راسخون

زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

parseman_110 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10829
|
تاریخ عضویت : فروردین 1392 

پاتريك كلفيلد( Patrick Caulfield )

 

 

هنرمند پاپ( Pop artist ) ، پاتريك كلفيلد( Patrick Caulfield ) به خاطر مطالعاتش روی طبيعت بيجان و فضاهای داخلی شهرت دارد.
تصاوير رنگي و برجستهی او به عنوان يكي از هنرمندان دههی 1960، اغلب با پاپآرت قرين است. نيكلاس سروتا ( Nicholas Serota ) مدير گالري تيت( Tate Gallery)، كلفيلد را به عنوان يكي از مهمترين تصويرسازان در ميان نسل مستعد هنرمندان انگليسي معرفي ميكند و ميگويد:" طبيعت بيجانها و طراحيهای داخلي او توجه را به خود جلب ميكنند و با سبكي صريح و نافذ كار شدهاند."
 
در سال 1999 پاتريك كلفيلد در مصاحبهاي با روزنامهی ابزرور (Observer newspaper) دربارهی علاقهاش به طراحي فضاهاي داخلي گفت كه اين پيشرفت را مديون مدرسهی هنر و در واكنش نسبت به رآليسم اجتماعي ميداند.
وی گفت:" بنابراين سعي كردم كارهايي را اجرا كنم كه واقعا برايم غريب و بيگانه بودند، يعني بوجود آوردن فضاهايی داخلی كه خود هرگز نديده بودم. من تمايل داشتم كه چيزهايي را انتخاب كنم كه كمي قديمي و از مدافتادهاند تا حال و هوای فضاها را به زماني دورتر اختصاص دهند."
يكی از نقاشيهاي وي با نام "ساعت خوش"( Happy Hour) كه در سال 1996 اجرا شد، يك پرتو نور، يك گيلاس شراب و يك علامت خروج را نشان ميدهد. از وی نقل شده است كه نقاشي را با نور شروع كرد بدون اين كه واقعا بداند آن را چگونه به پايان خواهد رساند.
پاتريك كلفيلد در سال 2005 و در سن 69 سالگي از دنيا رفت.
ديويد هاكني ( David Hockney ) دربارهی او گفته است: "او هنرمندي منحصر به فرد بود. آدمي خاص، واقعي و يك نمونهی خارقالعاده، يك آدم كامل. من هميشه كارهايش را دوست داشتم و از مرگ او بسیار غمگين شدم."
پيتر بليك( Peter Blake ) نيز در اين باره گفته است: « من و پاتريك اغلب با گالریهای مشتركي كار ميكرديم. او نقاشي است كه هميشه او را تحسين كردهام. قهرمانان او كوبيستها بودند و من واقعا او را به عنوان يك كوبيست امروزي ميبينم، نه يك هنرمند پاپآرت.»
پاتريك كلفيلد در حالي در لندن چشم از جهان فروبست كه نمايشگاهي از آثارش در گالری وادينگتون( Waddington Gallery) در پايتخت انگلیس،شامل مروری بر بيش از 30 سال از آثار اين هنرمند برپا شده بود.
وی بين سالهاي 1956 تا 1960 در مدرسة هنرهاي چلسي و پس از آن نيز تا سال 1963 در كالج سلطنتي هنر در لندن به تحصيل پرداخت. از سال 1963 تا 1971 نيز در همان مدرسهی هنرهای چلسي به تدريس اشتغال داشت.
نخستين نمايشگاه انفرادي كلفيلد در سال 1965 در گالري رابرت فريزر(Robert Fraser Gallery) در لندن برپا شد. پس از آن آوازهی بينالمللي او به سرعت منتشر شده و يك رشته نمايشگاههاي يكنفرهی پيدرپي از آثارش در انگليس و بسياری كشورهای جهان برگزار شد. در سال 1973 نخستين نمايشگاه از آثار چاپي وی با عنوان مروری بر آثار در مجموعه گالريهاي وادينگتون در لندن به معرض ديد عموم گذاشته شد و پس از آن نيز در گالريهاي تورتو، سانتامونيكا، كاليفرنيا و به صورت تور در موزهی هنر فونيكس در آريزونا (1977) به نمايش گذاشته شد.
از آن پس نمايشگاههای زنجيرهای متوالی از آثار وی در گالري هنر واكر در ليورپول (كه شامل نقاشیهای وی در سالهاي 81- 1963 بود) و سپس به صورت تور در گالري تيت در لندن (1981)، گالري وادينگتون در لندن (1981)، گالري نيشيمورا در توكيو (1982)، گالري آرنولفيني در بريستول (1983)، موزه ملي هنرهاي زيبا در ريودوژانيرو همراه با يك تور جنبي در 12 حوزه در آمريكاي جنوبي (87- 1985) و 3 حوزه در پرتغال (90- 1989) و گالري كليولند در ميدلزبورو (1988) برگزار شد.
بين سالهاي 93- 1992 نمايشگاه ديگري از آثارش در گالري سرپنتين در لندن برپا گرديد و پس از آن نيز به گالريهای ديگری در اروپا و آمريكا از جمله آلن كريستي (لندن، 1999)، هيوارد (لندن، توسط كنسولگري انگليس) و به صورت تور در موزه ملي تاريخ هنر در لوكزامبورگ، بنياد كالوست گلبنكيان در ليسبون و مركز هنري انگليسي ييل در نيوهاون كانكتيكات منتقل شد.
آثار وي شامل مجموعههاي متعدد كليدی است كه از 1961 تا امروز در سراسر جهان به نمايش درآمده است. در ميان آثار كلفيلد، مجموعههاي زيادي از طراحيهاي صحنه و لباس وجود دارد كه از جمله براي بالهای است كه توسط مايكل كردر در رويال اپرا هاوس اجرا شد. همچنين وي مشاور طراحي قالي براي دفاتر كنسولگري بريتانيا در منچستر (1991) و طراحي يك طرح موزاييكي بزرگ تحت عنوان "برگهاي گل سوسن" بوده است. كلفيلد در سال 1994 عكسها و برچسبهايي براي موزه ملي ولزكارديف طراحي كرد و در 1995 طراحي صحنه و لباس "راپسودي" ساختهی فردريك اشتون در رويال اپرا هاوس را به عهده گرفت كه در سال 1996 هم در اپراي ملي پاريس اجرا شد

 

parseman_110 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10829
|
تاریخ عضویت : فروردین 1392 

 

گوستاو كليمت
 
 
گوستاو كليمت در 14 جولاي 1862 در محله بومگارتن حومه ي اتريش به دنيا امد.پدرش گراوور ساز مهاجري از بوهميا بود كه در كار حكاكي طلا و فلزات گران قيمت نيز بود.شكست اقتصادي پدر از يك طرف و افسردگي دائم مادر به دليل عدم تحقق آرزوهايش كه خوانندگي اپرا و بازيگري بود باعث شد تا گوستاو دوران كودكي خود را در فقر كامل بگذراند.در سال 1874 زماني كه 12 ساله بود مدرسه را ترك كرد اما بورس تحصيلي هنركده اي وابسته به موزه هنر و صنايع را دريافت كرد.به همراه دو برادرش در هنركده ثبت نام كرد.در سال 1880 به همراه يكي از برادرانش _ ارنست_ و يكي از همكلاسيهايش به نام فرانتس ماچ گروهي موسوم به گروه كليمت_ماچ راه اندازي كرد.كه كارش پذيرش سفارشات جهت تزيينات و نقاشي هاي ديواري بود.در سال 1886 تزيين بسياري از قسمت هاي ديوار تئاتر شهر را بر عهده داشت و در سال 1888 مدال صليب طلايي شايستگي را از دست امپراتور فرانتس ژوزف دريافت كرد. ارنست در سال 1892 درگذشت و گوستاو به همراه فرانتس ماچ به كار خود ادامه داد.
 
 
در سال 1903 نمايشگاهي از آثارش بر پا ساخت كه باز هم با موج تهمت ها و مخالفت ها روبرو شد.در سال 1905 بالاخره كشمكش ها با دانشگاه به پايان رسيد و گوستاو كليمت با قرض كردن پول، دستمزد كاري كه كرده بود اما پذيرفته نشد را پرداخت كرد.گوستاو كليمت در اين باره مي گويد:
"براي من كافي نيست كه سفارشي كه دريافت كرده ام به سامان برسد.بايد خودم هم از انجام دادن آن لذت ببرم،اما اكنون ديگر فرقي نمي كند و من در اين نقاشي ها به چشم يك سفارش دولتي نگاه مي كنم...اين كار اگر چه چندين سال از عمر مرا گرفت اما درسي كه از آن گرفتم سخت آموزنده بود، به اين نتيجه رسيدم كه هنرمند و حكومت نبايد هيچ رابطه يي با هم داشته باشند و مي بايد مستقل از يكديگر عمل كنند." 
parseman_110 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10829
|
تاریخ عضویت : فروردین 1392 

 

ادگار دگا
edgar dega
 
 
دگا در پاریس به دنیا آمد خانواده ی او از نظر ثروت در حد متوسطی بودند. او بزرگترین فرزند خانواده از بین پنج فرزند بود.در سن 11 سالگی به مدرسه رفت. او نقاشی را به صورت جدی به زودی در زندگی اش شروع کرد وبه کپی کردن آثار موزه ی لوور پرداخت. او ابتدا برحسب توصیه ی پدرش در سال 1853 به دانشکده ی حقوق میرود ولی در سال1855 پس از ملاقات با انگر به سمت نقاشی کشیده می شود. در سال 1870 به جنگ میرودو درطی عقب نشینی چشم های او آسیب میبیند و تا پایان عمرش مشکل چشم هایش او را ناراحت می کند. دگا وقتی با انگر ملاقات کرد او چنین اندرزش داد:ای جوان خط بکش ،خطهای بسیار بکش،از حافظه یا به تقلید از طبیعت از این راه است که می توانی نقاش خوبی بشوی او به این توصیه گوش داد و استاد بی نظیری در عرصه ی خط شد.در سال 1856 به ایتالیا میرود و از کارهای میکل آنژ و هنرمندان رنسانس کپی میکند.و خودش را در زمینه ی آکادمیک به سطح بالایی می رساند. او بیش از تک تک معاصرانش به تنوع بی پایان حرکات خاصی که حرکت پیوسته را تشکیل میدهند پرداخت،بالرینها در یک لحظه ی صید شده و آنی موضو عات مورد علاقه ی اویند.مشخصاتش به عنوان نقاش امپر سیونیست ( به مفهومی که مونه،پیساروو رنوار)هستند غالبا منتقدان را دچار مشکل می کرد. بدون تردید طرحهای دگا بر خلاف طرحهای مانه و مونه به سطح بومهایش نمی چسبند بلکه درژرفا گسترش می یابند و بیننده را به ورای سطح نقاشی می کشانند.وبیننده نیز همواره متوجه قدرت انعطاف پذیری خطوط کناره نمای آثارش میشود.
 
 
موزه ویتوریانو درمركز شهر رم یك نمایشگاه از تابلوهای ادگار دگا ، نقاش امپرسیونیست فرانسوی را برگزار كرده است كه كاملترین نمایشگاه از آثار این نقاش مشهور است كه تاكنون در ایتالیا برگزار شده است.
parseman_110 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10829
|
تاریخ عضویت : فروردین 1392 

آگاتا كريستي

 

رمان نویس انگلیسي ( 1890- 1976 )

 

«لیدی مالوُوان آگاتا ماری کلاریسا»، مشهور به [ بانو ] «آگاتا کریستی» و ملقب به «ملکه جنایت»، مشهورترین نویسنده در زمينه جنایی ‌ـ‌ پلیسی است که تأثیر بسیاری بر نویسندگان عصر طلایی ادبیات جنایی و نویسندگان بعد از خود گذاشت. وي آثاری در زمينه هاي دیگر نیز دارد، اما تنها 66 رمان و چندین مجموعه ‌داستان جنایی او (بویژه آنهایی که شخصیت اصلی آن، هرکول پوارو یا خانم مارپل است)، نامش را تا این اندازه بلندآوازه کرده است.
آگاتا کریستی در «تورکوای» از توابع دِووُن در انگلستان به دنیا آمد و کوچکترین فرزند خانواده‌ بود. او پدر و برادرش را در کودکی از دست داد و بدون آنکه به مدرسه برود، در خانه و تحت نظر مادرش، تحصیلات خود را به پايان رساند و به يادگيري موسیقی پرداخت. وي در سال 1914، با «كلنل آرشيبالد كرستي»، يك شاهزاده و اشراف زاده انگليسي ازدواج کرد و پنج سال بعد، صاحب يك فرزند دختر شد. كريستي طي جنگ جهانی اول به عنوان پرستار به جبهه جنگ رفت و دانستنيهاي بسیاری در مورد پزشکی کسب کرد که بعدها در رمان‌هایش از آنها بهره برد. 
آگاتا كريستي در سال 1930 با «سر ماكس مالون» زمين شناس و استاد دانشگاه آكسفورد ازدواج كرد. وي در ازدواج اول خود، تجربه هاي زيادي را از محيط اشرافي انگلستان به دست آورد و در زندگي با همسر دوم خود – كه باستان شناس بود و آگاتا با وي سفرهاي زيادي به مشرق زمين كرد - با آداب و رسوم زندگي مردم در اين مناطق آشنا شد. آگاتا كريستي از كودكي علاقه شديدي به خواندن كتابهاي «جين استين»، «چارلز ديكنز» و «سر آرتور كانن دويل»، آفريننده شخصيت شرلوك هولمز داشت. از اين رو شروع به نگارش داستانهاي جنايي كرد. در حقيقت، كريستي دنباله رو كارهاي پليسي «كانن دويل» بود، ولي روش تازه و پيشرفته تري را نسبت به او در پيش گرفت.
وي حدود صد اثر از خود به جاي گذاشت. قهرمانان اصلي داستانهاي او، پيرزن انگليسي به نام «جين مارپل» و يك كارآگاه بلژيكي به نام «هركول پوارو» بودند. نزدیک به یک میلیارد نسخه از کتابهای آگاتا کریستی در بریتانیا و یک میلیارد نسخه از آن در سرتاسر جهان به فروش رفته‌ است. کریستی در سال 1955، نخستین کسی بود که جایزه‌ «استاد اعظم» را از «مجمع معما‌نویسان امریکا» دریافت کرد. در سال 1967، مدرک افتخاری دانشگاه «اکستر» انگلیس به او داده شد و در سال 1967 به ریاست باشگاه کارآگاهی بریتانیا رسید. وي در سال 1971 نیز بالاترین نشان افتخار خود، یعنی لقب «دِیم» (بانو) (معادل لقب افتخاری سِر) را دریافت کرد.
کتابهاي او بارها و بارها به صورت فیلم، داستانهاي زنجيره اي و نمایشنامه درآمده‌ و از جمله محبوب‌ترین کارها بوده اند. برای نمونه می‌توان به نمایشنامه‌ او با نام «تله‌موش» اشاره کرد که مقام طولانی‌ترین اجرا را در شهر لندن دارد. این نمایشنامه از سال 1955 تا به حال، بیش از 20000 بار در شهر لندن به روي صحنه رفته است. 
 
