داستان باستان آیت الله نوری
با كمال تاءسف حكومت عثمانى و ملتش از اين موقعيت بزرگى كه نصيبش شده بود و مى توانست در پرتو آن جهان را از هر نظر تحت تسخير خود قرار دهد، استفاده نكرد، و پس از مرگ سلطان سليمان (دهمين سلطان عثمانى ) روز به روز كشور و اقتدار عثمانى رو به زوال و سقوط گذاشت ، تا آنكه با بروز جنگ جهانى دوم ، دولت عثمانى از اقتدار افتاد و اروپا با پيشرفتهاى علمى و تكنيكى خود به پيش آمد و بر جهان تسلط يافت .
براى استعمارگران هيچ عاملى خطرناكتر از اتحاد و همبستگى مسلمين و تبديل حكومتهاى اسلامى به يك حكومت قوى جهانى نبوده از اينرو آنها از ضعف و هواپرستى و اختلاف و غفلت مسلمين استفاده كرده و امپراطورى عظيم عثمانى را به ممالك متعدد به نامهاى ، لبنان ، اردن ، عراق ، سوريه ، حجاز، يمن ، عدن ، سودان ، مصر، فلسطين و كشورهاى كوچك خليج فارس و... تجزيه و قسمت كردند.
و با اين كار در حقيقت قواى خلل ناپذير و بى نظير حكومت اسلامى را متلاشى و تقسيم نمودند.
داستان تاءسف انگيز امپراطورى عظيم عثمانى اسلامى از چند نظر مايه عبرت است ، كه با تشريح انگيزه هاى اين شكست و انحطاط مى توان بر آن دست يافت .
بطور كلى انگيزه هاى اين شكست و زوال را مى توان در موضوعات ذيل خلاصه كرد:
شكى نيست كه مذهب و اخلاق نقش مؤ ثر و سازنده و بنيادى در حفظ كيان و شخصيت سياسى و اقتصادى و اجتماعى دارد و دين اسلام روحى است كه كالبد ملت را جان مى دهد و تكامل مى بخشد. بدنبال انحطاط مذهبى و اخلاقى ، آنچه را كه مذهب اسلام از آنها در مورد استفاده از علوم مختلف و بكار بردن آن خواسته بود، ناديده گرفتند، آنها مخصوصا به مضمون اين آيه توجه نداشتند كه :
ولى با كمال تاءسف ، حكومت عثمانى بنام حكومت اسلامى بود اما بر اثر غفلت و بى اعتنائى به موازين مذهب و اخلاق مبتلا به امراضى چون حسد، دشمنى ، كينه ، و فساد اخلاق زمامداران و خيانت فرماندهان به بيت المال و ملت شد و ملت نيز در خوشگذرانى و غفلت بسر مى بردند، در نتيجه به امور جارى توجه نكردند و طبعا بسوى شكست و زوال سوق داده شدند.
براى سركوبى دشمن آنچه مى توانيد نيرو و اسبان بسته آماده سازيد تا دشمن خدا و دشمن خود و كسان ديگر جز آنها را كه نمى شناسيد بترسانيد.
و همچنين گفته پيامبر عظيم الشاءن اسلام (ص ) را فراموش كرده بود كه : علم و دانش گمشده شخص با ايمان است ، در هر جا كه آن را يافت (آن را بايد بدست آورد) او به دانش سزاوارتر از ديگران است .
حكومت عثمانى و ملتش سزاوار بود كه از علوم مختلف براى دفع دشمن استفاده كنند، اما به عكس بر اثر غفلت و خوشگذرانى خود را در حصار همان علوم محدود خود زندانى كردند و بيرون حصار را نديدند.
چنانكه بانوى دانشمند اديب خالده در فرازى از سخنرانى خود گويد: آن زمان كه علم فلسفه بر دنيا حكومت مى كرد، علماى اسلام در مدرسه سليمانيه و مدرسه فاتح در اين خصوص كوتاهى نكردند و در ترويج آن كوشيدند، ولى هنگامى كه غرب از اسارت فلسفه بيرون مى آمد و دست به انقلاب صنعتى مى زد، علماى اسلام ، همدوش پيشرفتهاى زمان به پيش نرفتند و علوم جديد را ناديده گرفتند و چنين مى انديشيدند كه اوضاع نبايد تغيير كند، و اين فكر استعمارى و بى اساس تا قرن 19 ميلادى ادامه يافت .
اين جمود و توقف و عدم استفاده از علوم گوناگون ، منحصر به تركيه و مدارس آن نبود. بلكه شرق و غرب جهان اسلام به اين بلاى خانمان سوز مبتلا بودند، سستى و بى توجهى و سرگرم شدن به داستان سرائى و غيره آنها را از علوم لازم جدا كرد.
مقارن اين زمان ، اروپا از خواب غفلت بيدار شد و با سرعتى سرسام آور براى استخدام علوم مختلف و تسخير قواى طبيعت به پيش رفت ، اكتشافات جديدى به جهان عرضه كرد، قاره ها و نقاط مجهول زمين را كشف نمود.
دانشمندانى همچون كپرنيك ، گاليله ، كپلر و نيوتن را در دل خود پروراند طولى نكشيد مسلمين كه آنان بنيانگذاران تمدن بودند، از زير چتر تمدن علمى بيرون افتادند و در نتيجه كارشان رو به زوال و انحطاط كشيد.
خواب مسلمانان تنها يك ساعت و دو ساعت و چند روز نبود، بلكه سالها و بلكه قرنها بيدار نشدند، نتيجه آن شد كه اروپا در قرن 16 و 17 ميلادى ميدان را گرفت و انقلاب رنسانس ، و نابودى مخالفان علم را به وجود آورد و بر همه شئون ملتهاى جهان تسلط يافت .
در قرن 13 ميلادى كه قرن ترقى و عظمت تاريخ اروپا است دولت عثمانى معاصر دو حكومت شرقى يكى مغول در افغانستان و ديگرى حكومت صفويه در ايران بود.
دولت مغول هيچ توجهى به نهضت علمى و ترقى صنعتى اروپا نداشت بگونه اى كه گاهى تجار و پزشكان و سفراى كشورهاى اروپائى را بچشم حقارت و تمسخر مى نگريست .
