خاطرات همسران شهدا و جانبازان
عقدمان را خانه دايي گرفتيم. بعد حسن برگشت اهواز، قرار بود دورهاش كه تمام شد بيايد تهران كه عروسي كنيم اما خيلي طول كشيد و صبر من تمام شد. گفتم ميروم اهواز، پدرم قبول نميكرد. ميگفت: بدون رسم و رسوم؟ و من ميگفتم: جشن كه گرفتيم، چند بار لباسعروس و خنچه و چراغاني، حسن هم مرخصي نداشت. نميتوانست بيايد. وقتي دختر عمو گفت: خودم عروسم را ميبرم، اصلاً چه كسي مطمئنتر از مادر شوهرش؟ پدر نرم شد. جهيزيه نخريدم فقط يك چمدان گرفتم و پدر پول جهيزيه را نقد داد دستم. ـ سال 1342 زندگي ما رسماً شروع شده بود. صبحها حسن ميرفت پادگان و من سرم را با غذا پختن و بافتنيبافي گرم ميكردم. ـ افشين اذان ظهر به دنيا آمد. لاغر و بلند قد بود با دستهاي كشيده. اسمش را پشت قرآن نوشتيم علي. حسن اسمش را گذاشت افشين، اسم يكي از سردارهاي قديمي ايراني. ميگفت: پسرم قد و بالاي يك سردار را دارد. ـ اصلاً اهل ناز كشيدن نبود. وقتي مريض ميشدم، گرمكن ميآورد و ميگفت: حسابي بدو نرمش كن حتماً خوب ميشوي؟... امين كه به دنيا آمد ديگر فهميده بودم كه سر تكان دادنش نگاهش و لحنش يعني چه؟ وقتي ميگفت: زنگ ميزنم تا مادرم بيايد ديگر نبايد تنها باشي، يعني خيلي خوشحالم يعني خيلي براي من عزيزيد. ـ تابستان دزفول، جهنّم ميشد، زنها و بچهها ميرفتند شهرهاي خودشان. فقط مردها ميماندند. از آسمان آتش ميباريد اما من نميرفتم؛ ميماندم تا حسن مرخصي استحقاقياش را بگيرد با هم بياييم تهران. ـ سال 1357 استعفايش را نوشت تا رودرروي مردم نايستد. اما يكباره روي دستش غده بزرگي سبز شد. دكترها گفتند: «آرنجت آب آورده بايد عملش كنيم» حسن بستري شد بيمارستان ارتش و درست شب بيست و دوم بهمنماه دستش را عمل كردند. بعد از انقلاب حسن را بردند بازجويي و يك روز نگهش داشتند. سؤال و جوابهايي كرده بودند مثل گزينش، خلاصه قضيه حل شد. ـ دلش نميخواست هيچ كدام چاق و تنبل باشيم، از پرخوري و چاقي بدش ميآمد. من عادت داشتم غذا را بچشم. يك بار از جلوي آشپزخانه رد شد، داشتم غذا را ميچشيدم يك كلمه گفت: خوشمزه است؟ همين. يعني ريز ريز غذا نخور عادت ميكني. هنوز هم تا قاشق را بلند كنم كه غذا بچشم، ياد حرفش ميافتم؛ خوشمزه است؟ و قاشق را ميآورم پايين. ـ اهل حرف زدن نبود. بچهها را هم نصيحت نميكرد. مينوشت روي كاغذ و ميزد بر ديوار. روي يك مقوا نوشته بود كم بگو، كم بخور، كم بخواب و زده بود بالاي تخت بچهها. ـ همهي حقوقم را نذر سلامتي حسن كرده بودم. از آن به بعد هميشه حقوقم، هر چه داشتم نذر سلامت حسن بود. حالا ديگر زياد نذر نميكنم. حسن كه رفت نذر و نيازهاي من هم تمام شد. ديگر چيزي ندارم كه دلواپس باشم. نذرها مال حسن بود كه نيست. ـ از جبهه كه برميگشت، هر بار لاغرتر شده بود و موهايش سفيدتر. مرخصيهايش خيلي كوتاه بود. اما وقتي ميآمد، حتماً زيرزمين ساختمان را كه مال پنج خانواده بود تميز ميكرد اگر چيزي خراب شده بود درست ميكرد.... دخترم افرا را جور ديگر دوست داشت. پسرها امين و افشين بودند، اما افرا را صدا ميكرد افرا خانم. ماههاي آخر بود. شايد هفتههاي آخر. سر ميز صبحانه كلي صحبت كرده بوديم. حسّ عجيبي داشتيم. آخرسر به حسن گفتم: احساس ميكنم حالا اگر شهيد بشوي من آمادگياش را دارم. يك دفعه صاف نشست و خيره شد به من و من نفهميدم چهطور اين حرف را زدم. ـ انگشتر فيروزه برايش خريدم. دلم ميخواست حلقهاي در دستش ببينم و اين را خريدم. وقتي برايم آوردند، خوني بود. شستم گذاشتم توي جانمازم. سر هر نماز دستم ميكنم. ـ سال 1362 فرمانده قرارگاه حمزه بود. افشين هم بايد ميرفت سربازي. گفتم: هواي بچهمان را داشته باش. گفت: اگر من پارتي افشين باشم، ميفرستمش بدترين و سختترين جايي كه ممكن است؛ چون با سختي آدم ساخته ميشود. پس بهتر است پارتياش خدا باشد نه من. ـ پرسيدم: كجا؟ كدام بيمارستان. تهران يا اروميه؟ برادرم گفت: هيچ كدام، حسن آقا شهيد شده كيفم را بالا بردم و كوبيدم توي سرم و زانوهايم خم شد. نشستم كف اتاق. كمرم راست نميشد. وقتي ديدمش سفيد مهتابي شده بود. تازه اصلاح كرده بود. چشمهايش باز بود. تفنگ را به زور از دستش در آورده بودند. اگر سوراخ روي قلبش نبود ميگفتم خوابيده. گوشهي لبهايش چين خورده بود. درد داشت. آنقدر به خطوط صورتش، حالت لبهايش دقت كرده بودم كه فهميدم چه معنايي دارد. به پسرها گفتم: كف پاي بابا را ببوسيد. پاي بابا خيلي خسته است. بعد هم يك پروانه آمد نشست روي پيكر حسن. بعد پرواز كرد و با حسن آمد و آمد تا قبر. ـ لباسهاي خونياش را پسرها شستند و من همهي آنها را تميز و مرتّب در كمد نگه داشتهام. ـ حالا سالهاست كه از رفتن حسن ميگذرد؛ مينشيند و عكسها را جلويش ميچيند نگاهش ميكند و بر تنهاييش فكر ميكند. بچهها هستند اما حسن نيست...
***تازه ازدواج كرده بوديم، كه محمد ساعت 2 نيمه شب مجروح به خانه بازگشت. دلم ريخت. جوان بودم و هزاران آرزو براي زندگيام داشتم. اما محمد مدام يا در جبهه بود يا اگر به شهر بازميگشت تركشي سربي هديه ميآورد. نميتوانست درست بنشيند، به حالت نشسته نمازش را خواند. اما هنوز حالش بهتر نشده بار سفر بست...
هرچه اصرار كردم بمان، قبول نكرد. پدرم گفت: «همسرت حامله است حداقل اينها را از ياد نبر. در فكر اينها هم باش... محمد آرام و خونسرد پاسخ داد: «رفتن دست خودم است.» اما آمدن دست خداست. سعي ميكنم زود به زود بيايم...
***به اصرار دوستان و برادرش براي مدتي مسئوليتي را در شهر پذيرفت و ماند. خيلي خوشحال بودم تا اينكه يك شب آمد و كنار اتاق نشست. احساس كردم دلتنگ جنگ است... پرسيدم: « چهطوري؟» چه كار ميكني. از كارت راضي هستي. بدون مقدمه گفت: «فردا عازم اهواز هستم» بند دلم پاره شد. ادامه داد، ميروم جبهه! اينجا را ميدهم به كساني كه لايقش باشند. من فرزند جبهه هستم و بايد بروم... ديگر هيچ نگفتم. محمد رفت و باز هم تنهايي فضاي خانه را احاطه كرد.
*** زندگي ما ساده و محقر بود، اما من اين سادگي و محبت بيدريغ محمد را دوست داشتم. وقتي خانه ميآمد اول به سراغ مادرش ميرفت. كمي در كارها به او كمك ميكرد و بعد به من و فرزندش ميرسيد. يادم نميآيد در طول زندگي مشتركمان يكبار با من تند صحبت كرده باشد.
*** پسرمان روز تولد امام رضا (ع) متولد شد. پرسيدم: «اسمش را چي بگذاريم؟» گفت: رضا
هر وقت دعاي كميل ميخوانم جملهي سريعالرضا، مرا چند دقيقهاي مبهوت خود ميكند. دلم ميخواهد او را رضا صدا بزنم.
*** همهجا به فكر ما بود. يكبار هنگام ظهر رفت منزل برادرش. هرچه اصرار كردند چند لقمهاي با آنها غذا بخورد قبول نكرد. گفت: «اين غذايي كه تو ميخواهي من اينجا بخورم بگذار داخل يك پلاستيك تا ببرم، با زن و بچهام بخورم.
*** برخلاف اكثر والدين كه آرزو دارند فرزندشان دكتر و مهندس باشند، او اعتقاد داشت: دلم ميخواهد پسرم در آينده يك آدم سالم باشد. يك آدم متدين. در آينده براي جامعه مفيد باشد؛ به مردم خدمت كند.
*** تصميم گرفت ما را هم به اهواز ببرد. يكي از خانههاي مقر عمليات كربلاي 5. همه شگفتزده او را نگاه ميكردند. گفت: «باخودم عهد و پيمان بستهام كه تا آخر بايستم يا جنگ تمام ميشود يا من شهيد ميشوم. خانوادهي من كه از خانوادهي امام حسين (ع) بالاتر نيستند. چه اشكالي دارد اينها يك هزارم سختيهايي كه آنها ديدهاند؛ تحمل كنند. ميخواهم حتي رضا كوچولوي خودم را بياورم خط تا صحنهي گرم جنگ را احساس كند. اما من در مقابل مخالفت ديگران ايستادم و گفتم: «اگر قرار است كشته شويم چه بهتر كه آنجا و در كنار هم باشيم.»بالاخره همگي به آنجا رفتيم اما حضور ما در منطقه هيچ تأثيري در طول مدت ديدار ما با محمد نداشت. او همانطور مثل قديم فقط براي سركشي به سراغمان ميآمد.
