تاریخ ایران- سلسله گورگانیان
تیموریان در ایران (۷۷۱ – ۹۱۱ ه ق) (۱۳۷۰ - ۱۵۰۶ م) دودمانی مغول تبار بودند. بنیانگزار این دودمان تیمور گورکانی بود که در آسیای میانه میزیست و سمرقند پایتختش بود. امیر تیمور کشوری گسترده و دولتی سترگ ایجاد کرد و سرزمین فرارود (ماوراءالنهر) را به مقامی از اهمیت رسانید که تا آن زمان هیچگاه بدان پایه نرسیده بود. او مرزهای خود را نخست در سرتاسر آسیای میانه و آنگاه سرتاسر خراسان و آنگاه همهٔ بخشهای ایران و عثمانی و بخشهایی از هندوستان گسترد. و چون فتوحات تیمور بیشتر جنبهٔ یورش و هجوم داشت تا تسخیر واقعی غالب کشورها باز به زودی از تصرف تیموریان بیرون شد. با این حال فرارود مدتی مرکز دولتی شد که بیشتر ایران و افغانستان را افزون بر ولایت ماوراءالنهر دربرگیرنده بود. هنگامی که کشورهای گسترده تیموری تجزیه یافت دورهٔ هرج و مرج پیش آمد. به محض اینکه تیمور مرد، ترکان عثمانی و آل جلایر و ترکمانان درصدد تصرف کشورهای ازدسترفتهٔ خود برآمدند. بااین همه، فرزندان تیمور موفق شدند که شمال ایران را در مدت یک سده جهت خود نگاهدارند. ولی آنان بیشتر با یکدیگر در کشمکش بودند. سرانجام شاهرخ موفق شد که مناقشات اقوام خود را تا حدی رفع و قدرت و اعتبار کشور را نگهداری کند. ولی پس از مرگ او ممالکش به قسمتهای کوچکتر مجزا شد و به همین سبب صفویان و امرای شیبانی آنها را به متصرفات خود پیوست کردند. با این حال خاندان تیموری از میان نرفت و نوادگان تیمور چندی پستر فرمانروایی خود را به هندوستان بردند و دولت سلسلهٔ گورکانیان هند را بنیاد گذاردند که اروپائیان آن را امپراتوری مغولی هند یا مغول کبیر مینامند.
امیران و کسان خاندان تیموری و سالهای حکمرانی آنها از اینقرارند:
تیمور (۷۷۱ – ۸۰۷ ه. ق) (۱۳۷۰ - ۱۴۰۵ م.)
خلیل سلطان (۸۰۷ – ۸۱۲ ه. ق.) (۱۴۰۵ - ۱۴۱۰ م.)
شاهرخ (۸۰۷ – ۸۵۰ ه. ق.) (۱۴۰۵ - ۱۴۴۷ م.)
بایسنقر میرزا
الغ بیگ (۸۵۰ – ۸۵۳ ه. ق.) (۱۴۴۷ - ۱۴۴۹ م.)
عبداللطیف (۸۵۳ – ۸۵۴ ه. ق.) (۱۴۴۹ - ۱۴۵۰ م.)
عبدالله (۸۵۴ – ۸۵۵ ه. ق.) (۱۴۵۰ - ۱۴۵۱ م.)
ابوسعید (۸۵۵ – ۸۷۳ ه. ق.) (۱۴۵۱ - ۱۴۶۹ م.)
سلطان حسین بایقرا در هرات (۸۶۲ – ۹۱۱ ه. ق.) (۱۴۷۰ - ۱۵۰۶ م.)
سلطان احمد (۸۷۳ – ۸۹۹ ه. ق.) (۱۴۶۹ - ۱۴۹۴ م.)
سلطان محمود (۸۹۹–۹۰۰ ه. ق.) (۱۴۹۴ - ۱۴۹۵ م.)
دورهٔ هرج و مرج (۹۰۰ تا ۹۱۱ ه. ق) (۱۴۹۵ - ۱۵۰۶ م.)
این سلسله بهدست امرای شیبانی منقرض شد.
تیمور لنگتیمور در توابع سمرقند در ترکستان ( آسیای مرکزی فعلی )- در ۷۳۶ ق / ۱۳۳۵ م دیده به جهان گشود و خیلی زود در سوارکاری و تیر اندازی مهارت یافت. پدرش تراغای، از جنگجویان ایل برلاس بود که طایفهاش در این نواحی از قدرت و نفوذ محلی برخوردار بودند. در ۷۶۱ ق / ۱۳۶۰ م، فردی به نام تغلق تیمور، از نوادگان جغتای، از ترکستان به ماوراءالنهر لشکر کشید. حاجی برلاس که دفاع از شهر کش - بعدها شهر سبز خوانده شد - را در مقابل این مهاجم دشوار یافت، دفاع از ولایت را به پسر تراغای یعنی تیمور گورکان سپرد. تیمور که در چنین آشوبی قدم به صحنه حوادث گذاشت در آن هنگام ۲۵ سال داشت. [۱]
تیمور که سلحشور، هوشیار و فرصت طلب بود، توانست به زودی با شکست امیر حسین از نوادگان قزغن در کابل که مدعی منصب اجدادی خود بود، بلخ را تسخیر به این ترتیب و حکومت مستقلی را تشکیل دهد «رمضان ۷۷۱ ق/ آوریل ۱۳۷۰ م» او سپس خود را «صاحبقران» خواند. پس از آن تیمور طی پنج سال از ۷۷۲ تا ۷۷۷ ق/ ۱۳۷۰ تا ۱۳۷۵ م، سه بار به خوارزم و پنج بار به قلمرو خانان جَثَه در آن سوی سیحون لشکر کشید. با این وجود فتح خوارزم ده سال پس از آغاز سلطنتش ممکن شد و عاقبت آنجا را ویران کرد. [۲]
تیمور دشت قفچاق و مغولستان را فتح نمود و در سال ۷۸۳ هجری فرزند ده ساله خود، میرانشاه، را با سپاهی، مامور تسخیر خراسان کرد و خود نیز به آنها پیوست. تیمور نیشابور و هرات را تصرف کرد و در هرات از سرهای مردم منارهها ساخت. سپس مازندران را که تا سال ۷۵۰ هجری در تصرف ملوک باوند بود، تسخیر کرد. او در یورشی سه ساله که از ۷۸۸ تا ۷۹۰ طول کشید آذربایجان، لرستان، ارمنستان، گرجستان و شروان را نیز تصرف کرد و در سال ۷۹۳ مردم خوارزم را قتل عام کرد. حملهی پنج ساله وی بین سالهای ۷۹۴ تا ۷۹۸ صورت گرفت و پس از آن حکومت هر شهر را به یکی از فرزندان یا خویشاوندان خود سپرد. سپس مسکو را فتح کرد و عازم هندوستان شد. در سال ۸۰۱ آنجا را تصرف کرد و صد هزار نفر را به قتل رساند. پس از تقسیم شهرها و نواحی تصرف شده، به سمرقند بازگشت. لشکرکشی وی به ایروان از سال ۸۰۲ تا ۸۰۷ هجری طول کشید که آن را یورش هفت ساله مینامند. در سال ۸۰۳ با عثمانیان جنگید و چندین شهر را گرفت. در همین هنگام سفیرهایی به مصر فرستاد، ولی چون نتیجه نگرفت، مصمم شد به مصر حمله کند و در طول این لشکرکشی، حلب، دمشق و بغداد را نیز تصرف نمود. در سال ۸۰۴ با یزید سلطان عثمانی را مغلوب و اسیر کرد. بعد از آن قصد فتح چین کرد و عازم آنجا شد. او با سپاهیانش تا کنار رود سیحون نیز رفت ولی در اترا بیمار شد و در رمضان سال ۸۰۷ / فوریه ۱۴۰۵ میلادی ، در ۷۱ سالگی درگذشت. [۳]
تیمور از ۷۷۸ ق / ۱۳۷۷م تا هنگام مرگش در ۸۰۷ ق / ۱۴۰۵ م، به مدت ۲۹ سال، جهانی را با تهاجمات و یورشهای مکرر خود و با خشونتی وصف ناپذیر، در هم کوبید و بنیان امپراتوری را گذاشت که بالافاصله پس از مرگش، انحطاط و زوال و تجزیه آن آغاز شد. بدین ترتیب فتوحات تیمور که به قیمت خونریزیهای دهشتبار و ویرانیهای بسیار به دست آمد، دیری نپایید قلمرو تیمور با ظهور دو طایفه ترکمان - قراقویونلو و آق قویونلو - تجزیه و بعدها توسط دولت صفوی یکپارچه و متمرکز شد. [۴]
بر خلاف چنگیز که پسرانش بلافاصله بعد از او، با ولیعهدی که او برگزیده بود کنار آمدند و با حفظ اتحاد، از فروپاشی امپراتوری جلوگیری کردند، بازماندگان تیمور به درگیری با هم پرداختند. بازماندگان تیمور که بیشتر از نوادگانش بودند، پس از مرگش به مخالفت با یکدیگر پرداختند و قلمرو وسیعی را که او با وجود آن همه جنگ و شقاوت به هم پیوند داده بود، تجزیه نمودند.
