن فى تفسیرالقرآن، ج2، ص142. 23. امین، بانوى ایرانى، مخزنالعرفان، ج7، ص142. 24. طباطبائى، محمّدحسین، المیزان فى تفسیر القرآن، ترجمه محمّدباقر موسوى همدانى، جلد3، ص440. 25. کلینى، محمّدبن یعقوب، اصول کافى، ترجمه و شرح فارسى محمّدباقر کمرهاى، ج3، ص66. 26. طباطبائى، پیشین، ج3، ص440. 27. صف/7. 28. صف/6. 29. طباطبائى، محمّدحسین، پیشین، ج19، ص430. 30. آل عمران /19. 31. قمى المشهدى، محمّدبن محمّدرضا، پیشین، ج3، ص57. 32. مائده/6. 33. طیب، عبدالحسین، اطیب البیان فى تفسیرالقرآن، ج3، ص143. 34. جعفرى، محمّدتقى، کتاب نقد، فصلنامه انتقادى فلسفى- فرهنگى، شماره4، پاییز76، ص345. 35. کلینى، محمّدبن یعقوب، پیشین، ج3، ص42. 36. آل عمران/83. 37. امین، بانوى ایرانى، پیشین، ج15، ص173. 38. کاشانى، فتحاللّه، منهجالصادقین، ج2، ص267. 39. قمى المشهدى، محمّدبن محمّدرضا، پیشین، ج3، ص151. 40. اسراء/44. 41. بحارالانوار، ج60 ص177 به نقل از: دانشنامه قرآن پژوهى، به کوشش بهاءالدین خرمشاهى، ج1، 16. 42. طه/5. 43. طباطبائى، محمّدحسین، پیشین، ج14، ص232. 44. فخر رازى، التفسیر الکبیر، ج8، ص123. 45. کلینى، محمّدبن یعقوب، پیشین، ج3، ص43. 46. بحرانى، هاشم الحسینى، البرهان فى تفسیرالقرآن، ج4، ص212. 47. مسلمبن الحجّاج القشیرى النیشابورى، ابىالحسین، صحیح مسلم، ج1، ص52. 48. الحسنى العاملى، عبدالصاحب، روحالایمان فىالدین الاسلامى، ص28. 49. نساء/125. 50. طباطبائى، محمّدحسین، پیشین، ج5، ص143. 51. مجلسى، محمّدباقر، بحارالانوار، ج65، ص410. 52. حجرات/14. 53. امین، بانوى ایرانى، فخزنالعرفان، ج6، ص255. 54. توبه/47. 55. قرشى، علىاکبر، تفسیر احسن الحدیث، ج4، ص276. 56. توبه/66. 57. توبه/66. 58. طباطبائى، محمّدحسین، پیشین، ج9، ص458. 59. حجرات/14. 60. دستغیب شیرازى، عبدالحسین، ایمان، ص22. 61. آل عمران/20. 62. امین، بانوى ایرانى، پیشین، ج15، ص72. 63. طبرسى، فضلبنحسن، مجمعالبیان فى علوم القرآن، ج9، ص208. 64. مجلسى، محمّدباقر، بحارالانوار، ج66، ص567. 65. فتح/16. 66. آل عمران/163. 67. بقره/128. 68. بقره/130. 69. شعراء/83. 70. بحرانى، هاشم الحسینى، البرهان فى تفسیرالقرآن، ج1، ص156. 71. طبرسى، فضلبنالحسن، مجمعالبیان فى علوم القرآن، ج1، ص398. 72. ابراهیم/39. 73. یوسف/ 101. |
|
اصطلاحات قرآنی
د صالح عضیمه - حمید رضا آژیر
علامه راغب اصفهانی میگوید:«ذکر»معانی مختلفی دارد، یکی از معانی حالتی نفسانی است که آدمی میتواند بدان وسیله هر شناخت و معرفتی را که قبلا حاصل کرده است، حفظ کند.
پی نوشت ها:
(1)-انبیاء/10 (2)-انبیاء/50 (3)-انبیاء/24 (4)-ص/8 (5)-ص/1 (6)-زخرف/44 (7)-طلاق/10 (8)-انبیاء/7 (9)-انبیاء/105 (10)-کهف/63 (11)-بقره/200 (12)-بقره/198 (13)-انسان/1 (14)-مریم/67 (15)-بقره/152 (16)-کهف/28 (17)-کهف/24 (18)-کهف/83 (19)-رعد/28 (20)-أعراف/205 (21)-بقره/200 (22)-تو را به خاطر میآورم و هرگز لحظهای فراموشت نمیکنم و کمترین ذکر من، ذکر زبانی است. (23)-نزدیک بود از عشق تو بمیرم بدون آنکه غمی مرا در برگیرد در حالی که قلبم با تپش تند خود سرگشته بود. (24)-پس هنگامی که وجد و شوق تو را نزد من حاضر میدید من تو را در همهجا موجود میدیدم. (25)-و اینچنین بود که تو را بدون سخن مخاطب قرار میدادم و موجودی را میدیدم که حضور نداشت. (26)-ص/43 (27)-ذاریات/55 (28)-مدّثّر/49 (29)-مدّثّر/54 (30)-زخرف/44 (31)-آل عمران/191 |
|
دراسة حول فواتح السور
محمدباقر حجتی
إن مسألة فواتح السور-التی تزین مدخل کل سورة من سور القرآن الکریم-هی من القضایا التی لفتت انتباه علماء التفسیر و العلوم القرآنیة، و هذا الأمر أدّی إلی أن یشغل هذا الموضوع محلّه بین البحوث الأخری فی کتب التفسیر و العلوم القرآنیة، بحیث نجد الکتّاب یخصّصون فصلا لهذا الموضوع بالذات.فقد تطرّق إلیه مفسّر و الشیعة و السنّة و غیرهم، معتمدین علی الأحادیث و الروایات.فأبدوا آراء هم التی تتفق مع بعضها أحیانا، و تختلف أحیانا عن بعض، مع تقارب أکثرها فی الإطار الشامل العام.
الحروف المقطعة القرآنیة
من المباحث التی تلفت النظر فی تاریخ القرآن الکریم، و تعدّ من المباحث العویصة المعقدة، فهم معانی الحروف القرآنیة المقطعة، و لذلک خصّص العلماء فصلا من متشابهات القرآن لهذه الحروف (2) ، و لهذا البحث صلة مباشرة بتاریخ القرآن.
نقد هذا الرأی
و لمّا کان الرأی من الآراء التی تجلب الإنتباه بین الآراء الأخری فی الحروف المقطعة، رأینا أن نقوم بدراسته بصورة واضحة، و هو-و إن کان یعتمد علی الروایات-غیر أننا نجد فیه شیئا من التناقض و التعارض فی هذه الآراء مما یضعف اعتقاد الباحث بمثل هذا الرأی، لأنه روی عن ابن عباس أنه قال فی«کهیعص»:کاف، هاد، أمین، عالم، صادق.و لکن روی عنه أیضا: الکاف من الملک، و الهاء الیاء و العین من العزیز، و الصّاد من المصوّر، کما روی عنه: کبیر، هاد، أمین، عزیز، صادق (31) ، و قال سواه فی هذه الفاتحة ذاتها أقوالا تشبه أقواله المتعددة تارة، و تخالفها فی زیادة و نقص تارة أخری.
أجود الأقوال فی مدلول الحروف المقطعة
و هناک یقول الطبرسی:أجود هذه الأقول القول الأول المحکی عن الحسن و هو أن هذه الأحرف أسماء السور و مفاتحها، لأن أسماء الأعلام منقولة إلی التسمیة عن أصولها للتفرقة بین المسمّیات، فتکون حروف المعجم منقولة إلی التسمیة، و لهذا فی أسماء العرب نظیر، قالوا:«أوس بن حارثة بن لام الطائی»، و لا خلاف بین النحویین أنه یجوز أن یسمّی بحروف المعجم کما یجوز أن یسمّی بالجمل نحو«تأبّط شرا»و«برق نحره» و کل کلمة لم تکن علی معنی الأصل فهی منقولة إلی التسمیة للفرق، نحو«جعفر»إذا لم یرد به معنی النهر، لم یکن إلاّ منقولا إلی العلمیة. (48)
عدد کلمات القرآن
هناک نری تضاربا فی أقوال العلماء و المفسرین، ولذلک ذکروا أعدادا لکلمات القرآن علی ما یلی:76440-77277- 77439-77437-77934. (64)
عدد حروف القرآن
یلاحظ هناک أیضا اختلاف فی محاسبة عدد حروف القرآن کما یلی: ، 3206-320211-321250-323105-0 3267
محتویات القرآن و موضوعاته
نستطیع أن نقسم موضوعات القرآن إلی أربعة أقسام رئیسیة، و تندرج فیها الموضوعات الجزئیة و الفرعیة الأخری:
أهمّ المصادر
الإتقان فی علوم القرآن:جلال الدین السیوطی، الطبعة الثالثة، القاهرة، 1360 ه، 1941 م.
الهوامش
(1)السیوطی، الإتقان 1:178-179. (2)نفس المصدر 2:13-21. (3)الإختلاف فی عدد السور التی افتتحت بهذه الحروف مبنی علی الإختلافات الذی نراه فی هذا المجال. (4)انظر:الزنجانی.تاریخ القرآن(ف):134-135؛ السیوطی، الإتقان 2:13-21؛صبحی الصالح، مباحث فی علوم القرآن:234-246. (5)غافر، فصلت، الشوری، الزخرف، الدخان، الجاثیة، الأحقاف. (6)البقرة، آل عمران، العنکبوت، الروم، لقمان، السجدة. (7)صبحی الصالح، مباحث فی علوم القرآن: 95-96. (8)الزنجانی، تاریخ القرآن:95-96. (9)الزمخشری، الکشاف 1:16. (10)الطبرسی، مجمع البیان 1:33. (11)الزنجانی، تاریخ القرآن:96. (12)هو ناصر الدین أبو سعید عبد اللّه بن عمر البیضاوی(م 685 ه.)صاحب التفسیر المعروف بأنوار التنزیل و أسرار التأویل و هو من مدینة بیضاء شیراز. (13)هو تقی الدین أحمد بن تیمیة الحرانی الدمشقی(م 728 ه.)و قد وضع المستشرق الفرنسی هانری لاوست کتابا قیما فی سیرة ابن تیمیة وعقائده الإجتماعیة و السیاسیة: (نقلنا عن الدکتور صبحی الصالح:235). (14)هو یوسف بن عبد الرحمن المعروف بالمزی نسبة إلی المزّة:قریة بدمشق، توفی سنة 742 ه. (15)و قد أطال الزمخشری فی بیان ذلک(راجع: الکشاف 1:17)و انظر أیضا:الزرکشی، البرهان، 1:165-166. (16)الطبرسی، مجمع البیان 1:33؛السیوطی، الإتقان:23. (17)نفس المصدر؛السید محمد رشید رضا، المنار 8:302. (18)الطبرسی، مجمع البیان 1:32. (19)الطبرسی، مجمع البیان 1:33؛السیوطی، الإتقان 2:16. (20)نفس المصدر. (21)السیوطی، الإتقان 2:16. (22)نفس المصدر. (23)هو أحمد بن علی بن محمد بن علی شهاب الدین من أئمة الحدیث. (24)راجع:الإتقان 2:16. (25)راجع:الطبرسی، مجمع البیان 1:32؛ الزنجانی، تاریخ القرآن:94؛الطبری، جامع البیان 1:67؛ابن کثیر، التفسیر 1:26. (26)الطبرسی، مجمع البیان 1:32؛الزنجانی، تاریخ القرآن:94. (27)نفس المصدر؛السیوطی، ال تقان 2:13. (28)الطبرسی، مجمع البیان 1:32. (29)و قد أخذ بهذا الإحتمال المستشرق بویر:و من ذلک أن بویر یری أیضا أن«حم»تعنی جهنم، لأن الحاء تلتبس مع الجیم فی الرسم العربی أو هو إذ یورد هذه الإحتمالات یعترف بأنها تخرصات و ظنون(راجع:صبحی الصالح، مباحث فی علوم القرآن:239). (30)الطبرسی، مجمع البیان 1:32-33. (31)انظر هذه الأوقال المختلفة فی:السیوطی، الإتقان 2:14؛و تعقیب المستشرق شفالی علیها فی(eschtedesqorans)نقلا عن:صبحی الصالح، مباحث فی علوم القرآن:240. (32)هو أبو القاسم برهان الدین محمود بن حمزة بن نصر الکرمانی الشافعی، و یلقبتاج القراء توفی سنة 500 ه.(راجع:السیوطی، بغیة الوعاة:113). (33)هو من رجال الحدیث، توفی سنة 102-105 ه.یقول السیوطی:فإن انضم إلی ذلک(أی روایة ضحاک)روایة عمارة عن أبی روق عنه فضعیفة، لضعف بشر، و إن کان من روایة جویبر عن الضحاک فأشدّ ضعفا(راجع: الإتقان 2:322، و مقال الکاتب:سیری در تفسیر قرآن، مقالات و بررسیها، رقم 21-22 ص 53). (34)الطبری، جامع البیان 11:57؛السیوطی، الإتقان 2:13. (35)السیوطی، الإتقان 2:14. (36)نقلا عن الدکتور صبحی الصالح.هامش مباحث فی علوم القرآن:240. (37)و مثل هذا الإستغراب یبدیه القاضی الباقلانی (انظر الرازی.مفاتیح الغیب 4:177)و هذه التأویلاتالتعسفیة فی بیان مدلول الحروف المقطعة نراها فی أقوال علماء آخرین أیضا. (38)الطبرسی، مجمع البیان 1:33؛ابن کثیر 1:36؛السیوطی، الإتقان 2:15. (39)الطبرسی، مجمع البیان 1:33. (40)نفس المصدر؛السیوطی، الإتقان 1:15. (41)الطبری، جامع البیان 1:96. (42) (43) (44)نقلا عن الدکتور صبحی الصالح.مباحث فی علوم القرآن:242. (45) (46)الطبرسی، مجمع البیان 1:33؛المحدث القمی، سفینة البحار 2:421. (47)الآلوسی، روح المعانی 1:104. (48)الطبرسی، مجمع البیان 1:33. (49) .id.ibid.146 (50)السیوطی، الإتقان 2:17. (51)نفس المصدر؛و فی تفسیر المنار، نقلا عن (شرح الاحیاء)، أن قائل هذا هو الخویبی (راجع:الدکتور صبحی الصالح:243). (52)راجع:التبیان فی تفسیر القرآن، حول تفسیر المفی سورة البقرة. (53)مجمع البیان 1:33. (54)هو محمد بن الحسن بن عبد اللّه بن روق الراسبی الروقی المحدث، توفی سنة 168 ه. (55)هو محمد بن المستنیر من علماء اللغة المشهورین، المعروف بقطرب، کان فی النحو علی مذهب أهل البصرة، توفی سنة 206 ه. (56)السید محمد رشید رضا، تفسیر المنار 8:302. (57)البرهان 1:175. (58)الإتقان 1:17. (59)جامع البیان 1:69. (60)تفسیر ابن کثیر 1:37. (61)السدی محمّد رشید رضا، تفسیر المنار 8:120. (62)و یزداد هذا الرأی وضوحا إذا سلمنا بأن الزهر اوین کانتا من أوائل السور نزولا فی المدینة کما هو المشهور، وبنزولهما مفتتحین بهذه الحروف المقطعة تمت الحکمة الإلهیة من تنبیه الیهود إلی الدعوة الجدیدة و إثارة اهتمامهم بها، فلم یعد فی استمرار الإفتتاح بتلک الحروف بعد الزاهراوین حکمة ظاهرة باهرة.و لذلک نزل الوحی بعدهما خالیا من تلک الفواتح.فلا ضرورة للتسلیم بصحة الإعتراض الذی وجهه ابن کثیر فی تفسیره(1:37 و 38)إلی هذا القول بسبب مدنیة البقرة و آل عمران و کونهما لیستا خطابا للمشرکین، لأن الحکمنة من تخصیص الزاهراوین بهذه الفواتح تکون علی ما بیناه بالغة دامغة(راجع:الدکتور صبحی الصالح: مباحث فی علوم القرآن:248). (63)هذا البحث الأخیر مستفاد من کتاب:الدکتور صبحی الصالح.مباحث فی علوم القرآن:241-246. (64)راجع:السیوطی، الإتقان 1:120، مقدمتان فی علوم القرآن:235-246، الشیخ البهائی، الکشکول 2:456. (65)السیوطی، الإتقان 1:120. (66)السیوطی، الإتقان 1:115-121، مقدمتان: 246-248، الطبرسی، مجمع البیان 8:406، الشیخ البهائی، الکشکول 2:486. (67)السیوطی، الإتقان 1:121. (68)أخذنا هذا الرقم من الشیخ البهائی، الکشکول 2:456. (69)نفس المصدر. (70)مقدمتان فی علوم القرآن:249. (71)و یجب أن نتنبه إلی أن الترتیب هذا فی الغین و النون قد جاء فی کتاب الکشکول، و لم نجد فی کتاب«مقدمتان فی علوم»المطبوع ما یذکر من إحصاء و أرقام لهذین الحرفین. (72)الشیخ البهائی، الکشکول 2:456. (73)مقدمتان:249-250. (74)صحیفة إطلاعات الفارسیة الیومیة، رقم 14976، 17/1/2535 نقلا عن الصحف المصریة. |
|
نگاهی به چند ترجمه از »لو ...« در قرآن مجید
سعید شفیعی
کاربرد «لَوْ» در زبان عربی، به ویژه در قرآن کریم فراوان است. پیش از بحث راجع به ترجمههای قرآنی از این حرف، لازم دیده شد به صورت اجمالی نقش اعرابی آن مورد بررسی قرار گیرد. طبعاً نقشهای گوناگون هر کلمه، در اسلوبهای مختلف آن و معانی به کار رفته، تأثیر بسزایی دارد. در بحث یکسان سازی در ترجمه هم فهم درست اعراب، عامل مؤثر در بکارگیری اسلوب و ترجمه صحیح خواهد بود.
اقسام «لَوْ» از نظر ترکیب نحوی
«لَوْ» بر چند نوع است : 1- شرطیه 2- تمنیّه 3- مصدریه 4- عرضیه 5- تقلیلیه
1- ساختار «لو... لَ »
از لحاظ دستوری این نوع «لو» را شرطیه در نظر میگیرند که جوابش فعل ماضی مثبت همراه با «لَ» است.
2- ساختار «لو...-»
این ساختار که از لحاظ دستوری تمنی یا شرطیه به شمار میرود، 30 مرتبه در قرآن کریم به کار رفته است. جواب «لَوْ» ممکن است مذکور یا محذوف باشد یا قبل از آن «ل» آمده باشد.
3- ساختار «لَوْ...ما...»
در این ساختار جواب «لَوْ» با فعل ماضی منفی میآید و حدود 22 بار در قرآن کریم آمده است. از نظر دستوری «لو» حرف شرط به حساب میآید. این ساختار در ترجمههابه صورت یکسان )اگر + فعل منفی( برگردانده شده است.
4- ساختار «أَوَ لَوْ...»
این ساختار 7 بار در قرآن کریم تکرار شده و از نظر یکسان سازی در ترجمه، این امر به خوبی در ترجمهها رعایت شده است.
5- ساختار «وَدَّ)یَوَدُّ(...لَوْ...»
این ساختار که از نظر دستوری «لو» و اسم و خبرش تأویل به مصدر رفته و مفعول فعل «ودَّ - یودُّ» به حساب میآید، )مانند أن مصدریه( 12 بار در قرآن به کار رفته است.
6- ساختار «وَ لَوْ...»
این ساختار 31 بار در قرآن کریم آمده است. «لو» دراین ترکیب بر سر جمله فعلیه یا اسمیه میآید. جواب «لو» همواره محذوف بوده یا قبل از آن ذکر شده است)دلیل جواب(.
7- ساختار «لوتری - اِذ»
این اسلوب هفت مرتبه در قرآن کریم آمده است. فعل جواب در پنج مورد اول ماضی و در دو مورد بعد مضارع است.