*** علاقهي زيادي به رضا داشت. صبح بعد از نماز هميشه با او بازي ميكرد. مدام سفارش ميكرد: «از فرزندم مواظبت كن؛ دوست دارم فرزندم فردي مؤمن و متقي بار بيايد و در امر تحصيل علم و دانش كوشا باشد. سعي كن خوب تربيتش كني. تا بتواند راه شهدا را ادامه بدهد. بعد از من هم هر راهي كه بهتر ميداني همان را انتخاب كن. ولي مواظب بچه باش. تمام اين حرفها، آتش بر جانم ميزد. ولي محمد راست ميگفت او اهل ماندن نبود و خيلي زود از ميان ما رخت بربست و من ماندم و تكليفي كه او بر دوشم گذاشته بود.
منبع:كتاب همسفرشقايق - صفحه: 241
***دلم پر ميكشيد براي ديدنش، اما او آمادهي رفتن بود. به من گفت: «برگرد»، گفتم: «نميخواهم، همينجا ميمانم تا با هم برگرديم.» رضايت نداد، او پر پرواز يافته بود، و من مصرانه ميخواستم همانجا بمانم. بهانهاي براي بازگشت من نداشت. چند لحظه سكوت كرد و بعد گفت: «خانمي كه قرار است چند ماه ديگر فرزندي به دنيا بياورد، تهديدات جنگندههاي عراقي برايش خطري جدي است. همان لحظه پي بردم كه او نميخواهد مثل زنان ديگر آن پايگاه خبر شهادتش را در غربت بشنوم. دلش ميخواهد كنار خانوادهام باشم. من به زادگاهم بازگشتم و او فارغ و سبكبال پر كشيد.
*** آرام بودم اما نگران. از خواب كه برخاستم، وحشتي عميق سراپاي وجودم را فرا گرفت. چه بار سنگيني را پذيرفتم. چرا؟ و تمام آن رؤياي شيرين از مقابل چشمانم گذشت. چه پاك بود و روحاني آن مرد سبزپوش كه از من ميخواست مسئوليتي را به دوش بگيرم و من مدام ابراز عجز و ناتواني ميكردم و بالاخره آن سوار آسماني، به وعدهاي الهي نويد داد و من در مقابل عظمت حق سر فرود آورده و با آرامش اين مسئوليت بزرگ را پذيرفتم.
*** هنوز هم وقتي خاطرات صمد را مرور مي كنم بدنم ميلرزد. شبها دير به خانه ميآمد تا همسران و فرزندان شهدا او را نبينند. ميترسيد با ديدن او دلتنگ شوند. من هميشه او را در سياهي شب ديدم. نوري در ظلمت و درخششي در وحشت. بندهاي كه از هواي نفس بريده و در حق ذوب شده بود.
راوي:همسر شهيد
منبع:ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 4
_آشنايي ما سال 1359 اتفاق افتاد. من تازه ديپلم گرفته بودم و درس طلبگي ميخواندم. آن زمان من در چالوس بودم و ايشان هم در گيلان. دانشگاهها كه بسته شد، دانشجويان بيكار بودند. ما هم كه در خط انقلاب بوديم گفتيم حالا كه دانشگاه تعطيل است از طريق ديگري ادامه تحصيل بدهيم و براي همين به حوزه علميه قم رفتم. تابستان هم در شهر خودمان در واحد عقيدتي _ سياسي سپاه فعاليت داشتم. آقاي اصغريخواه هم فرمانده عمليات بود. كارهاي زيادي انجام ميداد و در سپاه هم ورود و خروج ماشينها را كنترل ميكرد. در آن زمان رانندهاي كه من و ديگران را به روستاهاي اطراف ميبرد پيرمرد مهربان و وظيفهشناسي به اسم آقاي پيرو بود و ايشان هم كه مجوزهاي ورود و خروج را صادر ميكرد، به علت مراجعه زياد ما به ايشان، مرا ديده بود و كمابيش ميشناخت. تا اينكه آقاي ناصرنيا مسئول پرسنلي سپاه مرا خواست و از طرف محمد از من خواستگاري كرد. دو هفته بعد من با محمد تلفني صحبت كردم. يكي از شرطهاي من اين بود كه ميخواهم درس بخوانم ايشان گفت: «مشكلي نيست اگر درستان طول بكشد من هم به قم ميآيم تا راحتتر بتوانيد به هدفتان برسيد.»
_ مادرم ناراحت بود. ولي پدرم در مورد اين ازدواج نظر ممتنع داشت. برادرانم هم ميگفتند اين پاسدار است ماندني نيست تو تنها ميشوي.
_ يكبار كه با هم حرف ميزديم، پرسيدم چند سال داريد؟ گفت: براي من اين چيزها مهم نيست چيزهاي مهمتر از سن و سال وجود دارد. دوست ندارم مثل همه از اين حرفهاي كليشهاي بزنيم. گفتم ولي براي من سن خيلي مهم است. ايشان گفت: با هم ديپلم گرفتهايم. گفتم: من ترك تحصيل هم داشتهام...» تا بالاخره مجبور شد سال تولدش را بگويد. همين كه شنيدم ايشان متولد 1340 است و من متولد 1338 جا خوردم. يعني دو سال از من كوچكتر بود. مانده بودم چه كنم، بلند شدم و گفتم: حرفهايم نزد شما امانت و از اتاق بيرون آمدم. مدتي گذشت و دوباره آقاي ناصرنيا با من صحبت كرد و بالاخره من قانع شدم. اما مادرم همچنان مخالف بود. محمد با خواهر بزرگم تماس گرفت و با صحبتهاي ديگران مادر رضايت به ازدواج ما داد.
_ اوايل، اطرافيان وقتي زندگي ما را ميديدند، متلكهايي ميانداختند چون به اين مطلب رسيده بودند كه ما اينطور زندگي كردن را انتخاب كرده و دوست داريم. ما 17 ماه در يك اتاق زندگي كرديم.
_ به ياد دارم اواخر سال 1360 بود و من سجاد را 8 ماهه باردار بودم. قرار بود به مشهد بيايم محمد را موج گرفته بود و ميخواستم براي شفايش به امام رضا (ع) متوسل شوم. بعد از اينكه به حرم رفتيم با همان وضع دوباره ميخواست به جبهه برود و ظهر عازم بود. گفت: نزديك زايمان به من زنگ بزن، سعي ميكنم خودم را برسانم. وقتي به زايمان نزديك شدم، گفتم اگر زنگ بزنم، محمد نگران ميشود و شايد نتواند خودش را برساند. با خواهر بزرگم به چالوس رفتم آنجا با مشكلات زيادي مواجه شدم گروه خوني من r.h منفي بود و بايد آمپولهايي را به من تزريق ميكردند. مشكل قلبي هم داشتم و پيش جراح هم رفتم. دكتر گفت: «به خون احتياج داري در عين حال هر گروه خوني به شما نميخورد.»
مرا داخل اتاق عمل فرستاد و محمد وقتي رسيد و ماجرا را شنيد، همه را جمع كرده و خواسته بود تا خون بدهند. وقتي به هوش آمدم، متوجه شدم همه پشت در هستند! حتي دوستانش. در نهايت خون يكي از دوستانش به نام آقاي عاشوري به من خورد و بعد هم ديدم كادو در دست با يك پارچه بالاي سرم ايستاده ...الان هم همان پارچه را يادگاري دارم.
_ گفت وقتي من شهيد شدم، قول ميدهم يك سال تمام به خوابت بيايم و همين طور هم شد. بعد از شهادتش هميشه به يادش بودم. حمد و سوره ميخواندم، ذكر ميگفتم و ميخوابيدم، چه قبل از نماز و چه بعد از آن خوابش را ميديدم و همه آنها را در تقويمي يادداشت ميكردم.
_ دفعه آخري كه آمد مرخصي دههفجر سال 1366 بود و قرار بود برود منطقه. در اين مدت دخترم سوده كه سه سال بيشتر نداشت، خيلي به پدرش وابسته شده بود و من لحظه جدايي اين دو را فراموش نميكنم. سوده دستهاي كوچكش را دور گردن پدر حلقه كرده بود و هر دو گريه ميكردند و هيچ كدام نميخواستند به نفع ديگري كنار بروند. از طرفي هم محمد ديرش شده بود. هر طور بود سوده را كنار كشيدم و محمد مجبور شد خداحافظي كند. دستهاي سوده در دستانم بود و او ميخواست هر طور شده خودش را از من جدا كند و به پدر برساند. محمد هم همين طور كه ميرفت چندين بار برگشت و در حاليكه گريه ميكرد، به ما نگاه كرد و اين آخرين ديدارمان بود.
منبع:كتاب گلچين خدا
سال 1358 بود كه به همراه مادرخواندهاش ننه طاهره به خانهمان آمد. شوخطبعي و متانتش از همان آغاز بر دلم نشست. باوقار بود اما محجوب و سر به زير نبود و من بيآنكه هراسي از ازدواج با مردي كه پاسدار اسلام است و شايد هيچگاه در خانه نباشد داشته باشم گفتم: « بله » و با خريد يك حلقه و آيينه شمعدان و مهر 75 هزار تومان به همسري مردي درآمدم كه از ايمان و تقوا چيزي كم نداشت. ماه رمضان همان سال با دادن افطاري نان و پنير و سبزي زندگي مشترك ما آغاز شد و رنگ زندگي هر دوي ما تغيير كرد.
*** وقتي شنيد فرزندي در راه دارد، خيلي خوشحال شد. با خنده گفت: « فاطمه خدا كند پسر باشد. » گفتم: انشاالله اما دل توي دلم نبود. چند روز بعد عازم مأموريت شد و چند ماهي به خانه نيامد. در دلم آشوبي برپا بود. ميترسيدم فرزندم دختر باشد و حميد از خانه و زندگي دل بكند. ميترسيدم مبادا با به دنيا آمدن اين بچه، ما از يكديگر دور شويم و او ديگر آن مهر و محبت سابق را نداشته باشد. دلداريهاي مادرم هم اثري نداشت؛ كابوس شبانهي من، آن روزها فرزند دختر بود و بالاخره از آن چه ميترسيدم، به سرم آمد. فرزندم دختر بود. اما رفتار حميد مرا شگفتزده نمود. او از خوشحالي بالا و پايين ميپريد. آنقدر به من محبت كرد كه يك روز بياختيار گريهام گرفت. نگراني اين نه ماه را برايش تعريف كردم. كمي دلخور شد و گفت: « من اگر گفتم پسر، براي اين نبود كه دختر دوست ندارم. فقط براي اينكه وقتي من نيستم، توي خانه مرد باشد وگرنه دختر و پسر ندارد. خدا را شكر كه سالم است. » از آن روز مهر حميد در دلم صدبرابر شد.
