عرفان
عرفان
|
اي كه به هنگام درد راحت جاني مرا |
اي كه به تلخي فقر گنج رواني مرا |
|
آنچه نبردست وهم، آنچه نديده است فهم |
از تو به جان ميرسد، قبلهي آني مرا |
عاليترين خصيصهي يك انسان متحول و متحرك آگاهي است. انسان آگاه به معني اعم، انساني است كه به علت و علل وقايع محيط خود در هر زمينه آگاهي دارد و چون با پيشينه
لغت عارف كه از عرفان يعني «آگاهي» مشتق شده است، همين معني را دارد. به همين جهت عارف را «آگاه» ناميدهاند و عارف به شخصي ميگويند كه به جميع امور محيط خود اعم از مادي و معنوي آگاهي داشته باشد. آگاهي همواره توانايي را همراه دارد و شخص آگاه هميشه تواناست.
|
توانا بود هر كه دانا بود |
به دانش دل پير برنا بود |
و يا به گفتهي خواجه عبدالله انصاري عارف مشهور قرن پنجم هجري: «نور تجلي ناگاه آيد، ولي بر دل آگاه آيد» «سرمايهي همهي گناهها جهل است و دليل همهي نيكيها آگاهي است».
|
پيش ما سوختگان مسجد و ميخانه يكـيست |
حرم و دير يكي، سبحه و پيمانه يكيست |
|
اينهمه جنگ و جدل حاصل كوتهنظري است |
گر نظر پاك كني كعبه و بتخانه يكيست |
|
هر كسي قصهي شوقش به زباني گويد |
چون نكو مينگرم حاصل افسانه يكيست |
|
اينهمه قصه ز سوداي گرفتاران است |
ور نه از روز ازل دام يكي،دانه يكيست |
|
رهي هركس به فسوني زده آن شوخ ار نه |
گريهي نيمه شب و خندهي مستانه يكيست |
|
گر زمن پرسي از آن لطف كه من ميدانم |
آشنا بر در اين خانه و بيگانه يكيست |
|
هيچ غم نيست كه نسبت به جنونم دادند |
بهر اين يك دو نفس عاقل و ديوانه يكيست |
|
عشق آتش بود و خانه خرابي دارد |
پيش آتش دل شمع و پر پروانه يكيست |
|
گر به سر حد جنونت ببرد عشق«عماد» |
بيوفـايي و وفاداري جانانه يكيست |
· الا و. ويلكوكس ميگويد:
به استعداد خودت ايمان داشته باش
همانطور كه به خدا ايمان داري
روح تو پارهاي از آن «واحد» بزرگ است
نيروهايي كه در تو هست
مانند درياي وسيعي عميق و بيپايان است.
روحت را در ميان سكوت،
در جزائر الماس گردش بده
آن جزائر را كشف كن و از آنها استفاده كن.
اما براي اينكه تسليم بادها نشوي
سكان اراده را به كار انداز
اگر به آفريننده و به خودت ايمان داشته باشي
هيچكس نميتواند به نيروهاي تو حدودي قائل شود
بزرگترين پيروزيها به تو تعلق ميگيرد
به پيش! به پيش!
· نقل است كه سلطان العارفين بايزيد بسطامي را بخواب ديد گفت: تصوف چيست ؟
گفت: در آسايش بر خود ببستن و در پس زانوي محنت نشستن.
· سه مرحله تصوف
اهل تصوف سه چيز را به غايت اختيار كنند: اول جذبه، دوم سلوك، سوم عروج. اي درويش! جذبه عبارت از كشش است و سلوك عبارت از كوشش است و عروج عبارت از بخشش است. جذبه فعل حق است تعالي و تقديس، بنده را خود ميكشد، بنده روي به دنيا آورده است و به دوستي مال و جاه بسته شده است. غايت حق در ميرسد و روي دل بنده ميگرداند تا بنده روي به خدا ميآورد.
"شيخ عزيز نسفي"
o شاعر و نقاش مشهور انگليسي، ويليام بليك در قطعه شعري از منظومه «نغمههاي بيگناهي» كمال آدمي را چنين وصف كرده است:
جهاني را در سنگريزهاي ديدن،
و بهشتي را در يك گل وحشي مشاهده كردن،
و بينهايت را در كف دست نگه داشتن،
و ابديت را در لحظهاي دريافتن.
o از انديشههاي ابن عربي
- يكي از تجليات، اختلاف احوال است، كه به غير صورت معتقد جلوه ميكند و آنكه عارف به مراتب و مواطن تجليات نيست دچار انكار ميشود. پس بترس از رسوايي،آن زمان كه پرده به كنار رود و تحول در عقيده پيدا شود كه بدآنچه فكر بودي معترف شوي.