برخي از مشهورترين آثار او عبارتند از :
1- راز قطار آبی  The Mystery of the Blue Train) - 1928)
2- قتل در بین‌النهرین 1936 - (Murder in Mesopotamia)
3- پنج خوک کوچک  Five Little Pigs) - 1924)
4- فیلها به یاد می‌آورند Elephants Can Remember) - 1972)
5- پرده [آخرین اثری که هرکول پوارو در آن نقش دارد] - Curtain) 1975 )
6- جسدی در کتابخانه  The Body in the Library) - 1942)
7- نمسیس - Nemesis)1971)
8- قتل در قطار سریع‌السیر شرق (Murder on the Orient Express)
آگاتا كريستي در چهل و چهار سالگي، يكي از زيباترين داستانهاي خود را با نام «قتل در قطار سريع السير» به چاپ رساند. وي علاوه بر آثار پليسي، آثار رمانتيك هم دارد. سرانجام، آگاتا كريستي (ملكه جنايت)، در سال 1976 و در سن هشتاد و شش سالگي درگذشت.
parseman_110 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10829
|
تاریخ عضویت : فروردین 1392 

زندگينامه آرتور شوپنهاور

 

انديشمند آلمانی ( ۱۷۸۸–۱۸۶۰ ) 

"آرتور شوپنهاور" در 22 فوریه‌ي 1788، در شهر "دانتزیگ" آلمان (گدانسك در لهستان امروزي) ديده به جهان گشود. پدر او كه پيشه‌ي بازرگانی داشت، به سبب مهارت، مزاج گرم، سرشت پابرجا و عشق به آزادی، نام آور بود. هنگامی که آرتور پنج سال داشت، پدرش از "دانتزیگ" به "هامبورگ" كوچ کرد؛ زیرا "دانتزیگ" به دليل چيرگي "پروس" در سال 1793، استقلال [ =خودسالاري ] خود را از دست داده ‌بود. بدین ترتیب، شوپنهاور جوان، میان تجارت و داد و ستد بزرگ شد و با وجود تشویق و تحریک پدر، اين كار را ترك كرد، ولي اثرات آن در وی باقی ماند که عبارت بود از رفتاری كمابيش خشن، ذهنی حقيقت‌‌بین و شناختي نسبت به امور دنیا و مردم؛ همین امر، وی را در برابر فیلسوفان رسمی آکادمیک، که او از آنها بيزار بود، قرار داد. شوپنهاور می‌گوید:
"طبیعت، نهاد و یا اراده، از پدر به ارث می‌رسد و هوش، از مادر."
مادر او زني باهوش بود و یکی از نام آور‌ترین داستان نویسان روزگار خود گردید. این زن از همنشيني با شوهر عامی خود چندان خشنود نبود و پس از مرگ او، آزادانه به عشق ورزی پرداخت و به "وایمار"، که در آن زمان، مناسب‌ترین مكان براي اين گونه زندگی بود، رفت. آرتور شوپنهاور، همچون "هملت"، بر ضد ازدواج دوباره‌ي مادرش شورش کرد. این درگيري با مادر سبب شد که او فلسفه‌ي خود را با باورهايي نیمه حقیقی درباره‌ي زنان چاشنی دهد. یکی از نامه‌های مادرش، چگونگي روابط آنها را روشن می‌سازد :
"تو ستوه آور و آزار دهنده هستی و زندگی با تو بسيار دشوار است؛ خودخواهی‌ات همه‌ي ويژگي هاي نیک تو را در بر گرفته است و همه‌ي این ويژگي ها بيهوده است؛ زیرا تو نمی‌توانی از خرده‌گيري بر دیگران دوري کنی." 
از اين رو مادر و فرزند از يكديگر جدا شدند و شوپنهاور، گاهی مانند دیگر ميهمانان به خانه‌ي مادر خود می‌رفت؛ روابط آن دو بسيار رسمی و مؤدبانه گردید و آن ناسازگاري و کدورتی که گاهی میان افراد خانواده دیده می‌شود، بين آن دو وجود نداشت. 
رابطه ي مادر و فرزند را "گوته" تیره‌تر کرد، زیرا به مادر خبر داد که فرزندش مردی بسيار نام آور خواهد شد؛ مادر هرگز نشنیده‌ بود که دو نابغه از یک خانواده به وجود بیاید. سرانجام، روزی، درگيري به اوج خود رسید و مادر، رقیب و فرزند خود را از پله‌ها پایین انداخت و فرزند به مادرش گفت که آیندگان، مادر را تنها از راه فرزند خواهند شناخت. پس از آن شوپنهاور به زودی "وایمار" را ترک گفت و دیگر میان آن دو ديداري صورت نگرفت. 
تامس تافه می گوید:
"درباره‌ی ديدگاههاي او [شوپنهاور] درباره‌ی زنان چیزی نمی‌توان گفت، جز اینکه این ديدگاهها شاید کمی عجیب و غریب باشد."
شوپنهاور با پايان دوره‌ي دبیرستان و دانشگاه، مدتی را به همنشيني با مردم و عشقبازی گذرانید كه نتایج آن، در سرشت و فلسفه‌اش آشکار گردید. او افسرده و دریده و شكاك بار آمد؛ دچار وسوسه‌ي ترس و گمانهاي بد شد، پیپ خود را در قفل و کلید نهان می‌کرد و هرگز نگذاشت تیغ سلمانی به گردنش برسد؛ همیشه زیر بالش خود طپانچه‌ای پُر می‌گذاشت، شاید برای آنکه کار دزدان را آسانتر سازد. از سر و صدا بیزار بود و در این ‌باره می‌نویسد: 
"... ميزان بردباري که شخص می‌تواند در برابر سر و صدا داشته باشد، با استعداد ذهنی او نسبت عکس دارد و از این راه می‌توان به درجه ي هوش و استعداد او پی برد... سر و صدا برای مردم هوشمند، رنج و عذاب است... نیروی فراوانی که از برخورد اشياء و چکش زدن و افتادن آنها به وجود مي آيد، هر روز مرا رنج و عذاب داده ‌است." 
شوپنهاور به كمك یک هندو از باورهاي بودائیان آگاهی یافت و پس از بررسي و انديشه‌ي زیاد به آئین بودایی، باور کامل پيدا كرد. وي از اینکه قدر و اهمیت‌اش را كسي نمي شناخت، سخت آشفته گرديده و این حس در او به درجه‌ي بیماری رسیده‌ بود. 
"رساله ي اجتهادیه ي" او در سال 1812 با نام "چهار اصل دلیل کافی" نوشته شد و پس از آن، شوپنهاور، همه‌ي زمان خود را صرف تدوین شاهکار خود به نام "جهان همچون اراده و تصور" نمود. به نظر او این کتاب دیگ جوش پر از انديشه ها و باورهاي کهن نیست، بلکه از انديشه‌اي زيبا و تازه ترکیب شده است. این امر بيانگر خودخواهی و غرور گستاخانه‌ای است، ولي کاملاً درست است. 
شوپنهاور با نوشتن اين كتاب، مدعي شد كه پاسخ همه‌ي مسائل فلسفی را يافته است؛ تا آنجا که مي‌خواست بر نگین انگشتری خود، تصویر "سفینکس" را در حال انداختن خود به گرداب، نقش کند؛ زیرا سفینکس گفته بود که اگر کسی براي مسائل و چيستان‌های او پاسخي بيابد، خود را به گرداب خواهد افکند.
با این همه، کتاب شوپنهاور، توجه مردم را جلب نکرد؛ مردم به اندازه‌ي کافی بدبخت بودند و دیگر نمي‌‌خواستند کتابی درباره‌ي بدبختی و سيه‌روزي خویش بخوانند. از اين رو، شوپنهاور به سختی از مردم رنجید و نسبت به اجتماع بدبین گشت. شانزده سال پس از انتشار اين کتاب، به شوپنهاور خبر رسید که بخش بزرگي از نسخه هاي چاپی کتاب را به جای کاغذ باطله فروخته‌اند.
شوپنهاور همه‌ي باورها و آرای خود را در این کتاب گنجانید؛ تا آنجا که کتابهای ديگر او، تنها شرح این کتاب به شمار مي رود. وي در سال 1836، رساله‌ای به نام "اراده در طبیعت" منتشر کرد که تا اندازه‌اي در کتاب "جهان همچون اراده و تصویر"، که در سال 1844 منتشر شد، گنجانیده شده‌ بود. او در سال 1841، کتابی به نام "دو مسئله‌ي بنيادي اخلاقی" نوشت و در سال 1851، کتابی به نام "مقدمات و ملحقات" را منتشر كرد که می‌توان آن را به "پیش غذاها و دسرها" نیز برگردان کرد. این کتاب به انگلیسی به نام "مقاله ها" یا "رساله ها" برگردان شده است و از خواندنی‌ترین آثار او به شمار مي رود. شوپنهاور در ازاي نوشتن آن، تنها ده جلد از نسخه هاي چاپی آن را دریافت کرد. با چنین شرايطي، خوشبین بودن دشوار است.
شوپنهاور آرزو داشت که فلسفه‌ي خود را در یکی از دانشگاههای بزرگ آلمان تدریس کند؛ این فرصت در سال 1822 پیش آمد و وی را به عنوان دانشیار به دانشگاه "برلین" فرا خواندند. او از روي عمد، همان ساعاتی را که هگل در آن درس می داد، برای تدریس برگزيد و بر اين باور بود که دانشجویان به او و هگل همچون آیندگان خواهند نگريست؛ ولي به دليل عدم پيشباز دانشجويان، ناگزير شد در اتاق خالی تدریس کند. از اين رو، از امر تدريس كناه گرفت و برای انتقام، هجونامه‌های* تلخی بر ضد هگل نوشت. در سال 1831، بيماري وبا شهر "برلین" را فرا گرفت و هگل و شوپنهاور هر دو گريختند، ولی هگل پس از بازگشت، گرفتار بيماري شد و پس از چند روز درگذشت. شوپنهاور به "فرانکفورت" رفت و مانده‌ي عمر هفتاد و دو ساله‌ي خود را در آنجا سپري كرد.
دانشگاهها از او و آثارش بی‌خبر بودند؛ گویا هر پیشرفت مهم فلسفی می‌بایست بيرون از فضاي دانشگاه صورت گیرد. نیچه می‌گوید : 
"هیچ چیز، دانشمندان آلمان را مانند عدم شباهتی که میان شوپنهاور و آنان بود رنج نداد. "
سرانجام، شوپنهاور به نام‌آوري رسيد و نزد همگان، پرآوازه گشت. مردم طبقه‌ي متوسط از وکلا و پزشكان و بازرگانان، او را فیلسوفی یافتند که با واژه هاي بر سر و صدای مظنونات [ =پندارها ] دانش الهي سر‌ و ‌کار ندارد؛ بلکه ديدگاهي پذيرفتني درباره‌ي رويدادها و زندگی روزانه دارد. اروپایی که از بردباريها و کوشش های 1848 سرخورده بود، به پيشباز اين فلسفه که بازتاب نومیدی 1815 بود، رفت. حمله ي دانش به الهیات، نفرت سوسیالیسم از تهيدستي و جنگ و اجبار حیاتی درگيري برای زندگی؛ همگي عواملی بودند که سبب نام‌آوري شوپنهاور شدند.
وي با آزمندي، همه‌ي گفتارهايي را که درباره ي او می‌نوشتند، مي خواند؛ از دوستان خود درخواست کرده ‌بود که هرچه درباره‌ي او چاپ می‌شود، برایش بفرستند. در سال 1854، واگنر نسخه‌ای از "حلقه ي نیبلونگ" را به همراه ستايشي از فلسفه‌ي موسیقی شوپنهاور برای او فرستاد. بدین ترتیب، این بدبین بزرگ در سنین پیری تا اندازه‌اي خوشبین گردید؛ پس از غذا به گرمی، فلوت می‌نواخت و از روزگار سپاسگزار بود که او را از آتش جوانی رهانيده ‌است. در سال 1858و در هفتادمین سال زايش وی، از همه ي بخش‌هاي اروپا، سیل تبریک و شادباش به سوی او روان گردید. 
شوپنهاور تنها دو سال پس از كسب چنين آوازه‌اي زنده ماند و در 21 سپتامبر 1860، هنگامي كه به تنهايي سرگرم خوردن صبحانه بود و ظاهراً تندرست به نظر می‌رسید؛ درگذشت. 

 

parseman_110 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10829
|
تاریخ عضویت : فروردین 1392 

زندگينامه ميلان كوندرا

 

نويسنده ي چك- فرانسوي ( 1929)

 

"ميلان كوندرا" (milan kundera)، در آوريل ۱۹۲۹، در شهر "برنو" (Brno) ايالت "بوهميا" چكسلواكي به دنيا آمد. پدرش، "لودويك كوندرا"، موسيقي دان و رئيس دانشگاه "برنو" بود. كوندرا نخستين شعرهاي خود را در دوران دبيرستان سرود كه انتشار آنها در همان زمان، تشويق و تحسين همگان را برانگيخت. 
وي پس از جنگ جهاني دوم و پيش از شروع تحصيلات دانشگاهي، مدتي به عنوان كارگر و نوازنده ي جاز كار مي كرد. سپس وارد دانشكده شد و به مطالعه ي موسيقي، فيلم، ادبيات و زيبايي شناسي در دانشگاه "چارلز" شهر "پراگ" پرداخت. پس از پايان تحصيلاتش نيز مدتي به عنوان دستيار و سپس به عنوان استاد دانشكده ي فيلم فرهنگستان هنرهاي نمايشي "پراگ" به كار پرداخت و در همان زمان، سروده ها، مقاله ها و نمايشنامه هاي خود را منتشر نمود و بعدها به جمع نويسندگان مجله هاي ادبي همچون "ليترارني نوين" و "ليستي" پيوست. وي در سال ۱۹۴۸ مانند بسياري از روشنفكران آن زمان، به حزب كمونيست پيوست و در سال ۱۹۵۰، به دليل گرايش هاي فردگرايانه از حزب بيرون انداخته شد؛ اما بار ديگر ، از ۱۹۵۶ تا ۱۹۷۰ به اين حزب روي آورد.
كوندرا در سال ۱۹۵۲، به عنوان سخنران ادبيات جهاني در آكادمي فيلم گمارده شد. وي در سال ۱۹۵۳، نخستين كتابش را كه مجموعه ي شعري با نام "انسان، باغ بزرگ" بود، منتشر کرد و در سالهاي دهه ي ۵۰، به كار ترجمه، مقاله نويسي و نمايشنامه نويسي پرداخت.
در حقيقت، كوندرا پس از انتشار مجموعه ي سه بخشي اشعارش با نام "عشق هاي خنده دار"، مشهور شد. او در اين اشعار، به اجبارهاي دوران استالين تاخت، ادبيات دولتي را مورد سرزنش قرار داد و به جانبداري از انديشه ي آزاد و مفهوم راستين هنر پرداخت؛ آن هم هنر سوسياليستي.
آخرين مجموعه ي شعر كوندرا با نام "تك گويي"، در سال ۱۹۵۷ و با آغاز امواج آزاديخواهي در كشورش چاپ شد. او پس از آن، مجموعه ي شعر ديگري چاپ نكرد و به نوشتن رمان روي آورد. چرا كه "تك گويي" هم مانند "عشق هاي خنده دار" مورد تهاجم اعضاي حزب قرار گرفت و تا ۸ سال پس از آن، اجازه ي تجديد چاپ نيافت. "عشق هاي خنده دار"، تلاش در نشان دادن روي ديگر مناسبات عاشقانه در جامعه اي پر از آشوب دارد و به فردگرايي متهم مي شود. بدين ترتيب، وي از سال ۱۹۵۸، نوشتن رمانهاي كوتاه را آغاز كرد.
كوندرا در رمان "زندگي جاي ديگر است"، از عدم قدرت تشخيص امور درست در دوران جواني سخن مي گويد. وي در سال 1960، در دانشكده ي سينما به آموزش ادبيات پرداخت و در پرورش بينش فرهنگي ـ اجتماعي دانشجويان نقش بسزايي ايفا نمود.
او در سال ۱۹۶۱، نمايشنامه ي "دارندگان كليدها" را نوشت كه از ترس و وحشت حاكم بر جامعه ي آن روز سخن مي گفت و مورد استقبال مردم قرار گرفت. بيشتر رمانهاي كوندرا مبتني بر رابطه ي فرد با اجتماع بوده و قرباني شدن افراد را در رژيم هاي توتاليتر بررسي مي كند. نخستين رمان كوندرا، "شوخي"، كه در سال ۱۹۶۷ در فرانسه چاپ شد، براي او شهرت جهاني به ارمغان آورد. وي در اين رمان، ارزشهاي حاكم بر جامعه را زشت و ناپسند مي شمرد.
در سال ۱۹۶۸ و پس از اشغال چكسلواكي به دست نيروهاي شوروي، انتشار و عرضه ي كتابهاي اين داستان نويس در تمام كتابخانه ها ناروا دانسته شد. از سوي ديگر، حق فعاليتهاي مطبوعاتي از او گرفته شد و در سال ۱۹۶۹ از دانشكده ي سينما هم او را بيرون انداختند. اما سراينده ي "انسان، باغ بزرگ"، بار ديگر به نوشتن ادامه داد. در حقيقت، به دليل انتقادي كه كوندرا به اتحاد شوروي و تهاجم آنها به كشورش داشت، نوشته هايش حق چاپ نداشت. وي در طول اين مدت، با نوشتن طالع بيني هاي بي سر و ته كه ناشي از تخيلش بود، خرج خود را درمي آورد. اين طالع بيني ها كه با نام ميلان كوندرا به چاپ نمي رسيدند، پس از مدتي، بسيار محبوب شدند. 
رمان "زندگي جاي ديگر است"، در سال ۱۹۷۳ در فرانسه منتشر شد و جايزه ي "مديسي" براي بهترين رمان خارجي را به دست آورد. وي پس از چاپ اين رمان و دشواري هايي كه در مورد همين كتاب برايش ايجاد شد، به فرانسه مهاجرت كرد.
كوندرا، رمانهاي "والس خداحافظي"، "خنده و فراموشي"، "بار هستي"، "جاودانگي "، "هويت" و "جهالت" را در دوران تبعيد نوشته است. "هنر رمان" هم نخستين كتاب وي به زبان فرانسه است كه در سال 1968 انتشار يافت. رمانهاي كوندرا به بيشتر زبانهاي دنيا ترجمه شده و رمان "شوخي" و "بارهستي " هم به صورت فيلم درآمده اند. 
رمان "والس خداحافظي" در سال 1978، جايزه ي "موندلو" را در ايتاليا از آنِ كوندرا نمود و در سال 1981، جايزه ي "كامنولث" به رمان "خنده و فراموشي" تعلق گرفت. در سال 1983 نيز درجه ي دكتراي افتخاري دانشگاه "ميشيگان" به كوندرا داده شد. رمان "بار هستي" كه در سال 1984 به چاپ رسيد، شهرت او را به عنوان يكي از رمان نويسان بزرگ معاصر تثبيت نمود [ =برجاي داشت ].
 
 
نگاهی به آثار و اندیشه
 رمان شوخی
اين رمان از زبان چند نفر روایت می‌شود و تنها کتاب کوندرا است که در آن، خود نویسنده، راوی داستان نیست. "لودويك"، شخصيت اين رمان، دانشجوى جوانى است كه به دليل مسخره كردن ارزشهاى نظام حاكم، از دانشگاه و حزب بيرون انداخته مي شود. در حقيقت، زندگى و درگيريهاى "لودويك"، تجربه ي نسل رمان نويس و همچنين، تجربه ي گروهي از مردم چكسلواكى را در حكومت توتاليتر بازگو مي كند.
 