تیمور در وصیتی نوه اش پیر محمد پسر میرزا جهانگیر را ولیعهد خویش کرد، به رغم علاقهای که سردارانش نسبت به اجرای واپسین خواست او نشان میدادند، مجالی برای اجرای این وصیت پیدا نشد.[۵]
تیمور پس از ۳۶ سال سلطنت و بر جا گذاشتن قلمروی گسترده، در ۸۰۷ در اُترار درگذشت . از وی ۳۱ پسر، نوه ، نتیجه ونتیجه زاده باقی ماند [۶] از فرزندان ذکور وی، عمرشیخ و جهانگیر در زمان حیات تیمور درگذشتند و میرانشاه و شاهرخ نیز چون موردتوجه پدر نبودند، به جانشینی انتخاب نشدند [۷] و تیمور، پیرمحمد جهانگیر را که در آن زمان والی کابل بود، به جانشینی خود بر گزید [۸] [۹]. سیاست تیمور در ادارهٔ شهرهای تسخیر شده، واگذاری حکومت هر ولایت به یکی از اعضای خاندانش یا حکامِ محلیِ مورداعتماد و قرارگرفتن خودش در رأس همهٔ امور بود [۱۰] . با اعلام خبر مرگ تیمور، این امیرزادگان و مدعیانِ سلطنت، بر سر جانشینی او به کشمکش پرداختند و به این ترتیب اندکی بعد از مرگش، منازعات طولانی خانوادگی و درونی بین بازماندگانش آغاز شد.
در آغاز، همراهان تیمور مرگ «صاحبقران» (لقبی که تیمور به خود داده بود) را پنهان داشتند و به علاوه طرح حمله به چین را بی آن که لغو نمایند، متوقف کردند. همچنین چون نوه تیمور که بنا به وصیتش جانشین او میشد یعنی پیرمحمد فرزند میرزا جهانگیردر آن هنگام دور از پایتخت و در حدود غزنین بود، موقتا دیگری را به نیابت از او جانشین تیمور نمودند. این شخص خلیل سلطان، پسر میرانشاه ( پسر دیگر تیمور ) بود و در آن هنگام با لشگر تیمور همراه و حاضر شده بود . البته این اقدام هم فایدهای نبخشید و به زودی با مخالفت بازماندگان مواجه شد. به تدریج این اختلافات طولانی شد و دامنه پیدا کرد. چنان که در اندک مدتی، این توطئهها و تحریکات، میراث عظیم تیمور را به حکومتهای مستقل و متخاصم تبدیل کرد.[۱۱]
میرانشاه و پسرش ابابکر در دیار بکر و عراق عرب حکومت داشتند. عمر، پسر دیگر میرانشاه، حاکم آذربایجان و عراق عجم بود. پیرمحمد و رستم و اسکندر (پسران عمرشیخ)، به ترتیب فارس، اصفهان و همدان را تحت فرمان داشتند. هریک از آنان می کوشیدند تا با کمک امیران و لشکریان ، هر چه زودتر سمرقند، تختگاه تیمور، را فتح کنند.
پیرمحمد، جانشین تیمور، در قندهار بود و نتوانست بهموقع به سمرقند برسد. برخی از امیران تیمور، به بهانهٔ عملی کردن نقشهٔ لشکرکشی تیمور به چین، خلیل سلطان پسر میرانشاه را که در تاشکند بود، بر تخت نشاندند [۱۲] [۱۳]. اما خلیل سلطان با مخالفت سایر امیرانِ قدرتمند تیمور، از جمله امیرشاه ملک و امیرشیخ نورالدین، و دیگر مدعیان حکومت روبرو شد. نخستین فرد از خاندان تیمور که مخالفت جدّی خود را با او آشکار کرد، سلطان حسین، نبیرهٔ دختری تیمور، والی ماورای سیحون بود [۱۴] [۱۵] اما نتوانست حمایت لشکریان را جلب کند و ناگزیر به شاهرخ پیوست و سپس در هرات به دستور او به قتل رسید [۱۶] [۱۷]. شاهرخ در هرات خود را وارث تخت پدر نامید و به سبب اقتدار و کفایتش توانست تا اندازه ای بر دیگر مدعیان چیره شود. پیرمحمد در شیراز، بر خلاف برادرانش، حمایتش را از شاهرخ که ناپدری اش نیز بود، اعلام کرد [۱۸] [۱۹] [۲۰].
در همین زمان، درگیری و کشمکش میان مدعیان حکومت ، یعنی پسران عمرشیخ (رستم، اسکندر، پیرمحمد و بایقَرا) و پسران میرانشاه (عمر و ابابکر و خلیل سلطان) آغاز شد [۲۱][۲۲]. شاهرخ با اینکه بسیاری از امیران ، همچون امیرشاه ملک و حاکمان محلی، از او حمایت می کردند، از درگیری مستقیم با افراد خاندانش اجتناب کرد و به سروسامان دادن هرات مشغول شد.
از طرفی در تبریز و اصفهان و شیراز و کرمان و سبزوار، به سبب بی کفایتی خلیل سلطان و درگیری مدعیان جانشینی ، آشوب شده بود [۲۳]. خلیل سلطان پس از چهار سال حکومت در سمرقند و از بین بردن خزاین تیمور، گرفتار خدایدادحسینی ، والی ماورای سیحون، شد [۲۴] [۲۵]). شاهرخ در 811 به ماوراءالنهر لشکر کشید، خدایداد را کشت و خلیل سلطان را پس از رهایی به ری فرستاد و سمرقند را به اُلُغبیگ داد [۲۶].
در پانزده سال بعد، بتدریج قدرت شاهرخ در خارج از مرزهای خراسان فزونی یافت . وی پس از گرفتن مازندران در 809 و ماوراءالنهر و مغولستان در 811، بر بلخ و تخارستان در 812 و بر خوارزم در 815 چیره شد، در 817 عراق عجم و فارس را از اسکندر گرفت و همانند پدرش حکومت این نواحی را میان پسران و نوه هایش تقسیم کرد. در این مدت بسیاری از مدعیان حکومت از بین رفتند؛ عمر در 809 به دست برادرش ابابکر کشته شد و ابابکر را ایدکو (والی کرمان) کشت، میرانشاه در 810 به دست قرایوسف ترکمان و پیرمحمد جهانگیر در 811 به دست وزیرش پیرعلی تاز به قتل رسیدند، خلیل سلطان هم در 814 به مرگ طبیعی درگذشت [۲۷].
شاهرخ که توانسته بود از سرزمینهای از هم گسیخته، قلمرو تقریباً یکپارچه ای فراهم سازد، با همسایگان و رقیبانش روابط دوستانه برقرار کرد چنانکه سفیرانی از چین، هند، شروان و دشت قپچاق به دربار او آمد و رفت داشتند [۲۸] اما او هیچگاه نتوانست قدرت تیموریان را در خارج از مرزهای ایران و ماوراءالنهر تثبیت کند. شاهرخ با وجود کامیابیهایش در سامان دادن به امور داخلی و از بین بردن رقیبان ، پس از قدرت گرفتن ترکمانان قراقوینلو در آذربایجان، نتوانست اقتدار خویش را در آنجا حفظ کند. با مرگ قرایوسف ترکمان در 823، شاهرخ حدود یک سال تبریز را در اختیار داشت و سه بار نیز به آذربایجان لشکر کشید که آخرین بار در 839 بود ولی با وجود این پیروزیها، نتوانست آنجا را مطیع سازد و چون از بیم پسران قرایوسف ، کسی حکومت آذربایجان را نمی پذیرفت [۲۹] [۳۰]، شاهرخ مجبور شد فقط به ذکر نامش در خطبههایی که در آذربایجان خوانده می شد، بسنده کند. وی در اواخر عمر با شورشِ سلطان محمد، پسر بایسنقر و حاکم ری، مواجه شد و با وجود بیماری ، به تشویق همسرش گوهرشادآغا بیگم، در 850 به آنجا لشکر کشید. سلطان محمد گریخت و شاهرخ پس از 43 سال سلطنت، در ری درگذشت [۳۱] [۳۲] ؛ [۳۳]. شورش سلطان محمد و مرگ شاهرخ ، موجب زوال سریع این خاندان شد.