دولت صفويه هم گرچه بسوى تمدن قدم برمى داشت ، ولى پيمان برادرى و اتحاد با دولت عثمانى نداشت و بلكه بعكس مكرر به دولت عثمانى حمله كرده و آتش جنگ و اختلاف در ميان آنها، زبانه مى كشيد.
اين دو دولت بزرگ ، هيچ توجهى به شرق ادنى (مقر حكومت عثمانى ها) نداشتند.
كوتاه سخن اينكه : گويا پدران به فرزندان وصيت كرده بودند كه با هم پيمان برادرى و دوستى منعقد نسازيد.
آرى اينها دو مطلب را كه از اركان اساسى پيشرفت بود فراموش كردند يكى اينكه با هم طرح دوستى و برادرى نريختند و ديگر اينكه به فكر تعليم و تربيت در مورد علوم و صنايع اروپا نيفتادند.
اينها و عوامل ديگر، انگيزه هاى سقوط امپراطورى عظيم اسلامى و بطور كلى انحطاط و زوال كشورهاى اسلامى شد.
مثل اينها چون آن مسافر مسلحى است كه در راه مسافرت در زمين دراز كشيد و خوابيد، دشمن او را غافلگير كرد و اسلحه او را از او گرفت ، وقتى كه بيدار شد، خلع سلاح شده بود و چاره اى جز تسليم شدن را نداشت :
آرى در اين شرائط بود كه در جنگ جهانى دوم ، حكومت عثمانى غافلگير شد و از هم پاشيد و به چندين قسمت تجزيه گرديد و در نتيجه در مارس 1925 ميلادى اسلام به معناى يك قدرت آشكار سياسى و اجتماعى و كانونى مشتعل از انديشه ها و احساسهاى نو و نيرومند و زاينده از صحنه حوادث جهان رخت بر بست و از ميدانهاى گرم كار و پيكار به گوشه سرد و آرامى مى خزيد و رفته رفته راه اضمحلال و تفرق را پيش گرفت .
آرى شكست عثمانى يك شكست نظامى و سياسى نبود، بلكه انحطاط فرهنگ اسلامى ، فرسودگى روحى و فكرى مسلمانان و تبديل اسلام جوشان و خروشان و حركت زا و جنبش آفرين به اسلامى افسرده و بى روح بود.
حريف ديرينه اسلام ، مسيحيت از كمين برخاست و با رنسانس و انقلاب صنعتى و شكست پاپ و آشتى كردن علم با زندگى ، تا مى توانست تلافى كرد و بر قله تسلط بر جهان تكيه زد.
مردم و شخصيتهاى كوفه در حقيقت آماده آن بودند كه حسين (ع ) را با آغوشى باز بپذيرند و زير پرچم او، با هر گونه بيعدالتى و تباهى مبارزه نمايند و خود را از حكومت سياه بنى اميه نجات بخشند.
و روى همين آمادگى نامه هاى فراوان به عنوان دعوت از امام حسين (ع ) براى آن بزرگوار فرستادند.
از آنسو ابن زياد غلام حلقه بگوش بنى اميه ، خود را براى هر نوع جنايتى كه اركان حكومت يزيد را استوار سازد آماده كرده بود، وقتى كه از تصميم مردم آگاه شد، 4500 نفر از بزرگان و متنفذين شيعيان و ياران على (ع ) را كه بارها در ركاب آن حضرت به نبرد پرداخته بودند و تجربه كافى در پيكار داشتند، دستگير كرده و زندانى نمود.
اين راد مردان در زندان تحت شكنجه هاى سخت بودند و حتى يكروز به آنها غذا مى رساندند و يكروز نمى رساندند.
از اينرو نتوانستند امام حسين (ع ) را در كربلا يارى كنند و پس از شهادت امام حسين (ع ) نيز همچنان در زندان زير غل و زنجير بسر مى بردند تا آن هنگام كه يزيد با روئى سياه و پشتى خميده از سنگين ترين جنايتها، به جهنم سرازير شد و در خونابگاه و سپيان سقوط كرد.
خبر مرگ يزيد در كوفه پخش شد، ابن زياد آن والى خون آشام و پليد در اين وقت در بصره بود، شيعيان كه در خفقان بودند، زنجيرهاى استعمار را پاره كردند و بخانه ابن زياد هجوم برده و اموال او را كه اموال مظلومان و محرومان بود، غارت كردند، و سپس درهاى زندانها را شكستند و 4500 نفر مرد را آزاد ساختند.
مردانى را كه خونشان در زير شكنجه زندان بجوش آمده بود، و خبر شهادت حسين (ع ) آنها را سخت ناراحت كرده بود.
آنان پس از آزاد شدن از زندان ، با تصميم آهنين آماده شدند كه به خونخواهى رهبر آزادگان حسين (ع ) نهضت كنند.
ابن زياد كه از خشم ملت سخت وحشتزده شده بود، راه فرار را بر قرار اختيار كرد و به شام گريخت .
آنها از اين جريان خيل تاءسف خوردند زيرا تصميم آنها اين بود كه نخست ابن زياد را به كيفر سخت برسانند اما معلوم شد كه او در خفاى شكم شترى از ميان در رفته است .
ابن زياد، مروان حكم را همراه سيصد هزار سرباز مجهز به طرف كوفه فرستاد و او را حاكم كوفه كرد.
اين مردان آزاد شده از زندان روز و شب نمى شناختند و در ريشه كن ساختن درخت پليد بنى اميه و بنى زياد، سخت مى كوشيدند، و آنها را كه در نهضت كربلا، در جبهه يزيد بودند و بر ضد فرزند پيامبر (ص ) خدمت مى كردند، به سزاى عملشان مى رساندند.
پيش مرگهاى لشگر شام كه صد هزار نفر بودند به سر رسيدند، آزادشدگان از زندان با بانگ الله اكبر و فرياد يا لثارات الحسين به استقبال سپاه ابن زياد شتافتند، نبرد سختى درگرفت ، همانطور كه خداوند وعده داده است كه اگر مسلمانان 20 نفر صابر و بردبار باشند بر 200 نفر پيروز خواهند بود در اين نبرد نيز شيعيان 12 هزار نفر از سپاه شام را به دوزخ فرستادند.