(التجليات الاهيه، ص221) منبع مجله ادبيات و فلسفه – ش91
- خود زا از لذات احوال نگه دار كه زهر كشنده است. علم، ترا به بندگي خدا ميكشاند و حال، ترا بر بندگان خدا برتري ميدهد. پس علم برتر است؛ مبادا آنرا از دست دهي.
- يحيي بن معاد ميگويد: چرا هر خدا جوي را با صورت مطلوبش وانميگذاري، آنچنان كه او نيز ترا به حال خود واگذاشته است، توبه كن.
- چه بسا كسي كه برزمين راه ميپويد و زمين لعنتش ميكند و چه بسا كه برخاك سجده مينمايد و خاك آن را نميپذيرد. چه بسا دعاكنندهاي كه كلامش از زبان تجاوز نميكند. بسا دوستدار خدا در كنشت. كليسا و بسا دشمن خدا در مسجد!
- كامل، ملزم نيست كه در هر چيز و در هر مرحله تمام باشد. انسان كامل دانايي، نادان ست و اتصاف به اضداد، صفت خدايي است.
- آنكه سرگردان است بر دور محور ميگردد و هرگز دور نميشود، اما آنكه راهي جسته، در حركت است و دور ميشود. ]پس متحير به يك معنا واصل است، اما سالك مقصد را دور ميپندازد[.
- بنياد طبيعت بر تقابل است و اين نتيجه تقابل اسماء است. هستي جز نوعي خروج از عادت نيست. ]هر پديدهاي غير از پديده ديگر است[.
- شفقت بر خلق خدا واجبتر از غيرت بر دين خدا است.
- اينكه ملاحظه ميشود انسان، حيوان را تسخير نموده، جنبه حيوانيت انسان است. انسان با جنبه انسانيتش انسان را تحت سلطه ميآورد.
|
علم و آگاهي بهين نعمت بود در زندگي |
اين دو از عهد كهن بودي در ايران شما |
|
روح ايراني به نور معرفت پاينده است |
شاهـدش انديشـهي والاي عـرفان شما |
(رفيع)
(ابراهيم ادهم)
شيوهي آزادگان
|
حاصل تهذيب دل روشني جان بود |
تيرگي جان كجا، شعلهي عرفان كجا ؟ ! |
|
شيوهي آزادگان وسعت انديشه است |
حجره در ايوان كجا،خيمهبهكيهان كجا؟ ! |
|
نسبت ما و مني در اين انجمن |
انجمن جا كجا، شمـع پريشـان كـجا؟ ! |
|
پي نبرد بيخرد بر غم اهل خرد |
خندهي بي غم كجا،ديدهي گريان كجا؟ ! |
|
ره به سعادت برد، هر كه پي جان رود |
اهـرمن جا كجا، راه بـه يـزدان كجـا ؟ ! |
|
مقصد جان « رفيع» راه به جانان بود |
راه به جانان كجا، گمـرهي جـان كجا؟ ! |
(رفيع)
|
ز من گو صوفيان با صفا را |
خداجويان معني آشنا را |
|
غلام همت آن خودپرستم |
كه با نور خودي بيند خدا را |
(محمد اقبال لاهوري)
|
نخستـين گـام در ميدان عرفان |
«طلب» باشد، طلب اي طالب آن |
|
بـه منـزلـگاه دوم عــشق بـايـد |
كه تا يابي نشان از مهر جانان |
|
به منزلگاه سوم«معرفت» هست |
كه با آن پيبري بر راز پنهان |
|
به منزلگاه چهارم بينيازي است |
كه « استغنا »ي جانيابي به راه دوران |
|
به منزلگاه پنجم نور «توحـيد» |
بتابد بر دلت از عالم جان |
|
به منزلگاه ششم « حيرت» آيد |
نصيب دل كه گردد عقل حيران |
|
بهحيرتچونفتاديزينرهيشوق |
«فنا» گردي و گردي عين جانان |
|
«رفيعا» پير عرفان در حقيقت |
به جانان راه بنمايد بدينسان |
|
بود اين هفت وادي پيش پايت |
اگر خواهي كه رهيابي به پايان |
|
شراب عشق نبود ز آب انگور |
ره نوشيدنش هم از گلو ندارد |
|
از اين پيمانه و جام و سبوها |
غرض، پيمانه و جام سبو ندارد |
|
بدان معني كه عارف زلف گويد |