در واقع نزاع اولیه بین مدعیان تاج و تخت تیموری، پس از مرگ وی که قریب سی سال به طول انجامیده بود تا آن که در نهایت شاهرخ، بر تمامی قلمرو تیموری چیره شد و دورانی هر چند کوتاه از ثبات و امنیت را به ارمغان آورد. شاهرخ به سن هفتاد و دو سالگی و به سال ۸۵۰ ق / ۱۴۴۶ م درگذشت با مرگ شاهرخ، تنها فرزندش الغ بیگ میرزا در قید حیات بود، که او هم بیشتر یک محقق و عالم ریاضی بود تا یک فرمانروا. از این رو انحطاط خاندان تیموری دوباره آغاز شد که این بار با سرعت بیشتری هم رو به تلاشی و اضمحلال رفت. نزاع بین بازماندگان شاهرخ ده سالی به طول انجامید تا این که ابو سعید، نواده میرانشاه و پسر میرزا سلطان محمد مدتی تفوق یافت، اما دیری نپایید که دوران فرمانروایی او نیز به پایان رسید به طوری که در یک دهه بعد، به دست میرزا یادگار محمد، نواده بایسنقر که به اردوی آق قویونلو پیوسته بود به قتل رسید. به این ترتیب با مرگ ابو سعید، دوران فرمانروایی تیموریان به سر آمد «رجب ۸۷۲ ق / فوریه ۱۴۶۸ م».[۳۴]
در این دوره ، ثبات و آرامش نسبی و رونق اقتصادی که در قلمرو تیموریان ، بخصوص در شرق ایران فراهم شده بود، از میان رفت. منازعات داخلی بیشتر شد و حریفان قدرتمندی همچون ازبکان از شمال و قراقوینلوها و آق قوینلوها از غرب ، حکومت تیموریان را تهدید میکردند. شاهرخ، بر خلاف تیمور، جانشینی برای خود انتخاب نکرد؛ دو فرزندش، بایسنقر و جوکی میرزا در زمان حیات او درگذشته بودند [۳۵][۳۶] و فرزند دیگرش، الغ بیگ، بیشتر اوقات در سمرقند بود و به عنوان مهمان به دربار پدر دعوت میشد و در امور سلطنت دخالتی نداشت [۳۷]. بجز الغ بیگ و فرزندش عبداللطیف، دیگر مدعیان جانشینی عبارت بودند از: ابراهیم سلطانق، پسر دیگر شاهرخ که در زمان پدر حاکم فارس بود؛ علاءالدوله و سلطان محمد، فرزندان بایسنقر. ابتدا سلطان محمد توانست بر دیگر حریفان چیره شود و علاءالدوله را که از حمایت گوهرشادآغا برخوردار و قائم مقام شاهرخ در هرات بود، از این شهر فراری دهد [۳۸].
در این دوره قلمرو تیموری به سه بخش تقسیم گردید: ۱-الغ بیگ و عبداللطیف میرزا در ماوراءالنهر، ۲-ابوالقاسم بابِر در خراسان ۳-سلطان محمد در عراق عجم ، فارس ، کرمان و خوزستان
آذربایجان همچنان در اختیار قراقوینلوها بود. دیری نپایید که کشمکشهای خونینی میان مدعیان حکومت در گرفت. الغ بیگ، پس از دو سال درگیری با پسرش، عبداللطیف، عاقبت در ۸۵۳ به دست او کشته شد؛ عبداللطیف هم سال بعد با توطئهٔ امیرانش به قتل رسید و عبداللّه پسر ابراهیم، فرمانروای ماوراءالنهر شد ولی حکومت وی هم دوامی نداشت و در ۸۵۴ ابوسعید گورکان، نوهٔ میرانشاه ، او را کشت و سرزمین او را گرفت [۳۹][۴۰].
در همین زمان، جهانشاه قراقوینلو با بهرهگیری از درگیری امیرزادگان تیموری، همدان و قزوین را گرفت و سپس برای مقابله با سلطان محمد به اصفهان رفت ، اما پیش از رسیدن به آنجا در جُربادقان (گلپایگان) متوقف شد. با وساطت گوهرشادآغا ـ که به سبب استیلای ابوالقاسم بابر بر خراسان به سلطان محمد پناه آورده بود ـ غائله بدون جنگ خاتمه پذیرفت و حکومت سلطانیه و قزوین و همدان به جهانشاه تعلق گرفت. سلطان محمد نیز پس از توافقی ناپایدار با ابوالقاسم بابر، گرفتار برادر شد و به دستور او در ۸۵۵ به قتل رسید [۴۱] [۴۲][۴۳]. با مرگ سلطان محمد، قلمرو تیموریان کوچکتر شد، جهانشاه، یزد و عراق عجم و فارس را نیز گرفت و ابوالقاسم بابر به حکومت خراسان بسنده کرد [۴۴]. در این مرحله، در خاندان تیموریان، دو مدعی جدید سر بر آوردند: سلطان ابوسعید که با کمک ابوالخیرخان ازبک و حمایت نقشبندیان بر ماوراءالنهر مسلط شد [۴۵] و سلطان حسینِ بایقرا که در مرو حکومت تشکیل داد.
ابوالقاسم بابر، پس از ده سال حکومت ، در ۸۶۱ درگذشت و پسر یازده سالهاش ، میرزا شاه محمود، در هرات جانشین او شد اما با حملهٔ ابراهیم، پسر علاءالدوله، از آنجا گریخت. جهانشاه در ۸۶۲، هرات را فتح کرد و ابراهیم را فراری داد، اما حکومت او در هرات هشت ماه بیشتر دوام نیاورد و با شنیدن خبر شورش فرزندش، حسنعلی قراقوینلو، ناگزیر در ۸۶۳ هرات را به سلطان ابوسعید واگذار کرد و به آذربایجان بازگشت [۴۶] [۴۷] [۴۸].
سلطان ابوسعید در ۸۶۳، پس از غلبه بر لشکریان مشترک علاءالدوله و ابراهیم سلطان و سنجرمیرزا (نوهٔ عمرشیخ) توانست به استقلال بر خراسان حکومت کند و با مرگِ این مدعیانِ حکومت ، سلطان ابوسعید از فتنهٔ آنان آسوده شد و تا ۸۷۳ که به آذربایجان لشکر کشید، از بازماندگان خاندان تیموری، کسی قدرت مقابله با او را نداشت [۴۹]. با کشته شدن جهانشاه به دست سپاهیان اوزون حسن آق قوینلو، اقتدار سلطان ابوسعید با خطری جدّی مواجه شد. اوزون حسن ، یادگارمحمد (نوهٔ بایسنقر) را اسماً در آذربایجان بر تخت نشانده بود و خود به نام او حکومت میکرد. سلطان ابوسعید در ۸۷۲ با لشکریان بسیار و امید دریافت کمک از شروانشاه (فرخ یسار)، به آذربایجان لشکر کشید، ولی به سبب خیانت اطرافیان، اسیر اوزون حسن گردید و در ۸۷۳ کشته شد [۵۰] ؛ [۵۱] ؛ [۵۲]. با مرگ سلطان ابوسعید و پایان حکومت هجده سالهٔ او و نیز با قدرت گرفتن اوزون حسن در غرب ایران و عراق عجم ، خاندان تیموری با سرعت بیشتری رو به زوال رفت. از سلطان ابوسعید ده پسر باقی ماند اما هیچکدام اقتدار او را نداشتند[۵۳].
