زندگی نامه دانشمندان و نوابغ
زندگينامه هلن كلر
نويسنده ي نابينا و ناشنواي آمريكايي (1880- 1968)
"هلن آدامز كلر" در بيست و هفتم ماه ژوئن سال 1880 ميلادي در مزرعه اي واقع در ايالت "توسکامبیا آلاباما" به دنيا آمد. زماني كه او يك سال و نيم داشت، بيماري مننژيت سبب شد تا بينايي و شنوايي خود را از دست بدهد. سالهاي بعد براي خانواده ي هلن بسيار ناخوشايند بود؛ چرا كه آنها به اين امر آگاه بودند كه به دليل ناتواني دوگانه ي فرزندشان هيچ راهي براي برقراري ارتباط با او وجود ندارد. خود هلن هم به گونهاي در بدن خود زنداني بود و به تنهايي نمي توانست نيازهايش را برآورده سازد و يا در آرزوي شهرت باشد.
اگر کسی تلاش می کرد چیزی به هلن بياموزد، با مقاومت شدید او روبرو می شد. هلن در برابر کسی که می خواست او را ادب کند، خود را به زمین می انداخت و از حنجره اش صداهاي گوشخراشی درمي آورد که غیر قابل تحمل بود. بزرگترین حربه اش هم این بود که سر خود را به شدت به زمین می کوبید و همه را به ستوه می آورد. وقتی کار به اینجا می رسید، او را به حال خود رها می کردند تا هر کاری که دلش می خواهد بکند.
پدر و مادر كلر با "الكساندر گراهام بل" - كه آموزگار ناشنوايان بود - تماس گرفتند. وقتي گراهام بل، هلن را ديد، به هوش ذاتي او پي برد. او به خانواده ي هلن پيشنهاد كرد كه آموزگاري جوان به نام "آنا سوليوان" را به خدمت بگيرند تا به هلن جوان درس بياموزد. خانواده ي كلر از وضعيت مالي خوبي برخوردار بودند و مي توانستند براي فرزندشان آموزگار خصوصي بگيرند، از اين رو با خانم سوليوان تماس گرفتند.
آنا سوليوان خود نيز از بينايي نسبتا كمي برخوردار بود. او در انسيتيو "پركينز" در "بوستون" كه ويژهي نابينايان و ناشنوايان بود به تحصيل پرداخت. خانواده ي هلن، آنا را در بيست و يك سالگي به خدمت گرفتند تا با آنها زندگي كند و به هلن درس بدهد. سوليوان راهي را به كار برد كه هلن بتواند آن را درك كند. اين راه شامل نشانههايي بود و با فشار دادن اين نشانهها روي كف دست كلر، وي آنها را درك مي كرد.
با بهره گيري از اين روش، دختر جوان به طور بينظيري قادر به يادگيري و برقراري ارتباط شد. هلن در هشتمين سال تولدش به شهرت رسيد و اين شهرت در سراسر زندگي او گسترش يافت. وي با كمك "آنا سوليوان"، به يكي از بزرگترين زنان دنيا تبديل شد.
"مارک تواین"، نویسنده ي بزرگ و شوخ طبع آمریکایی که نوشته هايش جانبداران بی شماری دارد، در یکی از آثار خود نوشت:
"جالب ترین شخصیت های قرن نوزدهم، به نظر من دو نفر بودند؛ ناپلئون بناپارت و هلن کلر."
زماني كه "مارک تواین"، این سخنان را به زبان آورد، هلن کلر تنها پانزده سال داشت و هنوز مشهور نشده بود. به عبارت دیگر، مارک تواین با تیزهوشی خاص خود فهمیده بود که روزي هلن یکی از جالب ترین و شگفت انگیزترین زنان قرن بیستم خواهد شد. هلن كلر به كالج "رانكليف" رفت و با كمك سوليوان كه سخنرانيها را روي كف دستش نشان مي داد، توانست مدرك خود را بگيرد. مجله ي خانوادگي زنان از هلن درخواست كرد تا زندگينامه ي خود را بنويسد و از اين راه به كنجكاويهاي بيانتهاي مردم سراسر جهان پاسخ دهد. او زندگينامهي خود را نوشت و آن را "داستان زندگي من" ناميد. هلن همچنين آموخت كه چگونه با فشار دادن انگشتانش روي گلوي خانم سوليوان و پيروي از لرزش هاي آن سخن بگويد. او نخستين نابينا و ناشنوايي بود كه به عنوان دانشجوي برجسته از كالج فارغ التحصيل شد.
هلن کلر از زمانی که در دانشگاه "رادکلیف" دانشجو بود، نگارش را آغاز کرد و این حرفه را به مدت پنجاه سال ادامه داد. وي در كنار مجموعهي "زندگی من"، يازده كتاب و مقالههاي بیشمار در زمینهي نابینایی، ناشنوایی، مسائل اجتماعی و حقوق زنان به رشته تحریر در آورده است.
هلن كلر در سراسر زندگي خود با شمار زيادي از افراد نامي و سرشناس و همچنين تمامي افرادي كه در دوران زندگي او به رياست جمهوري امريكا رسيده بودند ديدار كرد. وي حتي به واسطهي ويلون و استعداد "ياشا هايفز"، ويالونيست مشهور قرن بيستم، لذت موسيقي را تجربه نمود. هلن با حس كردن لرزش هاي ويالون مي توانست بگويد كه آهنگساز موسيقي نواخته شده چه كسي است.
او بيشتر اوقات زندگي اش را با شركت در سخنراني ها به همراه آنا سوليوان، آموزگار و دوست عزيزش سپري كرد. سرانجام سوليوان ازدواج كرد، اما با گذشت مدت زمان كوتاهي از همسر خود جدا شد و نزد هلن بازگشت. كلر به قهرماني براي نابينايان تبديل شد. وي كتابهاي گوناگوني را منتشر كرد و در اعتراض هايي [ =خرده گيري ] كه بر ضد استخدام تمام وقت كودكان زير دوازده سال در آمريكا و همچنين قانون اعدام بود، شركت ميكرد.
مدال طلاي موسسه ي ملي علوم اجتماعي در سال 1952 ميلادي به وي داده شد. در سال 1953 ميلادي مراسم بزرگداشتي در دانشگاه "سوربون" فرانسه براي او برپا شد و در سال 1964 ميلادي بالاترين نشانه ي گراميداشت كشوري ايالت متحده يعني مدال آزادي رياست جمهوري، از سوي رييس جمهور وقت، "ليندون ب جانسون" به وي داده شد.
تلاش هاي اجتماعی
هلن کلر هرگز نیاز نابینایان و نابینا - ناشنوایان دیگر را از نظر دور نمیداشت. هلن از دوستان دکتر "پیتر سالمون" (مدیر اجرایی خدمات هلن کلر برای نابینایان) بود كه او را در بنيان نهادن مرکزی یاری نمود که "مرکز ملی هلن کلر برای جوانان و بزرگسالان نابینا - ناشنوا" نام گرفت.
هلن کلر عضو حزب سوسیالیست آمریکا بود و در چندین انتخابات پیاپی از نامزدی "یوجین دبس"، چهرهي مشهور کمونیست و سوسیالیست جانبداري میکرد. او در زمینهي حقوق زنان نیز تلاش هاي بسياري نمود و به پشتيباني از کنترل بارداری و حق رأی برای آنها پرداخت. او همچنين عضو اتحادیهي کارگری چپ "کارگران صنعتی جهان" بود و در مطلبی به نام "چرا به کارگران صنعتی جهان پیوستم"، بيان نمودکه چگونه تحت تأثیر اعتصاب لارنس به عضویت این اتحادیه درآمده است.
هلن کلر از جانبداران انقلاب روسیه بود و در يادداشت هايي چون "به روسیهی شوروی کمک کنید" و "روح لنین" به این قضیه میپردازد.
هلن کلر یك زن کور بود، اما در تمام دوران زندگی خود، صدها برابر یك آدم عادي و در زمینههای گوناگون کتاب خوانده بود. او حتي بیشتر از بسياري از افراد تندرست، موزیک گوش می کرد و خوشي را درك ميكرد.
از آنجا كه وجود یك بانوی نابينا و ناشنوا - که برخلاف تمام این دشواريها، صحنهي زندگی و مبارزه را ترک نکرد و هيچگاه ناامید، منزوی و گوشهگير نشد - برای مردم جالب و حتی شگفت انگیز بود؛ وقتی قرار شد از زندگی او فیلمی تهیه كنند، خود هلن، اجرای نقش نخست (نقش هلن کلر) را به عهده گرفت و زندگی پر ماجرایش را بازسازی کرد.
هلن کلر كه از سال ۱۹۳۶ به "کانکتیکات وستپورت" رفته بود، تا پایان عمر در آنجا ماند و در ژوئن ۱۹۶۸ در سن ۸۷ سالگی درگذشت.
بنيادها و انجمن هايي از هلن به يادگار مانده كه هدف آنها پايان بخشيدن به مشكل نابينايي است. جايزهي هلن به كساني داده مي شود كه توجه عموم را پيرامون پژوهش روي موضوع نابينايي متمركز ميكنند.
در مراسم خاكسپاري هلن، سناتور "لیستر هیل" دربارهي او چنین گفت:
«او زنده خواهد ماند و یکی از چند نام جاویدانی است که آفريده شدهاند، اما نه برای مردن. روح او برای همیشه باقی میماند و نسلها میتوانند داستانهای بسیاری را از زنی روایت کنند و بخوانند که به جهانیان نشان داد هیچ مرزی برای شجاعت و ایمان وجود ندارد.»
هلن کلر در وصف و گرامیداشت یاد آموزگار خود چنین سروده است:
به ژرفاي نومیدی رسیده بودم و تاریکی، چتر خود
بر همه چیز کشیده بود که عشق از راه رسید و
روح مرا رهایی بخشید
فرسوده بودم و خود را به دیوار زندانم می کوبیدم
حیاتم تهی از گذشته و عاری از آینده بود و مرگ،
موهبتی بود که مشتاقانه خواهانش بودم
اما کلامی کوچک از انگشتان دیگری ریسمانی شد
در دستانم، به آن ورطه ي پوچی پیوند خورد و قلبم با شور زندگی شعله ور شد
معنای تاریکی را نمی دانم، اما آموختم که چگونه بر آن غلبه کنم
زندگينامه هلن كلر
نويسنده ي نابينا و ناشنواي آمريكايي (1880- 1968)
"هلن آدامز كلر" در بيست و هفتم ماه ژوئن سال 1880 ميلادي در مزرعه اي واقع در ايالت "توسکامبیا آلاباما" به دنيا آمد. زماني كه او يك سال و نيم داشت، بيماري مننژيت سبب شد تا بينايي و شنوايي خود را از دست بدهد. سالهاي بعد براي خانواده ي هلن بسيار ناخوشايند بود؛ چرا كه آنها به اين امر آگاه بودند كه به دليل ناتواني دوگانه ي فرزندشان هيچ راهي براي برقراري ارتباط با او وجود ندارد. خود هلن هم به گونهاي در بدن خود زنداني بود و به تنهايي نمي توانست نيازهايش را برآورده سازد و يا در آرزوي شهرت باشد.
اگر کسی تلاش می کرد چیزی به هلن بياموزد، با مقاومت شدید او روبرو می شد. هلن در برابر کسی که می خواست او را ادب کند، خود را به زمین می انداخت و از حنجره اش صداهاي گوشخراشی درمي آورد که غیر قابل تحمل بود. بزرگترین حربه اش هم این بود که سر خود را به شدت به زمین می کوبید و همه را به ستوه می آورد. وقتی کار به اینجا می رسید، او را به حال خود رها می کردند تا هر کاری که دلش می خواهد بکند.
پدر و مادر كلر با "الكساندر گراهام بل" - كه آموزگار ناشنوايان بود - تماس گرفتند. وقتي گراهام بل، هلن را ديد، به هوش ذاتي او پي برد. او به خانواده ي هلن پيشنهاد كرد كه آموزگاري جوان به نام "آنا سوليوان" را به خدمت بگيرند تا به هلن جوان درس بياموزد. خانواده ي كلر از وضعيت مالي خوبي برخوردار بودند و مي توانستند براي فرزندشان آموزگار خصوصي بگيرند، از اين رو با خانم سوليوان تماس گرفتند.
آنا سوليوان خود نيز از بينايي نسبتا كمي برخوردار بود. او در انسيتيو "پركينز" در "بوستون" كه ويژهي نابينايان و ناشنوايان بود به تحصيل پرداخت. خانواده ي هلن، آنا را در بيست و يك سالگي به خدمت گرفتند تا با آنها زندگي كند و به هلن درس بدهد. سوليوان راهي را به كار برد كه هلن بتواند آن را درك كند. اين راه شامل نشانههايي بود و با فشار دادن اين نشانهها روي كف دست كلر، وي آنها را درك مي كرد.
با بهره گيري از اين روش، دختر جوان به طور بينظيري قادر به يادگيري و برقراري ارتباط شد. هلن در هشتمين سال تولدش به شهرت رسيد و اين شهرت در سراسر زندگي او گسترش يافت. وي با كمك "آنا سوليوان"، به يكي از بزرگترين زنان دنيا تبديل شد.
"مارک تواین"، نویسنده ي بزرگ و شوخ طبع آمریکایی که نوشته هايش جانبداران بی شماری دارد، در یکی از آثار خود نوشت:
"جالب ترین شخصیت های قرن نوزدهم، به نظر من دو نفر بودند؛ ناپلئون بناپارت و هلن کلر."
زماني كه "مارک تواین"، این سخنان را به زبان آورد، هلن کلر تنها پانزده سال داشت و هنوز مشهور نشده بود. به عبارت دیگر، مارک تواین با تیزهوشی خاص خود فهمیده بود که روزي هلن یکی از جالب ترین و شگفت انگیزترین زنان قرن بیستم خواهد شد. هلن كلر به كالج "رانكليف" رفت و با كمك سوليوان كه سخنرانيها را روي كف دستش نشان مي داد، توانست مدرك خود را بگيرد. مجله ي خانوادگي زنان از هلن درخواست كرد تا زندگينامه ي خود را بنويسد و از اين راه به كنجكاويهاي بيانتهاي مردم سراسر جهان پاسخ دهد. او زندگينامهي خود را نوشت و آن را "داستان زندگي من" ناميد. هلن همچنين آموخت كه چگونه با فشار دادن انگشتانش روي گلوي خانم سوليوان و پيروي از لرزش هاي آن سخن بگويد. او نخستين نابينا و ناشنوايي بود كه به عنوان دانشجوي برجسته از كالج فارغ التحصيل شد.
هلن کلر از زمانی که در دانشگاه "رادکلیف" دانشجو بود، نگارش را آغاز کرد و این حرفه را به مدت پنجاه سال ادامه داد. وي در كنار مجموعهي "زندگی من"، يازده كتاب و مقالههاي بیشمار در زمینهي نابینایی، ناشنوایی، مسائل اجتماعی و حقوق زنان به رشته تحریر در آورده است.