كتاب هنر رمان
اين كتاب، عصر جديد اروپا را همچون دورانى توصيف مى كند كه داراى دو ويژگي متضاد، يا به عبارت ديگر، داراى ماهيتى "دوگانه" است؛ از يك سو، فلسفه و دانشها، انسانى را پرورش مى دهند كه جهان را منحصراً از ديد علمى و فنى مى نگرد و مى كوشد تا بر طبيعت و انسانهاى ديگر چيره شود و سرانجام، در آنچه "هايدگر"، "فراموشى هستى" مى نامد، فرو مى رود. ميلان كوندرا، تاريخ تحول رمان را با "چهار ندا" مشخص مى كند: نداى بازى، نداى رويا، نداى انديشه و نداى زمان. وي بر اين باور است كه در قرن هيجدهم، رمان سرگرم مى كند، شگفتى مى آفريند و خواننده را با روياهاى غير ممكن و رخدادهاي پيش بينى ناپذير روبرو مى سازد.
كوندرا بر پايه ي تجربه هاي شخصي خود كه وي را از رده ي نويسندگاني چون "سروانتس" و "ريچارد‌سون" به رده ي نام آوراني چون "كافكا"، "جويس" و "هرمان بروخ" مي كشاند، به كالبدشكافي چگونگي و چرايي ساخت يك رمان مي‌پردازد.
وي در اين كتاب بيان مي دارد كه چگونه يك رمان و تاريخچه ي آن، شكل ويژه اي از دانش را پديد مي‌آورد كه با مقوله هايي چون فلسفه، سياست و يا روانشناسي تداخل ندارد و اينكه چرا بايد رمانها نوشته شوند. 
تأكيد بر جنبه‌هاي رسمي داستاني در كتاب هنر رمان با نفي آشكار هرگونه هدف سياسي همراه است. چنين نشانه‌هايي در اثر نويسنده‌اي از اروپاي شرقي كه در پاريس در تبعيد به سر مي‌برد، بعيد به نظر نمي‌رسد. از سوي ديگر، اين امر  نخستين اصل از سه اصل به كار رفته در كتاب هنر رمان به شمار مي‌رود. كوندرا  اين كتاب را بر پايه ي باورهايش به استقلال صرف و ريشه‌اي رمان به عنوان يك اصل نوشته است.
دومين اصلي كه از  اين كتاب  برداشت  مي‌شود،  نفي  "کيچ" (Kitsch) است. کيچ در نگاه كوندرا، معني ساده ي هنر نامناسب يا سبك مضحك نيست. بلكه همان گونه كه در كتاب "شصت و سه واژه" - كه عبارت است از فرهنگ لغت كوندرا (كه دربرگيرنده ي عبارتها و واژه هايي است كه باورهاي وي را مي‌سازند) - آورده است، کيچ يعني نگريستن به آينه ي دروغ زيباکننده و باز شناختن خوشدلانه و شادمانه ي خويش در اين آينه.
او در رمان "سبكي تحمل ناپذير هستی" (بار هستي)، نمونه‌هايي از "کيچ كمونيستي"، "کيچ آمريكايي"، "کيچ فاشيستي"، "کيچ فمنيسيتي" و نيز "كيچ هنري" را ارايه مي‌كند. در "خطابه ي اورشليم" (Jerusalem address) در كتاب هنر رمان به گونه اي بي‌پرده‌ از آن با نام "ترجمه ي ايده ي احمقانه ي مورد پذيرش در زبان زيبايي و احساس" ياد كرده است. همان گونه كه در مقاله ي كوندرا با نام "ميراث بي‌قدر شده ي سروانتس" ((Depreciated Legary of Cervantes ذكر شده، عقلانيت دوگانه ي کيچ، نتيجه ي تحمل ناپذير بودن نسبت اساسي امور انساني و ناتواني در نگاه صادقانه [ =از روي راستي ] به نبود داور عالي است.
با توجه به اين ويژگي بارز كه به عنوان يك اصل در رمان به شمار مي‌رود، رمانهاي خوب رمانهايي نيستند كه در آن کيچ صورت گرفته، زيرا آنها نمي‌توانند مخاطب خود را به موقعيتي كه به آن مي انديشد هدايت كنند. اين امر به تمامي در داستانهاي كوندرا رعايت شده است. وي به گونه اي پي در پي، باورهاي نادرست كمونيستها و همچنين فردگراهاي غربي را مورد انتقاد و حمله قرار مي‌دهد. 
راه‌حل و چاره ي مقابله با کيچ، نوشتن رمان براساس اصل سوم مورد نظر كوندرا است كه در كتاب "هنر رمان" از آن با نام "تقابل داستاني" (Novelistic Cownterpoint) و يا "چند صدايي" (Poly Phony) ياد كرده است. 
"تقابل داستاني" يا "چند صدايي" عبارت است از پردازشي در ميان نمونه هاي گوناگون نگارش مثل مقاله، روايت و يا خيال‌پردازي كه در يك متن مشترك صورت مي‌گيرد. 
هم نظر با "سروانتس"، كوندرا رمان را نمايان كننده ي ‌زاويه‌هاي گوناگون و چندگانه مي‌داند و هم نظر با "ريچاردسون"، بر اين باور است كه رمان، كاشف "زندگي دروني" است. كوندرا خود نيز از عبارت "جايگزيني زماني" ((Chronologic displaeement براي آن بهره گرفته و در اثر پر ارزش "مبحثي بر هنر نوشتن"، به آن پرداخته است. 
به باور كوندرا، با بهره گيري از مفهوم جايگزيني زماني، رمان نويس مي‌تواند به داستانهاي بريده از هم بپردازد. نويسنده نه تنها مي‌تواند با تغيير در شخصيت هاي مربوطه به اين كار مبادرت ورزد، بلكه مي‌تواند از لحاظ زماني نيز چنين داستانهايي را بيافريند. چنين شيوه ي نوآورانه‌اي بسيار شگفت‌انگيز خواهد بود. اين كار مي‌تواند با ايجاد ارتباط ميان مجموعه‌اي از جريانها به ديدگاه خواننده وسعت بخشد. رمانهاي تقابلي يا "پلي فونيك" كوندرا مي‌تواند اين ديدگاه را براي خواننده فراهم آورد؛ خود كوندرا آن را "خرد فرا فردي" (Supra Personal wisdom) ناميده است.
 
رمان بار هستى
این اثر بيانگر انديشه و كاوش درباره ي زندگى انسان و فاجعه ي تنهايى او در جهان است؛ جهانى كه در  حقيقت، دامى بيش نيست و بشر مغرور و سرگردان، در ريسمانهاى به هم تنيده ي آن در تكاپو است. شخصيت هاى رمان با بيان احساس ها، انديشه ها و روياهاى خود، انسان معاصر را در برابر چشمان خواننده به نمايش مى گذارند و تلخكامى ها و سرخوردگى هايش را آشكار مي سازند.
نام كتاب در اصل، "سبكى تحمل ناپذير هستى" بوده كه انديشه ي زيربنايى و درونمايه ي بنيادى رمان است. بار هستى، يك رمان فلسفى است كه بايد با دقت كامل مطالعه شود تا رابطه ي ميان رويدادهاى داستان و ديدگاههاي ميلان كوندرا به خوبى آشكار گردد. كوندرا نه فيلسوف است و نه جامعه شناس، نه مورخ است و نه مفسر سياسى... او تنها رمان نويس است؛ رمان نويسى كه هستى انسان را مى كاود و به مدد "شعرى" كه همانا رمان است، فاجعه ي از خود بيگانگى انسان معاصر را به نمايش مي گذارد.
 
رمان خنده و فراموشی 
در این کتاب، او از خرده گيري هاي بيشماري که مردم چکسلواکی به اتحاد شوروی داشتند، سخن می‌گوید. کتاب خنده و فراموشی، ترکیب شگفت آوري از یک رمان، داستان کوتاه و انديشه هاي نویسنده است.
 
رمان جاودانگی
در مقایسه با سایر آثار کوندرا که بیشتر، انديشه هاي سیاسی را بيان می‌کنند، این کتاب از درون‌مایه ي فلسفی گسترده تري برخوردار است و مفاهیم جهانی‌تری را در خود می‌گنجاند. در رمانهاى كوندرا، شخصيت از پيش ساخته و پرداخته نشده است. او مى گويد : 
"شخصيت، شبيه سازى از موجود زنده نيست، بلكه موجودى تخيلى است. شخصيت، من ِ تجربى است."
وي در پى قهرمان سازى هم نيست، بلكه براى شناختن و شناساندن "من هاى عادي" (انسانهاى عادى و جسم و روح آنان) مى كوشد. 
كوندرا كاوشگر هستى است و در اين راه، اهميت و نقش رمان را بس باشكوه مى داند. او در آرزوى آن است كه رمان، جهان زندگى را پيوسته روشنايى بخشد و انسان را در برابر فراموشى هستى، پاس دارد. ميلان كوندرا مى گويد : 
"طرح و توطئه ي شوخى، به خودى خود، يك شوخى است؛ نه تنها طرح و توطئه اش كه فلسفه اش نيز. بشر گرفتار در دام شوخى، از فاجعه اى شخصى رنج مى برد كه از بيرون، چرند و خنده دار مى نمايد. او در اين حقيقت ريشه دارد كه شوخى، او را از هر حقى نسبت به تراژدي محروم كرده است." 
 
رمان جهالت
رمان "جهالت" سومين كتابي است كه كوندرا به جاي سرزمين مادري خود ، "چك"، در "فرانسه" نوشته است. اين كتاب، سرگذشت دو مهاجر را به پراگ پس از فروپاشي كمونيسم در ۱۹۸۹ بيان مي كند.
اين رمان را "كوندرا" به زبان فرانسه نوشته بود، اما اجازه ي چاپ و انتشار آن را در فرانسه نداده بودند. از اين رو براي بار نخست به زبان اسپانيولي در "اسپانيا" و كشورهاي "امريكاي لاتين" منتشر شد.
كوندرا به عنوان يك مهاجر چك كه به تابعيت فرانسه درآمده بود، تا زماني كه رژيم توتاليتر بر چك حكومت مي كرد، پناهندگي اش از سوي جامعه پذيرفته بود، اما با دگرگوني نظامهاي اروپاي شرقي، جامعه ي فرانسه لزومي نمي ديد كه از يك معترض [ =خرده گير ] سياسي اهل قلم همچون گذشته پشتيباني كند و حتي بخشي از شهروندان به بدگويي از او پرداختند كه چرا به كشور خود بازنمي گردد.
كوندرا در همين زمان اشاره مي كند كه چك امروز، چك بيست سال پيش نيست و به ناچار نمي تواند با آن فرهنگ ارتباط برقرار كند. رمان جهالت در پي بيان گونه اي "نوستالژي" [ =از خود بيگانگي ] و غم غربت است. پس براي اين نوستالژي، نام تازه ي جهالت را برگزيده است.
نشريه ي "ال موندو" (۸ ژوئن ۲۰۰۰) پيرامون اين رمان مي نويسد: 
"نويسنده در يك بحث تفكر برانگيز و بسيار جالب در متن كتاب، بيان مي دارد كه ندانستن برابر دلتنگ شدن است و براي همين، پس زمينه ي ماجراهاي دوشخصيت اصلي رمان ـ ايرنا و ژوزف ـ نوستالژي است. درد جهل، آگاهي به اينكه دور از آنها خبري هست كه از آن بي خبرند.
در طي يك ديدار عاشقانه ميان ايرنا و ژوزف روشن مي شود كه حتي خودشان هم به ياد نمي آورند كه بوده اند؟ بر اين اساس بازگشت آنها به سرزمين گم شده شان، كه مدتها پيش از آن مهاجرت كرده اند، راهي ديگرگون در پيش مي گيرد. هر دوي آنها به دليل مشتركي از ميهن خود مهاجرت كرده اند؛ يعني فرار از رژيم و فرار از خويشتن. بازگشت آنها با "نوستالژي" همراه است كه ريشه در جهالت آنها دارد.
 
رمانهاى ميلان كوندرا آزمايشگاهى است كه انسان در آن كالبدشكافى مى شود. رمان كوندرا ماهيت حقيقي بشر و انگيزه ي اصلى كارهاى او را در سايه ي پيشداوريها، شادماني ها، ظاهرسازى ها، ساده دلى ها و... پنهان نمى سازد. 
در انديشه ي كوندرا، پندار و گمان واهى، همچون سدى باشكوه، انسان را از شناخت خويش و جهان خويش باز مى دارد. وي مى گويد : 
"زيبايى در هنر، نورى است كه به ناگاه از آنچه هرگز گفته نشده است، مى تابد." 
كوندرا همواره با داستانهاي خنده دار يا سرگرم كننده از زندگي خصوصي شخصيت ها و خواب و خيال هاي پيچيده و پردلهره ي آنها درباره ي سرنوشت شان درگير است. كوندرا عاشق جنبه هاي خنده دار، اما راستين زندگي است؛ از كمدي هاي جنسي گرفته تا سوء تفاهم هاي كوچك و بزرگ؛ او دايره ي مفاهيم و زيبايي شناسي ويژه ي خود را دارد. آنچه از اشغال ميهنش، سوء استفاده از قدرت و تحريف [ =برگرداندن هر چيزي به دروغ ] سياسي گذشته بيان مي دارد، با آنكه كلي و انساني است، اما باز در تعريف هاي ويژه ي او، معنايي ديگر يافته اند. دستاورد او در اين بوده كه زندگي خصوصي و سياسي را در چارچوبي مشترك نشان دهد؛ به اين معنا كه هر دو از سرچشمه ي مشترك نقص هاي بشري شكل مي گيرند. با اين همه او از اين كه از اثرش برداشت سياسي شود، رنجيده خاطر است. خود او در گفتگويي كه در ابتداي كتاب "كلاه كلمنتيس" آمده است، مي گويد : 
"برداشت سياسي، برداشت بدي است و آنچه را كه به نظر خودم در كتاب با اهميت است، ناديده مي گيرد. چنين برداشتي تنها يك جنبه را مي بيند: رد رژيم كمونيستي!"
كوندرا، رمان را تنها داراي اين شايستگي مي داند كه فهم و بينش ويژه اي از جهان را به انسان بدهد كه امكان كسب آن، به هيچ شكل ديگري وجود ندارد. كوندرا رمان را توصيف جامعه يا تاريخ نمي داند، بلكه آن را تنها ابزاري براي كالبدشكافي وجود انساني با تمام جنبه هايش مي داند. وي بيان مي دارد:
"رمان با تمامي نظامهاي فكري، گونه اي شكاكيت ذاتي دارد. به طور طبيعي، هر رمان با اين فرض آغاز مي شود كه اساساً گنجاندن زندگي بشري در هر نظامي ناممكن است."
كوندرا آثار خود را – همان گونه كه خود نيز بارها تاكيد كرده است- از آثار دوران رنسانس و افرادي چون "بوكاچيتو"، "رابليز"، "استرن"، "ديدرتو" و همچنين از آثار نويسندگاني چون "موسيل"، "گام بروويچ"، "بروخ"، "كافكا" و "هايدگر" برگرفته است. كوندرا يكي از رمان نويسان بزرگ نيم قرن دوم به شمار مي رود. در مقام مقايسه با ديگر نويسندگان نام آور، از كوندرا به عنوان كسي ياد مي شود كه به تمامي در پس آثار خويش گم شده است. 
میلان کوندرا نویسنده‌ای بی‌هنگام و چارچوب‌ناپذیر است و بیش از همه ‌ی نویسندگان معاصر و مانند بيشتر نخبگان ادبیات داستانی معاصر جهان، فرزند زمان خودش است. کوندرا یکی از انگشت شمارترين نویسندگان معاصر اروپاست که بار تحول مدرنیته و ثمره ي راستين آن بر دوشش سنگینی می‌کند و سنگینی و سبکی هستی از این منظر را به بهترین و تازه ترين زبان در قالب ادبیات داستانی بیان مي دارد. شاید یکی از دلایل موفقیت جهانی وی را هم بتوان همین زاویه ‌ی دید دانست. چرا که انسان امروز در هر منطقه‌ای از دنیا به هر حال از مدرنیته و چالش‌های آن با سنت و دید انتقادی نسبت به آن متأثر است. 
برخی از منتقدان ادبی، آثار کوندرا را فلسفی و برخی این ويژگي را نقطه ي ضعف آثار او دانسته‌اند. اما آنچه مشخص است، کوندرا در آثارش پرسش هايي را بيان می‌کند و در پیوند با روند داستان، پاسخ‌هایی به آن مي دهد که حوزه‌ ی فرهنگی اروپا برای آنها یافته است. این پرسش‌ها گاه ‌چنان بار معنایی ژرفي می‌یابند که وارد حوزه‌ ی پدیدارشناسی فلسفی می‌شوند. اما در کل، همگی تفکر برانگیزند و در محدوده‌ ی پرسش از وجود قرار می‌گیرند. اگر به مسیر داستانهای کوندرا در زمان خطی نگاهی بیاندازیم، روند شکل‌گیری این انديشه ي فلسفی یا به بياني، "فلسفیدن" به ‌خوبی نمايان است و هرچه به آثار پاياني او نزديك مي شويم، ظهور این مایه جدی‌تر می‌شود؛ به گونه اي که در چهار اثر آخر او - جاودانگی، آهستگی، هویت و جهالت - 
روند داستان، پيرامون یک مفهوم و برداشت هاي گوناگونش می‌گذرد. 
کوندرا زندگیش را با دیدن دو روی سکه ‌ی مدرنیته سر کرده است و جزء نسلی از اروپای شرقی به شمار مي رود که کودکی خود را با یورش تانکهای نازی، جوانی خود را با بحرانهای اقتصادی پس از جنگ زیر حکومت توتالیتر کمونیستی و میانسالی خود را با یورش تانكهای روسیه‌ی شوروی گذرانده است و همین چالش‌های نفس‌گیر، عمق شک فلسفی را در آثار او به اوج رسانده است. 
 