نتیجهگیری وبررسی چند مورد مشکوک در ترجمهها
اگر منصفانه بنگریم در مواردی که بررسی شد، ترجمه استاد مهدی فولادوند از نظر یکسان سازی، ترجمه بسیار خوب و هماهنگی بنظر میرسد. در انتها به ذکر چند نمونه که از نظر معنا بهتر بود طور دیگری ترجمه میشد اشاره میشود:
منابع
1- قرآن کریم. ترجمه: استاد مهدی فولادوند. چاپ دوم. دار القرآن الکریم. |
|
واژه های سریانی در قرآن
محمد هادی مؤذن جامی
جهان واژگان ما جهانی زنده و پر داد و ستد و شگفتآور است.ریشه بسیاری از واژگان قدمتی به قدمت حیات انسان دارد.شاید برای یک فرد اهل مطالعه واژههای دیر آشنایی چون برکه، بلور، بلوط، بوریا، تمساح، تاج، جهنم، درب، دوغ، دیر، زبون، زمرد، زنبور، زورق، سیم(نقره)، ساج، سرو، سکان، سندان، شاقول و حتی واژگان به ظاهر آشنای تاسوعا و عاشورا، معرق، غدیر، تفرج، فرصت، فلج، قله، قندیل، قانون، مجله، ملاح، کابوس، کبریت، کرگدن، کروبی، کنیسه، و کنشت، کیان، لوبیا و نجار، نیاز به تفحص نداشته باشند. اما همین واژگان از قدیمیترین زبانهای جهان به ارث رسیده است.
پی نوشت ها:
1-اب ebo:در قرآن آمده: فاکهة و ابا (عبس، 31)، ابن حجر به عربی نبودن آن اشاره کرده است. 2-اسماعیل:در اصل سریانی اشمائیل یا اشماعیل Ichmaile است. 3-آمن:ابن انباری و زمخشری به سریانی بودن آن اشاره کردهاند.آمن به صدقه و وثق به ا یمان Haimen از مصدر امانة Haimonoutho است و فاعل آن مؤمن Mhaimno (*)مواردی که در[]میآید بر اساس نظری خاص در مورد آنهاست.در سطور آینده مواردی که توسط سه نفر اول یاد شده ذکر میشود و در سایر موارد که جفری آنها را ذکر کرده است، با ذکر 28 مورد حاضر نیازی به تذکر نیست. 4-بور Bouro:که در اصل بمعنی زمین نامزروع و خراب است و در قرآن آمده:و کنتم قوما بورا(فتح، 12)یعنی قومی که خیری از آن نیست یا هلاک شده است و دار البوار(ابرایم/28)جهنم است. 5-بیع:در قرآن آمده:و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهمدمت صوامع و بیع(حج/40)و بیعه محل عبادت مسیحیان است.بر صوم آن را به نقل از ده تن از علمای سریانی مشتق از عیتو Ito (مونث عیدو Ido)به معنی محفل پر از شادی دانسته که با ادغام ثا و دال در بیث العید به شکل بیعه به معنی جمع گرد هم آمده در عید درآمده است، نظریات دیگری در باب این واژه هست از جمله اینکه بیعه عبری و به معنی جماعت است یا این که اصل آن از بیعتا بمعنی بیضه است که بر هر بنائی که قبه آن به شکل بیضه(تخم مرغ)است اطلاق شده و سپس برای محل عبادت به کار رفته است(رک:مجله مجمع علمی عربی، مقاله مرمرجی دومینیکی مجلد 25، ص 420 الی 423).این سبکی این واژه را غیر عربی دانسته3 است. 6-تبر:این ماده از فعل Tbar و Tabre و Tabar به معنی کوبیدن و در هم شکستن از مصدر Tourboro است، 6 واژه از این ماده در قرآن وارده شده است از جمله وکلا تبرنا تتبیرا(فرقان/39). 7-تنور:در سریانی Tanouro و در قرآن دوبار آمده و فار التنور(هود/40، مؤمنون/27).بر صوم احتمال سامی بودن واژه را نیز داده است.ابن سبکی و نیز اصمعی وابن درید و ثعالبی آن را غیر عربی دانستهاند.شهرام هدایت در کتاب واژههای ایرانی در نوشتههای باستانی، ص 60 و 61 به نقل از فرانکل«تنور»را برگرفته از واژه آرامی Tnura از ریشه ایرانی میداند.در اوستا (وندیداد-فرگرد هشتم)داریم Tanura و در پهلوی نیز Tanur بمعنی اجاق طبخ است. واژهشناسان عبری این واژه را با Nur,Nir همریشه میدانند، اما جفری آنرا نه آریائی و نه سامی بلکه وابسته به زبان مردمی که پیش از ملل سامی و هند و اروپایی زندگی میکردهاند دانسته است. 8-مثقال:به معنی وزن معلوم Mathcolo از ریشه Teclo، این واژه هشت بار در قرآن آمده است از جمله:و ان کان مثقال حبة من خردل اتینابها(انبیاء/47). 9-جبرئیل Gabriele از ریشه Gabro به معنی رجل(مرد)است و به معنی رجل الله و عبد الله و مراد از آن متعبد فاضل است و خود لفظی سریانی و عبرانی است، و جبار Gaboro نیز از همین ریشه است و در قرآن آمده است:لم یکن جبارا(مریم/14)و قوما جبارین(مائده/22) 10-جمل:Gumlo در سریانی به معنی طناب کشتی است.گر چه در ترجمههای قرآن و عرف جاری و لایدخلون الجنة حتی یلج الجمل فی سم الخیاط(اعراف/40)را به«وارد بهشت نمیشوند تا اینکه شتر در سوراخ سوزن برود»ترجمه کردهاند و عین همین عبارت در انجیل متی باب نوزدهم فراز 24 نیز آمده است که«گذشتن شتر از سوراخ سوزن آسانتر است از دخول شخص دولتمند در ملکوت خدا»اما به نظر میرسد که تعلیق به محال در آیه قرآن از باب مناسبت طناب و نخ برای عبور از سوراخ سوزن قابل تأیید بیشتری است تا نسبت نخ و شتر و جمل و جمل در عربی نیز به معنی ریسمان ضخیم کشتی آمده است، وجمل بمعنی شتر در سریانی Gamio میشود. 11-الجنة Guantho:به معنی باغ دارای درخت یا نخلستان و کنایه از بهشت است. 12-جو، از ماده سریانی Gaw به معنی داخل و باطن و جوالبیت به معنی داخل خانه است در قرآن یک مورد آمده است:فی جو السماء(نحل /79(. 13-حسبان Houcbbono:در قرآن آمده: الشمس و القمر بحسبان(الرحمن/5)، بیرونی در آثار الباقیه، ص 20 آورده است:فاذالهم جداول و حسبانات یستخرجون بهاشهورهم، و حسبان به معنی واحد شمار آمده و معنی فکر و رأی نیز میدهد و در قرآن به معنی علم و حساب معلوم مقدر است. * 14-حصد:در قرآن آمده است:فما حصدتم فذروه فی سنبله(یوسف/47)در سریانی Hocoudo به معنی کسی است که کشت را درو میکند. 15-حصن:Hesno به معنی قلعه در قرآن آمده است:و ظنوا انهم ما نعتهم حصونهم(حشر/2)قری محصنه(حشر/14). 16-حنان:Hanono به معنی رئوف از فعل حنّ Hone و حنان Hnono به معنی رأفت و رحمت است و در قرآن آمده است:و حنانا من لدنا (مریم/13). 17-حنفاء:همانگونه که مسعودی در تنبیه و الاشراف(ص 91)گفته سریانی است و از واژه Hanfauth است و Hanfo در سریانی به معنی وثنی صابی به کار رفته است، و گر چه از عیسی بن علی نقل شده که حنیفیه در جاهلیت پرستندگان بت از صابئین بودهاند، اما بر اساس گرازش قرآن این امر غلط است و تمام وارد حنیف و حنفاء در قرآن به معنی ضد شرک بکار رفته است و بت شکن بزرگ و پدر امت اسلام را خداوند حنیف مسلمان خوانده است(آل عمران/67)و شاید این از باب انتقال معنی باشد و از باب قاعده تعاکس و ضدیت مانند واژه دیو که در اصل برای خدایان آریایی اولیه بکار رفته و در فارسی به معنی موجودی شریر است. 18-حوب:از ماده Hawbth به معنی گناه است و اسم مصدر آن Hawbo است و در قرآن آمده است:انه کان حوبا کبیرا(نساء/2). 19-حول و حیل:Hil-Hailo به معنی قوت، قدرت و طاقت از فعل Haiele به معنی قوی شدن است.در قرآن آمده:لا یستطیعون حیله(نساء/98) و در لا حول و لا قوه الا بالله نیز همین معنی منظور است.باید توجه داشت که یکی از معانی حیله را گزیر و چاره میدانند. 20-خمر:در سریانی حمرو Hamro است که شش بار در قرآن بکار رفته است از آن جمله:وانهار من خمر(محمد/15). 21-دین به معنی جزا در قرآن آمده: ائنا لمدینون(صافات/53)در سریانی Done به معنی حکم و جزاست و یوم الدین یا یوم الدینونه را Dino گویند.دیان Daino به معنی قاضی است. (در اصل دان و دین جدا آمده است.) 22-درس:از فعل سریانی و عبری Drashe به (*)البته این یکی از معانی آن است و حسبان به معنی عذاب هم آمده است مثلا در آیه«و یرسل علیها حسبانا من السماء» (کهف/40). معنی قرائت است و در قرآن شش واژه ازاین ریشه آمده است از جمله:ام لکم کتاب فیه تدرسون (قلم/37)ابن حجر آن را بیگانه شمرده است. 23-دک:در قرآن آمده:کلا اذا دکت الارض دکا دکا(فجر/21)به نظر میرسد این واژه در اصل از واژه مضاعف شده دکدک و اصل سریانی dahdahe باشد.به معنی بارها کوبیدن و چیزی و تبدیل کردن آن به خاک. 24-دفن:به معنی زنخ dakno,dkone از فعل dakene ریش درآوردن است در قرآن آمده است:یخرون للاذقان سجدا(اسراء/17). 25-ذکی:dakhio به معنی پاک و خالص از فعل dkhi و dkho به معنی طاهر و نظیف شدن و در عربی ذکی الذبیحه به معنی ذبح کردن آن است و در سریانی نیز چنین است.و در قرآن آمده، الآماذ کیتم(مائده/3). 26-رب:rab,rabo به معنی سید، رئیس، کبیر، عظیم از فعل rab به معنی سروری و بزرگی کردن و مصدر آن raboutho به معنی ربوبیت و جلالت و عظمت است و از همین ریشه کلمه rabo و rabone به معنی امامو معلم و استاد است که معادل آن در عربی ربانی است، سه بار در قرآن بکار رفته است(آل عمران/79، مائده/44 و 63)و ابن سبکی آن را بیگانه دانسته است. 27-ربیون:در قرآن آمده است.و کاین من نبی قاتل معه ربیون کثیر(آل عمران/146)که سیوطی آن را بیگانه شمرده است.ربه در سریانی بمعنی جماعتی از مردم است و rebou و reboutho ده هزار یا صد هزار میشود و ربیون کثیر یعنی هزاران نفر یا جماعتی کثیر. 38-رجز:roughzo به معنی سخط و غضب است از فعل rghese(غضب کرد).در قرآن آمده: فلما کشفنا عنهم الرجز(اعراف/135)و الرجز فاهجر(مدثر/5) 29-رحمان:rahmono که سیوطی نیز آن را غیر عربی دانسته است.در بابلی rimenu داریم و بر اساس این نظر که حاء تغییر یافته صورت همزه است باید ریشه این کلمه و نیز ریمنو در بابلی ورثم در عربی(بمعنی حب)را از اصلی واحد و سامی دانست(رک:مجله مجمع علمی عربی، مجلد 25، ص 555، مقاله دکتر مصطفی جواد). 30-رصد:rsade بر صم خود آن را واژه قدیمی کلدانی میداند که شاید وجود آن در عربی از باب توافق واژهها باشد.از این ماده در قرآن شش واژه آمده است از جمله:و من خلفه رصدا(جن/27). 31-رکس rcache بمعنی خوار و ذلیل شدن که شاید از باب توافق واژهها باشد.از این ماده دو واژه در قرآن آمده:و الله ارکسهم بما کسبوا.و نیز کل ما ردوا الی الفتنة ارکسوا فیه(نساء/88، 91). 32-رهوأ:در قرآن آمده است:و اترک البحر رهوا(دخان/44)این واژه را سیوطی در التقان سریانی دانسته، اما بر صوم معادلی برای آن نیافته و سریانی بودن آنرا نمیپیرد و میگوید باید همان کلمه عبری«رحب»باشد. 233-روح القدس:در قرآن آمده است:و ایدناه بروح القدس(بقره/87)تعبیر سریانی آشکاری است:rouh-koudcho باید توجه داشت که روحانی rouhonoio و rouhono به معنی آنچه در آن روح هست مانند جسمانی و نورانی است، نه مانند فوقانی، شهوانی و... 34-زجاجه:قرآن میگوید:مثل نوره کمشکاه فیها مصباح المصباح فی زجاجة الزجاجه کانها کوکب دری(نور/35)از زغوغیث Zghoughito سریانی است که به معنی شیشه است. 35-زنیم:در سریانی Zlimo به معنی اعوج منحرف است از فعل Zlam، دکتر مصطفی جواد نیز با پذیرش اینکه اصل زنیم به معنی لئیم معروف به لئامت از زلیم است افزوده است که اصل زلیم عربی است و به معنی مذکور، و در ضرب المثل به آدم لئیم میگویند:هو العبد زله(رک:مجلة مجمع علمی عربی، مجلد 25، ص 556) 36-سجد Sgbede:به معنی خضوع و کمر خم کردن و مسجد Masghdo از آن است و سیوطی به غیر عربی بودن آن اشاره کرده است، بعضی نیز مسجد را معرب مزگد اوستایی دانستهاند. * 27-ساحل:Shehlo و Shohlo یکبار در قرآن آمده:فلیلقه الیم بالساحل(طه/39). 38-سربال:Serbolo و Sharbolo.در قرآن جمع آن سرابیل سه بار بکار رفته است از جمله: سرابیلهم من قطران(ابراهیم/50)این واژه در سایر زبانها نیز وجود دارد، مثلا در بابلی Srbla در عبری Srblq در یونانی Sarabara و Saraballa و Sarbarites در لاتین Saraballa در اسپانیایی Ceroulas در مجاری Schalwary در بولونی Scharmvari در ترکی Sarval و در پهلوی Saiwar که همه شلوار فارسی است. شهرام هدایتی(ص 55)آن را فارسی از ریشه کهن شال میداند که ابتدا به معنی پوشش و پارچه بکار رفته و سپس به پوشش قسمت زیرین بدن اصطلاح شده است. 39-سرادق Sarodhiqo:به معنی ستر و حجاب، در قرآن آمده است:نارا احاط بهم سرادقها(کهف/29)ابن سبکی نیز به غیر عربی بودن آن اشاره دارد. 40-سفرة Sofro:به معنی کاتب که جمع آن Sofre است و در قرآن بکار رفته است:بایدی سفرة(عبس/155) 41-سفل:Shfel,shfal و shflo به معنی سافل است و حقیر و پست از فعل shfel و shfale به معنی پست و ذلیل و فرومایه شدن.از این ماده در قرآن ده واژه بکار رفته است، از جمله: فجعلناهم الاسفلین(صافات/98)در آشوری نیز داریم saphal که دلالت بر سامی بودن واژه دارد. 42-سکر:scar و sacarبه معنی بستن و روی هم قرار گرفتن و در قرآن آمده است:انما سکرت ابصارنا(حجر/15)اما واژه سکّر، (تتخذون منه سکرا(نحل/67)واژهای است که در بابلی sikaru و سریانی shakhro و عبری شکر نیز وجود دارد و ابن حجر نیز آن را بیگانه میداند. 43-سکینه:shkintho به معنی تابوت، عرش، و منبر خدا.شاید در آیه:یأتیکم التابوت فیه سکینة من ربکم(بقره/248)مراد همین باشد. 44-سلطان:shoultono مصدر از فعل shlat به معنی تسلط است و افاده به معنی ملک و ولایت میکمند و از این فعل shalitono به معنی (*)تا آنجا که بخاطر دارم این سخن را در نوشتههای پور داود خواندهام و اصل آثار او برای ارجاع فعلا در دسترس نبود. سلطان گرفته شده است و در قرآن بکار رفته است: انما سلطانه علی الذین یتولونه(نحل/100). 45-سوط:shahto و shawto به معنی تازیانه.دکتر مصطفی جواد به دلیل نوع زندگی سریانیها که وضع متفاوتی با اعراب داشتهاند و مناسبت سوط با وضع عرب آن را عربی میداند (رک:مجله مجمع علمی عربی، مجلد 25، ص 557) 46-سینا:sanio به معنی علیق و عوسج (نوعی خار از درختی به نام عوسجه)و معنی آن حسن یا مبارک نیست.در قرآن آمده است:من طور سینا(مؤمنون/20) 47-شاطیء:shato به معنی ساحل رود و دریا در قرآن آمده است:نودی من شاطیء الواد الایمن(قصص/30) 48-شانی:sono و sanoio به معنی دشمن و مبغض از فضل sno به معنی کینه و دشمنی کردن و در عبری نیز sno به همین معناست و در قرآن بکار رفته است:ان شانئک هو الابتر(کوثر/3) 49-شمس:shameshe به معنی خدمت کردن است و شماس نیز از آن آمده است به معنی خادم کلیسا و خورشید را به دلیل خدمت به بشر توسط نورش شمس shemesho گفتهاند، این واژه در آشوری سمس و شمش در بابلی شمشو، در عبرری شمس، در آرامی شمشا و شمشو خوانده شده است. 50-شهر:sahro به معنی قمر که بعدا به ماه (ماههای سال)اطلاق یافته و سیوطی نیز آن را بیگانه میداند. 51-شید:sido و آهکی است که به دیواری میمالند و از این ماده دو واژه در قرآن داریم:و قصر مشید(حج/45)، بروج مشیده (نساء/78). 52-صوم sawmo واژه مشهور که در عبری نیز som خوانده شود. 53-صدقه:Zedktho عطیهای که از راه آن ثواب خواسته میشود و در عبری نیز Zedktho به همین معنی است و در قرآن آمده است:ان تبدوا الصدقات فنعماهی(بقره/271)، و از همین ریشه کلمه صدیق Zadiqo به معنی کثیر الصدق است کما قال تعالی:انه کان صدیقا نبیا(میم/41) 54-صرهن از Sro به معنی قطع و شق و پاره کردن است و ابن حجر نیز آن را بیگانه شمرده است و قال تعالی:فخد اربعة من الطیر فصر هن الیک(بقره/260). 55-صلب:صلیب Slibo اسم و شکل معروف، و در قرآن آمده است:و ما صلبوه(نساء/157). 56-صلی:Sali دعا کردن و اسم آن Slou و Sloutho است و در نسخ قدیم قرآن به درستی آن را صلوة نوشتهاند، اما امروزه صلاة مینویسند. ضمنا در سریانی به پیروی از عبری به بیت الصلوة، صلوتا گفتهاند و صلوات جمع آن است و به معنی کنیسهها و قال تعالی:و لو لا دفع اللّه الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد یذکر فیها اسم اللّه کثیرا(حج/40). 57-صنم:Salmo از قعل Salem به معنی صورتگری و از این ماده پنج بار در قرآن بکار رفته:و اجنبی و بنی ان نعبد الاصنام (ابراهیم/35). 58-طاغوت:Tooioutho به معنی گمراهی، غلط و غش است از فعل Too به معنی گمراه کردن، طغیان کردن و این حجر نیز آن را غیر عربی دانسته است.دکتر جواد آن را سریانی الصیغه و فینیقی الاصل دانسته و گفته که Taaut کبیر چهارم از الهههای فینیقی است و مخترع علم فلزات و طب و خط و مؤلف صحف مقدسه آغازین و مستشار خدای اعظم و برابر هرمس یونان و طاوث مصر است(مجله مجمع علمی عربی، مجلد 25، ص 559) 59-طوبی:Touho به معنی غبطه(نیکویی حال بار شک و شادماینی)و سعات میباشد و در قرآن آمده است:طوبی لهم و حسن مآب(رعد/ 29)این واژه هندی به معنای باغ هم دانسته شده، اما دکتر جواد آن را بر وزن فعلی به معنی افعل میداند چون دنیا و اخری یعنی طوبی همان طیب و اطیب است که در اصل الجنة الطوبی به معنی طوبی الجنان بوده و سپس به معنای دینی بکار رفته و طوبی استعمال شده است(همان، ص 560) 60-عدن:Eden موطن النعیم از فعل Adene به معنای بهرهوری.سیوطی نیز آن را لغتی بیگانه دانسته است و در قرآن یازده بار از آن یاد شده است از جمله:فی جنات عدن(صف/12). 61-عرش:Aarso بمعنی سریر است بیست و شش بار به همین معنی در قرآن از آن یاد شده است از جمله فسبحان الله رب العرش عما یصفون (انبیاء/22)، این واژه سامی در حبشی عرش و در اکدی عرسه و در عبری عریشا خوانده شده است. 62-علقه:Alko در سریانی و Halukah در عبری نظیر این واژه است. 63-فرقان Fourqono به معنی خلاص، نجات و پیروزی و فاروق Forouqo اسم فاعل از فعل Farq نیز از همین ریشه است.در عرف مسیحی فاروق مسیح است که مخلص و منقد دیگران است، و در عربی فرق به معنی خلاص و نجات و نحو آن نیست، پس فرقان نیز از ریشه سریانی فوق است، گر چه آن را به معنی جدا کننده حق از باطل که از فرق عربی میآید هم گرفتهاند و در قرآن آمده است:ان تتقوا الله یجعل لکم فرقانا(انفعال/29). 64-تفسیر:Tafshourtho و Fashro در سریانی از فعل Tafshar است به معنی«بال المریض خاصه»و فسر الطبیب فسرا و تفسرة بمعنی«نظر الی بول المریض لیستدل به علی شیء من امره»است و سخن راغب در مفردات ص 382 که الفسر اظهار المعنی المعقول و منه قبل لما ینبی عنه لبول تفسره با این بیان صحیح به نظر نمیرسد.و در قرآن آمده است:واحسن تفسیرا (فرقان/33). 65-افتقد:Eftkad به معنی طلب چیزی به هنگام غیبت آن و در قرآن آمده است:و تفقد الطیر فقال مالی لا اری الهدهد ام کان من الغائبین (نمل/20). 66-قدس:Kadesh و قدوس Kadisho کلمهای مشهور است. 67-قرب:Kareb و قربان Kourbono هر چیزی که بدان به سوی خدا تقرب جویند در بابلی نیز Kirbannu به همین معناست و در قرآن آمده است:اذ قربا قربانا(مائده/27)گفتنی است که کلمه کروبی و قرب از یک ریشه است و کروبیان مقربان درگاه الهی از ملائک هستند. 68-قس:Kasho و Kashisho معنی لغوی آن شیخ است.و در قرآن آمده:ذلک بان منهم قسیسین و رهبانا(مائده/82). 69-قیوم:Kiomo و Koiumo به معنی قیم، وصی، وکیل، دائم، کائن و کسی که نمیخوابد. سیوطی نیز آن را غیر عربی دانسته است و در قرآن آمده:و عنت الوجود للحی القیوم(طه/11). 70-کفر:Kafar به معنی پاک کردن و زدودن و سیوطی نیز آن را غیر عربی دانسته است و در قرآن آمده است:لکفرنا عنهم سیئاتهم (مائده/65) 71-لاک:Leque به معنی فرستادن و ملک Malakho به معنی فرستاده و از این ریشه ملاک و ملائکه گفته شده است. 72-لب:Leb و lebo به معنی قلب.در بابلی libu نیز یعنی قلب است.و در قرآن بکار رفته است:فاتقوا الله یا اولی الالباب(طلاق/10). 73-لبت:از واژه سریانی lo-ith و در قرآن آمده است:قال یا لیت قومی یعلمون(یس/36). 74-مرجان margonith که سیوطی نیز آن را بیگانه شمرده و دوبار در قرآن آمده است. اللؤلؤ و المرجان(الرحمن/22 و 58). 75-ملکوت malkoutho سیوطی آن را بیگانه شمرده و چهار بار در قرآن آمده است از جمله: فسبحان الذی بیده ملکوت کلی شیء و الیه ترجعون (یس/83). 76-مهیمن mahimno کسی که دیگری را از خوف ایمن دارد، وکیل، مؤتمن، ثقه و قهرمان(به عربی).و دوبار در قرآن آمده است:المؤمن المهیمن(حشر/23)و مهمینا علیه(مائده/48). 77-هونا:Howino,Hownono و Hwouino به معنی عاقل، حکیم و شخص با فطانت است از Houne و Hawno به معنی عقل، فهم و ذهن، سیوطی در الاتقان آن را سریانی دانسته شده در قرآن آمده است:و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا(فرقان63). 78-و فی IFO و AWFi به معنی کامل کردن، تمام کردن و به پایان بردن(انجز)و در قرآن آمده است:انما لموفوهم نصیبهم غیر منقوص (هود/109). 79-و قر:وقر به معنی«اکرم و اجل»Yakar و Ykar دال بر توقیر ورزانت است و در قرآن آمده است:و توقروه(فتح/9)مالکم لا ترجون لله و قارا (نوح/13)و وقار در سریانی Yakiroutho است. در پایان لازم است از مساعدت ریاست محترم جناب آقای سید کاظم موسوی بجنوردی جهت استفاده از منابع متعدد موجود در کتابخانه مرکز تشکر نمایم، که اگر این مساعدت نبود مقالت حاضر صورت تحقق بخود نمییافت.
