نقد وبررسی ادبی
شباویز منیژه آرمین
تحلیل رمان
این کتاب در ادامه رمان «شب و قلندر» نوشته شده است و موضوع و محتوای این دو کتاب، گستره زمانی استقرار قاجار تا مشروطه را دربرمیگیرد که البته زمان رویدادهای رمان «شباویز» مربوط به حکومت احمدشاه قاجار تا به سلطنت رسیدن رضاشاه است.
«درها و دروازههای چهار طرف میدان توپخانه را که باز کردند جمعیتی که پشت به پشت اجتماع کرده بودند مثل مور و ملخ ریختند توی میدان، انگار که روز محشر و در صور دمیده بودند.
از طرف خیابان علاءالدوله بیشتر، آدمهای درس خوانده و محصلها میآمدند، چند نفر خارجی هم میانشان دیده میشد. از سوی باب همایون اعیان و اشراف با دبدبه و کبکبه میآمدند. از طرف جنوب میدان هم گروهی پاپتی و ژندهپوش با بچههای زیادی که به دنبالشان ریسه شده بودند، وارد میشدند.» (از کتاب)
این کتاب در ادامه رمان «شب و قلندر» نوشته شده است و موضوع و محتوای این دو کتاب، گستره زمانی استقرار قاجار تا مشروطه را دربرمیگیرد که البته زمان رویدادهای رمان «شباویز» مربوط به حکومت احمدشاه قاجار تا به سلطنت رسیدن رضاشاه است.هر دو رمان یاد شده با زمینههای تاریخی و به گفته نویسنده، در جهت جستجوی هویت ایران نگاشته شده است.
منیژه آرمین در این رمان با نثری روان و دلنشین به ماجرای یک خانواده در مقطع زمانی و مکانی مشخص پرداخته، برای خواننده خویش داستانسرایی کرده و او را به دل زمانی دیگر میبرد. نویسنده در هر فصل با کشمکش تازه، خواننده را به فصل بعدی میکشاند و در هر فصل دنیای جدیدی را در مکانی تازه در ذهنش به تصویر میکشد.
او خود درباره ی اثرش چنین میگوید:
« رمان «شباویز» درباره تاریخ معاصر ایران است که جلد اول آن به وقایع تاریخی از اواخر دوران قاجار تا سال تا استقرار مشروطیت میپردازد. جلد دوم این کتاب نیز به رخدادهایی از استقرار مشروطیت تا سال ???? یعنی آغاز سلطنت پهلوی اول اختصاص دارد. در این رمان به فضای اجتماعی آغاز دوران مشروطه تا اواخر حکومت احمد شاه و به تخت نشستن رضاخان اشاره میشود. دو شخصیت اصلی «شباویز» خواهر و برادری هستند که در کشمکشهای روزانه با اتفاقهای گوناگونی مواجه میشوند. رمان سوم هم که اکنون در حال نوشتن آن هستم با عنوان «شانزده سال» است.این مجموعه مربوط به تاریخ ???? به بعد است و طوری طراحی شده که در برخی موارد شخصیتها و رویدادها واقعی هستند.»
شخصیت اصلی شیرین نگار است. داستان با دلنگرانیهای او آغاز میگردد. دلهرههایی به سادگی و در عین حال پیچیدگی شخصیت یک مادر.
شخصیت اصلی شیرین نگار است. داستان با دلنگرانیهای او آغاز میگردد. دلهرههایی به سادگی و در عین حال پیچیدگی شخصیت یک مادر.
مادری که قلبش را به پنج قسمت تقسیم کرده و خود هیچ جایگاهی در آن ندارد. قسمت اول متعلق به رضوان دخت است که با هزار امید و آرزو به خانه شوهر رفته و حالا شکست خورده و جدا از فرزند پسرش دوباره به خانه پدری بازگشته است. قسمت دیگر نرگس خاتون آخرین فرزندش است که بر خلاف میل و سلیقه خانواده در حال ازدواج با مردی است که امیدوار است او را مانند خواهرش سیاه بخت نکند. قسم دیگر قلبش به رضاداد تعلق دارد که هر روز با مخالفتهای خود علیه طاغوت زمان ممکن است سرش را به باد دهد و از طرفی دیگر همسرش ژانت نیز او را ترک گفته است. تکه چهارم دکتر شمس الدین است که او نیز در اواخر کتاب با انتخاب نابهجا در پیدا کردن همسر قلب مادر را نگران خود میسازد. تنها پسر آخر است که در خانه پدر مانده و شغل او را ادامه میدهد و خیال مادر تا حدی از بابت او آسوده است.