آثار ترجمه شده به فارسی
- هنر رمان 
- شوخی
- عشق های خنده‌دار 
- دون ژوان
- زندگی جای دیگری‌ است 
- مهمانی خداحافظی
- کلاه کلمنتیس
- کتاب خنده و فراموشي
- بار هستی
- ژاک و اربابش
- جاودانگی
- آهستگی 
- وصایای تحریف شده 
- هویت
- جهالت
 
برگزيده اي از زندگي
- در سال ۱۹۲۹ در "برنو" چكسلواكي به دنيا آمد.
- در سال ۱۹۴۷ به حزب كمونيست پيوست و سه سال بعد اخراج شد.
- در سال ۱۹۵۶ بار ديگر به عضويت حزب پذيرفته شد و همزمان استاد مدرسه ي ملي فيلم پراگ بود، اما اين موفقيت چندان نپاييد.
- در سال ۱۹۶۰ آموزش ادبيات در دانشكده ي سينما به عهده ي او گذاشته شد. وي در همين سال نخستين نظرهاي خود را درباره ي هنر رمان بيان نمود.
- در سال ۱۹۶۱ نخستين نمايشنامه ي خود را با نام "دوره ي آلمان و ترس و خشونت ناشى از آن" نوشت. مردم از اين نمايشنامه استقبال كردند. در نمايشنامه ي دوم خود با نام "دو گوش، دو پيوند"، تاريك انديشى را به گونه اي خنده آور و سوررئاليستى به نمايش درآورد.
- در ژوئن ۱۹۶۷ در سخنراني گشايش كنگره ي نويسندگان چك، بر تاريك انديشى حاكم بر ادبيات تاخت و آگاهى درست از تاريخ نسل هاى پيشين را براى انسان ضرورى شمرد.
- در ميانه هاي سال ۱۹۶۷ نخستين رمان كوندرا به نام "شوخى" در فرانسه انتشار يافت؛ رمانى كه براى او شهرت جهانى به همراه داشت.
- در اوت ۱۹۶۸ پس از اشغال چكسلواكى به دست نيروهاي شوروى، كوندرا از مهاجرت و ترك ميهن سر باز زد.
- در سال ۱۹۶۹ ابتدا شغلش را از دست داد و يك سال بعد دوباره از حزب اخراج شد.
- در سال ۱۹۷۳ جايزه ي "مديسي" را براي رمان "زندگي جاي ديگري است" دريافت داشت.
- در سال ۱۹۷۵، کوندرا به فرانسه مهاجرت کرد و در آنجا کتاب خنده و فراموشی را نوشت. 
- در سال ۱۹۷۸ رمان "والس خداحافظى" جايزه ي "موندلو" را در ايتاليا از آن كوندرا ساخت.
- در سال ۱۹۸۱ جايزه ي "كامنولث" به رمان "خنده و فراموشى"، نخستين رمانى كه او در تبعيد نوشته است، داده شد.
- در سال ۱۹۸۳ درجه ي دكتراى افتخارى دانشگاه "ميشيگان" را به خود اختصاص داد.
- در سال ۱۹۸۴ رمان "بار هستى" به چاپ رسيد و شهرت او را به عنوان يكى از رمان نويسان بزرگ معاصر تثبيت نمود [ =بر جاي داشت ].
- در سال ۱۹۸۶، کتاب "هنر رمان" انتشار يافت. این اثر، نخستين كتابى است كه او به زبان فرانسه نوشته است.
- کوندرا در سال ۱۹۹۰، کتاب "جاودانگی" را روانه ي بازار كرد.
- در سال ۱۹۸۸، کارگردان آمریکایی "فیلیپ کوفمان"، فیلمی از روی این کتاب به همین نام ساخت. کوندرا پس از دیدن فیلمی که از روی کتابش ساخته شده بود، بيان کرد که دیگر به هیچ کارگردانی اجازه ي اين كار را نخواهد داد.
parseman_110 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10829
|
تاریخ عضویت : فروردین 1392 

زندگينامه آرتور شوپنهاور

 

 

"آرتور شوپنهاور" در 22 فوریه‌ي 1788، در شهر "دانتزیگ" آلمان (گدانسك در لهستان امروزي) ديده به جهان گشود. پدر او كه پيشه‌ي بازرگانی داشت، به سبب مهارت، مزاج گرم، سرشت پابرجا و عشق به آزادی، نام آور بود. هنگامی که آرتور پنج سال داشت، پدرش از "دانتزیگ" به "هامبورگ" كوچ کرد؛ زیرا "دانتزیگ" به دليل چيرگي "پروس" در سال 1793، استقلال [ =خودسالاري ] خود را از دست داده ‌بود. بدین ترتیب، شوپنهاور جوان، میان تجارت و داد و ستد بزرگ شد و با وجود تشویق و تحریک پدر، اين كار را ترك كرد، ولي اثرات آن در وی باقی ماند که عبارت بود از رفتاری كمابيش خشن، ذهنی حقيقت‌‌بین و شناختي نسبت به امور دنیا و مردم؛ همین امر، وی را در برابر فیلسوفان رسمی آکادمیک، که او از آنها بيزار بود، قرار داد. شوپنهاور می‌گوید:
"طبیعت، نهاد و یا اراده، از پدر به ارث می‌رسد و هوش، از مادر."
مادر او زني باهوش بود و یکی از نام آور‌ترین داستان نویسان روزگار خود گردید. این زن از همنشيني با شوهر عامی خود چندان خشنود نبود و پس از مرگ او، آزادانه به عشق ورزی پرداخت و به "وایمار"، که در آن زمان، مناسب‌ترین مكان براي اين گونه زندگی بود، رفت. آرتور شوپنهاور، همچون "هملت"، بر ضد ازدواج دوباره‌ي مادرش شورش کرد. این درگيري با مادر سبب شد که او فلسفه‌ي خود را با باورهايي نیمه حقیقی درباره‌ي زنان چاشنی دهد. یکی از نامه‌های مادرش، چگونگي روابط آنها را روشن می‌سازد :
"تو ستوه آور و آزار دهنده هستی و زندگی با تو بسيار دشوار است؛ خودخواهی‌ات همه‌ي ويژگي هاي نیک تو را در بر گرفته است و همه‌ي این ويژگي ها بيهوده است؛ زیرا تو نمی‌توانی از خرده‌گيري بر دیگران دوري کنی." 
از اين رو مادر و فرزند از يكديگر جدا شدند و شوپنهاور، گاهی مانند دیگر ميهمانان به خانه‌ي مادر خود می‌رفت؛ روابط آن دو بسيار رسمی و مؤدبانه گردید و آن ناسازگاري و کدورتی که گاهی میان افراد خانواده دیده می‌شود، بين آن دو وجود نداشت. 
رابطه ي مادر و فرزند را "گوته" تیره‌تر کرد، زیرا به مادر خبر داد که فرزندش مردی بسيار نام آور خواهد شد؛ مادر هرگز نشنیده‌ بود که دو نابغه از یک خانواده به وجود بیاید. سرانجام، روزی، درگيري به اوج خود رسید و مادر، رقیب و فرزند خود را از پله‌ها پایین انداخت و فرزند به مادرش گفت که آیندگان، مادر را تنها از راه فرزند خواهند شناخت. پس از آن شوپنهاور به زودی "وایمار" را ترک گفت و دیگر میان آن دو ديداري صورت نگرفت. 
تامس تافه می گوید:
"درباره‌ی ديدگاههاي او [شوپنهاور] درباره‌ی زنان چیزی نمی‌توان گفت، جز اینکه این ديدگاهها شاید کمی عجیب و غریب باشد."
شوپنهاور با پايان دوره‌ي دبیرستان و دانشگاه، مدتی را به همنشيني با مردم و عشقبازی گذرانید كه نتایج آن، در سرشت و فلسفه‌اش آشکار گردید. او افسرده و دریده و شكاك بار آمد؛ دچار وسوسه‌ي ترس و گمانهاي بد شد، پیپ خود را در قفل و کلید نهان می‌کرد و هرگز نگذاشت تیغ سلمانی به گردنش برسد؛ همیشه زیر بالش خود طپانچه‌ای پُر می‌گذاشت، شاید برای آنکه کار دزدان را آسانتر سازد. از سر و صدا بیزار بود و در این ‌باره می‌نویسد: 
"... ميزان بردباري که شخص می‌تواند در برابر سر و صدا داشته باشد، با استعداد ذهنی او نسبت عکس دارد و از این راه می‌توان به درجه ي هوش و استعداد او پی برد... سر و صدا برای مردم هوشمند، رنج و عذاب است... نیروی فراوانی که از برخورد اشياء و چکش زدن و افتادن آنها به وجود مي آيد، هر روز مرا رنج و عذاب داده ‌است." 
شوپنهاور به كمك یک هندو از باورهاي بودائیان آگاهی یافت و پس از بررسي و انديشه‌ي زیاد به آئین بودایی، باور کامل پيدا كرد. وي از اینکه قدر و اهمیت‌اش را كسي نمي شناخت، سخت آشفته گرديده و این حس در او به درجه‌ي بیماری رسیده‌ بود. 
"رساله ي اجتهادیه ي" او در سال 1812 با نام "چهار اصل دلیل کافی" نوشته شد و پس از آن، شوپنهاور، همه‌ي زمان خود را صرف تدوین شاهکار خود به نام "جهان همچون اراده و تصور" نمود. به نظر او این کتاب دیگ جوش پر از انديشه ها و باورهاي کهن نیست، بلکه از انديشه‌اي زيبا و تازه ترکیب شده است. این امر بيانگر خودخواهی و غرور گستاخانه‌ای است، ولي کاملاً درست است. 
شوپنهاور با نوشتن اين كتاب، مدعي شد كه پاسخ همه‌ي مسائل فلسفی را يافته است؛ تا آنجا که مي‌خواست بر نگین انگشتری خود، تصویر "سفینکس" را در حال انداختن خود به گرداب، نقش کند؛ زیرا سفینکس گفته بود که اگر کسی براي مسائل و چيستان‌های او پاسخي بيابد، خود را به گرداب خواهد افکند.
با این همه، کتاب شوپنهاور، توجه مردم را جلب نکرد؛ مردم به اندازه‌ي کافی بدبخت بودند و دیگر نمي‌‌خواستند کتابی درباره‌ي بدبختی و سيه‌روزي خویش بخوانند. از اين رو، شوپنهاور به سختی از مردم رنجید و نسبت به اجتماع بدبین گشت. شانزده سال پس از انتشار اين کتاب، به شوپنهاور خبر رسید که بخش بزرگي از نسخه هاي چاپی کتاب را به جای کاغذ باطله فروخته‌اند.
شوپنهاور همه‌ي باورها و آرای خود را در این کتاب گنجانید؛ تا آنجا که کتابهای ديگر او، تنها شرح این کتاب به شمار مي رود. وي در سال 1836، رساله‌ای به نام "اراده در طبیعت" منتشر کرد که تا اندازه‌اي در کتاب "جهان همچون اراده و تصویر"، که در سال 1844 منتشر شد، گنجانیده شده‌ بود. او در سال 1841، کتابی به نام "دو مسئله‌ي بنيادي اخلاقی" نوشت و در سال 1851، کتابی به نام "مقدمات و ملحقات" را منتشر كرد که می‌توان آن را به "پیش غذاها و دسرها" نیز برگردان کرد. این کتاب به انگلیسی به نام "مقاله ها" یا "رساله ها" برگردان شده است و از خواندنی‌ترین آثار او به شمار مي رود. شوپنهاور در ازاي نوشتن آن، تنها ده جلد از نسخه هاي چاپی آن را دریافت کرد. با چنین شرايطي، خوشبین بودن دشوار است.
شوپنهاور آرزو داشت که فلسفه‌ي خود را در یکی از دانشگاههای بزرگ آلمان تدریس کند؛ این فرصت در سال 1822 پیش آمد و وی را به عنوان دانشیار به دانشگاه "برلین" فرا خواندند. او از روي عمد، همان ساعاتی را که هگل در آن درس می داد، برای تدریس برگزيد و بر اين باور بود که دانشجویان به او و هگل همچون آیندگان خواهند نگريست؛ ولي به دليل عدم پيشباز دانشجويان، ناگزير شد در اتاق خالی تدریس کند. از اين رو، از امر تدريس كناه گرفت و برای انتقام، هجونامه‌های* تلخی بر ضد هگل نوشت. در سال 1831، بيماري وبا شهر "برلین" را فرا گرفت و هگل و شوپنهاور هر دو گريختند، ولی هگل پس از بازگشت، گرفتار بيماري شد و پس از چند روز درگذشت. شوپنهاور به "فرانکفورت" رفت و مانده‌ي عمر هفتاد و دو ساله‌ي خود را در آنجا سپري كرد.
دانشگاهها از او و آثارش بی‌خبر بودند؛ گویا هر پیشرفت مهم فلسفی می‌بایست بيرون از فضاي دانشگاه صورت گیرد. نیچه می‌گوید : 
"هیچ چیز، دانشمندان آلمان را مانند عدم شباهتی که میان شوپنهاور و آنان بود رنج نداد. "
سرانجام، شوپنهاور به نام‌آوري رسيد و نزد همگان، پرآوازه گشت. مردم طبقه‌ي متوسط از وکلا و پزشكان و بازرگانان، او را فیلسوفی یافتند که با واژه هاي بر سر و صدای مظنونات [ =پندارها ] دانش الهي سر‌ و ‌کار ندارد؛ بلکه ديدگاهي پذيرفتني درباره‌ي رويدادها و زندگی روزانه دارد. اروپایی که از بردباريها و کوشش های 1848 سرخورده بود، به پيشباز اين فلسفه که بازتاب نومیدی 1815 بود، رفت. حمله ي دانش به الهیات، نفرت سوسیالیسم از تهيدستي و جنگ و اجبار حیاتی درگيري برای زندگی؛ همگي عواملی بودند که سبب نام‌آوري شوپنهاور شدند.
وي با آزمندي، همه‌ي گفتارهايي را که درباره ي او می‌نوشتند، مي خواند؛ از دوستان خود درخواست کرده ‌بود که هرچه درباره‌ي او چاپ می‌شود، برایش بفرستند. در سال 1854، واگنر نسخه‌ای از "حلقه ي نیبلونگ" را به همراه ستايشي از فلسفه‌ي موسیقی شوپنهاور برای او فرستاد. بدین ترتیب، این بدبین بزرگ در سنین پیری تا اندازه‌اي خوشبین گردید؛ پس از غذا به گرمی، فلوت می‌نواخت و از روزگار سپاسگزار بود که او را از آتش جوانی رهانيده ‌است. در سال 1858و در هفتادمین سال زايش وی، از همه ي بخش‌هاي اروپا، سیل تبریک و شادباش به سوی او روان گردید. 
شوپنهاور تنها دو سال پس از كسب چنين آوازه‌اي زنده ماند و در 21 سپتامبر 1860، هنگامي كه به تنهايي سرگرم خوردن صبحانه بود و ظاهراً تندرست به نظر می‌رسید؛ درگذشت. 
parseman_110 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10829
|
تاریخ عضویت : فروردین 1392 

رالف والدو امرسون

 

نويسنده و فيلسوف امريكايي ( 1803- 1882 )

 