*** هر چه از مهربانياش بگويم، كم گفتهام؛ حميد آيينهي اخلاص، وفا و صميميت بود و من عاشقانه او را ستايش ميكردم. آنقدر به ديگران محبت ميكرد كه من بعيد ميدانم يك نفر از او كدورتي داشته باشد. گرچه زندگي با او كه هميشه در جبهه و مأموريت بود، سخت به نظر ميرسيد و من در خانه جاي خاليش را به سختي تحمل ميكردم؛ اما نميتوانستم ما نعش شوم. چون به مرامش معتقد بودم و يقين داشتم راه او راهي خدايي است.
-سال 1357 با هم ازدواج كرديم و خداوند به پاس اين ازدواج 3 فرزند به ما هديه داد. روز خواستگاري به من گفت: « در اين راه كه ميروم، يا شهادت است يا اسارت يا مجروح شدن، اگر ميخواهي و دوست داري، با من ازدواج كن. » و من بدون هيچ شرطي قبول كردم.
-پنج ماه بود كه از او خبر نداشتم و در شهر غريب در يك خانهي اجازهاي زندگي ميكرديم. اما بالاخره آمد. پسرم مهدي جلوي در نشسته بود؛ اما غلامرضا او را نشناخت. باورش نميشد اين همان مهدي باشد.
-گفتند: مجروح شده. اما من فكر كردم شهيد شده؛ باورم نميشد. وقتي ديدمش، باور نميكردم. صورتش سياه شده بود. پسرم محمود او را نميشناخت و مدام ميگفت: « اين باباي من نيست » يك ماه و نيم ماند و دوباره رفت.
-مدام در جبهه بود. وقتي به شهر ميآمد كه مجروح شده بود. يك بار قسمتي از جمجمهاش رفت و با جراحي پلاستيك درستش كردند. دست و پايش هم بيحس بود. خدا دوباره او به ما برگرداند. پسر بزرگم كه او را در آن حالت ديد، عجيب شوكه شد و لكنت زبان گرفت.
-دو ماه و نيم در بيمارستان شيراز بستري بود؛ بيآن كه كسي او را بشناسد. ما خيلي دنبالش گشتيم. گفتند: شهيد شده ولي عمويش او را به واسطهي علامتي كه در گردنش بود، شناسايي كرد و او را به تهران منتقل كرد و چيزي حدود 2 ماه و نيم هم براي معالجه در تهران به سر برد. تا بالاخره از آقا امام رضا (ع) شفا گرفت.
-سال 1366 به آلمان اعزام شد؛ اما وقتي برگشت دملهاي چركين روي بدنش به وجود آمد. اصلاً نميتوانيم او را تنها بگذاريم. بايد حتماً كنار او باشيم و هيچ وقت تنهايش نگذاريم.
-زندگي ما با عشق شروع شد و اين عشق در تمام اين سالها روز به روز زيادتر شد. غلامرضا چون شمعي براي حفظ انقلاب آب شد و من مثل پروانه گرداگرد وجودش چرخيدم و آرامتر از او سوختم تا او جانباز 70% انقلاب مرد زندگيم بتواند سر بلند كند و غربت را حس نكند.
-الآن فقط از خدا ميخواهم تا وقتي همسرم هست، من هم باشم تا از او پرستاري كنم تا او محتاج كسي نشود.
منبع:ماهنامه سبزسرخ
*** گفت: مواظب سلامتي خودت باش، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم...
طاقت نياوردم؛ گفتم: عباس چهطوري ميتوانم دوريت را تحمل كنم؟ تو چهطور ميتواني؟ هنوز اشكهاي درشتش پاي صورتش بودند، گفت: تو عشق دوم مني. من ميخوامت بعد از خدا. نميخوام آنقدر بخوامت كه برايم مثل بت شوي. مليحه، كسي كه عشق خدايي خودش را پيدا كرده باشد، بايد از همهي اينها دل بكند. راه برو نگاهت كنم. گفتم: وا ... يعني چه؟ گفت: ميخوام ببينم با لباس احرام چه شكلي ميشوي؟ من راه رفتم و او سر تا پايم را نگاه كرد؛ طوري كه انگار اولين بار است مرا ميبيند.
*** براي ديدن بچه آمد قزوين. از خوشحالي اين كه بچهدار شده از همان دم در بيمارستان به پرستارها و خدمتكارها پول داده بود. يك سبد خيلي بزرگ گل گلايل و يك گردنبند قيمتي هم براي من آورد.
*** ميدانستم وقتي بيرون خانه است، خواب و خوراكش تعريفي ندارد. لباس پوشيدنش هم كه اصلاً به خلبانها نميرفت. بعضي وقتها به شوخي ميگفتم: «اصلاً تو با من راه نيا، به من نميآيي» ميخواستم اذيتش كنم، ميگفت: « تو جلو جلو برو، من پشت سرت ميآيم مثل نوكرها » شرمنده ميشدم. فكر ميكردم مگر اين دنيا چه ارزشي دارد. حالا او كه ميتواند اين قدر به آن بياعتنا باشد، من هم ميتوانم. ميگفتم تو اگر كور و شل و كچل هم باشي، باز مرد مورد علاقهي من هستي.
*** گفت: اگر يك روز تابوت من را ببيني چه كار ميكني؟ گفتم: عباس تو را خدا از اين حرفها نزن؛ عوض اين كه دو نفري نشستهايم يك چيز خوبي بگي ... گفت: نه جدي ميگويم. بايد مرد باشي من بايد زودتر از اينها ميرفتم، ولي چون تو تحمل نداشتي، خدا مرا نبرد، اما حالا احساس ميكنم ديگر وقتش شده... گفتم: يعني چه؟ اين چه صحبتهايي است؟ يعني ميخواهي واقعاً دل بكني. گفت: آره. وقتي تابوتم را ديدي، گريه و زاري نكن...
*** قرار بود با هم برويم مكه. ساكش راه هم بست ولي 2 روز قبل از پرواز گفت: نميآيم. آمادهي رفتن به عرفات بودم كه زنگ زد: سلام مليحه شنيدم لباس احرام تنته، داريد ميرويد عرفات. التماس دعا دارم. براي خودت هم دعا كن. از خدا صبر بخواه. ديگر من را نخواهي ديد. برگشتي مبادا گريه كني؛ ناراحت بشي تو قول دادي به من.
گفتم: من فكر ميكردم تو الآن توي راهي داري ميآيي؟ فقط گفت: از خدا صبر بخواه. ارتباطت را با امام زمان (عج) بيشتر كن. او حرف مي زد و من اين طرف گوشي گريه ميكردم و توي سر خودم ميزدم. رفتم توي اتاق و سرم را كوبيدم به ديوار. نزديك بود ديوانه شوم. دوباره گوشي را برداشتم و گفتم: عباس نميتوانم بهت بگويم خداحافظ. من بايد چه كار كنم؟ به دادم برس... ديگر نه او حرفي ميتوانست بزند نه من.
*** عرفات خيلي عجيب بود. چون درست همان لحظه مردهاي چادر بغلدستي، عباس را ديده بودند كه كنار چادر ما ايستاده، قرآن ميخواند. حتي او را به يكديگر نشان ميدهند و از بودن او در آن جا تعجب ميكنند.
*** امام (ره) خواسته بودند جنازه را دفن نكنيد تا همسرش بيايد. او راه سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حال برگشته بودم و بايد بدن او را روي دستها ميديدم. حالم، قابل وصف نبود. در شلوغي تشييع جنازه نتوانستم ببينمش. روز شهادت عباس، عيد قربان بود. روزي كه ابراهيم خواسته بود پسرش را قرباني كند. درست سر ظهر سرم كلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانهي خدا و خودش رفته بود پيش خدا.
*** اصرار كردم كه توي سردخانه ببينمش. اول قبول نميكردند ولي بالاخره گذاشتند. تبسمي روي لبهايش بود. لباس خلباني تنش بود و پاهايش برخلاف هميشه جوراب داشت. صورتش را بوسيدم. بعد از آن همه سال هنوز سردياش را حس ميكنم. دوست داشتم كسي آن جا نباشد و كنارش دراز بكشم و تا قيام قيامت با او حرف بزنم ... و بگويم چهطور دلت آمد مرا تنها بگذاري و تنها بروي؛ مرا، شريك اين همه سال را؛ اما من هنوز هم حس ميكردم تو همراهم هستي و هر جا كه بمانم، دستم را ميگيري و با خود مثل آن روزها قدم به قدم به جلو ميبري...