نظر در پيچ و تاب هيچ مو ندارد |
|
بيان عارفان را اصطلاحي است |
كه جز عارف كسي را گفتگو ندارد |
|
جبر چه بود بستـن اشكسته را |
پا بـپـيوستن رگــي بـگـسسته را |
|
چون در اين ره پاي خود نشكستهاي |
بر كه ميخندي؟ چه پا را بستهاي؟ |
آنكه اهل زاري نيست و از جباري او خبر ندارد، از جبر او چه ميداند؟ اگر بگويي انسان مجبور است و از چيزي خبر ندارد كه "فلسفي" همين را ميگويد، مولوي جواب ميدهد:
|
حيرت و زاري گه بيماري است |
وقت بيماري همه بيداري است |
|
آن زمان كه ميشوي بيمار تو |
مـيكنـي از جـرم استغفـار تو |
|
مينمايد بر تو زشتي گنه |
ميكني نيت كه باز آيي به ره |
|
|
|
|
پس بدان اين اصل را اي اصل جو |
هركه را درد است او برده است بو |
|
هر كه او بيدارتر پر درد تر |
هـركـه او آگاهتر رخ زردتر |
|
|
|
|
گر ز جبرش آگهي زاريت كو |
بينش زنجير جباريت كو |
|
بسته در زنجير چون شادي كند |
كي اسير حبس آزادي كند |
|
ور تو جبر او نميبيني مگو |
ور تو ميبيني نشان ديد كو |
|
|
مولوي |
|
هر جمادي كه كند رو در نبات |
از درخــت او رويــد حــيـات |
|
ذرهاي كام محو شد در آفتاب |
جنگ او بيرون شد از وصف و حساب |
|
چون ز ذره محو شد نفس و نفس |
جنگش اكنون جنگ خورشيدست بس |
|
گر شدي عطرشان بهر معنوي |
فرجهاي كن در جزيره مثنوي |
|
فرجه كن چندان كه اندر هر نفس |
مثنوي را معنـوي بيني و بـس |
|
اقتضاي جان چو اي دل آگهي است |
هر كه آگهتر بود جانش قويست |
|
خود جهان جان، سراسر آگهي است |
هر كه بيجان است از دانش تهيست |
|
خواجه آخر يك زمان بيدار شد |
وز حيات خويش برخوردار شو |
|
همين روش برگير و ترك ريش كن |
در فـنا و نـيستي تفتيش كن |
|
و گر سالكي محرم راز گشت |
ببندند بر وي در بازگشت |
مولوي
|
نفـس باد صبا مشك فشـان خواهـد شد |
عالم پيـر، دگـر بـاره جـوان خـواهــد شد |
|
ارغوان جام عقيقي به سمـن خواهـد داد |
چشم نرگس به شقايق نگران خـواهد شد |
|
اين تطاول كه كشيد از غم هجـران بلبل |
تا سرا پردهي گـل نـعرهزنان خـواهـد شد |
|
اي دل ار عـرشت امـروز به فـردا فـكني |
مايهي نقـد بقا را كه ضمـان خواهـد شد؟ |
|
گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت |
كه به باغ آمد از اينراه و از آنخـواهد شد |
|
حافظ از بهر تو آمـد سوي اقليـم وجـود |
قدمـي نه به وداعـش كه روان خواهد شد |
حافظ
|
ايـن تفـاوت عقلهـا را نيـك دان |
|
در مراتب از زمين تا آسمان |
|
هست عقلي همچـو قـرص آفتـاب |
|
هست عقلي كمتر از زهره و شهاب |
|
هست عقلي چون چراغي سرخوشي |
|
هست عقلي چون ستاره آتشي |
|
ز آنـكه ابـر از پــيش آن وا جـهد |
|
نور يزدان بين خرد ها بر دهد |
|
عقلهاي خلق، عكس عقـل اوست |
|
عقل او مشك است و عقل خلق بو |
|
عقل كل و نفس كل و مرد خداست |
|
عرش و كرسي را مدان كز وي جداست |
|
مظهر حق است ذات پاك او |
|
زو بجو حق را و از ديگر مجو |
|
عقل جز وي عقل را بدنام كرد |
|
كام دنيا مرد را بيكام كرد |
|
آن ز صيدي حسن صيادي بديد |
|
وين ز صيادي غم صيدي كشيد |
|
آن ز خدمت ناز مخدومي بيافت |
|
وين ز محذومي ز راه عز بتافت |