هلن كلر در سراسر زندگي خود با شمار زيادي از افراد نامي و سرشناس و همچنين تمامي افرادي كه در دوران زندگي او به رياست جمهوري امريكا رسيده بودند ديدار كرد. وي حتي به واسطهي ويلون و استعداد "ياشا هايفز"، ويالونيست مشهور قرن بيستم، لذت موسيقي را تجربه نمود. هلن با حس كردن لرزش هاي ويالون مي توانست بگويد كه آهنگساز موسيقي نواخته شده چه كسي است.
او بيشتر اوقات زندگي اش را با شركت در سخنراني ها به همراه آنا سوليوان، آموزگار و دوست عزيزش سپري كرد. سرانجام سوليوان ازدواج كرد، اما با گذشت مدت زمان كوتاهي از همسر خود جدا شد و نزد هلن بازگشت. كلر به قهرماني براي نابينايان تبديل شد. وي كتابهاي گوناگوني را منتشر كرد و در اعتراض هايي [ =خرده گيري ] كه بر ضد استخدام تمام وقت كودكان زير دوازده سال در آمريكا و همچنين قانون اعدام بود، شركت ميكرد.
مدال طلاي موسسه ي ملي علوم اجتماعي در سال 1952 ميلادي به وي داده شد. در سال 1953 ميلادي مراسم بزرگداشتي در دانشگاه "سوربون" فرانسه براي او برپا شد و در سال 1964 ميلادي بالاترين نشانه ي گراميداشت كشوري ايالت متحده يعني مدال آزادي رياست جمهوري، از سوي رييس جمهور وقت، "ليندون ب جانسون" به وي داده شد.
تلاش هاي اجتماعی
هلن کلر هرگز نیاز نابینایان و نابینا - ناشنوایان دیگر را از نظر دور نمیداشت. هلن از دوستان دکتر "پیتر سالمون" (مدیر اجرایی خدمات هلن کلر برای نابینایان) بود كه او را در بنيان نهادن مرکزی یاری نمود که "مرکز ملی هلن کلر برای جوانان و بزرگسالان نابینا - ناشنوا" نام گرفت.
هلن کلر عضو حزب سوسیالیست آمریکا بود و در چندین انتخابات پیاپی از نامزدی "یوجین دبس"، چهرهي مشهور کمونیست و سوسیالیست جانبداري میکرد. او در زمینهي حقوق زنان نیز تلاش هاي بسياري نمود و به پشتيباني از کنترل بارداری و حق رأی برای آنها پرداخت. او همچنين عضو اتحادیهي کارگری چپ "کارگران صنعتی جهان" بود و در مطلبی به نام "چرا به کارگران صنعتی جهان پیوستم"، بيان نمودکه چگونه تحت تأثیر اعتصاب لارنس به عضویت این اتحادیه درآمده است.
هلن کلر از جانبداران انقلاب روسیه بود و در يادداشت هايي چون "به روسیهی شوروی کمک کنید" و "روح لنین" به این قضیه میپردازد.
هلن کلر یك زن کور بود، اما در تمام دوران زندگی خود، صدها برابر یك آدم عادي و در زمینههای گوناگون کتاب خوانده بود. او حتي بیشتر از بسياري از افراد تندرست، موزیک گوش می کرد و خوشي را درك ميكرد.
از آنجا كه وجود یك بانوی نابينا و ناشنوا - که برخلاف تمام این دشواريها، صحنهي زندگی و مبارزه را ترک نکرد و هيچگاه ناامید، منزوی و گوشهگير نشد - برای مردم جالب و حتی شگفت انگیز بود؛ وقتی قرار شد از زندگی او فیلمی تهیه كنند، خود هلن، اجرای نقش نخست (نقش هلن کلر) را به عهده گرفت و زندگی پر ماجرایش را بازسازی کرد.
هلن کلر كه از سال ۱۹۳۶ به "کانکتیکات وستپورت" رفته بود، تا پایان عمر در آنجا ماند و در ژوئن ۱۹۶۸ در سن ۸۷ سالگی درگذشت.
بنيادها و انجمن هايي از هلن به يادگار مانده كه هدف آنها پايان بخشيدن به مشكل نابينايي است. جايزهي هلن به كساني داده مي شود كه توجه عموم را پيرامون پژوهش روي موضوع نابينايي متمركز ميكنند.
در مراسم خاكسپاري هلن، سناتور "لیستر هیل" دربارهي او چنین گفت:
«او زنده خواهد ماند و یکی از چند نام جاویدانی است که آفريده شدهاند، اما نه برای مردن. روح او برای همیشه باقی میماند و نسلها میتوانند داستانهای بسیاری را از زنی روایت کنند و بخوانند که به جهانیان نشان داد هیچ مرزی برای شجاعت و ایمان وجود ندارد.»
هلن کلر در وصف و گرامیداشت یاد آموزگار خود چنین سروده است:
به ژرفاي نومیدی رسیده بودم و تاریکی، چتر خود
بر همه چیز کشیده بود که عشق از راه رسید و
روح مرا رهایی بخشید
فرسوده بودم و خود را به دیوار زندانم می کوبیدم
حیاتم تهی از گذشته و عاری از آینده بود و مرگ،
موهبتی بود که مشتاقانه خواهانش بودم
اما کلامی کوچک از انگشتان دیگری ریسمانی شد
در دستانم، به آن ورطه ي پوچی پیوند خورد و قلبم با شور زندگی شعله ور شد
معنای تاریکی را نمی دانم، اما آموختم که چگونه بر آن غلبه کنم
زندگينامه هلن كلر
نويسنده ي نابينا و ناشنواي آمريكايي (1880- 1968)
"هلن آدامز كلر" در بيست و هفتم ماه ژوئن سال 1880 ميلادي در مزرعه اي واقع در ايالت "توسکامبیا آلاباما" به دنيا آمد. زماني كه او يك سال و نيم داشت، بيماري مننژيت سبب شد تا بينايي و شنوايي خود را از دست بدهد. سالهاي بعد براي خانواده ي هلن بسيار ناخوشايند بود؛ چرا كه آنها به اين امر آگاه بودند كه به دليل ناتواني دوگانه ي فرزندشان هيچ راهي براي برقراري ارتباط با او وجود ندارد. خود هلن هم به گونهاي در بدن خود زنداني بود و به تنهايي نمي توانست نيازهايش را برآورده سازد و يا در آرزوي شهرت باشد.
اگر کسی تلاش می کرد چیزی به هلن بياموزد، با مقاومت شدید او روبرو می شد. هلن در برابر کسی که می خواست او را ادب کند، خود را به زمین می انداخت و از حنجره اش صداهاي گوشخراشی درمي آورد که غیر قابل تحمل بود. بزرگترین حربه اش هم این بود که سر خود را به شدت به زمین می کوبید و همه را به ستوه می آورد. وقتی کار به اینجا می رسید، او را به حال خود رها می کردند تا هر کاری که دلش می خواهد بکند.
پدر و مادر كلر با "الكساندر گراهام بل" - كه آموزگار ناشنوايان بود - تماس گرفتند. وقتي گراهام بل، هلن را ديد، به هوش ذاتي او پي برد. او به خانواده ي هلن پيشنهاد كرد كه آموزگاري جوان به نام "آنا سوليوان" را به خدمت بگيرند تا به هلن جوان درس بياموزد. خانواده ي كلر از وضعيت مالي خوبي برخوردار بودند و مي توانستند براي فرزندشان آموزگار خصوصي بگيرند، از اين رو با خانم سوليوان تماس گرفتند.
آنا سوليوان خود نيز از بينايي نسبتا كمي برخوردار بود. او در انسيتيو "پركينز" در "بوستون" كه ويژهي نابينايان و ناشنوايان بود به تحصيل پرداخت. خانواده ي هلن، آنا را در بيست و يك سالگي به خدمت گرفتند تا با آنها زندگي كند و به هلن درس بدهد. سوليوان راهي را به كار برد كه هلن بتواند آن را درك كند. اين راه شامل نشانههايي بود و با فشار دادن اين نشانهها روي كف دست كلر، وي آنها را درك مي كرد.
با بهره گيري از اين روش، دختر جوان به طور بينظيري قادر به يادگيري و برقراري ارتباط شد. هلن در هشتمين سال تولدش به شهرت رسيد و اين شهرت در سراسر زندگي او گسترش يافت. وي با كمك "آنا سوليوان"، به يكي از بزرگترين زنان دنيا تبديل شد.
"مارک تواین"، نویسنده ي بزرگ و شوخ طبع آمریکایی که نوشته هايش جانبداران بی شماری دارد، در یکی از آثار خود نوشت:
"جالب ترین شخصیت های قرن نوزدهم، به نظر من دو نفر بودند؛ ناپلئون بناپارت و هلن کلر."
زماني كه "مارک تواین"، این سخنان را به زبان آورد، هلن کلر تنها پانزده سال داشت و هنوز مشهور نشده بود. به عبارت دیگر، مارک تواین با تیزهوشی خاص خود فهمیده بود که روزي هلن یکی از جالب ترین و شگفت انگیزترین زنان قرن بیستم خواهد شد. هلن كلر به كالج "رانكليف" رفت و با كمك سوليوان كه سخنرانيها را روي كف دستش نشان مي داد، توانست مدرك خود را بگيرد. مجله ي خانوادگي زنان از هلن درخواست كرد تا زندگينامه ي خود را بنويسد و از اين راه به كنجكاويهاي بيانتهاي مردم سراسر جهان پاسخ دهد. او زندگينامهي خود را نوشت و آن را "داستان زندگي من" ناميد. هلن همچنين آموخت كه چگونه با فشار دادن انگشتانش روي گلوي خانم سوليوان و پيروي از لرزش هاي آن سخن بگويد. او نخستين نابينا و ناشنوايي بود كه به عنوان دانشجوي برجسته از كالج فارغ التحصيل شد.
هلن کلر از زمانی که در دانشگاه "رادکلیف" دانشجو بود، نگارش را آغاز کرد و این حرفه را به مدت پنجاه سال ادامه داد. وي در كنار مجموعهي "زندگی من"، يازده كتاب و مقالههاي بیشمار در زمینهي نابینایی، ناشنوایی، مسائل اجتماعی و حقوق زنان به رشته تحریر در آورده است.
هلن كلر در سراسر زندگي خود با شمار زيادي از افراد نامي و سرشناس و همچنين تمامي افرادي كه در دوران زندگي او به رياست جمهوري امريكا رسيده بودند ديدار كرد. وي حتي به واسطهي ويلون و استعداد "ياشا هايفز"، ويالونيست مشهور قرن بيستم، لذت موسيقي را تجربه نمود. هلن با حس كردن لرزش هاي ويالون مي توانست بگويد كه آهنگساز موسيقي نواخته شده چه كسي است.
او بيشتر اوقات زندگي اش را با شركت در سخنراني ها به همراه آنا سوليوان، آموزگار و دوست عزيزش سپري كرد. سرانجام سوليوان ازدواج كرد، اما با گذشت مدت زمان كوتاهي از همسر خود جدا شد و نزد هلن بازگشت. كلر به قهرماني براي نابينايان تبديل شد. وي كتابهاي گوناگوني را منتشر كرد و در اعتراض هايي [ =خرده گيري ] كه بر ضد استخدام تمام وقت كودكان زير دوازده سال در آمريكا و همچنين قانون اعدام بود، شركت ميكرد.
مدال طلاي موسسه ي ملي علوم اجتماعي در سال 1952 ميلادي به وي داده شد. در سال 1953 ميلادي مراسم بزرگداشتي در دانشگاه "سوربون" فرانسه براي او برپا شد و در سال 1964 ميلادي بالاترين نشانه ي گراميداشت كشوري ايالت متحده يعني مدال آزادي رياست جمهوري، از سوي رييس جمهور وقت، "ليندون ب جانسون" به وي داده شد.
تلاش هاي اجتماعی
هلن کلر هرگز نیاز نابینایان و نابینا - ناشنوایان دیگر را از نظر دور نمیداشت. هلن از دوستان دکتر "پیتر سالمون" (مدیر اجرایی خدمات هلن کلر برای نابینایان) بود كه او را در بنيان نهادن مرکزی یاری نمود که "مرکز ملی هلن کلر برای جوانان و بزرگسالان نابینا - ناشنوا" نام گرفت.
هلن کلر عضو حزب سوسیالیست آمریکا بود و در چندین انتخابات پیاپی از نامزدی "یوجین دبس"، چهرهي مشهور کمونیست و سوسیالیست جانبداري میکرد. او در زمینهي حقوق زنان نیز تلاش هاي بسياري نمود و به پشتيباني از کنترل بارداری و حق رأی برای آنها پرداخت. او همچنين عضو اتحادیهي کارگری چپ "کارگران صنعتی جهان" بود و در مطلبی به نام "چرا به کارگران صنعتی جهان پیوستم"، بيان نمودکه چگونه تحت تأثیر اعتصاب لارنس به عضویت این اتحادیه درآمده است.
هلن کلر از جانبداران انقلاب روسیه بود و در يادداشت هايي چون "به روسیهی شوروی کمک کنید" و "روح لنین" به این قضیه میپردازد.
هلن کلر یك زن کور بود، اما در تمام دوران زندگی خود، صدها برابر یك آدم عادي و در زمینههای گوناگون کتاب خوانده بود. او حتي بیشتر از بسياري از افراد تندرست، موزیک گوش می کرد و خوشي را درك ميكرد.
از آنجا كه وجود یك بانوی نابينا و ناشنوا - که برخلاف تمام این دشواريها، صحنهي زندگی و مبارزه را ترک نکرد و هيچگاه ناامید، منزوی و گوشهگير نشد - برای مردم جالب و حتی شگفت انگیز بود؛ وقتی قرار شد از زندگی او فیلمی تهیه كنند، خود هلن، اجرای نقش نخست (نقش هلن کلر) را به عهده گرفت و زندگی پر ماجرایش را بازسازی کرد.
هلن کلر كه از سال ۱۹۳۶ به "کانکتیکات وستپورت" رفته بود، تا پایان عمر در آنجا ماند و در ژوئن ۱۹۶۸ در سن ۸۷ سالگی درگذشت.
بنيادها و انجمن هايي از هلن به يادگار مانده كه هدف آنها پايان بخشيدن به مشكل نابينايي است. جايزهي هلن به كساني داده مي شود كه توجه عموم را پيرامون پژوهش روي موضوع نابينايي متمركز ميكنند.
در مراسم خاكسپاري هلن، سناتور "لیستر هیل" دربارهي او چنین گفت:
«او زنده خواهد ماند و یکی از چند نام جاویدانی است که آفريده شدهاند، اما نه برای مردن. روح او برای همیشه باقی میماند و نسلها میتوانند داستانهای بسیاری را از زنی روایت کنند و بخوانند که به جهانیان نشان داد هیچ مرزی برای شجاعت و ایمان وجود ندارد.»