راوي:صديقه حكمت
منبع:كتاب بابايي به روايت همسرشهيد
-دفترخانه بودم. داشتم تلويزيون تماشا ميكردم. مصاحبهاي بود با شهردار شهرمان. كمي كه حرف زد، خسته شدم. سرش را انداخته بود پايين و آرام آرام حرف ميزد. با خودم گفتم: اين ديگه چه جور شهرداريه؟ حرف زدن هم بلد نيست. بلند شدم و تلويزيون را خاموش كردم. چند وقت بعد همين آقاي شهردار شريك زندگيم شد. -از قبل به پدر و مادرم گفته بودم دوست دارم مهرم چه باشد. يك جلد قرآن و يك اسلحه. اين هم كه چه جور اسلحهاي باشد، برايم فرقي نداشت. وقتي پرسيد: « نظرتون راجع به مهر چيه؟ » گفتم: « هر چي شما بگين.» گفت: « يك جلد قرآن و يك كلت كمري. چه طوره؟ » گفتم: « قبول. » اين واقعاً نظر خودش بود؛ چون به دوستهايش هم گفته بود: « دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد. » -روز عقدكنان زنهاي فاميل منتظر بودند داماد را ببينند. گفتم: « آقا داماد، كت و شلوار پوشيده و كراواتش را هم زده دارد ميآيد. » مرتب و تميز آمد با همان لباس سپاه، فقط پوتينهايش كمي خاكي بود. -هر چه به عنوان هديهي عروسي به ما دادند، جمع كرديم كنار هم. گفت: « ما كه اينها را لازم نداريم، حاضري يه كار خير با آنها بكني؟ » گفتم: « مثلاً چي؟ » گفت: « كمك كنيم به جبهه. » گفتم: « قبول.» بردمشان در مغازهي لوازم منزل فروشي. همه را دادم و ده الي 15 كلمن گرفتم. -مادرم نميگذاشت ما غذا درست كنيم. تا قبل از عروسي برنج درست نكرده بودم. شب اولي كه تنها شديم، آمد و خانه و گفت: « ما هيچ مراسمي نگرفتيم. بچهها ميخواهند بيايند ديدن ما؛ ميتوني شام درست كني؟ » كتهام شفته شد. همان را آورد گذاشت جلوي دوستهايش. گفت: « خانم من در آشپزياش حرف نداره؛ فقط برنج اين دفعه خوب نبوده و وا رفته ... » -شهردار اروميه كه بود، دو هزار و هشتصد تومان حقوق ميگرفت. يك روز گفت: « بيا اين ماه هر چي خرجي داريم رو كاغذ بنويسيم تا اگه آخرش چيزي اضافه آمد، بديم به يه فقير. همه چي را نوشتم. از واكس كفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه كه حساب كرديم، شد دو هزار و ششصد و پنجاه تومان. بقيهي پول را دادم لوازم التحرير، خريد. داد به يكي از كساني كه شناسايي كرده بود و ميدانست محتاجند، گفت: « اينم كفارهي گناهان اين ماهمون ... » -كمتر شبي ميشد بدون گريه سر روي بالش بگذارم. دير به دير ميآمد. نگرانش بودم. همهاش با خودم فكر ميكردم اين دفعه ديگه نميآد. نكنه اسير بشه؛ نكنه شهيد بشه؛ اگه نياد، چه كار كنم؟ خوابم نميبرد. نشسته بودم بالاي سرش و زار زار گريه ميكردم. بهم گفت: چرا بيخودي گريه ميكني؟ اگه دلت گرفته چرا الكي گريه ميكني؟ يه هدف به گريهات بده؛ واسه امام حسين (ع) گريه كن نه واسهي من ...
منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره4
مهرماه سال 1359 به عضويت بسيج مستضعفان درآمدم. بعد از مدتي با برادرزادهي برزگر آشنا شدم. با همديگر در فعاليتهاي بسيج همكاري ميكرديم. از طريق ايشان باب آشنايي من با خانوادهي برزگر باز شد. برزگر در آن دوران مسئول آموزش بسيج و سپاه بود.
مدتي بعد، يعني فرداي حملهي عراق به ايران، برزگر به جبهه رفت. وقتي برگشت، با پدر و مادرش به خواستگاريام آمدند. همه چيز خيلي ساده برگزار شد. خانوادهام او را ميشناختند؛ از طرف ديگر شاپور دوست برادرم، رئوف هم بود. از صداقت و رفتار مناسب و برخي خصوصيات ديگر او خوشم آمد. اولين بار كه رو در روي هم نشستيم، با من از راستي، صداقت، درستكاري، داشتن ايمان و زهرا گونه زندگي كردن، صحبت كرد. دلش ميخواست با كسي ازدواج كند كه اين خصوصيات را داشته باشد. گفت كه ادامهي تحصيل بدهم تا براي او و بچههايمان، همسري و مادري نمونه شوم.
يادم است از جيبش قرآن كوچكي درآورد و گفت: ميخواهم به اين كتاب قسم بخوريم كه به همديگر وفادار باشيم و زندگيمان را صادقانه شروع كنيم.
قبل از مراسم ازدواج در نامهاي برايم نوشت: ايكاش طوري ميشد با هم به جبهه ميرفتيم و مراسم ازدواجمان را آنجا برگزار ميكرديم. صداي گلولههاي دشمن هم موسيقي جشنمان ميشد. شمع محفل و عروسيمان نيز چهرهي نوراني و باصفاي شهيدان ميشد.
هفده سالم بود و بعد از ده هفته نامزدي، عروس شدم. روز عروسي مادرم از شاپور پرسيد: پسرم پس ماشين عروس كو؟ شاپور گفت: « حاج خانم اين چيزها تجملات است.» اوركت تنش بود. وقتي با هم به خانهشان رفتيم، نواي قرآن در اتاق پيچيد. همه تعجب كردند و لب ورچيدند از اين كه نكند، به مراسم عزا آمده باشند؛ ولي من در عالم خودم لذت ميبردم از اين كار شاپور؛ چون اول زندگيمان با صداي دلنشين قرآن شروع ميشد.
اصلاح نكرده بود و ريشش همان بود كه بود. فاميلهاي من كه شناختي از شاپور نداشتند، هاج و واج مانده بودند. رفتيم تازهميدان و همانجا در دفترخانهاي عقد كرديم. فرداي روز عروسي گفت: براي ماه عسل برويم مشهد. بهمنماه سال 1359 بود. مادرم آمد پيشم و گفت: من هم دلم ميخواهد بروم زيارت امام رضا. مادر شاپور هم همين حرف را زد. قضيه را به شاپور گفتم و او استقبال كرد. رفتيم تهران و برادرش عليرضا هم به ما پيوست.
اولين بارم بود كه به مشهد ميرفتم. پنج روزي آنجا مانديم و شاپور به من گفت: « ميداني كسي كه براي اولين بار بيايد اينجا و سه تا خواسته از امام داشته باشد، آقا حتماً حاجتش را برآورده ميكند؟! حالا با اين حساب بگذار به جايت من هم چيزي بخواهم. » من كه حرف دلش را ميدانستم، گفتم نميشود. خواهش كرد؛ نيت كردم و گفتم: يا امام هشتم ميدانم شاپور طلب شهادت ميكند، ولي خواستهاش را برآورده نكن. ولي ضامن آهو خواستهي او را شنيد و بعد از سه سال زندگي مشترك شاپور را از پيش من برد.
وقتي فهميد چند نفري ميرويم مشهد، خوشحال شد. اخلاقش همين بود. وقتي شاد ميشد، ميخواست همه شاد باشند. غمگين هم كه ميشد، همه دلشان ميگرفت.
بعد از عمل دستش سه چهار روزي هم در دوران نامزدي به تهران رفتيم و به شمال نيز سري زديم. يادم است سال 1360 مرا هم با خودش به پشت جبهه برد. آن وقتها عذرا را حامله بودم و رفتنش برايم دردناك ميشد. براي همين بيمقدمه آمد و گفت: حاضر شو برويم تبريز. من هم شال و كلاه كردم و راه افتاديم. وقتي بيش از هفت يا هشت ساعت از مسافرتمان گذشت، گفتم: اينجا كجاست؟ گفت: اسلامآباد غرب. دو روز آنجا مانديم. با هم رفتيم گشتي در اطراف زديم. دور و بر را كه ديدم، قرار شد بعد از به دنيا آمدن بچهمان برويم آنجا زندگي كنيم ولي قسمت نشد.
يك ماه و نيم از ازدواجمان كه گذشت، رفت جبهه. يادم نيست كدام عمليات ولي وقتي برگشت، ساخت و ساز همين خانه را كه در محلهي ژاندارمري اردبيل قراردارد، شروع كرد. قبل از ازدواج روزها كار ميكرد و شبها درس ميخواند. از دستش هر كاري برميآمد. آهنگري، بنايي و چاهكني. سقف اتاقها را هم خودش تيرريزي كرد و درهاي كوچه را هم در كارگاه آهنگري درست كرد. روزها اصلاً وقت نميكرد و شبها از استراحتش ميزد و آجر روي آجر ميگذاشت، برادر و دوستانش هم كمكش ميكردند تا اين كه بعد از دو سال زندگي در كنار خانوادهي شاپور، خانهمان آمادهي سكونت شد.
عذرا كه به دنيا آمد، شاپور خيلي خوشحال شد. او را با خودش ميبرد پادگان و به دوستانش نشان ميداد. طوري نبود كه بگوييم خانواده دوست نبود، برعكس دلبستگياش به خانواده از خيليها بيشتر بود. مدتي گذشت، محمد را حامله شدم. ديگر غيبتهاي گاه و بيگاهش حسابي اذيتم ميكرد. دوباره كه خواست برود، اجازه ندادم. گفت: اگر استخاره كنيم چي؟!
حرفي نزدم. قرآن را باز كرد آيهي " اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم " آمد. زبانم بند آمد. گفت: « اگر امروز با عزت خونمان را نثار نكنيم، فردا دشمن آن را با ذلت از ما ميگيرد. » بعد از دو سه بار اعزام ديگر عادتم شده بود كه يك دفعه بيايد و يكهو برود. در جبهه هم نميتوانست زياد بماند چون اينجا كارهاي زيادي داشت. يك روز مانده به عيد، عمليات فتحالمبين شروع شد و شاپور و دوستانش رفتند. من ماندم و عذرا و محمد؛ من ماندم يك عده فاميل كه در تدارك ديد و بازديد بودند.
محمد تازه به دنيا آمده بود. از اين كه با دو بچه دست تنها مانده بودم، حالم گرفته شد. در اين گير و دار شاپور زنگ شد و پرسيد: كجاييد؟
گفتم: خانهي مامانم.
گفت: « ما هم اينجا به جاي سفرهي هفت سين، سفره هفت شين درست كردهايم. » مقداري هم وسايل خواست. به همراه وسايل، نامهاي نوشتم. بدين مضمون: اي كاش ما هم مثل شما مردها لياقت داشتيم و ميآمديم جبهه. خوشا به حالتان. ميرويد آنجا و دينتان را ادا ميكنيد؛ كاش ميتوانستم حداقل بيايم آنجا و بين رزمندگان سقايي كنم.