«رالف والدو امرسون» (Ralph Waldo Emerson) در ۲۲ ماه مه سال ۱۸۰۳، در «بوستون» به دنيا آمد. اجداد پدري اش همگي از روحانيون مسيحيت بودند و او مانند پدر، تحصيلات اوليه خود را در «بوستون» و سپس كالج «هاروارد» گذراند و در سال ۱۸۲۱ فارغ التحصيل شد. وي در همان دوران، نشريه اي را راه اندازي كرد كه بعدها دستمايه بسياري از سخنراني ها، مقاله ها و كتابهاي او شد. در سال ۱۸۲۵، «امرسون» براي تحصيل در رشته الهيات به دانشگاه «هاروارد» رفت و  با دختر ۱۷ساله اي به نام «الن لوئيزا» ازدواج كرد كه مدتي بعد، در اثر ابتلا به بيماري سل، جان خود را از دست داد. او پس از پايان تحصيلاتش براي اولين و آخرين بار به استخدام اداره مردم كليساي موحدان بوستون درآمد و كشيش مخصوص انجام آئين رباني كليسا شد.
امرسون پس از سه سال فعاليت در اين شغل اعلام كرد كه ديگر علاقه اي به انجام آئين هاي دسته جمعي ندارد، ولي همچنان به موعظه و سخنراني مي پرداخت. او در زادگاه خود «كنكورد»، دايره اي ادبي تاسيس كرد و به پرورش ديدگاهها و انديشه هاي نو پرداخت و در اين راه از وجود بزرگاني چون «هنري ديويد ثورو» نويسنده مقاله معروف «نافرماني مدني» و همچنين «ناتانيل هاوثورن» بهره برد. سرانجام، ايده ها و احساسات متناقض او سبب شد تا از مقام كليسايي خود استعفا دهد و هيچ گاه نتوانست به آرزوي ديرينه خود، يعني معلمي و موعظه در يك زمان دست يابد و شايد اين به واسطه خللي بود كه در باورش نسبت به وجود خدا پديد آمده بود. 
او در سفر به اروپا (1832) با «ويليام ووردزورث»، «ساموئل تيلور كولريج» و «توماس كارلايل» ملاقات كرد و با بيان نظريه هاي خود، تعجب و تحسين آنها را برانگيخت. «امرسون» به مدت ۵۰ سال با «كارلايل» مكاتبه مي كرد و به شدت تحت تاثير ايده او مبني بر اهميت والاي نمادهاي تاريخي قرار گرفت كه در بيشتر آثارش به چشم مي خورد. او براي مدتي طولاني در جنبش ضد برده داري فعاليت مي كرد و از حاميان سرسخت حقوق زنان بود.
 سالها بعد، نويسنده اي انگليسي به نام «آلگرنون چارلز سوئين بورن» در اظهار نظري خشمگينانه، «امرسون» را اينگونه توصيف كرد : 
«او تنها بوزينه اي چروكيده است كه براي ارتقاي خود بر شانه هاي بزرگاني چون كارلايل نشسته است». 
امرسون پس از ديداري كه با نويسندگان هم عصر خود در انگلستان انجام داد، به ايالات متحده بازگشت و درباره طبيعت، شناخت حيات و تاريخ به سخنراني پرداخت. وي در سال ۱۸۳۵ با «ليديا جكسون» ازدواج و تا آخر عمر در كنار او و در روستايي به نام «كنكورد» در ايالت ماساچوست زندگي كرد. «امرسون» اولين اثر مكتوب خود را با نام «طبيعت» در سن ۳۳ سالگي خلق كرد كه مجموعه اي از مقاله هاي او طي سالهاي پيشين بود. او در اين مجموعه به بيان ديدگاهها و انديشه هاي خود پرداخت و با تكيه بر «فردگرايي»، حاكميت سنتي را رد كرد. امرسون در كتاب «طبيعت»، همگان را به احساس «لذت ارتباطي اصيل با جهان آفرينش» دعوت كرد و با تاكيد بر مفهوم «وجود بي نهايت يك فرد» بيان داشت : 
«هر مخلوقي، مفرد است و لازم است كه در كنار هم و در هماهنگي با طبيعت به حيات خود ادامه دهند. آفرينش در كالبد همه جريان دارد. پس من ذره اي از آفرينشم؛ من ذره اي از خدايم». 
او طي مقالات جنجال برانگيزي با نام «دانشجوي آمريكايي» و «سخني با دانشكده الهيات»، به نقد روشنفكران «هاروارد» پرداخت و درباره رواج آن دسته از ايده هاي بي هويت كه به مسيحيت نسبت داده مي شد، هشدار داد. به همين دليل، سالهاي سال از سوي دانشگاه هاروارد طرد شد، اما پيام او، بسياري از جوانان مشتاق را به خود جذب كرد و تعداد اعضاي انجمن موحدان را - كه زير نظر كشيشي به نام «ميج» اداره مي شد- افزايش داد. «امرسون» در سال ۱۸۴۰ با همكاري «مارگارت فولر»، اقدام به راه اندازي مكاني براي بيان نظريه هاي گوناگون در باب اصلاحات اجتماعي نمود. او در سال ۱۸۴۱، بسياري از سخنرانيها و نوشته هاي خود را در مجموعه اي به نام «مقالات» به چاپ رساند و در پي آن، جلد دوم «مقالات» و «خطابه هايي در باب طبيعت» را منتشر كرد. وي در اين آثار، خوانندگان را به «اعتماد به نفس» دعوت نمود و به آنها توصيه كرد كه از استعدادهاي ذاتي شان براي خودشناسي استفاده كنند و از الهامات طبيعت غافل نشوند. «امرسون» در دهه ۵۰ به سخنراني تمام وقت تبديل شد و حاميان بسياري يافت. «سلوك زندگي» و «جامعه و فرديت»، نام آثار بعدي اوست كه با موفقيت فراوان همراه گرديد. سرانجام، «رالف والدو امرسون» در ۲۷ آوريل ۱۸۸۲ در زادگاه خود چشم از جهان فرو بست.
parseman_110 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10829
|
تاریخ عضویت : فروردین 1392 

بطلمیوس:(پتولمی) (Ptolemy)

 

قرن دوم قبل از میلاد به دنیا آمد. کار ستاره شناسی عظیمی به نام Almagest (المحیطی) انجام داد. راهنمای بطلمیوس شامل 6 جلد است که جداول و اشکال را در برمی گیرد و اولین فرهنگ جغرافیای جهان بر اساس اصولی است که نقشه جهان را اصلاح کرد. با مرگ بطلمیوس افق های جغرافیای که هم از نظر طبیعی و هم از نظر دانش توسط یونانیان بسط یافته بود، مجددا بسته شد. چندین قرن طول کشید تا تلاش برای شرح و توصیف چهره زمین به عنوان محل زندگی انسان دوباره توجه اساتید را جلب کند.

parseman_110 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10829
|
تاریخ عضویت : فروردین 1392 

زندگینامه دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن 

 

 

تاریخ تولد : 1304 شمسی 
 زندگینامه دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن

دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن ، در سال 1304 شمسی در ندوشن یزد دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و قسمتی از متوسطه را در ندوشن یزد فراگرفت ، آنگاه به تهران عزیمت کرد و دوره ی متوسطه را به پایان رسانید و برای ادامه ی تحصیل وارد دانشکده حقوق شد و به دریافت لیسانس توفیق یافت. سپس به منظور تکمیل تحصیلات رهسپار اروپا شد و مدت پنج سال در فرانسه و انگلستان به اندوخته های علمی خود افزود و به اخذ دکترا در همان رشته نائل آمد. دکتر اسلامی ندوشن ، در شمار شاعران اندیشمند و نویسندگان توانا و برجسته ای است که از سال 1327 اشعارش در مجله ی سخن و برخی مجلات دیگر انتشار یافته است.

  اوضاع اجتماعی و شرایط زندگی : اسلامی ندوشن در خانواده ای با بضاعت متوسط به دنیا آمد ، پدرش خیلی زود وفات یافت و او ناگزیر شد که روی پای خود بایستد. 
  تحصیلات رسمی و حرفه ای : دکتر اسلامی ندوشن ، تحصیلات ابتدایی را نخست در مدرسه ی ناصرخسرو ندوشن ، سپس مدرسه ی خان یزد ، پس از آن به دبستان دینیاری رفت و دبیرستان را تا سوم متوسطه در دبیرستان ایرانشهر یزد گذراند ، آنگاه برای ادامه ی تحصیل در سال 1323 به تهران عزیمت کرد و بقیه ی دوره ی متوسطه را در دبیرستان البرز به پایان رساند. سپس برای ادامه ی تحصیل وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران شد و به دریافت لیسانس توفیق یافت. پس از آن به منظور تکمیل تحصیلات به اروپا عزیمت نمود .مدت پنج سال در فرانسه و انگلستان به اندوخته های علمی خود افزود و با گذراندن پایان نامه ی دکترای خود به نام « کشور هند و کامنولث » به دریافت دکترای حقوق بین الملل از دانشکده حقوق دانشگاه پاریس نائل آمد
  فعالیتهای ضمن تحصیل : اسلامی از ده دوازده سالگی شاعری را آغاز کرد و پس از آمدن به تهران در دوران دبیرستان ، حرفه ای تر شعر می گفت. وی در این زمان بعضی از قطعه شعرها را در مجله ی سخن منتشر می نمود. فعالیت های اسلامی ندوشن در دوران تحصیلات در اروپا ، بیشتر آشنایی با زبان فرانسه و شرکت در سخنرانی های دانشگاه سوربن بود و به جز چند داستان کوتاه و چند قطعه شعر و پایان نامه ی دکترایش چیز دیگری ننوشت
  همسر و فرزندان : دکتر شیرین بیانی استاد تاریخ دانشگاه تهران و نویسنده ی چندین کتاب تاریخی ، همسر دکتر اسلامی ندوشن می باشد     مشاغل و سمتهای مورد تصدی : دکتر اسلامی ندوشن در سال 1334 پس از بازگشت به ایران ، چند سال در شغل قاضی دادگستری خدمت کرد
  فعالیتهای آموزشی : دکتر اسلامی ندوشن پس از ترک خدمت در دادگستری ، به تدریس حقوق و ادبیات در برخی دانشگاه ها و آموزشگاه های عالی ، از جمله : دانشگاه ملی ، مدرسه ی عالی ادبیات ، مدرسه ی عالی بازرگانی و مؤسسه ی علوم بانکی پرداخت. در سال 1348 به دعوت پروفسور فضل الله رضا ( رئیس وقت دانشگاه تهران ) به همکاری با دانشگاه تهران دعوت گردید و براساس تألیفاتی که در زمینه ی ادبیات انتشار داده بود ، جزء هیئت علمی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران قرار گرفت و تدریس نقد ادبی و سخن سنجی ، ادبیات تطبیقی ، فردوسی و شاهنامه ، شاهکارهای ادبیات جهان در دانشکده ادبیات و تدریس تاریخ تمدن و فرهنگ ایران را در دانشکده حقوق برعهده گرفت و تا سال 1359 که به انتخاب خود از دانشگاه تهران بازنشسته شد ، ادامه داشت. وی اکنون در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و در مقطع دکترای ادبیات به تدریس مکتب های ادبی جهان می پردازد. 
  مراکزی که فرد از بانیان آن به شمار می آید : دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن ، در سال 1304 شمسی در ندوشن یزد دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و قسمتی از متوسطه را در ندوشن یزد فراگرفت ، آنگاه به تهران عزیمت کرد و دوره ی متوسطه را به پایان رسانید و برای ادامه ی تحصیل وارد دانشکده حقوق شد و به دریافت لیسانس توفیق یافت. سپس به منظور تکمیل تحصیلات رهسپار اروپا شد و مدت پنج سال در فرانسه و انگلستان به اندوخته های علمی خود افزود و به اخذ دکترا در همان رشته نائل آمد. دکتر اسلامی ندوشن ، در شمار شاعران اندیشمند و نویسندگان توانا و برجسته ای است که از سال 1327 اشعارش در مجله ی سخن و برخی مجلات دیگر انتشار یافته است.
  سایر فعالیتها و برنامه های روزمره : دکتر اسلامی ندوشن ، در شمار شاعران اندیشمند و نویسندگان توانا و برجسته ای است که از سال 1327 اشعارش در مجله ی سخن و برخی از مجلات دیگر انتشار یافت و مورد توجه قرارگرفت. وی در کنار فعالیت های علمی و تحقیقی خود ، از زبان شعر کمتر استفاده کرده است ، اما آنچه از او چاپ و در دسترس قرار گرفته است ، بسیار خوب و نمودار استعداد و ذوق سرشار و قریحت تابناک او در شعر می باشد. استاد بیشتر اوقات خود را صرف در تحقیق آثار علمی و ادبی ایران و ترجمه ی آثار نویسندگان جهان کرده و آثارش در مجلات پیام نو ، سخن ، یغما ، راهنمای کتاب و نگین چاپ شده است. 
  آرا و گرایشهای خاص : دکتر اسلامی ندوشن ، برخی از آثار خود را با امضای مستعار « م. دیده ور » چاپ و منتشر ساخته است.   جوائز و نشانها : کتاب « ابر زمانه و ابر زلف » در سال 1342 به عنوان کتاب برگزیده ی سال از سوی انجمن کتاب انتخاب گردید  
آثار :
مجموعه شعر « چشمه »-
مجموعه شعر « گناه »-
ترجمه و مؤخره ی پیروزی آینده ی دموکراسی-
ترجمه ی جهاد در اروپا-
ترجمه ی قطعاتی از رومئو و ژولیت-
در کشور شوراها-
آزادی مجسمه-
ذکر مناقب حقوق بشر در جهان سوم-
گفت و گوها-
افسانه و افسون-
زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه-
ایران را از یاد نبریم-
به دنبال سایه ی همای-
فرهنگ و شبه فرهنگ-
درباره ی آموزش-
گفته ها و ناگفته ها-
صفیر سیمرغ-
داستان داستان ها-
نوشت های بی سرنوشت-
کارنامه ی سفر چین-
جام جهان بین-
آواها و ایماها-
دیدن دگر آموز ، شنیدن دگر آموز-
داستان کوتاه پنجره های بسته-
ترجمه ی آنتونیوس و کلئوپاترا-
ابرزمانه و ابر زلف-
شور زندگی-
ترجمه ی ملال پاریس و برگزیده ای از گل های بدی-
ترجمه ی بهترین اشعار هِنری لانگ فلو-
روزها ، سرگذشت-
تحقیق در منظومه ی ویس و رامین گرگانی-
آویزه ی سخن ها-
ایران لوک پیر-
ایران و تنهایی اش-
باران نه رگبار-
باغ سبز عشق-
سخن ها را بشنویم-
سرو سایه فکن-
ترجمه ی عمر خیام-
کشور هند و کامنولث-
گفتیم و نگفتیم-
ماجرای پایان ناپذیر حافظ-
مسئله ی عقب ماندگی-
نامه ی نامور-

parseman_110 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10829
|
تاریخ عضویت : فروردین 1392 

مارسل کارنه

 

 

مارسل کارنه که 18 اوت سالروز تولد اوست، یکی از پایه گذاران اصلی رئالیسم شاعرانه است که در کنار ژاک فدر، ژان ویگو، ژان رنوار و ژولین دوویویه چند تا از مهم‌ترین فیلم‌های این سبک را ساخته است. اهمیت این فیلم‌ها تا آنجاست که بسیاری از آثار نئورئالیستی دهه 40، سینمای هنری اروپای دهه 50 و 60 و نوآرهای آمریکایی دهه 40 تحت تاثیر آن‌ها هستند.

 

رئالیسم شاعرانه جنبشی در سینمای فرانسه است که در اوایل دهه 30 آغاز شد. البته دیوید بردول اعتقاد دارد که این جریان جنبش متحدی مانند امپرسیونیسم فرانسه و یا مونتاژ شوروی نبود، بلکه بیشتر یک گرایش کلی بود و نخستین بار ژرژ سادول این اصطلاح را درباره فیلم‌های کارنه به کار برد.

درواقع تعارضات اجتماعی و سیاسی حاصل از رکود اقتصاد جهانی، سینما را در ارتباط نزدیک‌تری با واقعیت‌ها قرار داد و فیلمسازان گرایش بدبینانه‌ای نسبت به واقعیت‌ها همراه با انتقاد شدید اجتماعی پیدا کردند.

کارنه که در تعدادی از مهم‌ترین فیلمهای ژاک فدر دستیاری او را برعهده داشت و خودش را به شدت مدیون او می‌دانست، مجال ساختن نخستین فیلمش را زمانی یافت که فدر فیلمی را که قرار بود خودش بسازد، به او سپرد و این فیلم سرآغاز همکاری جادویی کارنه با ژاک پره ور شاعر معروف سوررئالیستی شد که تا مدت‌های طولانی ادامه یافت و منجر به ساخت چند فیلم مهم و ماندگار کارنه شد.

شاهکارهایی چون «بندر مه‌آلود»، «روز برمی‌آید» و «بچه‌های بهشت» نه تنها از لحاظ هنری از مهم‌ترین آثار تاریخ سینمای فرانسه است، بلکه نمایشگر دوران پر تب و تاب تاریخ فرانسه مثل اشغال، جنبش جبهه ملی و آزادی آن نیز هست. لحن سرد و غمبار، پایان‌های جبرگرایانه و تقدیرگرایی رمانتیسم جاری در فیلم‌های کارنه، نگاه ناامید، تلخ و پوچ‌گرای جامعه آن دوران را نشان می‌دهد.

چنان که بسیاری از آثار وی پس از اشغال فرانسه اجازه نمایش نیافت و در کنار آثار ژان کوکتو و مارسل پروست به دلیل ترویج ناامیدی و سرعت بخشیدن به شکست فرانسه مورد سرزنش قرار گرفت. با این وجود هنوز پس از سال‌ها از محبوبیت این فیلم‌ها کاسته نشده و همچنان در فهرست فیلم‌های کلاسیک تاریخ سینما جای خود را حفظ کرده است.

فیلم‌های کارنه نیز مانند بقیه آثار رئالیسم شاعرانه معمولا درباره افراد برخاسته از طبقه کارگر و فرودستی است که در حاشیه جامعه زندگی می‌کنند. قهرمانان این نوع فیلم‌ها انسان‌هایی سرخورده و طرد شده از اجتماع هستند که در دل زندگی پر از یاس و حرمان خود برای لحظات کوتاه و گذرایی با عشقی پر شور و رمانتیک مواجه می‌شوند و به امید آن راه فرار و نجات می‌جویند، اما در‌‌نهایت در راه‌‌ همان عشق جان خود را از دست می‌دهند و همواره در فرار به سوی زندگی بهتر ناکام می‌مانند.

بندر مه آلود یکی از آثار مهم سبک رئالیسم شاعرانه است. اگرچه بعد ها پره ور در جایگاه فیلمنامه نویس و کارنه به عنوان کارگردان با فیلم روز بر می آید، این نگاه را تکامل بخشیدند.

کارنه در دل روایت عاشقانه‌اش از زوج ناکامی که هرگز نمی‌توانند به رویای خوشبختیشان دست بیابند، ترس‌ها، حسرت‌ها، امید‌ها و دلشوره‌های مردم فرانسه آن دوره را ارائه می‌دهد. شاید به همین دلیل است که هیچ یک از فیلم‌های پس از جنگ کارنه مثل «ملاقات‌کنندگان شب» یا «دروازه‌های شب» با بهترین آثار اولیه او برابری نمی‌کند.

شاید بتوان دلیل افول کارنه در سال‌های پایانی عمرش را در این دانست که در دوران جدید پس از جنگ و با رواج نئورئالیسم دیگر مجالی برای دیدگاه تلخ اندیش، بدبینانه و پوچ‌گرای کارنه نبود و او را واداشت تا به سراغ مضامینی برود که با آن‌ها ارتباط عمیقی نداشت و از کمترین قرابت و تناسب با آثار درخشانش برخوردار بود.

هرچند تاثیر‌‌ همان چند فیلم درخشانش چنان بود که اسم او را در کنار فیلمسازان بزرگ سینمای فرانسه قرار داد و جایگاهش در تاریخ سینما را تثبیت کرد.