بازماندگان تیموریان
هرچند پس از شاهرخ حکومت تیموریان به عنوان یک حکومت بزرگ و فراتر از یک منطقه خاص، دیگر وجود نداشت اما حکومت محلی در منطقه هرات و اطراف آن برقرار ماند. این حکومت که توسط سلطان حسین بایقرا اداره میشد، تا سال ۹۱۲ هجری ادامه یافت. سلطان حسین بایقرا، هرات را از مناطق مهم و تأثیر گذار در تاریخ ایران و تاریخ هنر ایرانی نمود و باعث شد تا مکتب هرات در نقاشی و خطاطی نامی ماندگار بیابد.[۵۴]
سلطان حسین بایقرا در ۸۷۳ پس از سلطان ابوسعید، بر هرات استیلا یافت ، اما یادگار محمد با کمک آق قوینلوها هرات را از او گرفت. سلطان حسین پس از دو سال بر یادگار محمد چیره شد و بعد از کشتن او با ایجاد ثبات نسبی و احیای رونق فرهنگی در خراسان، توانست حدود ۳۵ سال در آنجا حکومت کند [۵۵]. ولایات دیگر ایران ، ارمنستان و دیار بکر در اختیار آق قوینلوها بود که تا ۸۸۲ در کمال قدرت بودند. سلطان حسین چهارده پسر داشت [۵۶] و پس از چندی با حملات ازبکان به خراسان از سمت شمال ، با نافرمانیِ پسرانش، بخصوص بدیع الزمانِ تیموری (حاکم قندهار) مواجه شد. سلطان حسین که به سبب بیماری نمیتوانست با ازبکان مقابله کند، از فرستادن نیرو برای بدیع الزمان به منظور دفع ازبکان، خودداری کرد. با وخیمتر شدن اوضاع ، درباریان در ۹۱۱، بدیع الزمان و مظفرحسین میرزا (پسر دیگر سلطان حسین) را مشترکاً بر تخت نشاندند [۵۷][۵۸]. سلطان حسین در همین سال درگذشت و چندی بعد شاهزادگان تیموری دو باره درگیر منازعات داخلی شدند. شیبک خان ازبک با استفاده از کشمکشهای آنها، در ۹۱۳ هرات را گرفت و به سلطهٔ دویست سالهٔ تیموریان در خراسان پایان داد. بسیاری از شاهزادگان تیموری کشته شدند و در ۹۱۴ بدیع الزمان به شاه اسماعیل صفوی پناه برد [۵۹][۶۰]. محمد زمان میرزا، فرزند بدیع الزمان و آخرین مدعی سلطنت تیموریان ، برای احیای حکومت خاندانش تلاش کرد. وی مدتی در بلخ بود اما عاقبت به دست ازبکان افتاد [۶۱]
هر چند جانشینان تیمور به لحاظ ساختار حکومتی وارث تشکیلاتی بودند که تیمور بر اساس سنن مغولی بنا نهاده بود، به سبب نبود حکومتی متمرکز، بخصوص پس از شاهرخ ، و تجزیة قلمرو تیمور در نیمهٔ دوم سدهٔ نهم ، تشکیلات او نتوانست بر آن اساس باقی بماند. تفاوت اساسی در ساختار حکومتی جانشینان تیمور با خود او، رجحان دادن قوانین اسلامی بر قوانین مغولی (یاسا) بود که پس از آنکه شاهرخ، در ۸۱۵ قوانین یاسا را لغو و فقه اسلامی را جانشین آنها کرد، رایج گردید. پس از او نیز بیشتر فرمانروایان تیموری ، از جمله ابوسعید و سلطان حسین بایقرا، به رعایت سنن اسلامی پایبند ماندند [۶۲][۶۳][۶۴]. در دورهٔ تیموریان ، صوفیگری رواج و گسترش یافت و مشایخ و علما از احترام بسیاری برخوردار بودند. شاهرخ و سلطان حسین و سلطان ابوسعید از نقشبندیان حمایت میکردند. از دیگر سلسلههای مهم صوفیه در این دوره نوربخشیه بودند فرقهٔ حروفیه نیز در همین دوره شکل گرفت [۶۵][۶۶]. حروفیه ظاهراً دارای تشکیلات سیاسی گستردهای بوده و بنا بر منابع، در سوءقصد به شاهرخ در ۸۳۰ نیز نقش اساسی داشتهاند[۶۷][۶۸].
گورکانیان هند
بعدها ظهیرالدین محمد بابر، (فرزند میرزا عمر شیخ فرزند سلطان ابوسعید فرزند میرزا محمد فرزند میرانشاه) که در مناطق اطراف ماوراءالنهر حکومت داشت و برای دفع شیبک خان با بدیع الزمان متحد شده بود، نتوانست با ازبکان مقابله کند و به هندوستان رفت و و آنجا را فتح نمود و بر خلاف جدش تیمور در همانجا سکونت گزید. او در ۹۳۲ حکومت تیموریان هند (بابریان) را در آنجا پایه گذاری کرد[۶۹][۷۰][۷۱].
جانشینان او که به گورکانیان هند و یا مغولان کبیر هند معروف هستند ، یکی از درخشان ترین سلسلههای حکومتی در شبه قاره هند را تشکیل دادند و نقشی مهم در تاریخ آن سرزمین ایفا نمودند . چنانچه اکبر شاه از بزرگترین حاکمان تاریخ هند از این سلسلهاست.[۷۲]
نوادگان پادشاهان تیموریان هنوز ساکن ایران هستند و اکثریت آنان در نواحی اطراف تهران(به ویژه رودهن) و همدان پیرو مسلک صوفی گری هستند. زبان مادری بازماندگان این سلسله گویشی از ترکی است که ویژهٔ خودشان است و پیوندهای خانواگی در بینشان بسیار رایج است. گفته میشود آنان گاهی شاخهای از اهل حق نیز میباشند. ولیکن اختلاف عقیدهٔ بسیاری میان آنان و دیگر پروان اهل حق است. برای نمونه سبیل خود را کوتاه نگاه داشته، محمد را خاتم انبیا دانسته و حتی علی را تنها یک انسان ولی با روحیات خداوندی میشناسند.
همچنین گفته میشود آنان همچنین به مانند اجداد خویش و بر خلاف دیگر پیروان اهل حق، به دانش و هنر بسیار دلبستگی داشته و در امور اقتصادی بسیار پرکار هستند.
تیمور با اینکه بسیار خونریز بود ولی به دانش و هنر کشش نشان میداد، از اینرو هنرمندان و صنعتگران از کشتارهایش در امان میماندند. فرزندان او نیز سیاست بنیانگذار دودمان تیموریان را پی گرفتند که میتوان به راه اندازی رصدخانه، مسجد و مدرسه اشاره کرد. هنر نگارگری یا نقاشی ایرانی و نیز حوشنویسی در این دوره از تاریخ ایران به شکوفایی قابل توجهی دست یافت.
خلیل نوهٔ تیمور که هیچگونه شباهتی به وی نداشت، کوشش کامل به رفاه و خوشبختی کشور معطوف داشت و خدماتی به دانش و ادب کرد. شاهرخ پسر تیمور پیرو جدی علوم و صنایع بود و مسجد گوهرشاد و بقعهٔ امام رضا که زیارتگاه شیعیان است از اوست. پسر او، الغبیگ فرمان داد زیجی (زیج یا زيگ ، جدول یا کتابی است برای تعيين احوال و حركات ستارگان) ترتیب دادند. حسین بن بایقرا نیز حامی علوم و ادبیات بود. ابوسعید پادشاه توانا، با کفایت، هنر دوست این خاندان نیز خود هنرمند بود. او پیرو متصوفه و اهل عرفان بود و مشایخ صوفیه را گرامی میداشت و بعد او بود که خاندان تیموریان به صوفی گری روی آوردند.
دورهٔ تیموریان به رغم نابسامانی و منازعات داخلی و درگیری امیران این خاندان با ترکمانان قراقوینلو، دورة رونق فرهنگ، ادبیات، تاریخ، ریاضی و نجوم بود. دربارهای هرات، سمرقند، شیراز، تبریز و اصفهان به سبب هنرپروری و هنرمندی فرمانروایان تیموری، محل تجمع و آمد و شد هنرمندان و ادیبان برجسته بود [۷۳][۷۴].
اختلاف مهم دیگر در شیوهٔ حکومتی تیمور با بازماندگانش، نحوهٔ واگذاری اقطاع بود. فرمانروایان تیموری با اینکه خود را سلطان مینامیدند و قدرت مطلقهای برای خود قائل بودند، چون اقتدار تیمور را نداشتند، برای تثبیت قدرت و حفظ قلمروشان، بهحمایت لشکریان نیاز داشتند و چون خزاین حکومتی بر اثر درگیریها و اوضاع نابسامان داخلی، تهی شده بود، مجبور به دادن سُیورغال به امیران و حاکمان محلی شدند. در اواخر دورة تیموریان این نوع بخشش به علما و هنرمندان و شاعران نیز تعلق گرفت که نه فقط قدرت حاکمان و امیران لشکری را افزایش داد، بلکه موجب فقر و نابسامانی اجتماعی و تضعیف قدرت فرمانروایان تیموری و زوال این خاندان نیز شد
يكي از مشخصات عصر تيموري ظهور نهضتهاي شيعي – صوفي است.اين دوران، از لحاظ ارتباط ميان تصوف و تشيع داراي خصلت ويژهاي بود؛ در واقع به طوري كه اين دو آيين، با از دست دادن جهات مميزة خود و با افزوده شدن عنصر فلسفي به هر دو با يكديگر تركيب شدند و براي نخستين بار در تاريخ تصوف و تشيع، نمونههايي از جنبشهاي فكري به وجود آمد كه آميختهاي از هر دو بود. در اين دوران يك فقيه شيعي، خصوصيات يك صوفي كامل عيار را داشت و يك صوفي محض، نمونهاي از يك متكلم شيعي جلوه مينمود. در اين دوران، تصوف و تشيع هر دو طبيعتي نوگرا داشتند و منتسبان هر دو عقيده ميكوشيدند، عناصري بيسابقه عرضهكننده تا بدين وسيله ارائه كننده انديشههايي داراي اصالت و استقبال و امتياز باشند. «حروفيه» و «نوربخشيه» دو نمونه از اين جنبشها به شمار ميآيند.
