فتحلی شاه روزی میان دو بانو نشسته بود به نامهای جهان و حیات 

  شاعری این چنین گفت :نشسته ام به میان دو دلبرو دو دلم 

که را به مهر ببندم در این میان خجلم

  جهان گفت : تو پادشاه جهانی جهان تو را باید

  حیات گفت :اگر حیات نباشد جهان چه کار آید

  در این میان زنی به نام بقا این شعر را خواند :

   حیات و جهان هر دوشان بی وفاست   بقا را طلب کن که آخر بقاست .