سياهى شب صحنه جنگ را خاموش كرد، روز بعد نبرد سخت ترى شروع شد، شمشيرهاى براق و بران ياران اميرمؤ منان على (ع ) و دودمان پيامبر (ص ) چهل هزار نفر شامى طرفدار يزيد را به خاك و خون كشاند. و بقيه نيز فرار كردند.
ولى ابن زياد دوباره نيز آنها را برگرداند، سپاه شيعه در مرحله سوم نيز همچنان سپاه ابن زياد را بخاك هلاكت مى انداخت ، در اين هنگام كه سپاه شيعه تحت رهبرى سليمان بن صرد خزاعى مى جنگيدند به سختى مجروح و خسته شده بودند، از فرمانده خود (سليمان ) خواستند كه از صحنه جنگ خارج شوند، ولى سليمان به آنها گفت : قبل از شهادت آسايش نيست ، تا خدا و پيامبر را ملاقات كنيم و رضايت آنها را ببينيم .
با اينكه هفت روز از شروع جنگ مى گذشت ، اين راد مردان همچنان جنگيدند تا اينكه روز هشتم شربت شهادت نوشيدند و به جاودانگى پيوستند.
از عمر سليمان بن صرد خزاعى رئيس اين راد مردان در اين موقع 93 سال مى گذشت .
از مردان بزرگ و با شهامتى كه حقيقت اسلام چون روحى در كالبدش قرار داشت و خون پيامبر (ص ) و على (ع ) در رگهايش جارى بود و در راه هدف هيچگاه از پاى ننشست عمرو بن حمق خزاعى است درباره شخصيت عمرو بسيار سخن گفته شده است ، ما در اينجا نخست به ذكر چند نمونه كه نمودار عظمت معنوى او است مى پردازيم و سپس فداكاريهاى او را در راه امر بمعروف و نهى از منكر خاطرنشان مى نمائيم :
1 - او در زمان رسول اكرم (ص ) در اطراف مكه زندگى مى كرد وقتى كه دعوت پيامبر (ص ) را شنيد و پيامبر را شناخت ، يكدل و يك جهت به او دل بست و دست از يارى و حمايتش نكشيد و پس از پيامبر، به على پيوست ، تا حدى كه جانش را در راه حمايت از على (ع ) تقديم كرد. مورخين مى نويسند: روزى پيامبر (ص ) عده اى را براى جهاد با دشمن بناحيه اى فرستاد به آنها فرمود: فلان ساعت شبانه بفلان محل در حاليكه راه را گم كرده باشيد مى رسيد وقتى كه بآنجا رسيديد بطرف دست چپ برويد كه ضمنا با مردى دانا و خيرخواه برخورد مى كنيد راه را از او بپرسيد، ولى او راه را نشان نمى دهد تا از غذايش بخوريد آنگاه براى شما گوسفندى را مى كشد، و پس از صرف غذا راه را نشان مى دهد، سلام مرا باو برسانيد و بگوئيد كه پيامبر اسلام (ص ) در مدينه ظهور كرده و مردم را باسلام دعوت مى كند.
سربازان حركت كردند همانطور كه حضرت فرموده بود راه را گم كردند و همان شخص را كه عمرو بن حمق بود ديدند، سلام پيامبر (ص ) را به او رساندند، او پس از اينكه با كشتن گوسفند و تهيه غذا از آنها پذيرائى كرد راه را به آنها نشان داد.
عمرو بن حمق ، پس از اين جريان آرام نگرفت ، كارهايش را به ديگران واگذار كرد و به سوى پيامبر (ص ) شتافت ، مدتى در حضور پيامبر (ص ) ماند: پيامبر (ص ) به او فرمود به محلت بازگرد و آنگاه كه على بن ابيطالب (ع ) به كوفه آمد آنجا را اقامتگاه خود قرار بده .
عمرو به محل خود بازگشت ، تا در زمان خلافت على (ع ) به كوفه مهاجرت نمود، روزى على (ع ) به او فرمود: خانه دارى ؟ گفت : آرى ، امام فرمود: خانه ات را بفروش و در ميان طايفه ازد خانه اى تهيه كرده و در آن سكونت كن زيرا در آينده كه من ناپديد شوم (از دنيا بروم ) دشمنان در جستجوى تو خواهند برآمد و طايفه ازد از تو دفاع مى كنند و ترا يارى مى دهند.
2 - مورخين نقل مى كنند، روزى عمرو بن حمق به رسول اكرم (ص ) آب داد، رسول اكرم (ص ) درباره او اين دعا را كرد: اللهم امتعه بشبابه خدايا او را از جوانيش بهره مند گردان بر اثر بركت اين دعا هشتاد سال از عمر او گذشت كه يك موى سفيد در او ظاهر نشد.
3 - او آنچنان در خدمت على (ع ) فداكارى و جان نثارى داشت كه درباره اش چنين گفتند: همانگونه كه سلمان براى پيامبر (ص ) بود، عمرو بن حمق براى على (ع ) بود، او در همه جنگهاى على (ع ) يعنى جنگ جمل و صفين و نهروان در ركاب على (ع ) با دشمن مى جنگيد.
پس از آنكه على (ع ) شهيد شد، و معاويه بر همه جا تسلط يافت عمرو بن حمق همچنان شيفته و شيداى على و مرام على (ع ) بود و در پشتيبانى و حمايت از آل محمد (ص ) و امر به معروف و نهى از منكر، از سرزنش هيچ سرزنش كننده اى نمى هراسيد و چون كوهى عظيم ، استوار بود و در برابر منكرات و بدعتها ايستادگى مى كرد.
معاويه ، زياد بن ابيه را حاكم كوفه كرد و به او دستور داد كه ياران و شيعيان على (ع ) را سخت تحت فشار قرار دهد.
زياد بن ابيه ، كاسه از آتش داغتر، تا آنجا كه مى توانست نسبت به على (ع ) و ياران او هتاكى كرد، و علنا در مسجد بالاى منبر، سب على (ع ) مى نمود و شيعيان و طرفداران على (ع ) را به قتل و شكنجه تهديد مى نمود.