|
آن ز فـرعـوني اسيـر آب شد |
|
وز اسيري بسط صد سهراب شد |
|
لعب معكوس است و فرزين بند سخت |
|
حيله كم كن كار اقبالست و بخت |
|
بر خيال و حيله كم تن تار را |
|
كه غني ره كم دهد مكار را |
|
مكر كن در راه نيكو و خدمتي |
|
تا نبوت يابي اندر امتي |
|
مكر كن تا وارهي در مكر خود |
|
مكر كن تا فرد گردي از جسد |
|
مكر كن تا كمترين بنده شوي |
|
در كمي رفتي خداونده شوي |
|
رو بهي و خدمت اي گرگ كهن |
|
هيچ بر قصد خداوندي مكن |
|
ليك چون پروانه در آتش بتاز |
|
كيسهاي ز آن بر مدوز و پاك باز |
|
زور را بگذار و زاري را بگير |
|
رحم سوي زاري آيد اي فقير |
|
گر كني زاري بيابي رحم او |
|
رحم او در زاري خود باز جو |
|
زاري مضطر تشنه معنويست |
|
زاري سرد دروغ آن غويست |
|
گريه اخوان يوسف حيلتست |
|
كه درونشان پر زرشك و علتست |
ماخذ: مثنوي معنوي مولوي- دفتر پنجم
زبان و ادب پارسي
تاريخ عرفان و عارفان ايراني
|
|
|
|
|
|
|
اسدي |
||
|
به نام خداوند جان آفرين |
حكيم سخن در زبان آفرين |
|
خداوند بخشندهي دستگير |
كريم خطا بخش پوزش پذير |
|
عزيزي كه هر كز درش سر بتافت |
به هر در كه شد هيچ عزّت نيافت |
|
سـر پادشاهان گـردن فـراز |
به درگاه او بر زمين نياز |
|
نه گردنكشان را بگيرد به فور |
نه عذر آوران برآند به جور |
|
وگر خشـم گيرد ز كردار زشت |
چو باز آمدي، ماجرا در نوشت |
|
اگر بـا پـدر جنگ جويد كـسي |
پدر بيگمان خشم گيرد بسي |
|
وگر خويش،راضينباشد زخويش |
چو بيگانگانش براند ز پيش |
|
وگر بنده چابك نباشد به كار |
عزيزش ندارد خداوندگار |
|
وگر ترك خدمت كند لشكري |
شود شاه لشكركش از وي بري |
|
ولـيكـن خـداوند بـالا و پـست |
به عصيان در رزق بر كس نبست |
|
اديمِ زمين ســفرهي عام اوست |
براين خوان يغما چه دشمن چه دوست |
|
پرستار امرش همه چيز و كس |
بني آدم و مرغ و مور و مگس |
|
چنـان پهن خوان كرم گسترد |
كه سيمرغ در قاف، قسمت خورد |
|
بـه درگـاه لطف و بزرگيـش بر |
بزرگان نهاده بزرگي ز سر |
|
نه مستغني از طاعتش پشت كس |
نه بر حرف او جاي انگشت كس |
|
قـديـمي نـكوكار نيكي پسنـد |
به كلك قضا در رحم نقش بند |
|
دهد نطفه را صورتي چون پري |
كه كرده است بر آب صورتگري ؟ |
|
نهد لعل و پيروزه در صلب سنگ |
گل لعل در شاخ پيروزه رنگ |
|
ز ابـر افكنـد قطـرهاي سوي يم |
ز صلب اوفتد نطفهاي در شكم |
|
از آن قـطره لـؤلـؤي لالا كـند |
وز اين، صورتي سرو بالا كند |
|
نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهـم |
نه در ذيل لطفش رسد دست فهم |
|
نه ادراك در كنه ذاتش رسيد |
نه فكرت به غور صفاتش رسيد |
|
نه هر جاي،مركب توان تاختن |
كه جاها سپر بايد انداختن |
|
وگر سالـكي محـرم راز گشت |
ببندند بر وي در بازگشت |
|
كسي را در اين بزم ساغر دهند |
كه داروي بيهوشياش در دهند |
|
كسي ره سوي گنج قارون نبرد |
و گر برد، ره باز بيرون نبرد |
|
بمردم در اين موج درياي خون |
كزو كس نبرده است كشتن برون |
|
كساني كز اين راه بـرگشتهاند |
برفتند بسيار و سرگشتهاند |
سعدي شيرازي -بوستان
|
خدايا جهان پادشايي تو راست |