قصدم اين بود كه دلتنگي و ناراحتي موقع اعزام را از دلش دربياورم و دلگرمش كنم. چند روز بعد در جواب نامهام نوشت: « در گردان، نامهات را براي بچهها خواندم و آنها همگي گريه كردند. فكر نكن در خانه نشستهاي و در جنگ نقشي نداري، بدان حتي همين نامهات نيز ما را متحول كرده است. »
گهگاه تلفني صحبت ميكرديم و براي همديگر نامه ميفرستاديم ولي يك لحظه دلهره دست از سرم برنميداشت. ميترسيدم خبر شهادتش را بشنوم. آن وقت بيشاپور با دو تا بچه چه بايد ميكردم؟
از عمليات بيتالمقدس كه برگشت، حال ديگري داشت. غمگين بود و دلتنگي ميكرد. بسياري از دوستان و همرزمانش را در آن عمليات از دست داده بود و برايش سخت بود تنهايي سر كند. همهاش گريه ميكرد و ميگفت: « خانوادهي شهدا ميآيند سراغم و ميگويند جنازهي بچهمان كو؟ »
روزي محمد را برده بودم دكتر، وقتي برگشتم خانه نامهاش را ديدم. نوشته بود: « با بچهها رفتيم دنبال جنازهي دوستانمان كه در عمليات بيتالمقدس شهيد شدهاند. ببخش كه نتوانستم خداحافظي كنم. عجله داشتم.»
خوشحال شدم از اينكه با اين عمل، روح ناآرامش آرام ميشود و كمي تسكين مييابد؛ خصوصاً اين كه پدر يكي از شهدا رفته بود و يقهي شاپور را گرفته و بهاش گفته بود: چرا تو كه فرماندهي پسرم بودهاي، سالم برگشتهاي و او نيامده؟!
همان لحظه دوستانش به شاپور ميگويند: چرا چيزي نگفتي؟ شاپور هم گفته: آنها داغ ديدهاند. بگذار هر چه توي دلشان دارند، بريزند بيرون. وقتي برگشت، پرسيدم: چي شده؟ گفت: با دوربين كه نگاه ميكردم، جنازهي بچهها را ميديدم ولي نتوانستيم بياوريمشان.
چيزي كه در برزگر نمود بيشتري داشت، نترس بودنش بود. روحيهي مديريتي بالايي داشت و نفوذ كلامش در بين دوستانش چنان بود كه هر حرفي ميزد، حتماً عملي ميشد. در بين خانوادهي خودمان هم همينطور بود. روزي از جبهه كه برگشت، مادرم براي شب دعوتمان كرد. مادرم دو نوع غذا پخته بود. فكر ميكردم بعد از مدتها كه غذاي درست و حسابي نخورده، حتماً از آن غذاها خواهد خورد. شاپور سر سفره نشست و به يكي از غذاها دست نزد و گفت: حاج خانم اسراف كردهايد.
در همه چيز ساده بودن را الگوي خود قرار ميداد؛ خودش را نميگرفت و به فكر همه بود. يك روز گفت: « يكي از همكارانم به عنوان نمايندهي حضرت امام است، آمده اردبيل و سه چهار ماهي ميخواهد اينجا بماند. نميخواهم به خانهي سازماني برود؛ اگر مايل باشي چهار ماه در خانهي جديدمان بماند. » تمام وسايلمان را بستهبندي كرده بوديم تا امروز و فردا برويم آنجا. گفتم: اگر با اين كار خوشحال ميشوي، من حرفي ندارم.
يك روز وقتي به خانه آمد، ناراحت بود. گفتم: چته؟ گفت: رفتم به خانهمان سر زدم درِ زيرزمين را دزديدهاند. گفتم: اتفاقيه كه افتاده چرا خودت را ناراحت ميكني؟ گفت: به خاطر درِ زيرزمين ناراحت نيستم از اين ناراحتم كه وقتي رفتم پرس و جو كردم، فهميدم دزد از محلهي خودمان است. رفتم خانهي طرف و وضعيتش را كه ديدم، دم نزدم. فقط غير مستقيم حالياش كردم. اين كار درست نيست. بعد از اين هم اصلاً پياش را نميگيرم.
معنويت خاصي داشت و روزي كه ميخواست براي چندمين بار به جبهه برود، از زير قرآن رد شد و خداحافظي كرد. احساس كردم اگر اين بار برود، ديگر برنميگردد. از دم در كه خداحافظي كرد و رفت، دلم آرام نگرفت. هميشه ميگفت: سه تحول در درونم به وجود آمده؛ انقلاب، جنگ و عمليات بيتالمقدس. اين سه مرا متحول كردهاند و همه چيز در نظرم عوض شده.
شبها وقت خواندن نماز شب آنقدر العفو العفو ميگفت كه من به صدايش بيدار ميشدم و همان روزها احساسي به من ميگفت بعد از عمليات بيتالمقدس ديگر شاپور از دستم رفته و اگر برود برنميگردد. نگاه، رفتار و حركاتش كاملاً الهي شده بود. در چهرهاش نورانيت خاصي موج ميزد؛ طوري بود كه انگار همين چند روز را مهمان ماست.
به هر تقدير نتوانستم تحمل نمايم. بچهها را بردم پيش مادرم و رفتم محل اعزام. ميدانستم اگر مرا ببيند، حتماً ناراحت ميشود ولي دلم طاقت نميآورد.
تحمل نداشت ناراحتي مرا ببيند. ميگفت: اگر تو خوشحال باشي، من با جان و دل خدمت ميكنم.
از دور نگاهش ميكردم كه يك دفعه با اين كه فاصله زياد بود، مرا ديد؛ پيشم آمد و گفت: براي چي آمدي اينجا؟
گفتم: چهطور مرا در اين شلوغي تشخيص دادي؟ گفت: يك لحظه حس كردم گوشهاي از قلبم اينجا مانده. براي همين برگشتم و تو را ديدم.
وداع كرديم و رفت ...
-من و عليرضا روز چهارم فروردينماه سال 1357، تنها با حضور چند نفر از بزرگترهاي فاميل پيوندمان را در دلها و شناسنامههايمان ثبت كرديم؛ ساده و بدون تشريفات. -بار اول كه به جبهه رفت، تحمل دورياش برايم خيلي سخت بود. احساس كردم بدون او توان زندگي كردن ندارم، آن روز هيچ وقت از خاطرم نميرود. ساعتها گريه كردم و به وصيتنامه و عكسي كه عليرضا برايم فرستاده بود، خيره شدم. حال و روز خود را نميفهميدم. پشت پنجره ميايستادم و چشم به در ميدوختم. چهار ماه و و پانزده روز بعد بازگشت. خيلي ناراحت بودم. گفت: بدون خداحافظي رفتم تا محبت زن و فرزند مانع كار نشود. -هميشه بعد از هر عمليات دلشورهي عجيبي به جانم ميافتاد. به خودم نهيب ميزدم. « هنوز كه اتفاقي نيفتاده، چرا اينقدر بيتابي ميكني ؟» بايد آرامشم را حفظ ميكردم. چون مسافر كوچولوي ديگري در راه داشتم. آن روز وقتي با حسين راهي نور شدم، خانه پدريام جور ديگري انتظارم را ميكشيد. مادر در آستانه درِ خانه، زانوهايش تا شد و نشست. به وضوح درد را در چشمهايش ديدم؛ « دوباره بيپدر شدي مريم. » برادرم علي پر كشيده بود. به همسر جوانش نگاه كردم. او هم مسافر كوچكي در راه داشت. 20 روز بعد پيكر برادرم را آوردند. -بعد از عمليات كربلاي 4 كه به مرخصي آمد، خيلي از خانوادهها سراغ فرزندان مفقودالاثرشان را از او ميگرفتند. قصد سفر داشت كه گفت: « از تو ميخواهم در نمازهايت برايم دعا كني تا من هم به شهادت برسم و مثل عزيزان آنها مفقودالاثر شوم. نميتوانم از شرمندگي اين خانوادهها بيرون بيايم. آنها رفتند و من كه فرماندهشان بودم، هنوز اينجايم. » كسي در درونم فرياد ميكشيد: سير نگاهش كن، ديگر او را نخواهي ديد. -سه روز بعد از رفتنش زنگ خانه را زدند؛ برادري ساك عليرضا را داد. به وسط حياط كه رسيدم، ترس و دلهره تمام وجودم را فرا گرفت. با خودم فكر كردم: حتماً شهيد شده كه وسايلش را آوردند. هراسان به سمت مغازهي برادرشوهرم رفتم. او به سپاه رفت و براي عليرضا پيغام گذاشت كه با خانه تماس بگيرد. خيلي منتظر ماندم؛ اما بالاخره زنگ زد و گفت: وقتي از سپاه تماس گرفتند و گفتند خانمت نگران است، باورم نشد خودت باشي. به آنها گفتم: حتماً اشتباهي شده. همسر من اصلاً اينطور نيست. او سالهاست كه آماده است. يكي از همين روزهاي خدا اگر شهيد شوم، بيمقدمه ميآيند و به تو خبر ميدهند: « عليرضا پر كشيد ». ساك را فرستادم تا آماده شوي. دو روز بعد خبر شهادتش را آوردند. -دوازدهم اسفندماه سال 1365 خبر مفقودالاثر بودنش را به ما دادند و 9 سال بعد روز بيستم بهمنماه سال 1374 خبر بازگشتش در شهر پيچيد و من با خود زمزمه كردم: مسافر خستهي من به خانهات خوش آمدي. -حالا هر وقت دلم ميگيرد، ميروم امامزاده پيش عليرضا؛ كنار قبرش مينشينم و با او حرف ميزنم و درددل ميكنم. از دلتنگيهايم ميگويم؛ از تنهاييهايم، از بچهها كه حالا بزرگ شدهاند و به سراغ زندگشان رفتهاند و عليرضا صبورانه گوش ميدهد.
*** ساكش را كه بست، بيصدا زار زدم. رفت و بندبند وجودم را جدا كرد. وقتي به اتاق برگشتم ديدم آتش به جانم افتاده، در و ديوار به من هجوم آوردند. تك افتاده بودم. به ياد سفارش علي افتادم؛ قرآن را باز كردم و گفتم: « يا زهرا... يا زهرا، يا زهرا» التماسش كردم تا دلم را آرام كند. مادرم سرم را به دامن گرفت و گفت: « دختر، با خودت اين كار را نكن. » فقط با بغض گفتم: « طاقت ندارم مادر... طولانيترين روز زندگيام به سر رسيد. »
*** راديو را چسباندم به گوشم، تا مارش نظامي ميزد، وجودم ميلرزيد. چشم از در حياط برنميداشتم. ميخواستم پيش پدر عادي جلوه كنم. آن قدر به دختر پيامبر (ص) متوسل شدم تا آرام گرفتم. گفتم: « خدايا بياجرم نگذار. اميدم به رحمت توست. آبرويم را حفظ كن...