حجر بن عدى و عمرو بن حمق از آن مردانى بودند كه از اين بادها نمى لرزيدند و با كمال شهامت ، زياد را به باد انتقاد مى گرفتند و سرسختانه از حريم مقدس سرورشان على (ع ) حمايت مى كردند.
فعاليتها و تلاشهاى حجر و عمرو و افراد ديگر از شيعيان را به زياد گزارش مى دادند، تا يكبار، درباره عمرو بن حمق گزارش دادند كه : او شيعيان ابوتراب را به دور خود گرد آورده و بر ضد حكومت بنى اميه به فعاليت پرداخته است .
زياد پس از سكوت طولانى ، نماينده خود را نزد عمرو فرستاد كه به او بگويد همين الان بايد به مسجد بيايد و در حضور ماءموران قرار گيرد.
ابوالوليد ماءمور زياد، نزد عمرو آمد و با زبان دوستى و خيرخواهى گفت : اى عمرو! اگر با امير كنار بيائى و جانت را از غضب و قدرت او حفظ كنى بهتر است زيرا او مرد ستمگرى است ، تازه گمان نكن كه قتل تو او را از كارش بازدارد.
عمرو گفت : سوگند به آن خدائى كه جانم در دست قدرت اوست ، در راه حمايت از حق سكوت نخواهم كرد و هيچگاه كمك كار باطل نخواهم شد.
سينه زياد از اين رشادت و صراحت لهجه ، به تنگ آمد و در اين مورد از معاويه نظر خواست ، معاويه چه مى توانست بگويد، غير از اينكه فرمان قتل همه جوانمردان و يكتاپرستان را صادر كند.
زياد به دستور اربابش معاويه ، عده اى از ماءمورين را براى دستگيرى عمرو و همدستانش فرستاد، درگيرى مختصرى واقع شد، بالاخره عمرو از دست ماءمورين گريخت و به خارج كوفه فرار كرد.
زياد كه سخت خشمگين شده بود، به ماءمورين خود فرياد زد، كه اين مرد خزاعى را به هر طريقى هست ، گرچه به خراب كردن تمام خانه هاى كوفه بستگى داشته باشد، دستگير كنيد و بياوريد، ولى عليرغم همه اين دستورات خشن ، نتوانستند، عمرو را دستگير كنند، با دست خالى نزد زياد برگشتند.
زياد كه بر اثر ناراحتى شديد، به خود مى پيچيد راه چاره اى مى جست ، در اين ميان عمارة بن عقبه يكى از چاپلوسان آن دستگاه بود گفت من درباره دستگيرى عمرو نظرى دارم كه اگر آن را بكار برى ، مى توان بر عمرو دست يابى ، و آن اينكه :
دستور بده همسر او را بگيرند و زندانى كنند و او را به شدت زير شكنجه قرار دهند، و اين خبر را منتشر كن تا عمرو بشنود و مجبور شود خودش را تسليم نمايد!
زياد از اين پيشنهاد بسيار خوشحال شد، فرمان حبس همسر عمرو آمنه را صادر كرد، ماءمورين به خانه عمرو رفتند تا همسر او آمنه را نزد زياد بياورند.
حاضران در مجلس زياد، از ترس ، بسان جماد بى حركت شده بودند آن مردم زبون و سفله كه ظلم و جنايت را مى ديدند و جراءت و مردانگى اعتراض را نداشتند، از اين جنايت جديد سخت ، تكان خورده بودند آخر زنها تا آن روز به چنين بى احترامى ها كشانده نشده بودند.
زياد وقتى كه چهره حاضران را چنين گرفته ديد، فرياد زد: چرا دهشت زده و گرفته ايد، خاك برسرتان ! آيا به خاطر اين زن آنقدر ناراحتيد؟ اين زنى كه شوهرش بر ضد معاويه ، انقلاب و شورش كرده است .
طولى نكشيد كه ماءمورين زياد وارد شدند و خانمى را كه لباسهاى بلند، احترام و عظمت او را بيشتر و بهتر نشان مى داد، وارد شد.
آمنه در پيش زياد ايستاد و نگاهش را در حالى كه يكدنيا وقار از آن ظاهر بود به زمين دوخته بود.
زياد بيدرنگ فرياد زد بطورى كه صدايش محوطه قصر را پر كرده عمرو كجا است ؟
آمنه - نميدانم ؛ ستم معاويه او را آواره كرده است !
عمرو بن حريث يكى از كاسه ليسان اطراف زياد، بر او بانگ زد، اى بى ادب بگو امير المؤ منين معاويه .
آمنه خنده تمسخرآميزى كرد و به عقل و منطق آن جماعت خنديد!!
زياد دوباره سؤ ال خود را تكرار كرد: بگو بدانم شوهرت عمرو كجاست بگو وگر نه ترا به قتل مى رسانم .
آمنه - گفتم نميدانم .
زياد - نه حتما مى دانى ، اگر نگوئى خانه ات را بر سرت خراب خواهم كرد!
آمنه - اى زياد چيز محال از من مخواه ، گفتم نمى دانم !
گفتار شهامت بار آمنه ، زياد را سخت كوبيد، زنى كه مردهاى زمانش را درس بزرگوارى و فداكارى مى دهد و اين چنين سطوت و صولت ظالم را مى شكند.
زياد براى فرونشاندن شعله هاى كينه و خشمش ، برخاست و آمنه را مورد شتم و ضرب قرار داد و فرياد مى زد:
بگو عمرو كجا است وگرنه ترا مى كشم .
اما آمنه هرگز اظهار ناراحتى نكرد، سختى هاى شكنجه و اهانت را در راه ايمان و عقيده ، تحمل مى كرد و از آن استقبال مى نمود، و از اينكه تن به ظلم نداده و با ظالم همكارى نكرده لذت مى برد.
زياد از شكنجه خود نتيجه نگرفت بلكه در برابر پوزخندها و گفتار جالب و كوبنده آمنه كه او را همچون كودك بى ارزشى كوچك و حقير ساخته بود، ديگر دم نزد.
دستور داد آمنه را زندانى كنند و او را در زندان مورد شكنجه قرار بدهند.
