نقد وبررسی ادبی
بيست و يک گزاره درباره شعر
اين گزارهها، با همين ترتيب، در مقدمه کتابي تحت عنوان «چيزها صرفاً هستند» (Things Merely Are) آمده است که کريچلي در شرح و تأويل فلسفي شعرهاي شاعر بزرگ آمريکا، والاس استيونس*، نوشته است.
سيمون کريچلي از نويسندگان حائز اهميت و شناختهشده در حوزه فلسفه ادبيات است. سيمون کريچلي (متولد 1960) فيلسوف انگليسي است که اکنون در امريکا به تدريس فلسفه مشغول است. آنچه در ادامه ميآيد، مجموعهاي از گزارههاي فلسفهوار او درباره چيستي شعر است. اين گزارهها، با همين ترتيب، در مقدمه کتابي تحت عنوان «چيزها صرفاً هستند» (Things Merely Are) آمده است که کريچلي در شرح و تأويل فلسفي شعرهاي شاعر بزرگ آمريکا، والاس استيونس*، نوشته است و از جمله کتابهاي مهم و راهگشا درباره اين شاعر مسحوب ميشود.
1 . شعر توصيف يک چيز خاص است – بشقابي حلبي، تکه ناني بر روي آن، آبي زلال در جامي درخشان، سنگي کوچک بر کف دستم، درخت تنومند بيبرگي که از پنجره آشپزخانهام ميبينماش، ماه در آسمان بيابر زمستاني.
2 . شاعر در آن فضاي پرتلألويي به توصيف اين چيزها مينشيند که ساختهوپرداخته تخيل است. کنشهاي شاعرانه به همين سبب کنشهاي ذهن هستند، که چيزهاي شناختهشدني را وصف ميکنند، چيزهاي واقعي، واقعا ً واقعي، ولي کنشهاي شاعرانه ظاهر آن چيزها را گوناگون ميسازند، و آن منظري را تغيير ميدهند که چيزها از دريچهاش نظاره ميشوند. شعر در ظاهر چيزها، گوناگوني محسوسي پديد ميآورد.
3. شعر به نحوي خيالين واقعيتي عادي را دگرگون ميکند.
4 . پس شاعران به چه کار ميآيند؟ در زمانه قحطي، آنها از فشار واقعيت تن ميزنند، آنها به لطف نيروي تخيلشان اين غمآوري را پس ميرانند، و دگرگونيهاي محسوسي را در ظاهر چيزها به وجود ميآورند. شعر به ما مجال متفاوت ديدن و متفاوت احساس کردن را ارزاني ميدارد.
5 . شعر خودْ زندگي است با پرتويي از قدرت خيال که از خلال زندگي ميگذرد.
6 . کنش شاعرانه، کنش ذهن، پرتوي خيال را بر سطح چيزها ميتاباند. اين کنش بخشي از خودِ چيز است و نه درباره چيز. از رهگذر کنش شاعرانه، آنچيزي را تشخيص ميدهيم که شايد بشود «حرکتِ نفس» ناميدش. شاعران صنعتکاران دلآواز ِ جهاني هستند که در آن گرم آواز خواندنند و، آوازخوان، آن جهان را ميسازند.
7 . واژههاي جهان هستي ِ جهانند. يا ما اينطور ميگوييم.
8 . آنچه که هست، از براي اين هست که يک نفس بودنش را اعلام کند. به بياني فلسفي، تمامي شعر آرمانخواهانه است، دستکم در بلندپروازيهاياش. اما «مادت شعر»، آن ماده خامي که شعر با آن فضاي پرتلألوي خودش را سر و شکل ميدهد، واقعي است، جزئيتهايي واقعي، موادي حقيقي، کثرت بيعلاج چيزها. شعر خياليست که واقعيت را لمس ميکند.
9 . شعر به ما مجال ميدهد چيزها را آنگونه که هستند ببينيم. مجال ميدهد جزئيتها را گوناگون ببينيم. ولي اعجاب شعر در اين است که مجالمان ميدهد تا جزئيتها را نوگشته ببينيم، از دريچه منظري نو، دگرگون شده، در معرض گوناگونياي محسوس.
اعجاب شعر در اين است که مجالمان ميدهد تا جزئيتها را نوگشته ببينيم، از دريچه منظري نو، دگرگون شده، در معرض گوناگونياي محسوس.
10 . خيلي ساده گفته ميشود که شاعر آنچه پيشپاافتاده است را شگفت ميکند. با اين حال امر شگفت تنها وقتي شگفت است که به چيزي پيشپاافتاده ارجاع دهد، وگرنه چيزي به جز يک امر پوچ نميتواند باشد. اين راهي ديگر براي تمايزگذاشتن بين وهم و خيال است، خيال شاعرانه چيزها را آنگونه که هستند تصوير ميکند، اما فراتر از ما، واژگونه.
11 . در چيزها نظمي را مييابيم. شعر نظمي را که در چيزها مييابيم ثبت ميکند. شعر چيزها را همانگونهاي که هستند به ما ارزاني ميدارد، اما فراتر از ما. ميتوان گفت شعر ايده نظم را به ما ارزاني ميدارد.
12 . شعر از حقيقت چيزها سخن ميگويد، شعر در دل چيزها حقيقت را به گفت ميآورد، حقيقتي که هم بازميشناسيماش و هم چيزي تازه است، چيزي فراتر از ما هرچند خودِ ما.
13 . شعر زندگي را «همانگونه» که هست توصيف ميکند، اما با تمام آن گريززنيها و طفرهرويهاي پيچيدهاي که در واژه «همانگونه» نهفته است. شعر جهان را همانگونه که هست به ما ارزاني ميدارد اما به خيال درآمده، روشنائي ديده، واژگونه. اين جهاني است هم ديده و هم ناديده تا آن هنگام که با چشمان شاعر نگريسته شود.
14 . شعر يک آن در حيرتي که بدان خو کردهايم و در حکم هستي دروني ماست دقيق ميشود.
15 . شعر فرارفتن است، فراخگشتن هستيست. در نجيبانهترين حالتش، شعر به مردم کمک ميکند که هستيشان را زندگي کنند. در سستعنصرانهترين حالتش، اينچنين نميکند.
16 . مسئله حياتي آن است که شعر چنين فرارفتني را ممکن ميسازد، اين فراخشدن را، با واژههايي رها از قيد و بند رازآميزي و عرفان، يعني رها از قيد و بند هرگونه شهود ژرفانديشانه و تظاهرشدهاي درباره? حقيقتي متعالي. شهودي از اين دست در کار نيست. شعر ممکن است فرّ و شکوه ارزاني دارد، اما يکسره زمينيست.
17 . اقليم جهان ما بينقصان نيست. جهان ما جهان خدايان، ديوان و قهرمانان نيست، جهان ارواحي بالدار که به سوي اثير ِ خاموش پَر ميکشند، بلکه جهان ِ هرآنچيزيست که نزديک، دني، عادي و پُرنقصان است. اين پُرنقصان بودن يگانه بهشت ماست. دشواري ِ کار در جُستن بهشتي در اين پرنقصاني است.
18 . شاعري ممکن است شعرهايي همخوان با اقليم ما بسرايد، با گوناگوني چيزهايي که در اطراف پراکندهاند.
19 . شاعر واژههايي مييابد براي اين چيزها که [از جنس] وحي منزل ِ باورهاي مذهبي نيستند، و نه سرودي روحاني براي آسمان بلند؛ بلکه از جنس ِ نشانههاي ارزندهتر تواناييهاي خود ما؛ از جنس پرتوي خيال که نظمي دوباره ميدهد به آن نظمي که در جهان مييابيم.
20 . اگر سر بر در بکوبم، فرياد نخواهم کرد که: «واي خدا»، بلکه خواهم گفت: «در»؛ «سر» يا، محتملتر از اين دو: «آخ». شعر ميتواند همين را بياموزد. اين حقيقت است نه تهذيب نفس.
21 . من هستم. جان کلام شعر همين است؛ اما چگونه چيزيست همين [جان کلام شعر بودن]؟
چنين است مسئله شعر.
پينوشت:
*والاس استيونس» در دوم اکتبر سال 1879 ميلادي در پنسيلوانيايي آمريکا به دنيا آمد. او شاعريست که به تخيل و غناي آن و تجريدي کردن واقعيت در بستر واقعيت به گونهاي مدرن فکر ميکند. خيال براي او خود نوعي از واقعيت است، براي او آن امر استعلايي تخيلي و دور از دسترس در همين جا و در تجربه محسوس واقعيت شکل ميگيرد.
تمدن بزمجهها، هشداري به آدمها
يادداشتي بر جنگ با بزمجهها شاهکار کارل چابک
ناخدا فانتوخ آغازگر ماجرايي ميشود براي صيد مرواريد و در اين ميانه، به بزمجههايي برميخورد که آنها را به خدمت ميگيرد براي صيد مرواريد... اين آغاز هشداري است براي سوءاستفادههاي انسان از طبيعت به نفع خودش.
جنگ با بزمجهها (1) شاهکار کارل چابک (1890-1938) نمايشنامهنويس و داستاننويس چک است که در سال 1936 منتشر ميشود. رماني که ردي از جورج اورول (2) انگليسي را در شاهکارش قلعه حيوانات و 1984 را در زيرساخت خود دارد.
ناخدا فانتوخ آغازگر ماجرايي ميشود براي صيد مرواريد و در اين ميانه، به بزمجههايي برميخورد که آنها را به خدمت ميگيرد براي صيد مرواريد... اين آغاز هشداري است براي سوءاستفادههاي انسان از طبيعت به نفع خودش، غافل از اينکه اين استفاده از طبيعت و بهرهکشي از آن نيست که براي انسان ميتواند مفيد واقع شود... بلکه اين چگونگي اين استفاده است...
رمان در فضايي که شبيه به يک سکانس سينمايي است اوج ميگيرد: زن و شوهر همراه با حضور بزمجههايي سخنگو و دوربيني که روي دستهاي نويسنده به اين سو و آن سو ميرود و داستان را روايت ميکند... و اين گونه است که داستان بدون قهرمان و شخصيتهاي ثابت ادامه پيدا ميکند که گاه هيچکدام به ديگري ارتباط ندارند... يک رمان با ضد قهرمان. آقاپوندرا که زماني نقش دربان جي. اچ. به وندي دوست و همکار ناخدا فانتوخ را بر عهده داشته است در انتهاي داستان، سالها بعد از مرگ ناخدا فانتوخ، خود را مقصر اتفاقي عظيم ميداند آنگاه که شاهد فروپاشي تمدن بشري است: وقتي بزمجهها به نزديکيهاي پراگ رسيدهاند و پسلرزههاي نابودي پراگ در تنين آواي حرفهاي آقاپوندرا خطاب به پسرش که زماني شاهد اولين بزمجه سخنگو بوده، شنيده ميشود. پوندرا برميگردد به سالها قبل و آه حسرت از نهادش بلند ميشود:
«در گذشتهها همه جا دريا بود و دوباره هم همين طور خواهد شد. اين آخر دنياست. يک روزي آقايي به من گفت که پراگ هم يک وقتي در ته دريا قرار داشته است. فکر کنم آن وقت هم اين کار را بزمجهها کرده بودند. ميداني، من نبايد آن ناخدا را راه ميدادم. يک چيزي در ضميرم به من گفت: اين کار را نکن، اما بعد دائم پيش خود فکر ميکردم، شايد انعامي به من بدهد و حالا ميبينم او هيچ چيز نداد. آدم اينجوري همه دنيا را به نابودي ميکشاند.» آقاي پير چيزي را در گلويش فرو داد. شايد اشکش بود. «ميدانم، خيلي خوب ميدانم که کار تمام است و من ميدانم که اين کار را من کردهام.».
چابک که پيشترها در ايران –پيش از انقلاب- کارخانه مطلقسازياش به فارسي برگردانده شده بود، درباره اين کتاب ميگويد: «اين رمان در اصل درباره فرهنگ بشر است. ابتدا نميخواستم چنين اثر تخيلي بنويسم، اما فکر آنچه دنياي بشري را به تباهي و نابودي تهديد ميکرد کمکم بر افکار ديگرم غلبه آمد. اين رويارويي با تاريخ بشري يعني در واقع تاريخ زمان حال، با نيروي پرتواني مرا به سوي ميز تحرير کشاند تا جنگ با بزمجهها را بنويسم. واژه بزمجه تداعيکننده چيزهاي عميقتري است، تنها يک تخيل صرف نيست. تصويري از اوضاع امروز زمانه ماست، بازتابي است از آنچه وجود دارد و ما در آن زندگي ميکنيم و واقعيت دارد. ادبياتي که واقعگرا نباشد و در برابر آنچه در دنيا روي ميدهد، واکنش شديدي نشان ندهد، ادبياتي است که با روح و سبک کار ادبي من سازگاري ندارد.
واژه بزمجه تداعيکننده چيزهاي عميقتري است، تنها يک تخيل صرف نيست. تصويري از اوضاع امروز زمانه ماست، بازتابي است از آنچه وجود دارد و ما در آن زندگي ميکنيم و واقعيت دارد
حق با چابک است. گاهي زمانه، به اجبار انسان را به راهي ميکشاند که نميخواسته برود. چابک نيز به راهي کشيده شد که پيش از او جورج اورول نيز کشيده شده بود تا هشداري به انسان بدهد: انساني که بيمحابا پيش ميتازد و ويران ميکند. کاراکترهاي بزمجهها، همان حيوان سخنگويي هستند که تمدني را به نام بزمجهها شکل ميدهند و بعد که قدرت بزمجهها به حدي ميرسد که خواهان استقلال ميشوند، اعلان جنگ ميدهند. يعني داستان از صيد مرواريد به صيد بزمجهها ميرسد و بعد از شکلگيري تمدن بزمجهها و تشکيل دولت و به دست آوردن استقلال، جنگ با بزمجهها آغاز ميشود: جنگي بين بزمجههايي که خواهان مذاکره هستند و انساني که خواهان نابودي بزمجهها و بازپس گرفتن زمين است. توماس مان (3) برنده نوبل ادبيات و خالق بودنبروکها در نامهاي خطاب به چابک درباره اين کتاب بينظير و متفاوت مينويسد: «من در اين اواخر آنقدر سرگرم مطالعه کتاب شما بودهام که کاملا بديهي است اگر آرزو کنم براي يک بار ديگر هم که شده سپاس خود را به حضورتان تقديم دارم. خواندن جنگ با بزمجهها را به پايان رساندهام. مدتها بود که هيچ داستاني من را اينگونه شيفته نکرده بود. نگاه طنزآميز شما به ژرفي ديوانگيهاي اروپا از امتياز ممتازي برخوردار است. انسان از اين ديوانگيها با شما عميقاً همدردي ميکند و به اين ترتيب در جريان مراحل شورانگيز و توفاني داستان قرار ميگيرد. قوه تخيل شما به گونه چهره يک زندگي احياناً اجباري و ضروري خود را نشان ميدهد. هرچند قلم من از توصيف احساساتم قاصر است اما اميد است که تنها به عنوان اشارهاي به تأثير ژرفي که اين کتاب روي من گذاشته و شگفتي مرا در مورد گسترش کار هنري شما برانگيخته است، همين چند کلمه ساده و گويا کافي است.».
حق با توماس مان است: چابک اثري متفاوت و بينظير خلق کرده با تخيلش بر زمينهاي تخيلي: يعني ايجاد دنيايي بين واقعيت و رويا: منتها رويا در اينجا فضاي توحش انگيزي است که هشداري است براي آدمها.
پينوشتها:
(1) جنگ با بزمجهها: نام اصلي (Der krieg mit den molehen)/ نويسنده: کارل چاپک/
مترجم و مصحح: پرويز معتمدي آذري/ ناشر: روزگار/ تعداد صفحات: 336/ سال انتشار: 1390/ قيمت: 78,000 ريال.
(2) اريک آرتور بلر (به انگليسي: Eric Arthur Blair) با نام مستعار جورج اورول (به انگليسي: George Orwell) (زاده? 1903 - درگذشته? 1950) نويسنده و روزنامهنگار انگليسي بود.
(3) توماس مان (به آلماني: Thomas Mann) نويسنده بزرگ آلماني در روز 6 ژوئن 1875 در شهر لوبک آلمان متولد شد و در روز 12 اوت 1955 در پايان يک بيماري چندروزه و بر اثر عارضه قلبي در بيمارستان شهر زوريخ در ميان جمعي از نزديکانش چشم از جهان فرو بست.
عطر ولايت در اشعار
بررسي مجموعه شعر «تا طلوع گل سرخ» * سروده عباس براتي پور
در اين مجموعه علاوه بر اشعار مختلف در موضوعات مختلف، به مضاميني چون دفاع مقدس، موضوعات عرفاني و آييني و اشعاري چند در موضوع جانبازان، شهدا و انقلاب اسلامي پرداخته شده است.
استاد براتي پور در پيشگفتار كتاب نفيس «تا طلوع گل سرخ» نگاشته است؛ «شعر اگر نه آيينه روزگار خود باشد، خود شعر نيست، كه روزگار را هيچ زباني به شفافيت شعر، ترجمان نبوده است. در همه ادوار تاريخ، شعر بوده كه تاريخ صحيح هر چه را يادداشت كرده است و شعر بيدروغ و نقاب، آيينه تمام نماي حوادث همه روزگاران است...»
«عباس براتي پور» اولين مجموعه شعرش را با عنوان «بهت نگاه» در سال 1369 منتشر کرد. از ميان آثار ادبي وي در چند سال اخير مي توان به اين عناوين اشاره کرد: «وعده ديدار» گردآوري اشعار درباره حضرت امام زمان(عج) «کتيبه شکيب»، «با شقايق ها برادر» و «سيناي سبزعشق» اشعاري درباره جانبازان، «عطش عشق» مجموعه اشعار عاشورايي، «داغ تشنگي» مجموعه اشعار کنگره بين المللي امام خميني(ره) و فرهنگ عاشورا، «سوار مشرقي» اشعاري درباره حضرت امام زمان«عج»، «در ساحل علقمه» مجموعه رباعي درباره حضرت ابوالفضل، «ماه در فرات» مجموعه غزل درباره حضرت ابوالفضل(ع)، «گزيده ادبيات معاصر»، «زيتون و زخم» درباره فلسطين، دل و دريا، سه مجموعه شعر (چشم بيدار، غم دلدار و بر تربت خورشيد) درباره رحلت امام خميني(ره) که در سال 68 توسط حوزه هنري چاپ و منتشر شده است.
«عباس براتيپور» درباره مضامين شعرهاي به كاررفته در مجموعه «تا طلوع گل سرخ» گفت: در اين مجموعه علاوه بر اشعار مختلف در موضوعات مختلف، به مضاميني چون دفاع مقدس، موضوعات عرفاني و آييني و اشعاري چند در موضوع جانبازان، شهدا و انقلاب اسلامي پرداخته شده است.
براتي پور در مجموعه «تا طلوع گل سرخ» در قالب هاي غزل، قصيده، رباعي و دوبيتي طبع آزمايي نموده است. سروده هاي او داراي مضامين عارفانه، عاشقانه، مذهبي، عاشورايي، انقلابي و اجتماعي است. اين اشعار داراي طرح و ساختار ويژه اي هستند و سبک اکثر شعرهاي مذهبي و انقلابي وي خطابي و روايي است که در آن جنبه ولايي پررنگ تر و قوي تر است و شاعر بنا بر مباني ديني و اعتقادي خويش، با خلاقيت و نوآوري به مضامين ارزشمند و گرانقدر انقلابي و مذهبي پرداخته است. براتي پور با به خدمت گرفتن دايره واژگاني گسترده و در عين حال ساده، روان و لطيف تلاطمي از امواج درياي بيکران احساسات مذهبي را فراروي ديدگان مخاطب به نمايش مي گذارد؛ که سروده «ضريح نوراني» در وصف امام رضا(ع) نمونه اي از اين هنرنمايي است:
|
«کنون که آمده ام عشق را به مهماني
|
|
دخيل بسته دلم بر ضريح نوراني
|
|
هلا اجابت سبز دعاي خسته دلان!
|
|
شود که جرعه عشقي مرا بنوشاني؟
|
|
به آب ديده بشويم غبار درگاهت
|
|
مگر که پرتو مهري به ما بيفشاني
|
|
... شب است و شوق حضور تو در دلم جاري ست
|
|
الا که راز دلم را تو خوب مي داني...!»
|
شعر اگر نه آيينه روزگار خود باشد، خود شعر نيست، كه روزگار را هيچ زباني به شفافيت شعر، ترجمان نبوده است.