*** دو روز دير آمد. شب و روزم يكي شد. نتوانستم خودم را كنترل كنم. وقتي آمد زدم زيرگريه. خواست پايم را ببوسد. گفت: « شرمندهي تو هستم. » دلم آرام گرفت و گفتم: « دست خودم نبود. خوب ميشوم. تو ناراحت من نباش... »
*** گفت: « اينقدر به من وابسته نباش. كسي از آينده خبر ندارد. » گفتم: « حرف از رفتن نزن، تازه معني خوشبختي را مي فهمم. » بال درآورد. گفت: كي؟ گفتم: مرداد. رفت توي فكر، گفت: « اگر دختر باشد، زينب و اگر پسر، حسين. اگر نباشم حسينعلي. » گوشم را گرفتم. گفت: « فاطمه همه چيز دست خداست. دلم ميخواهد پيش از رفتنم خدمتي به شما بكنم. اي كاش همين فردا بچهام را ميديدم. يعني خدا ا ين آرزو را به دلم ميگذارد؟... و خدا او را به آرزويش رساند و زينب را ديد.
*** ساكش را برداشت و روانه شد. يك قدم پيش رفت و يك قدم برگشت. هفتهي قبل كفنش را داده بود، امضا كنم. گفت: « حيف نتوانستم خانهات را مهيا كنم. راضي باش اگر به تو بد كردم. براي غرور خود نكردم راضي باش از من فاطمه. ديدار به قيامت! » تمام اين حرفها به جانم آتش ميزد. اما گفتم: « خدا پشت و پناهت. برو علي » نفس راحتي كشيد. رفت سركوچه ايستاد. زينب بيقرار بود. بلند گفتم: « آرامش ميكنم برو علي » دلم ميخواست هيچ ديواري سر راه علي نباشد و تا آن سوي دنيا نگاهش كنم. وقتي از پيچ خيابان گذشت، زانوهايم لرزيد. چشمهي چشمانم خشكيد. خيره شدم به نقطهاي نامعلوم. در دلم راز و نياز كردم.
*** گفته بود: فاطمه شب اول قبر بيا سر مزارم. بلند شدم كمد را باز كردم. مانتويي كه برايم هديه خريده بود، پوشيدم. اين آخرين هديهاش بود و آرام بيصدا روانهي گلزار شهدا شدم. آرام كنار قبرش ايستادم. بغض گلويم را گرفت. گفتم: « علي ! عهد كردهام پيام تو را به همرزمانت برسانم. عهد كردهام نشكنم. علي ! از من راضي باش... »
*** سيام ارديبهشت سال 1366 شب قدر، فرزند دومم به دنيا آمد. درست 5 ماه بعد از شهادت علي، من نام فرزندش را حسينعلي گذاشتم. همانطور كه او دوست داشت.
دي ماه سال 1361 تهمينه و وليالله به حسينيهي جماران رفتند و امام خطبهي عقدشان را خواند. وليالله از امام خواست آنها را دعا كند. امام دعا كرد: «خدايا! فرزندان خوب و سالمي به آنها عطا كن.»
بعد به تهمينه گفت: دخترم! با شوهرت بساز. رفتار وليالله با تهمينه براي زوجها و خانوادههايشان در فاميل تازگي داشت. وليالله جلوتر از همسرش راه نمي رفت، كفش جلو پايش جفت ميكرد. سر سفره آنقدر منتظر ميماند تا تهمينه بيايد، دو لقمه غذا بخورد بعد او شروع كند و مدام به اين تازه عروس كوچك ميگفت: عليا مخدره. خواهرهاي تهمينه با تعجب نگاهشان ميكردند و ميخنديدند.
_ تنها غصهي تهمينه جوان در اين زندگي جبهه رفتنهاي طولاني وليالله بود. وقتي پاي تلفن گريه ميكرد وليالله ميگفت: تهمينه جان! اعتقادات با شعار جور نميآيد. خوب زندگي كردن سخت است. بيكار نمان تا فكري نشي درس بخوان و از آن همه كتابي كه دم دستت هست استفاده كن.
_ هربار كه ميآمد تهمينه ميپرسيد: تو توي جبهه چه كارهاي كه اين قدر دير به دير ميآيي مرخصي؟ او سري تكان ميداد و ميگفت: جنگ است ديگر توي ميدان جنگ، كار زياد است.
_ آبان سال 1363 فاطمه به دنيا آمد. وليالله خوشحال بود. به همه حتي آنها كه ميدانستند، ميگفت من پدر شدم.
خيلي به تهمينه ميرسيد. وقتي او فاطمه را شير ميداد هر موقع روز يا شب كه بود وليالله برايش آب ميوه ميگرفت. ميگفت: بايد دخترم دو سال كامل شير بخورد. پس تو بايد جون داشته باشي. وقتي مشهد بود، شبها فاطمه را كنار خودش ميخواباند. به تهيمنه ميگفت: تو بخواب اگر شير خواست بيدارت ميكنم. خيلي وقتها فاطمه كه بيدار ميشد آرام او را بغل ميكرد، تكانش ميداد تا دوباره بخوابد و اگر مطمئن مي شد واقعاً گرسنه است تهمينه را بيدار ميكرد.
_ وقتي وليالله نبود به تهمينه خيلي سخت ميگذشت. بارها به او گفت: ولي جان! مرا با خودت ببر منطقه. هر جا باشد با هر شرايطي كنار هم زندگي ميكنيم. اما وليالله ميگفت: با من بيايي فكرم مشغول ميشود.
_ وقتي مي رفت خيلي كم تلفن مي زد. در طول دو سال زندگيشان فقط يك بار براي تهمينه نامه نوشت. يك عكس كوچك از او را لابه لاي كاغذهايش گذاشته بود ته جيب اوركتش كه وقتي خيلي دلش مي گرفت مي رفت يك گوشه خلوت و به عكس نگاه مي كرد. خودش چند بار به تهمينه گفته بود، وقتي تصميم گرفت ازدواج كند فكر نمي كرد تا اين حد به زندگي وابسته بشود.
_ يك بار كه از منطقه آمد؛ به نظر تهمينه رنگ و رويش باز شده بود تهمينه خنديد و زد به پشت ولي الله و گفت: فكر مي كنم توي جبهه خيلي هم بهت سخت نمي گذره برادر ولي الله! رنگ رويت باز شده. ولي الله بلند شد ايستاد، ژست آدم هايي را كه بدن سازي مي روند به خودش گرفت. سينه سپر كرد و با صداي كلفت گفت: «وليت ديگه نمي خواي خوش تيپ بشه؟ اونجا آدم عشق مي كنه. تهمينه خانوم، عشق!» اما يك دفعه نشست و مثل اين كه سوزنش زده باشند عضلاتش روي هم خوابيد. بعد گفت: تا اين ها آب نشود كه خدا مرا قبول نمي كند.
_ آخرين بار كه ولي الله رفت بر خلاف هميشه زود زنگ زد. بي مقدمه به تهمينه گفت: تهمينه من هميشه گفتم چه باشم و چه نباشم فاطمه را دو سال شير بده حالا زنگ زدم بگويم اگر هم دو سال شير ندادي مهم نيست. تو خيلي جواني بايد به فكر خودت باشي. فاطمه بزرگ مي شود. من مي خواهم تو بيشتر مواظب خودت باشي. تهمينه گوشي توي دستش لرزيد و اشك هايش ريخت. مادر ولي الله دويد گوشي را از تهمينه گرفت و گفت: «آقا ولي الله! باز اين دختر معصوم را گريه انداختي؟» 15 روز بعد خبر آوردند مجروح شده و در بيمارستان شهداي تهران بستري است.
_ تهمينه رفت بالاي سرش، اشك توي چشم هايش حلقه زد. ولي الله بي حال و بي هوش افتاده بود روي تخت. دست ولي الله را گرفت داغ داغ بود. دكتر مي گفت: مغزش متلاشي شده و ديگر اميدي نيست.
_ 23 روز بعد تمام كرد. همه گريه مي كردند. اما تهمينه بهت زده به آن ها نگاه مي كرد. تازه فهميده بود چرا ولي دير به دير مي آمد خانه. باورش نمي شد شهيد ولي الله چراغچي قائم مقام لشكر 5 نصر بارها جلوي تهمينه خم شده تا كفش هايش را جفت كند و حالا بر روي دستان مي رود تا در خاك آرام گيرد. اما انگار هنوز صداي خنده هايش در گوش تهمينه است. صداي بازي اش با فاطمه؛ براي تهمينه هيچ گاه ولي الله نمي ميرد. او هنوز هم در جريان زندگي تهمينه هست و هنوز هم كفش هاي او را..
*** مصطفي لبخند به لب داشت و من خيلي جا خوردم. فكر ميكردم كسي را كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او ميترسند بايد آدم قسيالقلبي باشد. حتي از او ميترسيدم. اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگير كرد. مصطفي تقويمي آورد. گفتم آن را ديدهام. گفت: از كدام تصوير آن خوشتان آمد؟ پاسخ دادم شمع شمع خيلي مرا متأثر كرد. با تأكيد پرسيد: «شمع؟ چرا شمع؟» اشكم بياختيار بر روي گونههايم لغزيد. گفتم: «نميدانم اين شمع، اين نور، انگار در وجود من هست. من فكر نميكردم كسي بتواند معناي شمع و از خودگذشتگي را به اين زيبايي بفهمد و نشان بدهد.» دلم ميخواست بدانم آن را چه كسي كشيده و مصطفي گفت: «من كشيدهام.» ادامه دادم: شما كه در جنگ و خون زندگي ميكنيد. مگر ميشود؟ فكر نميكنم شما بتوانيد اينقدر احساس داشته باشيد. مصطفي چمران شروع كرد به خواندن نوشتههاي من. گفت: هرچه نوشتهايد خواندهام و دورادور با روحتان پرواز كردهام و اشكهايش سرازير شد.
***يادم هست در يكي از سفرها كه به روستا ميرفت همراهش بودم. داخل ماشين هديهاي به من داد. اين اولين هديهي قبل از ازدواج ما بود. خيلي خوشحال شدم و همانجا باز كردم. ديدم روسري است. يك روسري قرمز با گلهاي درشت. شگفتزده چهرهي متبسم او را نگريستم. به شيريني گفت: بچهها دوست دارند شما را با روسري ببينند. از آنوقت روسري گذاشتم و اين روسري براي هميشه ماند.