حسن برتر این کتاب آن است که نویسنده به طور مستقیم به وقایع و اوضاع نابسامان اواخر زمان قاجار نمیپردازد، بلکه با بهرهگیری از یک خانواده مومن و مخالف به این برهه تاریخی مینگرد. این عمل دغدغهها و کشمکشهای خواننده را بیشتر و همزمان مضاعف میکند.
شخصیتهای رضاداد و نرگس خاتون، که هر کدام فصلی به خود اختصاص دادهاند، دارای دو وجهه زندگیاند: یکی سیاسی و با همه دغدغههایش و دوم زندگی شخصی. رضاداد زندگی سیاسی را به شخصی ترجیح میدهد، تمام سختیهایش را به جان خریده و از همسرش جدا شود چون نمیتواند او را در زندگی مشترک یاری کند. وی تا به حال دخترش سارا را ندیده است ولی برای او مسائل مملکتی و ادامه مبارزه به هر طریقی علیه ظالم، بسی مهمتر است.
رضاداد همسرش ژانت و دخترش سارا را دوست دارد اما آنها را در شرایط ایده آل میخواهد و نمیتواند آنها را فدای راه خویش کند. بار آخری که او به خانه بازمی گردد به نرگس خاتون میگوید که بعد از سامان یافتن اوضاع مملکت برای دیدن دخترش به خارج از کشور میرود اما هیچگاه مجال نمییابد. اما نرگس خاتون بین سیاست و زندگی شخصیاش، با تمام تلاشهای سیاسی که میکند راه دوم را انتخاب میکند چون او یک مادر است و دوری از فرزندان را نمیتواند تاب آورد. پس برای بار سوم هم مطیع جهانگیر میشود. شخصیت بعدی که بسیار ضد و نقیص است جهانگیر است. در ابتدای ماجرا او خود را به عنوان یک انسان تحصیل کرده فرنگ که موسیقی خوانده، در دل نرگس خاتون جا میکند، اما به زودی این شخصیت نجیب و فرهنگی تبدیل به غولی بیشاخ و دم میگردد که تمام وقت به در پی به دست آوردن مقام به هر طریقی است و بعد از برکناری صمصام و از دست رفتن مقامش نرگس خاتون را که اکنون باردار است رها کرده به فرنگ میرود. بعد از سه سال که خبری از او نبوده دوباره باز میگردد و سراغ نرگس خاتون را میگیرد و با واسطه میخواهد از طریق فروش جهیزیه نرگس به هدف خویش دست یابد. بعد از تحمل سختی و مشقتی که نرگس خاتون و فرزندش تحمل میکنند تا جهانگیر در جایگاه خویش قرار گیرد، نرگس متوجه شهرآشوب و خطر وی میشود. نرگس که همچنان مخالف این رژیم غاصب است با وجود مخالفت جهانگیر برای شرکت در مراسم عشقی که توسط همین رژیم ترور شده، میرود و در مراسم شرکت میکند. جهانگیر این بار او را تنبیهی سخت میکند و بچهها را از او میگیرد. این عمل او باعث میشود نرگس خاتون برای همیشه دست از سیاست کشیده و رام او گردد.
در این داستان بلند شخصیتها به خوبی پرداخته شده است. نویسنده به جای زوم کردن روی یک شخصیت واحد، چندین شخصیت و زندگی را مورد بررسی قرار میدهد.
شخصیت بعدی که بسیار ضد و نقیص است جهانگیر است. در ابتدای ماجرا او خود را به عنوان یک انسان تحصیل کرده فرنگ که موسیقی خوانده، در دل نرگس خاتون جا میکند، اما به زودی این شخصیت نجیب و فرهنگی تبدیل به غولی بیشاخ و دم میگردد.
مادام و موسیو نیز به عنوان مردم عامهای از سرزمین دیگر جدای از سیاست گزاران آنها به مصداق طرفدار حق آورده شدهاند. همچنین مدرس به عنوان انسانی نترس و حقطلب که از دل همین مردم عامه برخاسته، در این داستان خوب نشان داده شده است. وی شخصیتی اسطورهای و دور از ذهن آدمی نیست، بل اشتباهاتی هم میکند مثلا قلیان میکشد اما در برابر ظلم سر تسلیم فرو نمیآورد. موارد دیگری که به آن اشاره شده غرب زدگی و به راحتی گذشتن از فرهنگ و هنر سرزمین خویش است.
مسئله مهم دیگری که در فصل اول این رمان آورده شده، استفاده از نمایش و درام در شب عروسی به ظاهر برای سرگرم سازی و خنده جمع و در واقع برای رسوایی ظالمان و ناعادلان برگزار میشود.