فهرست مآخذ و منابع اصلی
اطلس خط اثر حبیب الله فضائلی. |
|
واژگان دخيل و تعيين زبان خارجي آنها در تفسير قرآن1
اندرو ريپين
جلالالدين سيوطي (متوفي 911 ق / 1505 م) دست كم دو اثر مستقل در باب واژگان «دخيل» در قرآن نگاشته است. نخستين آنها المتوكّلي فيما ورد في القرآن باللغات، مختصر في معرَّب القرآن نام دارد. نام اين رساله مأخوذ از اسم خليفهاي (متوفي سال 943 / 1536) است كه به اين نويسنده دانشمند فرمان داده بود تا فهرستي از واژههاي قرآني را گردآورد كه «مأخوذ از زبانهاي امهاري (حبشي)، فارسي و يا هر يك از اقوام ديگر غير عرب باشد».2 به گفته سيوطي، اين فهرست خلاصهاي از ديگر كتاب مفصلتر او با نام مسالك الحنفاء في والدي المصطفي است.3 اين فهرست كه شامل 108 واژه از يازده زبان است، بر حسب زبانها، و در مجموعه هر زبان، برحسب ترتيب سورهها و آيات قرآن منظم شده است.4دومين كتاب سيوطي، المهذَّب فيما وقع في القرآن من المعرَّب، بسيار مشابه اثر نخستين است، اما واژهها در اين كتاب به ترتيب الفبايي آمدهاند.5 اين كتاب حاوي آرا و نظريات متفاوت بيشتري نسبت به المتوكّلي است (يعني، گاه يك واژه به دو يا چند زبان مختلف نسبت داده ميشود)، اما با اين حال، گاه ميشود كه واژهاي را صرفاً دخيل ميشمارد، بي آنكه مشخص كند از چه زباني گرفته شده است. اثر علوم قرآنيِ سيوطي، يعني كتاب الاتقان في علوم القرآن نيز فصلي در باب «واژگان دخيل» دارد.6 وي در آغاز اين فصل به كتاب المهذَّب اشاره ميكند، اما هيچ نامي از المتوكّلي نميبرد؛ بنابراين محتمل است كه تاريخ نگارش المهذَّب قبل از المتوكّلي بوده باشد. فهرست واژگان دخيل در دو كتاب الاتقان و المهذّب كاملاً يكي نيستند، اما تا حدّ زيادي مشابه يكديگرند. در كتاب الاتقان هم، ترتيب واژهها، همانند المهذَّب، به صورت الفبايي است. در الاتقان 118 واژه و در المهذَّب 124 واژه آورده شده است، اما مطالب ذكر شده در ذيل مدخلها كاملاً به هم مربوطند و اين دو اثر تقريباً به طور كامل همپوشاني ميكنند. غالباً سيوطي را به حق گردآوردنده متون ميشمارند. يكي از ويژگيهاي مشخص او يقيناً همين است كه سخنان گذشتگان را بازيابي مجدد كرده و چندين بار از آنها استفاده ميكند. همين سه كتاب او شاهد خوبي بر اين مدّعاست كه در آنها مطالب مشابهي را با كمي تفاوت در پردازش و نحوه بيان ارائه ميكند. با اين همه، آثار سيوطي نُماد سنت بالغ و كامل تفسير اسلامي است كه محققي چون نورمن كالدر7 سرشت آن را «اساساً اكتسابي»8 ميخواند.9 نكاتي را كه سيوطي در باب واژگان دخيل بيان ميكند از منابع متعددي گردآوري و گلچين كرده است. نوشتههاي او اختلاف نظرهاي اصلي و مهم را درباره هر يك از اين واژگان به دست ميدهند. بسياري از اين واژهها را متقدمان در نوشتههاي تفسيري مختلف خود «دخيل و خارجي» شمردهاند و سيوطي با مقايسه و جمعبندي خود از اين آرا و نظريات، مجموعه واژگاني را فراهم آورده است كه عليالرسم خارجي انگاشته ميشوند و نسبتاً ثابت باقي ماندهاند. مفسّراني چون سيوطي به كرّات واژههايي را خارجي مينامند، بيآنكه درباب علّت و چگونگي آنها تبيين كاملي ارائه دهند. از آنجا كه سنت تفسيري اساساً ماهيتي اكتسابي [نه اجتهادي] داشته است، مفسران بعدي خارجي بودن يك واژه را بيآنكه ضرورتاً در آن چون و چرا كنند، ميپذيرفتند. يكي از علل اصلي اين امر، قدرت و سيطره نقل بوده است. اكتسابي بودن روايات تفسيري ايجاب ميكرده است كه مفسران بعدي هيچ روايتي (دست كم منقولات تفسيري تا زمان ابن كثير در قرن هشتم هجري) را كنار نگذارند.10 در بررسي فهرستهاي واژگان دخيل كه سيوطي گردآورده است، آسان ميتوان فهميد كه علت ذكر برخي واژهها11 چه بوده است: ساختارهاي صرفي دشوار؛ كلمات بدون ريشه ؛ صورتهاي فونتيكي بيقاعده.12 البته كنار گذاشتن اين صورتها مبتني بر قواعد و ملاكهايي است كه نخستين نحويان همچون سيبويه (متوفي حدود 180 ق / 796 م) و خليل (متوفي حدود 160 ق / 776 م) در تحديد زبان عربي وضع كردهاند. نمونه برخي از اين ملاكها عبارت است از: اَشكال صرفي مجاز از كلمات عربي و يا تركيبهايي از حروف كه در زبان عربي وجود ندارد. واژگان تك كاربرد13 و ديگر كلمات كم كاربرد (با كاربرد نادر يا اتفاقي) از جمله نامزدهاي احتمالي براي واژههاي بيگانه از زبان عربي بودند. در باب برخي ديگر از كلمات در اين فهرستها، به ويژه آن مواردي كه كلمات رايجِ عربي به نظر ميآيند، دليل انتخابشان به عنوان واژه دخيل چندان روشن نيست. چنانكه آرتور جفري در كتاب واژگان دخيل در قرآن مجيد مطرح كرده است،14 در وهله نخست به نظر ميرسد كه احتمالاً يك مشكل تفسيري سبب شده است كه وي آن واژه رايجِ عربي را بيگانه و دخيل تلقي كند. قضاوت در باب دخيل بودن يا نبودن يك واژه ــ خواه به دليل نامتعارف بودن آن يا به دليل مشكل تفسيرياش ــ امر نخستين بود. اما نكته جالب ديگر در تحليل و تبيين اين واژهها اين است كه هر يك از اين واژهها از چه زباني وارد شدهاند. ظاهراً مفسران اسلامي براي تعيين نوع اين زبانها دو چيز را در نظر داشتهاند: نخست اطلاعاتي در باب زبانهاي خارجي، و دوم روشهاي خاص تفسيري در اسلام. عنداللزوم، اين دو رويه با هم يكي و در هم تابيده ميشوند، اما در بقيه موارد ظاهراً به طور مستقل رفتار ميكنند و نتايجي به دست ميدهند كه حتي مفسران هم بايد بالبداهه «نادرستي» آن انتخابها را درمييافتند. رمزي بعلبكي در مقالهاي15 دانش و اطلاع مسلمانان از زبانهاي سامي ــ غير از عربيــ را به گونهاي شايسته و بايسته بررسي كرده است. از حكايات و لطايفي كه در آثار ابنقتيبه (متوفي 276 ق / 889 م) و ابندُرَيد (متوفي 321 ق / 933 م) آمده است ميتوان دريافت كه زبان سيرائيك (Syriac) ــ كه به نام سرياني و گاه نبطي از آن ياد ميشد ــ چونان زباني زنده در آن محيط كاملاً شناخته شده بوده است. مراد از نبطي احتمالاً لهجهاي خاص از زبان آرامي شرقي بوده است. در آثار بعديها، همچون ابوريحان بيروني (متوفي 456 / 1048 م) مسيحيت و زبان سرياني پيوندي مشهود دارند. همين وضع درباره يهوديت و زبانِ عبري صادق است كه مسلمانان از آن با نام عبري يا عبراني ياد ميكردند. بيروني حتي نظام نسبتاً دقيقي براي حرفنگاري (آوانگاري) اين زبان به عربي ارائه ميكند. بعلبكي همچنين بنابر شواهدي حدس ميزند كه دانشمندان اسلامي از رابطه اين زبانها با زبان عربي آگاهي داشتهاند. فيالمثل وي ادعا ميكند ابنحزم (متوفي 456 ق / 1064م) فهم خود از اين مسئله را به صراحت بيان كردهاست.16 گو اينكه به نظر من يكي انگاشتن يافتههاي ابنحزم با انديشههاي اصيل و دقيق زبانشناختي محل ترديد است. به گفته ابنحزم، زبان ابراهيم سرياني، زبان اسحاق عبري و زبان اسماعيل عربي بوده است. بسيار بعيد به نظر ميرسد ابنحزم با اشاره به اين ارتباطهاي نسبشناختي، سخني جدّي در باب پيوند زبان عربي با ديگر زبانهاي سامي گفته باشد. فراوان ميشنويم و ميخوانيم كه تعداد زيادي از مفسران، فرهنگنگاران (لغويان) و نحويان نخستينِ عرب بودهاند كه زباني غير از عربي زبان مادريشان بوده است يا آن را (در كودكي) در تعليمات مذهبيشان آموختهاند. بنابراين همواره حدس ميزنند كه اينان اين گونه دانش و آگاهي خود را در بررسي «واژگان قرضي و عاريهاي» در زبان عربي به كار گرفتهاند، كه اين موضوع، هم در تفسير قرآن و هم در فرهنگنگاري زبان عربي امري جالب و مورد توجه بوده است. نوشته جواليقي (متوفي 539 ق / 1144 م) معروفترين اثر از اين دست در حيطه فرهنگنگاري زبان عربي است.17 وي بخش اعظم مطالب خود را در آثار مفسران و نحويان قديمي همچون ابوعبيد (متوفي 224 ق/ 838 م)، ابوحاتم سجستاني (متوفي 256 ق/ 869 م) و ابندريد ميجويد. در بيشتر موارد (گواينكه اين موارد اساساً مثالهاي غير قرآنياند) ديدگاههاي اينان در باب مصدر و منشأ واژهها مطابق با ديدگاههاي لغتشناسان جديد است، كه اين امر نشاندهنده سطح اطلاعاتي خوب آنان از زبانهاي غير عربي است. با همه اين احوال، روشن است كه اين منابع كهن غالباً در تعيين نوع زبان به سردرگمي دچارند. اين امر را به دو صورت مشاهده ميكنيم: نخست آنكه واژهاي را به زباني نسبت ميدهند كه هيچگونه مبناي زبانشناختي يا تاريخي براي پيوند آنها نميتوان يافت؛ و دوم اينكه پيوندهاي بسيار بديهي و روشن [ميان برخي واژهها و يك زبان] را ناديده ميگيرند، با آنكه ميدانيم اينها يقيناً آن زبان را ميشناسند، چنان كه بحثهاي رمزي بعلبكي اين امر را نيك هويدا ساخته است. علت اين دو امر ــ دست كم وقتي آنها در باب واژههاي قرآن سخن ميگفتند ــ در فرايند «تفسير» و تكوين و تكامل آن به مثابه يك علم نهفته است. آن پيشنهادها و اظهار نظرهاي عجيب و غريب درباب ريشه واژگان قرآن برآمده از اين واقعيت است كه اصل ادعاي اينكه فلان واژه قرآن دخيل و خارجي است، نخست بار از جانب كساني مطرح شده است كه زبان خارجي مورد بحث را نميدانستهاند. وقتي نوبت به نسلهاي بعدي رسيد كه كمي بيشتر آن زبان را ميشناختند، ديگر ممكن نبود كه روايات و سخنان سلف را ناديده انگارند. با اين حال، قابل ذكر است كه «سنت اكتسابي» را نميتوان با آثار موروثي تفسير يكي دانست. در موارد قابل ملاحظهاي، من نتوانستم شاهدي براي اين روايات در آثار پيشين تفسيري بيابم، گو اينكه اين روايات، في المثل، در فهرستهاي مختلف سيوطي از واژگان دخيل آمدهاند. معناي آن اين است كه رواياتي وجود داشته كه هنوز در آثار موجود ثبت نشده بودهاند (حداقل آثاري كه در دسترس من بوده است) و يا اينكه اين روايات بيشتر جزء فرهنگ عمومي و شفاهي بودهاند تا فرهنگ و سنت علمي و بعدها در اسلام "رسمي" گنجانده شدهاند. بررسي تفصيليتر برخي از واژههايي كه سيوطي در فهرست خود گنجانده است تمام نكات فوقالذكر را روشن خواهد كرد. به آساني ميتوان در تفاسير مواردي را يافت كه مشكلات تفسيري با بهرهگيري از سياق نقلي ـ داستانياي حل ميشوند كه پاي يك زبان غيرعربي را به ميان ميكشد. فيالمثل مفسران در معناي اين جمله زليخا، زن عزيز مصر، كه به يوسف ميگويد: «هَيْتَ لَكَ» (يوسف، 23) سخنان مبهم و نامعيني دارند.18 پندار عمومي اين بوده است كه زليخا ميبايست به زباني خارجي سخن گفته باشد و قرآن همان را نقل كرده است: «وَ رَاوَدَتْهُ الَّتي هُوَ في بَيْتِهَا عَنْ نَفْسِهِ وغَلَّقَتِ الاْءَبْوَابَ وَقَالَتْ هَيْتَ لَكَ قَالَ مَعَاذَ اللّهِ؛ آن گاه زني كه يوسف در خانهاش بود خود را به او عرضه كرد و درها را بست و گفت: بيا، مرا دربر گير! [هيت لك]، اما او پاسخ داد: به خدا پناه ميبرم». با اين همه، آنان در اينكه زليخا به چه زباني سخن گفته است، ترديد و تزلزلي داشتند. سيوطي در كتاب المتوكّلي خود نقل ميكند كه ابنابيشيبه و ابنابيحاتم از ابنعباس روايت كردهاند كه «هيت لك» در زبان آرامي به معناي «بيا اينجا» است، حال آنكه طبري ميگويد به نظر حسن بصري اين جمله به همين معني، اما در زبان سرياني است. از سوي ديگر، سيوطي در المهذّب بر آن است كه ابنابيشيبه اين جمله را به زبان نبطي؛ ابن ابيحاتم آن را آرامي (الحروانيّه همان الآراميه است)؛ و طبري آن را سرياني ميدانسته است. ظاهراً مفسران در باب معناي دقيق اين جمله ترديدي نداشتهاند، چرا كه اين معني را به روشني ميتوان از سياق آيه استنباط كرد: جمله را همواره به معناي «بيا اينجا» [اين سو بشتاب[ ميگيرند. اما چگونگي تبيين اين دو كلمه [هيت لك [خود به صورت معضلي مانده است. با اينكه «هيت لك» شباهتي به برخي صيغههاي صرف شده فعلي در زبان عربي دارد، اما اين تعبير در عربي غريب به شمار ميرود و ميتوان گفت برانگيزاننده احساس خارجي بودن آن اشكالات تفسيري نيست، بلكه بدين سبب است كه «فعلي بدون ريشه» است و ساختي ظاهراً غيرعربي دارد. برخي از فرهنگنگاران زبان عربي آن را عبري دانستهاند كه استنتاجشان با توجه به سياق اين داستان در تورات، ظاهراً معقول مينمايد. به نظر آنان «هيت لك» عربي شده تعبير عبري «هَيِتاه لاخ» (گاه مينويسند: كاخ) است. ادوارد ليْن معتقد است كه فرهنگنويسان عرب با اين كار خواستهاند جمله عبري تورات را بيان كنند كه ميگويد: «عَتَّه لِخاه» (سفر پيدايش، 31:44)19 با اين حال، بسياري از مفسران اين راه حل را نپذيرفتهاند و همان سياق مفروض داستاني را بر اين دسته از شواهدِ متنشناختي (يعني متن عبري تورات) ترجيح دادهاند. همين نگرش در سنت تفسير قرآن جا افتاده و در آثار كساني چون سيوطي تدوين نهايي يافته است، بيآنكه به ارزش و مزاياي فقه اللغوي آن راهحلهاي پيشنهادي توجهي شود. به طور كلي ميتوان گفت با آنكه ظاهراً همگان ميدانستند كه تورات يهوديان به زبان عبري است، زبان اصلي افراد ذكر شده در قرآن را غالباً نه عبري و نه حتي در مثال زليخا، مصري قديم ميدانستند. سيوطي در كتاب المتوكلّي تنها 19 واژه را با احتمال عبري بودن مطرح ميكند كه در هفتتاي آن، به گونهاي سخن ميگويد كه روشن است اساساً ادعاي عبري بودن را قبول ندارد. زبانهاي ديگر از قبيل سرياني و قبطي به نظر مهمتر ميآيند. اين گونه جهتگيري نشان ميدهد اينان براي شناخت زبانهايي كه واژههاي دخيل از آنجا آمدهاند، تاحدي در دايره زبانهايي كه در آن زمان براي عربها شناخته شده بود محدود ميماندند، چرا كه دركي غيرتاريخي از جهان داشتند، يعني گمان ميكردند زباني كه مردمي در حال حاضر بدان سخن ميگويند، همان است كه همواره آنان بدان صحبت ميكردهاند. نيم نگاهي به واژههايي كه