آمنه در زندان بسر مى برد، و زياد در مورد او با معاويه مكاتبه كرد نظر معاويه اين بود كه آمنه نزد معاويه فرستاده شود.
زياد از ترس اينكه ، اين زن با شهامت ، شهر كوفه را بر ضد او نشوراند، صبحگاهى زود كه هنوز آرامش ظاهرى شهر به هم نخورده بود، و عبور و مرور به ندرت انجام مى گرفت ، آمنه را از زندان بيرون آورده و همراه ماءموران به دمشق نزد معاويه فرستادند.
ماءموران زياد در راه ، او را با شدت و زحمت مى بردند تا در ضمن بردن او، او را شكنجه نيز داده باشند، سرانجام به دمشق رسيدند.
اين بانوى شجاع با بردبارى تمام در برابر معاويه قرار گرفت ، معاويه خوب باو خيره شد، ولى آمنه همچنان سكوت كرده بود، سكوت او همراه ابهت و شكوه خاصى مجلس را تحت الشعاع قرار داده بود معاويه سخت ناراحت شد، و تصميم گرفت با گفتار زشت و خشن ، آمنه را به سخن در بياورد و سپس فرمان قتلش را صادر كند.
ولى ديد مردم مى گويند:
او قدرتش به زنها رسيده و به جاى اينكه شوهرش را پيدا كند و به قتل رساند، زن او را از خانه اش گرفته و كشته است .
از اينرو دستور داد او را به زندان بردند.
عمرو بن حمق كه به موصل گريخته بود، به دستور حاكم موصل عبدالرحمان بن عثمان خواهرزاده معاويه ، دستگير شد، او جانكاه ترين شكنجه ها را بر عمرو وارد آورد.
آرى حاكم موصل كه از بستگان معاويه است بايد در راه تقويت دستگاه معاويه بكوشد، زيرا هر چه پايه هاى حكومت دائيش محكمتر گردد، رياست خود را محكمتر كرده است .
از اينرو، او بيشتر روزها، عمرو را از زندان بيرون مى آورد، در حالى كه زنجيرها و كندها او را همراهى مى كردند، و از او مى خواست كه از رهبر آزادگان و پاكان على (ع ) بيزارى بجويد و اظهار دوستى با آل ابوسفيان و معاويه بنمايد.
ولى پاسخ عمرو، جز پوزخند و مسخره به اين دستور نبود، و جواب حاكم موصل نيز معلوم است كه او را هر چه بيشتر در تحت شكنجه قرار دهد!
او هر چه بيشتر شكنجه مى ديد، بيشتر ايستادگى نشان مى داد، و با قاطعيت از حريم مولايش على (ع ) دفاع مى نمود.
يكى از دوستان قديمى اش كه او را در زمان پيامبر (ص ) مى شناخت به عنوان نصيحت به عمرو گفت :
چه مانعى دارد كه با اين ظالم (معاويه ) كنار بيائى و خون خود را حفظ كنى ؟!
او از اين سخن ، سخت متعجب شد و با كمال صراحت گفت :
چه مى گوئى ؟ آيا تسليم معاويه شوم ؟ او مى خواهد از حقيقت اسلام تبرى و بيزارى بجويم ، من خودم از پيامبر (ص ) شنيدم مى فرمود:
على و يارانش در بهشتند و معاويه و طرفدارانش در آتش ...
نه به خدا سوگند، دست از مخالفت بر ضد رژيم غير اسلامى معاويه بر نمى دارم تا شربت مرگ و شهادت را بنوشم ...
خواهرزاده معاويه ، با شنيدن اين گفتار آتشين ، لحظه به لحظه بر شكنجه عمرو مى افزود و در انتظار آن بود كه از طرف معاويه حكم اعدام عمرو صادر شود، تا دست جنايتكارش را به خون مقدس عمرو فرو برد!
معاويه كه لحظه اى از ياد عمرو اين مرد آزاده و شجاع بيرون نمى رفت ، پس از دريافت پيامهاى پى درپى درباره پايمردى عمرو، نامه شديدى براى حاكم موصل فرستاد.
عبدالرحمان بن عثمان پس از دريافت نامه ، مجلسى ترتيب داد و عمرو بن حمق اين پيرمرد روشن دل و جوانمرد را كه در سن 80 سالگى بود، همراه زنجيرهاى گران كه به دست و گردن او افكنده بودند از زندان بيرون آورد، و او را در آفتاب نگه داشتند، و آنگاه بالاى منبر رفت و نامه معاويه را چنين قرائت كرد:
به عبدالرحمان بن عثمان حاكم معاويه در موصل ، معاويه فرمان مى دهد كه براى تو درباره عمرو بن حمق خزاعى كه از اطاعت آل اميه خارج شده است و از دوستان ابوتراب مى باشد، بنويسم كه يكى از دو راه بايد انتخاب شود يا از على (ع ) بيزارى بجويد و او را دشنام دهد و امويان را ستايش كند و يا اينكه با 9 ضربت او را به قتل برسان ، و سرش را براى من بفرست .
رنگها از چهره حضار پريد و روى ها زرد شد دلها به حنجره ها رسيد و چشمها آماده اشك ، اما كوهى در مجلس بود، همچنان بى تفاوت ايستاد، او عمرو بن حمق بود كه با شنيدن مضمون نامه ، با چشمهاى پرفروغ و چهره برافروخته به ترس مجلسيان و پستى آمر و ماءمور مى خنديد.
به عمرو گفتند:
پاسخ بده كداميك را مى پذيرى ؟
در اين هنگام عمرو به سخن آمد و با كمال شهامت چنين گفت :
اما بيزارى از امام على (ع ) كه محال است ، زيرا يقين دارم كه او بر حق است و معاويه و يارانش بر باطل ، و اما كشتن پس آماده آنم و به زودى در پيشگاه عدل پروردگار و پيامبر و اميرمؤ منان على (ع ) از اين ظلمها انتقام خواهم گرفت و از طغيانگر آل اميه ، معاويه قصاص مى كنم .
ديگر عمرو را مهلت ندادند، جلاد براى كشتنش به پيش مى آمد او مهلت خواست دو ركعت ، نماز بخواند، ولى به اين اندازه هم مهلت ندادند.