در این راستا یک ضعف بزرگ در داستان وجود دارد و آن استفاده از واژه رقاصان و مطربان برای بازیگران نمایش است. این لفظ برای بازیگران و هنرمندان نمایش در هر دورهای که باشند برازنده نیست. آیا همیشه رقاصان و مطربان بازیگری میکنند یا اینکه بازیگران نمایشهای ایرانی از جمله تخته حوضی یا نقالی و تعزیه خود یک هنرمندند؟ به نظر میرسد این وظیفه نویسندگان و هنرمندان باشد که این طرز فکر ناثواب را از اذهان عمومی برای همیشه پاک کنند.
منبع:خبرگزاری مهر، سازمان تبلیغات اسلامی، سوره مهر
خراسان جای دونان شد
تلقی قدما از وطن
بخش اول ، بخش دوم
سوگواری او از این است که خراسان جای دونان شده است و دیگر آزادگان با دونان نمیتوانند زندگی کنند و این فرمانروایی ترکان غزی را «خشم ایزد بر خراسان» میخواند که «اوباش بی خان و مان» در آنجا «خان و خاتون» شدهاند و این را «شبیخون خدایی» میخواند.
بخش سوم:
مسعود سعد سلمان، که یکی از چیرهدستترین شاعران فارسیزبان در تصویر احوال درونی و عواطف شخصی به شمار میرود، در شعری که به یاد زادبوم خویش، شهر لاهور، سروده، از خاطرههای شاد خویش در آن شهر یاد میکند و از اینکه زادگاه خویش را در «بند» میبیند و احساس میکند که این شهر آزادی خود را از دست داده، آن را «بیجان» میشمارد و از اینکه دشمنان بر آن دست یافتهاند و او در حصار سلاحهای آهنی است سوکنامهای دردناک سر میکند که در ادب پارسی بیمانند است:
| ای «لاوهور»! ویحک بی من چه گونهای؟ |
| بی آفتاب روشن، روشن چه گونهای؟ |
| ای آنکه باغ طبع من آراسته ترا |
| بی لاله و بنفشه و سوسن چه گونهای؟ |
| ناگه عزیز فرزند از تو جدا شدهست |
| با درد او به نوحه و شیون چه گونهای؟ |
| نفرستیم پیام و نگویی به حسن عهد |
| کاندر حصار بسته چو بیژن چه گونهای؟ |
| در هیچ حمله هرگز نفگندهای سپر |
| با حمله زمانه توسن چه گونهای؟ |
| ای بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب |
| در سمج تنگ بی در و روزن چه گونهای؟ |
میبینیم که مسعود در این شعر از اسارت زادبوم خویش در کف دشمن سخن میگوید؛ با این همه، دردمندی مسعود بیشتر از بابت خویشتن خویش است و اینکه از دوستان ناصح مشفق جدا شده و گرفتار دشمنان است و از مردم زادگاه خویش که چه بر ایشان میگذرد و چگونهاند هیچ یادی نمیکند. اصولاً عواطف مسعود همیشه بر محور «من» شخصی و فردی او میگردد و مانند ناصرخسرو «من» او یک «من» اجتماعی نیست، بلکه «من»ی است فردی و همچون شاعران صوفیمشرب ما از قبیل مولوی و حافظ و سنائی، «من» انسانی ندارد. با این همه تصویری که از عواطف خویش بر محور همین «من» شخصی عرضه میکند، بسیار دلکش و پر تأثیر است.