هلن کلر در وصف و گرامیداشت یاد آموزگار خود چنین سروده است:
به ژرفاي نومیدی رسیده بودم و تاریکی، چتر خود
بر همه چیز کشیده بود که عشق از راه رسید و
روح مرا رهایی بخشید
فرسوده بودم و خود را به دیوار زندانم می کوبیدم
حیاتم تهی از گذشته و عاری از آینده بود و مرگ،
موهبتی بود که مشتاقانه خواهانش بودم
اما کلامی کوچک از انگشتان دیگری ریسمانی شد
در دستانم، به آن ورطه ي پوچی پیوند خورد و قلبم با شور زندگی شعله ور شد
معنای تاریکی را نمی دانم، اما آموختم که چگونه بر آن غلبه کنم
زندگينامه ميگوئل سروانتس ساآودِرا
نويسنده اسپانيايي ( 1547- 1616 )
«سروانتس» نابغه ادبيات و اسپانيايي هم عصر شكسپير با اثر فوقالعاده خود، «دون كيشوت دلامانكا» در سال 1602 گشايش گر رمان مدرن بود. اين اثر به بسياري از زبان هاي دنيا ترجمه شده است. دون كيشوت پس از انجيل، پر تيراژترين كتاب در سطح جهان به شمار ميرود. هوش و نبوغ سروانتس به عنوان نگارنده ماهيت و ذات انسان نه تنها توسط بسياري از نويسندگان بزرگ از«فلوبر» گرفته تا«داستايوفسكي» به تأييد رسيده است، بلكه انديشمندان و متفكران مشهوري چون«زيگموند فرويد» با ارايه برخي از كشفيات روانشناختي خود به اثر سروانتس اعتبار بخشيده اند. رماننويس، نمايشنامهنويس و شاعر اسپانيايي و خالق دونكيشوت، مشهورترين چهره در ادبيات اسپانيا به شمار ميرود. اگرچه عظمت سروانتس مديون آثاري چون «شواليه دِلامانكا» يا همان دون كيشوت و«اينجنيوسو هيدالگو» است، اما ديگر آثار ادبي وي نيز در خور توجه است. از قرار معلوم، شكسپير نويسنده بزرگ انگليسي هم عصر سروانتس، كتاب دونكيشوت را خوانده بود، ولي بعيد به نظر ميرسد كه سروانتس حتي نامي از شكسپير شنيده باشد.
سروانتس بر خلاف شهرتش، فقير زيست و بسان فرزانهاي مرد. ميگوئل سروانتس زندگي سخت و پر ماجرايي داشت. او در دهكده كوچكي در نزديكي مادريد بنام «آلالاديهنارس» و در خانوادهاي نه چندان ثروتمند بدنيا آمد. مادر وي«لئونوردي كورتيناس» هفت بچه بدنيا آورد كه سروانتس فرزند چهارم وي بود. پدرش«رودريگودي سروانتس» يك جراح و داروساز بود. بيشتر كودكي سروانتس در سفر از شهري به شهر ديگر گذشت، زيرا پدرش در جستجوي كار بود. پس از تحصيل در مادريد بين سالهاي 69-1568 تحت تعليم «خوان لوپز ديهويوس» در خدمت فردي به نام «خوليو آكواوتيا» - كه بعداً در سال 1570 به سمت كاردينالي برگزيده شد- به روم نقل مكان كرد. در همان سال در ناپل به نظام پيوست. او به عنوان يك نظامي اسپانيايي در جنگ دريايي«لپانتو» (1571) شركت كرد. وي در اين جنگ، جراحتي برداشت و تا آخر عمر از ناحيه دست چپ ناتوان گشت. سروانتس به شدت به نقشي كه در اين پيروزي مشهور داشت، افتخار ميكرد و نام «جانباز لپانتو» بر وي نهاده شد. پس از آنكه در شهر مسنيا در سيسيل سلامت خود را بدست آورد و پيشه نظامي خود را ادامه داد، در سال 1575 به همراه برادر خود «رودريگو» در كشتي «السول» اسپانيا مشغول كار شد. اين كشتي توسط دزدان دريايي كه تحت فرمان«آرنوت مامي» بودند، تسخير شد و اين دو برادر به عنوان برده به الجزاير برده شدند. برادرش در سال1577 با پرداخت فديه آزاد شد. دزدان دريايي فكر ميكردند كه سروانتس اسير با ارزشي است، زيرا او نامههايي به همراه داشت كه توسط اشخاص مهم نوشته شده بود. سروانتس مدت5 سال را به عنوان برده سپري كرد، تا اينكه خانواده او توانستند پول كافي براي پرداخت وجه آزادي او فراهم كنند. در طول اين مدت، او چندين بار اقدام به فرار كرد، اما هيچگاه موفق نشد. سروانتس در سال 1580 در برابر پرداخت 500 اسكود از سوي خانوادهاش آزاد شد. او به مادريد بازگشت و به چندين كار موقت و كم درآمد دولتي مشغول گرديد. اولين نمايشنامه وي «لوستراتوس دي آرگل» نام دارد كه در سال 1580 به رشته تحرير درآمد. اين نمايشنامه براساس تجربيات او به عنوان يك اسير نوشته شد. در سال 1584 با دختري بنام «كاتالينا دي سالازري پالاسويس» كه 18 سال از او جوانتر بود، ازدواج كرد. كاتالينا دختر يك رعيت و روستايي متمكن بود. سروانتس به خاطر رابطهاي كه با يك بازيگر زن داشت، صاحب دختري بنام «ايزابل» بود. اين هنرمند «آنا فرانكا دي روخاس» نام داشت. دختر او، ايزابل به عنوان خدمتكار خانوادگي مشغول به كار بود، اما روش زندگي دخترش نگراني شديدي براي سروانتس به همراه داشت. مادر و دو خواهر مجردش از ديگر اعضاي خانوادهاش به شمار ميرفتند. در دهه 1580 همسر خود را ترك كرد. در طي20 سال پس از آن، زندگي بي سروساماني داشت و در اين مدت به عنوان عامل خريد ناوگان جنگي اسپانيا و مأمور جمعآوري ماليات مشغول به كار بود.
سروانتس حداقل 2 بار در سالهاي 1579 و 1602 به خاطر عدم همخواني حسابهاي مالي و كسري موجودي به زندان افتاد. عموماً سروانتس را فرد صادقي ميدانستند، اما وي قرباني شغل نامناسب خود شد. بين سالهاي 1596 تا 1600 در شهر«سويل» اسپانيا زندگي كرد و از سال 1604 به شهر«وايادوليد» - كه «فيليپ سوم» دادگاه خود را در آن تشكيل داد - عزيمت كرد.
سروانتس از سال 1606 بطور دايم در مادريد اقامت گزيد و بقيه زندگياش را در آنجا سپري كرد، اما وضعيت اقتصادي او همچنان اسفبار ماند. پس از آنكه «گاسپاردي ازپلتا» كه يك اشرافزاده بود، بطور مرگباري در خيابان مقابل منزل سروانتس زخمي شد، سروانتس و زناني كه در خانهاش بودند، به اتهام دخالت در مرگ آن اشرافزاده زنداني شدند. پس از آنكه «آلنسو فرناندز دي آولاندا» داستان ضعيفي در مورد دونكيشوت نوشت، سروانتس در پاسخ به اين داستان، بخش دوم آن را نوشت كه در سال1615منتشر شد. وي در 23 آوريل سال 1616 يعني 3 روز پس از آنكه توانست رمان دوم خود بنام «ماجراهاي پرسيل و سگسيموندا» را تكميل كند، درگذشت. سروانتس يادداشت هاي ادبي خود را در«آندالوسيا» و در سال 1580 آغاز كرد و حدود 20 تا30 نمايشنامه نوشت كه تنها 2 نمونه از آن باقي مانده است. اولين اثر وي «گالاتي» نام داشت كه در سال 1585 عرضه شد.
اين اثر كه داستاني منظوم از كشيشان قرون وسطي است، مورد توجه چنداني قرار نگرفت و سروانتس هرگز آن را ادامه نداد. سروانتس در نمايشنامه خود بنام «ال تراتودي آرگل» كه در سال 1784 به چاپ رسيد، به زندگي بردگان مسيحي در الجزاير پرداخت. بلند پروازانهترين اثر منظوم او«وياژدل پارناسو» (1614) نام دارد كه اثري تمثيلي است. اين اثر گرچه مروري بر شاعران هم عصر سروانتس مي باشد، ولي تا حدود زيادي كسالتآور است. سروانتس خود نيز به اين تشخيص رسيده بود كه بهرهاي از هنر شعر نبرده است. نسلهاي بعدي از وي به عنوان يكي از بدترين شاعران دنيا ياد كردهاند. «داستانهاي اسطورهاي» (1613) مجموعهاي از داستانهاي كوتاه است و شامل بهترين آثار نثر وي در مورد عشق، آرمانگرايي، زندگي آزاد(كوليوار)، ديوانگان و سگهاي سخنگو است. او كتاب دونكيشوت را در زندان آرگانسيل در ايالت لامانكا نوشت. هدف سروانتس در اين كتاب، ارايه تصويري از زندگي واقعي و ارايه سبك و روشي است كه از طريق آن بتواند- همانگونه كه در بخش اول دونكيشوت نوشته است- با بياني ساده، صادقانه و دقيق منظور خود را بيان كند. ارايه گفتگوها و محاورههاي روزمره در متن ادبي با تحسين مخاطبان عمومي مواجه شد، اما خالق آن تا سال 1605 فقيرماند؛ يعني زماني كه اولين بخش از دونكيشوت عرضه شد. هر چند اين كتاب او را ثروتمند نكرد، ولي تقدير و تحسين بسياري برايش به همراه داشت. بنابر روايات، روزي فيليپ سوم پادشاه اسپانيا مردي را در كنار جاده ديد كه هنگام خواندن كتابي چنان ميخنديد كه اشك از چشمان وي سرازير بود. پادشاه با ديدن اين منظره گفت : آن مرد يا ديوانه است يا مشغول خواندن دون كيشوت. بخش دوم دون كيشوت در سال 1615 منتشر گرديد.
از اين كتاب اغلب به عنوان نخستين داستان مدرن ياد ميشود كه در اصل طنزي با مضمون شواليهگري قرون وسطي است. اين اثر از زمان خلق آن تاكنون به صورتهاي مختلف تفسير شده است. برخي اوقات، از آن به عنوان حمله به كليساي كاتوليك و يا سياستمداران آن دوران اسپانيا و گاهي به عنوان نمونهاي از دوگانگي شخصيت اسپانيايي ياد شده است. سروانتس، خود به تعالي معاني اعتقاد داشت و به مفهوم واقعي براي اسپانيا جنگيد، اما پس از تحمل اسارت و بازگشت به اسپانيا متوجه شد كه دولت خدمات وي را ناديده گرفته است. تراژدي دونكيشوت، تصويري تمامنما از جامعه قرن هفدهم اسپانيا ارايه ميدهد. شخصيت اصلي داستان، شواليه مسن اسطورهگرايي است كه سوار بر اسب پير خود «روزينانت» بدنبال ماجراجويي است. «سانچو پانزا» ملازم مالپرست او كسي است كه ارباب خود را در همه مراحل شكست و ناكامي همراهي ميكند. در نهايت، مشخص ميشود كه روابط اين دو شخصيت كه البته مباحث تند و آتشيني با يكديگر انجام ميدهند، بر اساس احترام متقابل بنا نهاده شده است. در چانه زنيهايي كه اين دو شخصيت انجام ميدهند، به تدريج با برخي از تمايلات يكديگر همگام ميشوند. سانچو گفت : به نظرم، شواليهها همه اين كارها را كرده اند… اما… چرا بايد به سرت بزنه؟! آيا بانويي تو را از خود رانده … ؟ دون كيشوت پاسخ داد : دقيقاً همينطور است. ببين كه چگونه همه وظايف را به خوبي انجام دادم. اما اين امر براي يك شواليه سرگردان دليل خوبي براي ديوانه شدن است. ارزش آن چقدر است؟ ايده من بي هيچ دليلي به ديوانگي ميگرايد. تأثيرات سروانتس در داستانها و آثار نويسندگاني چون والتر اسكات، چارلز ديكنز، گوستاوفلوبر، هرمان ملويل، فيودور داستايوفسكي و همچنين آثار نويسندگاني چون جيمزجويس، جورج لوييزبورخس به خوبي قابل مشاهده است.
زندگينامه مارك تواين
نويسنده امريكايي (1835-1910)
مارك تواين نويسنده، روزنامه نگار و فكاهى نويس مشهور آمريكايى است كه با داستان هاى پرماجراى خود مانند «تام ساير» و «هاكلبرى فين» به نويسنده اى جهانى بدل شد و در سراسر جهان خوانندگان فراوانى يافت. او كه به تلفظ و نحوه اداى كلمات و جملات بسيار دقيق و حساس بود موفق شد نوع جديدى از گفتار محاوره اى را براى داستان نويسى آمريكا معرفى كند. «ارنست همينگوى» در اثر خود به نام «تپه هاى سبز آفريقا» مى نويسد: «تمام ادبيات نوين آمريكا از يك كتاب سرچشمه مى گيرد و آن «هاكلبرى فين» اثر مارك تواين است... و بهترين كتابي است كه در دست داريم».
«ساموئل لنگهورن كلمنس» با نام مستعار مارك تواين در ۳۰ نوامبر ۱۸۳۵ در فلوريدا به دنيا آمد. پدرش مردی بیایمان و مادرش زنی مذهبی و متعصب بود. وي دوران کودکی را در قریه هانیبال Hannibal در کرانه رود میسیسیپی گذراند. این منطقه آرام بعدها زمینه خلق مهمترین آثار او را فراهم آورد.
تواين در دوران ابتدايى، شاگردى متوسط بود، اما به قول خودش هيچ دانش آموزى در هجى كردن كلمات به پايش هم نمى رسيد. مارك در سال ۱۸۴۷ پدر خود را از دست داد و براى شاگردى نزد يك نقاش رفت و در عين حال، در نشريه «ژورنال» نيز به عنوان خبرنگار آغاز به كار كرد. مارك تواين از سال ۱۸۵۷ با اخذ گواهينامه به عنوان قايقران در رودخانه مى سى سى پى مشغول به كار شد. وي در سال ۱۸۶۱ به ويرجينيا كه والدينش اصالتاً اهل آنجا بودند، نقل مكان كرد و به عنوان سردبير نشريه «تريتوريال اينتر پرايز» انتخاب شد. در روز سوم فوريه ۱۸۶۳ تخلص ادبى مارك تواين متولد شد. او سفرنامه طنزآميزى را كه به رشته تحرير درآورده بود، با اين تخلص امضا كرد.