*** مهريهام قرآن كريم بود، و تعهد از داماد كه مرا در راه تكامل و اهل بيت (ع) و اسلام هدايت كند. اولين عقد در صور بود كه عروس چنين مهريهاي داشت. يعني در واقع هيچ وجهي در مهريهاش نداشت براي فاميلم، براي مردم عجيب بود اينها.
*** گفتم: چرا غذاي شب عيد را كه مادر برايمان فرستاد نخورديد؛ و نان و پنير و چاي خورديد. گفت: اين غذاي مدرسه نيست. گفتم: شما دير آمديد بچهها نميديدند شما چي خوردهايد؟ اشكش جاري شد و گفت: خدا كه ميبيند.
*** آن روز وقتي با مصطفي خداحافظي كردم و برگشتم به صور، در تمام راه اشك ريختم. براي اولين بار متوجه شدم كه مصطفي رفت و ممكن است ديگر برنگردد. آن شب خيلي سخت بود. بالاخره در زمان محاصرهي پاوه براي هميشه به ايران آمدم.
*** بيشتر روزهاي كردستان را در مريوان بوديم. آنجا هيچ چيز نبود. روي خاك ميخوابيدم. خيلي وقتها گرسنه ميماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنير و... خيلي سختي كشيدم. يك روز بعدازظهر تنها بودم. روي خاك نشسته بودم و اشك ميريختم. كه مصطفي سرزده آمد. دو زانو نشست و عذرخواهي كرد و گفت: من ميدانم زندگي تو نبايد اينطور باشد. تو فكر نميكردي به اين روز بيفتي. اگر خواستي ميتواني برگردي تهران ولي من نميتوانم اين راه من است... گفتم: ميداني بدون شما نميتوانم برگردم... گفت: اگر خواستيد بمانيد به خاطر خدا بمانيد نه به خاطر من.
*** قرار نبود، برگردد و گفت: مثل اينكه خوشحال شدي ديدي من برگشتهام؟ من امشب براي شما برگشتم. گفتم: نه مصطفي! تو هيچوقت به خاطر من برنگشتي براي كارت آمدي. با همان مهرباني گفت: «امشب برگشتم به خاطر شما. از احمد سعيدي بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم. هواپيما نبود تو ميداني من در همهي عمرم از هواپيماي خصوصي استفاده نكردهام. ولي امشب اصرار داشتم برگردم و با هواپيماي خصوصي آمدم كه اينجا باشم.» گفتم: « مصطفي من عصر كه داشتم كنار كارون قدم ميزدم احساس كردم اين قدر دلم پر است كه ميخواهم فرياد بزنم، خيلي گرفته بودم. احساس كردم هرچه در اين رودخانه فرياد بزنم باز نميتوانم خودم را خالي كنم. آنقدر در وجودم عشق بود كه حتي اگر تو ميآمدي نميتوانستي مرا تسلي بدهي.» خنديد و پاسخ داد: تو به عشق بزرگتر از من نياز داري و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تكامل برسي كه تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضي نكند. حالا من با اطمينان خاطر ميتوانم بروم.
*** فكر كردم خواب است. او را بوسيدم. حتي پاهايش را. مصطفي خيلي حساس بود. يكبار كه دمپايي را جلوي پايش گذاشتم ناراحت شد. دو زانو نشست و دست مرا بوسيد. گفت: تو براي من دمپايي ميآوري؟ ولي آن شب تكان نخورد تا اعتراضي كند نسبت به بوسيدن پايش. همانطور كه چشم هايش بسته بود گفت: من فردا شهيد ميشوم. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه اما من از خدا خواستهام و ميدانم خدا به خواست من جواب ميدهد. ولي من ميخواهم شما رضايت بدهيد. اگر رضايت ندهيد من شهيد نميشوم و بالاخره رضايتم را گرفت و بعد دو سفارش كرد يكي اينكه در ايران بمانم و دوم ازدواج كنم. گفتم: نه مصطفي زن هاي حضرت رسول (ص) بعد از ايشان...، تند دستش را گذاشت روي دهنم و گفت: «اين را نگوييد بدعت است. من رسول نيستم. اما چه كسي ميتوانست مثل مصطفي باشد. چشمانم را بستم گفتم: «ميخواهم ياد بگيرم چهطور صورتت را با چشم بسته ببينم.»
*** كتم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. يقين داشتم مصطفي امروز شهيد ميشود. قصد داشتم مصطفي را بزنم. بزنم به پايش تا نتواند برود. همه جا را گشتم نبود، آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفي سوار ماشين شد. هرچه فرياد زدم ميخواهم بروم دنبال مصطفي نگذاشتند.
*** گفتند: مصطفي زخمي شده اما من رفتم به سمت سردخانه. وقتي او را ديدم فقط گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. بعد او را بغل كردم و خدا را قسم دادم به همين خون مصطفي كه با پرواز او رحمتش را از اين ملت نگيرد.
*** او را به مسجد محلهي بچگيش بردند. او با آرامش خوابيده بود. سرم را روي سينهاش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم. خيلي شب زيبايي بود وداع سختي. تا روز دوم كه مصطفي را بردند. وقتي او را به خاك سپردم بايد تنها برميگشتم. احساس كردم پشتم شكسته است.
*** حالا هرازگاهي نوشتهي او را ميخوانم:
خدايا من از تو يك چيز ميخواهم. با همهي اخلاصم كه محافظ غاده باش و در خلأ تنهايش نگذار. من ميخواهم كه بعد از مرگ او را ببينم در پرواز. خدايا! ميخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و ميخواهم به من فكر كند مثل گلي زيبا كه در راه زندگي و كمال پيدا كرد و او بايد در اين راه بالا و بالاتر برود. ميخواهم غاده به من فكر كند مثل يك شمع مسكين و كوچك كه سوخت در تاريكي تا مرد و او از نورش بهره برد. براي مدتي بس كوتاه.
ميخواهم او به من فكر كند مثل يك نسيم كه از آسمان روح آمد و در گوشش كلمهي عشق گفت و رفت به سوي كلمهي بينهايت.
- مراسم خواستگاري در يكي از ايام نوروز انجام شد. كسي كه معرف ايشان بود، براي ما فردي مطمئن و قابل اعتماد به حساب ميآمد. ما به حرفهايي كه ايشان در مورد كاظم زده بود و تعريفهايي كه كرده بود، اعتماد كامل داشتيم. خود من هم روز خواستگاري از صحبتهايي كه بين ما رد و بدل شد، به صداقت عجيبي در وجود ايشان پي بردم. اما با تمام اينها بايد بگويم كه يك دليل خيلي مهمتر وجود داشت؛ و آن اين بود كه همسران خواهران ديگر من، همگي سيد و از فاميل بودند. ما هم خُب سيد بوديم و پدرم هم روحاني. براي همين، هم من، هم پدرم مايل بوديم همسر آيندهام از سادات باشد. زماني كه موضوع خواستگاري ايشان مطرح شد، تصميم داشتيم جواب رد بدهيم اما آن زمان اعتقادي كه به رزمندگان اسلام داشتيم، باعث شد كمي تأخير كنيم.
بالاخره تصميم گرفتيم جواب رد بدهيم. يك شب خواب ديدم در حياط منزل پدرم هستم كه يك دفعه تابلوي بزرگي كه رويش الله اكبر نوشته بود، جلوي چشمم روشن شد. در فكر بودم كه اين تابلو چيست؟ دوباره روشن شد. سرم را انداختم پايين و رفتم به سمت در حياط كه يك آقايي – يادم نيست پدرم بودند يا كس ديگري كه ايشان هم سيد بودند، گفتند: تو چرا ازدواج نميكني؟ گفتم: خوب شرايط من اينطور است و ايشان هم عام هستند. گفتند: مگر او امت پيغمبر (ص) نيست؟ گفتم: چرا گفت: مگر شيعهي حضرت علي (ع) نيست؟ گفتم: چرا گفتند: خوب دليل از اين بالاتر هم داريد؟ باز گفتم: نه ولي خوب، سيد نيستند! گفتند: سيد، اولاد علي (ع) است و اين هم زير ولايت علي (ع) است. اين را كه گفتند، از خواب پريدم. وقتي خوابم را براي پدرم تعريف كردم، ايشان بين نماز ظهر و عصر استخاره كردند و گفتند: داستان حضرت ابراهيم و هاجر آمده و خيلي سورهي خوبي است و اين شد كه ازدواج ما سر گرفت.
- بعد از مراسم عقد كاظم بلافاصله به لبنان رفت. دوم دبيرستان بودم و زمان عقد موقع امتحاناتم بود. در چند تا از امتحاناتم شركت نكردم و قرار شد بعداً امتحان بدهم. وقتي كاظم به مأموريت رفت، دوباره به مدرسه برگشتم و بقيهي امتحاناتم را هم دادم. موقع امتحانات شهريورماه بود كه كاظم آمد. آخرين امتحانم عربي بود. آن روز در اتاق مشغول درس خواندن بودم. كاظم خيلي وقتها براي اين كه غافلگيرم كند، آمدنش را خبر نميداد. يك دفعه ديدم در باز شد و آمد داخل. آنقدر خوشحال شدم كه گفتم نميروم امتحان عربي بدهم.
- بعد از عقد، كاظم يك سال و نيم به طور مداوم به مأموريت ميرفت و براي همين دوران عقد ما كمي طول كشيد. بعد از آن يك مجلس عروسي گرفتيم. آن شب چند تا از فاميل روي ميزها ميزدند. كاظم ناراحت شد و آمد پشت پرده و به خانمها گفت: لطفاً ساكت باشيد دلم نميخواهد سر و صدا كنيد! پرسيدم چرا اينطور فكر ميكني؟ گفت: شما نميدانيد هر لحظه كه ما اينجا شادي ميكنيم، در جبهه جواني به خاك ميافتد! شايد در بين اين افراد مادر شهيدي باشد كه دلش بسوزد. من قبول كردم و بعداً فهميدم در آن مجلس تعدادي خانوادهي شهيد بودند كه آن شب هنوز نميدانستند فرزندشان شهيد شده.