سرانجام عمرو، با يك جهان عشق و ايمان در خون خود غلطيد و خون پاكش را در راه امام راستينش حضرت على (ع ) فدا كرد.
سرش را از بدنش جدا كردند و بر نيزه نصب كرده و براى معاويه فرستادند اين بود پايان زندگى اين صحابى بزرگ كه در همه پيكارها با على (ع ) بود و سرانجام در راه دوستى على (ع ) شهد شهادت نوشيد.
همه مردان آزاده اسلام ، معاويه را در مورد قتل عمرو محكوم كردند، از جمله سرور آزادگان حسين (ع ) درباره قتلش ، معاويه را محكوم مى كند و به او سخت مى تازد كه اى معاويه ! آيا تو قاتل عمرو بن حمق يار پيامبر، نيستى ؟ آيا بنده پاك و وارسته اى كه عبادت ، جسم او را فرسوده كرده و در چهره اش اثر گذاشته بود و اين جنايت را آنگاه مرتكب شدى كه با عهد و پيمانهاى غليظ و محكم ، به او امانى داده بودى ، كه اگر بر پرنده ها داده بودى از بالاى كوهها به زير مى آمدند، اين قتل و جنايت گستاخى بر خدا و پشت پا زدن به عهد بود. اى عمرو بن حمق ! خدا ترا رحمت كند، وظيفه ات را انجام دادى و در راه تحقق بخشيدن به عقيده و آرمانت ، كوشيدى و قهرمانانه دفاع نمودى ، موقعيت و برنامه ات ، درسى است براى نسلها كه چگونه بايد فداكارى كرد و قربانى داد.
از بدن خون آلود عمرو در ميان خاك و خون مى گذريم و سرى به زندان تاريك و پرشكنجه معاويه مى زنيم و از همسر باوفاى عمرو بن حمق خبرى مى گيريم .
آمنه در زندان به سر مى برد، و همواره به ياد فداكاريهاى قهرمانانه شوهرش بسر مى برد، خاطره رشادت اين زن قلب معاويه را جريحه دار كرده بود، از اينرو در اين فكر بود كه به زخم آمنه ، نمك بپاشد و انتقام آن همه اعتراضات آن زن فداكار را بگيرد، فكرش به اينجا رسيد كه سر بريده همسرش را براى او به زندان بفرستد.
آمنه آنگاه از شهادت شوهرش باخبر شد كه سر بريده و خون آلود او را به زندان آورده و به دامنش افكندند، او سر را برداشت و راز دل گفت و با اشكهاى پرسوز و گدازش ، سر را شست و از آن توشه برداشت و اين جملات را به زبان جارى كرد:
شوهرم عمرو را مدتى دراز از من پنهان داشتيد و اينك سر او را برايم آورديد، اى همسرم ! خوش آمدى ، به به چه هديه ارزشمندى ؟ من هرگز ترا فراموش نخواهم كرد... بعد به ماءمور معاويه رو كرد و گفت : از قول من به معاويه بگو خدا انتقام خون شوهرم را از تو خواهد گرفت و عذاب و غضب خود را به زودى بر معاويه خواهد فرستاد، زيرا او جسارت و گناه بزرگى مرتكب شده و پاكمرد نيكوكارى را به قتل رسانده است آنگاه سر را به سينه چسباند، مى خواست شوهرش ، صداى تپش قلبش را بشنود، ماءمور نزد معاويه رفت و گفتار آن زن با شهامت را به معاويه رساند معاويه در غضب شد و دستور داد آمنه را حاضر كردند.
طولى نكشيد كه آمنه را به قصر معاويه آوردند، آمنه در برابر معاويه ايستاد، اما به او نگاه نمى كرد.
معاويه كه سخت خشمگين شده بود، شرارت و كينه از همه وجودش مى ريخت ، فرياد زد اى دشمن خدا آيا چنين جسارت پيدا كرده اى كه اينگونه درباره من سخن گفته اى در حالى كه اسير دست من هستى و زندگيت به اشاره من بستگى دارد.
آمنه كه ذره اى ترس و هراس به وجودش راه نيافته بود، گفت : آرى اى معاويه ، من اين سخنان را درباره تو گفته ام ، كتمان نمى كنم و عذرخواهى هم نمى نمايم و مى دانم كه عذاب خدا در انتظار تو است !
معاويه در برابر سخنان كوبنده اين زن چه مى توانست بگويد جز اينكه دستور اخراج او را بدهد، آرى به ماءمورين خود با دست اشاره كرد كه او را بيرون ببرند.
آنگاه آمنه از مجلس معاويه بيرون رفت ولى زير لب مى گفت :
تعجب مى كنم از معاويه كه زبانش قدرت سخن با مرا ندارد و بسته است و با انگشت اشاره مى كند كه مرا اخراج كنند، به خدا سوگند، همسرم عمرو چنان در پيشگاه عدل الهى با سخنان محكم و راستين از او دادخواهى كند كه از شمشير و تيرهاى تيز براى او دردآورتر باشد.
هنوز به آستانه در نرسيده بود كه دوباره او را صدا زدند، او دوباره نزد معاويه رفت ، اين دفعه دستور داد، طلا و نقره پيش او ريختند، آمنه رويش را از آنها برگرداند و خشمگينانه گفت : رويت سياه باد اى معاويه ! همسرم را كشته اى و به من جايزه و پول مى دهى به خدا سوگند حاضر نيستم صد برابر اينها را با يك ناخن شوهرم معاوضه كنم .
معاويه خنديد و گفت : اگر به على بد بگوئى ، آزادت مى كنم ، اينجا بود كه اشكهاى آمنه سرازير شد و لرزشى او را فرا گرفت و سپس اين گريه و لرزش به صورت انفجار درآمد و ناگهان آن بانوى قهرمان فريادى برآورد و گفت : اى معاويه ! چه كار وحشتناك و خطرناكى از من خواسته اى ، خدايا بدان كه معاويه به لعن سزاوار است ، نه مولايم على (ع ).