ز ما خدمت آيد، خدايي تو راست |
|
تويي برترين دانش آموز پاك |
ز دانش قلم رانده بر لوح خاك |
|
تويي كافريدي ز يك قطره آب |
گهرهاي روشنتر از آفتاب |
|
جواهر تو بخشي دل سنگ را |
تو در روي جوهركشي رنگ را |
|
|
|
|
چو فرخ بود روزي، از بامداد |
همه مرد را نيكي آيد به ياد |
|
بـه خـوبي نهد رسم بنـيادها |
ز دولت به نيكي كند يادها |
|
سر از كوي نيكاختري بر زند |
به نيك اختري فال اختر زند |
|
كسي كو در نيكنامي زند |
در اين حلقه لاف غلامي زند، |
|
به نيكي چنان پرورد نام خويش |
كزو، نيك بايد سرانجام خويش |
|
چه نيكو متاعي است كار آگهي |
كزين نقد، عالم مبادا تهي |
|
ز عالم كسي سر برآرد بلند، |
كه در كار عالم بود هوشمند |
|
به بازي نپيمايد ايـن راه را |
نگه دارد از دزد، بنگاه را |
|
|
|
|
جهان از پي شادي و دلخوشي است |
نه از بهر بيداد و محنتكشي است |
|
چو دي رفت و فردا نيامد پديد |
به شادي يك امشب ببايد بريد |
|
چنان به كه امشب تماشا كنيم |
چو فردا شود فكر فردا كنيم |
|
چه بايد كه بر خود ستم داشتن |
همه ساله خود را به غم داشتن؟ |
|
دمي را كه سرمايهي زندگي است |
به تلخي سپردن فرخندگي است |
|
|
|
|
سخن تا نپرسند لب بسته دار |
گهر نشكني، تيشه آهسته دار |
|
نپرسيده هر كو سخن ياد كرد |
همه گفتهي خويش بر باد كرد |
|
سخن گفتن، آنگه بود سودمند |
كز آن گفتن آوازه گردد بلند |
|
چو در خورد گوينده نايد جواب |
سخن ياوه كردن نباشد صواب |
|
دهان را به مسمار بر دوختن |
به از گفتن و گفته را سوختن |
|
|
|
|
به هنگام سختي مشو نااميد |
كز ابر سيه، بارد آب سپيد |
|
در چارهسازي به خود در مبند |
كه بسيار تلخي بود سودمند |
|
نفس به كز اميد ياري دهد |
كه ايزد خود اميدواري دهد |
|
ازين آتشينخانهي سختجوش |
كسي جان برد، كو بود سخت كوش |
نظامي گنجوي-شرفنامه
|
بيا اي جگر گوشه فرزند من |
بنه گوش بر گوهر پند من |
|
صدفوار بنشين دمي، لب خموش |
چو گوهر فشانم، به من دار گوش |
|
شنو پند و دانش بدان يار كن |
چو دانستي آن گه بدان كار كن |
|
ز گوش ار نيفتد به دل نور هوش، |
چه سوراخ گوش و چه سوراخ موش |
|
به دانش كه آن با كنش يار نيست |
به جز ناخردمند را كار نيست |
|
به هر كار دل با خدا راست دار |
كه از راست كاري شوي رستگار |
|
به طاعت چه حاصل كه پشتت دوتاست |
چو روي دلت نيست با قبله راست |
|
همي باش روشندل و صافراي |
به انصاف با بندگان خداي |
|
دم صبحگاهان، چو گردان سپهر |
بر آفاق مگشاي جز چشم مهر |
|
از آن، چرخ را پرتوي توي حاصل است |
كه هر ذره را مهر او شامل است |
|
چو بايد بزرگيت پيرانه سر |
به چشم بزرگي به پيران نگر |
|
به خصم دروني كه آن نفس توست |
ز تو بردباري نباشد درست |
|
به درويش محتاج، بخشش نماي |
فرو بسته كارش، به بخشش،گشاي |
|
تواضع كن آن را كه دانشور است |
به دانش ز تو قدر او برتر است |
نورالدين عبدالرحمن جامي- خردنامهي اسكندري
|
بكردار نيكان ستايش كنيم |
چو آتش پرستان نيايش كنيم |
|
|
فردوسي |
|
|
|
|
به يك هفته بر پيش يزدان پاك |
همي بانيايش بپيمود خاك |
|
|
فردوسي |
زبان و ادب پارسي