ژاک پره ور و مارسل کارنه در اواسط دهه 1930 لطف بزرگی را در حق سینمای فرانسه روا داشتند. این دو نفر به همراه ژان رنوار جزو بنیان گذاران سبک رئالیسم شاعرانه بودند که در آن دوران سینمای فرانسه را از سردرگمی در آورد. سینمای فرانسه در دهه 1920 نگره با شکوه امپرسیونیسم را تجربه کرده بود و چندان شایسته این سرگردانی نبود؛ در حالیکه همه کشورهای دیگر صاحب سینمای اروپایی مشغول به کشف و شهود در انگاره های تازه خود بودند.

این حرکت در ایتالیا همزمان بود با فیلم هایی که به تلفن سفید موسوم بودند. فیلم های تلفن سفید آثاری بورژوازی بود که به رمانتیسم نزدیک می شد. این سینما آثاری را تولید می کرد که استودیویی بودند و چندان با روزگار مردم ایتالیا همسان نمی نمود. شاید چنین فیلم هایی بود که بعد هازمینه ساز سینمای نئورئالیسم شد. سینمایی که از استودیوها بیرون آمد و به زندگی غاطبه مردم پس از جنگ جهانی دوم پرداخت و نشانگر نوعی یاس و پوچی اجتماعی بود.

 

در همین دوران سال های دهه 1930 سینمای فرانسه سردرگریبان یک التقاط و در هم آمیزی بود. برخی به سینمای سوررئال گرایش پیدا کرده بودند.برخی در عرصه ساخت فیلم های فانتزی طبع آزمایی می کردند و عده ای دیگر هم در سیستمی فرد گرایانه آثاری رئالیستی می ساختند. تا اینکه در سال 1930 فیلمی به نام لیز کوچولو (ژان گریمون) توانست تعاریفی کم رنگ از سینمای رئالیسم – شاعرانه را ایجاد کند که بعد ها توسط سینماگرانی دیگر بسط و گسترش یافت. فیلم های رئالیسم شاعرانه درباره آدم های تک افتاده اجتماع بود و با لحنی تلخ به رویاها و آرزوهای آنها می پرداخت که در بستر تقدیری محتوم فنا می شود.

در همین دوران ها بود که ژاک پره ور شاعر نام آور فرانسوی به سینما پیوسته بود و توانست که با همکاری مارسل کارنه فضایی تازه ایجاد کند. اگرچه سینمای رئالیسم شاعرانه نتوانست آنگونه که باید به یک جریان تبدیل شود، اما بستر مناسبی را برای سینمای فرانسه بنیان گذارد که بتوان آن را کلاسه کرد. جالب اینجاست که سینمای ایتالیا در سینما همان روندی را برگزید که ادبیات در مکتب های ادبی پیگیری کرده بود. یعنی از رمانتیسیسم به رئالیسم رسید. اما سینمای فرانسه بستر رئالیسم را بسیار کمرنگ پشت سر گذارد و بعد به رمانتیسیسم دست یافت. فیلم های بعدی کارنه و پره ور همانند بچه های بهشت را نیز که در دهه 1940 مرور می کنیم به سینمایی نزدیک می شوند که از آن به عنوان سینمای سنت کیفیت فرانسه یاد می شود و در آن رجوع به داستان های رمانتیک ادبی باب شده بود.  پس سینمای فرانسه به نوعی حرکتی معکوس را در مقابل ادبیات طی کرد. البته ناگفته نماند که سینمای رئالیسم شاعرانه تاثیری گذرا بر نئورئالیست های ایتالیایی نیز بر جای گذاشت. یعنی فیلم وسوسه ساخته لوکینو ویسکونتی را برگرفته از سینمای رئالیم شاعرانه می دانند. با این حساب ایتالیایی ها این سینما را توسعه بخشیدند و خود آن را بدل به نئورئالیسم کردند.

بندر مه آلود یکی از آثار مهم سبک رئالیسم شاعرانه است. اگرچه بعد ها پره ور در جایگاه فیلمنامه نویس و کارنه به عنوان کارگردان با فیلم روز بر می آید، این نگاه را تکامل بخشیدند.

فیلمنامه بندرمه آلود نیز بر پایه تقابل خشونت و عطوفت بنا شده است. جوانی سرگردان و گریزان از جنگ به شهری ساحلی پناه می آورد تا زندگی آرامی را پیشه کند و این درحالیست که تقدیر او را به سمتی می راند که در نهایت موجب حرمان او می شود. ژاک پره ور در جایگاه نویسنده در این فیلمنامه چند تمهید را برای تمییز شرایط و شخصیت ها ارائه کرده است که مارسل کارنه نیز می کوشد آنها را به تصویری ترین شکل ممکن عرضه نماید. اول اینکه شخصیت سرباز فراری که ژان گابن نقش او را بازی می کند، ادمی بسیار تودار و کم حرف به نظر می رسد. بسیار سخت اطلاعات می دهد و پره ور اطلاعاتی را که باید تماشاگر درباره او به دست آورد در هاله ای از رمزو راز پیچیده و آن را در کلیت فیلمنامه توزیع می کند. کارنه نیز در همین راستا گابن را به سمت بازی درونی سوق می دهد. صورت کم حرکت او عملا تماشاگر را وا می دارد تا با دقت بیشتری درباره شخصیت گابن به تفحص بپردازد. در عوض شخصیت گنگسترها بسیار سریع اطلاعات خود را برای تماشاگر رو می کنند. ما از همان اوان داستان می دانیم آنها چه کسانی هستند، چه دشمنی با هم دارند و بعد به نسبت سرباز گره ها آسان تر درباره آنها گشوده می شود. گاهی سرعت انتقال اطلاعات درباره آنها در یک سکانس بسیار سریع صورت می گیرد یعنی پره ور با ارائه دیالوگ های مستقیم ماهیت آنها را برای ما می گشاید و ای بسا لازم نیست زمان زیادی را مصروف کشف شخصیت های آنها کینم. درواقع به این ترتیب شخصیت گنگسترها روی خشن زندگی را در فیلمنامه ترسیم می کنند که این نگاه از زندگی درهم و برهم آنها نیز به چشم می آید. کارگردان در فصل کافه ابتدایی فیلم از میزانسن های پیچیده ای استفاده می کند تا درهم و برهمی این آدم ها و شخصیت های دژ خوی آنها را به نمایش بگذارد. در عوض هرچقدر به سرباز و دوستان وی در کلبه متروک نزدیک ساحل نزدیک می شویم، داستان رویه دیگری به خود می گیرد. یعنی دوربین ایستا تر است و نویسنده چندان مستقیم سراغ اصل موضوع نمی رود. آدم ها به زبان استعاره و کنایه با یکدیگر سخن می گویند. کارگردان نیز می بایست این تامل نویسنده را با زبان تصویر بیان کند. بنابراین جنس میزانسن های خود را تغیییر می دهد. او آدم ها را دور از یکدیگر می نشاند و در این گسستگی سرعت بیان گفت و گو ها را نیز کم می کند. در همینجاست که سرباز با دختر جوان آشنا  می شود.

پره ور و کارنه بسیار با دقت علاوه بر تاکید بر عناصر داستان گویی فضایی را نیز پدید می آورند که این فضا شاعرانگی و خشونت را توامان در دیدگاه بیننده تصویر کند. این فیلم شاید یکی از آثار نمونه ای همکاری قابل بحث کارگردان و فیلمنامه نویس باشد.

parseman_110 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10829
|
تاریخ عضویت : فروردین 1392 

تاتیانا تالستایا‌ نویسنده‌ معاصر روس

 

 
در سال1987 اولین مجموعه داستانش را منتشر ساخت و در این مجموعه بسیاری از داستانهای مشهور اولیه‌اش مانند "حقه باز" "شورای عزیز" و"حلقه" که قبلا چاپ نشده بودند،گنجانده شدند. منتقدین روسیه با این کتاب آگاهانه برخورد کردند و در عین حالی که آن را مورد استقبال قرار دادند بر وی ایراد گرفتند که داستانهایش براساس‌ یک الگو نوشته شده است.
 
تاتیانا تالستایا، ‌یکی از نویسندگان پست مدرن معاصر روس و نوه‌ی آلکسی تالستوی می‌باشد. وی در سوم می‌ سال 1951 در شهر لنینگراد در خانواده‌ای پر تعداد متولد شد. پدرش عضو فرهنگستان زبانشناسی و پدربزرگ مادری‌اش میخائیل لازینسکی، مترجم ادبی و شاعر بود.
پس از اتمام دوران مدرسه تالستایا وارد دانشگاه ایالتی لنینگراد شد و به تحصیل در رشته زبانشناسی تاریخی وتطبیقی پرداخت. پس ازفارغ التحصیلی در سال 1974 بواسطه ازدواج به مسکو عزیمت کرد و در آنجا به عنوان ویراستار درهیئت تحریریه‌ی مجله "ناووکا" مشغول به کار شد.
تا سال 1983 همزمان با کار در مطبوعات، اولین داستانش را با عنوان "در ایوان طلایی نشسته‌اند" در مجله "آورورا" به چاپ رساند و نیز به عنوان‌یک منتقد ادبی برای اولین بار با مقاله‌ی "چسب و قیچی" درمجله "مسائل ادبی" خوش درخشید. اولین داستان تالستایا توجه خوانندگان و منتقدان را به خود جلب کرد و به عنوان‌یکی از بهترین آثار ادبی دهه‌ی هشتاد شناخته شد. این داستان در باره‌ی تاثیر و تحولی بچگانه در عده ای کودک از حوادثی ساده و مردمانی معمولی است که در نظر آنها به صورت حوادثی اسرارآمیز وشخصیت‌هایی افسانه‌ای جلوه می‌کنند.
در سال1987 اولین مجموعه داستانش را منتشر ساخت و در این مجموعه بسیاری از داستانهای مشهور اولیه‌اش مانند "حقه باز" "شورای عزیز" و"حلقه" که قبلا چاپ نشده بودند،گنجانده شدند. منتقدین روسیه با این کتاب آگاهانه برخورد کردند و در عین حالی که آن را مورد استقبال قرار دادند بر وی ایراد گرفتند که داستانهایش براساس‌ یک الگو نوشته شده است.
اولین داستان تالستایا توجه خوانندگان و منتقدان را به خود جلب کرد و به عنوان‌یکی از بهترین آثار ادبی دهه‌ی هشتاد شناخته شد. این داستان در باره‌ی تاثیر و تحولی بچگانه در عده ای کودک از حوادثی ساده و مردمانی معمولی است که در نظر آنها به صورت حوادثی اسرارآمیز وشخصیت‌هایی افسانه‌ای جلوه می‌کنند.
تاتیانا تالستایا در محافل ادبی به عنوان‌یک نویسنده نوآور و مستقل شهرت‌یافت. قهرمانان داستانهای او بیشتر مردمانی عجیب وغریب، دیوانه، پیرمردان پیش از انقلاب و ‌یا کودکان عقب افتاده ذهنی بودند که در محیط خشک و خشن خرده بورژوایی زندگی می‌کردند و از بین می‌رفتند. در سال 1990 او به ایالات متحده رفت و در آنجا به تدریس ادبیات روسی در‌ یکی از کالج‌ها پرداخت و همچنین در مجلات مختلف آنجا قلم می‌زد.
 
در دهه‌ی سال‌های 90 او آثاری مانند "دوست داری- دوست نداری"، "خواهران"، "رودخانه آکرویل" را منتشر کرد. داستان‌های او به زبان انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و دیگر زبان‌ها ترجمه شدند. در سال 1999 تالستایا به روسیه بازگشت و فعالیت ادبی خود را در حوزه سیاسی و اجتماعی از سر گرفت.
در سال 2000 بود که اولین رمان خود را به نام "کیس" منتشر کرد. این کتاب واکنش‌های بسیاری را برانگیخت و شهرت فراوان کسب کرد. براساس این رمان تئاترها و نمایش‌های بسیاری اجرا شدند. در سال 2001 سه کتاب دیگر به نام‌های "شب" ،"روز"،"دو نفر" منتشر کرد. تیراژ حدود 200 هزار نسخه کتاب‌های تالستایا برای او موفقیت تجاری هم محسوب می‌شد. (تالستایا بیش از ده سال روی رمان "کیس" کار کرده است،از سال1986 تا 2000).
ماجرای رمان وقایع 300 سال بعد از‌یک انفجار مهیب را در بر می‌گیرد. این انفجار‌ یک حادثه عظیم هسته‌ای و‌ یا چیزی شبیه به آن بوده است که منجر به تغییر شکل زندگی بیولوژیکی روی کره‌ی زمین شده و جامعه ای پدیدار می‌شود که اگر به دوران ما قبل تاریخ بازنگشته باشد، به طور‌یقین تا زمان قرون وسطی به عقب رفته است. قهرمان اصلی رمان که "بندیکت" نام دارد و کار او رونویسی از کتاب‌های باقیمانده از دوران قبل انفجار می‌باشد. موضوع این رمان به نوعی ترسیم سنت‌های ادبی روسی در دوره ای است که پس از انفجار پسانوگرایانه‌ی فرهنگی و ادبی از راه رسیده است.
 
تالستایا در شمار نویسندگان "موج نو" در ادبیات می‌باشد و در کنار نویسندگانی چون "ویکتوریا توکاروا"، "لودمیلا پتروشسکایا"، "والریا ناربیکوا" نثرش مرتبط با "سبک زنانه" است. آثار تالستایا در ادبیات معاصر روسیه ترکیبی از ویژگی‌های مشخص رئالیسم، مدرنیسم وپست مدرنیسم می‌باشد. در سال 2001 تالستایا جایزه‌ی چهاردهمین نمایشگاه بین المللی کتاب مسکو در نثر و نیز جایزه معتبر" تریومف" را دریافت کرد.
تالستایا در مصاحبه‌ای که با مجله "پراودا" انجام داد در مورد اینکه چرا شروع به نوشتن کرد چنین گفت: در سال 1982 مشکلی در بینایی‌ام پیش آمده بود که مجبور به عمل جراحی بر روی چشمهایش شدم. پس از عمل جراحی من نمی‌توانستم زمان زیادی درمعرض روشنایی روز قرار بگیرم و فقط زمانی که هوا تاریک می‌شد می‌توانستم به خیابان بروم. هیچ کاری در خانه نمی‌توانستم انجام دهم حتی کار مراقبت از بچه‌ها. همه‌ی این‌ها بعد سه ماه به سر آمد ودیدن واضح و دقیق من به ‌یکباره آغاز شد، همه آن چیزهایی که امپرسیونسیم بود رفت و واقعیت مطلق شروع شد و درست در همین موقع بود که من احساس کردم می‌توانم بنشینم و یک داستان خوب از ابتدا تا انتها بنویسم. این‌چنین بود که من نوشتن را آغاز کردم.  
parseman_110 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10829
|
تاریخ عضویت : فروردین 1392 

زندگینامه لورا کارسون اسمیت

 

 

لولا کارسون اسمیت که بعدها به کارسون مک کالرز معروف شد، 19 فوریه  ی 1917 در کلمبوس ایالت جورجیا به دنیا آمد. از 15 سالگی به بعد همیشه بیمار بود؛ نویسنده ای با مجموعه ای از بیماری های مختلف و تجربه های گوناگون در نوجوانی به تب روماتیسم مبتلا شد، در جوانی سکته کرد.

«من با آدم هایی که خلق می کنم زندگی می کنم و این همیشه از تنهایی درونی ام کاسته است.»

کارسون مک کالرز

شاید روزی که لولای هفده ساله سوار بر کشتی از ساوانا به نیویورک می رفت. هیچ کدام از مسافران کشتی فکرش را هم نمی کردند روزگاری این دختر نحیف و ریزنقش یکی از مهم ترین نویسندگان قرن بیستم آمریکا شود؛ نویسنده ای در کنار نویسندگان مطرحی چون ویلیام فاکنر و فلانری اوکانر. آن روز لولا ظاهراً داشت می رفت تا در مدرسه ی موسیقی نیویورک نواختن پیانو را بیاموزد کاری که از ده سالگی شروع کرده بود و تا یک سال پیش از آن، با شور و شوق ادامه داده بود؛ به امید روزی که به عنوان نوازنده ی پیانو در کنسرت های معروف شناخته شود. تشویق های همیشگی مادرش هم این آرزو را برایش دست یافتنی تر می کرد. اما درست یک سال پیش از سفر به نیویورک تب رماتیسم رمقش را گرفت، آن قدر که مطمئن شد باید رویای نواختن پیانو در کنسرت را برای همیشه فراموش کند. نوشتن را در دوره ی بهبود بیماری کشف کرد، یعنی زمانی که حریصانه فقط مشغول خواندن بود. وقتی لولا کارسون به نیویورک رسید تصمیمش را گرفته بود؛ اسمش را در کلاس های «نویسندگی خلاق» دوروتی اسکاربورو در دانشگاه کلمبیا نوشت. مخارج کلاس را هم با پادویی جور کرد. اولین متنی که نوشت یک اتوبیوگرافی برای همین کلاس بود. متن خوبی بود و استاد توصیه و تشویقش کرد تا این متن را در مجله ی داستان چاپ کند. این اتو بیوگرافی آغاز سی سال نویسندگی لولا کارسون بود.

لولا کارسون اسمیت که بعدها به کارسون مک کالرز معروف شد، 19 فوریه  ی 1917 در کلمبوس ایالت جورجیا به دنیا آمد. از 15 سالگی به بعد همیشه بیمار بود؛ نویسنده ای با مجموعه ای از بیماری های مختلف و تجربه های گوناگون در نوجوانی به تب روماتیسم مبتلا شد، در جوانی سکته کرد. سی و یک ساله که بود سمت چپ بدنش به کلی فلج شد، چهل و چند ساله بود که سرطان سینه گرفت و سال های آخر عمرش را روی ویلچیر گذراند. اما فقط این ها نبود. زندگی شخصی اش هم دست کمی از حال و روز جسمی اش نداشت، بیست ساله بود که با ریوز مک کالرز ازدواج کرد اما سه سال بعد از او جدا شد و چهار سال بعد یعنی 1945، دوباره با او ازدواج کرد. یک بار در جوانی خودکشی کرد اما موفق نشد. سال 1953شوهرش پیشنهاد داد دو نفری خودکشی کنند اما لولا از این پیشنهاد عجیب استقبال نکرد. شوهر ناامید مجبور شد در روزهایی که کارسون از ترس پیشنهاد او گریخته بود، به تنهایی یک مشت قرص بخورد.