يکي از شاخصه هاي شعر اصيل و جاندار وجود استعارات، تشبيهات و تشخيص هاي بديع و نو است که خوني تازه در کالبد شعر تزريق مي کند و برارزش ساختاري و محتوايي اثر مي افزايد؛ در اين مجموعه نيز شاعر با خلق مضامين و ترکيبات بديع و نوين به مضامين ولايي و مذهبي و انقلابي پرداخته است. به عنوان نمونه در سروده «شهيد عاشق» شاعر ارتباطي عميق و لطيف با مسئله شهادت و شهداي انقلاب برقرار نموده است و با زباني صادق و انديشه اي انقلابي نجوايي عاشقانه با اين ستارگان زميني سر مي دهد:
|
«عطر گل ياسمن را، در باغ ياد تو چيدم
|
|
روح سپيد سحر را، در صبح آيينه ديدم
|
|
تا طرح صبح نگاهت، در ساغر خاطرم ريخت
|
|
تصوير پاکيزه ات را بر پرده دل کشيدم
|
|
... روح کدامين بهاري کز ديده ام مي گريزي؟
|
|
مي رفت و آهسته مي گفت: «من عاشقم، من شهيدم»
|
اين شاعر متعهد و انقلابي در سروده «حجاب و عفاف» با رويکردي ادبي و معنوي به اين موضوع و با بهره مندي هنرمندانه از تلميحات و داستانهاي قرآني مسئله «حجاب» و مضمون سروده خويش ساخته است. براتي پور با نگاه و بيان لطيف ادبي که برخاسته از باورها و ارزش هاي عميق مذهبي است، مسئله حجاب و عفاف را در بستري از اعتقادات و ارزش هاي اجتماعي مذهبي، تعالي بخش روح و انديشه بانوي مسلمان مي داند:
|
اي زن! آيينه صفا با توست
|
|
پرتو نور کبريا با توست
|
|
مريم آن اسوه نجابت و شرم
|
|
محور عصمت و حيا با توست
|
|
همسر مصطفي(ص)، خديجه که هست
|
|
مظهر عفت و وفا با توست
|
|
انسيه، حوريه، محدثه اوست
|
|
فاطمه(س) روح مصطفي با توست
|
|
آسيه، هاجر، آمنه، زهرا
|
|
چار بانوي آشنا با توست
|
|
مادران شهيد مي گويند
|
|
حرمت خون لاله ها با توست
|
در سروده هاي «قدس» و «از گلوي سرخ» درک و بينش اجتماعي و سياسي شاعر نسبت به مسايل و بحرانهاي جهان اسلام به اشعار وي ارزش و اعتبار خاصي بخشيده است. اشعار وي با رويکردي ادبي که همراه با رقت احساس و حس بشردوستانه شاعر است جنايات و رفتارهاي غيرانساني متجاوزين به ملت هاي مظلوم و مسلمان فلسطين و بوسني هرزگوين را به تصوير مي کشند:
|
اي قدس، اي مانده به چنگال خبيثان
|
|
چون طائر پربسته سر در گريبان
|
|
اي ذره ذره خاک تو با غم هم آغوش
|
|
اي برج و باروي تو بار غصه بر دوش
|
|
... در دست اهريمن نگين قدس مانده ست
|
|
داغ اسيري بر جبين قدس مانده ست
|
|
... بالله حريم پاکت از دشمن بگيريم
|
|
آخر نگين از دست اهريمن بگيريم
|
بخش پاياني اين دفتر را رباعي هايي با مضامين مذهبي، آييني و انقلابي تشکيل مي دهد. «آيينه و ماه»، «آه شرربار»، «نماز ظهر عاشورا»، «حرم قدس» و «عطر انديشه» از جمله رباعيهاي اين دفتر است. نگاه براتي پور در سرودن رباعياتش بيشتر معطوف به واقعه عاشورا و درس هايي است که مي توان از اين قيام هميشه جاويد گرفت. وي در اين سروده ها نگاهي نافذ به اين حماسه انسان ساز دارد و شاخصه هاي اخلاقي برتابيده از اين واقعه جانسوز را در قالب زيباترين و شيواترين الفاظ و تعبيرات به گوش جان مخاطب مي رساند. ايمان، آزادي، آزادگي، ايثار، عزت، وفا، غيرت و جوانمردي از جمله درس هايي است که نور آن تا هميشه تاريخ تلالويي چشمگير و جهاني دارد و بانگ و نواي آن تا ابد در گوش جهان و جهانيان نويد آزادي و آزادگي سر مي دهد:
آزادي
|
دستي که به خنجر تو خنجر بگذاشت
|
|
خاموش طنين ناي تو مي پنداشت
|
|
غافل که به هر کجا روان بود سرت
|
|
بندستم از پاي جهان برمي داشت
|
گلاب اشک
|
بر سينه فشرد مشک را چون جانش
|
|
شد سوي فرات بر سر پيمانش
|
|
با ياد شکوفه هاي عطشان حسين(ع)
|
|
مي ريخت گلاب اشک از چشمانش
|
پينوشت:
* «تا طلوع گل سرخ» در 343 صفحه در شمارگان 8000 نسخه و به بهاي 3500 تومان از سوي نشر تكا منتشر شده است.
- چهارشنبه 1/4/1390
- تاريخ :
عقابها زنده ميمانند!
بررسي مجموعه شعر «عقاب چگونه ميميرد؟» اثر سيدابوطالب مظفري
شعر هايي که در اين دفتر گرد آمده اند، قبلا نيز در مجموعه هاي ديگر شاعر به نشر رسيده بودند؛ جز چند شعر که با حال وهواي ديگر بدان اضافه گرديده است. سوژه بررسي اشعار اين مجموعه، همان منطق حاکم برکل شعرهاي مظفري از گذشته تا حال است.
عمده شهرت سيدابوطالب مظفري با شعرهاي دوران مقاومت در سالهاي شصت خورشيدي و زمان اشغال افغانستان از سوي شوروي سابق است که او را به عنوان "شاعر مقاومت" معرفي کرد. او در سالهاي هفتاد خورشيدي و پس از آغاز جنگهاي داخلي در کشورش "شعر ضدجنگ" سرود و در کنار آن دست به کارهاي فرهنگي و انتشار مجله زد. تشکيل موسسه "در دري" و مجلههاي فرهنگي-هنري در دري و خط سوم حاصل کارهاي او و همکاران او در اين سالها است. آقاي مظفري متولد سال 1344 خورشيدي در ولايت ارزگان در جنوب افغانستان است او در سالهاي شصت خورشيدي به ايران آمد. از آقاي مظفري چندين مجموعه شعر منتشر شده و آخرين آنها "عقاب چگونه ميميرد" نام دارد که آن را در کابل منتشر کرده است.
کتاب اخير او گزينه شعر هايي است که توسط انتشارات تاک وابسته به خانه ادبيات افغانستان به نشررسيده است. اين کتاب 178 صفحه دارد و با طرح محسن حسيني زينت آرايي گرديده است.
شعر هايي که در اين دفتر گرد آمده اند، قبلا نيز در مجموعه هاي ديگر شاعر به نشر رسيده بودند؛ جز چند شعر که با حال وهواي ديگر بدان اضافه گرديده است. سوژه بررسي اشعار اين مجموعه، همان منطق حاکم برکل شعرهاي مظفري از گذشته تا حال است. چه اين که هر موجودي در "هست"، "بود" و "شد" خود نياز به عامل دارد که رفتار او را شکل دهد.همانگونه که جهان نياز به قدرت اعلي دارد که او را بسامان بسازد، يا همان گونه که انسان وجامعه نيازمند يک يد بيضاست تا روند تکاملي خود را تنظيم نمايد، شعر نيز نيازمند به يک چنين يد بيضايي است. به عبارت ديگر آن چه به شعر هستي مي بخشد ، او را به حد کمال مي رساند، يک قدرت غيبي است که حتي براي خود شاعر نيز گاه قابل تشخيص نمي باشد. همين قدرت – که مي توان از آن به "روح" ( با الهام از ونفخت فيه من روحي) ياد کرد، در شعر هاي ديگر يک شاعر نيز تکرار مي شود. همين "روح" است که موجب آفرينش شعر مي شود. شاعر را مي تکاند. کرختي را از جان شاعر مي گيرد. به او حرکت وقوت مي بخشد. ابزار آفرينش را در اختيار او قرار مي دهد. تا سرانجام از يک انسان عادي، يک شاعر آفرينشگر مي سازد.
عمده شهرت سيدابوطالب مظفري با شعرهاي دوران مقاومت در سالهاي شصت خورشيدي و زمان اشغال افغانستان از سوي شوروي سابق است که او را به عنوان "شاعر مقاومت" معرفي کرد
به اين ترتيب اين "روح کل" است که تمام شعر ها را سامان مي دهد. منش آنها را تعيين مي کند. هدف وجهت براي آنها ايجاد مي نمايد. اما اين "روح کل" در اشعار مظفري چيست و در کجا ها قرار دارد؟ اين پرسش اصلي ما از مطالعه "عقاب چگونه مي ميرد" است. براي اين که به اين پرسش پاسخ درخور پيدا نماييم، نخست بايد روش کار خود را معين نماييم. به عبارت ديگر ابتدا بايد مشخص سازيم که چطور و از چه راهي مي توانيم به اين "داناي کل" و روح فنا ناپذيرقدرت برسيم؟ در چنين موردي بهتر به نظر مي رسد که از يک راه ساده عبور کنيم و آن راه ساده همان واژه هاست؛ واژهايي که متن شعر ها را مي سازند. به شعر معنا و هويت مي دهند. پس بهترين گزينه براي شناخت "داناي کل"،شناخت واژه هايي است که به صورت پديده هاي طبيعي کنار هم نشسته ساختار شعر را به وجود آورده اند. اين واژه ها را مي توان در چند کته گوري دسته بندي کرد:
الف. واژه هاي غير منعطف يا مردانه: منظور از اين واژه ها، واژهايي اند که جريان عاطفه را به سمت عاطفه مردانه هدايت مي کنند از قبيل، عقاب، تفنگ، صخره، گرگ، اسب، آهن، خون، خنجر، پلنگ، رخش، غرور، کمين، خشم، برنو، سمند و...
ب. واژه هاي منعطف يا زنانه:مقصود واژه هايي اند که از سيلان عاطفي شديد با گرايش زنانه برخوردارند مثل بقچه، لب، چشمه، قشنگ، مويه، طلا، شعر، مخته، زلف، لالايي، و...
ج. واژه هاي ميانه يا مخنث: و آن واژه هايي اند که از لحاظ عاطفي نه آن قدرت مردانه را آن چنانکه بايد دارند، و نه با موج عاطفي زنانه همراهي مي کنند؛ بلکه ميان هردو بعد در حرکتند مثل شب، وطن، آسمان، ساحل، مسافر، طلسم، روستا، جنون، و...
از ميان اين سه گروه واژگاني، بايد ديد که شاعر بيشتر به کدام گروه متمايل است؟ به عبارت ديگر شعر ها غالباً با کدام نوعي از اين واژه ها ساختار بندي گرديده اند؟
مطالعه تطبيقي روي تک تک اشعار مجموعه " عقاب چگونه مي ميرد؟" نشان مي دهد که وجه غالب در اين دفتر، استفاده از واژگان مردانه يا غير منعطف است. شما اگر از آغاز تا پايان اين دفتر نگاه کنيد جز با نوع اول واژگان به نوع ديگري برنمي خوريد. شاعر چه به صورت خود آگاه يا ناخود آگاه از واژگاني استفاده برده که با جريان عاطفي مردانه بيشتر همخوني دارد. مثلاً در اين ابيات نگاه عاطفي مردانه بيشتر به نظر مي رسد:
خواهم ترا يا ماه و مي آرم به چنگ امشب
شور شکار تازه دارد اين پلنگ امشب (ص51)
تکيه بر بازوي مردي بايد امشب داد و بس
جز تفنگ آري، که دارد تاب تأمين مرا (ص 55)
سمند خوش قدم من سپيد پيشانه
ببر مسافر خود را به مقصد خانه (ص97)
از اين ها که در گذريم، حتي در شعرهاي تغزلي و عاشقانه نيز استفاده از واژگان مردانه را مي توان شاهد بود:
|
کنار رود خرامان دونو الهه راز
|
|
دو کبک، نه دو کبوتر، دو فاخته، نه دو باز
|
|
دو شعله از شب غزني، دو ماه از فرخار
|
|
دو سرو قد مهاجر، بدون اذن و جواز
|
|
دو نو غزال رميده ز پاي بند امير
|
|
هلاک فتنه محمود و مکرهاي اياز (ص19)
|
با وجودي که در اين ابيات عشق و عاطفه به وفور ديده مي شود اما نوع گويش و آهنگ واژگان جريان عاطفه را در متن شعر مردانه ساخته است. به همين دليل "باز" که نمادي از غرور و هيبت مردانه است، با بال هاي پرقدرت خويش در اين ابيات سايه گسترانده است.
به اين ترتيب در يک شمارش آماري مي توانيم به اين نتيجه برسيم که هشتاد در صد از واژگان مورد استفاده شاعر در اين مجموعه، واژه گاني اند که از عاطفه مردانه يا با رويکرد مردانه برخوردارند.
دليل اين امر چيز هاي زيادي مي تواند باشد که از جمله مي توان به شخصيت فکري و وضعيت روحي و رواني شاعر، همچنان تأثيرات محيطي و شرايط اجتماعي- سياسي اشاره کرد.
حال به سراغ پاسخ پرسش نخست مي رويم که آن روح آفرينشگر در اشعار شاعر چيست؟ ما چگونه از اين تحليل محتوايي مي توانيم آن روح آفريدگار را به دست آوريم؟
با توجه به اين که اکثر واژه هاي مورد استفاده شاعر، روان مردانه و پرخاشگرانه دارند، به اين نتيجه مقدماتي مي رسيم که روحي که در اشعار مظفري وجود دارد از هيبت خاصي بهره مند است. غرور، زورمداري و شوکت مردانگي در آن موج مي زند. روحي است که هيچگاه سر تسليم فرود نمي آورد. هميشه سيلان دارد و هميشه در راه رسيدن به قدرت است و همواره با منش خود از قدرت حرف مي زند.
با تعيين اين ويژگي ها و خصايص مي توانيم به شناخت نسبي از آن روح حاکم برسيم. اما اگر درست تر آن را درک کنيم بايد جلوه هاي عيني آن را نيز نشان دهيم. همانگونه که وقتي سخن از يک آفريدگار به ميان مي آيد بايد جلوه هاي آفرينشگري او را نيز مشخص کنيم، در اين جا نيز لازم است آن جلوه ها را که در اکثر اشعار مظفري تجلي يافته نيز نشانه گذاري کنيم. به عبارت ديگر مظفري را که در درون سروده هايش راه مي رود و همواره واحد است، پيدا کنيم.
با تکيه بر روش پديدار شناسي ، مي توانيم از "انسان خاص" نام ببريم. يعني نه هر انساني که راه مي رود، مي خورد، مي نشيند و... بلکه انساني که در اين جهان مردانه زندگي مي کند. تفنگش همواره در کنارش هست. اگر در شب است، به دنبال آفتاب را ه مي رود و اگر در روز هست نيز در کمين شب نشسته است. غيرت دارد. هميشه آماد? پيکار است. مي خواهد بجنگد. جنگ او براي صلح است. درد و غمي اگر دارد، از مردنِ آزادگي است. اگر عشق مي ورزد، نيز رزمندگي مي کند. بازوي او از تاريخ لبريز است. خاطرات گذشته در بازوي چپش زندگي مي کند. "خشم پدر" در قلبش زنده است. و در يک کلام اين "روح" همان "عقاب" است که ازلي و ابدي است. هرگز نمي ميرد:
سواران آمدند
و بخار تن اسپ ها
سنگيني راه
وسردي هوا را
جار مي زد
سواران آمدند،
سواراني بي لبخند،
نوعروسان به زاويه ها خزيدند
دختران عاشق از بام ها کوچيدند
و کودکان از يال و دم اسپ ها دام ساختند
سواران آمدند ...(ص 117)
نويسنده هاي سمت و سو دار
گفتوگو با مصطفي فعلهگري در رابطه با «کارنامه نويسندگان ايران» اش
کتاب«کارنامه و سرگذشت داستان نويسان امروز ايران» را نشر روزگار به تازگي و به قلم مصطفي فعله گري* روانه بازار کرده است. نويسنده و منتقدي که زبان تيز و صريح او در اين کتاب يادآور نقدهاي صريح و بيپردهاي است که پيش از اين نيز از وي در رابطه با جريانات داستان نويسي يکصدساله اخير ايران خواندهايم.
فعلهگري در اين کتاب که در حال حاضر نخستين اثر از مجموعه شش جلدي آن به حساب ميآيد به گفته خودش در مقدمه سعي داشته در مقام يک منتقد اثري شبيه به يک دايرهالمعارف بنويسد، دايرهالمعارفي از داستان نويسان ايران از دوران مشروطه تا معاصر که در نوع خود ميتواند منحصر به فرد به شمار بيايد ولي در بررسي مجلد نخست به نظر ميآيد هنوز کمي با حقيقت اين عنوان فاصله دارد. با او در رابطه با اين اثر به گفتوگو نشستيم.
کتاب شما با اين ديد مخاطب را به خود معرفي ميکند که گويا قرار است يک دايره المعارف داستاننويسان ايران در دهههاي مختلف به مخاطب ارائه کند اما انتخاب عناوين نويسندهها در اين اثر با وجود اينکه جلد اول از اين مجموعه نيز منتشر شدهاست مشخص نيست و کليت فرهنگنامه بودن کتاب را از همان نخست زير سوال ميبرد. شما بر چه مبنايي اين افراد را در کنار همديگر قرار دادهايد؟
من نوع اين کار را يک شبه دايره المعارف ميدانم، نوعي فرهنگ واره. يعني بعضي از ويژگيهاي يک فرهنگ و دايره المعارف را داراست و برخي ديگر را نيز معترفم که دارا نيست و از تراز دقت آن فاصله گرفته است.
پس چرا اين اثر را به اين نام منتشر کردهايد؟
اينکه اثر به آن چيزي که شما به عنوان استاندارد ميشناسيد نزديک نشده است دلايل شخصي و غير شخصي و فرهنگي زيادي دارد. من به تنهايي بيش از اين نتوانستم کار را ارتقا بدهم. البته توقع هم اين نبود. از خواننده هم توقع ستايش مطلق ندارم. سعي کردم بخشي از نيازهاي او را پاسخ بدهم.
دقيقا، اين اثر را پس بايد با چه ديدي نگاه کنيم؟
اين اثر يک پژوهش انتقادي است. من براي اولين بار در تاريخ ادبيات امروز ايران سعي کردم با توان يک نفر آدم يک شبه دايرهالمعارف در رابطه با داستان نويسي را گردآوري کنم. نه گروهي داشتم و نه بودجهاي و نه حتي يک موتور گازي که از آن براي رفت و آمد بين مراکزي که منابعم در آن بود استفاده کنم اما در اين اثر از همه گرايشها و انديشهها ياد کردم و تواناييها و ناتوانيهاي آنها را نيز بازشمردم. هم از ارزشهايشان گفتم و هم از ارزش گريزي آنها. در اين کتاب توانمندي ادبي نويسنده قرباني تفکر و انديشه من نشده است. متاسفانه در جامعه امروز ما نگاه سمت و سو دارد. يعني مثلا اگر در جبهه روشنفکري باشي هرگز از کار محمدرضا سرشار تعريف نميکني، حتي با وجود تواناييهاي او يا برعکسش.
با اين حال کتاب شما در نحوه ارائه محتوايي که گويا معتقديد در آن هست نوعي شلختگي دارد. از يک اسلوب ثابت و معين و استاندارد بهره نميبرد و يکدستي کار زير سوال است. اين موضوع هم بر ميگردد به نگاه غير منصفانه يا اينکه ميپذيريد شکل نوشتاري شما ايراد داشته است؟
اول اينکه من ارزشي براي کتابم به عنوان اثرم قائل نيستم که بخواهم دائم از آن دفاع کنم. اين کتاب اگر ارزشي داشته باشد در تاريخ ادبيات ايران ميماند و اگر نه مردم آن را فراموش ميکنند. نويسنده هيچگاه حق ندارد در گفتوشنودها و مقالات خود، از اثرش دفاع کند. من اين رفتارها را دوست ندارم.حاصل اين نوع صحبت يا مشتي غلو راجع به کتاب ميشود يا اندک شايستگيهايي که روزگار و مخاطب خودش آن را ابراز ميکند.
من هم ميپذيرم که اين کتاب در گام نخست کاستيهايي دارد ولي اين کار توان يک نفر است. به نظرم با اين توان بيشتر از اين نميتوان توليد کرد، من هم نميخواهم پرچمي علم کنم. اما خب در چند دوره حروفچيني بسياري از نثرها و کلمات از متن اثر افتاده است. يعني در نمونههاي حروفچيني در آستانه هياهوي نمايشگاه برخي از نثرها و اسامي افتادهاند. من خودم اين را ميگويم در فهرست کتاب عنوان منصوره شريفزاده به جاي منصوره ياقوتي به اشتباه ذکر شده است. خب اينها تقصير ناشر است. من هم البته نميخواهم از او گله کنم. ميپذيرم و بهتر است بيشتر از اين هم بازش نکنم. با اين حال معتقدم اگر سي درصد از نياز مخاطبم در رابطه با يک اثر شبه دايره المعارفي در اين کتاب پاسخ داده شود من به هدف خودم رسيدهام.
من هم ميپذيرم که اين کتاب در گام نخست کاستيهايي دارد ولي اين کار توان يک نفر است. به نظرم با اين توان بيشتر از اين نميتوان توليد کرد، من هم نميخواهم پرچمي علم کنم
اما فقط اين نيست. به نظرم مقالات کتاب شما هم هيجان زدهاست و آميخته با اظهارنظر شخصي. مثلا از آل احمد با شيفتگي و اين مخالف بيطرفي است که کتاب شما و عنوان آن مدعي آن است و خب اين مسئله پيش ميآيد که کتاب شما مسئلهاش نقد است يا ارائه اطلاعات دايره المعارفي؟
من پيشبيني ميکردم که اين سوالها از من پرسيده شود. خوب من هم نوعي زرنگي کردم. البته از نوع سالمش. گفتم که اين کتاب يک شبه دايره المعارف است، فرهنگواره است. پژوهش انتقادي است اما بيطرفانه نيست. من حتي نقد هم بنويسم ادعاي بيطرفي در آن نميکنم. شما آثار فوکو ياهايدگر را بيطرفانه ميدانيد؟ مارکز بيطرف است؟ در حوزههاي ديگر هم همين است. بيطرفي اما با استدلال و استنتاج بيطرفانه حسابش جداست. اگر جايي من کسي را مورد نقد قرار دادم اگر استدلال نياورده باشم حرف شما صحيح است. ولي در غير آن بيطرفي مفيد به حال خواننده است.