مارک تواین اولین داستان را در 1865 به نام « وزغ جهنده معروف ناحیه کالاوراس» The Celebrated Jumping Frog of Calaveras County در نیویورک منتشر نمود که شهرتی ناگهانی برای او بوجود آورد و موجب شد که مارک تواین راه قطعی داستاننویسی را دنبال کند. این قصه، داستانی است قدیمی و معروف که مارک تواین آن را تازه گردانیده است و مسابقهای را نشان میدهد میان معروفترین و جهندهترین وزغ منطقه متعلق به آسیابانی جوان و وزغ شخص دیگری به نام دنیل وبستر Daniel Webster. این داستان به ظاهر ساده، با قلم طنزآمیز و لحن آمیخته با مسخره مارک تواین، به صورت داستانی بسیار زیبا و دلپذیر درآمد و مارک تواین را نویسنده محبوب عامه ساخت. پس از آن، مارک تواین سفر طولانی خود را آغاز کرد و تقریباً سیزده سال در خارج از کشور به سر مي برد. «سادهدلان در سفر کشتی» The Innocents Abroad (1869) در واقع سفرنامهای است که آمد و شدهای دریایی نویسنده را به ایتالیا و بیتالمقدس وصف میکند. مارک تواین در این سفرنامه، تمدن کهن منطقه مدیترانه را به گونه اي طنز آميز مینگرد. توصیف موزهها، شهرها و خرابهها همگي این امکان را به مارک تواین داده است که هنر مضحکهنویسی خود را آشکار کند و به هر چیز جنبه نمایشی طنز ببخشد. این اثر نیز برای نویسنده شهرت و ثروت به همراه داشت.
در سال ۱۸۶۶ تواين به عنوان روزنامه نگار به هاوايى سفر كرد و يادداشت هاى بسيارى را از اتفاقات و رويدادهاى اين سفر جمع آورى نمود. پس از آن، سفرى به فرانسه و ايتاليا داشت و تجربيات خود را در كتابى با نام «بى گناهان فرنگ» ذكر كرد كه پس از انتشار، به سرعت به اثرى محبوب در ميان آمريكاييان و اروپاييان تبديل شد. تواين معمولاً براى نوشتن به مسافرت هاى متعددش رجوع مى كرد و شايد به همين دليل است كه آثارش حال و هواى سفرنامه دارد؛ نمونه بارز آن «ماجراهاى تام ساير» است كه در سال۱۸۷۶ به چاپ رسيد. موفقيت اولين كتاب تواين تا حدى او را از لحاظ مالى تامين كرد و او توانست با «اوليويا لنگدن» ازدواج كند. اوليويا زنى خانواده دوست بود و خود را وقف حفاظت و مراقبت از شوهر و خانواده اش مي كرد. يك سال پس از ازدواج به هارتفورد مهاجرت كردند و غير از مسافرت هاى مقطعي كه به خارج از كشور داشتند، تا سال ۱۸۹۱ در اين مكان ماندند. در اين زمان تواين سخنرانى هاى متعددى را در ايالات متحده و انگلستان در زمينه ادبيات ايراد نمود و در خلال همين دوران هم آثار درخشان خود را خلق كرد كه «ماجراهاى تام ساير»، «شاهزاده و گدا»، «زندگى در ساحل رودخانه مى سى سى پى» و «هاكلبرى فين» از آن جمله اند. تواين داستان «شاهزاده و گدا» را درباره ادوارد ششم پادشاه انگلستان نوشت و آن را به دختران خوش اخلاق و مهربان خود، «سوزى» و «كلارا» تقديم كرد. «زندگى در ساحل رودخانه مى سى سى پى»، نقدي است بر تاثير «سر والتر اسكات» كه «رمانتيسم» او به زعم تواين،» ضررى بى پايان» را به ادبيات جهان تحميل كرده است. «هاكلبرى فين» كه يك اديسه آمريكايى بوده و داستان «هاك» و دوستش «جيم» يك برده فرارى است، با آثار نويسندگانى همچون «ديكنز»، «استيونسون» و «سارويان» قابل مقايسه است. يكى از بزرگترين دستاوردهاى تواين در داستان «هاكلبرى فين»، شيوه نوين و بسيار برجسته روايت داستان است كه در نوع خود يك انقلاب محسوب مى شود. او آنقدر در روايت داستان ظريف و دقيق عمل مى كند كه بدون ذكر مشخصات ظاهرى و تنها با تنظيم و انتخاب نوع جملات، حتى رنگ پوست قهرمانان را به تصوير مى كشد.
او در سال ۱۹۰۴ همسرش را در طول اقامتشان در فلورانس از دست داد و دختر دومش نيز نابينا شد. از اين زمان به بعد، اندوه تواين در آثارش مشاهده مي شود. او كه ذاتاً به زندگى خوشبين بود، پس از اين اتفاقات دچار سرخوردگى شديدى شد. اين نويسنده بزرگ در ۲۱ آوريل ۱۹۱۰ ديده از جهان فرو بست. آخرین اثر مارک تواین «بیگانه اسرارآمیز» (The Mysterious Stranger) نام دارد که پس از مرگ نویسنده در سال1916 منتشر شد و در مقام مقايسه با قصههای فلسفی ولتر قرار گرفت. آثار چاپ نشده مارک تواین نيز در سال 1940 انتشار یافت.
زندگينامه مارسل پروست
نويسنده ي فرانسوي ( 1871- 1922 )
"مارسل پروست" در دهم ژوئيه ي 1871، در "اوتوي" واقع در حومه ي شهر پاريس، از پدري كاتوليك و پزشك و مادري يهودي و ثروتمند به دنيا آمد. وي حساسيت و شوخ طبعي و دلبستگي به ادبيات و هنر را از مادر آموخت و به دليل ناتواني جسمي و ضعف بيماري، دوران نوجواني را در خانه گذراند و وقت زيادي را صرف انديشيدن و تنهايي كرد. در سالهاي جواني شيفته ي روان شناسي، فلسفه و ادبيات بود، اما ادبيات را بيشتر از فلسفه دوست داشت؛ زيرا به نظر او ادبيات مي توانست لباسي گرانمايه به فلسفه بپوشاند و به كمك تخيل، آن را درخشان كند.
وي طي سالهاي 1903 تا 1905، پدر و مادرش را از دست داد و از دارايي بسياري برخوردار شد. پروست در دوران نقاهت پس از حمله بيماري مزمن تنفسي اش، به موضوع رماني جديد انديشيد كه تنها مجموعه اي از ماجراها و عشق هاي ساختگي نباشد كه مقداري خوشمزگي و مسخرگي چاشني آن شده باشد، بلكه در پي مضموني فلسفي براي آفرينش اثر ادبي عظيم بود. زمان، اصل و جوهر داستان شد. بارها و بارها به پاريس رفت تا بناها، چشم اندازها و غروب خورشيد را در ذهن خود حك كند. او كتابهاي فرسوده و كهنه و همچنين، موزه ها را براي پي بردن به آداب و رسوم و اوضاع و احوال گذشته ي فرانسه بررسي نمود.
رمان "در جستجوي زمان گمشده"، مجموعه اي است شامل يازده كتاب با موضوعيتي پيوسته و در عين حال، مستقل از قبل و بعد. اين اثر ، رمان برجسته ي قرن بيستم به شمار مي رود كه از نظر هنري و ژرفاي آن، بر تنها رقبايش "ژان كريستف و اوليس" هم برتري دارد.
اين كتابها، ويژگي پايدار و خاص آثار هنري را در خود دارد. عام را در خاص نشان مي دهد و شايد هستي را نيز وصف كند. چرا كه در اينجا با توصيف يك مرد و يك طبقه ي اجتماعي، عصري را به تصوير مي كشد.
اين رمان، چشم اندازي از تصاوير برگزيده است كه در مراحل گوناگون رشد و فناپذيري آدمي نشان داده مي شود. آنچه مي گذرد، زمان است و آنچه نظاره اش مي كنيم، يادبود است.
پروست تحت تاثير گذر زمان بود. زمان كه مخرب و محافظ، پيوسته، فنا ناپذير و ذهني، اما به نحو سر سختانه اي حقيقي است و كهنه را دور مي اندازد و نو را جاي آن مي نشاند، سطح را دگرگون مي كند، اما بنيان را به حال خود وا مي گذارد، لحظه ها را بر حسب چگونگي رويدادها و كردارهاي آدمي، كوتاه يا طولاني مي كند و از انسان، شخصيت هاي گوناگون و گاه متضادي مي سازد. به كمك رويدادهاي گذشته، زمان را هم تسخير مي كنيم و هم تكميل. در برابر محو كنندگي فراموشي، ايستادگي مي كنيم. بار رويدادهاي گذشته را به دوش مي كشيم و شايد در هر ذره از وجود خود، آن را پاس مي داريم.
بدين ترتيب، كتاب پروست، از برخي جهات، به نوشته هاي روان شناسانه مي ماند كه زندگينامه و تاريخ اجتماعي عصر نويسنده بر آن پرتو افكنده است.
او متوجه جنبه ي جانبدارانه ي دروغ در هر "من" در برخورد با "من" هاي رقيب، پريشان و دشمن گونه ي پيرامون خود بود. وي در جايي مي گويد:
"دست كم در جوامع متمدن،" دروغ" براي انسان ضروري و اساسي است. ما در طول زندگي بويژه به كساني كه دوستمان دارند، دروغ مي گوييم."
جلد نهم كتاب او، دربرگيرنده ي توصيف دقيق و بيرحمانه اي از عشق يك مرد است؛ مردي پرشور، سلطه جو، خودخواه، غير قابل اتكا و دمدمي مزاج.
جلدهاي پنجم و ششم كتاب، با نام "گذرگاه گارمانتها"، با توصيف اختلال هاي اشرافيت از دور خارج شده ي "بوربون ها" و "بناپارتيست ها"، از اوضاع طبقه سخناني بازگو مي كند. ميهماني هاي اشرافي، بناها، رفتارهاي دنياي به ظاهر باشكوه آن دوره را به تصوير مي كشد و در تمام صحنه هاي داستان مي كوشد تا به خواننده نشان دهد كه از اين قشر و نوع زندگي، جز ابتذال و بي مايگي، فخرفروشي و خود بيني و مسخرگي، كاري ساخته نيست.
جلد دهم و يازدهم اين كتاب، سير بازگشتي به گذشته دارد و مارسل مي خواهد دنيايي را كه با جاه طلبي هايش در زنداني (جلد نهم) ويران كرده، باز سازي كند و....
با جلد يازدهم، اين شاهكار بي نظير به پايان مي رسد و شايد آغاز مي شود.
جامعهای که پروست در آثارش معرفی میکند، شامل طبقه ي اشراف و متوسطی است که با اندوخته هايشان از زمان انقلاب، زندگی مرفهی در سطح اشراف دارند. البته همین محدود بودن طیف اجتماعی باعث شده که پروست، به گونه اي ژرف درون آنها را بکاود. در این جامعه، تنها قانونی که به نظر میرسد اعتبار تمام داشته باشد، چيزي است که پروست در کتاب خود با نام "در سایه ي دوشیزگان شکوفا"، آن را قانون تحول مدام "کالئیدوسکوپ جامعه" مینامد؛ یعنی هیچ چیز ثابت نیست و با گذشت زمان، همه ي پیشداوریهای کنونی از بين مي رود و البته پیشداوریهای تازهای جای آنها را میگیرد. مذهب در آثار پروست جایی ندارد و کلیساها، جز در زمانهايي که ارزش زیباییشناختی دارند، نقش نمیشوند.
عشق
پروست، بیشتر از اینکه به جنبههای فیزیکی عشق بپردازد، به بخش هاي روانی آن توجه میکند. یعنی از نظر او، عشق زمانی به شوری درونی تبدیل میشود که خواهشهای تن، رنگ باخته باشند. وي در اين ارتباط بيان مي دارد :
"حسادت عاشق، برای تن معشوق نیست؛ بلكه برای ترس از این است که معشوق، دغدغه ي فکری دیگری غیر از عاشق داشته باشد."
مرگ و عشق
پروست، عشق را مانند یک بیماری میداند، مانند یک تب؛ یک بیماری که سرانجام درمان میشود و در حقيقت، میمیرد. دلیل آن هم چیزی جز جدایی عاشق و معشوق نیست. وي مي گويد :
"عشق زمانی میمیرد که به آتش تب، سوخت نمیرسد."
خاطره و حافظه
پروست بر اين باور بود كه قسمت بزرگی از حافظه ي ما، در ابزارهايي است که با آنها سر و کار داریم یا داشتهایم و به آن حافظه ي غیر ارادی میگوید. راوی رمان "در جستجو..."، با خوردن یک شیرینی، ناگهان شادمان میشود و به ياد مي آورد که این شادمانی مربوط به زمان کودکی است؛ هنگامی که به خانه ي "عمه لئونی" میرفت و از او شیرینیهایی مانند آن را میگرفت. در حقيقت، اشیای پيرامون ما، يادآور گذشتههای دور هستند. نکاتی که پروست به آنها اشاره میکند، مربوط به ذهن خود اوست؛ يادبودها، تشبیه ها و ...
و این امر، خلاف رئالیسم آن دوره است. بسياري از افراد، این ایراد را به او میگرفتند که با درگیرشدن در ذهن خودش، ممکن است نتواند با خوانندهها ارتباط برقرار کند. البته پروست میگوید با این شیوه، تفاوت کیفی برداشت نویسنده و خواننده از یک امر مشترك به دست میآید و اجازه میدهد که از درون شخص دیگری آگاه شویم. آفرینش چنین اثر هنری، تنها راه کشف دوباره ي زمان از دست رفته است.
زندگينامه لئو نيكولايويچ تولستوي
رماننویس روسی ( 1828- 1910 )
«لئو تولستوی» در خانواده ای اشرافی و ثروتمند، در دهکده «یاسنایا پالیانا» (Yasnaya Polyana) در 160 کیلومتری جنوب مسکو متولد شد. او مادرش را در دو سالگی و پدرش را در نه سالگی از دست داد و زیر نظر ديگر افراد خانواده و مربیان خارجی تربیت یافت. وي در سال 1844 در دانشگاه «قازان» (Kazan) به تحصیل زبانهای شرقي و حقوق پرداخت و در 1847، بیآنکه مدرکی به دست آورد، از ادامه تحصیل سر باز زد و پس از تقسیم املاک خانوادگی به خوشگذراني پرداخت؛ اما روحیه ناآرام، او را به تجربههای گوناگون و متضاد کشاند. در 1851 براي دفاع از شهر «سواستوپول» (Sevastopol) به ارتش قفقاز پيوست. اولین اثر ادبی تولستوی مربوط به این دوره است؛ اثری سه بخشی که بخش اول آن به نام «کودکی» Detstvo)) در 1852 ، بخش دوم آن به نام «نوجوانی» (Otrochestvo) در 1854 و بخش سوم با عنوان «جوانی» Jumos)t) در 1857 انتشار یافت. این اثر در حقيقت، زندگینامه نویسنده است که او را در چهره قهرمان کتاب نمايان ساخته و اندیشهها و باورهايش را بیان میکند.