در برابر او، اینک از ناصرخسرو که به یاد زادبوم خویش سخن میگوید باید یاد کرد با یک «من اجتماعی». آواره تنگنای یمگان در چند جای از دیوان خویش به یاد وطن در معنی محدود آن -خراسان، یا محدودتر بلخ- افتاده و از آن سخن گفته است. با اینکه زمینه آن با شعر مسعود مشابه است، طرز نگرش او به این وطن با طرز نگرش مسعود کاملاً متفاوت است. برای او جنبه اجتماعی قضیه مطرح است. او مانند مسعود غم آن ندارد که لذتهای از دسترفته زادگاه خویش را به یاد آورد و سرود غمگنانه سر کند. او همواره در این اندیشه است که خراسان دور از من در دست بیگانه است، مردمش اسیرند و گرفتار عذاب اجتماعی در نتیجه فرمانروایی ترکان سلجوقی و غزنوی؛ و حتی بلخ، شهر زادگاهش نیز از این نظر برای او مطرح است که سرنوشتی از لحاظ اجتماعی غمانگیز دارد. میگوید:
| که پرسد زین غریب خوار محزون |
|
خراسان را که: بی من حال تو چون؟ |
| همیدونی که من دیدم به نوروز؟ |
| خبر بفرست اگر هستی همیدون |
| درختانت همی پوشند بیرم؟ |
| همی بندند دستار طبرخون؟ |
| گر ایدونی و ایدون است حالت |
| شبت خوش باد و روزت نیک و میمون |
| مرا باری دگرگون است احوال |
| اگر تو نیستی بی من دگرگون |
| مرا دونان ز خان و مان براندند |
| گروهی از نماز خویش «ساهون» |
| خراسان جای دونان شد نگنجد |
| بهیکخانهدرون آزاده با دون |
| نداند حال و کار من جز آنکس |
| که دونانش کنند از خانه بیرون |
| همانا خشم ایزد بر خراسان |
| برین دونان بباریدهست گردون |
و میبینید که سوگواری او از این است که خراسان جای دونان شده است و دیگر آزادگان با دونان نمیتوانند زندگی کنند و این فرمانروایی ترکان غزی را «خشم ایزد بر خراسان» میخواند که «اوباش بی خان و مان» در آنجا «خان و خاتون» شدهاند و این را «شبیخون خدایی» میخواند و جای دیگر میگوید:
| خاک خراسان که بود جای ادب |
| معدن دیوان ناکس اکنون شد |
| حکمت را خانه بود بلخ و کنون |
| خانهش ویران ز بخت وارون شد |
| ملک سلیمان اگر خراسان بود |
| چونک کنون ملک دیو ملعون شد |
| چاکر قبچاق شد شریف و ز دل |
| حره او پیشکار خاتون شد |
| سر به فلک برکشید بیخردی |
| مردمی و سروری در آهون شد |
| باد فرومایگی وزید و از او |
| صورت نیکی نژند و محزون شد |
تمام خشم و خروش او از این است که «وطن» او را سپاه دشمن گرفته و در باغ این وطن به جای صنوبر خار نشاندهاند. ناصرخسرو که خود را دهقان این جزیره و باغبان این باغ میداند در برابر این ماجرا احساس نفرت میکند و از اینکه اهریمن (ترکان غزنوی و سلجوقی) بر وطنش حاکم است مینالد که:
| کودن و خوار و خسیس است جهانِ خس |
|
زان نسازد همه جز با خس و با کودن |
| خاصه امروز، نبینی که همی ایدون |
| بر سر خلق خدایی کند اهریمن |
| به خراسان در، تا فرش بگستردهست |
| گرد کردهست از او عهد و وفا دامن |
با این همه، روحِ امیدوار است که بدینگونه در برابر این توفان عذاب و شبیخون بیداد ایستاده و میگوید:
دل به خیره چه کنی تنگ چو آگاهی / که جهان سایه ابر است و شب آبستن
و همه فریادش از بیعدالتی حاکم بر جامعه است و خیل ابلیس که وطنش را احاطه کرده و از اینکه سامانیان (فرمانروایان ایرانینژاد و محبوب این وطن که خراسان است) رفتهاند و ترکان جای ایشان را گرفتهاند بر خویش میپیچد و خطاب به این وطن میگوید:
| تو ای نحسخاک خراسان |
| پر از مار و کژدم یکی پارگینی |
| برآشفتهاند از تو ترکان چه گویم |
| میان سگان در یکی از زمینی |
| میاامیرانت اهل فسادند و غارت |
| فقیهانت اهل می و ساتگینی |
بیشتر یک بینش اجتماعی واقعگرای و منطقی است که او نسبت به وطن دارد و آن لحظههای عاطفی رومانتیک که در شعر مسعود و امثال او میتوان دید در شعرش نیست. گاهی هم که باد را، که از خراسان میوزد، مخاطب قرار میدهد و از پیری و دوری از وطن سخن میگوید گفتارش از لونی دیگر است:
| بگذر ای باد دلافروز خراسانی |