در بسياري از مقالات کتاب، مطلب قابل اعتنايي راجع به نويسندهها نميبينيم. در بهترين حالت يک بيوگرافي داريم و مجموعهاي از متنها و برخي نظرات راجع به آنها. اطلاعاتي که شايد خيلي بکر و تازه نباشد.
خب کتاب يک پژوهش انتقادي است و نه يک اثر منتقدانه. در مقدمه به خواننده تذکر دادهام که کتاب با چه رويکردي همراه است اما مقداري جوهره نقد را هم به آن اضافه کردهام که او با آن نيز همراه شود. در دايرهالمعارفهاي بزرگ جهان هم رويه همين است.
نه اينکه فکر کنيد کلا قصد و نيتي در نگارششان نيست. حتي ويل دورانت هم گاهي متلکي مياندازد اما مودبانه و آکادميک. در کارهاي روسي هم هست. حتي در کارهاي چاپ شده در کشور خودمان
اين ولي دليل نميشود...
اين کار يک شوک برقي به شما وارد ميکند. ولي نقد ادبي نيست. من در آذرخش و سايهها نقد ادبي کردهام ولي اين کتاب نقد نيست. در فرصت ده، پانزده صفحهاي هر عنوان از متن کتاب يک چراغ قوه براي ديدن يک نويسنده به خواننده ميدهم. ممکن است او اين چراغ را دوست نداشته باشد و آن را بکوبد به ديوار و آن را از اساس چرت بداند اما من اين کار را عامدانه کردهام.
چه عمدي؟
عمدش اين بود که اين فضا باز بشود.
چه فضايي؟
فضاي تعارف و رودربايستي داشتن. فضاي اينکه يک نويسنده يک بام و دو هوا نباشد.
منابع شما براي نوشتن ادعاهاي موجود در کتاب چه بوده است؟
براي اين مجموعه من بيست و دو سال فيش برداري کردهام. البته حاصل اين کار هم تنها اين شش جلد کتاب نبوده. مجموعه صد جلد نقد ادبيات معاصر هم حاصل همين بيست و دو سال کار است. من به ضرورت هم پاورقي در کتاب ميآورم. اصلا معتقد نيستم که نويسنده انديشمند بايد براي مخاطبش در قالب پاورقي قسم بخورد که راست ميگويد. نويسنده بايد اعتماد قلب خواننده را به دست آورد. در آثار عرفاني هم همين است، در آثار فلسفي هم.
شما پس با چه عنواني همين تعداد پاورقي را به کار بستهايد؟
در جاهايي که استدلال خطرناکي کردهام که خواننده واقعا نياز دارد ببيند که به باورش کمک شود من پاورقي زدهام.
اين مجموعه در مجلدات بعدي هم به همين صورت منتشر ميشود؟
نميدانم بايد ببينم. در ايران هيچ کس براي کار پژوهشي بورس به نويسنده نميدهد. کاسبکاري هم که ديگر جاي خودش را دارد. دولتيها هم بهتر از خصوصيها نيستند. اگر به بن بست با ناشر نخورم مجلدات بعدي هم چاپ ميشود. من براي کل اين شش جلد تا الان دو ميليون تومان از ناشر گرفتهام. يعني پول بليت هواپيماي يک فوتباليست در يک سال. اين مبلغ هم نه يکجا که خورد خورد به من داده شده است. حتي يکي از اقساطش بيست هزار تومان بوده است.حالا حساب کنيد کتاب مدت زيادي هم منتظر انتشار بود.
پينوشت:
* مصطفي فعلهگري متولد 1341 قصر شيرين و فارغ التحصيل دانشسراي تربيت معلم است. نخستين مجموعه داستان خود را تحت عنوان «مسيح هاي کوه سفيد» و بازنويسي يک افسانه کردي به نام «گله هزار آهو» را سال ها پيش به بازار فرستاد.
نقش معنويت در زندگي انسانها
نگاهي به رمان «بخوان به نام مهر» اثر وجيهه علياکبريساماني
رمان «بخوان به نام مهر» نوشته وجيهه علي اکبري ساماني، اثر برگزيده مسابقه سراسري «نماز و نيايش» است که به نقش معنويت در زندگي انسان امروزي در مقابله با ناهنجاريهاي اجتماعي ميپردازد.
« خودم را با يادت مشغول نگه داشتم. اما ... تو يک ماه زودتر از چيزي که به من گفته بودند ، آزاد شدي. وقتي فهميدم ديوانه شدم. دلم مي خواست فرياد بکشم .. دستم به هيچ جا بند نبود. جايي را به جز خانه تان نمي شناختم که آن هم قفل و موم شده بود. من ماندم و يک شهر شلوغ و پرهياهو و يک عشق گمشده...»
پرداختن به انواع آسيبهاي اجتماعي و پيامدهاي ناگوار آن در قالب داستان از جمله دلمشغوليهاي برخي از نويسندگان است که در اين زمينه تا به حال چاپ و منتشر شده است.
تازهترين اثر در اين زمينه، رمان «بخوان به نام مهر» نوشته وجيهه علياکبري ساماني، داستاننويس جوان است که اخيراً از سوي انتشارات کريم العبد در تهران چاپ و منتشر شده است.
اين اثر که پيش از اين در مسابقه سراسري نماز و نيايش رتبه اول کشوري را کسب کرده بود، اکنون در بازار کتاب ايران توزيع شده تا به سهم خود جاي خالي کتابهاي مرتبط با اين موضوع را پر کند.
داستان کتاب «بخوان به نام مهر»، درباره سرنوشت دختر جواني به نام«هما» است که در زندگي روزمره بر اثر ناملايمات زندگي دچار آسيبهاي اجتماعي متعددي ميشود و همين امر باعث نااميدي مقطعي او از الطاف الهي ميشود. هما که بر اثر فشارهاي زندگي به گريز از خانه تن داده است، بر حسب اتفاق سر از خانه يک خانواده مومن و متدين در ميآورد که به مرور افقهاي روشن زندگي را به روي او ميگشايند. «حاج خانم» مادر شهيد و فرزندش«حسام» جانباز است و نوع نگرش اين دو به زندگي، تناقضهايي را در ذهن بدبينانه هما به وجود ميآورد. هما که به قول خودش از همه زندگي بريده است، با ديدن صبر و اميد در خانهاي که به آن پناه آورده است، در انديشههاي قبلي خود تجديد نظر ميکند و کم کم اميد به زندگي را در دل خود ميپروراند.
« هما پرده را کنار زد و سلام کرد. حسام جوابش را داد و پيش از او، حاج خانم به حرف آمد: هماجان! شما اين جا فک و فاميل داريد؟
هما به علامت علامت منفي سرش را تکان داد: نه! چه طور مگه؟
حاج خانم رو به حسام کرد : ديدي، من که گفتم .
حسام قدمي به جلو برداشت : دوستي، آشنايي هم نداريد؟
ابروهاي هما به حالت تعجب دو قوس کشيده در پيشاني اش انداخت: نه! هيچ کس. چيزي نشده؟ اتفاقي افتاده؟
حسام سر تکان داد. رفتم آگاهي تا نشاني محل دفن مادرتان را بگيريم گفتند همان موقع جنازه را براي دفن تحويل شخصي داده اند. ... چمشان هما از تعجب گرد شد. چه .... کسي؟ حسام جواب داد: معلوم نيست . فردا بايد بروم پزشکي قانوني. حتماً نشاني و مشخصات طرف را دارند.»
«حاج خانم» مادر شهيد و فرزندش«حسام» جانباز است و نوع نگرش اين دو به زندگي، تناقضهايي را در ذهن بدبينانه هما به وجود ميآورد. هما که به قول خودش از همه زندگي بريده است، با ديدن صبر و اميد در خانهاي که به آن پناه آورده است، در انديشههاي قبلي خود تجديد نظر ميکند
نويسنده براي تاثيرگذاري بيشتر داستان از عناصري مثل فضاسازي کمک گرفته و در بخشهاي اوليه داستان، در جايي که شخصيت هما خسته، دلشکسته و با روحيه ناآرام پا به خانه حاج خانم ميگذارد، با بهره گيري از توصيف و فضاسازي، آرامش خانه حاج خانم را براي ساختن فضاي تازهاي در برابر ديدگان ناآرام هما ترسيم ميکند:« حاج خانم ناز بالش مخملي را پشت هما گذاشت و کمکش کرد تا درجا نيم خيز شود. پشت دريها و پرده توري هر دو پنجره قدي اتاق را جمع کرده بود و با بند بافته شدهاي به گل ميخهاي ديوار زده بود. پنجرهها را باز کرده بود تا هواي اتاق عوض شود. عطر سبک و دلانگيز گل هاي زرد و سپيد خرمن ياس که روي ديوار حياط خوابيده بود، همه جا موج ميزد. نگاه هما به ديوار رو به رو مانده بود که برگهاي درشت و سبز موچسب، تمام سطحش را پوشانده بود. حياط پر گل و درخت بود و کف آن با آجرهاي چهارگوش فرش شده بود و از لاي درز آجرها، چمنهاي خودرو بيرون زده بود.» (ص 19 و 20)
توصيف اين فضا در برابر نگاه شخصيت هما که پيش از اين جز صحنههاي زشت و ناگوار نديده است، براي تلطيف روحيه او مناسب است و همين رويکرد نويسنده به مرور از فضاهاي بيروني به ذهن و درون شخصيت هما هم کشيده ميشود.
هما در روزهاي اولي که در خانه حاج خانم به سر ميبرد، حضور خود در اين خانه را موقتي ميداند و تصميم دارد در اولين فرصت از اين خانه برود، اما رفتارهاي حاج خانم و فرزند جانبازش به مرور او را دچار وسواس ميکند که با تامل بيشتري به اين اتفاق (آشنايي خود با اين خانواده) نگاه کند.
حسام که از ناحيه چشم افتخار جانبازي نصيبش شده است، در يکي از شبکههاي راديويي برنامهاي در ارتباط با نقش معنويت در زندگي روزمره انسانها را نويسندگي و اجرا ميکند: «صداي حسام در موسيقي متن آرام گرفت. هما محو جملات حسام مانده بود
حسام که از ناحيه چشم افتخار جانبازي نصيبش شده است، در يکي از شبکههاي راديويي برنامهاي در ارتباط با نقش معنويت در زندگي روزمره انسانها را نويسندگي و اجرا ميکند: «صداي حسام در موسيقي متن آرام گرفت. هما محو جملات حسام مانده بود. صداي حسام مثل وقتهايي که برايش حرف مي زد گرم و گيرا بود: «قرآن را باز ميکنيم و ميخوانيم: ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا، لنکونن من الخاسرين(سروه اعراف، آيه23)؛ بارالها! ما به خود ستم کرديم که نافرماني تو را کرديم. اگر ما را نيامرزي و به ما رحم نکني، از زيانکاران خواهيم بود. راست ميگويد خدا. ما هم خطاکاريم و هم زيانکار. اما خوشا به اقبال بلند آنهايي که تا قدمي از اين صراط مستقيم بيرون ميگذارند، با قلبي شکسته و چشمي گريان باز ميگردند. آن وقت است که مهرباني خدا سر ريز ميشود...» (ص64)
ترسيم چنين فضايي به تلطيف روح و جان آسيب ديده شخصيت هما کمک ميکند تا به مرور تلخيهاي گذشته را فراموش کند و براي رسيدن به آرامش روحي و رواني کامل در زندگي به کتاب آسماني، قرآن کريم و دستورات اسلام از جمله فرايض ديني مثل نماز روي آورد.
کتاب بخوان به نام مهر نثر رواني دارد و از پيچيدگيهاي زباني هم به دور است. در مجموع، اين اثر که با محوريت «نماز» تاليف شده است، تلاش و کوششي است براي هدايت و تشويق نسل جوان و نوجوان، در دنياي آشفته و پر هرج و مرج امروز، به ارتباط و آشتي با خالق هستي.
زبان ما براي ترجمه جذاب نيست؟
چرا آثار ما کمتر به ديگر زبانها ترجمه ميشود؟ پرسشي است که درگيري امروزهي بسياري از نويسندگان ماست.
«چه کنيم که جهاني شويم؟»، پرسشي است که چندين سال است به دغدغهاي اساسي بين شعرا و نويسندگان ايراني بدل شده؛ اين پرسش نتيجهي احساس ضرورتي است که ميگويد: «بايد جهاني شويم!»
هر مولف دوست دارد اثرش با اقبال روبهرو شود. دربارهي آن نقدها نوشته شود. در کانون بحث و نظر قرار بگيرد. اثرش پرفروش باشد. به زبانهاي ديگر ترجمه شود. جملات بالا به قدري طبيعياند که انکارکنندگان آن از نوادر به شمار ميروند.
در شرايط عمومي، مرحلهي نخستِ عرضهي يک اثر ادبي، عرضهي داخلي است و منظور از عرضهي داخلي، هم عرضه در چارچوب زباني مشخص است و هم عرضه در چارچوب مرزهايي معين.
موفقيت اثر در انتشار به زباني که نوشته شده، ميتواند زمينه را براي ترجمهي آن به زبانهاي ديگر فراهم آورد. ترجمهي اثر به زبانهاي ديگر، با افزودن بر تعداد مخاطبان، هم به اعتبار و شهرت خالق متن ميانجامد و هم به کسب درآمد از راه دريافت «کپيرايت».
«چه آثاري ترجمه ميشود؟»
پاسخ به اين پرسش همواره يکسان نيست. مثلا در ايران معمولا به ترجمهي آثار بزرگان ادبيات جهان تمايل وجود داشته است. مترجمان بزرگ کساني هستند که با شاهکارهاي ادبي دست و پنجه نرم کردهاند و با موفقيت از عهدهي ترجمهي آنها برآمدهاند. «قدرتِ اثر در سطح جهاني» يک شاخص اساسي در ايران براي انتخاب متن براي ترجمه محسوب ميشود. مترجمي که شعر يا رماني کماهميت يا ضعيف ترجمه کند، در حلقههاي فکري جامعهي ايراني معمولا محلي از اعراب نميگيرد. در اين ميان، اهميت يا ارزش اثر را نيز بايستي بر اساس شاخصههاي ادبي و هنري معين کرد. اما اين قاعده در همه جاي جهان جاري نيست. مثلا غربيها همچنانکه پيشتر به شرقشناسي ميپرداختند، امروز نيز در قالب ترجمهي برخي آثار معاصر ادبي، مثلا از ادبيات ايران، غالبا، بيش از آنکه در پي معرفي ارزشهاي ادبي نهفته در متن باشند، در پي شناخت ايران هستند. بيشتر ترجمههاي انجام گرفته از ادبيات معاصر فارسي به زبانهاي ديگر را شايد بتوان ادامهي حرکتهاي ايرانشناسانهي باسابقه دانست. البته اين حکم قابل تسري به همهي ترجمههاي انجام گرفته نيست. چنين وضعيتي را بسنجيد با آنچه در ايران رخ ميدهد. ترجمههاي انجام شده از ادبيات آمريکا يا اروپا، در وهلهي نخست غالبا با هدف شناخت ارزشهاي ادبي است، نه با هدف شناخت مثلا کشور فرانسه يا کانادا يا اسپانيا و... .
«کدام زبانها مهم هستند؟»
اگر از پاسخ بسيار بديهيتر به اين پرسش درگذريم که ميگويد زبانِ مهم زباني است که در آن توليد علم صورت ميگيرد، به مقولهي ديگري خواهيم رسيد به نام «جايگاه کشور در اقتصاد جهاني». طبيعي است زبان کشوري که در مراودات جهاني اقتصاد حضور چشمگيرتري دارد، طالبان بيشتري در سطح جهان خواهد داشت. افزايش تعداد کساني که زبان يک کشور را ميدانند، احتمال ترجمهي آثار ادبي، فرهنگي يا علمي توليد شده به آن زبان را افزايش ميدهد. در نتيجه کليد يکي از قفلهاي بستهي رودرروي ما، چيزي نيست جز مسالهي اقتصاد. رسيدن به جايگاههاي بالاتر در اقتصاد، بر اهميت کشور ميافزايد، زبان آن سرزمين را مهم ميکند و ديگران را متمايل به شناخت آن کشور.
کليد يکي از قفلهاي بستهي رودرروي ما، چيزي نيست جز مسالهي اقتصاد. رسيدن به جايگاههاي بالاتر در اقتصاد، بر اهميت کشور ميافزايد، زبان آن سرزمين را مهم ميکند و ديگران را متمايل به شناخت آن کشور
چرا ادبيات ايران کمتر ترجمه ميشود؟
يک دليل ميتواند اين باشد که زبان فارسي اهميت خود را از دست داده و جهان تمايلي به شناخت ايران معاصر ادبي ندارد. دليل ديگر اينکه اساسا تعداد کساني که در کشورهاي ديگر فارسي را به عنوان زبان خارجي ميآموزند، افزايش که نمييابد، هيچ، رو به کاستي نيز دارد. اين نيز ميتواند از دلايل اقتصادي و سطح مراودات اين حوزه متاثر باشد. دليل ديگر ذائقهي مطلوب خارجيهاست در قبال ايران. شايد آنچه آنها از ايران ميجويند، همان ادبيات کلاسيک ما باشد؛ شعرهاي حافظ و خيام و مولانا. شايد ذوق فارسيدانان غربي، در ادبيات مغربزمين نيز چندان با ادبيات مدرن سازگاري نداشته باشد، يا شايد آثار مدرن ما را در قياس با آثار جهاني قابل اعتنا و شايستهي ترجمه نميشناسند. تجارب ما در رمان، شعر جديد و داستانکوتاه، چندان براي آنها آثاري «دندانگير» تلقي نميشود. پس با اين حساب چرا بايد به برگردان آثار امروزين زباني که اهميت ديروزين خود را از دست داده بپردازند؟ زبانهاي چيني و ترکي، امروز در حال ارتقاء جايگاه جهاني خود هستند و افزايش توجه غربيها به اين دو طبيعي است؛ چراکه مقولهي شناخت طرف مراوده يا شناخت طرف قرارداد، سرانجام به ضرورت شناخت عرصههايي چون هنر و ادبيات و فرهنگ ميانجامد.
در اينکه وضعيتي بغرنج يافتهايم ترديدي نيست، اما شيوههاي ما براي خروج از اين بنبست، بيش از آنکه رگههايي از فرهيختگي، منطق و دورانديشي داشته باشد، ما را شبيه شخصيتهاي کارتوني کرده است. يکي از راهکارهاي برخي ايرانيانِ جوان براي خروج از اين بنبست، رها کردن زبان فارسي و نوشتن به زبانهاي غربي يا خارجي بود.
البته براي تعداد قابل توجهي از بزرگان ادبيات جهان اتفاق افتاده که بر اثر خروج ناخواسته يا خودخواسته از سرزمين اجدادي، در سرزميني نو، با زباني نو نوشتهاند. اما در ايران مساله از گونهي ديگري بود: جواناني جوياي نام که در عطش جهاني شدن ميسوختند و ميديدند که اثرشان هرگز بخت ترجمه به مثلا انگليسي را نخواهد يافت، دست به کار شدند تا با يادگيري زباني اروپايي، يا آثارشان را خود به زبانهاي غربي برگردانند يا مستقيم در آن زبانها بنويسند. اين دوستان چنان کردند، اما نه جهاني شدند نه وطني. چرا؟ چون نه سطح ادبيشان در سطحي بود که بتواند جهاني شود و نه توانستند در رسانههاي جهاني و مطرح ادبي کارهاشان را بازتاب بدهند. اگر نوشتن در زباني جهاني لازمهي جهاني شدن بود، پس اکنون همهي کساني به انگليسي مينويسند، شعرا و نويسندگاني جهاني بودند. جهاني شدن نويسندگاني که به زبانهاي غربي مينويسند، به خاطر ارزشهاي ادبيشان است، نه به خاطر زبان اروپاييشان.
دستهي دوم اقدامي ديگر انجام داد: اينها با ادعاي اينکه بايد طوري نوشت که مترجم بتواند به راحتي ترجمه کند، به جاي تمرکز روي نوشته، حين توليد اثر ميانديشيدند طوري بنويسند که اگر مترجمي خيالي بخواهد اين اثر را ترجمه کند، با مشکلات کمتري مواجه شود. کساني که چنين تلاشهايي کردند، به اين فکر نکردند که آيا اصلا مترجمي براي ترجمهي آثارشان وجود دارد يا نه؟ و به آزادي خود حين تا?ليف بياعتنا شدند تا ترجمه شوند.
دستهي سوم کساني بودند که در مقام ناشران داخلي، مترجمان داخلي و سايتهاي اينترنتي داخلي، براي معرفي ادبيات معاصر ايران به جهان غرب آستينها را بالا زدند. سرانجام اين کار چه شد؟ مترجمان ايراني آثاري را از ادبيات معاصر به زبانهاي آلماني، انگليسي، فرانسوي، عربي، ترکي و... ترجمه کردند و ناشران داخلي اين کتابها را چاپ کردند و کتابها يا در انبارهاي داخل خاک خورد يا نهايتا در يکي دو نمايشگاه به معرض ديد گذاشته شد. برخي سايتهاي فارسيزبان هم اقدام به نشر ترجمهي آثار فارسي به زبانهاي ديگر ميکنند. در مورد کتابها، مساله اينجاست که ابتدا بايد نيازي در مخاطب خارجي براي شناخت ادبيات ايران فراهم شود و سپس وي اقدام به مطالعهي اين آثار کند. مشکل پايهاي اينجاست که اين نياز هنوز به وجود نيامده است. اما سايتهاي فارسيزبان. اين سايتها هم اقدام به انتشار ترجمههايي از ادبيات معاصر ايران ميکنند. پرسش اينجاست که اين ترجمهها را چه کسي قرار است بخواند؟ آيا خوانندهي آلمانيزبان، انگليسيزبان، سوئديزبان يا ترکزبان، اساسا به سايتهاي ايراني مراجعه ميکند که با ترجمههاي منتشر شده در اين سايتها روبهرو شود و از سر تصادف اقدام به خواندن آنها کند؟! پرسشي که پاسخ آن مثبت به نظر نميرسد، اما نويسندگان و شعراي ما براي دلخوش کردن خود، دست از اين کار برنميدارند.