فضلالله استرآبادي كه برخي از مورخان، او را اهل استرآباد و برخي ديگر از اهالي تبريز و حتي مشهدي الاصل نيز نوشتهاند، باني فرقه حروفيه است. آثاري كه از او به زبان استرآبادي باقي مانده مويد استرآبادي بودن اوست. اكثر منابع برآنند كه فضل در سال 740 در استرآباد چشم به جهان گشود. پدرش قاضي القضات استرآباد بود و در اوان كودكي فضل، دارفاني را وداع گفت. فضل تا اواخر دوره نوجواني در همين شهر بود. در اين ايام در استرآباد و مناطق اطراف آن، وقايع سياسي پرآشوبي روي داد كه اعلام ايلخاني طغاتيمورخان و خروج سربداران از آن جمله است؛ اين وقايع سياسي و آشوبهاي حاصله از آنها بسختي با شوريدگي فكري اين ايام درهم آميخت و در جسم و روح فضلالله تأثير گذاشت. در اين روزگار، گاه تصوف و تشيع درهم ميآميخت و اين آميزه در وجود عدهاي از وارستگان و سالكان راه عرفان، مانند شيخ خليفه و شيخ حسن جوري، رهبران فكري – سياسي قيام سربداران و سيد قوامالدين مرعشي مازندراني متجلي بود. آنان و تقريباً همه ياران و پيروانشان، عدالتجو و مساواتطلب بودند و ظلم و ستم را نمي پذيرفتند. اين خيزشهاي فكري – مذهبي در فضلالله موثر افتاد و وي را در سنين رشد به سوي عبادت و طاعات كشاند.او روزهداري پيشه كرد و در خوردن غذا امساك نمود و به «فضل حلالخور» معروف شد.
فضل در 18 يا 19 سالگي استرآباد را ترك گفت و براي گشادگي انديشه و فكر و سير آفاق و ديدن خلف جهان فرورفتن در عمق دردهاي مردم و رستن از خود و پيوستن به خدا، سير و سفر خود را آغاز كرد. او ابتدا راهي اصفهان شد و پس از چندي اقامت در اين شهر به مكه رفت و هنگام بازگشت در تبريز، با سلطان اويس جلايري ملاقات كرد. فضل مدتي از عمر خود را در نواحي خوارزم و خراسان و ساير شهرها گذراند و پس از سفر دوم خود به مكه در سال 776 مجدداً به تبريز رفت و زندگيش از اين زمان به بعد، حال و هواي ديگري يافت. او در خلال دو سال اقامت خود در تبريز (776 تا 778) پايههاي آيين جديد خود را استوار ساخت. به اين ترتيب خطه آذربايجان، براي پيروان فضل، به عنوان سرزميني مقدس و مكان رستاخيز و آشكار شدن آيين جديد شناخته شد؛ سرزميني كه مقدر بود مقتل فضل نيز گردد، بعدها محل قيامهاي پيروان او شد.
فضل چنين ميپنداشت كه او همچون آدم و عيسي و محمد(ص) خليفه خداست و تمام آرمانهاي شيعي – عرفاني درباره نجات عالم از راه خون در وي جمع آمده و لذا مهدي و ختم الاولياء و پيامبر است. او معتقد بود كه دوره نبوت و ولايت به سر آمده و ظهور او آغاز دورهاي جديد يعني دوره الوهيت است. آيين او نسخ همه شرايع را به دنبال داشت و اينكه بعدها علما حكم به تكفير او دادند، ريشه در ادعاهاي او داشت.
تعاليم و اعتقادات فضل حروفي آميختهاي از عقايد گوناگون بود. او توانست به كمك آشنايي كامل خود با اعتقادات زمانه، اعم از افكار و آراي مسيحيت، يهود و اسلام بخصوص مذهب شيعه و تصوف اسلامي، آيين جديدي به وجود آورد. فضل به علم حروف كه از قدمت زيادي برخوردار بود، آشنايي داشت و نتايج تلاش جستجوگران اين علم را دستمايه كار خود قرار داد و آن را در آيين جديدي متكامل كرد. او با استفاده از علم حروف، تمام امور و احكام ديني را به 28 حرف عربي و 32 حرف فارسي ارجاع داد و معتقد بود كه چون خدا محسوس نيست و جز از راه كلمه و لفظ قابل شناخت نيست، لذا پايه شناخت خدا، لفظ و كلمه است. سخن، مركب از حروف است و لذا اصل و لب سخن و صدا حرف است. از سوي ديگر لفظ، مقدم بر معني است و تصور معني بدون لفظ مقدور نيست. به عقيده فضل، تعبير معاني با حروف و اصوات در دو قالب ريخته شده است؛ اول، قالب حروف عربي كه 28 عدد و زبان قرآن و زبان حضرت محمد(ص) است و دوم، حروف فارسي است كه 32 تا و جاودان نامه فضل با اين حروف است. فضل به تطبيق تمام مظاهر آشكار و پنهان جهان با 28 حرف عربي و 32 حرف فارسي پرداخت. پيروان او بعدها نظر او را گسترش دادند و حتي گفتند كه نخست در دهان انسان 28 دندان ميرويد كه برابر حروف عربي است و قرآن بدان نازل شده است و سپس به 32 دندان افزايش مييابد كه برابر حروف فارسي و معادل كلمه «الله» است.
به اعتقاد حروفيان گردش كائنات، بر اساس سه مرحله نبوت، امامت و الوهيت بنيان گذاشته شده است. نبوت با حضرت آدم شروع و به حضرت محمد(ص) خاتمه مييابد و به اوج خود ميرسد. دوران امامت با حضرت علي(ع) آغاز و به امام حسن عسكري خاتمه مييابد و دوران الوهيت با ظهور فضل شروع ميشود كه بنا به اعتقاد خودش مهدي است و آخرين ظهور محسوب ميشود.
فضل با شناخت امامت بخصوص از حضرت علي (ع) تا امام يازدهم، بشدت تحت تأثير تشيع بود. حروفيه انسان را محور كائنات و جوهر آفرينش ميدانستند و اصالت خاصي براي او قائل بوده، تا مقام الوهيت ارتقائش ميدادند.
فضل در تعاليم خود ويژگيهاي عربي – علوي – اسلامي را با روح تأويلگر ايراني درآميخت و در كسوت مهدي علوي ظاهر شد تا درجه اول، قوم خود را از زير يوغ استيلاي مغول و تاتار برهاند. به هرحال ادعاي مهدويت او اين تصور را در پي داشت كه وي براي بركندن بنياد ستم و گستردن بساط عدالت به پا خاسته است تا انسانها را از قيد بيداد اشغالگران بيگانه آزاد سازد. يكي از موارد تضاد بين حروفيان و حكومتيان زمانه، يعني تيموريان، همين بود. بعضي گفتهاند كه فضل كوشيده است تا حاكميت ايراني را به جاي حاكميت عربي بنشاند و برخي نيز جنبش حروفيه را يك حلقه از زنجيره انقلاباتي ميدانند كه عنصر ايراني را از راه تمسك به تشيع، عليه عنصر تسنن عربي علم كرده است.
از نوشتههاي محققان، چنين برميآيد كه فضل و ياران و پيروان او به صفات خوب و حميدهاي آراسته بودند، تا آنجا كه آنها را «حلالخوران» يا «راستگويان» ميناميدند. آنان نيز چون فضل از دسترنج خود ميخوردند و لب به حرام نميآلودند. دروغگويي را بسيار مذموم ميداشتند و هرگز صحبت از مال و منال دنيوي نميراندند و در همه جا از خراسان گرفته تا آذربايجان به پاكيزگي شهره بودند. پيوسته روزه گرفته و به ذكر ميپرداختند، با يكديگر چون برادر تني بودند، سخاوت و عفت از جمله صفات بارز آنها بود، خويش را به شهوت نميآلودند، از فقرا و ضعفا دستگيري ميكردند، فرائض را به جا ميآوردند و از محرمات گريزان بودند. اين صفات و فضائل، در دورهاي در وجود اين افراد متجلي شد كه دروغزني و بدكرداري و بدسگالي، پيشه هر نابكاري بود.