معاويه شرمسار شد و سخن آمنه را قطع كرد و دستور داد، او را دوباره به زندان بردند و او در راه ، چونان امواج عصيانگر و كوبنده مى گفت : اين ناپاك مى خواهد، بنده شايسته خدا، همسرم را با طلا و نقره معامله كنم ، بخدا چنين نخواهد شد، از تو در پيشگاه خدا حساب مى كشم .
شب فرا رسيد بانوى قهرمان ، ديگر بار در زندان تاريك ، در دريائى از افكار جاى گرفت ، و شب را با كمال ناراحتى به صبح رساند، صبح يكى از ماءموران زندان به او خبر دادند كه معاويه دستور داده آزادت كنند، و از شام خارج شوى ، زيرا مى ترسد مردم از رشادت و شجاعت تو درس بگيرند و نام تو دلها را تكان دهد و ريشه انقلاب و بيدارى در قلبها فرو افتد.
معاويه در آخر كار فهميد كه ايمان و عقيده در راه هدف ، حقيقى است كه خريدنى نيست و با تهديد و تطميع نمى توان آن را برگرداند.
اين بود ماجراى عمرو بن حمق و همسر وفادارش كه مردانه در راه امر به معروف و نهى از منكر، نهضت كردند، نهضتى قهرمانانه و پيام آور.
هشام دهمين خليفه اموى ، پس از مرگ برادرش يزيد بن عبدالملك بر مسند خلافت نشست ، او آنچنان سرمست غرور بود، تا آنجا كه راه داشت ، از اين مقام براى منافع مادى خود استفاده كرد، در نزديك شام محلى را بنام رصافه شام ، با باغها و تالارها درست كرده بود، و به عنوان محلى ييلاقى شخصى از آن استفاده مى كرد، آنچنان تجمل پرست بود كه در سفر حج تنها لباسهاى او را دهها شتر حمل مى كردند. مردم از بيعدالتيهاى هشام ، رنج مى بردند، ولى اين را بخوبى درك كرده بودند كه اعتراض بهشام مساوى با مرگ است ، ترس و هراس از جلادان هشام مردم را فرا گرفته بود.
او براى شكم خوارگى و خودسرى خود از هيچ جنايتى روگردان نبود، حتى بروايت كفعمى ، امام سجاد (ع ) را او (در زمان خلافت برادرش يزيد بن عبدالملك ) مسموم كرد و امام باقر عليه السلام نيز بدستور او مسموم گرديد.
كوتاه سخن آنكه :
هيچ زمانى مانند زمان او بر مردم و ملت سخت نگذشت .
اما زيد فرزند امام سجاد (ع ) كه از پستان وحى شير خورده بود هيچوقت نمى توانست بسكوت ادامه دهد، او مى ديد اسلام ، بازيچه دست چنين غول شهوت قرار گرفته و روش لعنتى او، جهنمى بوجود آورده است ، افراد چاپلوس و بى لياقت نيز اطرافش را گرفته و هر لحظه بر طغيان خود مى افزايد، و از اسلام جز اسمى باقى نمانده است . او مى ديد، بر اثر ترك امر به معروف و نهى از منكر، همه جا را فساد گرفته و بار ديگر برنامه ها و سنتهاى غلط جاهليت بروز كرده است ، و بايد نهضت كرد، و غير از اين چاره اى نيست .
او مردى مصلح بود و بقدرى باصلاح ملت اسلام علاقمند بود كه از گفتار او است :
بخدا سوگند دوست دارم دستم بستاره برسد و از آنجا طورى بزمين بيفتم كه قطعه قطعه گردم ، ولى در عوض خداوند بين امت محمد (ص ) اصلاح كند.
مكرر اعلام خطر مى كرد، و سياست خشونت و نهضت بر ضد دستگاه هشام و هشام صفتان را بر همه كارها ترجيح مى داد و صريحا اعلام كرد كه :
انه لم يكره قوم قط حر السيوف الا ذلوا:
هرگز مردم از حرارت شمشير فاصله نگرفتند مگر اينكه خوار شدند.
بيانات و اعتراضات زيد، همه جا را پر كرده بود، و ميرفت كه نهضتى پيگير و ريشه دار از هر سو پديد آورد.
قابل توجه اينكه زيد خود را تنها در حجاز محصور نكرده بود، بلكه در پى اجراى مقصودش مسافرتها بشامات و عراق كرد، هشام از قصد زيد باخبر شد، آنى از ياد او غافل نمى ماند، تا آن زمان كه مطلع شد زيد بكوفه رفته و در آنجا بتبليغات پرداخته است ، براى عامل خود در كوفه (يوسف بن عمر ثقى ) نامه هاى متعدد در مورد زيد نوشت .
يكى از نامه هاى كوتاه او كه بيوسف نوشته اين است :
پس از سلام يكى از بستگان براى من نوشته است كه مردم كوفه ، اطراف زيد را گرفته اند، از غفلت و جهل تو بسيار درشگفتم كه از كار زيد غافل مانده اى و در كوفه با او بيعت مى شود، او را از كوفه بيرون كن ، هر چند كه با او جنگ كنى ، و از او دست برمدار.
در اين وقت ، يوسف بن عمر در شهر حيره ، پس از دريافت نامه هاى هشام ، براى فرمانده سپاهش حكم بن صلت كه در كوفه بود نوشت كه در مورد زيد، آنى غافل مباش و بجستجوى او و دستگير كردن او بپرداز.
جاى زيد، مخفى بود، حكم بن صلت از راه تاكتيك جاسوسى توسط يكى از برده هايش كه از لحاظ نژاد خراسانى بود، از جايگاه زيد مطلع شد، جريان به اين ترتيب بود كه :
پنج هزار درهم به آن برده خراسانى داد و به او گفت : بميان گروه شيعيان برو و به آنها بگو از خراسان آمده ام ، بخاطر علاقه شديدى كه به اهلبيت (ع ) دارم ، مى خواهم خود را فداى آنها كنم .
اين برده خراسانى طبق ماءموريت مرموز خود، مكرر خود را به شيعيان مى رساند، و مى گفت از خراسان آمده ام ، حتى پول كلانى از خراسان آورده ام و من جان نثار آل على (ع ) هستم ، او آنقدر زيركانه وارد شد كه جائى براى خود در ميان شيعيان باز كرد، و سرانجام محل سكونت زيد را به او نشان دادند، او هم مخفيانه جاى زيد را به حاكم كوفه نشان داد.