اثر جهاني اثري است که موقعيتي جهاني به دست بياورد؛ وگرنه هزاران عنوان کتاب، بدون اينکه بتوانند صاحب جايگاهي ادبي شوند، ترجمه شده و به دست فراموشي سپرده ميشوند
ترجمه شدن يک اثر، اثر را جهاني نميکند.
اثر جهاني اثري است که موقعيتي جهاني به دست بياورد؛ وگرنه هزاران عنوان کتاب، بدون اينکه بتوانند صاحب جايگاهي ادبي شوند، ترجمه شده و به دست فراموشي سپرده ميشوند.
از طرف ديگر ترجمهي يک اثر منجر به سود مادي خالق کتاب ميشود. سود مادي موجب رفاه خالق اثر است و دريافت همين سود کافي است که ترجمهي يک اثر داراي اهميت شود. اما در رفتاري که ما در ايران پيش گرفتهايم، نه تنها سودي عايد هنرمند ايراني نميشود، بلکه هزينههايي گزاف نيز براي ايجاد اين اشتهار دروغين خرج ميشود.
جهاني شدن يک اثر، فقط به معناي ترجمه شدن آن کتاب به دهها زبان نيست. کم نيستند آثاري که به دهها زبان ترجمه شدهاند، اما جهاني نيستند.
جهاني بودن يک اثر يعني اينکه اثر حرفي براي گفتن در ادبيات جهان داشته باشد. بنابراين براي جهاني شدن، ابتدا بايد جهاني نوشت و جهانينوشتن، يعني افزودن بر غناي ادبيات جهان. گسترش تعداد کساني که زبان ملتي را ميدانند، ترجمهي بيشتر آثار آن ملت را در پي ميآورد.
مورد ديگر هم اينکه ترجمهي آثار ادبي، اگرچه به جهاني شدن نميانجامد، سود مادي نصيب توليدکنندهي اثر ميکند و سبب رونق بازار کتاب و فرهنگ ميشود. بازار کتاب نيز مثل هر بازار ديگر با مقولهي کارآفريني گره خورده است. موفقيت کتابها در ترجمه به زبانهاي ديگر را بايد از منظر اقتصادي نيز نگريست. نکتهي پاياني اينکه نويسنده يا شاعر غربي، ضمن نياز به داشتن مخاطب بيشتر، معمولا به دليل اينکه موقع ترجمهي اثر «کپيرايت» دريافت ميکند مايل است کتابش به زبانهاي ديگر ترجمه شود؛ وگرنه اگر بداند حقوقش محفوظ نخواهد ماند، هيچ رضايتي به ترجمهي کتاب نشان نميدهد. اين وضعيت را با وضعيت خودمان بسنجيم که حاضريم براي انتشار ترجمههايي که خريداري هم پيدا نميکند، از منابع شخصيمان هزينه کنيم.
گزارش نقد «ديوان غربي شرقي»
بايد اختلافات خود را به فال نيک بگيريم؛ چرا که با متفاوت بودن ميتوان يکديگر را کامل کرد و به قول حافظ «درخت دوستي بنشان که کام دل به بار آرد / نهال دشمني برکن که رنج بيشمار آرد».
يوهان ولفگانگ فون گوته، شاعر آلماني، با ترجمهي هامر پورگشتال با شعر حافظ آشنا شد و با الهام از اين ترجمه، ديوان غربي را سرود و چراغ شعر فارسي را در اروپا نيز روشن کرد. به تازگي ترجمهي متن کامل ديوان غربي شرقي گوته به قلم محمود حدادي و به همت نشر کتاب پارسه منتشر شده و در اختيار علاقهمندان قرار گرفته است.
نشست نقد و بررسي کتاب «ديوان غربي شرقي» اثر «يوهان ولفگانگ گوته» با حضور «برند اربل» سفير آلمان در ايران، «ميرجلالالدين کزازي» استاد زبان و ادبيات فارسي دانشگاه علامه طباطبايي و «سيدمحمود حدادي» مترجم اين اثر در موسسه فرهنگي شهر کتاب برگزار شد.
اِربل: حافظ و گوته سرچشمههاي جوشان ارتباط بين ملل ايران و آلمان هستند
در ابتداي اين جلسه برند اربل سفير آلمان در ايران در سخناني با ابراز مسرت از ترجمه و انتشار «ديوان غربي شرقي» به فارسي در ايران به جايگاه گوته و حافظ در نزديکي فرهنگي دو ملت ايران و آلمان اشاره کرد و گفت: فيلسوفان، شاعران و نويسندگان، روح فرهنگ ايراني و آلماني را شکل دادهاند و به اين ترتيب تفاهمي دوجانبه بين مردم و جامعه برقرار کردهاند.
وي افزود: گوته از کشف چيزهاي جديد و ناشناخته نميهراسيد و مشتاق شناخت ديگر فرهنگها بود و از طريق آشنايي با شعر ايران و شاعر برجسته آن حافظ شيرازي، اشعاري بيهمتا خلق کرد.
اربل گفت: گوته با جنبش «طوفان و خروش» کار ادبي خود را آغاز کرد و در اين دوره ابعاد عاطفي و طغيان او عليه هنجارهاي اجتماعي مشهود است.
وي با اشاره به تحول روحي گوته در اواخر عمر تاکيد کرد: او زماني که 65 سال داشت با فرهنگ اسلامي، قرآن و ديوان حافظ برخورد کرد؛ او با ترجمه ديوان حافظ در سال 1884 آشنا شد و پس از آن، در حافظ آئينهاي از خود را ميديد.
وي ظرفيت ارتباطات فرهنگي، ادبي و اجتماعي بين ايران و آلمان را «بسيار قوي» ارزيابي کرد و در پايان گفت: بايد اختلافات خود را به فال نيک بگيريم؛ چرا که با متفاوت بودن ميتوان يکديگر را کامل کرد و به قول حافظ «درخت دوستي بنشان که کام دل به بار آرد / نهال دشمني برکن که رنج بيشمار آرد».
گوته از کشف چيزهاي جديد و ناشناخته نميهراسيد و مشتاق شناخت ديگر فرهنگها بود و از طريق آشنايي با شعر ايران و شاعر برجسته آن حافظ شيرازي، اشعاري بيهمتا خلق کرد
کزازي: حافظ و گوته کوشيدند انديشه مينوي را در جهان بگسترند
در اين جلسه ميرجلالالدين کزازي استاد زبان و ادبيات فارسي دانشگاه علامه طباطبايي با اشاره به منشا مشترک شعرهاي گوته و حافظ، گفت: اين دو فرزانه و روشنراي و هنرمند در ميانه آتش و خون و مرگ و نبرد، کوشيدهاند آهنگ و انديشه يگانه مينوي و ايزدي را در جهان بگسترند.
وي افزود: ما نيز از رهگذر پيوند گوته با حافظ ميتوانيم بکوشيم که جهان را اندکي از دشمنکاميها و پليديها بپيرائيم و بيشتر به مهر و دوستي در ميان مردمان بينديشيم.
استاد زبان و ادبيات فارسي دانشگاه علامه طباطبايي تاکيد کرد: اين هر دو بزرگمرد ادب (گوته و حافظ) در روزگاراني پرآشوب در تاريخ کشور خود ميزيستهاند؛ با همه نابسامانيها و تنگناهايي که در پي ميآمده است،
شايد آن روزگار اين نيکويي را داشته که در شکوفانيدن مايه ادبي اين دوسخنور کارساز بيفتد.
کزازي سپس با تقسيمبندي آثار گوته بر اساس دورههاي تاريخي گفت: سرودهها و نوشتههاي گوته در سالهاي آغازين از شکوفايي ادبي او، نشان از روزگار طوفاني و پرتپشي بود که سپري کرد و «غمنامه اگمونت» که گوته درباره سالار هلندي سرود، حاصل اين دوره است.
استاد زبان و ادبيات فارسي دانشگاه علامه طباطبايي اضافه کرد: روزگار دوم از زندگي ادبي گوته، روزگار از تب و تاب افتادن است که «رنجهاي ورتر جوان» حاصل اين دوره است و روزگار سوم هم، دورهاي است که او آرمانهاي تنگ مرزمند را فروميگذارد و جهاني ميانديشد و در اين دوره است که «ديوان غربي شرقي» را پديد ميآورد.
وي افزود: بر پايه بازتابهايي که از سرودههاي حافظ در سخنان گوته ميتوانيم يافت، به اين نتيجه ميرسيم که او (گوته) از حافظ بسيار بهره برده است. البته اين مايه شگفتي نيست چرا که ديگر بزرگان ديگر فرهنگ غربي هم از بزرگان ايراني مانند مولوي، خيام و سعدي حتي پيش از حافظ بهره بردهاند.
بر پايه بازتابهايي که از سرودههاي حافظ در سخنان گوته ميتوانيم يافت، به اين نتيجه ميرسيم که او (گوته) از حافظ بسيار بهره برده است. البته اين مايه شگفتي نيست چرا که ديگر بزرگان ديگر فرهنگ غربي هم از بزرگان ايراني مانند مولوي، خيام و سعدي حتي پيش از حافظ بهره بردهاند
حدادي: مترجمان ايراني گلهاي زيادي به سود حافظ به دروازه گوته زدهاند!
سيدمحمود حدادي استاد رشته زبان و ادبيات آلماني دانشگاه شهيد بهشتي با اشاره به آغاز آشنايي گوته با حافظ گفت: گوته در دهه آخر عمرش که مقارن با آغاز قرن نوزدهم است، در چند جمله بسيار کوتاه يادآور ميشود که ديگر دوره ادبيات ملي گذشته است و بايد به سمت ادبيات جهاني حرکت کرد و بعد از آن بود که از طريق ترجمه «هامر پورگشتال» از ديوان حافظ، با اين شاعر برجسته ايراني آشنا شد.
وي در ادامه با اشاره به نحوه ترجمه «ديوان غربي شرقي» افزود: من 10 سال پيش به مناسبت دويست و پنجاهمين سال تولد گوته طي يک بورسيه سه ماهه که در کتابخانه شخص گوته در شهر وايمار گذراندم، ترجمه اين کتاب را مبتني بر مطالعه مراجع متعدد انجام دادم. اين مجموعه 400 صفحهاي شامل حدود 16 مقاله و 260 شعر که آنها را به نثر ترجمه کردهام.
حدادي در ادامه با برشمردن برخي ضعفها در ترجمه فارسي اشعار گوته گفت: ديوان گوته در دو دهه اخير در ايران دو سرنوشت داشته است؛ يا اينکه مترجمان در درک متن اساساً دچار مشکل بودهاند و معناي واژگان را درنيافتهاند يا اينکه با نوعي حس ميهندوستي اشعار گوته را درباره حافظ ترجمه کردهاند که اين مورد باعث شده آنها گلهاي زيادي به سود حافظ وارد دروازه گوته کردهاند!
نتيجه اين شده بود که ترجمه قبلي از ديوان گوته 80 سال در کتابفروشيها باد کرده بود.
وي در پايان سخنانش به سطح بالاي آشنايي گوته با فرهنگ شرقي و نيز حوزه تمدني ايران و اسلام اشاره کرد و گفت: گوته در 65 سالگي با حافظ آشنا شد و «ديوان غربي شرقي» هم مفصلترين کتاب اوست و برايش بسيار وقت گذاشت؛ او از کودکي با تورات - که يک کتاب شرقي و مربوط به حوزه تمدني کنعاني است - آشنا بود، در يک دوره ديگر از عمرش ميخواست يک نمايشنامه درباره حضرت محمد (ص) بنويسد. همه اينها ثابت ميکند که «ديوان غربي شرقي» نميتوانسته زاده يک لحظه از زندگي گوته بوده باشد.
در نشست نقد و بررسي کتاب «ديوان غربي شرقي» اثر «يوهان ولفگانگ گوته» که در موسسه فرهنگي شهر کتاب برگزار شد، تعدادي از چهرههاي ادبي مانند محمود حسينيزاد و پيروز سيار هم حضور داشتند.
آب را براي گريستن نوشيدهايم!
نگاهي به شوخيهاي «کتاب نيست» اولين اثر عليرضا روشن
مجموعه شعر «کتاب نيست» از آن دسته آثاري است که اشعارش گاه کاملا شوخطبعانه و گاه کموبيش شوخطبعانه است و حتي گاهي اين شوخي آنقدر عيان و روشن است که مخاطب بلافاصله با خواندن شعر به شوخي و نگاه شوخطبعانه آن پي ميبرد.
مجموعهي شعر کوتاه «کتابِ نيست» شامل نزديک به 200 قطعه شعر در سه دفتر است؛ «شمع گندم»، «کتاب تو» و «کتاب نيست» سه دفتر اين مجموعه هستند.
روشن درباره ي موضوع سروده هايش مي گويد:« دغدغههاي شخصي من در زندگي روزمره دستمايهي سرودن اين شعرها بوده است. از آنجا که زندگي خيلي سخت و کند ميگذرد، من به نوشتن روي آوردهام. شعر را براي گذراندن ساعات زندگي بهکار گرفتهام و روزهايم با شعر به پايان ميرسد.»
«کتاب نيست» در 124 صفحه با قيمت 2500 تومان از سوي نشر آموت منتشر شده است.
در هر اثر ادبي بسته به موضوع اثر و حال نويسنده با رگههايي پررنگ يا کمرنگ از شوخطبعي مواجه هستيم. گاه يک اثر از اساس شوخطبعانه است و گاه گريزهايي به شوخي ميزند.
مجموعه شعر «کتاب نيست» هم از آن دسته آثاري است که اشعارش گاه کاملا شوخطبعانه و گاه کموبيش شوخطبعانه است و حتي گاهي اين شوخي آنقدر عيان و روشن است که مخاطب بلافاصله با خواندن شعر به شوخي و نگاه شوخطبعانه آن پي ميبرد.
اما در «کتاب نيست» شوخيهاي خوب و ديرياب و دشوارياب به فراواني ديده ميشود. اصلا آنقدر شوخيهاي خوب در اين کتاب هست که تصميم گرفتم چيزي دربارهشان بنويسم. حيف است که شوخيهاي «کتاب نيست» زير چهره جدي کتاب پنهان بشوند و ديده نشوند. در همين آغاز سخن بايد چند کلمهاي درباره شوخيهاي اين مجموعه شعر عرض کرده و تاکيد کنم که «کتاب نيست» مجموعه شعر شوخطبعانه نيست اما سرشار است از شوخي و طنز. اما چرا؟ مهمترين چيزي که «کتاب نيست» را سرشار از شوخي کرده نوع نگاه و روايت شاعر از زندگي، عشق، خدا و... است. سخن من اين است که نگاه آقاي «روشن»، نگاهي شوخطبعانه به روزگار و جهان هستي است. اين نگاه همراه با شوخي در جاي جاي «کتاب نيست» و در موضوعهاي گوناگون آن ديده ميشود. هم آنجا که از عشق و حرمان و دوري و مسائل زميني مينويسد و هم آنجا که از خدا و ماورا ميگويد و هم آنجا که ديدي اجتماعي دارد همه جا نگاهش شوخطبعانه است. پس ما با يک نگاه و نوعي تفکر مواجهيم که جدي است اما سر شوخي هم دارد. مسائل براياش جدياند ولي شوخياند. دنيا را به شوخي ميگيرد که جدي گرفته باشد و جدي ميگيرد که با آن شوخي کرده باشد. اين نوع از نگاه شوخطبعانه، نگاهي اصيل است، يعني چه درست، چه غلط و چه خوب و چه بد و چه من خوشم بيايد و چه خوشم نيايد متعلق به عليرضا روشن است و اين مهم است. «کتاب نيست» سه دفتر دارد که جداگانه اشعار هر دفتر را بررسي ميکنم. نکتهاي که قبل از ورود به بحث مصداقي بايد عرض کنم، سخني کوتاه درباره برخي اشعاري است که در کتاب آمده که شايد روي شعر بودن يا شعر نبودنشان بشود در نوشتهاي ديگر حرف زد. اشارهاي کوتاه ميکنم و گمان ميکنم که چيزهايي مثل: «ميوهاي / کود درختاش شد» بيشتر کاريکلماتور باشد تا شعر. به نظرم اين کتاب آنقدر شعرهاي خوب دارد که ميتوان اين موارد مشکوک را از دوم جدا کرد. اتفاقا شوخيهاي خوب اين کتاب آنهايي هستند که شاعرانگي بيشتري هم دارند.
مسائل براياش جدياند ولي شوخياند. دنيا را به شوخي ميگيرد که جدي گرفته باشد و جدي ميگيرد که با آن شوخي کرده باشد. اين نوع از نگاه شوخطبعانه، نگاهي اصيل است
دفتر نخست «کتاب نيست»، «شمع گندم» نام دارد که شعرهاي مهمِ شوخطبعانهاش را مرور ميکنيم: (شماره اشعار همان شماره کتاب است)
6
«ما آب را / براي گريستن نوشيدهايم»
طنزآلود است. آب را هيچکس براي گريستن نمينوشد، آب رفع تشنگي ميکند و حيات به آن وابسته است. کنايه زيباي اين شعر اشاره به گريههاي زياد دارد، دردهاي زياد، يعني آنقدر گريه ميکنيم که انگار آب را براي گريستن ميخوريم نه براي زنده ماندن.
10
«وقت / ظاهر است / من خودم را تلف ميکنم»
شوخطبعانه است و طنز آشکاري دارد.
14
«به ديگران شب بخير ميگوييم / و خوابزده / به تاريکي خيره ميشويم»
حکايت اين شعر حکايت خندههاي جراحي شده روي صورت آدمها در داستان «ميرا»ي «کريستفر فرانک» است. يعني با نقاب شادي و خوشي به ديگران شببخير ميگوييم و بعد روزگار سياه خودمان شروع ميشود، خوابزده به تاريکي خيره ميشويم. چيزي که به گمانم من شوخي و تلخي اين شعر را پررنگتر ميکند اين است که نگفته است: به ديگران شب بخير ميگويم، بلکه گفته است که ميگوييم يعني تعداد آنهايي که به تاريکي خيره ميشوند بيشتر است از آن ديگراني که شببخير ميشنوند، حتي شايد ديگراني هستند که اصلا وجود ندارند و شاعر باز اينجا دارد شوخي ميکند. حالا بهتر متوجه ميشويم چرا از ضمير مبهم «ديگران» در شعر استفاده شده است.
15
«دلم / گوزنِ تير خوردهاي / که در پنهانجايِ دره ماغ ميکشد / ديگران ميشنوند / من اما / جان ميکنم»
ميدانيم که ترس يکي از ويژگيهاي سبک «گروتسک» است. «محمدرضا اصلاني» در «فرهنگ واژگان طنز» مينويسد: «در سبک گروتسک قطبهاي متضاد و متجانس زندگي در شکلي ترسناک و مضحک کنار هم قرار ميگيرد و با هم به سازگاري ميرسند تا نشان بدهند زندگي تا چه حد ماهيت توامان تراژيک و کميک دارد.» اينجا همان اتفاق افتاده است، دقت کنيد که ماغ کشيدن با شنيدن برابر شده است، نه ديدن، بهتر بگوييم جان کندن با فعل شنيدن آمده است. با خواندن اين شعر ناخودآگاه به ياد مثل «شنيدن کي بود مانند ديدن» ميافتيم، چون شايد برخي با شنيدن ماغ کشيدن، گمان کنند گوزن در حال جفتگيري يا پيدا کردن جفت است نه جان کندن. اين سازگاري ميان جان کندن و شنيدن طنزآميز است، دقت کنيد که شنيدن عملي آگاهانه نيست، يعني ارادي نيست، پس شنيدن صداي ماغ کشيدن نه از روي کنجکاوي بلکه طبيعي است، پس نبايد از هر کسي که صدايي را ميشنود انتظار عکسالعمل داشت. براي دريافت بهتر شوخي تلخ اين شعر ميتوان کمي جاي کلمهها را عوض کرد تا «گروتسک» نمود بيشتري پيدا کند: «ديگران ميشنوند / دلم گوزن تيرخوردهاي است / که در پنهانجايِ دره ماغ ميکشد / من اما / جان ميکنم» در ادامه بندهاي 20، 21 و 22هم شوخي دارند اما يکي از عاليترين شعرهاي اين مجموعه که طنزي زيبا و البته ديني هم دارد اين شعر است:
26
«آدم را گفت / هبوط تو موقت است / به من باز ميگردي /آدم اما / خانه ساخت»
طنز عالي است، در مفهومي عالي. آدم بين بازگشت به خدا و ماندن در جهان، دومي را انتخاب کرده است. نکتهاي که بايد عرض کنم اين است، همانطور که ميدانيد منظور از خانه ساختن آدم، دلبستن او به اين دنياست که اين مفهوم بار محتوايي عالي و عرفاني به اين شعر ميدهد.
بندهاي 27، 28، 32 هم شوخطبعانهاند اما يکي ديگر از طنزهاي عالي اين مجموعه را مرور ميکنيم:
34
«جاي پوکه معلوم نيست جناب سروان / جاي مرمي را ميدانم / در سينهاش»
اصولا کمتر پيش ميآيد کسي به دنبال رد مرمي باشد، مثلا اگر در آموزشي به سربازي 10 عدد تير بدهند از او 10 عدد پوکه ميخواهند نه 10 عدد مرمي. بندهاي 40، 54، 56، 57، 61، 62، 63 هم شوخي دارند؛ به ويژه بند 54 فوقالعاده است: «تا بود نگيرد اين جنازه / حمام ميکنم» / کار عبث و خندهدار و تلخي است.