تولستوی به دليل توجه ويژه اي که به آموزش و پرورش کودکان و نوجوانان داشت، در سال ۱۸۵۷ به مدت پنج سال از کشورهای اروپای غربی و بزرگان اروپا مانند «چارلز دیکنز»، «ایوان تورگنف»، «فریدریش فروبل» و «آدلف دیستروِگ» دیدار كرد و پس از بازگشت به کشورش بر اساس تجربه هاي نو آموخته، دست به یک رشته اصلاحات آموزشی زد و در همین راستا به پیروی از ژان ژاک روسو، اقدام به تأسیس مدارس ابتدايی در روستاها نمود. لئو نیکلایويچ در نامهای به یکی از خویشاوندانش - که اداره امور دربار و نظارت بر املاک تزار روسیه را به عهده داشت - چنین مینویسد :
«هرگاه به مدرسه قدم میگذارم، با مشاهده چهرههای کثیف و لاغر، موهای ژولیده و برق چشمان این کودکان فقیر، دستخوش ناآرامی و نفرت میشوم و همان حالتی به من دست میدهد که بارها از دیدن شرابخواران مست بر من چيره شده است. ای خدای بزرگ! چگونه میتوانم آنها را نجات دهم؟ نمیدانم به کدام یک از آنها کمک کنم. من آموزش و پرورش را فقط برای تودهها میخواهم و نه کسی دیگر، شايد بتوانم پوشکینها[*] و لومونوسفهای آینده را از غرق شدن رهايی بخشم».
تولستوی هیچگاه تفاوتی بین کودکان قايل نشد و دانشآموزان نخبه را از دیگران جدا نکرد تا درخورِ توان و استعداد هر کودکی، آموزش مناسب را به آنها ارزانی دارد. پس از اینکه مدارس از سوی اداره سلطنتی تزار تعطیل شد، تولستوی به فعالیتهای فرهنگی و اهداف تربیتی مورد علاقهاش ادامه داد. او با انتشار کتابهای سرگرمکننده كه ترکیبی از علوم طبیعی و انسانی و همچنین داستانهای آموزشی بود، کودکان را با ارزشهای اخلاقی، اجتماعی و معنوی آشنا نمود. ميلیونها کودک روسی تا دهه دوم قرن بیستم با آموزش الفبای «لئو نیکلایویچ تولستوی»، سال اول دبستان را آغاز كردند. وي با بهره گيري از این روش توانست نقش مهمي را در جنبش اصلاحات آموزشی و ایجاد مدارس آزاد به گونه «سامرهیل» ايفا كند.
تولستوی در کتاب دیگری با عنوان «قصه های سواستوپول» (Sevastopolskie Razskazy) (1855، به بيان زندگی خود در میان افسران ارتش و دلاوریهای سربازان و دفاع رشیدانه آنان از شهر «سواستوپول» پرداخت.
در سال 1855، پس از سقوط شهر «سواستوپول»، تولستوی به «سن پترزبورگ» رفت و از آنجا به ملک شخصی خود در «یاسنایا پالیانا» بازگشت و از ارتش کنارهگیری کرد. داستان «بوران» (Metel’) (1856) شب پرهیجانی را در میان برف وصف می کند و با بینش دقیق و هنرمندی خاص، خاطره هاي دوره کودکی را - که به هنگام سفر از ذهن مسافر خواب آلود و نگرانی می گذرد- با سبکی شفاف و گویا شرح میدهد. «بوران» بهترین اثر دوران جوانی تولستوی به شمار می رود. تولستوی در این سالها دوباره به اروپا سفر کرد و در بازگشت از آنجا، هنگامی که فرمان آزادی غلامان و دهقانان از طرف تزار صادر شد، در ملک خود، مدرسه ای برای کودکان روستایی تأسیس کرد و برای آنها قصه های خواندنی بسیار نوشت.
در 1862 تولستوی با دختري به نام «سوفیا» ((Sofya که از پیش به او دل بسته بود، ازدواج کرد و اولین دوره زندگی مشترک را با نیکبختی و کامرانی گذراند که بعدها در کتاب «آنا کارنینا» به صورت زوج خوشبخت منعکس شده است. در 1862 کتاب «قزانها» (Kazaki) منتشر شد که دربرگيرنده رويدادهاي زندگی نویسنده به هنگام اقامت در خط دفاعی قفقاز است. این اثر چه از نظر هنری و چه از نظر بیان اصول باورهاي تولستوی، شاهکار کوچکی به شمار مي رود که نویسنده در آن مانند روسو، زندگی ساده را در دل طبیعت می ستاید و بيزاري خود را از مظاهر تمدن آشکار می سازد. در سفر دوم تولستوي به اروپا، برادرش در اثر بیماری سل درگذشت. مرگ برادر تأثیر هولناکی بر تولستوی به جا گذاشت و با تحریک فکری او میان دو قطب مرگ و زندگی، الهامبخش وي در به تصوير كشيدن چهره وحشتناک مرگ در آثار مهمي چون «جنگ و صلح» (Voyna i Mir) (1864- 1869) و «آناکارنینا» Anna Karenina)) در 1877 گرديد. «جنگ و صلح» بزرگترین رمان در ادبیات روس و از مهمترین آثار ادبی جهان به شمار میآید. تولستوی در این اثر مهم به شیوه ای بسیار کامل و برمبنای احساس بشردوستانه، رخدادهاي اساسی زندگی از قبيل تولد، بلوغ، ازدواج، پيري، مرگ و جنگ و صلح را شرح داده است.
کتاب «جنگ و صلح» همچون حماسه ای بزرگ از طرف منتقدان مورد ستایش فراوان قرار گرفت و با استقبال مردم روبرو شد. در اين دوره، تولستوي با وجود شهرت و افتخاری که به دست آورد، دچار اضطرابي روحی شد که هرگز از آن رهایی نیافت. خود او درباره تغییر حالش می نویسد :
«دوست داشتم مورد مهر و محبت قرار مي گرفتم، فرزندان خوب داشتم و از سلامت و نیروی جسمانی و روحی برخوردار بودم و مانند دهقانی قادر به درو و ده ساعت کار مداوم و خستگی ناپذیر بودم. ناگهان زندگیم متوقف شد، دیگر میلی در من وجود نداشت، می دانستم که دیگر چیزی نیست که مورد آرزویم باشد، به گرداب رسیده بودم و می دیدم که چیزی جز مرگ پیش رویم قرار ندارد، من که آنقدر تندرست و خوشبخت بودم، احساس کردم که دیگر نمی توانم به زندگی ادامه دهم».
از آن پس تولستوی در ورای هر چیز، عدم را میدید و تحت تأثیر این ضربه روحی، همه چیز در نظرش رنگ باخت. حساسیت و دلبستگی او به چیزهای پرلطف زندگی، ناگهان به نفرت تبديل شد و پیوسته به اين مسأله مي انديشيد که باید ساده زندگی کند و به مردم نزدیکتر شود.
رمان «آناکارنینا»، پرده ای نقاشی از دنیای طبقه اشراف و تحلیلی روانی از گروههای مختلف افراد انسانی است. «آناکارنینا» زن جواني از طبقه ممتاز جامعه است که با کارمندی عالیمقام ازدواج کرده و در خلال زندگی مشترک، عشق راستين را در وجود جوانی به نام «ورونسکی» (Vronsky) یافته است. تحرک داستان مربوط به مراحل مختلف این عشق است؛ از طرفی، مبارزه با نفس در راه وفاداری به شوهر و فرزند و از طرف دیگر، چیرگی عشق که به فرار وی با آن جوان می انجامد و سرانجام نگرانی و پشیمانی و اقرار به گناه که نشانه شرافتی بود که هنوز در عمق وجودش جای داشت و به همین دليل، دست به خودکشی زد. تولستوی علت مرگ آنا را در نتیجه عدم توانايي او در مبارزه با جامعه دانسته است. وي در کتاب «آنا کارنینا» زوج خوشبختی را نیز وارد داستان می کند تا تعادل رمان حفظ شود. این زوج خوشبخت بيانگر زندگی سعادتمندانه خود نویسنده با همسرش است. رمان «آنا کارنینا»، مردم پسندترین رمان تولستوی بود و با ستایش و موفقیت فراوان همراه گشت، اما تولستوی از این امر احساس خشنودی نکرد و نوشت :
«هنر، دروغی بیش نیست و من دیگر نمیتوانم این دروغ زیبا را دوست داشته باشم».
در سال 1879، تغییر باورهاي مذهبی تولستوی به حد کمال رسید. وی به این مسأله پی برد که قوانین مذهبی و کلیسایی با اندیشه هایش همخواني ندارد و در کتاب «اعتراف» (Ispoved) (1882)، سرخوردگی پیاپی خود را از زندگی آمیخته به لذت، مذهب قراردادی و علم و فلسفه بیان كرد و تغییر روحی خود را در نوعی عرفان و پارسايي و ترک لذتهاي دنیوی نمایان ساخت و تنها لذت را در عشق به افراد انسانی و در سادگی زندگی روستایی دانست. وي از آن پس، خود را به صورت دهقانان درآورد، لباس آنان را بر تن کرد و زندگی ساده را برگزید.
تولستوی براي کمکرسانی به کشاورزان و جلوگیری از مهاجرت دسته جمعی آنان به شهرها، اقدام به ایجاد تشکیلاتی نمود؛ اين تشكيلات، حمایت از روستائیانی که محصولاتشان در اثر آفتهاي طبیعی آسیب دیده بود را در دستور کار خود قرار داد.
«سونات کریتزر» (Kreytserova Sonata) (1889)، سرآغاز سومین دوره زندگی تولستوی به شمار می رود؛ دوره ای که وي تحت تاثير بحران عمیق مذهبی و اخلاقی قرار گرفته است. در این اثر، قهرمان داستان با دختر جوانی ازدواج می کند و بلافاصله متوجه میشود که میان او و همسرش، جز رابطه جنسی، رابطه دیگری وجود ندارد؛ از اين رو زندگی شان رو به سردی می رود، تا آنکه زن با نوازنده جوانی آشنا می شود و «سونات بتهوون» - که این دو عاشق با شور بسیار آن را اجرا می کنند- بر دلبستگي شان می افزاید. بتدريج، حسادت در روح شوهر رخنه می کند تا روزی که جوان را در کنار زن خود می بیند و در حالی نامتعادل، زنش را با کارد می کشد و به زندان میافتد. نویسنده چنین نتیجه میگیرد که ازدواجی که تنها براساس جاذبه جنسی و از روی شهوت باشد، هیچ گونه تفاهم و محبتي را به وجود نخواهد آورد.
داستان «مرگ ایوان ایلییچ» Smert’ Ivana Ilycha)) (1886)، پرده نقاشی گیرایی از آداب طبقه سرمایه دار روسیه است. تولستوی در این اثر، مسئولیت مشترک افراد انسانی را تنها عامل شکست مرگ و مفهوم حقيقي بخشیدن به زندگی میداند. از دیگر آثار مهم تولستوي، رمان «رستاخیز» (Voskresenie) (1899) است که آخرین اثر دوره خلاقیت و فعالیت ادبی اوست. این اثر از نظر وحدت موضوع بر رمان «آنا کارنینا» و حتی «جنگ و صلح» برتری دارد. در سال 1901، به دليل مخالفت تولستوی با کلیسای ارتدوکس كه در بخشهايي از کتاب آمده بود، موضوع دور كردن او از کلیسا مطرح شد و تولستوی چنین جواب داد :
«درست است که من با عقاید کلیسای شما موافقت ندارم، اما به خدایی ایمان دارم که برای من، روح و عشق است و اساس همه چیز».
این پاسخ غرورآمیز از سوي تولستوي شیفتگی ويژه اي را در سراسر روسیه پدید آورد و فلسفه مذهبی و اخلاقی وي را به نمايش گذاشت. از اين رو خانه اش زیارتگاه مردم شد و سیل بیانیه ها و خطابه ها و اشعار ستايش آميز به سوی او روان گشت. تولستوی نماینده مسلم خواستها و آرزوهای نسل جوان و روشنفکر گرديد و نفوذش به دورترین نقطه جهان کشیده شد، اما خود او در این دوره نسبت به همه چیز نااميد بود؛ به گونه اي كه به دخترش گفت : «روحی سنگین دارم» و در یادداشتهایش آمده است : «حسرت فراوانی به رفتن دارم...». از اين رو، در دل شب به ایستگاه راه آهن رفت و نوشت :
«روح من با همه قوا به دنبال استراحت و تنهایی است و برای فرار از ناهماهنگی آشکاری که میان زندگی و ایمانم وجود دارد، باید بگریزم».
تولستوی در هفتم نوامبر 1910 چشم از جهان فرو بست و برای آرامش روحش، هیچ گونه تشریفات مذهبی انجام نگرفت.
شهرت و بقای تولستوی به دليل داستانهایش بود که خود، در آخرین دوره زندگی، آنها را محکوم کرد. تولستوی آمیزه ای از ويژگيهاي ناسازگار بود؛ از يك سو داراي جسمی قوی و تمایلات حاد بود و از سوی دیگر از تمایلات جسماني بیزار بود. او نمی توانست زندگی خود را با اندیشه اش سازگار كند؛ به گونه اي كه می خواست باتقوا و پرهیزگار باشد، اما طبقه و خانواده اشرافی و پرتوقع او، لذت محرومیت را از او گرفته بود؛ می خواست لذت فقر را بچشد، اما نمی توانست خانواده اش را از لذتهای مادی و رفاه محروم کند؛ می خواست تنها بماند، اما بر تعداد پیروانش افزوده می شد؛ از همه چیز می گریخت، اما شهرتش سراسر دنیای متمدن را فرا گرفته بود؛ می خواست تبعید و محاکمه شود، اما تزار از او حمایت می کرد. بدین ترتيب، چیزهایی مانند شکنجه، فقر، اضطراب، زندان و تبعید که داستایفسکی بی آنکه بخواهد، با آنها دمساز بود- برای تولستوی دور از دسترس باقی می ماند. تولستوی به دليل ترسیم دنیای معاصر و آگاهي نسبت به عالم محسوس و ملموس و همچنين، توجه به مسائل انسانی و هنر داستان نویسی، مرد بزرگ و رمان نویس برجسته و ممتاز روسیه در قرن نوزدهم به شمار مي رود.
او در آخرین روزهای حیات به همراه پزشک خانوادگی و دختر کوچکش، همسر خود را ترک كرد و به سمت جنوب روسیه رفت. سفر تولستوی در تاریخ هفتم نوامبر ۱۹۱۰ میلادی، در ایستگاه راه آهن «آستاپوفو» بهپایان رسید و دو روز بعد، در زادگاه خود «یاسنایا پالیانا» به خاک سپرده شد.
زندگينامه كارل هنريش ماركس
فيلسوف آلماني ( 1818 - 1883)
«كارل مارکس» در سال 1818 در شهر «ترير» واقع در پروس غربی و در يک خانواده از طبقه متوسط چشم به جهان گشود. پدر او فردی روشنفکر و آزاديخواه و يك حقوقدان يهودي بود كه به مسيحيت پروتستان روي آورده بود. شهر زادگاه او نيز يکی از مراکز مهم در رواج انديشههای دوران روشنگری به شمار میرفت. بنابراين، فضای فکری و فرهنگی دوران رشد مارکس، محيط روشنفکرانه و بازی بود که تحت تاثير انديشههای متفکرانی نظير کانت، روسو و نيز نويسندگان دوران رمانتيک مانند گوته قرار داشت. مارکس پس از اتمام دوران دبيرستان مدتی در رشته حقوق دانشگاه برلين تحصيل کرد، اما سپس تغيير رشته داد و فلسفه را برگزيد و پايان نامه تحصيلی خود را درباره « بحران انديشه فلسفی پس از ارسطو و بويژه ماترياليسم در دوران باستان» نوشت. پايان نامه تحصيلی ماركس به خوبی نشان از تاثير عميق انديشههای هگل در افکار او دارد و در آن، ماترياليسم دوران باستان را به دليل آنکه از رويه ديالکتيکی هگل در توضيح تغييرات و حرکت عاری بود، مورد انتقاد جدی قرار داده است. مارکس در دوران دانشجويی، در تماس با «هگليان چپ» قرار گرفت و از آن پس، فلسفه و سياست در زندگی او به دو روی سکه تبديل شد.