حروفيان در ديدگاه سياسي خود، گرايش به قدرتمداران زمانه را مباح ميدانستند تا از اين طریق آنها را جذب افكار و آراي خود كرده و در تشكيلات حكومتي ايشان رخنه و نفوذ كنند. اما اين تاكتيك سياسي آنها هرگز با كاميابي قرين نبوده است.
فضل پس از چندي به اتفاق پيروانش راهي اصفهان شد و براي مدتي از نظرها غايب گرديد و سپس در همين شهر دعوت خود را آشكار كرد و هفت نفر از داعيان خود را برگزيد تا در چهارگوشه جهان اسلام به دعوت بپردازند و مردم را به آيين جديد فراخوانند. نشر و توسعه آيين جديد در سرزمينهاي مختلف، موجب انفعال بسياري از علما و متصوفان، خاصه اهل سنت در مقابل فضل گرديد. او مدت زيادي در اصفهان نماند و به سمت خراسان رهسپار شد. در آنجا با تيمورلنگ ملاقات كرد و او را به دين و عقيده خود دعوت كرد. علماي دين در سمرقند و گيلان حكم به قتل او دادند و تيمور را به كشتن او دعوت نمودند. تيمور نيز بر اساس فتواي علماي سمرقند و گيلان فرمان دستگيري فضل را صادر كرد. در بعضي از منابع آمده است كه فضل به ميرانشاه پناه برد و اين به دليل ارادتي بود كه ميرانشاه به فضل نشان داده بود. اما در اين لحظات حساس، ميرانشاه با تزوير و ريا اميد او را بر باد داد و وي را در شروان دستگير و زنداني كرد.
به دستور ميرانشاه، فضل را از شروان به قلعه النجق (النجه) در نخجوان منتقل ساختند و در آنجا اميرزاده ميرانشاه با دست خود گردن او را زد. زماني كه تيمور به نخجوان رسيد، سر و تن فضل را از ميرانشاه گرفت و آن را در سال 804 آتش زد. سال قتل فضل را بعضي ازمورخان 796 و برخي ديگر 804 نوشتهاند. به احتمال زياد، مرگ او در سال 796 رخ داده است. چون مزار او زيارتگاه حروفيان و پيروان او شد و پس از گذشت هفت سال شأن و اعتباري بسيار يافت، تيمور در سال 804 به منظور جلوگيري از تشكل و گسترش حلقه پيروان او در اين منطقه دستور نبش قبر و سوزاندن جسد او را صادر كرد.
با قتل فضل، پيروانش ضربه شديدي خوردند ولي از تكاپو نيفتاده و در چهارگوشه سرزمينهاي اسلامي به ترويج آيين حروفي پرداختند. ميرانشاه به دليل كشتن فضل، در نظر حروفيان به صورت ابليس و شيطان درآمد، به طوري كه ايشان در منابع خود او را با اسامي «مارانشاه»، «دجال»، «مارشه»، «ديوزاد»، «لعين» ناميدهاند.
معروفترين اثري كه از فضلالله بر جاي مانده است جاودان كبير نام دارد. اين كتاب، تفسيري بر قرآن است كه وي آن را به زبان فارسي و گويش استرآبادي نوشته است. مثنوي عرش نامه يكي ديگر از آثار اوست كه حدود 1120 بيت دارد. نومنامه نام اثر ديگري است كه فضلالله در آن خوابهاي خود را شرح داده است. از فضل، ديوان اشعاري نيز به جاي مانده كه در آنها «نعيمي» تخلص كرده است. از مطالعه اين اشعار ميتوان به روحيه، شخصيت، افكار و انديشههاي وي پي برد. جاودان صغير، كتاب تأويلات، انفس و آفاق و محبت نامه از جمله كتابهايي هستند كه تقرير آنها را به او نسبت دادهاند.
پس از مرگ فضل، خلفاي او تصميم گرفتند كه آيين وي را در سرتاسر سرزمينهاي اسلامي بگسترانند. تعداد اين خلفا را بعضي از مورخان هفت و برخي نه نفر نوشتهاند. از ميان پيروان و ياران فضل، مولانا مجدالدين استرآبادي، سيد اسحاق، عليالاعلي و سيد عمادالدين نسيمي بيش از همه به او نزديك بودند.
مولانا مجدالدين استرآبادي همسر يكي از دختران فضل بود. عضدالدين، فرزند وي و نوه دختري فضل بود كه به اتفاق گروهي از حروفيان در سال 830 در هرات به اتهام سوءقصد به جان شاهرخ تيموري كشته شد. سيد اسحاق يكي ديگر از ياران نزديك فضل بود كه دختر ديگر او را به زني گرفت. او پيشواي حروفيان خراسان بود و به مرشد خراسان معروف بود. محرم نامه نام كتابي به قلم وي است كه در آن اصول عقايد و انديشههاي حروفيان را شرح داده است.
دو نفر ديگر از خلفاي فضل كه پرشورترين و شوريدهترين آنها بودند عبارتند از عليالاعلي و سيد علي عمادالدين نسيمي.
علي الاعلي، ملقب به خليفه الله و وصي الله از اجلة خلفاي فضل بود كه جاودان نامه فضل را در سال 801 به نظم كشيد. او يكي ديگر از دختران فضل را به زني داشت و مأمور بود كه در سرزمين روم (آسياي صغير = آناتولي) آيين حروفي را ترويج كند. او انديشههاي حروفيگري را در آسياي صغير بسط داد و آن را وارد طريقت بكتاشي كرد. صاحبان قدرت و مدعيان شريعت، براي عليالاعلي به خاطر نشر افكار حروفي مشكلاتي فراهم ميكردند، به طوري كه اين فشارها گاه او را به حد عصيان و آشفتگي ميكشاند و وي را واميداشت تا مبارزه مسلحانه را تبليغ نمايد.
عليالاعلي آثار زيادي نوشت كه در توسعه و نشر افكار و آراي حروفي بسيار موثر بود؛ براي مثال ميتوان از كرسي نامه، بشارت نامه، توحيد نامه، قيامت نامه و محشرنامه نام برد.
عمادالدين نسيمي معروفترين و شجاعترين خليفه فضل بود كه جان بر سر آمال و اهداف خود نهاد و كشته شد. اكثر تذكره نويسان ايراني او را اهل شيراز، بعضي از دهكده «نسيم» بغداد و گروهي ديگر، اهل شروان ميدانند. ترديدي نيست كه وي مدتي را در شروان و نواحي قفقاز گذرانده و با زبان تركي از نزديك آشنا شده و اشعاري بدين زبان سروده است. اقامت طولاني وي در تبريز سبب شده كه او را از اهالي تبريز قلمداد كنند. او در اين ايام احتمالاً همراه فضل بوده است. ليكن اشعار فارسي او از نظر سبك شناسي رگ و ريشه در شيراز دارد و حال و هوا و رنگ و بوي اشعار حافظ را به خاطر ميآورد.
نسيمي در ايام جواني وارد حلقه مريدان فضل شد و او هم يكي از دختران فضل را به همسري گرفت و بعدها در زمره چهار تن از ياران و خلفاي بسيار نزديك فضل درآمد. پس از كشته شدن فضل، او نيز مانند عليالاعلي رهسپار آسياي صغير شد. نسيمي طبع پرشوري داشت و تمام افكار و عقايد خويش را در اشعار شورانگيزي با صراحت سروده است. ديوان او مملو از اشعار مبارزه جويانه و افشاكننده روي و ريا و شرح سفر و اوج به ملكوت اعلي است.
در اشعار نسيمي، فضل كسي است كه به فهم صحيح اسرار قرآن نايل شده و لذا به مقام الوهيت پا نهاده است. در اين سرودهها همچنين توجه به انسان، جايگاه ويژهاي دارد كه منبعث از افكار اوست؛ حروفيان همه چيز را در اين دنيا به نفع انسان تأويل ميكردند و انسان را تا مقام الوهيت برميكشيدند.
مبارزه آشكار نسيمي عليه دشمنان عقايد و افكارش باعث گرديد، او را نيز به بيديني و الحاد متهم كنند. قضات دارالعدل حلب، وي را به اغواي مردم متهم كرده و ملحد و زنديقش ناميدند و پس از يك محاكمه ساختگي، پوست او را زنده زنده بركنده و هفت شبانهروز در معرض تماشاي عموم گذاردند.