سيوطي آنها را از زبان قبطي ميداند، مثالهاي جالبي براي اين مسئله در اختيار ما مينهد. فيالمثل «متّكأ» در داستان يوسف از قديم معمايي در تفسير قرآن بوده است: «فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَئاً وَآتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً؛ وقتي شيطنت آن زنان به گوش زليخا رسيد، پي ايشان فرستاد و برايشان «متّكأ» فراهم كرد؛ آن گاه به هر يكيشان چاقويي داد.» (سوره يوسف، آيه 31). معناي اين كلمه معركه آرا بوده است: الف) مهماني؛ ب) پرتقال (نارنج)؛ ج) متكا (مخدّه، پشتي). روشن است فكر اينكه اين واژه قبطي بوده است، با سياق داستان كه مصري تلقي ميشد هماهنگ بود؛ و برخي ميگفتند كه در اين زبان، متّكا به معناي «نارنج» است. اما اين نظريه رقيبي داشت كه ميگفت متّكا اتيوپيايي (حبشي) است. به ذهن آدمي خطور ميكند كه در اين نظريه رقيب، زبان مورد بحث با بافت سياق كلّي داستان كه در آفريقا ميگذرد مرتبط است و ظاهراً همين نكته راه حل سيوطي بوده است كه آن را در كتاب المتوكلّي خود ترجيح ميدهد. «مناص» هم واژهاي تك كاربرد20 است كه تنها يك بار در قرآن (سوره ص، آيه 3) آمده است و ميگويند در زبان قبطي به معناي «زمان فرار» است. اين معني برآمده از سياق كلّي آيه و تأكيدي است كه كلمه «حين» در اين آيه ايفا ميكند: «كَمْ أَهْلَكْنَا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ فَنَادَوْا وَلاَتَ حِينَ مَنَاصٍ؛ چه بسيار از نسلهاي پيش از ايشان را از ميان برديم و آنان فرياد [كمك خواهي] سردادند، اما آن زمان لحظهاي نبود كه زمان فرار باشد». شايد دليل آنان كه «مناص» در اين آيه را قبطي ميخواندند اين بوده است كه موسي و قوم او در مصر از جمله آن «نسلهاي پيشين» بودهاند؛ اما آيه ياد شده هيچ اشارهاي به اين موضوع خاص ندارد. «من تحتها» (سوره مريم، آيه 24) به معناي «از درونش» را نيز به زبان قبطي نسبت دادهاند:21 [فَنَادَاهَا مِنْ تَحْتِهَا أَلاَّ تَحْزَني؛ پس او را از درون دل ندا داد كه غمگين مباش. [مضمون اين آيه درباره ماجراي وضع حمل مريم و تولد عيسي است. با اينكه تعبير «من تحتها» در زبان عربي كاملاً رايج و به معناي «از زير او» است، اما مفسران اسلامي ظاهراً چنين ترجمهاي را غير منطقي ديدهاند. در نظر ايشان، اينكه جنين عيسي در درون رحم با مادرش مريم سخن گفته باشد، قانع كنندهتر است. مسلما تصريحي بر مضمون داستان مفروض تولد عيسي در مصر در متن قرآن نيامده است، اما شاخ و برگ دادن به چنين موضوعي در روايات و سنت اسلامي معمول بوده است. چه بسا اين امر به سبب خلطي باشد با ماجراي سفر (مهاجرت) بعدي يوسف و مريم به مصر. در برخي نوشتههاي تفسيري، «من تحتها» را به سه تعبير ديگر هم معني كردهاند كه همگي را قبطي شمرده و براي آن معنايي دقيقاً مخالف با معناي عربي آن ارائه دادهاند. با توجه به اين نكته، شايد بتوان علت قبطي دانستن «من تحتها» را به گونه ديگري نيز تبيين كرد: چه بسا زبان قبطي از نظر فرهنگي براي عربزبانان، زباني راهزن و فريبدهنده بهشمار آمده است و در تصور اجتماعي آنان، قبطيها در برخورد با مسلمانان فريبكاراني بودهاند كه ميخواستهاند زبان عربي را به نفع خود تحريف يا مخدوش كنند.22 مثال بعدي «بَطَائِنُها» است كه آن را قبطي و به معناي «ظاهرش» و «بيرونِ آن» دانستهاند. «مُتَّكِئِينَ عَلي فُرُشٍ بَطَائِنُها مِنْ إسْتَبْرَقٍ؛ متقين بر فرشهايي تكيه زدهاند كه «ظاهرش» زربفت (استبرق) است» (الرحمن، 54). معناي اصلي اين كلمه «درون»، «تو» و «پوشيده» است كه ريشه آن 25 بار در قرآن آمده است. اما اگر اين واژه را در اين آيه قرآن اين گونه فهم و معني كنيم، نميتواند تصويرگرِ تجمل و ناز و نعمت بهشتيان باشد. چنانچه نتوان زربفتي و ارزشمندي اين قاليچهها را ديد، اشاره به تجمّل و گرانقيمتي آنها چه معني دارد؟ اين واژه در جايي آمده است كه قرآن درصدد بيان احوال بهشتيان در آخرت است كه ايشان در آنجا بر قاليچههايي تكيه زدهاند. بنابراين ممكن است بازتابي از «تكيه زدن» در داستان يوسف، فضايي مصري براي برخي مفسران فراهم آورده و آنان از اينجا واژه «بطائنها» را قبطي دانستهاند؛ اما روشن است كه اين پيوندْ احتمالي ضعيف بيش نيست. واژه ديگر «الأولي» (احزاب، 33) است كه آن را قبطي و به معناي «گذشته» يا «پيشين» دانستهاند؛ حال آنكه معناي رايج و طبيعياش در زبان عربي «اولين و نخستين» است. تعبير «جاهليت اولي» در اين آيه راجع به زنان پيامبر آمده است. بنابراين تصور اينكه آيه مذكور فضا و زمينه مصري داشته باشد، بسيار دور از ذهن است. آيه چنين است: «وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الأُولي؛ در خانههاي خود بمانيد و همچون روزگارِ «جاهليت اولي» آرايش و زيور خود را عرضه نكنيد». به نظر ميرسد مشكل در تفسير اين آيه از آنجا ناشي شده است كه اگر معناي اصلي «اولي» را در اين آيه بپذيريم، بايد چند جاهليت داشته باشيم [كه اين نخستين آنهاست]، اما مفسران ميكوشيدند تا نشان دهند اين آيه دقيقاً به سالهاي پيش از بعثت پيامبر اشاره دارد. واژه ديگر «الآخرة» (ص، 7) به معناي «بعدي يا آخري» است كه برخي آن را قبطي و به معناي «پيشين» دانستهاند. بنا بر اين تفسير، مراد اين آيه از «ملّت پيشين» (الملّة الآخرة) را معمولاً مسيحيان ميدانستند و از همينجا فضا و زمينهاي مصري براي آيه فراهم ميآمد. «وَانْطَلَقَ الْمَلأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا عَلي آلِهَتكُمْ إِنَّ هذَا لَشَيْءٌ يُرادُ* مَا سَمِعْنَا بِهذَا فِي الْمِلَّةِ الاْخِرَةِ اِنْ هِذَا إِلاَّ اخْتِلاَقٌ* ءَ اُنْزِلَ عَلَيهِ الذّكْرُ مِنْ بَيْنِنَا؛ بزرگانشان گفتند: برويد و بر خدايان خود ثابت قدم بمانيد؛ اين همان است كه از شما خواستهاند. ما از اين[سخن محمد] در «ملّة آخرة» چيزي نشنيدهايم. اينها بربافتهاي بيش نيست. آيا اين ذكر و يادآوري از ميان ما همه تنها بر او فرو آمده است؟» در اينجا نيز مفسران به دليل سردرگمي در اينكه مراد از اين ملت، كدام قوم است، اين گمانه را در باب معناي «الآخرة» مطرح كردهاند. روشن است كه وجه مشترك در قبطي دانستن اين سه (يا شايد چهار) مثال آن است كه معناي واژه در زبان قبطي مخالف و يا حتي متضادِ معناي عربي آن است. تا آنجا كه من بررسي كردهام، اين امر از نخستين تفاسير قرآن ناشي نشده است. سيوطي برخي از اين مثالها را از مؤلّفي ديگر، يعني زركشي (متوفي 794 ق/ 1394م)23 گرفته است ؛ اما زركشي هم به نوبه خود مأخذي براي اين سخنانش ارائه نميدهد. همچنان كه پيشتر اشاره كردم، ممكن است اين تصورات شايع شفاهي و عمومي به تدريج به قالب رواياتي علمي و مكتوب24 درآمده باشند. حدس من تنها ناظر به اوضاع و احوال فرهنگي حاكم ميان عربها و قبطيهاست كه به بياعتمادي و سوءظن نسبت به زبان قبطيها انجاميده است؛ اما كلّيت مسئله همچنان نيازمند تحقيق و تفحص بيشتر است. مقايسه اين دسته از واژهها كه سيوطي آنها قبطي ميداند با واژههايي كه وي به زبان يوناني (الروميّة) نسبت ميدهد، بسيار سودمند و آموزنده است. در اينجا نيز هميشه نميتوان فهميد كه به چه سبب واژهاي را به يك زبان خاص نسبت ميدهند. ميگويند عبارت «فَصُرْهُنَّ» (سوره بقره 260) يوناني و به معناي «آنها را تكهتكه كن» يا «آنها را له و مخلوط كن» است. از اينجا كه بگذريم، در هيچ جاي ديگر اين معني را به اين ماده نسبت ندادهاند. تعبير فَصُرْهُنَّ در داستان ابراهيم و چهار پرندهاي آمده است كه چون ابراهيم آنها را سر بُريد و هر تكه را بر سر كوه نهاد، پروازكنان به سوي او بازگشتند. آيا سياق اوليه پردازش اين داستان ميتوانسته است مسيحي باشد؟ سيوطي بدون توجه به اين موضوع، نبطي بودن اين واژه را اختيار ميكند. «طَفِقَ» و «طَفِقَا» سه بار در قرآن آمده است. بجز در آيه 33 سوره «ص» كه آن را از افعال شروع (به معناي «خواست كه» يا «شروع كرد كه») دانستهاند، دو مورد ديگر (سوره اعراف، 22؛ سوره طه، 121) را يوناني و به اين معني ميخوانند: «آن دو قبول كردند ؛ پذيرفتند». اين هر دو مورد در داستان آدم و حوا و وسوسه شيطان آمده است و تنها زباني كه مفسران براي اين معني حدس ميزدهاند يوناني بوده است. «فردوس» (در سوره كهف، 107 و سوره مومنون، 11) را يوناني و به معناي باغ ميخوانند،25 اما برخي هم آن را نبطي يا سرياني (رأي دوم جواليقي) دانستهاند. فرّاء (متوفاي 207 ق / 822 م)26 قول به يوناني بودن فردوس را از كلبي نقل ميكند، اما خود معتقد است كه چون عربها اين واژه را استفاده ميكنند، بايد عربي باشد. سيوطي هم اين واژه را يوناني يا آرامي ميشمارد. بيهيچ شك و شبهه، ريشه واژه «فردوس» ايراني است و اين كلمه در فرهنگ و دنياي قديم رواج وسيعي يافته است. به نظر آرتور جفري، اين واژه به واسطه منابع مسيحي از سرياني به عربي وارد شده است.27 [امّا] از سياق قبل و بعد آيه يازدهم سوره مؤمنون (كه راجع به پاداش مؤمنان است) هيچ پيوندي با مسيحيت به خاطر آدمي نميرسد. روشن است كه ساخت كلمه غيرعربي است و در باب معناي آن نيز هيچ كس ترديد نداشته است، چرا كه اين معني به آساني از بافت اين آيه و ديگر آيات مشابهي كه واژه «جنة» را به كار بردهاند، برميآيد. (در عربي فردوس را معمولاً با «بُستان» معادلگذاري و تفسير ميكنند). شايد مثال جالبتر (يا دستكم نمونه آموزندهتر براي تأمل بيشتر در اين مسائل) واژههاي اقتصادي ـ تجارياي هستند كه مفسران اسلامي آنها را يوناني ميخوانند. مثلاً «قِسط» به معناي عدالت (سوره آلعمران، 18، 21) ــ جمعاً 15 بار در قرآن آمده است ــ مفهومي است كه هيچگونه ريشه فعلي در زبان عربي ندارد. (زبان يوناني، تنها زباني است كه سيوطي اين واژه را بدان نسبت ميدهد.) «قِسْطاس» به معناي ترازو (سوره اسراء، 35؛ سوره شعراء، 182) واژهاي است كه ظاهراً ساخت عربي غير استانداردي دارد. در اينجا نيز يگانه زبان مأخذ كه براي آن ذكر شده زبان يوناني بوده است. «صِرَاط» به معناي راه (سوره فاتحه، 6، 7؛ و جاهاي ديگر) در زبان عربي بدون ريشه بهشمار ميآيد. اين واژه را نيز كه 45 بار در قرآن تكرار شده است، تنها به زبان يوناني نسبت دادهاند. و دست آخر، «قنطار» (سوره آلعمران، 14، 75؛ سوره نساء، 20) به معناي 12000 اونس [هر اونس برابر 35/28 گرم] يا يك hundredweight [8/50كيلوگرم] است كه به نظر سيوطي علاوه بر يوناني، محتمل است سرياني يا آفريقايي نيز باشد. بد نيست اشاره كنيم كه در شماري از اين مثالها، و شايد در تمام موارد، دانش فقهاللغه يا زبانشناسي تاريخي جديد با نظريات دانشمندان اسلامي قديم در اين نكته توافق دارند كه اين واژههاي معين به نوعي با زبان يوناني ارتباط داشتهاند؛ با اين حال چنين تصوري نميتواند از نظر تاريخي روشن كند كه اين واژهها چگونه در يك متن عربي ظاهر شدهاند. شايد هيچ نمونهاي را نتوان يافت كه واژهاي مستقيماً از زبان يوناني به عربي وارد شده باشد. همواره احتمال قويتر اين است كه زبانهايي چون آرامي يا سرياني واسطه اين انتقال بودهاند. در برخي از اين نمونهها حتي يوناني نيز زبان اصلي و اوليه نيست، بلكه واژهها لاتينياند و از طريق صورتِ هلنيستيشان در دروه حاكميت اداري يوناني به زبانهاي خاورميانه راه يافتهاند. بنابراين بسيار بعيد است كه انديشه يوناني بودن برخي واژهها، نتيجه دقت در مشابهتهاي زباني و يا اساساً دانش زبانشناسي بوده باشد. احتمالاً اين نظرورزي كمابيش برپايه مشاهداتي از طبيعت غيرعربي واژهها و نيز برخي حدسيات و فرضيههاي فرهنگي درباب شكل جوامع ديگر در گذشته (و شايد درحال) بوده است. مرادم رابطه دنياي يوناني با بازار و مراكز داد و ستد است. كيس ورستيخ28 در كتاب اخير خود، در بحث راجع به روش مقاتلبن سليمان (متوفاي 150 ق/ 767 م) در تفسير قرآن اظهار ميكند كه «درك اين نكته بسيار دشوار است كه چگونه فرض خارجي بودن منشأ كلمات غريب و غامض قرآني به فهم آن واژهها كمك ميكردهاست».29 به گمان من، ورستيخ ماهيت و غرض تفسير را درك نكرده است.30 مشخصه بارز تفسير چنين است كه در تعيين اينكه معناي فلان كلمه اين است يا آن، كمتر مشكلي وجود داشته است، گو اينكه آرا و نظريات مختلف مطرح ميشده و نسبت به اين راهحلهاي مختلف تساهل و تسامحي رواج داشته است. به عكس، تفسيرنگاري را ميتوان فرايند يافتن اين راهحلها دانست ــ كه همواره نيز راهحلها پيدا ميشدند. مفسران اسلامي پيوسته در جست و جوي پاسخي براي اين پرسش بودند كه چگونه ميشود فلان كلمه معنايي بدهد كه بايد بدهد. در اين اوضاع و احوال مفهوم «واژه دخيل» نقش بسيار مهمي ايفا ميكرد. پذيرش وجود واژگان دخيل در متن قرآن، كليدي براي اين معمّا بود كه چرا برخي واژههاي قرآن معنايي ميدهند كه در غير آن موضع قرآني، ميان عرب زبانان و يا اديبان عرب شناخته شده نيست. بنابراين، تفسير را بهتر است ــ دستكم تا حدي ـ چونان ابزار و فنّ تبيين بدانيم؛ يعني تفسير بيش از آنكه جست و جو براي فهم قرآن باشد، كوششي بوده است در جهت تبيين متن قرآن با سياق فرهنگي، مذهبي، اجتماعي، سياسي و حقوقي عصرِ مفسّر. مشخصه ديگر آن نيز ماهيت اكتسابياش بوده است. اين بدان معناست كه برخي اقوال و آرا كه كاملاً برآمده از زمان و مكان مفسّري خاص درصدر اسلام بودهاند، به رغم از دست دادن ارزش و معناي تفسيريشان در سنت نقلي تفسير پابرجا ماندهاند.
منابع:
ابن حزم، علي بن احمد. الإحكام في اصول الأحكام، قاهره، 1978.