دفتر دوم «کتاب نيست»، «کتاب تو» نام دارد. شعرهاي اين مجموعه بيشتر عاشقانهاند و کمتر از آن شعرهاي ناب و شوخيهاي عالي که در دفتر اول خوانديم در اين دفتر هست، ولي سه شعر خوب شوخطبعانه دارد:
11
«به بدرقه تو دست تکان ميدهم / تنهايي / به استقبال خودش تعبير کرد»
اما بند 45 اين دفتر شاهکار است، طنزي کمنظير و ملموس و تکان دهنده:
«پا / که مرا پيش يار ميتوانست برد / اينک / در صف نان / با تکه ريگي / بازي ميکند» اين شوخيهاي برگزيده «کتاب نيست» بود. شوخيها حتي شايد بيشتر از اينها باشند ولي همانگونه که ديديم طنزها در دفتر اول پختهتر و اجتماعيتر و انسانيترند. شعرهاي دفتر اول همچنين شعرترند، شايد بندهاي دفتر سوم بيشتر جملات قصارند تا شعر و بندهاي دفتر دوم چيزي بين اين دو. به هر حال «کتاب نيست» ويژگيهايي دارد که آن را مهم ميکند. ويژگي مهم آن نگاه اصيل و مخصوص «عليرضا روشن» است به جهان که همراه با رندي و بازيگوشي است. «کتاب نيست» مجموعه شعر طنز نيست ولي شوخطبعانه است، در عين جديت.
فرآوري: مهسا رضايي
منابع: فرهيختگان- رضا ساکي، خبرگزاري دانشجويان ايران
پای صحبت استاد بهاء الدین خرمشاهی
«ما باید کلیه شئونات زندگیمان را بر مبنای قرآن تنظیم کنیم»
در فرصتی مناسب، با پرسیدن حداقل سوالات، پای صحبت استاد بهاء الدین خرمشاهی نشستیم. بحث اصلی در باره «قرآن» بود...
* در این که
خواندن قرآن
کریم واجب است یا نه، بین فقهای فریقین یعنی اهل تشیع و تسنن اختلاف نظر هست. بیشتر فقهای اهل تسنن تمایل دارند خواندن قرآن را واجب بدانند اما فقهای شیعه نظر به وجوب قرائت روزمره، هفتگی، یا ماهانه ندارند؛ بلکه معتقدند همانطور که خود قرآن کریم فرموده «فاقرؤا ما تیسر من القرآن» هر آنچه مقدور است از قرآن بخوانید آن را دال بر استحباب اکید می گیرند. از طرف دیگر اگر فرض کنیم خواندن قرآن روز مره برای هر مسلمان واجب باشد، از آنجا که «لا صلاة الا بفاتحة الکتاب» هیچ نمازی بدون خواندن سوره فاتحه تمامیت و درستی فقهی ندارد و هر مسلمان سنّی 17 بار و شیعه 10 بار سوره فاتحه را می خواند؛ یعنی معلوم است که اگر هم بر مسلمانی واجب باشد و فقهایی فتوا داده باشند خواندن قرآن روزمره واجب است، با خواندن نماز این امر انجام می شود و بسیاری هم تعقیباتشان را خواندن سوره های کوتاه قرار می دهند .
مطلب دیگر مسئله ختم قرآن است. ما هفت سبع قرآنی داریم؛ به این معنی که قرآن به هفت بخش تقسیم شده بوده و تقریباً هر کدام 90 – 80 صفحه به اندازه قرآن عثمان طه امروزی ما شده است؛ نزدیک به چهار جزء بوده است یعنی یک هفتم قرآن؛ و این را در یک هفته می خوانده اند. اما من در احادیث خوانده ام که پیامبر از تند خواندن قرآن و فراوان خواندن قرآن بدون تدبّر پرهیز داده است؛ چرا که تدبّر خودش آهستگی را می طلبد و طبیعی ترین زمان را برای یک دور خواندن قرآن، یک ماه شمرده اند. این سی جزء یا سی بخش شدن قرآن به همین معنی است که هر مسلمان هر روز یک جزء آن را بخواند و هر جزء تقریباً 20 صفحه 15 سطری است که البته فکر می کنم در کمتر از یک ساعت این مقدار را می شود قرائت کرد.
قدمای ما در ماه مبارک رمضان بیشتر قرآن می خواندند. «قدما» منظورم خیلی قبل نیست بلکه همین بچگی خودم را می گویم که ختم کردن و دوره کردن قرآن را «قرآن از سرگرفتن» می گفتند و حداقل یک دور در طول ماه مبارک رمضان این کار را انجام می دادند.
قرآن تقسیمات دیگری هم دارد: یکی «سبع» که یک هفتم قرآن است؛ دیگری «جزء » است که یک سی ام قرآن است که برخی هر جزء را چهار قسمت کرده اند و برخی دو بخش کرده اند به همین جهت ما قرآن های 120 پاره و 60 پاره داریم. یعنی 120 بخش قرآن است که در مجالس ختم (که اصلاً برای همین به آنها ختم گفته می شود که قرآن یک دور خوانده می شود)، چون جمعیت حاضر در مسجد هر کدام یکی از این حزب ها را می خوانند که حدود 5 – 4 صفحه است، قرآن دوره می شود. نکته انتقادی که من به این مطلب دارم این است که در مجالس ختم یک نفر آن بالا نشسته است و با صوت خوب قرآن می خواند و همین طور به دست کسانی هم که به مسجد می آیند قرآن داده می شود که بخوانند. در حالی که دستور اکید قرآن است که وقتی قرآن خوانده می شود گوش فرا دهید و ساکت باشید. «اذا قری القرآن فاستمعوا له» دراینجا اگر به دستور قرآن گوش بدهیم که امر واجب است پس باید ساکت باشیم؛ نمی توانیم هم قرآن بخوانیم و هم به قرآنی که قاری خوش صدا می خواند گوش دهیم، اگر هم نخوانیم آن 120 جزء نخوانده باقی می ماند.
این مشکل را من نمی دانم چطور می شود حل کرد، ولی بنده خودم همیشه مصحف را می گیرم و می بوسم و نگاه می کنم چرا که نگاه به مصحف هم برکت دارد و بر پیشانی می گذارم و بر سر چشم می گذارم و می بندم و به قرائت گوش می دهم و هر وقت فاصله ای افتاد می خوانم؛ که البته آن موقع هم خطیب یا مداح می آید و صحبت می کند و آن موقع هم نمی شود قرآن خواند. قرآن را باید در سکوت محض خواند، حتی فقهای ما تا آنجا پیش رفته اند که می گویند اگر کسی در حال نماز است و صوت قرآن می شنود، همانجای نماز که هست باید توقف کند و به قرآن گوش بدهد و هر وقت تمام شد به نمازش ادامه بدهد و این اهمیت این مسئله را نشان می دهد.
یک مسئله همین
سکوت در شنیدن قرآن
، فوق العاده مهم است و اگر هم قرآن مستحب القرائه باشد واجب الاستماع است. من در این باره یک بار مقاله ای نوشته ام به اسم«قرآن خواندن در میان همهمه» و دعوتی کرده بودم اتفاقاً افطاری هم بود. وقتی قرار بود نماز مغرب خوانده شود قبل از آن، همه دو به دو با هم صحبت می کردند. وقتی قرآن قبل اذان خوانده می شد، همچنان افراد به صحبت ادامه می دادند و من واقعاً از این موضوع گله مندم. از کسانی که وقتی رادیو را روشن می کنند و می بینند که قرآن می خواند، رادیو را خاموش می کنند؛ یا فقط قرآن خواندن را با فوت و عزاداری تداعی می کنند؛ این رسم مسلمانی نیست. به قول آیت الله طالقانی و بزرگان دین ما «قرآن کتاب زندگی است»، نه اینکه فقط برای متوفی و یا ثواب او خوانده شود.
ما باید اخلاقیاتمان را، کلیه شئونات زندگیمان را، بر مبنای قرآن تنظیم کنیم.
اینجا می رسیم به اینکه قرآن دشوار است. قرآن را باید به استقلال یاد گرفت. قرآن را با سواد نمی شود یاد گرفت. بسیاری از تحصیل کردگان در مقطع دکتری و فوق لیسانس به جز آنها که در رشته های ادبیات عرب یا حقوق تحصیل کرده اند، بقیه هم در خواندن قرآن دشواری دارند. با «سواد» نمی توان قرآن خواند. این را بنده به تجربه دیده ام و از باسوادها هم امتحان کرده ام. مثلاً انّ الذین را می خوانند انّ الزین، از یک برادر بیروتی که اینجا دکتری تاریخ می خواند هم پرسیدم؛ گفت: برای عامه مردم عرب هم روخوانی صحیح قرآن دشوار است.
الان کمیسیونی در شورای عالی انقلاب فرهنگی در صدد هماهنگی املایی قرآن است؛ به عبارتی در صدد هستند که رسم الخط قرآنی را اصلاح کنند. من آنها را برحذر داشتم؛ پنج صفحه مقاله نوشتم و خدمت ریاست فرهنگستان فرستادم که از آنجا به شورای عالی انقلاب فرهنگی فرستاده شود مبنی بر این که مصحف رسم الخط قرآنی را نباید تغییر داد؛ بسیاری از فقها تغییر آنها را حرام دانسته اند. این ناهماهنگی های املایی که در قرآن است مثل اینکه جایی الف بلند نوشته و جایی الف کوتاه، همین را از دلایل دست نخوردگی و مصون ماندنش از هر گونه تحریف یاد می کنند.
من این را به عنوان ادله یا قرائنی نظیر ادله قبول می کنم. الآن جهان اسلام بر یک قرائت است به جز در مغرب (یعنی لیبی و مراکش و تونس که قرائت دیگری رسم است)؛ و در اسلام شناسی روایت حفص از عاصم، قرائت از قراء سبعه و قراء هفت گانه رایج است و رسم الخطی هم که نوشته می شود عثمانی است؛ همان عثمان خلیفه که دستور به جمع آوری قرآن داد و الان خوشبختم که به اطلاع برادران مسلمانم برسانم و تبریک بگویم یک هزار و چهار صد سال از مصحف شدن قرآن کریم می گذرد. چون عثمان سال 23 هجری به خلافت رسیده و در همان دو یا سه سال اول که سال 25 یا 26 هجری قمری می شود قرآن به صورت مصحف در آمده است.
و بسیار مناسب است و انتظار می رود کشور ما هم مثل سایر کشورهای مسلمان این واقعه بزرگ را، یعنی گذشت یک هزار و چهارصد سال را بزرگ بدارد. در این راستا جالب است بدانید که حضرت علی (ع) خودش مصحفی از قرآن داشت که به قول امروزی ها پانویس داشت و گفته می شد در مورد منافقانی که در قرآن اشاره شده بود ایشان توضیح داده و آشکار کرده بود. به این جهت برخی خدمت ایشان عرض کردند که این موجب سر و صدا در جامعه خواهد شد و از ایشان خواستند قرآن عثمانی را که به دقت جمع آوری و با نظر بزرگان صحابه تنظیم شده بود تأیید بکند، و ائمه اثنی عشر و همه یازده فرزند ایشان همین قرآن عثمانی موجود را که به «مصحف امام» معروف است پذیرفتند.(مراد از امام منظور مصحف پیشوا، مصحف اصلی، و مصحف نسخه پیش نمونه است، نه به معنی «امام» در مقابل «خلیفه» ) باید این سال را سال بزرگی بدانیم و جشن مهرگان بزرگی را برای
هزار و چهارصدمین سال مصحف شدن قرآن کریم
بگیریم. انشاء الله مجامع مسئول و نهادهای ذیربط فراموش نخواهند کرد.
اما پایان سخنم این است که بسیاری از عزیزان می توانند قرآن را خوب بخوانند اما معانی آن را متوجه نمی شوند برای اینکه «خواندن قرآن» با «عربی دانستن» دو چیز متفاوت است و عربی قرآنی هم با هر عربی دیگری فرق دارد و عربی قرآنی به اختصاص باید آموخته شود.
اصلاً قرآن چیزی است که هم روخوانی و هم فهم معانی آن و بطون معانی آن، علم می خواهد.
* استاد در مورد روش ها و شیوه های تدبر در معانی قرآن توضیح بفرمایید.
امام محمد غزالی رساله ای درباره آداب تلاوت قرآن دارد که در بحث تدبّر و اینکه باید رو به قبله باشیم و طهارتین داشته باشیم را یاد می کند؛ بعد هم می گوید هر جمله ای از قرآن را که معنی اش را نفهمیدیم باید برگردیم و دوباره بخوانیم، گو اینکه ده بار تکرار شود. یعنی تا معنی آیه ای را نفهمیده ایم نباید سراغ بعدی برویم وگرنه مشمول توبیخ قرآنی خواهیم شد که می فرماید : «تدبر در قرآن می کنند یا این که دلهایشان بسته شده است و گره بردلشان افتاده که از فهم قرآن محروم افتاده اند».
این توبیخ قرآنی نوعی تشویق برای تدبّر در قرآن است، والّا حدیث داریم « رب قاری القرآن و هو لعنه »که در اصول کافی آمده است «بسیاری قرائت کننده قرآن وجود دارد که قرآن او را نمی پذیرد».
تدبر در قرآن یکی این است که ما به ترجمه قرآن مراجعه کنیم. خیلی وقت ها از من سؤال می کنند و من گاهی جرات می کنم بگویم که شما ترجمه قرآن را بخوانید؛ ولی چون ترجمه هیچ وقت مستقل نیست بعد دوباره ترجمه را با اصل بخوانید. البته اگر رسم شود که یک آیه از قرآن بخوانید با ترجمه اش، خیلی خوب است (البته نه ترجمه تحت الفظی؛ چون این ترجمه ها خیلی مردم را اذیت می کند و فکر می کنند قرآن جسته جسته است. در حالی که متن قرآن یک پیوستار فوق العاده ادبی و هنری قدسی سطح بالایی است). توصیه می کنم به ترجمه قرآن توجه شود.
من مثل ابو حنیفه آنقدر تند نمی روم که بگویم خواندن قرآن به فارسی جایز است، نه. وحدت اسلامی به هم می خورد، وحدت ما از این است که این یک میلیارد و دویست یا سیصد هزار نفر مسلمان که داریم همه به یک زبان نماز می خوانند. خوب ما اصل قرآن را حفظ می کنیم و برای این که معانی را بفهمیم به ترجمه ها توجه می کنیم. اگر این عادت ما بشود بی آنکه معلم و کلاس و دبیر دیده باشیم، با مقایسه ترجمه های مختلف قرآن با هم در ما یک شمّ فهم قرآن ایجاد می شود.
من دوستی دارم که خیلی در ترجمه قرآن وسواس دارد. روزی به او گفتم برادر من، شما که اینقدر در ترجمه قرآن وسواس داری برو و خود قرآن را یاد بگیر. به کمک ترجمه ها خود قرآن را فرا بگیر تا خودت معنی آن را بفهمی، « افلا یتدبرون القرآن » یعنی چه ؟ «ام علی قلوب اقفالها »یعنی چه؟ قرآن هم مظهر فصاحت است. باور بفرمایید نهج البلاغه از خود قرآن دشوارتر است. با آنکه 50 سال بعد از قرآن کریم است و جزو کتابهای مقدس ماست و آن را اخ القرآن و تالی قرآن می شماریم، در جاهایی دشوارتر از قرآن است و اساساً قرآن متنی بسیار روان و فصیح و شیوا است. قرآنی که آن همه مردم را تکان داد و آن انقلاب عظیم را برپا کرد که «یدخلون فی دین الله افواجا» به خاطر فصاحت عظیم آن بود ، نه به خاطر غزواتی که در گرفت؛ غزوات برای فهم قرآن در می گرفت.
همه دعاها برای آمین است برخی ممکن است قرآن را به انگلیسی هم بخوانند علاوه بر نص مقدس عربی که اشکالی ندارد. به ترکی آذری یا به ترکی استانبولی هم وجود دارد که مرحوم گل پینارلی انجام داده اند، می خواهم بگویم به هر زبانی ترجمه خوانده شود بلا اشکال است ولی به شرطی که آنقدر همراه با قرآن خوانده شود تا قرآن را بتوان به استقلال خواند.
* مردم ما در طول ماه مبارک رمضان با خواندن قرآن اخلاقشان بهتر می شود. شما برای این که بعد از ماه مبارک هم این اثرات باقی بماند، چه توصیه ای دارید؟
ذکر
که در مقابل
نسیان
است دو معنا دارد: یک معنی آن «یاد داشتن» است و یک معنی دیگر «دعاهایی را در دل تکرار کردن» است. باید این ذکر از حالت زبانی به حالت قلبی تبدیل شود و در قرآن کریم می گوید که کائنات ذکر می گویند. ما باید به یاد داشته باشیم که وقتی قرآن می خوانیم اعتقادات و احکام اخلاقی آن زینت بخش خاطر ما باشد و در دل و ذهن ما حک شود، آنجا که از غیبت بد گفته می شود ، این که وقتی کسی وارد مجلسی می شود برایش جا باز کنید بنشیند، نکته ظریف تربیتی در قرآن است. مثل اینکه جایی وارد می شوید، در بزنید اجازه بگیرید. این که وقتی در منزل یکی از دوستان یا فامیل هستیم و خود ایشان نیست، آیا حق داریم که یک خوراکی بخوریم؟ اف نگفتن به پدر و مادر در قرآن آمده است. می خواهم بگویم به محض این که این اخلاقیات قرآن خوانده شود یک بار خواندنش برای یک عمر به یاد داشتنش کافی است، به شرط این که با تدبر باشد، اگر با تدبر نباشد همان می شود که از اصول کافی برایتان نقل کردم «قرآن خوانی که قرآن او را نمی پذیرد»
اگر تا به حال به این نکته فکر کرده اید که روزی منتقد یک متن داستانی شوید حتما این مطلب را بخوانید
تمام انرژی و عصارهی روحتان را در یك داستان میریزید. شبها و روزها بر سر یك صفحه وقت میگذارید و كار میكنید تا دست آخر داستان نوشته میشود. در مرحلهی بعد داستانتان را به كسی میدهد تا بخواند، شاید آن شخص، خودش نویسنده باشد و شاید هم یك دوست. خلاصه خیلی وقت گذاشتهاید تا داستانی بنویسید كه پرفروش باشد یا دیگران از آن استقبال كنند. حتماً میدانید كه اگر به صورت حرفهای دنبال نوشتن هستید، دانش چگونه خوب نوشتن لازم است ولی كافی نیست. دانش دیگری را هم باید بدانید. درست است. دانش نقد كردن حرفهای یك داستان در زیر، سیاههای از نكات و سؤالهایی كه یك نقد خوب را شكل میدهند آورده شده و البته روشهای فراوانی برای نقد یك داستان هست. میتوانید بعد از نوشتن داستانتان چند روزی آن را كنار بگذارید و بعد مطالب زیر را بخوانید. بعد ببینید آیا این نكات در داستانتان رعایت شده است.
* * *
فرآیند نقد
در این بخش از نقد داستان سعی كنید موارد زیر را اجرا كنید. به یاد داشته باشید كه نگاه شما در چند موردی كه در زیر آمده هنوز آن نگاه یكسر تكنیكی به داستان نیست.
الف ـ به هیچ وجه مبادرت به خواندن سایر نقدهایی كه راجع به این داستان نوشته شده است نكنید. میتوانید خواندن آنها را به بعد موكول كنید.
ب ـ بهعنوان یك خواننده، برداشت و احساس خود را از داستان، بنویسید. برای مثال میتوانید روی این موضوع دقت كنید كه آیا داستان از همان پاراگرافهای اول توانسته شما را به خود جذب كند؟
ج ـ ضعفهای داستان را پیدا كنید. به یاد داشته باشید كه نوشتن یك نقد دو هدف را دنبال میكند: یكی، مشخص كردن نقاط ضعف آن و دیگر، ارائهی پیشنهادهای سازنده برای نویسنده تا داستان خود را تقویت كند.
د ـ اگر داستان نقطهی قوتی دارد آن را مشخص كنید.
هـ ـ هرگز طی نقد داستان به نقد شخصیت نویسنده نپردازید. تمركز شما فقط و فقط باید روی نوشته و متن باشد. بنابراین زندگی و شخصیت نویسنده هیچ ارتباطی به نقد اثر ندارد.
نقد عناصر داستان
یك داستان معمولاً در بردارندهی عناصری است كه به شكل قاعده درآمدهاند. البته یك داستان خوب الزاماً نیازی به تبعیت بیچون و چرا از این قواعد ندارد و میتواند از این قواعد تخطی كند و حتی ژانر خود را هم زیر پا بگذارد. با این حال، در مبحث روایتشناسی، روایت باید دارای ویژگیهایی باشد تا در فرایند شناخت و نقد آن به مشكلی بر نخوریم. در زیر به شكل ساده و گذرا این عناصر بررسی میشود؛ با این توضیح كه دو كتاب ارزشمند «دستور زبان داستان» از احمد اخوت و عناصر داستان از رابرت اسكولز (ترجمهی فرزانه طاهری) جزء منابع خوب حیطهی روایتشناسی و شناخت عناصر داستاناند كه میتوانید به آنها مراجعه كنید.