اي خدا ! اي رازدار بندگان شرمگينت
اي توانائي كه بر جان و جهان فرمانروايي
اي خدا ! اي همنواي نامهي پروردگانت
زين جهان، تنها تو با سوز دل من آشنايي
اشك، ميغلتد بمژگانم ز شرم روسياهي
اي پناه بيپناهان! مو سپيد روسياهم
بر در بخشايشت اشك پشيماني فشانم
تا بشويم شايد از اشك پشيماني گناهم
واي بر من، با جهاني شرمساري كي توانم
تا بدرگاهت برآرم نيمه شب دست نيازي؟
با چنين شرمندگيها، كي ز دست من برآيد
تا بجويم چارهي درد دلي از چارهسازي؟
اي بسا شب، خواب نوشين، گرم ميغلتد بچشم
خواب ميبينم چو مرغي ميپرم در آسمانها
پيكر آلودهام را خواب شيرين ميربايد
روح من در جستجويت ميپرد تا بيكرانها
بر تن آلوده منگر، روح پاكم را نظر كن
دوست دارم تا كنم در پيشگاهت بندگيها
من بتو رو كردهام، بر آستانت سرنهادم
دوست دارم بندگي را با همه شرمندگيها
مهربانا ! با دلي بشكسته، روسوي تو كردم
رو كجا آرم اگر از درگهت گوئي جوابم؟
بيكسم، در سايهي مهر تو ميجويم پناهي
از كجا يابم خدائي گر بكويت ره نيابم؟
اي خدا ! اي رازدار بندگان شرمگينت
اي توانائي كه بر جان و جهان فرمانروايي
اي خدا ! اي همنو اي نالهي پروردگارنت
زين جهان، تنها تو با سوز دل من آشنايي
اشك مهتاب
|
خبرت خرابتر كرد جراحت جدايي |
چون خيال آب روشن كه به تشنگان نمايي |
|
تو چه ارمغان آري كه به دوستان فرستي |
چه از اين به ارمغان كه تو خويشتن بيايي |
|
بشدي و دل ببردي و به دست غم سپردي |
شب و روز در خيالي و ندانمت كجايي |
|
دل خويش را بگفتم چو دوست ميگرفتم |
نه عجب كه خوبرويان بكنند بيوفايي |
|
تو جفاي خود بكردي و نه من نميتوانم |
كه جفا كنم، وليكن نه تو لايق جفايي |
|
چه كنند اگر تحمل نكنند زير دستان |
تو هر آن ستم كه خواهي، بكني كه پادشاهي |
|
سخني كه با تو دارم، به نسيم صبح گفتم |
دگري نميشناسم، تو ببر كه آشنايي |
|
من از آن گذشتم اي يار كه بشنوم نصيحت |
برو اي فقيه و با ما مفروش پارسايي |
|
تو كه گفتهاي تأمل نكنم جفاي خوبان |
بكني اگر چو سعدي نظري بيازمايي |
|
در چشم بامدادن به بهشت برگشودن |
ز چنان لطيف باشد كه به دوست برگشايي |
غزل سعدي
|
بگذار تا مقابل روي تو بگذريم |
دزديده در شمايل خوب تو بنگريم |
|
شوق است در جدايي و جور است در نظر |
هم جور به كه طاقت شوقت نياوريم |
|
روي ار به روي ما نكني، حكم از آن تست |
باز آكه روي در قدمانت بگستريم |
|
ما را سري است با تو كه گر خلق روزگار |
دشمن شوند و سر برود هم به آن سريم |
|
گفتي ز خاك بيشترند اهل عشق من |
از خاك بيشتر نه، كه از خاك كمتريم |
|
ما با توييم و با تونهايم،اينت بوالعجب |
از حلقهايم با تو و چون حلقه بر دريم |
|
نه بوي مهر ميشنويم از تو، اي عجب |
نه روي آن كه مهر دگر كس بپروريم |
|
از دشمنان برند شكايت به دوستان |
چون دوست دشمن است شكايت كجا بريم |
|
ما خود نميرويم دوان از قفاي كس |
آن ميبرد كه ما به كمند وي اندريم |
|
سعدي تو كيستي؟ كه در اين حلقه كمند |
چندان فتادهاند كه ما صيد لاغريم |
غزل سعدي
|
عرضه كردم دو جهان بر دل كار افتاده |
به جز از عشق تو باقي همه فاني دانست |
حافظ