آوردهاند كه يكي از قضات، در جريان محاكمه او ابراز داشته بود كه اگر يك قطره از خون وي به عضوي از اعضاي كسي بريزد، آن عضو هم بريدني است. قضا را در زمان پوست كندن نسيمي، قطرهاي از خون وي به انگشت قاضي چكيد. حاضران حكمش را يادآوري كردند. او حاشا كرد و گفت: من آن مطلب را بر سبيل مثال گفته بودم. نسيمي را اين ريا و بيايماني گران آمد. فيالبديهه بيتي به زبان تركي سرود:
زاهدين بير بارماغين كسن دونر حقدن كئچر
گور بومسكين عاشقي سرپا سويالار آغلاماز
مولف احسن التواريخ مينويسد: «در محل پوست كندن خون بسيار از او رفته، رنگش زرد شد. گفتند كه چون است كه رنگ زرد كردهاي؟ گفت: من آفتاب سپهر عاشقيام از مطلع عشق طالع شده، آفتاب در محل غروب زرد ميشود.»
نوشتهاند كه نسيمي در پايه چوبه دار رو به مخالفان خود گفت: «آن خدايي كه شما ميپرستيد، زيرپاي من است و در زير پاي نسيمي سكهاي را يافتند كه صورت سلطان بر آن حك شده بود.»
يكي ديگر از فرقههاي مذهبي – صوفيانه عصر تيموريانه، فرقه «نوربخشيه» است. سيد محمد نوربخش رهبر اين فرقه، در سال 795 در قائن مركز بخش قهستان تولد يافت. پدرش عبدالله از اهالي احساء بحرين بود كه براي سياحت و زيارت مدفن حضرت علي بن موسيالرضا(ع) به توس آمده و بعدها در قائن مقيم شده بود. او چنان تيزهوش بود كه در هفت سالگي قرآن را از بر كرد و بسرعت در همه علوم تبحر يافت و مريد خواجه اسحاق ختلاني، شاگرد سيد علي همداني گرديد. مرشد از استعدادهاي وي چنان به شگفت آمد كه او را «نوربخش» لقب داد.
يكي از مميزات نوربخشيه، سياهپوشي بود. آنها اين اشعار سياه را علامت تعزيت شهداي كربلا ميشمردند و يا اين رنگ را نماد نور ميدانستند. اين رنگ، نوربخشيان را از حروفيان كه لباس سفيد ميپوشيدند، جدا ميكرد. بعدها پيروان نوربخش، اين شعار را به عمامه سياه بدل كردند. اين امر مبدل به شعار نهضت شدو مايه افزايش هيجان مردم در پيوستن بديشان گرديد. تأثير اين شعار در عامه مردم چندان بود كه دولت وقت، نوربخش را از به كارگيري آن منع كرد. طرفداران اين فرقه تنها گروهي از شيعيان بودند كه در قرن نهم به نوعي قيام متوسل شدند. خواجه اسحاق كه خود درصدد قيام عليه شاهرخ بود، در محمدنوربخش صفاتي را ديد كه به او جرأت داد تا از وي براي تحقق آرزوهايش سود جويد. از اين جهت اصرار زيادي داشت كه علوي بودن او را از طريق مكاشفه صوفيانه موكد سازد تا بتواند به عنوان مهدي، عامه مردم را به دور او جمع كند. همانندي نامش، يعني محمد بن عبدالله، با نام پيغمبر (ص) او را در توجيه اين دعوي كمك ميكرد.
جنبش نوربخشيان در سال 826 در كوه تيري از قلاع ختلان آغاز شد. با اينكه او از خروج و اظهار دعوت خود امتناه ميورزيد و ميگفت: «حاليا استعداد اين كار چنانكه ميبايد نيست و با پادشاهي مثل شاهرخ ميرزا كه بر ايران و توران و هند و عرب و عجم مسلط است، بياستعداد تمام مقاومت نميتوان نمود»، اما خواجه اسحاق و مريدانش او را به اين كار وادار كردند. قيام سيد محمد نوربخش پيش از آنكه آغاز شود، شكست خورد. نوربخش با گروهي از هوادارانش دستگير شدند و شاهرخ امر به كشتار خواجه اسحاق و مريدان نوربخش داد و خود او را در هرات به زندان انداخت. شاهرخ قبلاً از انتشار دعوت حروفيه به اندازه كافي برآشفته بود و با پديد آمدن اين حركت تازه درصدد برآمد هر دو را ريشه كن سازد. ولي نوربخش به اندازهاي مورد علاقه مردم بود كه شاهرخ جرأت كشتن او را به خود نداد، بلكه فرمان داد تا او را به شيراز تبعيد كنند و در آنجا وي را در انتخاب تبعيدگاه جديد آزاد گذاشتند. نوربخش، به گردش در شوشتر، بصره، حله و بغداد پرداخت و عتبات مقدس شيعه را زيارت كرد و پس از آنكه چندي در بلاد مختلف به سر برد به كردستان رفت و عدهاي را دور خود جمع كرد. چنانكه مدتي سكه و خطبه آن ديار به نام وي بود. شاهرخ مجدداً مضطرب شده، فرمان دستگيري وي را صادر كرد. او در هرات زنجير به پاي، بر روي منبر، از دعوي خود استنكاف كرد و در نتيجه اين اعتراف آزاد شد. سپس به گيلان رفت و پس از مرگ شاهرخ در سال 851 به طرف ري حركت كرد و در آنجا به ترويج طريقه خود مشغول شد تا سرانجام در سال 869 درگذشت. از محمد نوربخش آثاري بر جاي مانده است.
تأثير جنبش سيد محمد نوربخش چنان قوي بود كه طرفدارانش وي را «امام و خليفه همه مسلمانان» لقب دادند. خود نوربخش، نهضت خويش را جامع تصوف و تشيع ميدانست و در بيانيهاي كه ضمن آن مردم را به طرفداري خود فرا خواند، ذكر كرده بود كه ولايت و نبوت را با هم دارد.
پس از مرگ نوربخش، پسرش قاسم فيض بخش، جانشين وي شد. او در ميان ايران و عراق رفت و آمد ميكرد. فيض بخش و ديگر بازماندگان نوربخش، در عهد پادشاهان اواخر عصر تيموري محترم بودند و اين احترام و نفوذ مشايخ سلسله نوربخشيه در عهد صفويه نيز حفظ شد.
يكي از ويژگيهاي دوران تيموري. بسط و توسعه و پيشرفت فوقالعاده تصوف و ازدياد خانقاهها در اين دوره است. تيمور يا از روي حقيقت و واقع و يا از راه حيله و تزوير تظاهر ميكرد كه به مشايخ اهل تصوف ارادت دارد. زيردستان او يعني شاهزادگان و اميران و سرداران و ديگران نيز به حكم «الناس علي دين ملوكهم» در دينداري و رعايت جانب علما و بخصوص مشايخ صفويه به وي اقتدار و تأسي ميكردند. لذا در تمام دوران حكومت تيمور و جانشينان او يعني از اواخر قرن هشتم تا دهه اول قرن دهم، بازار ديانت گرم و كار خانقاهها و مساجد با رونق بود و سلطه مذهب و عرفان و تصوب در وجوه مختلف زندگي مردم بيش از پيش به چشم ميخورد. در خانقاهها و مدارس، مذهب و تصوف چنان به هم نزديك شده بودند كه جدا كردن شريعت از طريقت به دشواري امكان داشت. به اين دليل، تصوف بر اثر ازدياد خانقاهها و زاويهها و نيز احترام و حيثيت زياد مشايخ اهل تصوف، بسط و توسعه يافت، به طوري كه در قرن نهم، سلسلههاي متعددي از صوفيان با آراء و عقايد متفاوت و مشربها و مسلكهاي مختلف وجود داشتند كه هر كدام به راه خود ميرفتند.
بر اثر امتزاج شريعت و طريقت، مشايخ بزرگ و اصحاب خانقاهها در شمار متصديان امور شرع درآمدند و انتظار مردم از آنها و رفتار و كردارشان همان انتظاري بود كه از حافظان دين و علماي شرع مبين داشتند. از طرف ديگر با شيوع تصوف علمي در قرن هفتم و وارد شدن اصول تصوف و عرفان در كتابهاي علمي و درسي و در سلسله موضوعات علوم، بتدريج اين مشرب از انحصار متصوفه بيرون آمد و اهل مطالعه و اطلاع و صاحبان ذوق، بر بسياري از دقايق آن آگاهي يافتند. به همين سبب از قرن هشتم به بعد عرفان و اصطلاحات عرفاني بشدت در آثار و اشعار پارسيگويان نفوذ يافت و درويشي و انديشههاي درويشانه در آنها موثر افتاد و حتي به مردم عادي نيز سرايت كرد.