الف ـ شروع داستان (OPENING)
آیا اولین جملات و پاراگرافهای داستان توجه شما را به خود جلب كردهاند؟ هرقدر كه نویسنده در داستان خود شروع بهتری داشته باشد، بیشتر میتواند خواننده را جذب كند. حتی ما وقتی در كتابفروشی هستیم و كتاب داستانی را میبینیم كه با نویسندهی آن آشنایی نداریم، یكی از معیارها برای خرید آن میتواند توجه به دقت به نحوهی شروع آن باشد. ادوارد سعید گفته: «بدون داشتن ذرهای از احساس آغاز، هیچ اثری را نمیتوان شروع كرد؛ همانطور كه بدون این احساس پایانی هم در كار نخواهد بود». رابرت اسكولز در كتاب عناصر داستان معتقد است كه در شروع داستان باید شخصیتهای كلیدی معرفی و مناسبتهای اولیهی آنها مشخص شود، زمینه برای كنش اصلی آماده شده و چنانچه داستان نیاز داشته باشد، چیزی دربارهی گذشتهی آن عنوان كند. باید در شروع داستان اولین نشانههای بحران داستان به خواننده نشان داده شود؛ بحرانی كه بعداً كنش اصلی داستان را به همراه دارد. به هرحال شروع داستان خیلی مهم است و یك منتقد هم حتماً باید به شروع داستان توجه اساسی داشته باشد.
ب ـ كشمكش (CONFLICT)
منظور از كشمكش، درگیری ذهنی یا اخلاقی شخصیت داستان است كه از امیال یا آرزوهای برآورده نشده یا مغایر ناشی میشود. در داستان باید دید آیا كشمكش عاطفی شخصیت اصلی و نیز كشمكش بین شخصیتهای دیگر وجود دارد؟ و نویسنده تا چه حد توانسته كشمكش بین شخصیتها و كشمكش شخصی قهرمان داستان را نشان دهد.
طرح (PLOT)
مبحث طرح یكی از مباحث پیچیده و اساسی در داستان است. اما اینجا بهطور گذرا میگوییم منظور از طرح، نقشه،نظم، الگو و شمائی از حوادث است. به بیان بهتر، حوادث و شخصیتها طوری در داستان شكل مییابند كه كنجكاوی و تعلیق خواننده را به دنبال میآورند. خواننده حوادث داستان را پی میگیرد و میخواهد علت وقوع آنها را بداند. شاید لازم باشد بگویم كه طبق تعریف ای.ام.فورستر بین داستان و طرح، فرق است. داستان نقل رشتهای از حوادث است كه بر طبق روالی زمانی ترتیب پیدا كردهاند. اما طرح، نقل حوادث است با تكیه بر موجبیت و روابط علی و معلولی. در این قسمت از نقد باید نكاتی را كه مرتبط با طرح است در نظر بگیریم: آیا طرح اصلی واضح و قابل باور است؟ آیا شخصیت اصلی مسألهی تعریف شدهای برای حل كردن دارد؟ آیا خواننده میتواند زمان و مكان داستان را به آسانی تشخیص دهد؟ و...
فضاسازی داستان (SETTING)
در این قسمت باید دید آیا توصیف كاملی از پس زمینهی داستان ارائه شده است! آیا نویسنده اسمهای خوبی برای آدمها، مكانها و اشیا به كار برده است؟ آیا بین زمان و نظم حوادث در داستان هماهنگی است؟
شخصیتپردازی (CHARACTERIZATION)
شخصیت در تعریفی ساده، انسانی است كه با خواست نویسنده پا به صحنهی داستان میگذارد و كنشهای مورد نظر نویسنده را انجام میدهد و سرانجام از صحنهی داستان بیرون میرود. البته در نگاهی دیگر، شخصیت موجودی پویا است كه در كنشهای داستانی ظاهر میشود و اگرچه از طرح كلی داستان پیروی میكند ولی گاهی خود ابتكار عمل به دست گرفته و همهچیز را رهبری میكند. در نقد داستان باید دید آیا شخصیت خوب پردازش شده است؟ آیا تصویر استادانهای از فرهنگ، خصوصیات، دورهی تاریخی و موقعیت مكانی شخصیت اصلی ارائه شده است؟ آیا حس تناقض و كشمكش درونی شخصیت به خوبی نشان داده شده است؟
دیالوگ (DIALOGUE)
در این قسمت باید دید آیا كلماتی كه از دهان شخصیتها بیرون آمده تناسبی با خلق و خوی آنها دارد؟ آیا خواننده قادر است از خلال دیالوگ بین شخصیتها به فضاسازیها و توصیفهای نویسنده پی ببرد؟ اگر چنین باشد میتوان داستان را دارای نقطهی قوت دانست.
زاویه دید (POINT OF VIEW)
زاویه دید منظری است كه نویسنده ـ راوی و یا شخصیتها از طریق آن به داستان و حوادث آن مینگرند. این منظر، بهطور عمده دو ساحت دارد: ساحت چشم و ساحت فكر. ساحت چشم نگاه یا نظر (PERSPECTIVE) را به بار میآورد و ساحت فكر، ایدئولوژی و وجههی نظر را. در داستان باید دید زاویهی دید اول شخص است یا سوم شخص و یا دانای كل. در عین حال تغییر زاویه دید در داستان به چه شكلی است؟ آیا این كار به شكلی استادانه انجام میشود؟ و اصولاً آیا در داستان ما شاهد تعدّد زاویه دیدها هستیم یا یك زاویه دید واحد بر داستان حاكم است؟
مواردی كه در بالا مطرح شد جزء عناصر اصلی داستان محسوب میشوند كه دانستن آنها اگرچه برای داستاننویسی و ناقد لازم است، اما كافی نیست. یك اثر داستانی خلاقانه، ظرفیتهای خاص خود را دارد؛ لذا مطابقت دقیق و موبهموی آن با عناصر فوق، نقطهی قوت و برجستگی آن محسوب نمیشود. با این حال چنانچه اثری بتواند پابهپای این قواعد، تفاوتها و برجستگیهای خاص خود را هم داشته باشد، آن وقت ما میتوانیم آن را داستانی قوی و ارزشمند بدانیم و مطمئن باشیم كه ارزش بیشتر از یك بار خواندن را دارد.
توانایی زبان فارسی در معادلسازی
مقالهی زیر، نوشتاری بسیار گویا و شیوا از روان شاد دكتر محمود حسابی - دانشمند بزرگ و فقید ایرانی - است (مندرج در ماهنامهی "طلایه"، مهر و آبان 1374، ص 11-7) كه توانایی و قدرت بالا و برتر زبان پارسی را در واژه سازی، در مقایسه با بسیاری دیگر از زبانهای جهان، با شرح و بیانی علمی و روشمند، به نمایش میگذارد و به دشمنان فرهنگ و هویت اصیل ایرانی، پاسخی كوبنده و درهم شكننده میدهد.
در تاریخ جهان، هر دورهای ویژگیهایی داشته است. در آغاز تاریخ، آدمیان زندگی قبیلهای داشتند و دوران افسانهها بوده است. پس از پیدایش كشاورزی، دورهی ده نشینی و شهرنشینی آغاز شده است. سپس دوران كشورگشاییها و تشكیل پادشاهیهای بزرگ مانند پادشاهیهای هخامنشیان و اسكندر و امپراتوری رم بوده است. پس از آن، دورهی هجوم اقوام بربری بدین كشورها و فروریختن تمدن آنها بوده است. سپس دورهی رستاخیز تمدن است كه به نام رنسانس شناخته شده است. تا آن دوره ملل مختلف دارای وسایل كار و پیكار یكسان بودند. میگویند كه وسایل جنگی سربازان رومی و بربرهای ژرمنی با هم فرقی نداشته و تفاوت تنها در انضباط و نظم و وظیفه شناسی لژیونهای رومی بوده كه ضامن پیروزی آنها بوده است. همچنین وسایل جنگی مهاجمین مغول و ملل متمدن چندان فرقی با هم نداشته است.
از دوران رنسانس به این طرف، ملل غربی كم كم به پیشرفت های صنعتی و ساختن ابزار نوین نایل آمدند و پس از گذشت یكی دو قرن، ابزار كار آنها به اندازهای كامل شد كه ملل دیگر را یارای ایستادگی در برابر حملهی آنها نبود. همزمان با این پیشرفت صنعتی، تحول بزرگی در فرهنگ و زبان ملل غرب پیدا شد؛ زیرا برای بیان معلومات تازه، ناگزیر به داشتن واژههای نوینی بودند و كم كم زبانهای اروپایی دارای نیروی بزرگی برای بیان مطالب مختلف گردیدند.
در اوایل قرن بیستم، ملل مشرق پی به عقبماندگی خود بردند و كوشیدند كه این عقبماندگی را جبران كنند. موانع زیادی سر راه این كوششها وجود داشت و یكی از آنها نداشتن زبانی بود كه برای بیان مطالب علمی آماده باشد. بعضی ملل چاره را در پذیرفتن یكی از زبانهای خارجی برای بیان مطلب دیدند؛ مانند هندوستان، ولی ملل دیگر به واسطهی داشتن میراث بزرگ فرهنگی نتوانستند این راه حل را بپذیرند كه یك مثال آن، كشور ایران است.
برای بعضی زبانها، به علت ساختمان مخصوص آنها، جبران كمبود واژههای علمی، كاری بس دشوار و شاید نشدنی است، مانند زبانهای سامی - كه اشارهای به ساختمان آنها خواهیم كرد. باید خاطرنشان كرد كه شمار واژهها در زبانهای خارجی، در هر كدام از رشتههای علمی خیلی زیاد است و گاهی در حدود میلیون است. پیدا كردن واژههایی در برابر آنها كاری نیست كه بشود بدون داشتن یك روش علمی مطمئن به انجام رسانید و نمیشود از روی تشابه و استعاره و تقریب و تخمین در این كار پُردامنه به جایی رسید و این كار باید از روی اصول علمی معینی انجام گیرد تا ضمن عمل، به بنبست برنخورد.
برای این كه بتوان در یك زبان به آسانی واژههایی در برابر واژههای بی شمار علمی پیدا كرد، باید امكان وجود یك چنین اصول علمیای در آن زبان باشد. میخواهیم نشان دهیم كه چنین اصلی در زبان فارسی وجود دارد و از این جهت، زبان فارسی زبانی است توانا، در صورتی كه بعضی زبانها - گو این كه از جهات دیگر سابقهی درخشان ادبی دارند - ولی در مورد واژههای علمی ناتوان هستند. اكنون از دو نوع زبان كه در اروپا و خاورنزدیك وجود دارد صحبت میكنیم كه عبارتاند از: زبانهای هندواروپایی (INDO-EUROPEAN) و زبانهای سامی (SEMITIC) [= زبانهای: عبری، عربی، اكدی، سریانی، آرامی و…]. زبان فارسی از خانوادهی زبانهای هندواروپایی است. در زبانهای سامی واژهها بر اصل ریشههای سه حرفی یا چهار حرفی قرار دارند كه به نام ثلاثی و رباعی گفته میشوند و اشتقاق واژههای مختلف براساس تغییر شكلی است كه به این ریشهها داده میشود و به نام ابواب خوانده میشود. پس شمار واژههایی كه ممكن است در این زبانها وجود داشته باشد، نسبت مستقیم دارد با شمار ریشههای ثلاثی و رباعی. پس باید بسنجیم كه حداكثر شمار ریشههای ثلاثی چقدر است. برای این كار یك روش ریاضی به نام جبر تركیبی (ALGEBRA COMBINATORY) به كار میبریم. حداكثر تعداد ریشههای ثلاثی مجرد مساوی 19656 (نوزده هزار و ششصد و پنجاه و شش) می شود و نمیتواند بیش از این تعداد ریشهی ثلاثی در این زبان وجود داشته باشد. دربارهی ریشههای رباعی میدانیم كه تعداد آنها كم است و در حدود پنج درصد تعداد ریشههای ثلاثی است، یعنی تعداد آنها در حدود 1000 است. چون ریشههای ثلاثیای نیز وجود دارد كه به جای سه حرف فقط دو حرف وجود دارد كه یكی از آنها تكرار شده است؛ مانند فعل "شَدّ" كه حرف "د" دوبار به كار رفته است. از این رو بر تعداد ریشههایی كه در بالا حساب شده است، چندهزار میافزاییم و جمعاً عدد بزرگتر بیست و پنج هزار (25000) ریشه را میپذیریم.
چنان كه گفته شد، در زبانهای سامی از هر فعل ثلاثی مجرد می توان با تغییر شكل آن و یا اضافه [كردن] چند حرف، كلمههای دیگری از راه اشتقاق گرفت كه عبارت از ده باب متداول میباشد، مانند: فَعّلَ، فاعَلَ، اَفَعلَ، تَفَعّلَ، تَفاعَلَ، اِنفَعَلَ، اِفتَعَلَ، اِفعَلَّ، اِفعالَّ، اِستَفعَلَ … از هر كدام از افعال، اسامی مختلفی اشتقاق مییابد: نامهای مكان و زمان، نام ابزار، نام طرز و شیوه، نام حرفه، اسم مصدر، صفت (كه ساختمان آن ده شكل متداول دارد)، رنگ، نسبت، اسم معنی. با در نظر گرفتن همهی انواع اشتقاق كلمات، نتیجه گرفته میشود كه از هر ریشهای حداكثر هفتاد مشتق میتوان به دست آورد. پس هر گاه تعداد ریشهها را كه از 25000 كمتر است در هفتاد ضرب كنیم، حداكثر كلمههایی كه به دست میآید 1750000 = 70 × 25000 (یك میلیون و هفتصد و پنجاه هزار) كلمه است. یك اشكالی كه در فراگرفتن این نوع زبان است، این است كه برای تسلط یافت به آن باید دستكم 25000 (بیست و پنج هزار) ریشه را از برداشت و این كار برای همه مقدور نیست، حتی برای اهل آن زبان، چه رسد به كسانی كه با آن زبان بیگانه هستند. اكنون اگر تعداد كلمات لازم آن از دو میلیون عدد بگذرد، دیگر در ساختار این زبان راهی برای ادای یك معنی نوین وجود ندارد مگر این كه معنی تازه را با یك جمله ادا كنند. به این علت است كه در فرهنگهای لغت از یك زبان اروپایی به زبان عربی میبینیم كه عدهی زیادی كلمات به وسیلهی یك جمله بیان شده است، نه به وسیلهی یك كلمه! مثلاً كلمهی CONFRONTATION كه در فارسی آن را میشود به "روبهرویی" ترجمه كرد، در فرهنگهای فرانسه یا انگلیسی به عربی، چنین ترجمه شده است: "جعل الشهود و جاهاً و المقابله بین اقولهم"! كلمهی PERMEABILITY كه میتوان آن را در فارسی با كلمهی "تراوایی" بیان كرد، در فرهنگهای عربی چنین ترجمه شده است: "امكان قابلیة الترشح"!
اشكال دیگر در این نوع زبانها، این است كه چون تعداد كلمات كمتر از تعداد معانی مورد لزوم است و باید تعداد زیادتر معانی میان تعداد كمتر كلمات تقسیم شود، پس به هر كلمهای چند معنی تحمیل میشود در صورتی كه شرط اصلی یك زبان علمی این است كه هر كلمهای فقط به یك معنی دلالت بكند تا هیچ گونه ابهامی در فهمیدن مطلب علمی باقی نماند. به طوری كه یكی از استادان دانشمند دانشگاه اظهار میكردند، در یكی از مجلههای خارجی خواندهاند كه در برابر كلمات بیشمار علمی كه در رشتههای مختلف وجود دارد، آكادمی مصر كه در تنگنای موانع [یاد شده در بالا] واقع شده است، چنین نظر داده است كه باید از به كار بردن قواعد زبان عربی در مورد كلمات علمی صرف نظر كرد و از قواعد زبانهای هندواروپایی استفاده كرد. مثلاً در مورد كلمهی CEPHALOPOD كه به جانوران نرم تنی گفته میشود مانند "اختاپوس" كه سر و پای آنها به هم متصلاند و در فارسی به آنها "سرپاوران" گفته شده است، بالاخره كلمهی "رأس رِجلی" را پیشنهاد كردهاند كه این تركیب به هیچ وجه عربی نیست. برای خود كلمهی MOLLUSK كه در فارسی "نرمتنان" گفته میشود، در عربی یك جمله به كار میرود: "حیوان عادم الفقار"!
قسمت دوم صحبت ما مربوط به ساختمان زبانهای هندواروپایی است. میخواهیم ببینیم چگونه در این زبانها میشود تعداد بسیار زیادی واژهی علمی را به آسانی ساخت. زبانهای هندواروپایی دارای شمار كمی ریشه در حدود 1500 (هزار و پانصد) عدد میباشند و دارای تقریباً 250 پیشوند (PREFIX) و در حدود 600 پسوند (SUFFIX) هستند كه با اضافه كردن آنها به اصل ریشه میتوان واژههای دیگری ساخت. مثلاً از ریشهی "رو" میتوان واژههای "پیشرو" و "پیشرفت" را با پیشوند "پیش"، و واژههای "روند" و "روال" و "رفتار" و "روش" را با پسوندهای "اند" و "ار" و "اش" ساخت. در این مثال، ملاحظه میكنیم كه ریشهی "رو" به دو شكل آمده است: یكی "رو" و دیگری "رف". با فرض این كه از این تغییر شكل ریشهها صرف نظر كنیم و تعداد ریشهها را همان 1500 بگیریم، تركیب آنها با 250 پیشوند، تعداد 375000 = 250 × 1500 (سیصد و هفتاد و پنج هزار) واژه را به دست میدهد. اینك هر كدام از واژههایی كه به این ترتیب به دست آمده است را میتوان با یك پسوند تركیب كرد. مثلاً از واژهی "خودگذشته" كه از پیشوند "خود" و ریشهی "گذشت" درست شده است، میتوان واژهی "خودگذشتگی" را با افزودن پسوند "گی" به دست آورد و واژهی "پیشگفتار" را از پیشوند "پیش" و ریشهی "گفت" و پسوند "ار" به دست آورد. هرگاه 375000 واژهای را كه از تركیب 1500 ریشه با 250 پیشوند به دست آمده است با 600 پسوند تركیب كنیم، تعداد واژههایی كه به دست میآید، میشود 225000000 = 600 × 375000 (دویست و بیست و پنج میلیون). باید واژههایی را كه از تركیب ریشه با پسوندهای تنها به دست میآید نیز حساب كرد كه میشود 900000 = 600 × 1500 (نهصد هزار). پس جمع واژههایی كه فقط از تركیب ریشهها با پیشوندها و پسوندها به دست میآید، میشود: 226275000 = 900000 + 375000 + 225000000 یعنی دویست و بیست و شش میلیون و دویست و هفتاد و پنج هزار واژه. در این محاسبه فقط تركیب ریشهها را با پیشوندها و پسوندها در نظر گرفتیم، آن هم فقط با یكی از تلفظ های هر ریشه. ولی تركیبهای دیگری نیز هست مثل تركیب اسم با فعل (مانند: پیادهرو) و اسم با اسم (مانند: خردپیشه) و اسم با صفت (مانند: روشندل) و فعل با فعل (مانند: گفتگو) و تركیبهای بسیار دیگر در نظر گرفته شده و اگر همهی تركیبهای ممكن را در زبانهای هندواروپایی بخواهیم به شمار آوریم، تعداد واژههایی كه ممكن است وجود داشته باشد، مرز معینی ندارد و نكتهی قابل توجه این است كه برای فهمیدن این میلیونها واژه فقط نیاز به فراگرفتن 1500 ریشه و 850 پیشوند و پسوند داریم، در صورتی كه دیدیم در یك زبان سامی برای فهمیدن دو میلیون واژه باید دستكم 25000 ریشه را از برداشت و قواعد پیچیدهی صرف افعال و اشتقاق را نیز فراگرفت و در ذهن نگاه داشت.
اساس توانایی زبانهای هندواروپایی در یافتن واژههای علمی و بیان معانی همان است كه شرح داده شد. زبان فارسی یكی از زبانهای هندواروپایی است و دارای همان ریشهها و همان پیشوندها و پسوندها است. تلفظ حروف در زبانهای مختلف هندواروپایی متفاوت است ولی این تفاوتها طبق یك روالی پیدا شده است. تواناییای كه در هر زبان هندواروپایی وجود دارد، مانند یونانی و لاتین و آلمانی و فرانسه و انگلیسی، در زبان فارسی هم همان توانایی وجود دارد. روش علمی در این زبانها مطالعه شده و آماده است و برای زبان فارسی به كار بردن آنها بسیار ساده است. برای برگزیدن یك واژهی علمی در زبان فارسی فقط باید واژهای را كه در یكی از شاخههای زبانهای هندواروپایی وجود دارد با شاخهی فارسی مقایسه كنیم و با آن همآهنگ سازیم.
مقدمهاز آنجا كه ملل جهان به مناسبت های گوناگون همواره در تماس رفت و آمد بوده و هستند خواهناخواه زبان و ادبیات و مسائل مختلف فرهنگی و آداب و رسوم آنان بر یكدیگر تأثیر میگذارند و این، امری طبیعی است. البته گاهی بسته به شرایط، این اثرگذاری بیشتر و زمانی كمتر است، بهویژه در كشورهایی مانند ایران و هند كه وجوه مشترك تاریخی، زبانی و فرهنگی بسیار داشتهاند این اثر كاملاً مشهود است.
در زمینه ادبیات هم اگر ادبیات فارسی را با بخش مهمی از ادبیات شبهقاره مقایسه كنیم آثار بسیاری را میبینیم كه ترجمهای از آثار فارسی هستند، یا تحت تأثیر آنها پدید آمدهاند. برای نمونه در ادبیات اردو، در نظم و نثر، داستان و غیر داستان این تاثیر و نفوذ زبانی و ادبی كاملاً مشهود است. البته این تاثیرگذاری زبان و ادبیات فارسی فقط به زبان و ادبیات شبه قاره محدود نمیشود. بسیاری از زبان ها و آثار ادبی جهان تحت تأثیر زبان و ادبیات فارسی بودهاند و آثار بسیاری تحت تأثیر ترجمه آثار شاعران و نویسندگان فارسیزبان پدید آمده است كه در اینجا فقط به اختصار اشارهای به نفوذ چند تن از بزرگان ادب فارسی ایران در شبه قاره به عنوان مشت نمونه خروار میكنیم.