«آن ها راجع به این موضوع با هم صحبتی نکردند. شب ها وقتی آلیس خواب بود، بیف در طبقه ی پایین کار می کرد و روزها آلیس تنها رستوران را اداره می کرد. وقتی با هم کار می کردند، بیف طبق معمول پشت دخل می ایستاد و مواظب میزها و آشپزخانه بود. با هم حرف نمی زدند مگر در مورد کار ولی بیف حیرت زده به او نگاه می کرد. عصر روز هشتم اکتبر بیف صدای ناله ای از اتاق خواب شان شنید دوید طبقه ی بالا، یک ساعت بعد آلیس را به بیمارستان بردند و دکترها غده ای به اندازه ی یک نوزاد از شکمش بیرون آوردند. یک ساعت بعد آلیس مرد.»

این بخشی از اولین و البته معرف ترین رمان مک کالرز به نام «قلب شکارچی تنها» ست که سال 1940 در بیست و سه سالگی نوشت. عنوانش اقتباس از شعر «شکارچی تنها» ی فیونا مک لود بود. بعدها رمان معروف او را به عنوان یک کتاب ضد فاشیسم هم تعبیر کردند. داستان رمان، ماجرای یک مرد کر و لال است که سنگ صبور همسایه ها و دوستان تنها و منزوی اش می شود. آن ها با او درد دل می کنند تا آرام بگیرند. موضوع اصلی رمان «قلب شکارچی تنها»، انزوا و تنهایی آدم هاست، موضوعی که در بیشتر آثار مک کالرز به چشم می خورد. خیلی ها، از جمله خودش مدعی اند این رمان به سبک «رئالیسم جنوب» نوشته شده که ژانری است برگرفته از «رئالیسم روسی». رمان مک کالرز سال 1940 در صدر فهرست پرفروش ترین کتاب ها در آمریکا قرار گرفت. بعدها در فهرست صد رمان برتر هفته نامه ی تایم از 1935 تا 2005 نیز انتخاب شد. هر چند مک کالرز در ایران چندان شناخته شده نیست اما «قلب، شکارچی تنها» با ترجمه ی شهرزاد لولاچی و «قصیده ی کافه ی غم» با ترجمه ی احمد اخوت به فارسی ترجمه و منتشر شده اند.

کارسون مک کالرز یکی از معدود نویسندگان جنوب آمریکاست که تقریباً از روی تمام آثارش، فیلم نامه یا نمایش نامه ی اقتباسی نوشته اند. فیلمی که سال 1968 رابرت الیس میلر از روی «قلب شکارچی تنها» ساخت نامزد دریافت دو جایزه ی اسکار شد. مک کالرز یک سال بعد از نوشتن اولین رمان موفقش، «بازتاب در چشم طلایی» را نوشت و جان هوستون بیست و شش سال بعد در سال 1967، فیلم نامه ی اقتباسی از این رمان را کارگردانی کرد. دومین رمان کارسون نتوانست موفقیت رمان اول را کسب کند و حتی بعضی از منتقدان ادبی نقدهای جدی به آن وارد کردند اما «ساقدوش عروس»، چهارمین رمان مک کالرز ، دوباره توانست اعتبار گذشته اش را به دست بیاورد. او در سال 1946 ، زمانی که با بیماری دست و پنجه نرم می کرد، نمایش نامه ای هم از روی این رمان نوشت. «ساقدوش عروس» داستان دختر جوانی به نام فرانکی آدامز است که دنبال «مای من» خودش می گردد. نمایش نامه ی «ساقدوش عروس» سال 1950 در برادوی روی صحنه رفت مردم از این نمایش استقبال بی نظیری کردند و به همین خاطر پانصد و یک بار اجرا شد و جایزه ی «محفل منتقدان تئاتر نیویورک» را به عنوان بهترین نمایش نامه ی فصل و جایزه ی دونالدوسون را برای اولین نمایش نامه ی موفق یک نویسنده از آن خود کرد. سال ها بعد، فرد زینه مان هم اقتباسی سینمایی از «ساقدوش عروس» را کارگردانی کرد که نامزد دریافت جایزه اسکار شد.

او مهم ترین آثارش، یعنی «قلب شکارچی تنها»، «قصیده ی کافه ی غم»، «بازتاب در چشمان طلایی» و «ساقدوش عروس» را بین سال های 1940 تا 1946 نوشته است.

آخرین اثر مک کالرز «ساعت بدون عقربه» بود که با استقبال چندانی رو به رو نشد و آخرین کتابش مجموعه شعری برای کودکان به نام «به شیرینی سرکه، به تمیزی خوک» بود. او روزهای آخر زندگی اش سرگرم نوشتن یک اتوبیوگرافی به نام «روشنایی شب» بود که ناتمام ماند و چند سال بعد منتشر شد شاید دلگرم کننده ترین اتفاق سال های آخر عمر کارسون، موفقیت اقتباس تئاتری ادوارد آلبی از یکی داستان های او به نام «قصیده ی کافه ی غم» بود که صد و بیست و سه بار در برادوی روی صحنه رفت سی و چهار سال بعد سیمون کالو نسخه ای سینمایی از این رمان را کارگردانی کرد که آن هم فیلم موفقی از آب در آمد. مک کالرز با وجود همه ی مشکلات جسمی و روحی اش کارنامه ی درخشانی با پنج رمان، دو نمایش نامه، بیست داستان کوتاه، یک کتاب شعر کودک و یک اتوبیوگرافی ناتمام دارد و یکی از مهم ترین و تأثیر گذارترین نویسندگان نیمه ی اول قرن بیستم امریکا به حساب می آید. او مهم ترین آثارش، یعنی «قلب شکارچی تنها»، «قصیده ی کافه ی غم»، «بازتاب در چشمان طلایی» و «ساقدوش عروس» را بین سال های 1940 تا 1946 نوشته است.

بیست و نه سپتامبر 1967 لولا کارسون پنجاه ساله شده بود که بعد از یک سکته و خون ریزی مغزی شدید و چهل و هفت روز اغما درگذشت. بعد از مرگش، دوستانش خانه ی شماره 131 خیابان برادوی جنوبی را که او از سال 1945 تا پایان عمرش در آن زندگی کرده بود خریدند تا برای همیشه محل زندگی و دور هم نشینی هنرمندان و نویسندگان باشد. آن ها در خانه ی قدیمی او پنج واحد جداگانه ساختند که آن ها را به هنرمندان اجاره می دهند تا این گونه یاد او را همیشه زنده نگه دارند. خانه ای که کارسون در باره اش نوشته بود. «من همیشه دلتنگ جایی بودم که هرگز ندیده بودم. و حالا این جا را یافته ام. اینجا را، این خانه را، این شهر را.» امروز خانه ی مک کالرز به محفلی برای زندگی هنرمندان، به ویژه نویسندگان کالرز جمله ی معروفش در زمان «ساقدوش عروس» را نوشته اند «آن ها مای من هستند.»

parseman_110 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10829
|
تاریخ عضویت : فروردین 1392 

جرج پلیمتون

 

 

پلیمتون به جای نقد خشک ادبی، مستقیم سراغ خود نویسنده می رفت و از خودش درباره ی اثرش می پرسید. در واقع پلیمتون این سنت را بنا گذاشت که روبه روی نویسنده ای بنشینند و بپرسند شخصیت هایت را چگونه خلق کردی و خود نویسنده داستانش را نقد کند

پاریس پس از جنگ جهانی دوم پاتوق هنرمندان زیادی، به ویژه نویسندگان امریکایی بود. حرفه ی انتشار پاریس ریویو را در چنین فضایی، دو تن از همین نویسندگان انگلیسی زبان زدند. این مجله و خلاف مجله های ادبی آن زمان که بیشتر مطالب شان نقد ادبی بود و کار دست اول در آن ها جایی نداشت، سنتی جدید بنا گذاشت و خود را وقف کار خلاقانه کرد: داستان کوتاه، بخشی از یک رمان، شعر و یک تابلوی نقاشی، مطالب اولین شماره ی پاریس ریویو بود که بهار سال 1953 منتشر شد. بنیانگذاران نشریه برای سردبیری کسی را مناسب تر از جرج پلیمتون نیافتند که برای یک تعطیلی کوتاه مدت به پاریس رفته بود. فرصتی عالی برای این جوان نیویورکی که تنها سابقه اش سردبیری مجله ی کمدی لمپون در دانشگاه بود و بعد از فارغ التحصیلی اش از هاروارد و کمبریج در رشته ی ادبیات انگلیسی، نمی دانست با زندگی اش چه کند؛ زندگی در پاریس با جشن بی پایان ادبیات. پلیمتون را می توان موتور محرک بخش داستان و مصاحبه ی پاریس ریویو دانست. او که از اولین شماره تا زمان مرگش سردبیر این بخش ها بود. جای نقد خشک ادبی، مستقیم سراغ خود نویسنده می رفت و از خودش درباره ی اثرش می پرسید. در واقع پلیمتون این سنت را بنا گذاشت که روبه روی نویسنده ای بنشینند و بپرسند شخصیت هایت را چگونه خلق کردی و خود نویسنده داستانش را نقد کند. اولین مصاحبه  با ای. ام فوستر، نویسنده ی مشهور آمریکایی بود و رشته ی این مصاحبه ها با نویسندگان و شاعران مشهوری مانند فاکنر، همین گوی، فراست، تی. اس الیوت، کالوینو و ارزا پاوند ادامه یافت. مجموعه ی هفت جلدی این مصاحبه ها می تواند راهنمای خوبی برای همه ی نویسندگان و دوستداران ادبیات باشد. ویژگی دومی که پاریس ریویو را از مجله های ادبی هم زمانش متفاوت می کرد، این بود که پاریس ریویو خیلی زود تبدیل به بلندگویی برای صدای نویسندگان جدید شد. هر ماه انبوهی از کارهای جدید از زیر دست ویراستاران رد می شد و در بخش داستان، بر خلاف دیگر نشریات که کارهای اول نویسندگان را باز نشده پس می فرستادند، اولین کارهای نویسندگان تازه کار را چاپ می کردند. جرج پلیمتون با چاپ داستان های اول، نویسندگان درجه اولی مانند فیلیپ راث و جک کراوک را به ادبیات انگلیسی معرفی کرد.

این فصل نامه ی انگلیسی زبان که در فرانسه منتشر می شد، در مدت کوتاهی مشهور شد . کتاب فروش های فرانسوی آن را با افتخار پشت ویترین شان می گذاشتند تا  نشان دهند. پاریس هم می تواند نشریه ای بین المللی در آورد و نویسندگان آمریکایی در لابی هتل شان به یاد وطن آن را می خواندند. پاریس ریویو ابتدا در اروپا و بعد در آمریکا خوانندگانی جدی پیدا کرد. کم کم انتشار مجله در پاریس گران تمام می شد، بنابراین در نهایت دفترش به نیویورک منتقل شد. این نشریه با 20 هزار تیراژ، هیچ گاه ادعای موفقیت اقتصادی نداشت؛ اگر هم درآمدی به دست می آمد، آن را به نویسندگان و شاعرانی می داد که برایش مطلب می فرستادند. نویسندگان و طرفداران جدی ادبیات از مشتریان جدی این نشریه هستند و همیشه ناشرانی پیدا شده اند که هزینه ی چاپ نشریه را قبول کنند.

او با قیافه ی سینمایی و موهای نقره ای اش در همه ی جشن ها و مهمانی های ادبی نیویورک حضور داشت و انگار نماینده ی نیمه خلاق و پرشور نیویورک در برابر نیمه ی ماشینی و بی روح آن بود. نویسنده، هنرپیشه و ورزشکاری نبود که با او آشنایی نداشته باشند. شاید کاریکاتوری در نیویورکر زندگی چند گانه ی او را به خوبی به تصویر کشیده باشد: بیمار به جراحی که قرار است عملش کند نگاه می کند و می پرسد: «از کجا بدانم تو جرج پلیمتون نیستی؟»

پلیمتون بیرون از دنیای ادبیات هم به دلیل ماجراجویی های بی پروایش چهره ای شناخته شده بود. به عنوان یک ژورنالیست معتقد بود که کار نویسنده، به ویژه نویسنده ی غیرداستانی، فقط مشاهده نیست، بلکه باید خود را غرق آن چیزی کند که پوشش می دهد. مثلا صحبت های روی نیمکت فوتبال، دنیایی راز آلود بود که فقط برای کسانی که مشارکت دست اول در آن داشتند، نقاب از چهره بر می داشت. او مدتی کوارتربک تیم فوتبال دیترویت لاینز بود، دماغش یک بار در رینگ بوکس خرد شد، در سیرک ژانگولر می کرد و در ارکستر سمفونیک سازی عجیب می زد. اغلب کتاب های پلیمتون هم شرح این ماجراجویی هایش است: خارج از لیگ (درباره ی بیسبال)، شیر کاغذی (فوتبال) و بوگی من (گلف). همینگوی دقت او را در توصیف این فضاها ستود. پلیمتون مدتی سینما را هم آزمود و نقشی کوتاه در ویل هانتینگ خوب، به عنوان سیاهی لشگر در لورنس عربستان و هم چنین در فیلمی براساس کتاب شیرکاغذی، اثر خودش و چند فیلم دیگر بازی کرد.

البته همه ی کتاب هایش شرح این ماجراها نبود. در جوانی کتاب برای کودکان به اسم چتر خرگوش چاپ کرد. هم چنین به عنوان همکلاسی جان. اف کندی در هاروارد و کسی که در لحظه ی ترور کندی کنارش بود، کتابی به نام سفر آمریکایی: زمانه رابرت کندی نوشت. سال 1998 یک زندگی نامه ی شفاهی غیرمتعارف از ترومن کاپوتی در آورد که در آن روش های تاریخ شفاهی و زندگی نامه نویسی سنتی را با هم آمیخته بود. سال 2002 کتاب زلدا، اسکات و ارنست را چاپ کرد که نوعی درام پردازی نامه های بین فیتز جرالد و همسرش اسکات و نامه های او به همین گوی بود. یک نیمه ی شخصیت جرج پلیمتون، نویسنده ی این کتاب های عامه پسند و نیمه ی واقعی او همان ویراستار جدی، دقیق و بی مزد و منت پاریس ریویو بود. او با قیافه ی سینمایی و موهای نقره ای اش در همه ی جشن ها و مهمانی های ادبی نیویورک حضور داشت و انگار نماینده ی نیمه خلاق و پرشور نیویورک در برابر نیمه ی ماشینی و بی روح آن بود. نویسنده، هنرپیشه و ورزشکاری نبود که با او آشنایی نداشته باشند. شاید کاریکاتوری در نیویورکر زندگی چند گانه ی او را به خوبی به تصویر کشیده باشد: بیمار به جراحی که قرار است عملش کند نگاه می کند و می پرسد: «از کجا بدانم تو جرج پلیمتون نیستی؟»

 

parseman_110 کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 10829
|
تاریخ عضویت : فروردین 1392 

فریدریش شیلر 

 
فریدریش شیلر ۱۰ نوامبر ۱۷۵۹ در مارباخ متولد شد و ۹ ماه مه ۱۸۰۵ در وایمار از دنیا رفت. وى همراه گوته سبک «کلاسیک وایمارى» را پایه گذارى کرد. از آنجا که شیلر معیارهاى تازه اى براى درام نویسى وارد زبان آلمانى کرد، امروزه یکى از چهره هاى مهم تاریخ ادبیات آلمان محسوب مى شود...
 