از سوى ديگر: سليمان بن سراقه به يوسف بن عمر گزارش داد دو كه مرد بنام عامر و طعمه را مى شناسم كه با زيد رفت و آمد دارند، و هم اكنون زيد در منزل آنها است ، يوسف فورا براى دستگيرى آنان ماءمور فرستاد، ماءمورين وارد منزل آن دو نفر شده ، آنها را دستگير كردند اما زيد را در آنجا نيافتند.
يوسف پس از تحقيقات از آن دو نفر، مطلع شد كه زيد و هم مسلكانش تصميم قاطع براى نهضت دارند. همانجا دستور داد كه گردن آن دو نفر را زدند.
زيد از جريان آگاه شد، از آن ترسيد كه قبل از خروج جلو او را بگيرند، لذا وقت خروج را كه چهارشنبه اول ماه صفر اعلان كرده بود به جلو انداخت و براى اينكه با اصحابش غافلگير نشوند، زودتر از خانه هاى خود بيرون آمدند و آماده جنگ شدند.
حكومت هشام ، همه جاى كوفه را تحت تسخير درآورده بود، و سانسور شديد در همه جا حكومت مى كرد، عده زيادى از مردم كوفه را اجبارا در مسجد اعظم كوفه زندانى كردند، و اعلام نمودند كه هر كس امشب (چهارشنبه ) در منزلش بماند تاءمين جانى ندارد، مردم كوفه از اين اعلام وحشت كردند و گروه گروه به مسجد مى رفتند.
در اين بحران خطرناك و شديد، زيد علنا پرچم مخالفت برافراشت و اعلان جنگ كرد و از هر سو، براى خود كمك مى طلبيد.
بامداد چهارشنبه ، يوسف بن عمر كه در حيره به سر مى برد، عده اى از اطرافيان روى تلى كه كوفه از آن پيدا بود قرار گرفتند، و در همانجا نظارت مى كردند و گروه گروه سپاه براى كمك حكم بن صلت مى فرستادند.
در اين درگيرى بود كه زيد مجددا از مردم كمك خواست و با شهامت بى نظيرى خطبه جامعى خواند و مردم را به يارى حق و امر به معروف و نهى از منكر، دعوت مى كرد و از آنها بيعت مى گرفت .
از سخنان او در اين وقت اين است كه گفت : به خدا سوگند من شرم دارم كه در روز رستاخيز كنار حوض كوثر به حضور پيامبر (ص ) شرفياب گردم با اينحال كه امر به معروف و نهى از منكر را ترك نموده باشم .
سپس گفت : سوگند به پروردگار - علت نهضت من پيروى از كتاب خدا (قرآن ) و سنت پيامبر (ص ) است ، در اين صورت باكى ندارم كه مرا در ميان انبوه آتش بيفكنند ولى پس از اين مراحل به سوى ، رحمت خدا بشتابم .
اما از قديم بى وفائى مردم كوفه مشهور و چون ماركى براى آنها ضرب المثل بود تا آنجا كه پس از شروع جنگ از 15 هزار (يا 40 هزار و يا 80 هزار بيعت كننده تنها در كوفه ) اگر تعجب نكنيد فقط پانصد يا سيصد نفر همراه زيد باقى ماندند، بقيه رسما از زيد بيزارى جستند.
زيد تنها راه سعادت را در اين مى ديد كه با همان سپاه اندك با دشمن بجنگد، تا كشته شود، آن دامنى كه او را پرورده بود، هرگز به او اجازه نمى داد كه تسليم گردد.
درگيرى جنگ به اوج شدت رسيد، زيد همچون نهنگ دريا كه در برابر امواج متلاطم قرار گيرد ولى به پيش روى و شكافتن امواج ادامه دهد، همچنان مجاهده مى كرد.
از رجزهاى او در هنگامه نبرد اين رباعى بود:
فذل الحيواة و عزالممات
و كلا اراه طعاما و بيلا
فان كان لابد من واحد
ذلت زندگى و عزت مرگ هر چند هر دو ناگوار بنظر برسد، ولى اينك كه چاره اى جز يكى از اينها نيست ، استقامت نيك ، در شتافتن به سوى مرگ با عزت است .
فسيرى الى الموت صبرا جميلا
شعار زيد و همراهانش اين بود كه فرياد مى زدند يا منصور امت .
يعنى : اى دينى كه مورد يارى قرار گرفته اى مرگ و شهادت را در راه خود نصيب ما بگردان اين همان شعارى است كه مسلمين در جنگ بدر، آنرا تكرار مى كردند.
چند بار زيد و سپاه پانصد نفريش ، سپاه مجهز دشمن را وادار به فرار كردند، از اينرو سرانجام ، محل جنگ در محله كناسه كه از محله هاى نسبتا دور كوفه است واقع شد، در آنجا نيز بر سپاه دشمن غالب شد، و كار جنگ به محل جبانه كشيد، و در آنجا نيز حمله هاى متعددى درگرفت ، و يوسف بن عمر ثقفى ، لحظه به لحظه ، سپاهيان تازه نفسى به صحنه جنگ مى فرستاد، تا سرانجام زيد وارد مركز كوفه گرديد.
نصر بن حزيمه يكى از ياران شجاع و آگاه زيد، زيد را متوجه مسجد اعظم كوفه ساخت ، بلكه بتواند مردم كوفه را كه در آنجا زندانى شده بودند بيرون آورده و به كمك بطلبد، وقتى كه زيد با عده اى به طرف مسجد روانه شدند، سپاه دشمن سر راه آنها را گرفتند و در همانجا جنگ سختى درگرفت ، ولى زيد و همراهان با كشتن بسيارى از سپاه دشمن ، آنها را از سر راه خود رد كردند و خود را كنار باب الفيل مسجد اعظم كوفه رساندند، و فرياد مى زدند كه اى مردم كوفه از مسجد بيرون آئيد، ولى سپاه دشمن ، اطراف مسجد و پشت بام مسجد را گرفته بودند و با تير و سنگ مانع بيرون آمدن آنها مى شدند.