پی نوشت ها:
1 اين مقاله ترجمهاي است از: Andrew Rippin, »The Designation of "Foreign" Languages in the Exegesis of the Qur''''aÎn«, in Jane Dammen McAuliff & others (eds.), With Reverence for the Word: Medieval Scriptural Exegesis in Judaism, Christianity, and Islam, New York: Oxford University Press, 2003. pp. 437-444. اَندرو ريپين (متولد 1950، انگلستان) استاد مطالعات قرآني در دانشگاه ويكتوريا (كانادا) و از جمله مشاوران و مؤلفان اصلي دائرة المعارف قرآن (ويراسته جين مك اوليف، لايدن، انتشارات بريل) است. مترجم بر خود لازم ميداند از جناب آقاي علي قلي قرائي سپاسگزاري كند كه با مطالعه پيشنويس ترجمه اين مقاله، تذكرات بسيار مهم و سودمندي به وي داده است. Claude Gilliot, Exégèse, langue et théologie en Islam: l''''exégèse coranique de Tabari (m. 311/923), Paris: J. Vrin, 1990. pp. 95-110. 2. ترجمه انگليسي المتوكلي با تصحيح و ترجمه ويليام بِل، ص 14. همچنين نگاه كنيد به بروكلمان، تاريخ ادبيات عربي(GAL)، ج 2، ص 145، شماره 13. 3. نگاه كنيد به بروكلمان، تاريخ ادبيات عربي (GAL)، ج 2، ص 147، شماره 44. من به اصل كتاب دسترسي نداشتهام. 4. جاي تأملِ بسيار است كه هيچ يك از واژههايي كه عموماً آنها را اسامي خاص ميدانند در اين فهرست و ديگر فهرستهايي كه در مقاله حاضر بدان اشاره ميكنم ذكر نشده است. برخي مفسران، اسامي خاصي چون موسي و نوح را به عنوان واژه دخيل ذكر كردهاند. در اين باره نگاه كنيد به بحث هوشمندانه فخررازي در تفسير مفاتيح الغيب، ج 7، ص 159ـ160 راجع به خارجي بودن واژههاي تورات و انجيل. 5. تصحيح عبداللّه الجبوري در مجله المورد، سال 1، 1971، ص 97ـ126. همچنين نگاه كنيد به بروكلمان، تاريخ ادبيات عربي (GAL)، ج 2، ص 145، شمارههاي 5 و 12. 6. تصحيح محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 2، ص 108-109. 7. Norman Calder(1950ـ1998) استاد فقيد مطالعات اسلامي در دانشگاه منچستر (انگلستان). حوزه تخصص و بيشترين نگاشتههاي وي درباره دورههاي نخستين شكلگيري حديث و فقه اسلامي بوده است. (مترجم) 8. fandamentally acquisitive. 9. در مقاله «تفسير از طبري تا ابنكثير» (TafsãÎr from TÊabarãÎ to Ibn KathãÎr)، ص 123. 10. به طور كلي، خود اين مسئله كه در قرآن واژههاي خارجي وجود دارد، (هم درگذشته و هم در دورههاي اخير) امري جنجالي و بحثبرانگيز در ميان مسلمانان بوده است، اما نسبت به مقصودي كه در اين مقاله داريم ميتوان چنين فرض كرد كه براي بسياري از دانشمندان اسلامي در سنت رايج تفسير اسلامي وجود واژگان غير عربي در قرآن امري قابل قبول بوده و چنان مهم پنداشته نميشده است. در اين باره نگاه كنيد به كتاب زير اثر كلود ژيليو با عنوان تفسير، زبان و كلام در اسلام كه حاوي ارجاعات به بسياري از مباحث تحقيقي در اين موضوع است: 11. بررسيهاي اوليه اوتار كوپف به اين مسئله پرداخته است؛ نگاه كنيد به دو مقاله «تأثيرات مذهبي...» و «برخورد با موضوع واژگان خارجي» كه هر دو در اين كتاب وي تجديد چاپ شدهاند: Lothar Kopf, Studies in Arabic and Hebrew Lexicography, Jerusalem: Magnes Press, 1976. 12. Kopf, "The Treatment of Foreign Words," p. 198. 13. hapax legomenon (جمع آن: hapax legomena) اصطلاحي يوناني و به معناي واژه يا عبارتي است كه تنها يكبار در متني كهن يا نسخهاي دستنويس و مانند آن به كار رفته باشد. (مترجم) 14. همان مأخذ، ص32ـ41. 15. مقاله «نخستين فرهنگنگاران عرب و به كارگيري زبانهاي سامي»: Ramzi Baalbaki, "Early Arab Lexicographers and the Use of Semitic Languages," Berytus 31 (1983) pp. 117-127. 16. علي بن احمد بن حزم، الإحكام في اصول الأحكام، قاهره، 1978. 17. موهوب بن احمد الجواليقي، المعرّب من الكلام العجمي علي الحروف المعجم، تحقيق احمد محمد شاكر، قاهره، 1361. 18. نگاه كنيد به آرتور جفري، واژگان دخيل در قرآن (چاپ انگليسي)، ص 33. 19. نگاه كنيد به اداوارد ليْن، قاموس عربي ـ انگليسي(An Arabic-English Lexicon) ، ص 2910؛ نيز نگاه كنيد به سيوطي، الاتقان، ج 2، ص 118، البته در چاپ الاتقان، اين واژه را با يك «جيم» در انتها نوشتهاند. 20. hapax legomenon 21. و زبانهاي ديگر. نگاه كنيد به آرتورجفري، واژگان دخيل در قرآن (چاپ انگليسي)، ص 32. 22. نگاه كنيد به دفورك، درباره واژگان دخيل در قرآنÜber die Fremdwörter im Koran ، ص 22ـ23. اين مطلب در كتاب آرتور جفري، واژگان دخيل در قرآن، ص 29 هم نقل شده است. 23. محمد بن بهادر الزركشي، البرهان في علوم القرآن، ج 1، ص 287ـ290. 24. intellectual tradition 25. همچنين نگاه كنيد به جواليقي، المعرّب، ص 109ـ110. 26. يحيي بن زياد الفرّاء، معاني القرآن، ج 2، ص 231. 27. آرتور جفري، واژگان دخيل در قرآن (چاپ انگليسي)، ص 223ـ224. 28. Kees Versteegh يا C.H.M. Versteegh (متولد 1943، هلند)، استاد ادبيات و دستور زبان عربي در دانشگاه نايمخن (هلند) است. (مترجم) 29. C. H. M. Versteegh, Arabic Grammar and Qur''''aÎnic Exegesis, p 89. 30. براي بررسي كاملي از كتاب ورستيخ نگاه كنيد به مقاله من با عنوان «بررسي متون تفسيري اوليه»: Andrew Rippin, "Studying Early tafsir Texts," Der lslam 72 (1995) pp. 310-323. |
|
بحث فی الألفاظ الأعجمیة فی القرآن
عبدالأمیرخادم علی زاده
یتناول هذاالمقال الالفاظالاعجمیة فیالقرآن بالدرس، فیبدأ اولاً ببیان لمحة تاریخیة عنالموضوع و بجولة قصیرة خلالالآیات المتعلقة به، عاکساً آراء مفسریالقرآن ثم یعالج ظاهرة تواردالمعانی و اخذ لغة من لغة اخرى و تبادل الاستعارة بینهما، کمقدمة للدخول فیالموضوع. و القسم الآخر الذی یتناوله هذاالمقال هو ذکر اهم الادلةالتی تقال فی وجود الالفاظ الاعجمیة فیالقرآن او فی عدم وجودها فیه.
عرض الموضوع
إنالقول بوجود ألفاظ أعجمیة، ای غیر عربیة، فیالقرآن من جهة، والتصریح بأنالقران «عربی» و «عربی مبین» فیعدد منالآیات(1) من جهة اخرى أدیا الىظهور شبهات علىالقرآن. فابتداءً منالایام الأولى لنزول القرآن و ظهور المعاندین حتى ظهور المستشرقین بالامس والیوم، کانالقول بوجود هذهالالفاظ حجة یتذرعون بها لالقاء هذهالشبهات. فمرة یقولون إن هناک تناقضاً صریحاً فیالقرآن، و مرة اخرى یستندون على وجود هذهالالفاظ للزعم بتحریف القرآن، و بانزاله الى مستوىالاناجیل التی کتبها اناس ملهمون(1)، و ذلک لکى یمهدوا الطریق لطرح شبهات اخرى، بل سعوا احیاناً الى جرح إعجاز القرآن.
لمحة تاریخیة
اثناء نزولالقرآن و بعید ذلک اثار هذاالموضوع کلا من ابن عباس (ت 68 هـ) وابن جید (ت 95 هـ) و وهب بن منبه (ت 114 هـ) بشکلهالأولی، ثم تابعهمالشافعی (ت 204 ه) فی «الرسالة» و «الأم». و فیالوقت نفسه، معالشافعی، تناولالموضوع کل من ابیعبیدة معمربنالمثنى (ت 209 ه) و ابی عبیدالقاسم بن سلاّم (ت 224 ه).
جولة فیالآیاتالمتعلقة بالموضوع
قام عدد معدود منالمفسرینالشیعة و السنة بالبحث فی تفاسیرهم عنالآیاتالتى تصرح بکونالقرآن عربیاً فیابحات قصیرة ضمنالکلام على الالفاظ الاعجمیة فیالقرآن. و لکی نطلع على أهم تلک الآراء لابد لنا أن نقوم بجولة فیها:
تصویر موضعالنزاع
یقولالقرآن: وَما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إلاّ بِلِسانِ قَوْمِهِ (ابراهیم / 4)
الألفاظ الأعجمیة فی القرآن
لایذکرالقائلون بوجود الفاظ أعجمیة فیالقرآن عدد هذه الالفاظ، و ذلک لوجود خلاف حول أعجمیة بعض الالفاظ، و التی یعبر عنها بعبارة «ماقیل بأعجمیتها» کما أن میزانالتتبع و الاستقراء لیس متساویاً عندالقائمین بهما، فبعض منهم، کالسیوطی(4)، قضى سنوات فیالتتبع وإعداد الفهارس لها، فیما اکتفى بعض آخر بنقلالفاظ محدودة. من بین علماءالعلومالقرآنیة الذین عُنوا بجمع هذه الالفاظ یمکن الاشارة الى ابی حاتمالرازی (ت 322 ه)، و ابی منصورالجوالیقی (ت 540 ه)، والزرکشی (ت 794 ه) والسیوطی (ت 911 ه) والدکتور عبدالصبور شاهین. الزرکشى لم یحص سوى 24 لفظة أعجمیة فیالقرآن، بدون أن یذکر إن کان هو الذی تتبعها و أحصاها، و لا إن کانت هذه کلها.(1)
استعارة لغة من لغة اخرى
فیعلماللغات، الأخذ او الاستعارة عبارة عن استعمال لفظة اوالفاظ من لغة فیلغة اخرى، بحیث یکون هذا الاخذ والعطاء من لغة تکون هیالاصل الى اخرى هیالفرع. ان استعارة لغة من اخرى عن طریقالمجاورة اوالعلائق الاقتصادیة اوالروابط الثقافیة اوالهجرة و غیر ذلک امر لا مفر منه حسبمایرى اهل هذاالفنّ، إلا انالتمییز بین اللغةالاصل و اللغةالفرع أمر صعب، و معظمالاحکام فیهذا الباب تصدر على اساس منالظن والتخمین، لا على اساس علمی متقن، علىالاخص اذا کانت المقارنة بین لغتین متقاربتین و متشابهتین. یقول (ثیودور نولد که) المستشرقالالمانی: «کلما کانالتشابه بین لغتین أکبر، کانالتمییز بین اللغةالمعیرة واللغةالمستعیرة أصعب.»(1)
ادلةالقائلین بوجودألفاظ أعجمیة فیالقرآن
1. قبل نزولالقرآن، على أثر مخالطةالعرب الاقوام الاخرى و أسفارهم والهجرة الى الدول المجاورة، کالشام و فلسطین والحبشة وایران و غیرها تسربت الفاظ غیر عربیة الى اللغة العربیة و دخلت حتى فی شعرهم واعتبرهاالعرب عربیة فصیحة. ثم عند ما نزلالقرآن بلسان عربی فصیح، استعمل تلک الالفاظ الاعجمیةالاصل.
ابوعبید و تصدیق القولین
ابو عبیدالقاسم بن سلاّم (ت 224 ه)، بعد ان یصفالقائلین بالوقوع بالفقهاء، و المنکرین بادباءالعرب، و ینبرى لعقد مصالحة بین الطرفین، یقول ما ملخصه:
القول المختار
رأینا المختار هوالقول بوجود کلمات اعجمیةالاصل فیالقرآن. غیر ان الاسلوب المنطقی للبحث یستدعی اولاً ردالقائلین بعدم وجودها، ثم نشرع ببیانالادلة المؤیدة لرأینا.
هل کلمة «الوحی» عربیة؟
لقداشرنا الى هذا فیموضوع «الوحی فیاللغة» حیث قدمنا تفصیلا منقولاً عنالمعاجم المعتبرة. إلا اننا هنا نتعمق قلیلاً لاهمیة الکلمة فی بحث الالفاظ الاعجمیة فیالقرآن.
الهوامش:
1. یوسف /2، الشعراء/ 195، ابراهیم /4 1. یرى معظمالمسیحیین انالله تعالى قدألهم کتّاب الکتاب المقدس و مؤلفیه ان یدونوا فیه ارادته المقدسة لفائدة البشر و ایمانهم و اخلاصهم من دون خطأ ولاسهو ولانسیان. (قاموسالکتاب المقدس، جورج بوست، طبع سنة 1894 - بیروت)فی «النوعالسابع عشر» من «البرهان فیعلوم القرآن» تحت عنوان «معرفة ما فیه من غیر لغةالعرب» و لکنه لم یختر قولاً معیناً. 1. انظر: أ. صدیقی «دراسات فی الالفاظ الفارسیة الدخیلة فیاللغة العربیة القدیمة» طبع 1919 گوتنگن، المانیا (باللغة الالمانیة). و رضا کحالة فی «الالفاظ المعرّبة الموضوعة» طبع دمشق. و زیگوند فرانکل فی «الالفاظ الآرامیة الدخیلة فیاللغة العربیة» طبع 1962. و آذرتاش آذرنوش فی «طرق نفوذالفارسیة فیآداب اللغةالعربیة» طبع 1345 ه. ش. من منشورات جامعة طهران - و آرثر جفری فی «الالفاظ الدخیلة فی القرآن المجید» طبع 1938. 1. المیزان، ج 11 ص 75 2. مجمعالبیان، ج 3، ص 207 3. علی بن محمد بن ابراهیم المعروف بالخازن. تفسیرالخازن، ج 3، ص 2 و3 1. «المیزان» ج 12، ص 105 2. «التبیان» ج 6، ص 273 3. «مجمعالبیان» ج 3، ص 303 4. الآلوسی، «روحالمعانی» ج 13 ص 186. 5. «المیزان» ج 17، ص 399 6. «التبیان» ج 6، ص 427 1. «مجمعالبیان، ج 3 ص 386 2. التفسیرالکبیر، ج 20 ص 118 3. تفسیرالکشاف، ج 2 ص 635 4. للمزید من الاطلاع راجع «التبیان» ج 9 ص 132، و «روحالمعانی» ج 42 ص 129، و «مجمعالبیان» ج 5 ص 16 1. «الجامع لاحکام القرآن» ج 1 ص 68 2. المصدر نفسه. 3. «الاتقان» ج 2 ص 126 4. المصدر نفسه ج 2 ص 142. 1. «البرهان» ج 1 ص 288. 2. «الاتقان» ج 2 ص 125 3. «القراءات القرآنیة» ص 313 - 321. 1. «مباحث فیالعلوم القرآنیة» صبحى الصالح، ص 20 نقلا عن:Blacher, Lecoran, Introduction, 5 1. «اللغاتالسامیة» ص 13 2. «الخصائص» ج 1 ص 1. «البرهان» ج 1 ص 289 2. Kronkow, encyclopedie del Islam (art. kitab) 11.11.04. 3. «مباحث فیعلومالقرآن» ص 29. 4. «الاتقان» ج 29 ص 126 1. «تفسیرالکشاف» ج 1 ص 335، آلعمران /3 2. المصدر نفسه، ص 363، آل عمران /45 3. «الاتقان» ج 1 ص 126 1. «الرسالة» ص 41، و بتفصیل اکثر فی «الأم» ج 1 ص 9 2. المصدر نفسه، و بتفصیل اکثر فی «الاتقان» ج 2 ص 125 3. «جامعالبیان» ج 1 ص 8 1. «الاتقان» ج 2 ص 126 2. المصدر نفسه 3. المصدر نفسه، ص 128 4. «البرهان» ج 1 ص 290. 1. راجع کلام ابن عطیة فیادلة القائلین به. 1. «الجامع لاحکام القرآن» للقرطبی، ج 1 ص 69 2. «جامعالبیان» لابن جریرالطبری، ج 1 ص 8 1. «الالفاظ الدخیلة فیالقرآن» جفری آرثر، الترجمهالفارسیة، فریدون بدرهاى، المقدمة، ص 28. 2. «مباحث فیعلوم القرآن» لصبحى الصالح، ص 19 1. «علماللغة و اللغة الفارسیة» لپرویز ناتل خانلری، ص 111 - 112 1. «الخصائص» لابن جنی 2. «تاریخالقرآن» لمحمود رامیار، ص 25 3. یستعین بعضالکتاب المعاصرین، مثل الدکتور جواد على، فیتحریک الکلمات بالحروف اللاتینیة، بمثلما یفعلالمستشرقون. و فیالانجلیزیة لفظتا Revelation , Inspirationتعادلان کلمة «الوحی» فیالعربیة. 4. «الصحاح» للجوهری، ج 6 ص 2519. «لسانالعرب» لابن منظور، ج 15 ص 379. «جمهرةاللغة» لابن درید، ج 1 ص 171. |
|
تتمّهاى بر واژگان بيگانه در قرآن
مسعود ربيعي آستانه
چکیده: این نوشتار از واژگان بیگانه در قرآن بحث می کند. نویسنده با توجه به پژوهش های زبان شناختی و تاریخی واژه های زیر را بررسی می کند: اب، ابابیل، ابراهیم، ابریق، ابلیس، اجر، احبار، آدم، ادریس، ارائک، آزر، ارم، اساطیر. 1 - أبّ: (abb) = (Plant): گياه، دستگاه، ماشين، كارخانه، سوره 80 (عَبَس) آيه 31 اين سوره هشتادمين سوره قرآن به ترتيب موجود2 و يكى از سورههاى قديمى مكى است، و داراى 42 آيه، مىباشد. تركيب آيه: «وفاكهةً وَاَبّاً»: «و انواع ميوههاى خوش و علفها و مرتعها» اين كلمه تنها يك بار در قرآن آمده است. برخى ريشه واژه «أبّ» را آرامى مىدانند و زبان آرامى از انشعابات زبانهاى سامى شمال غربى است كه با زبان كنعانى نيز قرابتهايى دارد و «اب» به زبان اهل مغرب (زبان بربرى) به معنى گياه و علف است و در ترگومها (Targums) كه ترجمههاى آرامى عهد عتيق را گويند، اين واژه «ابّ» معادل سبز بودن است. بنابراين آيه كريمه در وصف باغها و بوستانهاى بهشت است. بعضى از دانشمندان نيز اين كلمه را از سريانى، كه از غنىترين منابع زبانى واژگان قرضى قرآن است و به معناى آنچه كه زمين فرا مىآورد گرفتهاند كه در صورت اخير بهطور مستقيم از صورت ترگومى گرفته شده است. بعضى ديگر مثل زيمّرن (Zimmern)، مؤلف كتاب (واژگان دخيل اكدّى)3 احتمال دادهاند كه «ابّ» يك واژه قرضى قديمى از نواحى بين النهرين باشد. منابعى كه از اين كلمه بحث كردهاند عبارتند از: - لسان العرب: جمال الدين ابن منظور، جلد 1، چاپ دوم، بيروت، دار احياء التراث العربى (1992 م) - النهاية: ابن اثير جلد اول صفحه 10 - تفسير روايى معالم التنزيل: تأليف ابومحمد حسين بن مسعود بن بغوى معروف به ابن فّرا و ملقب به محيى السنه و ركن الدين، جلد هفتم، صفحه 175 - الاتقان فى علوم القرآن، جلال الدين عبدالرحمن سيوطى، صفحه 318 - رساله المتوكلى: سيوطى، صفحه 65 و منابع عديده ديگر. 2 - أبابيل: (ababil) = همريشه با كلمه (small Pox) به معنى آبله سوره 105 (فيل) آيه 3 در ذكر احوال قلع و قمع كردن ياران ابرهه چهاردهمين سوره قرآن (جدول بلاشر)4. داراى 5 آيه، 96 حرف، 23 كلمه، محل نزول مكّه. تركيب آيه: «وأرسل عليهم طيراً ابابيل»: «و بر سر آنان دسته دسته پرندگانى (ابابيل) فرستاد». اين كلمه تنها يكبار در قرآن، آن هم به صورت جمع آمده است. ابابيل را به معناى: «گروه - دسته و جماعت» گرفتهاند كه اين معانى با تسامح به اين شكل ترجمه شده است. زمخشرى مؤلف تفسير معروف «الكشّاف عن حقائق غوامض التنزيل فى تأويل وجوه الأقاويل» آن را به معنى حزائق و بَغَوى به جماعات معنى كردهاند و هر دو آن را جمع «اباله» دانستهاند. شهاب الدين خفّاجى (متوفى 1069 ه . ق) مؤلف كتاب «شفاء الغليل فى كلام