- ما ابتدا به خانهي كوچكي كه پدرش در بلوار فرودگاه خريده بود، رفتيم. كاظم از همان اول به فكر رفاه ما بود. بعد از مدت كوتاهي با پساندازي كه داشت و پول طلاهاي من كه فروختم و مقداري هم از خانوادههايمان قرض كرديم، توانستيم يك خانه در منطقهي مصطفي خميني از آستان قدس بخريم. هميشه در فكر بود كه ما چيزي كم نداشته باشيم. يك بار به او گفتم: من به تو شك ميكنم كه آيا ميتواند فكر تو اينقدر مادي باشد! چه خبر است كه هميشه ميگويي من ميخواهم براي شما اين كار و آن كار را بكنم! گفت: « من ميخواهم شما خيالتان راحت باشد و وقتي من نيستم، خانوادهام در حد گذران زندگي در رفاه باشند و محتاج اين و آن نشوند و گرنه من چشمم به هيچ چيز اين دنيا نيست. » با اينكه به لحاظ اقساط خانه گاهي از نظر مادي در فشار قرار ميگرفتيم، هيچ وقت اجازه نميداد از دفترچهي سپاه استفاده كنيم و ميگفت: از ما محتاجتر هم هستند.
- من معمولاً احساساتم را بروز نميدادم كه گاهي خودش هم به شك ميافتاد. يادم ميآيد يك روز كه خيلي دلتنگ بودم، مادرم آمد و گفت: توي خانه مينشيني كه چه بشود؟ آن روز در خانهي خواهرم روضه بود. گفت: آماده شو برويم روضه. گفتم: نه، من همين جا ميمانم ممكن است امروز و فردا كاظم بيايد. اما آنها اصرار كردند و خلاصه راضيام كردند و با زهرا دخترم آماده شديم و بيرون آمديم. در نيمهي راه ديدم كاظم دارد ميآيد. باز هم برگشتيم منزل و برايش چاي و ميوه آوردم. چند دقيقهاي گذشت كه يك دفعه گفت: عفت تو دلت برايم تنگ نميشود؟ گفتم: چرا! گفت: خب، بعضي از دوستانم را ميبينم كه ميگويند وقتي ما ميخواهيم برويم، يا موقع آمدنمان، زنهايمان خيلي گريه ميكنند. گفتم: خب من نميخواهم گريه كنم! به هر حال آنقدر سر به سرم گذاشت كه من هم شروع كردم به گريه كردن و بعد هر چي ميخواست آرامم كند، نميتوانست.
- كاظم كه از مأموريت آمد. همانجا دم در اتاق لباسهايش را درآورد و گذاشت و فوراً رفت حمام. خيلي عجله داشت. بعد لباس ديگري پوشيد و رفت. فقط گفت: اصلاً دست به اين لباسها نزن تا برگردم. وقتي رفت، با خودم گفتم، حتماً لباسهايش كثيف است و شايد فردا باز بخواهد به خط برود. از طرفي هم نگران بودم نكند زخمي شده باشد و براي اينكه من نفهمم، گفته به لباسهايم دست نزن. لباسها را برداشتم و وارسي كردم و توي وان انداختم. وقتي آب گرم را باز كردم، بخار بلند شد. يكباره بوي عجيبي حس كردم و حلق و گلويم شروع به سوختن كرد. دستها و صورتم هم به شدت ميسوخت. متوجه نشدم علتش چيست و گفتم شايد خودم حالم بد است. وقتي لباسها را پهن كردم و به اتاق برگشتم، ديگر از حال رفتم. خانمهاي اتاق مجاور آمدند و در زدند و گفتند بوي گاز خردل ميآيد؛ آن موقع فهميدم چي بود ... اسپند دود كردند و به من آب قند دادند و وقتي دكتر رفتم، دكتر گفت: فعلاً كه چيزي نيست نميتوانيم دقيقاً تشخيص بدهيم. وقتي كاظم برگشت، خيلي ناراحت شد و گفت: چرا لباسهايم را شستي، اينها شيميايي بودند و بايد سوزانده ميشدند. خلاصه بعد از آن مشكلاتم شروع شد.
- در آخرين ديدارمان گفت: عفت، من هميشه ميروم مأموريت ولي امروز از همين الآن دلم دارد براي همهتان تنگ ميشود. گفتم: هيچي نگو؛ يعني چي دلت تنگ ميشود؟ گفت: به خدا همين الآن كه دارم به بچهها نگاه ميكنم، دلم تنگ ميشود، نميدانم چرا؟ من هم كمي بغض كردم ولي چيزي نگفتم. كمي آرامش كردم و گفتم: حالا ميروي اما زودتر برميگردي و ما را هم ميبري. ديگر چيزي نگفت. وقتي ميخواست برود، دم در حياط كمي ايستاد و سرش را گذاشت روي چارچوب در، كمي مكث كرد و باز دوباره برگشت خداحافظي كرد و رفت. من هم آمدم پشت سرش داخل كوچه آب بريزم كه با دست اشاره كرد كه يعني كسي نفهمد كه من دارم ميروم مسافرت. اشاره كرد آب را همان توي خانه بريزم. آب را داخل حياط ريختم و رفتم دم در. تا سر كوچه كه سي، چهل متر فاصله داشت، همينطور كه ساك دستش بود، مرتب برميگشت و پشت سرش را نگاه ميكرد؛ اين آخرين خداحافظي ما بود.
راوي:عفت خدادادحسيني
-مصطفي پاسدار بود. يكي از آن 20 نفر اول كه سپاه ملاير را تشكيل دادند. 19 سالش بود با ماهي هزار تومان حقوق كه بعد از ازدواج شد دو هزار تومان. -به حلال و حرام خيلي مقيّد بود. اما با هيچ كس قطع رابطه نميكرد. خانهي همه اقوام سر ميزديم. اگر يقين داشت اهل خمس و و زكات نيستند خودش زكات شام و نهار را كه خورده بوديم، كنار ميگذاشت. -صداها را نميشنيد، پيش دكتر رفتيم گفت: تا حالا كجا بودي؟ پردهي هر دو گوش آسيب جدي ديده، انگار بغل گوشهايت بمب منفجر كردهاند. راست ميگفت، هر دو ميدانستيم كار آرپيچي و خمپاره است. دكتر گفت: قابل درمان است اما ديگر نبايد سر و صدا بشنوي، حتي به اندازهي بوق ماشين يا صداي بلند راديو، وگرنه شنواييت روز به روز كمتر ميشود. -بيرون كه آمديم گفت: اين يعني گوش يا جبهه، براي من معلوم بود كه كدام را انتخاب ميكند. -آن سالها اغلب مصطفي ما را گم ميكرد آنقدر دير ميآمد كه موعد اجاره تمام ميشد. ميگشتيم و خانهي ديگري پيدا ميكرديم. مصطفي معمولاً نصفه شب ميرسيد. ميرفت خانهي قبلي، نبوديم، آن وقت از مادر همسر برادرش كه با هم خانه ميگرفتيم آدرس جديد را ميپرسيد و ميآمد منزل نو مبارك. -سمت راست بدن او از شاه رگ تا نوك پا، سانت به سانت تركش خورده بود. بعد از چند روز براي دقايقي از خانه خارج شدم تا به يكي از دوستان سري بزنم، خانمش گفت: چرا آمدهاي اينجا؟ مصطفي دارد ميرود جبهه، هراسان به خانه برگشتم. آمبولانس دم در ايستاده بود. درهاي عقب باز بود و دو تا برانكارد گذاشته بودند، گفتم: مصطفي با اين وضع كجا؟ گفتم: نرو گفت: عمليات نيمه تمام مانده، ما هم مسئول محوريم. بايد برگردم. -گاهي كه سرفه ميكرد از گلويش خون ميآمد. ميترسيدم، آرامم ميكرد و ميگفت: چيزي نيست سرما خوردهام گلويم ملتهب شده. وقتي از حج برگشت، گفت: هديهي اصلي شما چيز ديگري است، در مسجدالحرام به نيّت شما يك ختم قرآن خواندم. قلبم فشرده شد، چهقدر وقت گذاشته بود، چقدر با آن زانوهاي مريض نشسته بود تا يك ختم قرآن بخواند... -فروردين سال 1373 حال مصطفي خيلي بد شد. پوست دست چپش پر شد از جوشهاي بزرگ و عفوني و دردهاي استخواني و تب و لرز كه با هيچ مسكني آرام نميشد. جواب آزمايشات كه آمد گفتند: سرطان خون است. دستش عفوني شده بود. اجازه قطع دست نميدادند، چون كوچكترين كاري كه به خونريزي ختم ميشد، ميتوانست مصطفي را بكشد. دندانهايش درد ميكرد اما حتي كارهاي دندانپزشكي برايش ممنوع بود. -در اوج گرماي مرداد ماه ژاكت و كاپشن ميپوشيد. ميگفت: استخوانهايم يخ كرده است. لاغر شده بود. 40 كيلو وزن كم كردن شوخي نيست. دكتر گفته بود هيچكس نزديكش نيايد يك سرماخوردگي ساده يك بيماري ضعيف كه براي ما اصلاً مهم نبود، ميتوانست او را از پا بيندازد فقط من وقت داروها كه ميشد ميرفتم نزديك تا نيم متريش دستم را دراز ميكردم تا بتواند ليوان آب و قرصهايش را بگيرد. روي كاغذ نوشته بودند به خاطر رعايت حال مصطفي لطفاً او را نبوسيد. -گفت: ميخواهم وضو بگيرم. گفتم: آب براي تاولها ضرر دارد. تيمّم كن. گفت: اين آخرين نماز را ميخواهم با وضو بخوانم. نمازش را خواند، بيهوش شد.... -ميلاد را آورديم تا پدرش را ببيند؛ ميگفت: اين باباي من نيست. باباي من خوشگل بود. اين شكلي نبود. طول كشيد تا قانعش كنيم با ديدن ميلاد اشك از چشمان مصطفي جاري شد. دلم ريخت گريه مصطفي را نديده بودم.... بچهها را ديد و چشمهايش را براي هميشه بست. -دكتر گفته بود اصلاً نبايد پيكرش را نگه داريم. زير پوست تمام رگهاي بدن پاره شده بود. داخل بدن به خاطر موادشيمايي در حال از هم پاشيدن بود. سه ساعت بعد ملاير بوديم مصطفي بر روي دستها به سمت بهشت هاجر ميرفت. غسلش كه دادند مرا صدا كردند كه براي آخرين بار ببينمش. مهيا برايش گل آورده بود. شاخههاي بلند اركيده... ميلاد چادرم را ميكشيد و ميگفت: تو گفتي بابا خوب شده. بگو از جبهه بياد بيرون برگرديم خانه من خسته شدم... بغلش كردم و گفتم: «بابا ديگر نميآيد خانه. نميتواند بلند شود و با ما برگردد بايد همين جا خداحافظي كنيم...