پس از اتمام دانشگاه، تمايل زيادي به تدريس داشت، اما به دليل افکار راديکال اين اجازه را نيافت. برخی از مارکس شناسان، محروميت او از استادی دانشگاه را يکی از عوامل رويکرد انقلابی و راديکال او ميدانند. به عقيده آنان، اگر مارکس به استادی دانشگاه - که از هر نظر لايق آن بود- پذيرفته میشد، به احتمال قوی پا به عرصه مبارزات اجتماعی و سياسی راديکال نمیگذاشت و سر از تبعيد و زندگی سياسی فعال و حرفهای در نمیآورد و احتمالا به نظريه پردازی اکتفا میکرد. اما واقعيت اين است که هدف و روح زندگی او بهرحال سمت و سوی ديگری داشته است. مارکس از همان دوران، بر اين اعتقاد بود که « وظيفه ما نه تفسير جهان، بلکه تغيير آن است». همين باور عميق بود که مارکس جوان را به سمت روزنامه نگاری کشاند و به راستی که انديشه «تغيير جهان»، مرکزی ترين عنصر تفکر، زندگی و روش کار او بود. مارکس در ۲۴ سالگی از برلين به کلن آمد و سردبيری «نشريه راين» را به عهده گرفت و بلافاصله مقالات آتشينی درباره آزادی مطبوعات و جدايی سياست از الهيات و نيز چند مقاله تند ضد سلطنتی در آن نوشت، اما اين روزنامه پس از چندی توقيف شد. مارکس در سال ۱۸۴۳ با نامزدش که از يک خانواده اشرافی بود، ازدواج کرد. زندگی مشترک مارکس با همسر وفادارش «جنی فن وستفالن» عليرغم فقر شديد و دربدريهای هميشگی و سرانجام مهاجرت بدون بازگشت، تا پايان عمر ادامه يافت. در همان سال، مارکس به اجبار، از کلن به پاريس مهاجرت کرد و به مدت چهار تا پنج سال در پاريس و بروکسل زندگی کرد. اقامت در پاريس او را با محافل سوسياليستی و کارگری فرانسه آشنا ساخت. مارکس در پاريس با محافل انقلابی مهاجران آلمانی نيز همکاری میکرد. در همان ماه های اول اقامت در پاريس، شروع به نوشتن نظریات خود کرد. نخستين اثر مارکس در فرانسه، « در آمدی بر نقد فلسفه حق هگل» نام دارد.
در زمان اقامت ماركس در پاريس، بر اثر رونق اقتصادی و روند صنعتی شدن فرانسه، بطور دائم بر تعداد کارگران در اين کشور افزوده میشد و تبليغ انديشههای سوسياليستی پيروان سن سميون و فوريه و لوئی بلانکی گسترش زيادی يافت. وي يکسال پس از اقامت در پاريس، به نگارش يادداشت هايی پرداخت که به « دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی» و يا «دستنوشتههای پاريس» معروف است و نخستين بار در سال ۱۹۳۲ در مسکو انتشار يافت. در اين يادداشت ها، مفهومی انسان گرايانه از کمونيسم پيش کشيده شده است و بطور کلی، نشان از تاثير « فوير باخ» بر افکار مارکس دارد. نتيجه اي كه مي توان از دستنوشتههای پاريس گرفت، اين است که برای رهايی انسان از بهره کشی و از خود بيگانگی، بايد «توليد تعاونی» صورت گيرد. در اين کتاب، اثری از مبارزه طبقاتی و انقلاب پرولتری نيست و انديشه اصلی مارکس، انسان گرايی است. در پاييز سال ۱۸۴۴ با فريدريش انگلس، که دو سال از او جوانتر بود، آشنا شد و اين دوستی تا زمان مرگ مارکس تداوم يافت.
انگلس در همان شهر زادگاه مارکس متولد شده بود و همچون مارکس در جوانی در تماس با «هگليان جوان» قرار گرفته بود. او برخلاف مارکس، از وضعيت مالی بسيار خوبی برخوردار بود. آشنايی عميق انگلس با نظام سرمايه داری و وضعيت طبقه کارگر که در کتاب او بنام «وضعيت طبقه کارگر انگلستان» (۱۸۴۵) به خوبی مشاهده ميشود، در واقع محصول مشاهدات تجربی شخصی او میباشد.
شايان ذکر است که نوشتههای مشترک مارکس و انگلس تنها بخش کوچکی از مجموعه آثار مارکس را تشکيل ميدهند. مارکس و انگلس تنها سه کتاب مشترک نوشته اند که عبارتند از: «خانواده مقدس»، «ايدئولوژی آلمانی» و سرانجام «مانيفست حزب کمونيست» که اين آخری البته مهمترين متن تاريخ ادبيات سوسياليستی به حساب میآيد. بنابراين مارکس و انگلس با وجود همراهیها و اشتراکات بسيار، هريک شخصيت فردی و نيز شخصيت فکری مستقل خود را داشته اند.
«خانواده مقدس» نخستين ثمره همکاری مشترک مارکس و انگلس است که در سال ۱۸۴۴ در پاريس منتشر شد. اين کتاب نقدی عليه هگلیهای جوان است. مارکس و انگلس مینويسند :
« تاريخ يک شخصيت جداگانه نيست که انسان را به مثابه ابزاری برای مقاصد خود بکاربرد. تاريخ چيزی نيست، جز فعاليت انسان که در پی مقاصد خود میکوشد».
اين درک از تاريخ، مخالف آن جبرگرايی تاريخی (دترمينيسم) است که سالها بعد بر اثر اقتصادگرايی افراطی گريبان انديشه مارکس را گرفت. ماركس در سال ۱۸۴۵ به دليل فعاليتهای سياسی و فشار دولت آلمان به دولت فرانسه که او را به عنوان «انقلابی خطرناک» معرفی کرده بود، از فرانسه اخراج شد و به بروکسل مهاجرت کرد. وي به مدت سه سال در آنجا اقامت داشت. در دوران اقامت در بروکسل، كتاب «تزهايی درباره فوير باخ» را نوشت و در همين کتاب، حکم معروف خود را پيش کشيد که :
«فلاسفه تاکنون به روش هاي مختلف جهان را تعبير کردند، ولی اکنون مسئله تغيير آن است».
مارکس و انگلس در سال ۱۸۴۷ به عضويت سازمان «جامعه کمونيستها» در آمدند. دفتر مرکزی اين سازمان در لندن بود. دومين کنگره اين اتحاديه به مارکس و انگلس ماموريت داد که اصول برنامه آنرا تدوين کنند. نتيجه اين تلاش، رساله «مانيفست حزب کمونيست» بود که در پايان سال ۱۸۴۷ و اوايل سال ۱۸۴۸ تحرير شد و در آستانه انقلاب سال ۱۸۴۸ منتشر گرديد. نويسنده اصلی «مانيفست حزب کمونيست»، مارکس ۲۹ ساله بود. بدون ترديد، اين سند مشهورترين اثر مارکسيستی و ادبيات سوسياليستی جهان است.
در سالهای ۱۸۴۶–۱۸۴۵ ( دوران توقف در بروکسل)، مارکس و انگلس دومين اثر مشترک خود را با عنوان«ايدئولوژی آلمانی» نوشتند. اين کتاب نيز پس از مرگ نويسندگان آن انتشار يافت. مهمترين دورنمايه اين کتاب، رويکردی ماترياليستی به تاريخ است که اهميتی پايهای در مارکسيسم دارد. همچنين در آن، انتقاداتی به هگلیهای جوان وارد شده و همچون ديگر آثار مارکس، سبکی جدل آميز و تند دارد. نويسندگان تاکيد میکنند که : « طبيعت انسانها به شرايط مادی وابسته است و اين شرايط است که شيوه توليدشان را تعيين ميکند». آنان پس از برشمردن شيوههای توليد مختلف، به شيوه توليد سرمايه داری ميرسند و سپس نويد براندازی اين شيوه را بوسيله شيوه توليد کمونيستی ميدهند.
مارکس در سال ۱۸۴۷ کتاب « فقر فلسفه» را نوشت که سرشار از جدل با پرودن فيلسوف فرانسوی است. در اين کتاب مینويسد: « در هر دوره تاريخی، مالکيت به گونهای متفاوت و در مجموعهای از مناسبات اجتماعی كاملاً متفاوتی تکامل میيابد. بدين سان تعريف مالکيت بورژوايی چيزی جز ارائه بيانی از تمامی مناسبات اجتماعی توليد بورژوايی نيست». در همين اثر مینويسد : « وظيفه اصلی نظريه پردازان پرولتاريا اين است که به پيکار پرولتاريا که در پيش چشمان شان جريان دارد، دقت کنند و بکوشند تا تبديل به سخنگويان آن شوند».
با فرارسيدن سال پر جنب و جوش ۱۸۴۸ که سال انقلاب در کشورهای فرانسه، آلمان، اتريش ، مجارستان و ايتاليا بود، مارکس از بروکسل به فرانسه بازگشت. انقلاب تصميات دولت سابق فرانسه را دائر بر تبعيد او بلااثر گذاشت. اما مارکس پس از چند ماهی اقامت در پاريس که صرف کوشش در راه برانگيختن امواج انقلابی در آلمان شد، به کشور خود بازگشت. او به شهر کلن آمد، زيرا دولت آلمان از بيم انقلاب، امکان جلوگيری از ورود مارکس را نداشت. مارکس که در اين هنگام ۳۰ سال داشت، جوانی پرشور و نسبتاً سرشناس و مولف چند کتاب بود و از جهت فکری نيز درباره مسايل اقتصادی، تاريخ، سرمايه داری و کمونيسم انديشيده بود. وي دور دوم روزنامه توقيف شده «روزنامه جديد راين» را اين بار با همراهی انگلس در کلن راه اندازی کرد. در اين دوران، تحليل مارکس اين بود که هنوز شرايط انقلاب سوسياليستی فراهم نشده و لذا مقالاتی درباره دفاع از انقلاب بورژوايی نوشت، اما انقلاب آلمان به شکست انجاميد. مارکس بطور غيابی محاکمه و مجدداً در فوريه سال ۱۸۴۹ ناچار به مهاجرت به لندن گرديد. او بقيه زندگی را تا پايان عمر در انگستان گذراند و تنها چند بار به قصد چند مسافرت کوتاه از لندن خارج شد. خود او اين سالهای دربدری را که قريب ۳۴ سال طول کشيد، «شب طولانی و تاريک مهاجرت» ناميده است. مارکس بخش عمده اين سالهای طاقت فرسا را در فقری سياه و با دشواريهای کمرشکن اقتصادی گذراند. بيماری، گرسنگی و مرگ دو دختر مارکس و حتی نداشتن لباس مناسب برای بيرون آمدن از خانه، نتوانست اراده نيرومند مارکس در پيگيری کار فکری و پژوهشی را متزلزل کند. مارکس با خانواده خود سالها در يک محله فقير نشين لندن زندگی کرد و سه فرزند خود را نيز به دليل شيوع بيماری وبا در اين محل از دست داد. وي عليرغم فشارهای روحی و اقتصادی، همه اوقات خود را صرف مطالعه و نوشتن کرد. اما هدف نويسندگی او همسو با هدف زندگی و عمل و نظرش، در راستای « نه تفسير، که تغيير جهان» و تحقق انقلاب پرولتری بود. در همين راستا، برای چند روزنامه، مقالات سياسی- تحليلی مینوشت و نيز با جنبشهای کارگری و سياسی در بسياری از کشورهای اروپا در تماس دائم بود. مارکس همواره نظر و عمل را با هم در میآميخت و آثار خود را نيز در پاسخ به تحولات و نيازهای سياسی و نظری زمان خود مینوشت. پس از فروکش کردن شعلههای انقلاب فرانسه، دو کتاب درباره تحليل و جمع بندی تجربه انقلاب فرانسه نوشت. « پيکار طبقاتی در فرانسه از سال ۱۸۴۸ تا ۱۸۵۰» که در سال ۱۸۵۰ منتشر شد و نيز کتاب «هجدهم برومر لويی بناپارت» که به سال ۱۸۵۲ انتشار يافت. در هر دوی اين کتابها آموزه هاي مارکس از تجربه انقلاب ۱۸۴۸ به سمت تشديد انقلابی گری است، زيرا ايده انقلاب دغدغه اصلی ذهن اوست. مارکس در کتاب «پيکار طبقاتی»، از پرولتاريا میخواهد که حساب خود را از «خرده بورژوازی» جدا کند و مینويسد: « سوسياليسم اعلام استمرار انقلاب و ديکتاتوری پرولتارياست و اين شرط گذار به سوی الغاء تمايزات طبقاتی و تمام مناسبات توليدی است که بر اين تمايز مستقر است».
در کتاب «هجدهم برومر....»، تئوری دولت خود را بطور منسجم تری تکميل كرد. او نوشت :
«همه اختلافات پيشين، ماشين دولت را تکميل کردند و حال آنکه بايستی آنرا در هم شکست». اين حکم که به سختی مورد حمايت لنين قرار گرفت، در واقع توجيه «خشونت قاطع انقلابی» است که اساس، سبک و شيوه تفکر لنينی نه تنها برای کسب قدرت، بلکه جهت حفظ آن نيز بود.
در همان سال، «جامعه کمونيستها» منحل شد و مارکس به مدت ۱۲ سال از صف اول مبارزه سياسی جدا شد. بدين ترتيب، مارکس بخش اصلی اوقات خود را در راه مطالعات اقتصادی و تاريخی در کتابخانه عمومی لندن صرف میکرد. مجموعه يادداشتهای او در کتابی به نام «گروندريسه، مبانی نقد اقتصاد سياسی» گرد آمده است. گروندريسه که به معنای «طرح پايه ای» است، از مهمترين آثار مارکس و نشان دهنده شيوه تفکر اوست. اين کتاب نيز سال ها پس از مرگ نويسنده آن (۱۹۴۱) منتشر شد.