العرب من الدخيل» سه تلفظ زير را براى ابابيل ثبت و ضبط كرده است. «أبالة - إبالة - إيبالة». بورتن از سرگرد پرايس نقل مىكند كه اين واژه هيچ ربطى به پرندگان ندارد، بلكه نام بلايى است، و گذشته از آن، اين كلمه از ابيله به معناى «تاول» (Vesiche) گرفته شده است. طبق حدس دانشمند اتريشى، آلويس اشپرنگر 5(Sprenger) بين اين واژه و آبله (Smallpox) رابطهاى است. او آن را مشتق از «اب» به معنى پدر و ابيل به معنى نوحه و ندبه مىپنداشت و مىگفت ايرانيان واژه ابيله را به معناى آبله بكار مىبرند. وى اين كلمه را فارسى مىداند، اما بنا به اعتقاد آرتور جفرى اثبات اينكه كلمه فارسى است مشكل است و آبله فارسى خود از عربى دخيل است و بىترديد از همين آيه گرفته شده است. برنارد بارون كارادوو مؤلف فرانسوى كتاب پنج جلدى «متفكران اسلام» مىگويد: «طيراً ابابيل» قراءت نادرستى از تيربابيل به معنى تيربابلى است. اين رأى و نظرگاه كارادوو از ديدگاه زبانشناسان متقاعد كننده نيست. اصل و ريشه اين واژه همچنان ناشناخته مانده است.6 آقاى دكتر محمد مقدم، استاد زبانشناسى و زبانهاى باستانى دانشگاه تهران در تكميل نظر آرتورجفرى درباره ابابيل چنين نوشتهاند: «اكنون به نوشته دكتر جفرى دو يادداشت زير را مىتوان افزود: (1) آبله واژه فارسى است و صورت پهلوى آن ابلك وابلق هنوز در فارسى زنده است، به معنى داراى پيس و لك و هر چيز دو رنگ و همچنين واژه ابلوك به معنى مردم دو رنگ و منافق، ابابيل جمع معرب آن است و شايد خود ابرهه صورت ديگرى از اين واژه باشد. (2) آبله بيمارى واگيردار معروف (انگليسى smallpox) و طيراً ابابيل نوعى مخصوص از اين بيمارى و ترجمه آبله مرغان فارسى است (انگليسى chickenpox(«.7 طبق نظر دكتر آذرتاش آذرنوش در كتاب پر ارج «راههاى نفوذ فارسى در فرهنگ و زبان عرب جاهلى» كلماتى چون: ابريق، ابلق - (دو رنگ: سياه و سفيد) قابل قياس با كلمه فارسى ابلك - اُتْرُجّ از جمله كلماتى است كه از فارسى در شعر عرب جاهلى راه يافته است. براى نمونه بنگريد به شعر ذيل از اميّة ابن ابى الصّلت از شعراى حنيف قبل از اسلام كه بعدها ادعاى نبوت كرد: حول شيطانهم ابابيل ربّيّون شدّوا سنّورا مدسورا»8 3 - ابراهيم: (Ibrahim) = (Abraham): يعنى پدر عالى از آبرام (در عبرانى) اين واژه 69 بار در قرآن كريم به كار رفته از جمله در سوره 2 آيه 124، سوره 3 آيه 33، سوره 42 آيه 8 .13 مرتبه از 69 بار، كلمه ابراهيم با كلماتى چون حنيف و ملت همراه شده است.9 حتى سورهاى نيز در قرآن (سوره چهاردهم) به نام او نامگذارى شده است و در اين سوره به رغم انتظار تنها يكبار نام ابراهيم بصورت صريح آمده است (آيه 35) و در بقيه موارد اين سوره، نام او به شكل فاعل محذوف و در قالب كسى كه خواستهاى از خداوند دارد آمده است. مشهور است كه حضرت ابراهيم پس از عهدى كه با خداوند بست به ابراهام (يعنى پدر قبائل) ناميده شد. به نظر مىآيد كه كلمه (Avram) نيز صورت ديگرى از تلفظ ابراهيم بوده باشد! راغب اصفهانى مؤلف كتاب «المفردات فى غريب القرآن» اين كلمه (ابراهيم)، را تركيبى از: «برىٌ عن الأصنام وهام الى ربّه» مىداند. نام موطن او را «اور» دانستهاند كه در لغت عبرانى به معنى شعله است و با «اوربالا» نبايد يكى پنداشته شود و مدفن او نيز شهر معروف «الخليل» در فلسطين اشغالى است. براى كلمه ابراهيم، ريشههاى سريانى و آرامى قائلند، اما پارهاى از زبانشناسان به وجود چنين ريشهاى اعتقاد ندارند. اما واژه ملّت كه در تركيب واژه ابراهيم آمده در متون كهن به معنى دين و آيين به كار مىرفته ولى امروزه به مردم يك كشور مىگويند كه معادل جمهور است. منابع ضبط و تحقيق نام ابراهيم: - نووى در تهذيب صفحات 126-27 - سيوطى در المزهر، جلد اول صفحه 138 - جواليقى در المعرب - يوزف هور و ويتس در تحقيقات قرآنى و ديگران. 4 - ابريق: (Ibriq) = در زبان انگليسى معادلهايى چون (dish): )بشقاب( (glass))ليوان( و (cup) )جام و فنجان( دارد. مورد كاربرد اين كلمه، يك بار آن هم به صورت جمع مكسّر در سوره 56 (واقعه) آيه 18 در رديف ظروفى چون، كوب و كاس آمده است و به معنى آبريز و يا آب دستان، در وصف نعمتهاى بهشتى مىباشد. تركيب آيه: «باكوابٍ و اباريق و كأسٍ من معينٍ»: «با جامها و آبريزها و پياله ]ها[يى از باده ناب روان». كلمه اكواب در كريمه 71 از سوره زخرف نيز آمده است وهمچنين كأس در آيه 45 سوره صافّات. كأس و ابريق و اكواب تفاوتهايى با هم دارند كه ذيلاً اشاره خواهد شد: «اكواب جمع كوب و به معنى كوزه و ظرفى است كه دسته و لوله ندارد و داراى دهنه گشاد و فراخ است كه از هر طرفِ آن مىتوان محتواىاش را نوشيد. اباريق: جمع ابريق است كه گويند معرب آبريز مىباشد و آن عبارت از ظرف و كوزهاى است كه دسته و لوله دارد و داراى درخشندگى و شفافيت است. برخى آن را با توجه به نكته اخير، مشتق از برق مىدانند. چنان كه ابوالفتوح رازى گويد: «اباريق جمع ابريق باشد و آن كوزه بود كه با جرّه باشد و وزن آن افعيل باشد من البرق».10 «كأس: و آن جامى است كه خمر و نوشابه از آن بنوشند. و به جام در صورتى كأس گويند كه در آن نوشابهاى باشد و در غير اين صورت يعنى به هنگامى كه خالى باشد، آن را كوب يا ابريق گويند. يعنى كوب و ابريق با صرفنظر از محتواى آن، مورد استعمال قرار مىگيرد.»11 ابريق گويا مخصوص ميخوارى بوده كه خيام، در آن رباعى معروف از اين واژه استفاده كرده است: ابريق مىمرا شكستى ربى (الخ) ابريق از جمله واژگانى است كه در شعر جاهليت نيز راه يافته است و معناهايى چون: «تنگ - آفتابه و آبريز» داشته است. البته در فارسى جديد به معنى آبريز است كه در واقع همان تنگ لوله دار و ظرف آب مىباشد و طبق حدس ورنركاستل مركب از آب در پهلوى aB فارسى باستان aPi = اوستايى مىباشد. مؤلف «تاج العروس» نيز آن را مشتق از برق دانسته است. بىترديد كلمه ابريق از جمله واژگان فارسى است كه در قرآن كريم راه يافته است و اين تنها واژه فارسى راه يافته به قرآن نيست، بلكه واژگان ديگرى نيز از فارسى به قاموس كلمات قرآنى راه يافته است كه پارهاى از آنها بقرار ذيل است، هر چند كه دانشمندان در مواردى، به فارسى بودن آنها اختلاف نظر دارند مانند: ابابيل: كه ذكرش رفت و كارادوو آن را فارسى دانسته است. ابراهيم: به تحقيق بيشتر نيازمند است. وزير: طبق نظر لاگارد12 واژهاى ايرانى است. نسخه: بازلاگارد آن را واژهاى ايرانى مىداند. مَلِك: منوط به تحقيق بيشتر است. مقلاد: در فارسى بودن آن محل ترديد است. مِسكْ = واژه به طور مستقيم از فارسى ميانه به پهلوى راه يافته است. مرجان: به طور مستقيم از منابع ايرانى وارد و زبان عربى نشده است، اما فارسى بودن آن مسلم است. مدينه: فارسى نيست مجوس: فارسى ميانه لات: منوط به تحقيق بيشتر است، اين واژه را بيشتر هزوارش مىدانند و زوارشن (Zavareshn) يا هزوارش، هزار كلمه است كه در سرتاسر نوشتهجات پهلوى اوستا (زند) و در نامههاى پيش از اسلام و پس از آن، هزارها كلمه سامى از لهجه آرامى به كار رفته است، به اين گونه كلمات كه فقط در كتابت مىآمده و به زبان رانده نمىشد، هزوارش مىگفتند: مثال: گوشت به عربى مىشد لحم ولى در نگارش بُسرا مىنوشتند و گوشت مىخواندند از اين گونه كلمات هزار عدد موجود بوده كه به آنها هزوارش مىگفتند. كنز: بى ترديد يك واژه ايرانى است و با گنج فارسى قرابت خاصّى دارد. كافور: مأخوذ از يك واژه ايرانى است. قفل: فارسى است. فيل: اصل ايرانى دارد. فردوس: اصل واژه صورتى ايرانى دارد. اين واژه از ديد ريشهشناسى از پيشوند پَرَ (Para) به معنى پيرامون و گرداگرد، و دَئز (daeza) به معنى انباشتن و روى هم چيدن و ديوار نهادن ساخته شده است. و پَرَدَئزَ(Paradaeza) به معناى: باغ و محوطه ديوار كشيده شده مىباشد. اين واژه نيز در گذر زمان با دگرگونىهايى روبرو شده است و به شكلهايى چون: پرديس، فرديس و سرانجام فردوس بكار رفته است. جديدترين شكل تلفظ اروپايى آن كلمه «پاريس» است كه زينتبخش پايتخت فرانسه مىباشد. بنابراين كلمه فردوس با «پارادائز» (Paradis)انگليسى و فرانسوى از يك ريشه است. البته گروهى نيز كلمه «پاريس» را متخذ از زبان لاتينى دانستهاند. عفريت: ديدگاهها به فارسى بودن اين واژه متمايل است. عبقرى: به نظر مىرسد كه واژهاى ايرانى باشد. طين: يك هزوارش پهلوى است. صُلْب: با ترديد واژهاى ايرانى است. سِوار: از اصل فارسى است. سَرْد: ايرانى است. سربال (شلوار): واژهاى ايرانى است. سرادق: (سراپرده) واژهاى ايرانى است. سراج: فارسى است. جهنّم: منوط به تحقيق بيشترى است. جند: اصلى ايرانى دارد. جُناح: اصلى فارسى دارد استبرق: فارسى است بنّاء: از آرامى بنارسى راه يافته است. باب: فارسى است. 5 - ابليس: (Iblis) در انگليسى معادل (Diabolos) و (satan) و در فرانسه (Diable)، درباره دو كلمه ابليس و شيطان در مقاله جداگانهاى توضيح داده شده است.13 6 - أجْر: (Ajr( sanction - punishment - reward به معناى پاداش و مزد. در اغلب سورهها اين كلمه آمده است. جمع آن «اجور» و صورتهاى فعلى آن مثل «أَجَرَ» و در سوره قصص در ماجراى كار كردن موسى نزد شعيب و از زبان دختر شعيب «صفوراء» كه بعدها به همسرى موسى آمد به صورت فعل امر «إستأجره» بكار رفته است. فعل أجَرَ (مزد پرداخت) ظاهراً از روى صورت اسمى آن ساخته شده است. بعضى از دانشمندان زبانشناسى از جمله زيمّرن آن را از ريشه اكدى و به معناى ياد شده گرفته است و همچنين در آن زبان به معنى مزدور نيز آمده است. از همين ريشه واژه آرامى و سريانى آن نيز به معنى مزدور به كار رفته است. محتمل است كه واژه از زبان آرامى وارد دستگاه زبانى عربى شده باشد. لازم به توضيح است كه خط آرامى چه آرامى جديد و چه قديم. داراى نارسايىهاى معمول در خطهاى آسيايى است خطّ آرامى مركب از حروف بى صدا است كه تنها دو حرف مصوت اشباع شده در آن منظور است و به صدا در آوردن آن مشكلى اساسى است به ويژه در زبانهاى غير سامى. واژه «اجر» در زبان سريانى (زبان سوريه باستان و زبان متون مقدس وحيانى پيش از عبرى) بيش از آرامى يهودى متداول است. 7 - أحْبارْ (Rabbis)=(Ahbar) سوره 5 (مائده) آيه 63-44/سوره 9 (توبه) آيات 34-31 جمع حِبرٌ يا حَبْر به معنى فقيه يهودى يا دانشمندان جهود راغب اصفهانى در «المفردات» آن را از «حبر» به معناى اثر و نشان به جاى گذاشتن (مانند اثر زخم) گرفته و معتقد است دانشمندان يهود را به علت اثرى كه تعاليم ايشان به زندگى طالبان علم مىگذاشته است احبار مىناميدند. (مفردات صفحه 104) اين واژه نخست به صورت مفرد وارد زبان عربى شده و سپس بصورت جمع كاربرد يافته است. واژه «أحبار» از اصطلاحات فنى براى مناصب فقهى يهودان مىباشد. از معروفترين يهودانى كه به مقام أحبارى رسيده بودند «كعب الأحبار» است كه در ميان مسلمانان به عنوان «جاعل الحديث» معروف است. او از دين يهود به اسلام گرويده بود. 8 - آدَم (Adam) در سوره 2 (بقره) آيات: 31-34 در سوره 3 (آل عمران) آيات: 33-59 سوره 5 (مائده) آيه 27 سوره 7 (اعراف) آيات: 11-19-26-35-172 سوره 17 (اسراء) آيات: 61-70 سوره 18 (كهف) آيه 50 سوره 19 (مريم) آيه 58 سوره 20 (طه) آيات 115-120 سوره 36 (يس) آيه 60 اين واژه در قرآن كريم همواره نام يك فرد خاص است و در مقايسه با همين نام در واژه عبرى و فينيقى به معناى انسان به مفهوم عام به كار نمىرود، اگر چه اين روند در تركيب «بنى آدم» در سوره 7 (سوره اعراف) آيه 26 تا حدى به هم مىخورد يعنى در اينجا بنى آدم را تا حدى مىتوان گفت كه اسم خاص نبوده و خطاب عام به همه آدميان مىباشد. اين واژه به طور مستقيم از تورات گرفته شده است اگر چه بسيارى از اهل لغت مسلمان، آن را عربى سره دانستهاند. بنگريد به: المعرّب (جواليقى صفحه 8) و همچنين درباره اشتقاق آن نگ به: «مفردات راغب صفحه 12« اگر چه اتفاق آراء بر آن است كه اين واژه عبرى است اما بعضى از روايتها نيز آن را سريانى اصيل دانستهاند. براى اطلاع از تفاوتهاى كلمات انسان بشر و آدم بنگريد به: «خلقت انسان: يدالله سحابى» و «خلقت انسان از آقاى مشكينى» و «جلدهاى جزء اول و دوم تفسير الميزان: علامه طباطبايى» 9 - «إدْريس» = (Idris) = (Enoch) سوره 19 (مريم) آيات: 56 (به صورت مصرّح) و 57 (به صورت مضمر) سوره 21 (انبياء) آيه: 85 براى اطلاع كامل از ادريس و چهار پيامبر زنده ديگر بنگريد به مقاله نگارنده در: فصلنامه بينات شماره 43 پاييز 83 با عنوان: «درسى از ادريس» 10 - «أرائك» (Araik) = (kinglytable) «تخت شاهى» (king dom table) جمع اريكه: اورنگها سوره 18 (كهف) آيه 31 سوره 36 (يس) آيه 56 سوره 76 (انسان) آيه 13 سوره 83 (مطفّفين) آيه 23 و 35 اين واژه را تنها در آياتى از قرآن مىتوان ديد كه به توصيف خوشىهاى اهل بهشت مىپردازد. صاحب مفردات و تاج العروس به صورت مبسوط درباره اين واژه بحث كردهاند بعضى از اهل لغت آن را حبشى دانستهاند كه در اين باره البته ترديد دارند و پارهاى ديگر نيز احتمال مىدهند كه واژه ريشهاى ايرانى داشته باشد براى اطلاع بيشتر درباره اين واژه بنگريد به كتاب پژوهشگر آلمانى ژوزف هورويتس (Horovitz) با عنوان «بررسىهاى قرآنى» 11 - آزر (Azar) سوره انعام آيه 74 نام عموى حضرت ابراهيم، در كتابهاى سيره پيامبران نام پدر حضرت ابراهيم را «تارُخْ» نوشتهاند. نكتهاى كه در كتاب توماس هايد (Hyde) استاد شرق شناس دانشگاه آكسفورد ديده مىشود، اين است كه او معتقد بود: «آزر نام پدر ابراهيم در زمان شرك بوده و پس از آنكه وى ايمان آورده به تارح (Terah)شهرت يافته است» كه اين موضوع با اساس ديانت پيامبران توحيدى در مباينت است. براى اطّلاع از ديدگاههاى هايدنك به «تاريخ اديان ايرانى صفحه 62« چاپ اكسفورد 1700 م اما در مورد كلمه آزر، زبان شناسان معتقدند كه اصل آن به دو صورت عازر و آزر در زبان عربى به صورت العازر باز مىگردد. بعضى نيز آزر را به آذر كه در فارسى پهلوى نام ديو يا خداى آتش است ارتباط مىدهند. چنان كه آذربان به معنى نگهبان آتش است. 12 - إرَمْ (Iram) سوره 89 (فجر) آيه 7 در تركيب «ارم ذات العماد» صفت شهر قوم عاد دانشمندان زبان شناس اين واژه را متعلق به نواحى عربستان جنوبى مىدانند. 13 - «أساطير» (Asatir) - (Myth) سوره 6 (انعام) آيه 25 سوره 8 (انفال) آيه 31 سوره 16 (نحل) آيه 24 سوره 23 (مومنون) آيه 83 سوره 25 (فرقان) آيه 5 سوره 27 (نحل) آيه 68 سوره 46 (احقاف) آيه 17 سوره 68 (قلم) آيه 15 سوره 83 (مطففين) آيه 13 به معنى افسانهها، قصهها، داستانها اين واژه در همه آيات به صورت تركيب «اساطير الاولين» (داستانهاى پيشينيان) به كار رفته است اين واژه در واقع صفتى بود كه اهل مكه داستانهاى خوانده شده توسط حضرت رسول را كه بر آنان مىخواند به آن توصيف مىكردند. دانشمند اتريشى آلويس اشپرنگر (1893-1813 م( Sprenger به غلط معتقد است كه «اساطيرالاولين» نام كتابى است كه حضرت محمدصلى الله عليه وآله وسلم آن را در اختيار داشته است. اما «نولدكه» و همكار و دستيارش «فردريش شوالى» اين نظر اشپرنگر را نپذيرفتند. اين جمله بيشتر از زبان نضربن الحارث در طعن به قرآن شنيده شده است. اسطوره از ديدگاه پديدارشناسى عبارتست از: روايتى نمادين درباره آفرينش ايزدان - قدّيسان - قهرمانان - ديوان و موجودات ماوراء طبيعى نگ به: «زير آسمانههاى نور صفحه 9» اسطوره با افسانه فرق مىكند. افسانه عبارت از داستانى سرگرم كننده و غيرعادى است. موجودات اسطورهاى طبيعى نيستند بلكه فراطبيعىاند مانند ايزدباد (رايو)، ايزدآب و... اسطوره را از سَطَرَ به معنى نوشتن مىگيرند اما خود فعل سَطَرَ خود مشتق از سَطْر است و واژه اخير را برگرفته از آرامى دانستهاند. نظر ديگر آن است كه اسطوره از كلمه «ايستورياى» يونانى گرفته شده است. «نظر اشپرنگر» براى اطلاع بيشتر در خصوص اسطوره نگ: «جستارى چند در فرهنگ ايران» از شادروان دكتر مهرداد بهار و همچنين «رؤيا - اسطوره - حماسه» از دكتر ميرجلال الدين كزازى و كتاب «گستره اسطوره» مجموعه گفت و گو با اسطوره شناسان معروف ايرانى».