كتاب ها و مقالات و پایاننامههای دكتری چندی درباره تاثیر زبان فارسی بر زبان های محلی هند نوشته شده است.
جواهر لعل نهرو اولین نخستوزیر دانشمند و روشنفكر هند مستقل در آثار خود اشارههای زیادی به فرهنگ و تاریخ ایران دارد. او وقتی درباره روابط تیموریان هند با ایران دوران صفوی سخن میگوید، نظر خود را درباره نفوذ فرهنگ فارسی بر هند ابراز میكند و مینویسد:"تمام زبان های جدید هندی پر از كلمات فارسی میباشند. این امر برای زبان هایی كه فرزندان زبان سانسكریت باستانی میباشند، بدیهی است و مخصوصاً برای زبان هندوستانی كه خود مخلوطی از زبان های مختلف میباشد، بسیار طبیعی است، اما حتی زبان های دراویدی(2)جنوب هند تحت تأثیر لغات فارسی واقع شدهاند."
وجود لغات فارسی و عربی به تعداد زیاد در"راماین"(3)نیز نشانگر رواج بیش از اندازه زبان فارسی در شبهقاره بود. اینواژهها در زبان هندی رواج دارند:"رخ، پوچ، باغ، ساز (در معنی ساز و سامان)، بازار، دربار، سهم (به معنی ترس)، پیاده، شور، تیر، گمان، اندیشه، نوازنا (از مصدر نوازیدن)، بار باز، ساده، گود، اسوار (به معنی سوار) نشان، جهان، كاغذ، رنگ، برابری، زین، بخشش، سرتاج، میوه، شاخ، كلاه، كمان، مزدوری، داغ، گردن، تركش (به معنی تیردان)، زور، خوار (به معنی ذلیل)، فراخ، زندان، هنر، چوگان، موشك (به معنی موش)، پلنگ، كرم، گناه، بس، چار، لگام، سفیدی، سان، آه، هیچ، فیروز، جوان، مرهم، پایك (به معنی پیاده و قاصد)، میش و ..."(4)
اما درباره بخش دوم، یعنی نفوذ و حضور شعر فارسی در شبه قاره، نخست از فردوسی و شاهكار جهانی او شاهنامه شروع میكنم:
حماسه بزرگ استاد طوس تنها اثری متعلق به سرزمین ایران و زبان فارسی نیست، بلكه یك اثر جاودان جهانی بهشمار میرود كه از آغاز پدید آمدن همواره در بین اهل فن و تحقیق و حتی مردم عادی و عامی رواج بسیار داشته است. حد و اندازه آن به درجهای است كه برخی از محققان ادبیات حماسی آن را از ایلیاد و ادیسه منسوب به هومر برتر و بالاتر میدانند و فقط یادآور میشوم كه بالغ بر دویست اثر به تقلید شاهنامه سروده شده است و به اكثر زبان های زنده ترجمه شده است كه اینجانب در مقالهای به مناسبت"هزاره تدوین شاهنامه" در دانشگاه تهران فهرست ترجمههای شاهنامه را ارایه دادهام. فقط در اینجا به این نكته اشاره میكنم كه"فقط در زبان بنگالی درباره فردوسی و شاهنامه 23 اثر از آغاز سده نوزدهم تا امروز انجام گرفته است."(5)
درباره تاثیر شاهنامه و فردوسی در شبه قاره می توان به منابع زیر مراجعه كرد:
1-"شاهنامه و هند" ازپروفسور امیرحسن عابدی (ص8-53)
2-"نفوذ فردوسی و شاهنامه در سند" ازاستاد حسام الدین راشدی (ص 84-69)
3-"آثار قهرمان شاهنامه در ادبیات باستانی هند" ازپروفسور آچاریه دارمندرنات (ص 190-187.
تا آنجا كه اینجانب درباره نفوذ شاعران پارسیگوی در ادبیات جهان تحقیق كرده و میتوانم ماخذ و سند ارایه دهم، هیچ شاعری به اندازه خیام، تاكنون آثارش به زبان های دیگر ترجمه نشده، حتی كشورها و زبان هایی وجود دارد كه تاثیر ادبیات فارسی در آنها تنها از طریق ترجمه رباعیات خیام است و تاكنون بالغ بر چهل زبان رباعیات خیام ترجمه شده كه در این باره فقط جهت اطلاع از ترجمههای رباعیات خیام به زبان های محلی شبه قاره میتوانید به مقدمه كتابنذر خیام ازراجه مهكن لال (اولین مترجم اردوی رباعیات خیام) مراجعه كنید كه در آنجا از ترجمههای بنگالی، گجراتی، تامیل، اوریه، سانسكریت، هندی، تلكو، مراتهی، اردو و حتی زبان های اروپایی اطلاعاتی داده شده است.(6) شاید اشاره بدین نكته ضروری باشد كه. همچنین (به نقل تعلیقات ترجمه فارسی تاریخ ادبی ایران تالیفادوارد براون جلد دوم ترجمه علی پاشا صالح در اروپا) صدها اثر درباره خیام و آثار و اندیشه او نوشته شده است. همین نمونهها و آثار نشانگر نفوذ عمیق ادبیات ایران به ویژه شعر فارسی در بین ملل دیگر و زبان های گوناگون جهان است.
یكی از مظاهر مهم نفوذ زبان فارسی در شبه قاره وجود نسخههای خطی فراوان آثار شاعران فارسیگوی ایران در كتابخانههای متعدد شبه قاره است. به عنوان نمونه میتوان یادآور شد كه فقط درباره نظامی گنجوی شاعر فارسیسرای خمسهپرداز سده ششم بر اساس مقاله پرفسوراشریف حسین قاسمی از و اگر كتابهای چاپی، تحقیقات، رسالات و آثار هنری مانند نقاشی ها، مینیاتورها و خطاطی های پیرامون نظامی جمع شود، خود رقمی بالاتر از دو هزار میگردد، كه البته علاوه بر مقاله پرفسورا شریف قاسمی اینجانب هم در كتابشناسی نظامی گنجوی كه به مناسبت كنگره بزرگداشت نظامی (سال 1371) چاپ شده در كتابی بالغ بر 600 صفحه درباره نسخ خطی، چاپی، مقالات، فرهنگ ها، پایاننامهها، ترجمههای آثار نظامی به زبان های مختلف، مقلدان آثار نظامی، معرفی نظامیشناسان ایرانی و خارجی به تفصیل سخن گفتهام.
مقبولیت و شهرت عطار در میان هندیان تا بدان پایه بوده است كه حتیفیضی (1004-954 هـ) ـملك الشعرای دربار اكبر(7)ـ در نامهای كه به شاه مینویسد، ضمن نقل حكایتی به ابیات زیر از عطار استناد میورزد كه خود دلیل استوار دیگری بر شهرت و آوازه عطار در دیار هند تواند بود.
| "ز نادانی دل بر جهل و پر مكر | |
|
گرفتار علی ماندی و بوبكر |
|
| چو یكدم زین تخیل مینرستی | |
|
نمیدانم خدا را كی پرستی(8) |
تفصیل مربوط به نسخههای خطی و چاپی و ترجمهها و تحقیقات پیرامون عطار در شبه قاره هند خیلی بیش از نظامی است و فقط به عنوان نمونه از پندنامه او به زبان اردو و پنجابی، ده ترجمه و از تذكرهالاولیاء شش ترجمه و از منطق الطیر سه ترجمه ذكر شده است.
فقط در مقاله "عطار در شبه قاره"(9) تعداد 555 اثر متعلق به عطار شامل نسخههای خطی، چاپی، شروح، تراجم و نوشتههای دیگر معرفی شده است كه این خود یك نمونهدیگر از رسوخ افكار و اندیشه و شعر ادب فارسی در شبه قاره است.
حضور سعدی و آثارش در شبه قاره از زمان خود وی چنان گسترش داشته، كه آثار او به عنوان كتاب درسی در حوزهها و مدارس و مكتبخانهها و حلقههای وعظ و خطابه به عنوان آثار ادبی و اخلاقی مورد استقبال همگان بوده است. وجود نسخههای فراوان خطی و چاپی، شرح ها و فرهنگ های مختلف، تحقیقات و پژوهش های متعدد درباره زندگانی و آثار و افكار این شاعر و نویسنده بزرگ در شبه قاره نشاندهنده نفوذ و پایگاه عمیق زبان و ادبیات فارسی در شبه قاره است. فقط در سده نوزدهم و بیستم، به زبان بنگالی تعدادسه ترجمه از آثار شیخ سعدی انجام گرفته و تاكنون بالغ بر 60 اثر به تقلید از گلستان سعدی نوشته شده است. فكر میكنم ذكر همین دو مورد برای تاثیرگذاری آثار و افكار سعدی بر ادبیات شبه قاره كافی است؛ در حالی كه دامنه نفوذ سعدی فقط منحصر به شبه قاره نیست، بلكه در اروپا تاثیر آثار داستانی ـ اخلاقی سعدی را بر آثار برخی نویسندگان بزرگ غربی چونلافونتن(10)نمیتوان انكار كرد. تنها با مراجعه به كتابدرباره سعدی تألیف خاورشناس بزرگ فرانسویهانری ماسه (Henry Masse) میتوان تا حدودی به نفوذ و تاثیر عمیق سعدی بر غرب، بهویژه ادبیات فرانسه پی برد.
مولانا جلالالدین عارف وارستهای كه آیین او عشق است و كلام او دعوت به یگانگی، عاشق سوخته، اما آگاه به معارف الهی كه وجودش را محبت و ستایش خدای یكتا پر كرده است. مثنوی و غزلیات او در عین اینكه دریایی است آكنده از جوش عشق و جوشش عرفان، نقاوه( برگزیده) و چكیده فرهنگ و معارف اسلامی و ایران را هم در خود جمع دارد. از بین شاعران ایرانی شاید هیچ شاعری جز سعدی از لحاظ وسعت دامنه تاثیر در خارج از ایران به پای مولوی نرسد، زیرا عمق اندیشه و سلطه معنوی كلام مولانا در سراسر قلمرو فرهنگ فارسی، هندی، عربی، تركی تقریباً از زمان خود شاعر چنان تاثیری بر افكار و قلوب مردم و صاحبان اندیشه گذاشته است كه اثر آن نه تنها در فلسفه و عرفان بلكه در ادبیات آن سرزمین ها هم كاملاً احساس میشود ...
نویسنده این سطور در مقالهای تحت عنوان"ترجمههای آثار مولوی"(11) به تفصیل درباره ترجمههای آثار مولوی به زبان های مختلفپرداخته و از ترجمههای اردو، بنگالی، پنجابی، سندی و كشمیری نیز یاد كردهام. بنا به نقلدكتر ابوالبشر
مثنوی مولانا همواره در مجالس سماع و ذكر عارفان و درویشان خوانده میشود و هنوز هم این كار ادامه دارد و از قدیمیترین ایام از نفوذ شعر مولانا و تاثیری كه بر روح و دل سالكان و مریدان داشته مطالب زیادی در كتاب ها و زندگینامههای افراد كه گاه باعث تحول روحی و انقلاب درونی آنان گردیده، ذكر شده است. حتی مشایخ صوفیه برای تهذیب نفس مرید و آموزش نكات دقیق عرفان به سالكان درس مثنوی میدادند. در اینجا به جهت اختصار تنها به ذكر نمونهای از كتاب"محبوب ذی المننتاریخ اولیای دكن" عبدالجبار ملكاپوری بسنده میكنم. مولفپنج گنج دربارهشاه نورالله صاحب هندوستانی مینویسد ... عارف كامل و عالم عامل بود. همیشه درس مثنوی میداد و مضامین را خوب شرح و بسط میفرمود. اهل دكن او را مولانای مثنوی میگفتند. اكثرمشایخ دكن در مثنوی از ایشان سند اخذ كردند.شاه براهان الله قندهاری و شاه میران صاحب حیدرآبادی مثنوی را درس به درس نزد ایشان خواندند. ایشان در منزلش از بعدازظهر تا عصر مثنوی درس میداد ...(12)
مثنوی سه سال بعد از مرگ مولانا به وسیله شاگردشاحمد رومی به هند رسید ... مثنوی معنوی و سایر اشعار عرفانی نه تنها در افكار مسلمانان بلكه در افكار هندوان و سایر مذاهب نیز موثر بوده است. مثلاً شاعری مسلمان به نام"كبیر" در قرن نهم هجری از تلفیق تصوف اسلامی و افكار هندویی یك مكتب عرفانی به نام"بهاكتی" ابداع كرد كه اساس آن ایمان به خدای واحد و احترام به همه ادیان و مذاهب و ... است.(13)
حافظ
حافظ را شاید بتوان یكی از معدود شاعران مهم و مقبول جهان دانست كه شعر و اندیشه او آثار و افكار شاعران و نویسندگان بسیاری را در شرق و غرب تحت تاثیر خود قرار داده است. وجود نسخ بیشمار از مجموعه اشعار این اندیشمند و غزلسرای بزرگ در كتابخانههای بزرگ و كوچك جهان، عمومی یا خصوصی، حكایت از حسن قبول و رواج شعر حافظ دارد. به عنوان نمونه تنها در شبه قاره، غزلیات حافظ بدان شهرتی دست یافت كه تقریباً از زمان خود حافظ و به مصداق بیت زیر مورد توجه بوده است:
|
به شعر حافظ شیراز میرقصند و میخوانند |
|
|
سیه چشمان كشمیری و تركان سمرقندی |
این استقبال گرم و باشكوه از كلام لسانالغیب بدان جا رسید كه تا یك نسل قبل در شبه قاره هیچ فرد باسوادی پیدا نمیشد كه آثار سعدی و حافظ و احتمالاً مولوی را نخوانده باشد و نمونههایی به حفظ در خاطر نداشته باشد. حتی هیچ خانهای نبود كه در آن نسخهای از كلیات حافظ شیرازی یافته نشود. از سال 1791 م كه نخستین بار چاپ دیوان حافظ تحت نظارت آقایابوطالبخان اصفهانی متوطن بهلكهنو ازكلكته انتشار یافت، تعداد زیادی از مجلدات آن كتاب در هند و ایران و تركیه انتشار یافته است.(14) البته اینها غیر از انتشار نسخههای چاپی و تحقیقات و ترجمهها و نفوذ اشعار حافظ در برخی اشعار به زبان های محلی شبه قاره است كه اگر بخواهیم به یكایك آنها بپردازیم بحث بسیار طولانی خواهد شد، فقط به نمونهای بسنده میكنم:
"مثل اینكه فقط حافظ در فكر حضرتگورو نانك نخستین پیشوای بزرگدین سیك نفوذ كرد، چنان كه حضرت گورو نانك نوشته: دین در خرقه مرتاض نیست، در عصای درویش نیست، در خاكستر نیست كه روی تن مالیده شود، در حلقههای گوش نیست، دین در سر تراشیده نیست، در ناقوس نیست. اگر مایلید صراط مستقیم را پیدا كنید از آلایش های دنیوی پاك شوید."
این افكار حضرت گورو نانك كه مشمول سرودههایش است، فكر حافظ را به یاد میآورد:
| نه هر كه چهره برافروخت دلبری داند | |
| نه هر كه آینه سازد سكندری داند | |
| نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست | |
| كلاهداری و آیین سروری داند | |
| هزار نكته باریكتر ز مو اینجاست | |
| نه هر كه سر بتراشد قلندری داند(15) |
نمونههای دیگری از مشابهت افكار گورو نانك و حافظ وجود دارد (به ماخذ رجوع شود) و نیز درباره "تأثیر حافظ بر سخنسرایان فارسی زبان هند" به مقالهسید انوار احمد رجوع شود.(16)
همچنین سخن گفتن درباره ترجمههای حافظ هم حدیث مفصل دارد، زیرا شعر حافظ به بالغ بر سی زبان؛ نه یكبار، بلكه چندین بار ترجمه شده كه فقط اشارهای مختصر به ترجمه آن در بعضی از زبان های محلی شبه قاره میكنم.
در زبان بنگالی 19 ترجمه تنها در دو سده اخیر، پنجابی 7 ترجمه، اردو بالغ بر 24 ترجمه وجود دارد. همین طور غزلیات حافظ به زبان های كشمیری، آسامی و هندی نیز ترجمه شده است.
اینجانب در كتاب خود تحت عنوان حافظپژوهان و حافظپژوهی(17) بهتفصیل، ترجمههای حافظ را به زبان های گوناگون آوردهام. البته در جزوهای كه خانه فرهنگ ایران در بمبئی به مناسبت"جشن حافظ شیرازی" چاپ كرده به ترجمهها و شروح حافظ به اردو و برخی منابع دیگر اشاره كرده است. از جمله در آن از 24 ترجمه و شرح اردوی دیوان حافظ نام برده شده است.(18)
البته نفوذ و حضور حافظ در میان مردم شبه قاره منحصر به اینها نمیشود. انبوه نسخ خطی و چاپی(19)، تحقیقات فراوان مستقل، ترجمهها، شروح، تقلیدها از یك طرف، و نفوذ عمیق و رسوخ افكار بلند حافظ در اندیشه متفكران از طرف دیگر است كه فقط اشاره به یك مورد میكنم و آن اشعار و افكارعلامه اقبال لاهوری است كه كاملاً تحت تاثیر دو متفكر و عارف ایران مولانای روم و حافظ شیراز بوده است كه تفصیل آن را می توانید در كتابهای"اقبال در راه رومی" تالیفدكتر سید محمد اكرم متخلص به اكرام (چاپ پاكستان) و"حافظ اور اقبال" تألیفدكتر یوسف حسینخان (چاپ آكادمی غالب دهلی، 1976 م) و دیگر مآخذ مطالعه كنید. یا تاثیر حافظ درگوته شاعر آلمانی به حدی بود كه در واقع گوته دیوان شرقی خود را تحت تاثیر مطالعه غزلیات حافظ پدید آورد. همچنین در كتاب ها آمده است كه پدررابیند رانات تاگور هر صبح قبل از هر كاری ابیاتی از حافظ و صفحاتی از اپانیشادها را میخوانده است. غنای اندیشه و وسعت جهانبینی و هنر جادویی كلام حافظ در طول ششصد و اندی سال توانسته قلوب بسیاری از مردم و افكار جهانی را تحت تأثیر خود قرار دهد و پرداختن بدان، وقت مفصلی را میطلبد.
با ذكر نمونههای فوق تا حدودی دورنمای نفوذ و تاثیر زبان و ادبیات فارسی در شبه قاره روشن میشود. البته خود میدانید كه زمینههای رسوخ و حضور زبان و ادبیات فارسی در شبه قاره صرفاً به زبان و شعر محدود نمیشود و ابعاد گستردهتری دارد كه به توفیق خداوند بزرگ آن را به زمان دیگری وامیگذارم و سخن خود را با این مصراع به پایان میبرم: تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
پینوشتها:
1- قند پارسی، ش 7، بهار 733، ص 209.
2- دراویدی: مردمانی تیره پوست و ساكنان اولیه هند پیش از مهاجرت شاخه ای از آریایی ها با آن شبه قاره بودند، مردمان هند نتیجه اختلاط و آمیزش میان آریایی ها و دراویدی ها هستند.
3- راماین: حماسه معروف هندوان، كه منظومه ای است مطول به زبان سانسكریت مشتمل بر 48000 بیت، در باره سرگذشت ها و وقایع و جنگ های رام و همسرش سیتا. این اثر نوشته یكی از شاعران قدیم هند است به نام والمیكی. این كتاب به رام و راماین نیز شهرت دارد.
4- نقل به اختصار از مقاله محمد مصطفی خان مداح در اردو ادب، جولای 1950، ص 59-50
5- نقل از سخنرانی خانم دكتر كلثوم ابوالبشر در هفدهمین كنگره استادان به زبان فارسی در بمبئی در 2 ژانویه 1996 و نیز در اینباره رجوع شود به قند پارسی، ش 6، زمستان 1372، ص 104-88 و ش8، ص 264-259.
6- چاپ حیدرآباد دكن، اعجاز پرنتنگ پریس، 1958 م، ص 9-17.
7- اكبر: یكی از شاهان مغولان بزرگ هند(تیموریان هند) میان سال های 949ق تا1014( 1542 تا 1605 م)
8- شعرالعجم، شبلی نعمانی، ج 3، ص 5-44 (ترجمه) نقل از قند پارسی، ش 8، پاییز 1373، ص 11.
9- همان مأخذ پیشین، ص 126-1.
10- لافونتن: ژان دو لافونتن، نویسنده افسانه های منظوم فرانسوی(1621 تا 1695) از بین 244 قطعه سروده وی تنها 17 یا 18 قطعه را خود انشا كرده است و بقیه را از افسانه های یونانی و شرقی و داستان های ایرانی الهام گرفته است.
11- فرهنگ، ویژه ادبیات و عرفان، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، ش 14، 1372.
12- محبوب ذی المنن، ج 2، ص 70-1069.
13- مجله مقالات و بررسی ها، چاپ دانشگاه تهران، دانشكده الهیات، ش 36-35 (سال 1360)، ص 15.
14- فصلنامه قند پارسی. ش 1، پاییز 1369، ص 127.
15- قند پارسی، ش 1، پاییز 1369، ص 3-122.
16- قند پارسی، ش 8، ص 58-245.
17- چاپ تهران، انتشارات گستره، 1368، ص 22-305
18- جزوه حافظ شیرازی، چاپ خانه فرهنگ ایران در بمبئی، 1996، ص 607.
19- رجوع شود به كتاب حافظ پژوهان و حافظ پژوهی و كتاب پرفسورا شریف حسین قاسمی تحت عنوان نسخههای خطی حافظ در هند، چاپ خانه فرهنگ ایران، دهلی نو، 1367.