به طور كلي، روحيه و شخصيت مارکس به گونهای بود که هرگز نمیتوانست از رويدادهای سياسی و نيز بازيگران سياسی کناره گيری کند. به عبارت ديگر، سالهای ۱۸۵۰ تا ۱۸۷۰ سرشار از فعاليتهای سازمانگرانه مارکس است. «بين الملل اول» که در اثر تلاشهای شبانه روزی مارکس در سال ۱۸۶۴ پايه گذاری شده بود، در سال ۱۸۷۶ منحل اعلام شد. پس از آن، مارکس همه زندگی خود را صرف نويسندگی و کار فکری کرد. بدون ترديد «سرمايه» مهمترين اثر مارکس است که تنها پس از مرگ نويسنده در سراسر اروپا مشهور شد. هنگامی که مارکس «سرمايه» را مینوشت، سرمايه داری هنوز در جهان به شيوه توليد مسلط تبديل نشده بود و تنها در چند کشور غربی رشد يافته بود. اما بسياری از پيامدهای رشد سرمايه داری در جهان، نظير دشواريهای سودجويی در انباشت سرمايه و بحران افزونه توليد اجتماعی در اين کتاب به روشنی مورد تحليل قرار گرفته است. يکی از ويژگيهای کتاب «سرمايه» که نشانه روحيه و شخصيت هميشگی نويسنده آن است، قرائت انقلابی و دل بستگی عميق به رسالت « تغيير جهان» و نه تنها « تفسير جهان» است. اين رويهای است که مارکس همه عمر برای آن میسوخت و انگيزه و محرک پايدار زندگی او بود. اما بايد بيان داشت که دامنه نفوذ مارکس در ايام زندگی او نه تنها در ميان جنبش کارگری، بلکه حتی در دنيای روشنفکران نيز چندان وسيع نبود و بسياری از آثارش، حتی معروف ترين آنها يعنی « سرمايه» بطور کامل تا آن زمان منتشر نشده بود. تنها جلد اول سرمايه در سال ۱۸۶۷ تحت نظر نويسنده و به ويراستاری همسر مهربانش انتشار يافت.
بطور کلی، نگاه عمومی مارکس به انسان و جامعه کاملا تحت تاثير انديشه کليدی او درباره پيکار طبقاتی است. وي اصولا به شاهکارهای ادبی و هنری دورانش اهميت نمیداد و حتی با آثار نويسندگان بزرگ دوران خود مثل فلوبر، ملويل، ايبسن و ادگار آلن پو آشنايی ژرفی نداشت. مارکس انسان را موجودی طبقاتی و از پوست و گوشت و استخوان ميداند و با ديگر ابعاد و نيازهای روحی، درونی و فرهنگی او کار زيادی ندارد. نگرش او به جامعه و نهادهای آن مانند دولت، جامعه مدنی، قرارداد اجتماعی و غيره نيز تحت تاثير نگرش طبقاتی او قرار دارد. لذا بسياری از اين مفاهيم و مقولات سياست مدرن و در رأس آن، انديشه آزادی و دمکراسی دغدغه ذهنی او نبوده اند. اما پرسش محوري مارکس، تضادی بود که ميان مناسبات توليدی سرمايه داری از يک سو و رشد نيروهای توليد از سوی ديگر وجود داشت. به باور او، اين تضاد نه تنها محرک تاريخ است، بلکه منجر به محو کامل جامعه سرمايه داری نيز خواهد شد.
سالهای پايانی زندگی مارکس کم و بيش مانند سابق، سخت و اندوه بار گذشت. وضع وخيم مالی، مشکلات خانوادگی، بيماری افسردگی و عصبی همسرش، و همچنين بيماری ريوی مزمن خود او که با دل درد و بواسير همراه بود، گوشهای از مصيبتهای زندگی شخصی او را نشان ميدهد. انديشمندي که با ايدهها و زندگی خود، حتی سالها پس از مرگش جهان را به لرزه انداخت. سرانجام در١٤ مارس ۱۸۸۳ ديگر از خواب آرام بعد از ظهری برنخاست و بی صدا و ساکت به خواب ابدی فرو رفت. مارکس در قبرستانهايگيت لندن مدفون شد.
ابوبکر محمدبن حسین (یا حسن) کرجی
یکی از شگفت انگیزترین سکوت های تاریخ علم، نادیده انگاشتن نام دانشمندی برجسته در دانش ریاضی و زمین شناسی است که همروزگار با ابوریحان بیرونی، زکریای رازی و پورسینا می زیسته و 32 سال پیش از ابوریحان زندگی را بدرود گفته، اما کسی او را به اندازهی آن سه تن نمی شناسد!
این ریاضیدان و زمین شناس و مهندس بزرگ «ابوبکر محمدبن حسین (یا حسن) کرجی» دانشمند ایرانی قرن چهارم و پنجم هجری است که اطلاع دقیق از سال تولد وی در دست نیست. کرجی از مردم شهر کرج در نزدیکی تهران بوده و تحصیلات خود را در شهر ری که آن زمان مرکز دانشمندان اسلامی بوده است به اتمام می رساند و سپس برای آشنایی با دانشمندان دیگر و تحصیلات تکمیلی به بغداد سفر می کند و در کرخ بغداد ساکن می شود.
در تاریخ او را با نام کرخی هم شناخته اند که این مساله یک اشتباه بزرگ تاریخی است. اصل این اشتباه تاریخی از آنجاست که «فرنتس وپکه» در سال 1825 میلادی به نسخه ای خطی از کتاب الفخری تالیف کرجی دست یافت و چون در کتاب مذکور محل تحصیلات تکمیلی کرجی، کرخ ذکر شده بود وپکه هم او را کرخی نامید و در کتابی که به تفسیر الفخری نوشت در این کتاب نام او را ابوبکر کرخی ذکر کرد. کتاب وپکه نظر به اهمیتی که داشت بین مورخان ریاضی معروف شد و از آن پس همه مورخان نسبت ابوبکر محمد بن حسین کرجی را به صورت کرخی نوشتند تا اینکه در سال 1934 میلادی دانشمند ایتالیایی «لوی دلاویدا» طی مقاله ای اثبات کرد که این ریاضیدان کرجی است و یک ایرانی است نه عراقی. پس از انتشار این مقاله که مورد قبول محققان واقع شد، همه مولفان از آن پس نام او را در زمره دانشمندان ایرانی می نویسند.
کرجی در بغداد در زمان تصرف این شهر توسط آل بویه به تحصیل مشغول بوده و با فرزند «عضدالدوله دیلمی بهاءالدوله» و وزیر وی ارتباط برقرار می سازد و حتی کتاب خود «الفخری فی صناعه الجبر و المقابله» را به نام «فخر الملوک» وزیر بهاء الدوله تالیف می کند. کرجی در حدود سال 403 ه. ق به زادگاه خود کرج باز می گردد و کتاب «انباط میاه الخفیه» (استخراج آبهای پنهان زمین) را به نام «ابوغانم معروف ابن محمد» وزیر دانشمند ایرانی تالیف می کند.
در ریاضیات و هندسه، کرجی بیش از آنکه مرتبط با سنتهای هندسی یونانی بوده باشد بیشتر با ریاضیات شرقی میانه، که خوارزمی نیز بدان گرایش داشته، ارتباط داشته است. در جبر، کرجی پا را از خوارزمی نیز فراتر میگذارد و خویشتن را فقط به معادلات جبری درجهی دوم محدود نکرده بلکه به معادلات از درجات بالاتر نیز میپردازد.
نخستین جوابهای جبری و عددی (مثبت) برای معادلات از نوع ax+bx را کرجی تعیین کرده است. در ارتباط با این معادلات بوده که وی به اعداد اصم (گنگ) برخورد کرده و در اینجاست که نوآوری اندیشهی وی به منصهی ظهور رسیده است.
متاسفانه در ایران هیچ منبع مهمی از کرجی وجود ندارد، فقط چند میکروفیلم از آثاری منسوب به کرجی در دانشگاه تهران موجود است. نخستین کتاب کرجی «الفخری فی صناعه الجبر والمقابله» است. این کتاب از جهت تاریخ ریاضیات مهم است زیرا علاوه بر اینکه بسیاری از مطالب آن در زمان خود نو و تازه بوده است، با شرح چگونگی محاسبات جبری آغاز شده که در کتاب های جبر پیش از وی دیده نشده است. چندین نسخه خطی از این کتاب در پاریس، استانبول و قاهره موجود است. دومین کتاب این دانشمند «الکافی فی الحساب» است. بر این کتاب دو شرح نوشته شده است که نسخ خطی هر دو شرح آن و اصل کتاب در کتابخانه های استانبول و کشور آلمان موجود است.
سومین کتاب کرجی که باز هم یکی از تالیفات مهم تاریخ علم ریاضیات است، «البدیع فی الحساب» است. این کتاب نشان دهنده نمو و پیشرفت علم جبر تا اوایل سده پنجم نزد دانشمندان مسلمان است. مقدمه آن توسط دلاویدا به ایتالیایی ترجمه شده است. چهارمین کتاب این دانشمند «علل حساب الجبر و المقابله» است که این کتاب هم مشتمل بر 5 باب در مورد ضرب مجذورات، جذرها و جمع و اعمال دیگر روی آنها است. اصل این کتاب در آنکارا و آکسفورد نگهداری می شود که نشان از فهم ریاضیات این دانشمند در فراتر از زمان خود دارد. پنجمین کتاب کرجی «مختصر فی الحساب المساحه» است که اطلاعی از مطالب مورد بحث کتاب در دست نیست و طبق گفته بروکلمان ریاضیدان، یک نسخه از اصل این کتاب در کتابخانه اسکندریه مصر موجود است. ششمین تالیف این ریاضیدان، «الاجذار» نام دارد که از این کتاب فقط عکس هایی در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران موجود است. هفتمین اثر کرجی را خود وی «حساب الهند» نام نهاده که در کتاب «بدیع فی الحساب» خودش به آن اشاره کرده، ولی نسخه ای از آن به دست نیامده است. هشتمین اثر وی «المسائل ولاجوبه فی الحساب» است که در مورد مسایلی در علم حساب و جبر و جواب های آنها است که نسخه اصلی این کتاب هم در پاریس نگهداری می شود.
نهمین کتاب وی «العقود و الابنیه»، که تنها نامی از آن مانده است. این کتاب دربرگیرندهی گفتارهایی پیرامون خانه سازی، پل سازی، قلعه سازی، و کندن کاریز و . . . بوده است. دهمین اثر و بزرگترین شاهکار کرجی کتاب «انباط میاه الخفیه» (استخراج آبهای پنهان زمین) است. کرجی در این پژوهش ارزنده پیرامون دیدههای خود در بسیاری از شهرهای ایران همچون ساوه و اصفهان گفتگو میکند و همچون بسیاری از دانشمندان ایرانی به آموزههایی از دانش زمین میپردازد که برخی از آنها چندین سده پس از او از زبان دانشمندان اروپایی شنیده شد : کرویت زمین، قوهی جاذبه، قوانین تعادل و حرکت. اما بی گمان برترین نگرش های علمی کرجی در این کتاب پیرامون شناخت گونههای خاک و زمین و آبهای زیرزمینی است.
پروفسور مهدی فرشاد دربارهی آبشناسی کرجی مینویسد : «کرجی را نه فقط دانشمندی در علوم ریاضی، هندسه و مکانیک بلکه میتوان چهرهی تابناک در تاریخ مهندسی ایران و جهان به شمار آورد. در زمینهی پیدایش آب های زیرزمینی و طریق استخراج آب های زیرزمینی، کرجی تئوریها و روشها و اختراعات بدیعی داشته است. کرجی جریان آب را از نقطهای به نقطهی دیگر به وجود اختلاف سطح بین دو نقطه وابسته میدانست.»
از نوشتههای کرجی در این کتاب چنین برمیآید که او پیرامون ویژگیهای فیزیکی خاک و کاربرد مهندسی آن نیز دانش فراوانی داشته است. برای نمونه او از راه بهرهوری از خاک رس برای آب بندی و ساختن «سدهای خاکی» و نیز «روشهای فشرده کردن خاک» سخن رانده است. همچنین گفتار کرجی در جایی دیگر کتاب نشانگر آشنایی او با قوانین هیدرولیک است.
کرجی همچنین در ساختن روشها و ابزارهای اندازهگیری نیز جایگاه والایی را در تاریخ مهندسی داراست. او در کنار بررسی ابزارهای اندازهگیری درازا(طول)، بلندا (ارتفاع)، زاویه و دستورهای نقشه برداری و گزینش راه قنات، اختراعهای خود را که دربرگیرندهی تراز و چند وسیلهی اندازه گیری دیگر است، بررسی میکند. کرجی سطح تراز و آنچه را که امروزه در گونهای از نقشه برداری با نام «ژئوئید» میشناسیم، به خوبی میشناخته، زیرا بر این باور است که اگر زمین، درست کروی شکل، و بدون پستی و بلندی باشد، آب در آن جریان پیدا نمیکند و اگر سطح آب بالاتر از خشکی باشد، زمین همچو دریای یکسانی میشود و یا اگر سطح آب پایینتر از خشکی باشد، آب در دل زمین بدون جریان خواهد بود و در هر دو گونهی یاد شده، سطح آب و خشکی همراستا میباشند.
حدود 30% کتاب استخراج آبهای پنهانی به نقشه برداری اختصاص دارد. به احتمال قوی کرجی نخستین کسی است که نقشه برداری زمینی را مطرح کرده است. وی برای هدایت راستا و شیب کف قنات روشهایی ارائه کرده که از نظر اصول ریاضی درست منطبق بر آن چیزی است که امروز در نقشه برداریهای زیرزمینی اجرا میشود و تفاوت اندک آنها در اجرا، به دلیل ابزارهایی مثل تئودولیت است که در آن زمان موجود نبوده است.
در کتاب های فارسی که نام کرجی در آن درج شده نیز اطلاعات زیادی در مورد نحوه و چگونگی زندگی وی درجه نشده است، اما آنچه مشهود است این است که کرجی با تالیف بیش از 10 کتاب در تاریخ زندگی علمی خود که مشخص نیست چند سال بوده، شخصی پرکار و پرتلاش بوده است.
از نظر ریاضیدانان بزرگ جهان، کارهای کرجی بدان علت اهمیت دارد که نشان دهنده تنها نظریه مربوط به محاسبات جبری در میان مسلمانان است. وی تاثیرگذارترین دانشمند مسلمان در علم ریاضیات بعد از خوارزمی بود. رهیافت جدید وی به همت پیروان و جانشینان او و ساموئل بسط یافت. آثار وی بر ریاضیدانانی چون «لئوناردو فیبوناتچی» ایتالیایی و «لوی بن گرسون» تاثیر زیادی داشته است.
وجود نام این دانشمند ریاضیدان به مدت دو دهه در دایره المعارف علوم نیویورک نشان از شهرت جهانی این مرد بزرگ دارد که متاسفانه در کشور ما ناشناخته مانده است. آنچه مسلم است کرجی یکی از هزاران دانشمند بزرگ ایران زمین بوده است که امروزه حتی از مدفن وی نیز اطلاعی در دست نیست.
لرد کلوین
سال 1824 میلادی، ویلیام تامسون، که بیشتر با نام لرد کلوین مشهور است، دیده به جهان گشود.
جان توزو ویلسون
یک ژئوفیزیکدان و زمین شناس کانادایی بود که به خاطر مشارکت و سهم انکار ناپذیرش در انگاره زمین ساخت صفحه ای تحسین جهانی را برانگیخت.