پی نوشتها:
1) فصلنامه پژوهشهاى قرآنى «قرآن و واژگان بيگانه» شماره 34، سال نهم، تابستان 1382، ويژه قرآن و حقوق (217 - 206 )1 2) نك: «واژههاى دخيل در قرآن مجيد» آرتور جفرى، ترجمه فارسى، 97. 3. Zimmern, H.)Akhadische Fremd Worterals Beweisfur babylonischen Kulture in Fluss.( Leipzig, 1917 4) پس از اين هر ارجاعى كه به جدول بلاشر و روايت ابن عباس مىشود از دو منبع زير است: «سير تحول قرآن، مهدى بازرگان» صفحه 24، «قرآن در اسلام، علامه طباطبايى»، 121-26. 5) نويسنده كتابهايى چون «محمّد و قرآن» و كتابى با مشخصات زير: (Das leben and die leneredes Mohammad, 3 vols. Berlin, 1861-5) 6 و 7) نك: «واژهاى دخيل در قرآن مجيد» صفحات 98-99 و همچنين بنگريد به مقاله «طيراً ابابيل» مجله سخن، سال اول شمارگان 7و8 بهمن و اسفند 438-39 1322. 8) براى مزيد اطلاع از اشعار امية ابن ابى الصلت بنگريد به ويرايش كامل اشعار او توسط فردريك شولتس (F.Schulthess) 9) براى مزيد اطلاع بنگريد به مقاله «نگاهى به واژه حنيف در قرآن» تاليف نگارنده، بيّنات سال نهم شماره 3، پاييز 81 10 و 11) نك به: «تفسير سوره واقعه» دكتر سيد محمد باقر حجتى، چاپ دوم 1374، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، 81 و همچنين با اندك تفاوتى «نقش بر آب» دكتر عبدالحسين زرينكوب، ذيل شرح بر «غزل الا يا ايها الساقى» انتشارات علمى. 12) بنگريد به: Lagarde. pde. (Gesammelte Abhandlungen). leipzig, 1866 "Persische studint. Gottigen." 1884 13) نك: مقاله (يأس ابليس) نوشتارى درباره تراژدى شيطان و دوگانگى او در انتخاب. |
ترادف: اتحاد چند واژه در معناى مراد (مصداق)ترادف از موضوعات مبحث الفاظ اصول فقه و منطق و نيز از موضوعات مورد بحث در فقهاللغه و علمالدلاله به شمار مىرود كه دانشمندان علوم قرآنى آن را بر واژگان قرآنى تطبيق كرده، از رهگذر آن دانش «ترادف در قرآن» را سامان دادهاند.ترادف در لغت به معناى آمدن چيزى پس از چيز ديگر است[1]؛ اما در معناى اصطلاحى آن اتفاق نظرى نيست؛ آنان كه به وجود ترادف در زبان عربى و قرآن باور دارند، ترادف را عبارت از اتحاد دو يا چند واژه در معناى مراد (مصداق) دانستهاند[2] و منكران آن، ترادف را عبارت از اتحاد دو يا چند واژه در معنا به طور مطلق، اعم از معناى مراد و غير آن تلقى كردهاند.[3] به نظر مىرسد، جرجانى با لحاظ اين دو ديدگاه در تعريف ترادف گفته است: ترادف بر دو معنا اطلاق مىشود: اول اتحاد در مصداق و دوم اتحاد در مفهوم.[4] گفتنى است كه پيشينيان بسيارى از واژگان قرآن را با واژگان ديگرى معنا مىكردند؛ براى مثال ابنعباس(م.68ق.)«يُؤمِنونَ» را به «يصدّقون»[5] و «الحَمدُ لِله» را به «الشكرلله»[6] معنا و تفسير كرده است. اين مىتواند بر وجود ترادف در نظر آنان دلالت كند. اين تلقى در ميان معتقدان به وجود ترادف از گذشته تاكنون وجود داشته است. اما از حدود قرن سوم در ميان برخى از علماى لغت به پيشوايى ابنالاَعرابى (م.231ق.) تلقى ديگرى سربرآورد[7]، مبنى بر اينكه هر واژهاى براى معنايى خاص متفاوت از معناى واژه ديگر وضع دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 400 شده است و از اين رو هيچ دو واژهاى هم معنا و مترادف نيستند. آنان دو واژهاى را مترادف مىدانستند كه هيچ تفاوت معنايى ميان آنها نباشد. به نظر اين گروه معادلهايى را كه لغويان و مفسران براى واژهها بيان كردهاند از باب تقريب معناست. به نظر ابنالاَعرابى هر اسمى وجه تسميهاى دارد كه از ديگرى متفاوت است و ما وجه تسميه برخى اسمها را مىدانيم و برخى ديگر را نمىدانيم؛ براى مثال مىدانيم كه «انسان» را به جهت نسيانش انسان ناميدهاند؛ ولىنمىدانيم «رجل» و «امرأه» را به چه جهت چنين نامگذارى كردهاند.[8] شاگرد او ابوالعباس ثعلب (م.291ق.) نيز معتقد بود، هرچه مترادف دانسته شود، در صفت متباين است؛ براى مثال «انسان» به اعتبار صفت نسيان يا اُنس، و «بشر» به اعتبار بَشَره (پوست) وضع شدهاند.[9] مبرّد (م.285ق.) وابوهلالعسكرى (م.395ق.) نيز در تأييد اين نظر واژگان «شِرْعه» و «مِنْهاج» را مترادف نمىدانستند، زيرا «شِرْعه» از «شَرَعَ فُلانٌ فى كذا» گرفته شده و در موردى به كار مىرود كه كسى كارى را آغاز كند و «منهاج» از «أَنْهَجَ البِلى فى الثَّوب» مشتق شده است و در مواردى استعمال دارد كه كهنگى در لباس فراگير شود، به علاوه عطف دو چيز بر يكديگر بر تغاير آن دو دلالت دارد؛ چرا كه اگر يكى بودند، لازم مىآمد، يك چيز بر خودش عطف شود كه اين نادرست است، چنانكه اگر ابوجعفر همان زيد باشد، روا نيست كه بر يكديگر عطف شوند.[10] به نظر ابوهلال اگر دو واژه در يكى از موارد استعمال، صفات، تأويل، حروف تعدّى، نقيض، اشتقاق، صيغه و ضبط با هم فرق داشته باشند، مترادف دانسته نمىشوند.[11] فرق در استعمال مانند «علم» و «معرفت» كه علم دو مفعول مىگيرد؛ اما معرفت يك مفعول. فرق در صفات مانند «حلم» و «امهال» كه حلم تنها به حُسن متصف است؛ اما امهال هم به حُسن و هم به قبح متصف مىگردد. فرق در تأويل مانند «مزاح» و «استهزا» كه مزاح به تحقير مزاحشونده نمىانجامد؛ اما استهزا به تحقير وى مىانجامد. فرق در حروف تعدّى مانند «عفو» و «غفران» كه عفو با «عن» متعدّى مىشود (عَفَوْتُ عَنْه)، اما غفران با لام (غَفَرْتُ لَه). فرق در نقيض مثل «حفظ» و «رعايت» كه نقيض حفظ اضاعه (تباه كردن) است؛ اما نقيض رعايت اهمال (وانهادن). فرق در اشتقاق نظير «سياست» و «تدبير» كه سياست از «سوس» (موريانه)، اما تدبير از «دُبُر» (پايان هر چيز) اشتقاق يافته است. فرق در صيغه مانند «استفهام» و «سئوال» كه اولى مزيد و از باب استفعال است؛ ولى دومى دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 401 مجرّد است. فرق در ضبط مانند ضَعْف و ضُعْف يا جَهْد و جُهْد.[12] نتيجه آنكه طبق چنين تلقىاى از ترادف بايد گفت ترادف وجود ندارد، زيرا هيچ دو واژهاى يافت نمىشود، مگر اينكه در يكى از جهات مذكور با يكديگر فرق دارند. اشكال اين تلقى آن است كه در آن، ترادف به عنوان يك ويژگى زبان واقعى و متعارف و رايج ميان اهل زبان نگريسته نشده است. بايد توجه داشت كه در زبان واقعى گاهى يك معنا به دو تعبير مىآيد، بدون آنكه به فروق لغوى آنها توجه شود؛ براى مثال در آيات «و لَقَد خَلَقنَا الاِنسـنَ مِن صَلصـل مِن حَمَإ مَسنون»(حجر/15،26) و «و اِذ قالَ رَبُّكَ لِلمَلـئِكَةِ اِنّى خــلِقٌ بَشَرًا مِن صَلصـل مِن حَمَإ مَسنون»(حجر/15،28) يك معنا (خلقت از صلصال) يك بار به «انسان» و بار ديگر به «بشر» نسبت داده شده بدون آنكه فرق معناى وضعى انسان (اُنس يا نِسيان) و بشر (بَشَرَه) لحاظ شده باشد، از اين رو در ردّ ترادف صحيح نيست به چنين فروقى كه مورد توجه اهل زبان نيست، تمسّك شود. مبرّد و ابوهلال براى ردّ امكان عطف دو مترادف، نادرستى عطف اسم و كنيه را بر يكديگر مثال آوردهاند، حال آنكه برخلاف اسمهاى ذات اسمهاى معنا را (مانند شرعه و منهاج) مىتوان بر يكديگر عطف كرد. بنابراين به نظر مىرسد كه در تعريف ترادف بايد اتحاد دو واژه در معناى مراد (مصداق) را ملاك قرار داد، صرفنظر از آنكه در جهات ديگر با هم متحد باشند يا نباشند. شايد وجه تسميه چنين واژههايى به ترادف آن بوده است كه معمولاً آنها در استعمال در پى هم مىآيند؛ مانند: «شِرعَةً و مِنهاجـًا»(مائِده/5،48) يا «ضَيِّقـًا حَرَجـًا»(انعام/6،125)، چنانكه برخى ترادف را به توالى (در پى هم آمدن) الفاظ مفردى تعريف كردهاند كه بر يك شىء به يك اعتبار دلالت داشته باشد.[13] شرط اصلى ترادف آن است كه دو يا چند واژه بتوانند به جاى يكديگر به كار روند و مقصود واحدى را القا كنند.[14] تحقق چنين شرطى در هر زبانى منوط به اين است كه واژگان مترادف اتحاد تام در معناى مراد (مصداق) داشته باشند و افزون بر آن در استعمال ميان آنها هيچ فرق معنايى ملاحظه نشود.[15] بديهى است كه برخى از واژگان افزون بر اينكه مراد و مقصود واحدى را القا مىكنند، متضمن نوعى فرق معنايى هستند؛ نظير «أزلّ» و «وسوس» در آيات «فَاَزَلَّهُمَا الشَّيطـنُ»(بقره/2،36) و «فَوَسوَسَ لَهُمَا الشَّيطـن».(اعراف/7،20) در اين دو عبارت يك مراد و مقصود القا شده و از يك واقعيت خبر داده شده دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 402 است و آن عبارت از لغزش آدم و همسرش به وسيله شيطان است. منتها در «أزلّ» كار شيطان به لغزاندن پاى آدمى تشبيه شده است، چنان كه در قرآن آمده است: «فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعدَ ثُبوتِها»(نحل/16،94) و در «وسوس» نحوه لغزاندن يعنى «وسوسه» (حديثنفس) بيان شده است؛ چنان كه آمده است: «و نَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُهُ».(ق/50،16) برخى اين نوع از ترادف را كه متضمن نوعى فرق معنايى ميان واژگان است، ترادف جزئى ناميدهاند.[16] بنتالشاطى نمونههاى متعددى از اين دست واژگان قريب المعنا را همراه با تفاوت ميان آنها معرفى كرده و اين تفاوتها را دليلى بر عدم ترادف در ميان واژگان قرآنكريم دانسته است.[17] در زمينه ترادف توجه به اين نكته ها ضرورى است: 1. پذيرش ترادف در لغت به ويژه واژگان قرآنى به اين معناست كه يك واژه در مورد يا موارد خاصى با واژه ديگر مترادف است و مىتواند به جاى آن به كار رود و همان مقصودى را القا كند كه آن واژه ديگر القا مىكند. بسا ممكن است يك واژه وجوه گوناگونى از معنا حسب استعمالهاى مختلف داشته باشد كه با در نظر گرفتن آن وجوه اختلافى مجالى براى پذيرش ترادف نخواهد بود، از اين رو نبايد انتظار داشت كه دو واژه در همه استعمالاتشان با همديگر مترادف باشند. 2. بحث ترادف مربوط به واژگان يك زبان است؛ نه زبانهاى مختلف و پنهان نيست، واژگانى كه از زبانهاى ديگر به زبان عربى يافتهاند، جزو زبان عربى به شمار مىروند. 3. در ترادف سخن از هم معنايى واژگان در يك عصر است نه در اعصار گوناگون. البته بسا واژگانى معناى خود را طى اعصار گوناگون حفظ كرده باشند و بنابراين ميان واژگان اعصار گوناگون نيز ترادف برقرار باشد. 4. ترادف ناظر به معناى استعمالى واژگان است نه معناى وضعى. بسا ممكن است، واژهاى معناى وضعى اوليهاش را حفظ كرده باشد و در همان معنا استعمال شود و بسا آن معنا بر اثر گذشت زمان تطور يافته و معناى جديدى براى آن پديد آمده و اكنون آن واژه به اين معناى جديد استعمال شده باشد، بنابراين ترادف به موارد خاصى از استعمالات واژگان و عصر معين و اهل زبان مشخصى محدود مىگردد.[18] انواع ترادف:مترادفها را به اعتبارهاى گوناگون مىتوان به انواعى قسمت كرد؛ به اعتبار مبدأ اشتقاق، مترادفات دو قسماند: يك نوع از مترادفات از ريشه واحدى مشتق شدهاند؛ مانند «نُزِّلَت» و «اُنزِلَت» در آيه «و يَقولُ الَّذينَ ءامَنوا لَولا نُزِّلَت سورَةٌ فَاِذا اُنزِلَت سورَةٌدائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 403 مُحكَمَةٌ». (محمّد/47،20) به اعتقاد قائلان به ترادف در اين آيه به جهت تنوّع تعبير يك بار «نُزِّلَت» و بار ديگر «اُنزِلَت»آمده و معناى مراد از آن دو يكى است. نوع ديگر از مترادفات از ريشههاى متفاوتى هستند؛ مثل «فَطَرَنى» و «خَلَقَنى» در آيات «الَّذى فَطَرَنى فَاِنَّهُ سَيَهدين»(زخرف/43، 27) و «اَلَّذى خَلَقَنى فَهُوَ يَهدين».(شعراء/26، 78) در اين آيات، خداى متعالى از لسان حضرت ابراهيم(عليه السلام) معرفى شده و در آنها يكبار واژه «فَطَرَنى»و بار ديگر واژه «خَلَقَنى» به كار رفته است كه به اعتقاد قائلان به ترادف، معناى مراد از آنها يكى است. ترادف به اعتبار اقسام كلمه نيز تقسيم پذير است؛ گاهى ترادف ميان اسمهاست؛ مانند «انسان» و «بشر»، و گاهى ميان فعلهاست؛ مثل «خلق» و «فَطَرَ» در آيات پيشگفته، و گاهى ترادف ميان حروف است؛ مانند «إذا» و «إن»در آيه «واِذا اَذَقنَا النّاسَ رَحمَةً فَرِحوا بِها و اِن تُصِبهُم سَيِّئَةٌ بِما قَدَّمَت اَيديهِم اِذا هُم يَقنَطون».(روم/30،36) ترادف را به اعتبار اينكه آيا به هنگام استعمال واژگان مترادف به فروق لغوى آنها توجه مىشود يا نه، به دو نوع ترادف تام يا كلى و ترادف ناقص يا جزئى تقسيم كردهاند.[19] ترادف تام مانند ترادف «انسان» و «بشر» در آيات 26 و 28 حجر/15 و ترادف جزئى مثل «أزلّ» و «وسوس» به ترتيب در آيات 36 بقره/2 و 20 اعراف/7. پيشينه ترادف:ترادف واژگان از ديرباز مورد توجه دانشمندان اسلامى بوده است.[20] گفتهاند: نخستين كسى كه به پديده ترادف اشاره كرد، سيبويه (م.180ق.) بود كه در كتاب خود يكى از اقسام كلام عرب را «اختلاف اللفظين و المعنى واحد» برشمرد و براى آن «ذهب» و «انطلق» را مثال آورد[21] و نخستين كسى را كه در اين زمينه كتاب مستقلى نوشت، اصمعى (م.216ق.) ياد كردهاند كه به آن «ما اختلف ألفاظه و اتفقت معانيه» عنوان داده بود.[22]از اوايل قرن سوم شمارى از دانشمندان اسلامى كتابهاى مستقلى در خصوص اسمهاى متعدد برخى از اشيا نظير خمر، خيل، سيف و مانند آنها تأليف كردند.[23] نخستين كسى كه با عنوان «مترادف» كتاب نوشت، ابوالحسن رمّانى (م.384ق.) بود و كتابش الألفاظ المترادفة و المتقاربة المعنى نام داشت.[24] در خصوص مترادفات قرآن، تنها در دوره معاصر تأليفات مستقلى به منصه ظهور رسيده كه مهمترين آنها دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 404 الترادف فى القرآن الكريم اثر محمد نور الدين المنجد و الترادف فى الحقل القرآنى اثر عبد العال سالم مكرماست. در سه قرن اول اسلامى دانشمندى را نمىشناسيم كه وجود ترادف در زبان عربى و قرآن را انكار كرده باشد[25] تا اينكه كسانى پيدا شدند و بر ديگران فخر فروختند كه براى يك شىء دهها و بلكه صدها اسم مىدانند. اين فخرفروشى ديگران را برانگيخت كه بر آنان خرده بگيرند و جز يك اسم بقيه را صفات آن شىء به شمار آورند. آوردهاند كه اصمعى (م.216ق.) مىگفت: من براى حَجَر (سنگ) 70 اسم مىدانم[26] و ابنخالويه (م.370ق.) مباهات مىكرد كه براى سيف (شمشير) 50 اسم مىداند[27] و ابوالعلاء (م.449ق.) مىگفت: براى كلب (سگ) 70 اسم است[28] و فيروزآبادى كتابى نوشت مشتمل بر اشيايى كه براى آنها از دو تا هزاران اسم ياد شده و آن را الروض المألوف فيما له إسمان إلى الألوف نام نهاده بود.[29] اين تكثر و تفاخر گروهى را به انكار ترادف واداشت. نقل است، اولين كسى كه ترادف را انكار كرد، ابنالاَعرابى (م.231ق.) بود.[30] سپس ابوالعباس ثعلب (م.291ق.)، ابوبكر أنبارى(م.328ق.)، ابن درستويه (م.347ق.)، ابنفارس (م.395ق.) و ابوهلال عسكرى (م.395ق.) از او پيروى كردند.[31] راغباصفهانى[32] (م.425ق.) و زمخشرى[33] (م.528ق.) در ميان قدما و منجّد[34] و بنتالشاطى[35] و مصطفوى[36] در ميان معاصران از ديگر منكران ترادف به شمار مىروند.[37] چنان مىنمايد كه قدما به كلى منكر ترادف نبودند و تنها در صدد برآمده بودند كه با افراط اصمعى و پيروانش در زمينه تكثير اسامى براى اشيا مقابله كنند. آوردهاند كه ابن الاَعرابى در عين حالى كه از منكران ترادف به شمار مىرود، «زبن» و «ضيق» را مترادف مىدانست و براى تأييد پديده ترادف به آيه شريفه «قُلِ ادعوا اللّهَ اَوِ ادعُوا الرَّحمـنَ اَيـًّا ما تَدعوا فَلَهُ الاَسماءُ الحُسنى»(اسراء/17، 110) استشهاد مىجست.[38] ابن فارس نيز كه خود از ديگر منكران ترادف دانسته مىشود، «فلق» و «فرق» را در آيه دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 405 «فَانفَلَقَ فَكانَ كُلُّ فِرق»(شعراء/26،63) به يك معنا گرفته، در تأييد آن به اين كلام عرب استشهاد جسته است كه «فَلَق الصبحِ و فَرَقه».[39] به هرحال، از سويى منكران ترادف، به معناى وضعى واژگان استناد مىكنند و معتقدان به آن، به معناى استعمالى واژگان در مورد يا مواردى خاص توجه مىكنند و از سويى ديگر منكران ترادف، در عمل بسيارى از واژگان را داراى معناى واحد و به تعبير ديگر مترادف مىخوانند، از اين رو برخى از متأخران اختلاف منكران ترادف و معتقدان به آن را لفظى دانسته و خواستهاند، ميان ديدگاه آنان سازگارى برقرار سازند.