به دستور دوک کارل آگوست فریدریش شیلر مجبور بود از سال ۱۷۷۳ به مدرسه نظامى برود که در آنجا کارآموزى جوانان را با جدیت و سختگیرى هرچه تمام تر برعهده داشتند. اما ابتدا در همان سال وارد دانشکده حقوق شد و در سال ۱۷۷۵ تحصیل در رشته پزشکى را آغاز کرد. در این دوران و تحت تاثیر کلوپ اشتوک و لسینگ اولین کارهاى شعرگونه و درام اش را خلق کرد. شیلر در سال ۱۷۷۷ تحت تاثیر افکار روشنگرانه و طرد استبداد، درام سارقین خود را نوشت. شیلر در سال ۱۷۸۰ رساله دکترى خود را نوشت، با نام کوششى در مورد ارتباط خوى حیوانى انسان با روح اش که تاثیر متقابل جسم و روح را بررسى مى کرد. از همان سال و ضمن فعالیت در سمت پزشک گردان در اشتوتگارت زندگى بى بند و بارى را مى گذراند. هنگامى که دوک نوشتن هر گونه مطلبى را براى او ممنوع اعلام کرد، ابتدا به مانهایم سپس به فرانکفورتِ ماین و از آنجا به اوگرزهایم گریخت. بالاخره کارولینه فون وولسوگن که نویسنده بود، شیلر را که به لحاظ اقتصادى و روحى در وضعیت بدى قرار داشت، در ملک خود به نام باوئرباخ واقع در ماینینگن پذیرفت. شیلر در آنجا نمایشنامه دسیسه و عشق را نوشت. سپس به مانهایم بازگشت و در پاییز ۱۷۸۳ به مدت یک سال نمایشنامه نویس تئاتر ملى دالبرگ شد. برعکس نمایشنامه رذایل، دسیسه و عشق، مورد تحسین و توجه تماشاگران مانهایمى قرار گرفت. از آنجا که دیگر قرارداد شیلر در آن تئاتر تمدید نشد، مجدداً سفرهاى خود را آغاز کرد. طى مدتى که در منزل کارمندى به نام کریستیان گاتفرید کورنر در لوشویتس واقع در ایالت زاکسن اقامت داشت، سرودى با نام به شادى نوشت که در سال ۱۸۲۳ بتهوون آهنگى روى آن گذاشت. در همان دوره (۱۷۸۶) نامه هاى فلسفى را براساس عقیده وحدت وجود نوشت. عشق ناکام او به هنریته فون آرنیم، تصمیم شیلر را مبنى بر سفر به وایمار راسخ تر کرد. او در ۲۱ جولاى ۱۷۸۷ وارد این شهر شد، با آشناى قدیمى خود، شارلوته فون کالب که او هم نویسنده بود، مجدداً ارتباط برقرار کرد و با هردر و ویلاند آشنا شد. بررسى موضوعات تاریخى و مقاله تحقیقى برخاسته از آن به نام تاریخ سقوط هلند متحد در مقابل دولت اسپانیا (۱۷۸۸) که براساس سنت هاى روسو و ولتر نوشته شده بود که پایان فشار و استبداد را حق طبیعى مردم مى دانستند، موجب شد که شیلر در سال ۱۷۸۹ و با پادرمیانى گوته به درجه پروفسورى تاریخ در ینا برسد. به علاوه شیلر، تاریخ جنگ سى ساله را در سه مجلد و طى سال هاى ۱۷۹۲ _ ۱۷۹۰ نوشت. در همین دوران بود که شیلر بررسى و اندیشه در مورد فلسفه ایده آلیستى کانت را آغاز کرد. شیلر در ۲۲ فوریه ۱۷۹۰ با خواهر کارولینه فون وولسوگن، به نام شارلوته فون لانگه فِلد ازدواج کرد. سال بعد مبتلا به بیمارى بسیار شدیدى شد که وادارش کرد، از تدریس چشم پوشى کند. طى دهه نود قرن هجدهم آشنایى شیلر با گوته، که ابتدا به نظر بسیار پیچیده و مشکل ساز مى رسید، به دوستى صمیمانه و سودمندى مبدل شد. این واقعیت که اتمام کار بخش اول فاوست گوته، براساس تشویق هاى شیلر بوده و در مقابل گوته هم شیلر را در سرودن قصایدش تشویق مى کرده است، نشان مى دهد که این دو شاعر متقابلاً براى یکدیگر الهام بخش بوده اند. گفت وگوها، پروژه ها، نظریه ها و کارهاى مشترک انجام شده، سبک «کلاسیک وایمارى» را به وجود آورد که براساس الگوهاى عهد عتیق و دوران رنسانس بود. سپس نمایشنامه هاى ماریا استوارت (۱۸۰۰)، باکره اورلئان (۱۸۰۱) و ویلهلم تل (۱۸۰۳) پشت سر هم و به سرعت زیاد نوشته شد. شیلر در ۹ ماه مه ۱۸۰۵ در وایمار و در اثر عوارض بیمارى شدیدى که سال ها پیش مبتلا به آن شده بود، از دنیا رفت.
شیلر در دوران حیات و پس از مرگ هم - به خصوص به دلیل دوستى با گوته _ مورد احترام و تحسین قرار داشت و دارد. آثارش به عنوان آثار «کلاسیک» شناخته شده و به ندرت مورد انتقاد قرار گرفته است. از جمله تحسین کنندگان شیلر مى توان از توماس مان، برشت و داستایوفسکى نام برد.
• خلاصه اى از تراژدى ماریا استوارت
در قرن شانزدهم انگلستان دائماً در تلاش است که اسکاتلند را وادار به وابستگى سیاسى کند. این سرزمین زمانى در تصرف فرانسه قرار مى گیرد که دشمن قدیمى انگلستان است و زمانى توسط انگلستان تصرف مى شود. بنابراین مانند توپى بین این دو قدرت خارجى قرار دارد. اشراف زادگان کوشش مى کنند از این هرج و مرج سیاسى به نفع خود بهره ببرند. همین موضوع موجب تضعیف قدرت پادشاهى مى شود. به علاوه تقریباً در تمام طول قرن شانزدهم، افرادى به تاج و تخت مى رسند که به سن قانونى نرسیده اند. براى مثال ژاکوب پنجم (۴۲- ۱۵۱۳) هجده ماهه است که پدرش، ژاکوب چهارم (۱۵۱۳ -۱۴۸۸) به قتل مى رسد. وقتى او در سن ۳۱ سالگى از دنیا مى رود، دخترش ماریا (۱۵۶۷- ۱۵۴۲) پنج روزه است. هنگامى که پسر ماریا به نام ژاکوب ششم (۱۶۲۵-۱۵۶۷) پس از کناره گیرى اجبارى ماریا تاج گذارى مى کند، یک سال دارد. این دو موضوع وقتى اصلاحات به شمال سرایت مى کند و انگلستان پروتستان به پادشاهى هاینریش هشتم و فرانسه کاتولیک به پادشاهى هاینریش دوم، مبدل به قدرت هاى مذهبى مى شوند، تاثیر زیادى در وضعیت اسکاتلند مى گذارد. ماریا بهاى حمایت از فرانسه را در جنگ با انگلستان به این ترتیب مى پردازد که براى تعلیم و تربیت به فرانسه فرستاده مى شود. در سال ۱۵۴۸ با داوفین ازدواج مى کند که در سال ۱۵۵۹ با نام فرانس دوم به پادشاهى مى رسد و در سال ۱۵۶۰ از دنیا مى رود. ماریا به دلیل تربیت فرانسوى مبدل به یک کاتولیک متعصب مى شود و تحت تاثیر پادشاهان فرانسوى، در سال ۱۵۵۸ الیزابت را به عنوان ملکه انگلستان به رسمیت نمى شناسد، بلکه ادعا مى کند که خود، ملکه قانونى انگلستان است. زیرا مادربزرگش مارگارت تودور، خواهر هاینریش هشتم بود و الیزابت از دید کلیساى کاتولیک دختر نامشروع او به حساب مى آمد. به این ترتیب ماریا تهدیدى دائمى براى الیزابت محسوب مى شد. الیزابت با به قدرت رسیدن، پس از دوران کوتاه حکومت کاتولیک خواهرش ماریا (۵۸-۱۵۵۳)، مجدداً پروتستانتیسم را رواج داد. هدف اصلى سیاسى او این بود که در اروپاى ابرقدرت هاى کاتولیک، خود را سر پا نگه دارد. از آنجا که در سال ۱۵۶۰ پروتستانتیسم به عنوان مذهب اصلى رسماً مورد تائید قرار گرفت و الیزابت با همسایگان شمالى خود عهدنامه ادینبورگ را بست (براساس این عهدنامه او به عنوان ملکه رسمى انگلستان به رسمیت شناخته شد و تمام نیروهاى خارجى باید خاک اسکاتلند را ترک مى کردند)، بازگشت ماریاى بیوه و کاتولیک و فرانسوى که عهدنامه ادینبورگ را به رسمیت نشناخته بود، موجب ناآرامى سیاسى مى شد.
ماریا در ماه اوت مجدداً وارد اسکاتلند شد و ابتدا وضعیت را به شکل تحسین برانگیزى سر و سامان داد. در سال ۱۵۶۵ وضعیت بحرانى شد. اتفاقات این سال ها که به ضرر ماریا بوده، توسط شیلر در بخش نخست تحلیل شده است. ازدواج ماریا (در ۲۹ جولاى ۱۵۶۵) با هنرى دارنلى که از خویشاوندان او بود، ظاهراً انگیزه هاى شخصى و خانوادگى را با هم یکى کرد. به نظر مى رسید که ملکه عاشق پسر نوزده ساله اى بوده که البته به عنوان نوه خواهر هاینریش هشتم در قلمرو پادشاهى انگلستان نقش مهمى بازى مى کرده است. به این ترتیب ماریا با ازدواج با این شخص، او را از حالت رقیب خارج و به نوعى همدست خود کرد. خیلى زود معلوم شد که این زناشویى موفق نیست. دارنلى که خودخواه، اکثراً مست و احتمالاً مبتلا به سیفلیس بوده است، سریعاً به لحاظ سیاسى منزوى شد، زیرا دائم در حال تعویض متحدان سیاسى خود بود. در سال ۱۵۶۱ مردى به نام دیوید ریکو به اسکاتلند فرستاده شد و در سال ۱۵۶۴ ماریا او را به عنوان منشى استخدام کرد. او که از اشراف نبود و رشوه هم مى گرفت، خیلى زود حسادت اشراف اسکاتلند و پادشاه را بر انگیخت. این شخص در داستان شیلر هم آمده است. سخن از ماجراى عاشقانه ماریا و ریکو در بین است. (بخش ۱ و ). ریکو در ۹ مارس ۱۵۶۶ و در حضور ملکه باردار، توسط دارنلى و چند تن از اشراف اسکاتلند به قتل رسید. همان شب دارنلى به جمع هواداران ملکه پیوست و با او از ادینبورگ گریخت. اما هنگام تولد پسر آنها (در ۱۹ جولاى ۱۵۶۶) باز هم بین این زن و شوهر فاصله افتاده بود. هنگامى که دارنلى در ۱۰ فوریه ۱۵۶۷ به قتل رسید، برخى ماریا را مقصر دانستند. احتمالاً بعضى از اشراف اسکاتلند تحت فرماندهى گراف فون بوتول با هم متحد شده بودند که پادشاه را به قتل برسانند. ضمناً بوتول رهبر جنبش ضدانگلیسى هم بود. ماریا طى سال هاى ۶۷-۱۵۶۶ او را بیشتر و بیشتر وارد تصمیم گیرى هاى سیاسى کرد. اواخر آوریل همان سال، هنگامى که ماریا از لسترلینگ به طرف ادینبورگ مى رفت، توسط بوتول ربوده شد. هنوز معلوم نیست که این موضوع با موافقت خود ماریا بوده است یا نه. در هر صورت او در ۱۵ ماه مه ۱۵۶۷ با بوتول ازدواج کرد. این واقعه بسیار جنجالى بود، زیرا هنوز سه ماه از مرگ دارنلى نگذشته و بوتول ظاهراً در مرگ او دست داشته و به سرعت هم از همسر خود طلاق گرفته بود. ازدواج سوم ماریا که احتمالاً انگیزه هاى سیاسى داشته است، به دلیل وجود نامه هاى خاصى به عنوان یک ماجراى عشقى رذیلانه مطرح شده است. این مجموعه شامل ده نامه (که احتمالاً جعلى هستند) مى شد که ظاهراً ماریا براى بوتول نوشته و در آنها همدستى در قتل دارنلى هم ذکر شده بود، کمى پس از فرار ماریا به انگلستان پیدا و به عنوان مدرک جرمى علیه او به کار گرفته شد. پس از این ازدواج، اشراف اسکاتلند اعتراض کردند. ماریا در نبرد کاربرى هیل (۱۵ ژوئن ۱۵۶۷) مغلوب شد، در قصر لوش لون زندانى گردید و او را وادار به کناره گیرى به نفع پسرش کردند. ماریا استوارت در دوم ماه مه ۱۵۶۸ موفق به فرار شد. در نبردى علیه اشراف اسکاتلند شکست خورد.
به جنوب گریخت. امیدوار بود که الیزابت به او کمک کند. ولى الیزابت علاقه اى به حمایت از ملکه کاتولیک نداشت. ماریا عاقلانه ترین کار را انجام داد. صبر کرد. خیلى زود الیزابت متوجه شد که باید ماریا را از این بازى خارج کرد. از ماریاى زندانى به خوبى مراقبت مى شد. دائم دسیسه هایى علیه الیزابت کشف مى گردید. ماریا گور خود را مى کند. بالاخره در پاییز ۱۵۸۶ ماریا را محاکمه و محکوم به اعدام کردند. دلایل سیاسى مانع الیزابت بودند که حکم اعدام را فوراً اجرا کنند. در ۸ فوریه ۱۵۸۷ و پس از نوزده سال حبس، سر ملکه اسکاتلند از بدن جدا شد. او در کمال آرامش، به آغوش مرگ شتافت.
• درام شیلر
درام شیلر وضعیت روحى و تاریخى دو شخصیت اصلى را در خلوت و در انظار عمومى تشریح مى کند و به طور موازى و قرینه پیش مى برد. شیلر متعجب و در عین حال غمگین بود که چرا ماجراى ماریا استوارت طى دو قرن هیچ کس را جذب نکرده است که روى آن تحقیق کند. به همین دلیل در سال ۱۷۹۹ تصمیم گرفت که به این موضوع بپردازد. البته گاهى فراموش مى شود که شیلر سه موضوع اصلى را از تاریخ برگرفته است:
برخورد دو ملکه،
شخصیت ناجى (مورتیمر).
شخصیت یک فرد دربارى به نام لایچستر که طرفدار استوارت بوده است. الیزابت و ماریا دو «شخصیت مخلوط» هستند که هر دو تحت تاثیر اختلافات تاریخى و یک زندگى شکست خورده قرار دارند. شیلر این دو رقیب را در مقابل تاریخ جوان تر کرده و به این ترتیب اختلافات سیاسى آنها را به شکل انسانى درآورده است.
اگر شیلر داستان ماریا استوارت را به صورت درام درنمى آورد و آن را آهنگین نمى ساخت، تا این اندازه تاثیربرانگیز نمى شد.
• زبان شیلر
مهیج، واضح، دقیق، مصور و انعطاف پذیر،
موجز، مشخص کننده مسائل اصلى،
وجوه وصفى بسیار،
با تضادهاى موازى و مؤثر،
نظم در کلمات و جملات (حتى در تکرارها)،
با استعاره ها، تصاویر، تشبیهات و تجانس حروف،
تمایل به مبالغه،
جسارت در وارونگى، اشارات و 
نتیجه گیرى
حالت فاعلیت و مالکیت.
شیلر تحت تاثیر کانت فیلسوف قرار داشته است: «انسان در حال اندیشه به هیچ چیز مطلقى نمى رسد.»
• قصیده به شادى
بتهوون موسیقیدان آلمانى در پایان سمفونى نهم خود از قصیده «به شادى» شیلر استفاده کرد. براى اولین مرتبه در تاریخ این گونه موسیقى، خواننده اى آن را همراهى کرد. البته فقط از بخشى از قصیده شیلر در این قطعه استفاده شد. بند ۱ و ۳ و بخش اول بند ۲ و بخش دوم بند ۴. این «آهنگ» از مدت ها پیش، سرود اروپاى متحد است.
اى شادى، این لحن نه!
بگذار دلپذیرتر و شادتر
بخوانیم!
شادى، اى جرقه ى زیباى خداوند،
دختر بهشتى،
مست از شادى،
وارد حرم مقدس آسمانى تو مى شویم!
جادوى تو باز هم چیزى را به هم مى پیوندد
که از هم جدا شده بود؛
جایى که بال هاى نرم تو آرام گیرد،
تمام انسان ها برادر مى شوند؛
وقتى شاهکار به انجام مى رسد
که براى دوست، دوست بود،
و کسى که زنى دوست داشتنى را به دست مى آورد،
شادى کند!
بله، کاش روى کره ى زمین،
فقط یک شخص پیدا مى شد که روح داشت!
و اگر کسى هرگز نتوانست،
پنهانى و گریان از این محفل خارج شود.
تمام موجودات از سینه ى طبیعت
شادى را مى نوشند؛
تمام خوبى ها، تمام بدى ها
در پى رد سرخ فام آن هستند.
طبیعت به ما بوسه و تاک داد،
و یک دوست را با مرگ آزمایش کرد؛
شهوت به کرم داده شد،
و تولد در محضر خداوند ایستاد!
شاد، مانند حشرات آفتابى آن
در میان آسمان زیبا
برادران، راه خود را بروید،
شاد، مانند قهرمانى که براى پیروزى مى رود.
در آغوش گرفته و میلیونى باشید.
از این بوسه ى تمام جهان!
برادران! پدرى مهربان
حتماً در بالاى چادر ستارگان زندگى مى کند.
بر زمین مى خورید، میلیون ها؟
اى دنیا، او را مى شناسى؟
او را در بالاى چادر ستارگان جستجو کنید!
حتماً در آنجا زندگى مى کند!
• نقل قول هاى مشهور شیلر
سیاست و آزادى
«انسان آزاد متولد شده است و آزاد است. چه مى شد اگر با زنجیر به دنیا مى آمد؟»
«یک شهر خوب را از کجا تشخیص مى دهم؟ بهترین زن را از کجا تشخیص مى دهم؟ دوست من، از آنجا که در مورد هیچ یک صحبتى نمى شود.»
• زندگى
«فردا دیگر نمى توانیم. پس بگذار امروز زندگى کنیم.»
«زندگى فقط یک لحظه است. مرگ هم همین طور.»
«آه کاش دوران زیباى عشق جوان، تا ابد سبز مى ماند!»
• نقل قول هاى مشهور از کتاب ویلهلم تل
«مرد شجاع، همیشه آخر از همه به خود مى اندیشد.»
«ما فقط خلقى متشکل از برادران مى خواهیم،
که هیچ نیاز و خطرى ما را از هم جدا نکند.
ترجیح مى دهیم بمیریم تا در بردگى زندگى کنیم.
مى خواهیم همچون پدران، آزاد باشیم.
مى خواهیم به خداوند اعتقاد داشته باشیم
و از قدرت انسان ها نترسیم.»
«کسى که زیاد تردید کند، کارایى زیادى نخواهد داشت.»
«زندگى تازه از خرابه ها شکوفا مى شود.»