وی عقیده داشت لایه های صلب خارجی زمین که از پوسته و قسمتی از گوشته بالایی تشکیل شده و سنگ کره نامیده می شود به قطعات یا صفحات زیادی شکسته شده و آزادانه بر روی سست کره حرکت می کنند. وی به عنوان نمونه ای برای نظریه اش جزایر هاوایی را مثال زد، جایی که به عنوان یک صفحه زمین ساختی درطول اقیانوس آرام گسترده شده است و به آرامی به سمت شمال غرب و بر روی یک نقطه داغ گوشته ای ثابت، در حال حرکت است و یک ردیف از آتشفشان ها را به دنبال هم پدید آورده است. ویلسون همچنین مبدع ایده گسل های تبدیلی می باشد. این گسل ها یک نوع از مرزهای اصلی صفحات زمین ساختی می باشند که در امتداد آنها دو صفحه به صورت افقی از کنار یکدیگر عبور می کنند (مانند گسل سن آندریاس).
ویلسون در 24 اکتبر 1908 از یک خانواده مهاجر اسکاتلندی در اوتاوای کانادا به دنیا آمد. وی اولین دانشجوی رشته ژئوفیزیک در کل کانادا بود که از کالج ترینیتی در دانشگاه تورنتو در سال 1930 فارغ التحصیل شد.
وی مدارک متنوع دیگری را نیز از کالج سنت جان در دانشگاه کمبریج دریافت کرد. دوران اوج تحصیلات آکادمیک وی زمانی بود که دکترای زمین شناسی را در سال 1936 از دانشگاه پریستون دریافت کرد. بعد از کامل نمودن تحصیلاتش وی برای خدمت در جنگ جهانی دوم به ارتش کانادا فراخوانده شد و درنهایت با درجه سرهنگی از ارتش بازنشسته شد. وی عضو انجمن سلطنتی کانادا و انجمن های سلطنتی لندن و ادینبرو بوده است. ویلسون ریاست کالج اریندیل در دانشگاه تورنتو را نیز به عهده داشته است. او مدال اوینگ و مدال بوچر را از اتحادیه ژئوفیزیک امریکا و مدال پنروز را از انجمن ژئوفیزیک امریکا و مدال وگنر را از اتحادیه اروپایی ژئوفیزیک، مدال ولاستون را از انجمن زمین شناسی لندن و جایزه وتلسن را از دانشگاه کلمبیا، مدال قرن کانادا و یکصد و بیست و پنجمین مدال سالیانه کانادا را به پاس فعالیت های ارزنده اش دریافت نمود.
وی در 15 آوریل 1993 در تورنتو کانادا درگذشت. اتحادیه ژئوفیزیک کانادا جایزه ای با عنوان " مدال جان توزو ویلسون" را به افتخار وی به دستاوردهای ارزشمند دانشمندان ژئوفیزیک اهدا می نماید.
آندریا موهوروویچیک
وی در 23 ژانویه 1857 در روستای ساحلی ولوسکو اطریش متولد شد. پدر وی آهنگر و سازنده لنگر کشتی بود. آندریا تحصیلات ابتدایی خود را در روستای محل تولدش گذراند و برای ادامه تحصیل به دبیرستانی در شهر مجاور رفت. وی در سن 15 سالگی به زبان های ایتالیایی، انگلیسی و فرانسوی احاطه کامل داشت و بعدها آلمانی، لاتین و یونانی را نیز آموخت.
او تحصیلات دانشگاهی خود را در ریاضی و فیزیک در دانشگاه فلسفه پراگ در سال 1875 و زیر نظر یکی از استادانش پروفسور ارنست ماچ، به پایان رساند. وی فعالیت خود را در سال 1879 با آموزگاری در دبیرستان زاگرب و دبیرستان اوسیک آغاز کرد. در اول نوامبر 1882 آندریا آموزش را در مدرسه ملوانی باکار در نزدیکی ریکا آغاز نمود و 9 سال در آنجا ماندگار شد. کار در آن مدرسه برای آغاز فعالیت علمی وی بسیار مشکل بود. در آنجا بود که وی اولین تماس مستقیمش را با علم هواشناسی برقرار نمود. چیزی که او را جذب این علم کرده بود، یک ایستگاه هواشناسی در باکار بود. وی در سال 1887 کار ساخت دستگاه هایی را که خود طراحی کرده بود، برای مشاهده منظم و اندازه گیری سرعت افقی و عمودی ابرها آغاز نمود. وی پدر معنوی بسیاری از دانش آموزان فقیر و مستعد بود که آنها را برای ادامه تحصیل در مدرسه ملوانی سلطنتی در باکار انتخاب می کرد.
موهوروویچیک در سال 1891 بنا به درخواست خودش به دبیرستانی در زاگرب منتقل شد و از اول ژانویه 1892 به عنوان رئیس رصدخانه هواشناسی زاگرب انتخاب گردید. وی در این محل مشاهدات هواشناسی خود را ادامه داد و ایستگاه های هواشناسی را در کل کرواسی گسترش داد. آندریا به مشاهده و مطالعه پدیده های غیر طبیعی هواشناسی از جمله گردباد تورنادوی 31 مارچ 1892 در نوسکا که یک قطار باربری 13 تنی را به همراه 50 مسافر به فاصله 30 متر پرتاب کرده بود پرداخت و به طور همزمان به تدریس ژئوفیزیک و نجوم در دانشگاه ادامه داد. اطلاعات انباشته شده ی مشاهداتش از ابرها پایه خوبی برای رساله دکترای او پدید آورد. وی پایان نامه اش را با عنوان " مشاهدات ابرها، دوره های ابری روزانه و سالیانه در باکار" را در دانشگاه زاگرب ارائه نمود و در سال 1893 دکترای فلسفه را از این دانشگاه دریافت نمود.
در مارچ 1892 موهوروویچیک مشاهدات نجومی ستاره های عبوری از نصف النهار گریک را برای تعیین دقیق زمان آغاز نمود. در روزهای آغازین آپریل 1893 وی شبکه ای از ایستگاه ها را برای تعقیب طوفان ها تاسیس نمود. وی گردباد ویجور را در نزدیکی بازما در سال 1898 مطالعه نمود. در آغاز سال 1899 وی پروژه ای را برای تحقیق در مورد باد بورا و مهار انرژی آن آغاز نمود و در همان سال پناهگاه هایی را برای دفاع در برابر کولاک در ناحیه یاسکا ایجاد نمود. در 1893 وی عضو ناظر و در سال 1898 وی عضو دائم آکادمی علوم و هنرهای یوگسلاوی در زاگرب گردید.
در 1901 وی به ریاست هواشناسی کرواسی و اسلاونی منصوب شد و این اداره را از نظر پرسنل و تجهیزات به استانداردهای اروپا رساند. وی همچنین به مطالعه اقلیم زاگرب اقدام نمود و در آخرین مقاله اش در هواشناسی در سال 1901 به بحث در مورد کاهش دمای اتمسفری با افزایش ارتفاع پرداخت. در نهایت وی به تدریج مشاهدات و مطالعاتش را به سایر زمینه های ژئوفیزیک از جمله زلزله شناسی، ژئومغناطیس و ثقل سنجی گسترش داد.
وی به زلزله شناسی علاقه زیادی پیدا نمود. آندریا تعدادی زلزله نگار یافت که بعد از رویداد زمین لرزه 8 اکتبر 1909 دره کوپا با رومرکزی در 39 کیلومتری جنوب شرق زاگرب از کار افتاده بودند. وی توجه ویژه ای بر روی گسترش امواج لرزه ای با عمق کم در سرتاسر کره زمین نمود و پی برد که وقتی یک زمین لرزه رخ می دهد دو نوع موج طولی و عرضی با سرعت های مختلف درون خاک منتشر می شوند. وقتی که این امواج لرزه ای به مرز لایه هایی با جنس های مختلف می رسند، مانند نوری که به شیشه برخورد می کند، منعکس و منکسر می شوند. وی با بررسی داده های لرزه ای موجود در 12 ایستگاه لرزه نگاری به کمک همکارانش ثابت کرد که زمین از یک لایه سطحی تر بر روی یک هسته درونی تشکیل شده است.
موهوروویچیک با محاسباتش توانست ضخامت تقریبی لایه بالایی را 54 کیلومتر (امروزه مشخص شده است که ضخامت پوسته از حدود چند کیلومتر در کف اقیانوس ها تا حدود 70 کیلومتر در زیر بلندترین کوه ها متغیر است) تخمین بزند. وی در مطالعاتش اولین کسی بود که یک ناپیوستگی را بر مبنای تغییر سرعت امواج لرزه ای در بین پوسته و گوشته زمین در نظر گرفت که به نام ناپیوستگی موهوروویچیک یا "موهو" شناخته شد. وی که از 1893 تا 1917 موضوعات مختلفی از ژئوفیزیک و ستاره شناسی را در دانشکده فلسفه زاگرب تدریس می نمود، در سال 1910 مقام افتخاری پروفسور را دریافت نمود. سرانجام وی در سال 1921 بازنشسته و در 18 دسامبر 1936 درگذشت و در گورستان میروگوج زاگرب به خاک سپرده شد. زلزله شناس برجسته سوئدی ام. بس یکی از 13 محقق برجسته زلزله شناسی در دوره 1900 تا 1936 از شاگردان آندریا موهوروویچیک بوده است. به افتخار این دانشمند برجسته در سال 1970 یکی از دهانه های برخوردی در ماه با قطر 77 کیلومتر و در سال 1996 نام یک سیارک به شماره 8422 به نام وی نامگذاری شدند و تمبری به یادبود وی به چاپ رسید.
پروفسور مکنزی
ژئوفیزیک دان دانشگاه کمبریج است ودر دوره ای رئیس آزمایشگاه های بولارد بوده است. وی دانشجوی فوق لیسانس ادوارد بولارد بود.
وی مقالات بسیاری در موضوع زمین ساخت صفحه ای نگاشته و در سمینار ها ارائه کرده است. سایر کار های اخیر وی می توان به مقالاتی در مورد همرفت گوشته، تولید مواد مذاب، انبساط حوضه های رسوبی، و استفاده ی اصول اولیه مدل سازی در دگرشکلی قاره ها اشاره کرد.وی عضو انجمن سلطنتی بریتانیا است و در سال 2002 برنده جایزه کرافورد شده است. پروفسور مکنزی به دلیل مجاهدت های علمی اش در سال 2003 توسط الیزابت دوم ملکه انگلستان به مقام شوالیه نائل آمده است.
وی در سال 1942 در چلتنهام انگلیس به دنیا آمد. پدرش فرزند یک پزشک حاذق و متولد لندن و مادرش فرزند یک کارگر و متولد لیدز بود. وی دوران ابتدایی را در لندن گذراند و علاقه زیادی به ریاضی، شیمی و فیزیک از خود نشان می داد. معلم های او در افزایش این علاقه نقش بسزایی ایفا می کردند و شدت علاقه او به شیمی و فیزیک روز به روز بیشتر می شد. در دوران کودکی وی مادرش تاثیر شگرفی در علاقه او به زمین و ساختار های آن داشت. مادر او به نقاشی از ساختار ها و زمین شناسی بسیار علاقه مند بود. وی در ماخذ کتاب " زندگی های جدید، مناظر جدید" که کتاب درس استاندارد به شمار می رفت، لقب افتخاری معمار طبیعت را گرفته بود. در نهایت این مادر دن بود که قبل از پدرش ، که دوست داشت دن یک پزشک شود، تاثیر فراوانی بر روی زندگی و آینده وی داشت. مادرش پس از پشت سر گذاشتن سرطان سینه ، به سرطان تخمدان مبتلا شده و از دنیا رفت.
دن با دریافت یک کمک هزینه دانشجویی تصمیم گرفت برای یک سال در لندن مانده و به یک ریاضی دان تبدیل شود که ریاضی را به خوبی و حتی بهتر از ریاضی دانان کمبریج تدریس کند. در پایان سال یک بورسیه دیگر در ریاضی دریافت کرد و در همان زمان از نظر سیاسی هم بسیار فعال بود. وی در دوران لیسانس در کلاس های درس اساتیدی چون دیراک و هولی شرکت می جست و در حالی که وی می توانست یک شیمیست شود زمین شناسی را آغاز کرد. با علاقه و پشتوانه ای که وی در ریاضیات و فیزیک داشت و روی مکانیک کوانتومی در دوره ی لیسانس خود کار کرده بود اساتید وی تصمیم گرفتند تا وی را به ژئوفیزیک ترغیب کنند. وی دانشجوی فوق لیسانس تدی بولارد شد. وی تحقیق بر روی موضوع متغیر های ترمودینامیکی را به دن پیشنهاد کرد که با انجام تحقیق علاقه دن به این موضوع بیشتر شد که چه اتفاقی در درون زمین در حال رخ دادن است؟ و این موضوعی بود که در طول زمان اذهان را به خود مشغول کرده بود.
بر اساس آموزه های قبلی اش در مورد مکانیک سیالات و همکاری های نزدیک دانشگاه های کالیفرنیا و سن دیگوی امریکا با دانشگاه کمبریج دن تصمیم به دعوت از فریمن گیلبرت و والتر مونک برای همکاری در ادامه تحقیقاتش گرفت. آنها سرمایه زیادی را به این تحقیق تزریق کردند و نیروی دریایی امریکا نیز که به اقیانوس شناسی در دریاهای عمیق بسیار علاقه مند بود از این طرح استقبال کرد و دن به عنوان مسئول این طرح به امریکا سفر کرد. در عرض شش ماه تحقیقات گسترده ای انجام و مقالاتی منتشر شد اما با شروع جنگ ویتنام وی به انگلیس باز گشت و در کمبریج مشغول به نگارش رساله دکتری خود شد و در سال 1966 آن را ارائه داد. وی با بررسی های بیشتر و تصحیح رساله دکتری خود آن را در سال 1967 منتشر ساخت.
وی مطالعاتش را در مورد دینامیک سیالات و پلیت تکتونیک، حرکت قاره ها و لرزه شناسی با توجه به آموخته های ریاضی و فیزیک دوره لیسانس خود ادامه داد. در سال 1967 مقاله ای را به همراه باب پارکر در مجله نیچر به چاپ رساند.وی در سال 1968 سفری به اقیانوس هند داشت و آنومالی های مغناطیسی در کف اقیانوس یافت که درست در زمان حرکت روبه شمال هند و برخورد آن با هیمالیا شکل گرفته بودند. این تحقیقات در ژورنال ژئوفیزیک انجمن ستاره شناسی سلطنتی در سال 1971 به چاپ رسید. این تحقیق برجسته و عظیم باعث شد تا وی از یک دانشجوی فوق لیسانس ناشناخته به یک دانشمند بزرگ فقط در عرض دو سال تبدیل شود. معاشرت با اساتید برجسته و مقام استادی در دانشگاه منچستر ادامه روند موفقیت های دن مکنزی در چهار سال دیگر بود. اما علاقه وی به دانشگاه کمبریج و آرزوی وی به استادی در این دانشگاه وی را به ادامه تلاشش ترغیب می کرد. در سال 1971 و بعد از ازدواج به استادی دانشگاه کمبریج رسید و به ادامه تحقیقاتش در پلیت تکتونیک ادامه داد.