تصوف در عصر تيموريان بر اثر عوامل گوناگون، رواج بسيار يافت، اما اين توسعه و رواج، در سطح بود. در حقيقت، صوفيان زمان همه بر يك منوال نبودند و همه در جستجوي جمال حق و وصول به ساحت قدوسي ذات مطلق تكاپو نميكردند، بلكه عدهاي از آنان كه تظاهر به اين صفات مينمودند؛ از صوفي خانقاهي ودرويش راهي و قلندر و ملامتي، مردمي شكمباره و بيكاره و افسار گسيخته بودند كه در زير خرقههاي شراب آلود خود، انباني از گناه پنهان داشته و در ظاهر، دعوي ذكر و زهد و كرامات ميكردند و مردم بيچاره ساده لوح را به دنبال خود ميكشيدند. درست مثل دسته ديگري كه در لباس فقها و زهاد و عباد، از جمله فاسقان روزگار و در زمره دامگستران خلق خدا بودند و نبايد پنداشت كه اين دروغگويي به قرن نهم اختصاص داشت، پيش از اين عهد و بعد از آن هم از اين گروههاي مزور يافت ميشدند كه به سالوس و ريا روزگار گذرانده و مردم سادهلوح را آلت كسب منافع دنيوي خود ميساختند. يكي از علتهاي اين دستانسازي و خرقه بازي، كثرت توجهي بود كه مردم و طبعاً پادشاهان و شاهزادگان و اميران به حال مشايخ و عارفان و صوفيان داشتند. موقوفات بسيار و نذورات فراوان در اختيارشان قرار ميدادند و براي متبرك شدن از انفاس آنان، بر يكديگر پيشي ميجستند و بدانان تقرب مينمودند.
در دوره تيموريان، در ميان متصوفه و عرفا نيز اختلاف عقيده و سليقه وجود داشت. مهمترين و بانفوذترين فرقه صوفيه در اين دوره، بخصوص در خراسان و ماوراءالنهر سلسله «نقشبنديه» بود كه در طريقت، معتدل و در شريعت و مذهب تسنن، سخت متعصب بودند. مشايخ اين سلسله، مطابق يكي از اصول عقايدشان يعني «خلوت در انجمن» كه به معني در ظاهر با خلق خدا بودن و در باطن با حق تعالي بودن است، عقيده داشتند كه بايد همواره به شغلي و كاري از كارهاي ظاهري بپردازند تا از ساير خلق ممتاز نشوند. آنها همچنين براي اينكه شريعت به مدد ايشان قوت و نيرو گيرد و اين قوت و نيرو هم بيمساعدت و ياري شاهان و اميران ذيشوكت ممكن نخواهد بود، براي نزديك شدن به دستگاه قدرت و پادشاهان و اميران وقت، بذل جهد ميكردند. ايجاد روابط با شاهان و اميران به طور حتم موجب تقويت فرقه ميشد و در نتيجه، مردم بيشتر بدان توجه ميكردند.
اين طريقه با آنكه به نام خواجه بهاءالدين محمد نقشبند بخاري (م 791)، كه از مشاهير صوفيه قرن هشتم بود، به «نقشبنديه» معروف و موسوم شد، مع هذا بايد گفت كه قريب سه قرن قبل از او بود كه سنگ بناي آن گذاشته شد و پايه و بنياد آن بتدريج به وسيله سه تن از بزرگان مشايخ اهل تصوف استوار گشت. اين سه تن عبارت بودند از : ابوعلي فضل بن محمد فارمدي از عرفاي قرن پنجم و خواجه ابويعقوب يوسف همداني، زاهد و عارف مشهور قرن پنجم و ششم و خواجه عبدالخالق غجدواني از مشايخ بزرگ صوفيه در قرن ششم. خواجه عبدالخالق موسس اصلي و بنيانگذار واقعي سلسله «خواجگان» كه بعدها به نقشبنديه معروف شد.
بعضي از مشايخ اين سلسله در عصر تيموري از شهرت ويژهاي برخوردار بودند كه از ميان آنها علاءالدين عطار، خواجه حسن عطار، خواجه محمد پارسا، خواجه ابونصر پارسا، خواجه علاءالدين غجدواني، خواجه نظام الدين خاموش، خواجه عبدالله امامي اصفهاني، سعدالدين كاشغري، خواجه عبيدالله احرار و مولانا عبدالرحمن جامي، مشهورترند.
پادشاهان بعد از تيمور مانند شاهرخ و ابوسعيد و سلطان حسين بايقرا همه سر ارادت و تكريم به آستان مشايخ اين سلسله نهادند و فوز و فلاح دو دنيا را از انفاس قدسيه ايشان ميطلبيدند و در امور معاش و معاد از ايشان راهنمايي و هدايت ميجستند.
از ديگر فرقههاي معتبر صوفيان اين دوره، بايد از فرقه « نعمت اللهيه» نام برد. سيد نورالدين نعمت الله بن عبدالله بن محمد كوه بناني كرماني مشهور به «ولي» موسس اين فرقه است. او از كبار عرفاي ايران در قرن هشتم و نهم هجري و از مولفان پركار و ناظم اشعاري است كه از بعد عرفان متوسط ولي در ميان مردم بسيار رايجند. اجداد شاه نعمتالله در حلب اقامت داشتند اما پدرش در كوه بنان كرمان متوطن گرديد و شاه نعمت الله به سال 731 در آن شهر متولد شد. او پس از تكميل اطلاعات خود در فنون و علوم ظاهري به سير و سلوك پرداخت و در مصر، ديار مغرب، مكه، مدينه، خراسان و ماوراءالنهر، خاصه در سمرقند سياحت و اقامت كرد. امير تيمور، او را به بهانه كثرت مريدان، به ترك تركستان وادار ساخت و وي پس از چند گاهي در كرمان رحل اقامت افكند و در ماهان، خانقاه و باغ و حمام بنا نهاد. پادشاهان و اميران آن زمان، از جمله شاهرخ و ميرزا اسكندر بن عمر شيخ، نسبت به او اعزاز و اكرام تمام نمودهاند. وسعت و دامنه نفوذ معنوي و تعاليم عرفاني او به جايي رسيد كه علاوه بر امرا و سلاطين ايران، برخي از پادشاهان دكن هندوستان مانند سلطان شهابالدين احمد شاه ولي بهمني (825-838) و فرزندش علاءالدين (838-862) به شاه نعمتالله ولي و پس از او به خاندان و اعقابش خالصانه ارادت ورزيدند. از اين رهگذر، زمينه مساعدي براي رواج و توسعه روزافزون زبان فارسي در اقصي نقاط هندوستان به وجود آمد. شاه نعمتالله ولي در سال 834 در صد و سه سالگي بدرود حيات گفت. جسدش را در ماهان به خاك سپردند و بعدها به امر سلطان احمد بهمني، پادشاه دكن، براي او بقعهاي ترتيب دادند كه به سال 840 به اتمام رسيد و در عهد شاه عباس دوم نيز ابنيهاي بر آن افزوده شد. آن بقعه و ضمايمش هنوز باقي و زيارتگاه صوفيان نهمتاللهي است.
بعد از شاه نعمتالله، پسرش سيد خليلالله، جاي پدر را در امر ارشاد پيروان و معتقدان او گرفت. شاه نعمتالله به علت نفوذ فراوان و شهرتي كه در عهد خود حاصل كرده بود، مريدان بسياري داشت و آوازه مقامات و كراماتش، ايران و سرزمين هند را فرا گرفته بود. شماره رسالات او در موضوعات عرفاني و مطالب نزديك بدان بسيار زياد و اشعارش نيز فراوان است. ديوان رايج شاه نعمتالله ولي بيشتر از سيزده هزار بيت دارد و مشتمل بر چند قصيده و تعداد كثيري غزل و چند مثنوي و رباعي است.
ديگر كانون مهم تصوف، خاندان شيخ صفيالدين اردبيلي در آذربايجان بود. در اين دوره خواجه علي، فرزند شيخ صدرالدين بن شيخ صفي (م 830) و شيخ ابراهيم، معروف به شيخ شاه، فرزند خواجه علي (م 851) پيرو مراد وقت بودند و در نواحي غربي و شمالي ايران و نيز در آسياي صغير، مريدان و پيروان بسياري داشتند. سيد قاسم تبريزي معروف به قاسم انوار كه خود از اجله عرفا و شعراي قرن نهم و بنابر بعضي اقوال، متمايل به انديشههاي حروفيه بود، از تربيت يافتگان همين سلسله و از شاگردان شيخ صدرالدين اردبيلي بود.