[40] در خصوص اختلاف ميان ابنخالويه (م.370ق.) كه مُهَنَّد و صارِم و مانند آنها را اسم سيف مىدانست و ابوعلى فارسى (م.377ق.) كه آنها را صفات سيف به شمار مىآورد گفته شده است كه آنها صفتهايىاند كه به جاى اسم نشسته و لباس اسم را پوشيدهاند. اگر ما به اصل (معناى وضعى) بنگريم، بايد بگوييم كه آنها صفتاند؛ اما اگر به واقع (معناى استعمالى) بنگريم، بايد بگوييم كه آنها اسماند.[41] ريشه اصلى اختلاف ميان اين دو گروه در اين دانسته شده است كه قدما تعريف واحدى را اساس بحث قرار نداده بودند و از اين رو هركسى چيزى را انكار مىكرد كه ديگرى هم منكر آن بود و چيزى را ثابت مىكرد كه ديگرى هم آن را ثابت مىدانست. منكران ميان معناى وضعى واژگان فرق قائل بودند، در حالى كه معتقدان آن را انكار نمى كردند و منكران در عمل بسيارى از واژگان را مترادف مىشمردند، حال آنكه معتقدان نيز همان واژگان را شواهد ترادف به شمار مىآوردند.[42] با اين وصف منكران ترادف در برخى موارد با تذوّق و تكلّف فرقهايى را ميان دو واژه مترادف ياد كرده، هممعنايى آنها را انكار مىكنند؛ براى مثال در خصوص آمدن حضرت موسى(عليه السلام) به نزد آتش در كنار كوه طور در آيات 29 ـ 30 قصص /28 تعبير «أتاها»: «اِنّى ءانَستُ نارًا لَعَلّى ءاتيكُم مِنها بِخَبَر اَو جَذوة مِنَ النّارِ لَعَلَّكُم تَصطَـلون * فَلَمّا اَتـها»و در آيات 7 ـ 8 نمل/27 تعبير «جاءها»: «اِنّى ءانَستُ نارًا سَـاتيكُم مِنها بِخَبَر اَو ءاتيكُم بِشِهاب قَبَس لَعَلَّكُم تَصطَـلون * فَلَمّا جاءَها»آمده كه حاكى از ترادف آن دو است. با وجود آن برخى فعل «أتى» را متضمن معناى شك و فعل «جاء» را حامل معناى يقين دانسته و بهاينترتيب ترادف آن دو را انكار كردهاند. دليلآنان اين است كه قبل از فعل «أتى» كلمه «لعلّ» (لَعلّى ءاتيكُم) آمده است.[43] اين در حالى است كه در اين دو تعبير يك واقعيت گزارش شدهاست و عدم پذيرش ترادف مستلزم تناقض در كلام الهى است. دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 406 ادله ترادف:معتقدان به ترادف براى تأييد نظر خود به شواهد فراوانى از مترادفات در كلام عرب و قرآنكريم استشهاد جستهاند و دانشمندان اسلامى با تكيه بر آنها به بيان معناى اشعار عرب و آيات قرآن پرداختهاند.[44]منكران از سويى صرف نظر از شواهد مذكور وجود ترادف را مخالف اصل[45] و حكمت وضع و مخل به تكلم و مخالف عقل و عبث و بىفايده دانسته، مىگويند: اولاً، ترادف در فهم كلام اخلال وارد مىسازد، چون ممكن است هريك از طرفين خطاب، به اسمى از يك چيز، متفاوت از ديگرى آشنا باشد و از اين رو هنگام تخاطب، هريك مراد ديگرى را نفهمد، از اين رو نياز است كه هريك همه آن اسمها را به ياد بسپارد تا به اين مشكل گرفتار نيايد و اين مشقتزاست.[46] ثانياً، هر واژهاى براى معنايى خاص وضع شده است و وقتى بتوان با آن واژه به آن معنا اشاره كرد، ديگر نيازى به واژه ديگر نيست[47] و وضع آن عبث خواهد بود، زيرا واضع لغت خداى حكيم است و شخص حكيم هم كار عبث نمىكند، از اين رو ترادف نمىتواند وجود داشته باشد.[48] منكران از سوى ديگر به شواهدى كه براى ترادف آورده مىشود، خرده گرفته، با تمسّك به معناى وضعى و ديگر جهات فرق ميان دو لغت، ترادف آنها را انكار مىكنند، با اين حال در مواردى به عدم توان خود براى تمايز ميان دو واژه اعتراف كردهاند.[49] چنان مىنمايد كه برخى از منكران يكى از ادله عدم وجود ترادف را در قرآن عدم امكان جايگذارى واژهاى به جاى واژگان قرآن دانسته و معتقدند از اعجاز قرآن است كه اگر واژهاى از آن برداشته شود، واژه ديگرى مثل يا بهتر از آن براى جايگزينى يافت نمىشود.[50] معتقدان به ترادف، ادله منكران را چنين پاسخ دادهاند كه اولاً، وجود ترادف در زبان نه تنها موجب مشقت نيست كه تكلم را آسان مىكند. بسا گويندهاى براى القاى معنايى واژهاى را به ياد ندارد؛ اما مترادف آن را به ياد دارد و از آن استفاده مىكند و بسا تلفظ واژهاى براى گويندهاى سنگين است و از مترادفش كه تلفظ خفيفى دارد، بهره مىگيرد و بسا سجع و وزن كلامش اقتضا مىكند، از واژهاى خاص استفاده كند و مترادف آن را وانهد.[51] دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 407 به علاوه، بىترديد ندانستن هر واژهاى نقص است؛ اما آن نقص براى گويندهاى است كه آن را نمىداند؛ نه نقص زبان، و اگر از اين رهگذر اخلالى در تكلم كسى پديد آيد، بر اثر وجود ترادف در زبان نيست، بلكه بر اثر اين است كه متكلم به واژه مترادف آشنايى ندارد. ثانياً اگرچه هر واژهاى براى معنايى خاص وضع شده؛ ولى لزوماً چنان نيست كه همواره با واژه به معناى وضعى اشاره كنند، زيرا بسا معناى وضعى واژه با گذشت زمان و از رهگذر استعمال اهل زبان تطور پيدا كرده و معناى ديگرى يافته باشد، افزون بر اين، چنان نيست كه با وضع واژهاى براى معنايى به وضع واژهاى ديگر براى آن معنا نيازى نباشد، چون كاركرد واژگان به افاده معنا منحصر نيست؛ گاهى به جهت تنوع تعبير، هماهنگى با آهنگ و سجع كلام، و خفيف يا ثقيل بودن يك واژه از مترادف آن استفاده مىشود.[52] به علاوه، اين نظر كه واضع لغت خداى حكيم است، ثابت نيست و به فرض اثبات، ترادف با توجه به فوايدى كه بر آن مترتب است، با حكمت الهى منافات ندارد.[53] ثالثاً عدم امكان تغيير الفاظ قرآن لزوماً به جهت فرق معنايى آنها نيست، بلكه ممكن است به جهت رعايت آهنگ و تنوع تعبير باشد. فوايد ترادف:واژگان مترادف براى اغراض و فوايد گوناگونى به كار مىروند كه برخى از مهم ترين آنها عبارتانداز:1. تأكيد:گاهى گوينده با مترادف و در پى هم آوردن كلمات، در مقام تأكيد معناى جمله برمىآيد نظير: «ضَيِّقـًا حَرَجـًا»(انعام/6،125)، «غَرابيبُ سود» (فاطر/35، 27) كه سود (سياه) تأكيد كننده سياهى مندرج در غرابيب (كلاغهاى سياه) است، «قيلَ ارجِعوا وراءَكُم فَالتَمِسوا نورًا»(حديد/57،13)، كه وراء (پشت) معناى پشت را در ارجعوا (پشت كنيد و برويد / بازگرديد) تأكيد مىكند، «فَمَهِّلِ الكـفِرينَ اَمهِلهُم رُويدا»(طارق/86،17) و «فَتَبَسَّمَ ضاحِكـًا».(نمل/27،19)[54] گاهى تأكيد با عطف دو مترادف بر يكديگر است كه به تأكيد عطفى نامبردار مىشود؛ مانند: «اِنَّما اَشكوا بَثّى وحُزنى اِلَى اللّهِ»(يوسف/12، 86)؛ «فَما وهَنوا لِما اَصابَهُم فى سَبيلِ اللّهِ و ما ضَعُفوا»(آلعمران/3،146)؛ «فَلايَخافُ ظُـلمـًا و لا هَضمـا»(طه/20،112)؛ «لاتَخـفُ دَرَكـًا و لا تَخشى»(طه/20، 77)؛ «لاتَرى فيها عِوَجـًا ولا اَمتـا»(طه/20، 107) و «سِرَّهُم و نَجوَهُم».(توبه/9،78)[55]ناگفته نماند كه مبرّد (م.285ق.) عطف دوواژه را بر يكديگر دليل بر تباين مىدانست و دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 408 چنين استدلال مىكرد كه اگر معطوف همان معطوف عليه باشد، ذكر آن بىفايده است[56]؛ اما به نظر زركشى عطف دو مترادف بر يكديگر بىفايده نيست، چون از مجموع آن دو معنايى حاصل مىشود كه از يكايك آنها حاصلنمىگردد.[57] 2. تنوع تعبير:گاهى جهت پرهيز از تكرار از ترادف سود جسته مىشود. «رحمت» و «نعماء» در اين آيات از آن جملهاند:«ولـَئِن اَذَقنَا الاِنسـنَ مِنّا رَحمَةً ثُمَّ نَزَعنـها مِنهُ اِنَّهُ لَيَـوسٌ كَفور * و لـَئِن اَذَقنـهُ نَعماءَ بَعدَ ضَرّاءَ مَسَّتهُ لَيَقولَنَّ ذَهَبَ السَّيِّـاتُ عَنّى اِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخور».(هود/11،9 ـ 10) «انسان» و «بشر» در آيات 26 و 28 حجر/15 نيز از اين قبيلاند.3. رعايت آهنگ:آوردن مترادفات گاهى به جهت رعايت آهنگ كلام(سجع، قافيه و فاصله) است؛ نظير «سُبُلاً فِجاجـا»(نوح/71، 20) و «عَبَسَ و بَسَر».(مدثّر/74، 22) در اين دو مورد ملاحظه مىشود كه آيات قبل و بعد آنها هم به همان حروفى خاتمه يافتهاند كه اين آيات خاتمه پيدا كردهاند. و نيز مانند «اَلَّتى تَطَّـلِعُ عَلَى الاَفـِدَه» كه «افئده» در معناى مترادف با «قلوب» به جهت رعايت فاصله به كار رفته است. اين ويژگى در آيات مشابه نيز به چشم مىخورد؛ مانند «والنَّهارِ اِذا جَلـّها»(شمس/91،3) و «والنَّهارِ اِذا تَجَلّى».(ليل/92، 2)اسباب ترادف:از ديرباز دانشمندان اسلامىحتى اغلب كسانى كه ترادف را به نحو گسترده انكار مىكردند، تعدد وضع را سبب پيدايش ترادف و بلكه تنها سبب آن مىدانستند.[58] تعدد وضع اينچنين است كه قبايل مختلف عرب بىخبر از يكديگر هريك براى يك شىء اسمى را وضع كرده باشند و آنگاه بر اثر آمدوشد، و گفتوگو با يكديگر به آن آگاه شده باشند.[59] اقتباس و وامگيرى زبان عربى از زبانهاى ديگر را نيز مىتوان به اين قسم ملحق كرد.اما بر اثر دشوارى تشخيص لغات قبايل عرب بسيارى از واژگانى كه به قبايل نسبت داده شده، با حدس و گمانهاى بسيار همراه بوده، اختلاف نظرهاى بسيارى درباره آنها وجود دارند، از اين رو شواهد فراوانى را نمىتوان با اطمينان براى اين قسم برشمرد. مهمترين سبب پيدايش ترادف را مىتوان تطور لغوى اعم از تطور صوتى و تطور دلالى ياد كرد. تطور صوتى مانند قلب (مانند جذب و جبذ)، ابدال (نظير صراط، سراط و زراط) و حذف (مثل حِظه و حُظوه)،[60] و تطور دلالى مثل «حمد» و «شكر» كه حمد در ابتدا اعم از شكر و به معناى دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 409 ثنا بر كرم يا حسب يا شجاعت بوده؛ اما شكر فقط ثنا بر كرم بوده است.[61] سخن قدما مبنى بر اينكه هر اسمى وجه تسميهاى متمايز از ديگرى داشته است، مىتواند درست باشد، زيرا معمولاً اهل زبان براى نامگذارى يك چيز به صفتى از آن توجه مىكنند و در برابر آن اسمى را بر آن مىنهند؛ اما بر اثر گذشت زمان به تدريج آن صفت مغفول واقع مىشود و ديگر اسم، نقشى جز اشاره به ذات آن شىء ندارد.[62] منابعالاتقان، السيوطى (م.911ق.)، بيروت، دارالكتب العلمية، 1407ق؛ الاحكام فى اصول الاحكام، الآمدى (م، 631ق.)، به كوشش عبدالرزاق عفيفى، دمشق، النور، 1402ق؛ ارشادالفحول، الشوكانى (م.1250ق.) به كوشش عزو عناية، بيروت، دارالكتاب العربى، 1421ق؛ الاضداد، الانبارى (م.328ق.)، به كوشش محمد ابوالفضل، بيروت، المكتبة العصرية، 1987م؛ الاعجاز البيانى للقرآن، بنت الشاطى، قاهرة، دار المعارف، 1404ق؛ البرهان فى علوم القرآن، الزركشى (م.794ق.)، به كوشش مرعشلى، بيروت، دارالمعرفة، 1415ق؛ التحقيق، المصطفوى، تهران، وزارت ارشاد، 1374ش؛ الترادف فىالحقل القرآنى، عبدالعال سالم مكرم، بيروت، الرسالة، 1422ق؛ الترادف فى القرآن الكريم بين النظرية والتطبيق، محمد نور الدين المنجد، دمشق، المطبعة العلمية، 1417ق؛ التعريفات، على بن محمد الجرجانى (م.816ق.)، به كوشش ابراهيم الابيارى، بيروت، دارالكتاب العربى، 1405ق؛ تعريف القدماء بأبى العلاء، مصطفى السقاء و همكاران، به كوشش ابراهيم الابيارى و ديگران، مصر، الهيئة المصرية، 1406ق؛ الخصائص، عثمان بن جنّى (م.392ق.)، به كوشش محمد على النجار، بيروت، دارالهدى؛ الصاحبى فى فقه اللغة العربيه، ابن فارس (م.395ق.)، به كوشش احمد حسن، بيروت، دارالكتب العلميه؛ الفروق فى اللغه، ابوهلال العسكرى (م.395ق.)، بيروت، دارالآفاق الجديده؛ فصول فى فقه اللغه، رمضان عبدالتواب، القاهرة، مكتبة الخانجى، 1404ق؛ فقه اللغه، عبدالحسين المبارك، مطبعة جامعة البصره، 1986 م؛ فواتح الرحموت، محمد بن نظام الدين الانصارى، مصر، مطبعة الاميرية، 1322ق؛ فى اللهجات العربيه، ابراهيم انيس، مصر، الانجلو المصريه، 1984 م؛ الكتاب، سيبويه (م.180ق.)، به كوشش عبدالسلام محمد، بيروت، دارالجيل؛ لسان العرب، ابن منظور (م.711ق.)، به كوشش على شيرى، بيروت، دار احياء التراث العربى، 1408ق؛ المحصول فى علم الاصول، الفخر الرازى (م.606ق.)، به كوشش طه جابر، بيروت، الرسالة، 1412ق؛ المزهر، السيوطى (م.911ق.)، به كوشش احمد جاد، بيروت، دارالفكر؛ المستصفى، الغزالى (م.505ق.)، مصر، المطبعة الاميريه، 1322؛ معترك الاقرآن، السيوطى (م.911ق.)، به كوشش احمد شمسالدين، بيروت، دارالكتب العليمة، 1408ق؛ مفردات، الراغب (م.425ق.)، به كوشش صفوان داوودى، دمشق، دارالقلم، 1412ق؛ نهاية السئول فى شرح منهاج الاصول، عبدالرحيم بن الحسن البيضاوى (م.772ق.)، به كوشش نشر الكتب العربية، قاهرة، عالمالكتب.ابوالفضل خوش منش [1]. لسان العرب، ج5، ص189 ـ 190، «ردف». [2]. المحصول، ص93. [3]. المستصفى، ج1، ص31. [4]. ر.ك: التعريفات، ص77 ـ 78. [5]. الاتقان، ج1، ص245 ـ 246. [6]. تنوير المقباس، ص2. [7]. فقهاللغه، ص100؛ مفردات، ص55، «ردف»؛ الاعجاز البيانى، ص194 ـ 195. [8]. ر.ك. الاضداد، ص8 ـ 7؛ الترادف فى القرآن، ص40. [9]. ر.ك: المزهر، ج1، ص403؛ الترادف فى القرآن، ص39. [10]. ر.ك: الفروق فىاللغه، ص13 الإعجاز البيانى، ص197. [11]. ر.ك: الفروق فى اللغه، ص17 ـ 16. [12]. ر.ك: الفروق فى اللغه، ص17 ـ 19. [13]. ر.ك: التعريفات، ص77 ـ 78؛ نهاية السئول، ص104. [14]. فواتح الرحموت، ص254. [15]. فقه اللغه، ص99. [16]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص77. [17]. ر. ك: الاعجاز البيانى، ص210 ـ 235. [18]. ر.ك: فى اللهجات العربيه، ص164؛ فصول فى فقه اللغه، ص322؛ الترادف فى القرآن، ص35. [19]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص74 ـ 77. [20]. الاعجاز البيانى، ص194 ـ 195. [21]. ر.ك: الكتاب، ج1، ص24؛ الترادف فى القرآن، ص30. [22]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص30؛ فقه اللغه، ص100. [23]. ر. ك: الترادف فى القرآن، ص17 ـ 26. [24]. همان، ص31 ـ 32. [25]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص36. [26]. ر.ك: الصاحبى، ص44، الترادف فى القرآن، ص36. [27]. ر.ك: المزهر، ج1، ص405. [28]. ر.ك: تعريف القدماء بأبى العلاء، ص429. [29]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص36 ـ 37؛ الترادف فى الحقل القرآنى، ص11. [30]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص37 ـ 38؛ فقه اللغه، ص100. [31]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص38 ـ 54. [32]. مفردات، ص55. [33]. الترادف فى القرآن، ص123. [34]. همان، ص252 ـ 255. [35]. الاعجاز البيانى، ص209 ـ 215. [36]. التحقيق، ج1، ص8. [37]. الترادف فى القرآن، ص38 ـ 54. [38]. همان، ص38؛ ر.ك: الخصائص، ج2، ص466 ـ 470. [39]. ر.ك: الصاحبى، ص204. [40]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص69 ـ 70، 78. [41]. ر.ك: الترادف فى الحقل القرآنى، ص15 ـ 16. [42]. ر.ك: المحصول، ج1، ص93 ـ 94؛ المزهر، ج1، ص403 ـ 404. [43]. ر.ك: الترادف فىالقرآن، ص146، 151. [44]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص38، 61، 113؛ الترادف فى الحقل القرآنى، ص13؛ فواتح الرحموت، ج1، ص254. [45]. فواتح الرحموت، ج1، ص253؛ المحصول، ص94. [46]. ر.ك: المحصول، ج1، ص94؛ ارشاد الفحول، ج1، ص88. [47]. الاحكام فى اصول الاحكام، ج1، ص46. [48]. ر.ك: الفروق فى اللغه، ص13؛ الترادف فى القرآن، ص48؛ ارشاد الفحول، ج1، ص88. [49]. ر.ك: الاضداد، ص7؛ المزهر، ج1، ص399 به بعد. [50]. ر.ك: الاتقان، ج2، ص257. [51]. ر.ك: الاحكام، ج1، ص47؛ الترادف فى القرآن، ص91. [52]. ر.ك: المستصفى، ج1، ص253؛ الإحكام، ج1، ص47. [53]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص45 ـ 46. [54]. ر.ك: معترك الاقرآن، ج1، ص256 ـ 258. [55]. ر.ك: همان، ص270؛ البرهان فى علوم القرآن، ج3، ص50. [56]. ر.ك: الفروق فى اللغه، ص13؛ الاعجاز البيانى، ص197. [57]. ر.ك: البرهان فى علوم القرآن، ج3، ص53 ـ 58. [58]. ر.ك: المحصول، ج1، ص94. [59]. ر.ك: الخصائص، ج1، ص370 ـ 374؛ الترادف فى القرآن، ص79. [60]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص78 به بعد. [61]. ر.ك: فقه اللغه، ص102. [62]. ر. ك: الخصائص، ج2، ص115 ـ 135؛ الترادف فى القرآن، ص58. |