گسترش شعر و ادب فارسی در جمهوری آذربایجان
نویسنده: علیاصغر شعردوست
به قدرت رسیدن سامانیان در رواج و گسترش زبان فارسی تأثیری عظیم نهاد. بعد از اسلام، زبان عربی تا قرن ها زبان دولتی ایران به شمار میرفت. لیكن در عهد سامانی، به سعی این خاندان ایرانی، زبان فارسی نیز در كنار عربی به عنوان زبان دولتی و رسمی پذیرفته شد. به تدریج حوزه نفوذزبانفارسی وسعت یافت، تا جایی كه در آثار ادبی و علمی هم جای زبان عربی را گرفت. نخستین آثار منثور فارسی كه از دوره بعد از ورود اسلام به ایران در دست است، به سده چهارم هجری مربوط میشود. مقدمه شاهنامه" ابومنصور معمری" در صدر آثار منثور فارسی قرار دارد. این اثر بعدها اساس كار حكیم توس در نظم شاهنامه قرار گرفت.
اگر چه تذكرهنویسان با ذكر ابیاتی منسوب بهابوحفص سغدی، حنظله بادغیسی، فیروز مشرقی و ابوسلیك گرگانی از اینان به عنوان طلایهداران شعر پارسی یاد میكنند، لیكن اطلاعات چندانی درباره صحت و سقم این روایت در دست نیست. آنچه روشن است رشد و شكوفایی شعر دری نیز همچون نثر از قرن چهارم با ظهور شاعرانی چونرودكی، شهید بلخی، ابوشكور، دقیقی، كسایی و ... آغاز میشود.
سعید نفیسی در تاریخ نظم و نثر فارسی مینویسد: در آذربایجانمحمدبن بعیثبن جلیس كه در سال 235 رحلت كرده اول شعر فارسی گفته است.(1) در ادامه میافزاید كه از اشعار وی تاكنون چیزی به دست نیامده است. میدانیم كه اغلب نمایندگان برجسته شعر پارسی در قرن چهارم و نیمه اول قرن پنجم از مشرق ایرانرخ نمودهاند. بخارا در آن دوره، قطب اصلی ادب پارسی بود. كمتر دورهای از ادوار ادبی است كه این همه شاعر استاد و بزرگ، آن هم از یك ناحیه محدود، در آن زندگی كرده باشند... علت اساسی این توسعه و رواج روزافزون شعر، تشویق بیسابقه شاهان از شاعران و نویسندگان بود.(2)
علاوه بر امرای سامانی، صفاریان و آل زیار نیز شاعران را تكریم مینمودند. در میان شاعران دربار آل زیار ازكفایی گنجهای نام برده شده(3)، اما متأسفانهاطلاعاتی درباره زندگی وی و نمونههایی از آثارش در دست نیست.
در قرن سوم حاكمیت برخی سلسلههای ایرانی بر نواحی مختلف آذربایجان باعث شد، تسلط اعراب بر آن منطقه به تدریج رو به ضعف نهد. از اوایل قرن پنجم زبان و ادب فارسی در شمال غربی كشور (به ویژه آذربایجان) نفوذ و گسترش یافت. امیران و حاكمان ایرانی در ترویج زبان و ادب پارسی از هیچ تلاشی فروگذار نكردند. با تسلط سلاجقه بر آذربایجان این تلاش ها دو چندان شد. اكثر رجال دربار سلجوقی از دانشمندان خراسان بودند، از این رو ترویج ادب پارسی دری در مركز توجه سلجوقیان قرار داشت. به تدریج شاعران در دربار امرای آذربایجان گرد آمدند.اسدی توسی مؤلفگرشاسبنامه وقطران تبریزی از آن جملهاند.
قطران را میتوان نخستین چهره برجسته پارسیگوی آذربایجان به حساب آورد. در تذكرة لبابالالباب میخوانیم:
"قطران كه همه شعرا قطره بودند و او بحر، و جمله فضلا دُرّ بودند و او خوُر( خورشید). اشعار او در كمال صنعت و استادی و لطایف او محض اكرام و رادی. از اهل تبریز است و بر اقران سبقت كرد و قصاید او همه لطیف و اغلب رعایت جانب تجنیس كرده است..."(4)
علاوه بر دیوان اشعار، كتابی موسوم به" تفاسیر فیالغه الفرس" بدو منسوب است. این كتاب و نیز" لغت فرس" اسدی توسی را میتوان دیرینهترین آثاری شمرد كه به منظور آشنایی مردم آذربایجان با فارسی دری (كه خاستگاه آن خراسان بود) تألیف شده است. از اشاراتی كهناصر خسرو در سفرنامه خود، درباره قطران تبریزی آورده، بایستگی و ضرورت تألیف چنین كتاب هایی نیك روشن است.دكتر ذبیح الله صفا در اینباره مینویسد:
"غیر از رسالهای در لغت كه به قطران شاعر نسبت میدهند وحاج خلیفه آن را"تفاسیر فیاللغه الفرس" نامیده است، كتاب معتبری در لغت فارسی دری داریم به نام لغت فرس ازابومنصور علیبن احمد اسدی توسی كه وفات او را در سال 465 هجری (1072 میلادی) نوشتهاند. این كتاب را اسدی برای آن نوشت تا شاعران معاصر او در ایران و آذربایجان بتوانند مشكلات خود را در لغات پارسی دری به وسیله آن مرتفع سازند.(5)
بعدهاشمس الدین محمدبن هندوشاه بن سنجر نخجوانی مؤلف كتاب"دستورالكاتب فی تعیین المراتب" بر اساس لغت فرس اسدی توسی، كتاب"صحاح الفرس" را ترتیب داد. نخجوانی همچنین با افزایههایی به تكمیل كتاب پرداخته است.
شروانشاهان آذربایجان كه خود را از سلسله ساسانیان میدانستند، بر شروان، دربند و شماخی حكومت میكردند. شاعران برجستهای چونمجیرالدین بیلقانی، ابوالعلای گنجهای، فلكی شروانی و قوامی گنجهای هر یك به گونهای از تشویق و حمایت شروانشاهان برخوردار بودند. حاكمیت این خاندان ایرانی تا تشكیل سلسله صفوی ادامه داشت. در برخی نواحی آذربایجان حكومت های محلی كوچكی مانند شدادیان، روادیان و احمدیَلیان تسلط داشت.
به شهادت تاریخ، این حكومت ها نیز مشوق شاعران و نویسندگان پارسیگوی آذربایجان بودهاند.
شاعران آذربایجان مبدع سبك و طراز تازه بودند كه برخی منتقدان آن را سبك آذربایجانی نام نهادهاند. با توجه به اینكه فارسی دری لهجه متداول همه نقاط ایران نبود، و در نواحی مختلف (از جمله آذربایجان) به لهجههای محلی تكلم میشد، واژهها و اصطلاحات بسیاری از زبان آذری در فارسی دری راه یافت و آن را زیر تأثیر قرار داد. از سوی دیگر آذربایجان به مناطق و ولایات عربنشین نزدیكتر بود. آخرین نشانههای تسلط اعراب بر ایران همچنان در آذربایجان بر جای بود. برای همین در شعر شاعران آذربایجان نسبت به مناطق شرقی كشور لغات تازی بسیاری راه یافت و از نظر سبك شناختی این خود موجد طرزی دیگر شد كه قرون بعدی ادب پارسی را زیر نفوذ خود گرفت. بدینسان زبان پارسی دیگرگونه هیأتی یافت و در گنجینه واژگان عربی خود، سبكی مغلق و متكلف در نظم و نثر پارسی ایجاد كرد.
محققی دلایل تمایز سبك شاعران آذربایجان از آنچه در دیگر نواحی ایران و یا پیش از آنان بوده است را، چنین برمیشمارد:
"اول به آن سبب كه تا موقع ظهور آنان شعر فارسی مراحلی از تحول را پیموده و به سبك های نوی منجر شده بود، و این شاعران میتوانستند بر اثر كسانی از قبیل انوری و نظایر ایشان گام نهند. دوم از آن جهت كه زمان ظهور این شاعران مقارن بود با عهد ظهور شاعرانی در عراق كه سبك آنان با سبك شاعران خراسان متفاوت بود و از حیث لفظ و معنی در طریقی دیگر سیر میكرد و طبعاً ارتباط با این شاعران در دور ساختن شاعران آذربایجان از گویندگان خراسان اثر آشكار داشت. سوم از آن باب كه این گویندگان از محیطی كاملاً تازه كه با محیط ادبی خراسان فاصله و اختلاف داشت پدید آمدند. این محیط یعنی آذربایجان به چند علت از محیط ادبی خراسان و ماوراءالنهر متمایز بود. نخست از آن روی كه در این محیط لهجه آذری كه با لهجه دری مغایرت هایی داشت، متداول بود. دوم آنكه آذربایجان بر اثر ارتباط با برخی از محیط های غیر ایرانی اطراف خود كه غالباً فرهنگی متمایز از فرهنگ ایرانی داشتهاند، از سایر محیط های اجتماعی ایران از نظر معنا ممتاز بود و آمیختگی بیشتری حاصل كرده بود و پیداست كه وجود لغت ها و تركیب های عربی در لهجه آذری لحن سخن شاعران آذربایجان را با شاعران مشرق متفاوت میساخت. خاصه كه ظهور شاعران آذربایجان مقارن بود با نفوذ و سیطره ادب عربی در میان ادیبان و شاعران ایران و مجاز بودن آنان در استعمال بی حد و حساب كلمات و تركیبات عربی."(6)
در میان شاعران قرن ششم آذربایجان،ابوالعلای گنجهای به عنوان استادی پیشكسوت جای دارد. او كه نخست به عنوان برترین شاعر دربار شروانشاهان شناخته میشد، استاد خاقانی بود. خاقانی با معرفی و حمایت وی، به دربار شروانشاهان راه یافت.فلكی شروانی نیز از شاگردان ابوالعلا بوده است.
افضلالدین بدیل بن علی بن عثمان خاقانی شروانی یكی از بزرگترین شعرای ایران است. وی را می توان زبدهترین چامهسرای تاریخ ادبیات پارسی شمرد. او نخست در شعرحقایقی تخلص میكرد، اما بعد از راه یافتن به دربارخاقان اكبر، فخرالدین منوچهر بن فریدون شروانشاهبه خاقانی متخلص و مشهور شد. خاقانی در شعر پارسی از چنان مرتبتی برخوردار است كه وی را"حسان عجم" نامیدهاند. گویا نخستین بار عمویش وی را به این لقب خوانده است. خود گوید:
|
چون دید كه در سخن تمامم |
|
|
حسان عجم نهاد نامم |
خاقانی در ابداع تركیبات و معانی تازه ید بیضا نموده است. تسلط وی بر زبان پارسی از وسعت گنجینه لغات و تركیباتش به نیكی پیداست. خاقانی لطیفترین معانی و مضامین را به زبانی استوار و فخیم به نظم كشیده است. وی در دیوانش به توان شاعری خویش اشاره میكند:
|
منصفان استاد دانندم كه در معنی و لفظ |
|
|
شیوه تازه نه رسم باستان آوردهام |
تأثیر خاقانی بر نسل های بعدی، به ویژه در قصیده سرایان به حدی است كه تا عصر ما نیز ادامه دارد. نتیجه تتبع قصاید خاقانی، جز تقلید و تكرار نبوده است و هیچ یك از پیروان وی نتوانستهاند به مرتبت او نایل شوند. استاد بزرگ شروان خود نیز چنین تقلیدهایی را بینتیجه میدانست:
|
خاقانیا خسان كه طریق تو میروند |
|
|
زاغند و زاغ را صفت بلبل آرزوست. |
|
|
بس طفل كآرزوی ترازوی زر كند |
|
|
نارنج از آن كَند كه ترازو كُند ز پوست |
|
|
گیرم كه مارچوبه كُند تن به شبه مار |
|
|
كو زهر بهر دشمن و كومهر بهر دوست(7) |
خاقانی شعر پارسی را اُستنی(ستونی)است بیبدیل. خاصه ینكه از بنیانگذاران شعر و ادب فارسی در آذربایجان است. این شاعر افسونگر در قطعه ای میگوید:
|
آسمان داند كه گاه نظم و نثر |
|
|
بر زمین چون من مبرَّز كس ندید |
|
|
در بیانم آب و در فكر آتش است |
|
|
آبی از آتش مطرَّز كس ندید |
|
|
ز آتش موسی برآرم آب خضر |
|
|
ز آدمی ین سحر و معجز كس ندید |
|
|
در دو دیوانم به تازی و دری |
|
| یك هجی فحش هرگزكسندید(8) |
بنا به نوشته تذكره نویسان، بعضی از شاعران آذربایجان تحصیلات ادبی خود را نزد خاقانی گذراندهاند. مجیرالدین بیلقانی از آن دسته است. وی اكثر قصایدش را به اقتفای خاقانی سروده است و تأثیر خاقانی در سرودههای وی نمودی انكارناپذیر دارد. اما مجیر هرگز نمیتواند در خلق معانی دقیق و بدیع (حتی در تقلید) به پای استادش برسد، او به مفردات و تركیبات پارسی چیرگی چندانی ندارد و اشعارش نسبت به خاقانی زبانی سادهتر دارد. سادگی زبان شعرهای مجیر را نمیتوان با سادگی و روانی زبان فلكی شروانی همسان شمرد. چه آنكه فلكی از طبعی نكتهسنج و خیالی لطیف و ظریف، مایهور بود و گرایش وی به شعری شیوا و روان، نه از روی ضعف و ناتوانی، بلكه نتیجه انس و الفت خاص او با شعر غنایی و تغزلی بود. دیگر شاعر بزرگ این دوره حكیم نظامی گنجوی است، كه منتقدان وی را از اركان شعر فارسی دانستهاند. وی علاوه بر دیوان اشعار، "خمسه" گرانبهاترین آثار ادبی جهان را آفریده است. خمسه نظامی را میتوان نقطه عطفی در تاریخ داستانسرایی فارسی شمرد.
1- نفیسی، س. تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی تهران: كتابفروشی فروغی، 1344، ص 19
2- صفا، ذ.تاریخ ادبیان ایران. تهران: ققنوس، 1368، ج 1،ص 94
3- نفیسی،س. تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی. (مذكور)
4- عوفی، م . لباب الالباب (به سعی ادوارد براون). تهران: فخررازی. 1361. ص 314.
5- صفا. ذ. تاریخ ادبیان ایران. تهران: ققنوس، 1368، ج 1، ص 151
6- صفا. ذ. تاریخ ادبیات ایران (مذكور)، ج 1 ص 207
7- گزیده اشعار خاقانی شروانی (به كوشش دكتر سجادی). تهران: كتابهای جیبی، 1370، ص 380
8- گزیده اشعار خاقانی شروانی (مذكور). ص 384
به نقل از مجله الفبا
چگونگی ورود لغات عربی به زبان فارسی
تطورات زبان فارسی در ضمن 29 قرن
نثر فارسی از هزار سال پیش تاكنون، تحولات و تطورات بسیار به خود دیده است:
در اواخر قرن سوم تا اوایل قرن چهارم كه ایرانیان پس از دو قرن بی خطی، صاحب خط شدند، كوشیدند پارسی بنویسند و از نوشتن با انشاء عربی به پارسی بازگردند. دراین خط جدید كه از عربی اقتباس شد طبعاً همسانی خط و ارتباط و علائقی كه با زبان عربی در دویست سال گذشته پیدا كرده بودند موجب ورود لغات عربی به خط و زبان فارسی گشت، اما ایرانیان كه مایل بودند زبان پارسی استقلال خود را حفظ كند،
می كوشیدند كه در ترجمه كتب عربی به پارسی ـ كه بسیاری از آن كتابها را هم خود ایرانیان در زمانی كه خط نداشتند به عربی نوشته بودند ـ لغات پارسی به كار ببرند، همانگونه كه امروزه مترجمی كه مثلاً زبان فرانسه یا انگلیسی یا زبانهای دیگر متنی را ترجمه می كند مایل نیست حتی یك لغت را به صورت اصلی بیاورد و ترجمه ناشده باقی بگذارد.
كتبی كه در آغاز شكل گرفتن خط و زبان جدید فارسی(دری) ترجمه شده بیشتر الفاظش پارسی بود و جز لغاتی اصطلاحی كه ناگزیر بودند صورت عربی آن را عیناً نقل كنند اكثر الفاظ به فارسی نوشته می شد كه نمونه های آن ترجمه تاریخ طبری (موسوم به تاریخ بلعمی) و ترجمه تفسیر طبری و حدودالعالم و نظایر آنهاست. در قرنهای چهارم و پنجم نیز اهتمام به پارسی نویسی ادامه داشت و در اغلب كتب تألیفی این دوران، شواهد گویایی موجود است. اما از اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم كه عرفان و تصوف در شعر و نثر فارسی گسترش یافت و تعداد نویسندگان و شاعران صوفی و عارف رو به ازدیاد نهاد، ورود لغات عربی به زبان فارسی افزایش گرفت، زیرا زبان عرفان، زبان رمز و راز و كنایات و اصطلاحات عرفانی بود، و چون لغات و اصطلاحات از كتب عرفانی عربی به فارسی می آمد و معمولاً اصطلاح را چه دینی و چه علمی و چه عرفانی به آسانی نمی شد معادل سازی كرد؛ اصطلاحات عرفانی، همچون اصطلاحات دینی در زبان فارسی شیوع یافت.
پیش از این ایرانیان، اصطلاحات دینی را هم غالباً به پارسی برگردانده بودند مخصوصاً اصطلاحاتی كه زیاد مورد نیاز بود. مثلاً به جای «صلوة» نماز گفتند و به جای «صوم» روزه گرفتند و حتی نام نمازهای پنجگانه را به فارسی وضع كردند: نماز بامداد، نماز پیشین، نماز دیگر،نماز شام، نماز خفتن.
بعضی لغات و اصطلاحات كه برای هر روز یا برای همه كس در همه حال مورد حاجت نبود معادل سازی نشد مانند: حرب، غزوه، حج، زكوة و مانند آنها.
ورود لغات عرفانی به فارسی، تعداد الفاظ اصطلاحی را دو چندان یا چند برابر كرد، چون پیش از آن فقط لغاتی دینی و فلسفی و كلامی كه بعضی هم یونانی بود و عربی نبود، همانگونه كه به زبان عربی (با وجود آنكه دروازه لغت را عربها به روی لغات بیگانه بسته بودند) وارد شده بود به فارسی هم ورود پیدا كرد، چه به صورت معرب آن و چه به صورت اصلی. اما سیل اصطلاحات عرفانی كه از كتب عربی صوفیان به ادب فارسی سرازیر گشت و حتی جملات و كلمات قصار صوفیان كه اگر به صورت اصلی ادا نمی شد آن تأثیر را نداشت یا اصولاً مطلوب، مفهوم نمی گشت نظیر «اناالحق» حلاج یا «لیس فی جبتی سوی الله» بایزید بسطامی و نظایر متعدد آنها، موجب شد كه پارسی نویسان نتوانند این سیل الفاظ و تعبیرات و عبارات را مهار كنند و به پارسی برگردانند. سُكر و صحو، تجلی و استتار و مراقبه و الفاظ اصطلاحی بی شمار دیگر، الفاظ معدود و محدودی نبودند كه بتوان به آسانی آنها را ترجمه كرد، چرا كه هركدام علاوه بر معنای اصطلاحی ـ كه اصطلاحی به آسانی قابل تبدیل نیست ـ متكی به عباراتی یا اقوالی بودند نظیر «مشاهده الابرار بین التجلی و الاستتار» كه اینگونه عبارات مرجع و مسند و متكای كلماتی چون تجلی و استتار بود. بنابراین اگر می بینیم آن تقیدی كه بزرگانی چون فردوسی( در شعر)و بیهقی(در نثر) در پارسی نویسی داشتند، در نویسندگان و شاعران قرن ششم یا هفتم دیده نمی شود، دلیل آن نیست كه علاقه نویسندگان قرن ششم به پارسی كمتر بوده است، بلكه موضوع و مطلب كلام و نوشته آنان با موضوعات قرن چهارم متفاوت بود. موضوع كار فردوسی و بیهقی، تاریخ ایران و مسائل مربوط به ایران بود و طبعاً مسائل ایران را با واژه های ایرانی می توان بیان كرد، اما مثلاً كتابی كه مربوط به فلسفه یونان باشد طبعاً با اسامی و الفاظ یونانی سروكار پیدا می كند و نمی توان از استعمال لفظ یونانی پرهیز كرد، همچنین است مثلاً تفاوت ترجمه تفسیر طبری كه تفسیر قرآن كریم است با ترجمه تاریخ طبری (بلعمی) كه با زبان عربی كمتر ارتباط دارد.
در متون قرنهای چهارم و پنجم نیز آن دسته از نوشته ها كه صرفاً مربوط به ایران و ایرانی بوده بیشتر الفاظش فارسی است. اما در همین زمان می بینیم كه بعضی نامه ها از سلاطین ایران كه به خلفای عباسی نوشته می شد یا تماماً عربی است یا اگر هم می خواستند با فارسی نویسی شخصیت خود و كشور خود را بنمایانند باز لغات عربی در آن بیشتر از نامه های معمولی داخلی بود، و حتی كاتبان سلاطین در
نامه های داخلی هم برای اظهار فضل مخدوم خود و خود، به نوشتن نامه هایی مشحون از لغات دشوار و حتی مهجور عربی پرداختند. كتابهایی چون «التوسل الی الترسل» و «عنبة الكتبة» شاهد بارز این مطلب است.
و این اصطلاحات دهان به دهان می گشت موجب شد كه حافظ بگوید: «دهان پر از عربی است.»
منبع: برگزیده ی متون فارسی - منوچهر دانش پژوه