دعای مادر
بود ، تازه استخدام شده بودم ، علاوه بر خانواده خود ، را نیز سرپرستی می کردم . دریافتی ام ( حدود 20000 تومان ) ، کفاف و بدهی های منزلم را به سختی می داد و را با مشکلات زیادی تامین می کردم . اما با این حال ، در جایگاهی بس رفیع قرار داشت که تامین زندگیش در حد مقدور ، برایم رضایت قلبی و لطف خداوندی بود .
شرایط زندگی ، ماشین دست دومی خریدم ، با تومان نقد ( وام ) و دیگر با یک دو ماهه که از یکی از اقوام گرفته بودم .
بسرعت سپری می شد و موعد چک فرا رسید . فقط توانسته بودم از چک را با قرض کردن و کارهای جانبی ام ( در روزهای پنج شنبه و جمعه ) فراهم کنم . فروشنده ماشین ، که یک بنگاهی بود ، را به من مهلت داد . نمی دانستم چه باید بکنم ؟ باقیمانده ، قولی بود که کسی باید تامین می کرد و متاسفانه خلف وعده کرده بود .
در حالی سپری کردم ، که فقط به فکر چکی بودم که برایم داده بود و البته آبرو و اعتبار ایشان .
تاکنون پیش کسی دست دراز نکرده بودم ، اما هیچ گاه هم ، دست کسی را رد نکرده بودم .
و هوا هم بسیار سرد ( چرا که زمستان بود ) ؛ دو سه روزی بود که را ندیده بودم ؛ به خانه اش رفتم ، البته نه برای اظهار ناراحتی و یا درد دل ؛ چرا که اصلا عادت ندارم ، مشکلاتم را برای کسی ، بخصوص مادرم بیان کنم .
شدم ، بسیار سرد است ؛ ،
: " بدلیل پرداخت نکردن قبض گاز ، دیروز آنرا قطع کرده اند ."
بسیار ناراحت شدم ؛ می دانستم که اخلاقش طوریست که تا مجبور نشود ، نیازهایش را به کسی نمی گوید ( چرا که تمام را ، به تنهایی ، با روی پای خود ایستاده بود و خرج زندگی خود و فرزندانش را تامین کرده بود .)
نگفتم ؛ قبض را گرفتم ، بود ، دست کردم در جیبم ، تنها پول داشتم که باید برای منزل و فرزند کوچکم ، نیازهایی را تهیه می کردم ؛ با آن حال ، پول را به دادم تا پرداخت نماید .
می دانست وضعیت مالی خودم هم خوب نیست ، ولی با اصرار من قبول کرد ، و مانند همیشه :
" من که کاری برایت نمی توانم بکنم ، ولی از خدا می خواهم ، هیچ گاه درمانده نشوی و دستت جلوی کسی دراز نشود . "
شده بود ، به خانه خودم برگشتم ،( کسی خانه نبود ) ، نماز خود را خواندم و در حالیکه از وضعیت شب گذشته ، از یک طرف و مشکل فردای خودم ، از طرف دیگر ، بود و کسی را که از او درخواست کمک کنم ، نداشتم ، دراز کشیدم .
بسرعت سپری می شد ، تا آنکه فکر می کنم نیمه های شب بود که .
به یک باره ، از خواب بیدارم کرد ؛ زنگ بود ، جواب ندادم . دوباره زنگ خورد ، به سمت تلفن کشیدم ، مباد ، باشد و مشکلی پیش آمده باشد .
را برداشتم ، " آقا مسلم " بود ، ( که بعضا مراودات مالی داشتیم ) .
احوال پرسی کرد ، با اخم : این موقع شب ، چه وقت زنگ زدن ؟ :
" هست ، دو ماه پیش یک وام گرفته بودم و چون نیاز نداشتم به داداشم دادم ، ، پول را برگردانده ؛یک دفعه به یاد تو افتادم ، با خود گفتم ، بپرسم اگر احتیاج داری به تو بدهم ، در غیر این صورت فکری دیگر بکنم . "
، خواب می بینم و یا حقیقتی رخ نمایانده بود ، انگار تمام سنگینی که بر دوش خود احساس می کردم ، برداشته شده بود ، :
" بخدا قسم ، تو را فرستاده است ، و مستجاب شد . "
: چه شده ؟
: مهم نیست ، بعدا برات تعریف می کنم ، فقط فردا صبح ، را به فلان حساب واریز کن .
آن ، خداحافظی کردیم ، و من در حالیکه ، چیزی جز را در اعماق وجود خود احساس نمی کردم ، به خواب رفتم .
محمد صالحی 5 / 2 / 91 http://mahsan.parsiblog.com/