| بر یکی مانده به یمگان دره زندانی |
| اندرین تنگی بیراحت بنشسته |
| خالی از نعمت و از ضیعت دهقانی |
| برده این چرخ جفاپیشه بیدادی |
| از دلش راحت و از تنش تنآسانی |
| بیگناهی شده همواره بر او دشمن |
| ترک و تازی و عراقی و خراسانی |
| فریهخوانان و جز این هیچ بهانه نه |
| که تو بد مذهبی و دشمن «یارانی» |
| چه سخن گویم من با سپه دیوان |
| نه مرا داده خداوند سلیمانی |
با این همه نومید نیست و از «دشتی» از اینگونه خصمان در دل هراس ندارد. و آنجا که میگوید:
| سلام کن ز من ای باد مر خراسان را |
| مر اهل فضل و خرد را نه عام و نادان را |
باز سخنش درس عبرت و پند است و یادکردِ اینکه خراسان چگونه در دست حکومتهای مختلف مانند آسیا گشته و فرمانروایانی از نوع محمود و… را به خود دیده است. تنها موردی که در شعر او از نوعی نرمش عاطفی و روحیه رومانتیک، در یادکرد وطن، دیده میشود این شعر زیباست که:
| ای باد عصر اگر گذری بر دیار بلخ |
| بگذر به خانه من و آنجای جوی حال |
| بنگر که چون شدهست پس از من دیار من |
| با او چه کرد دهر جفاجوی بدفعال |
| از من بگوی چون برسانی سلام من |
| زی قوم من که نیست مرا خوب کار و حال |
و در آن از پیری و ناتوانی خویش یاد میکند؛ با این همه به گفته خودش از شعرهای زهد است نه از شعرهای رایج اینگونه احوال. اگر این پرسش مطرح شود که چرا «وطن» را در معنی خراسان محدود میکند باید گفت که او حجت جزیره خراسان است و نسبت به این ناحیه خاص، مسئولیت سیاسی و حزبی دارد.
ادامه دارد ....
منبع: مجله فرهنگی ادبی بخارا- دکتر محمدرضا شفیعیکدکنی
واژگانی با لباس رسمی
سخنان اکبر اکسیر پیرامون شعر و نقش طنز در آثارش
زبان معیار شعر یا به تعبیری یخ زدهای است که کمتر کسی پا در آن وادی میگذارد و در واقع باید بگویم این روزها دیگر کمتر کسی پیدا میشود که با واژگان فاخر رابطه برقرار کند.
همیشه شعر حرفی تازه دارد، شعرهایی که بن مایه اصلی اکثر آنها طنز اجتماعی است. شعر طنز ایران سابقهای بس طولانی دارد اما در ساختار شعر نوین ایران هنوز نتوانسته جایگاهی مانند شعر طنز کلاسیک پیدا کند اگرچه در گذشته شاعرانی مانند عمران صلاحی فعالیتهای مستمری در این حوزه داشتهاند اما هیچ کدام آنها به اندازه اکسیر در ساختمند شدن ادبی آنها در شعر نو تلاش نکردند، صلاحی که سردمدار طنز در شعر نو بود در ادامه سعی کرد طنزش را به ساختار ژورنالیسم نزدیک کند اما اکسیر تا به امروز بر حضور در شعر پافشاری میکند و سعی میکند آنجایی که ژورنالیسم از بیان وقایع روزمره اجتماعی دوری میکند حضوری مستمر داشته باشد. البته شعر اکسیر را در این راستا باید شعری بازیافتی تلقی کرد. شعری که به جای شعارزدگی از شعارهای مصرف شده به عنوان مواد اولیه کارهای خود سود میجوید. در گذشته این تکنیک به صورت پراکنده و غیرمتمرکز در ادبیات کلاسیک و شعر شاعران معاصر بخصوص دهه هفتاد کارکردهایی داشت اما اکسیر در بازیافت عناصر و استفاده مجدد از آنها اصرار و تعهد دارد.
درباره چهارمین آلبوم شعر فرانو
چهارمین آلبوم شعر فرانو با عنوان ملخهای حاصلخیز در واقع تداوم تدریجی شعرهای کوتاه طنز آمیز کتابهای بفرمایید بنشینید صندلی عزیز، زنبورهای عسل دیابت گرفتند، پسته لال سکوت دندان شکن است، نوشته شدهاند که میخواهند با طنزی ساده اما وحشی با شروع و پایان بندی دور از انتظار به دغدغههای انسان معاصر خصوصا از نوع شهرنشینی در رابطه با محیط زیستش بپردازد.
امروز کسی نمیتواند نقش ساده گویی و ساده نویسی را در بیان شعر و ادبیات نادیده بگیرد، در ثانی زبانی را که شعر معیار دنبال میکند دیگر جوابگوی نیازهای مخاطبان شعر معاصر نیست، زبان معیار شعر یا به تعبیری یخ زدهای است که کمتر کسی پا در آن وادی میگذارد و در واقع باید بگویم این روزها دیگر کمتر کسی پیدا میشود که با واژگان فاخر رابطه برقرار کند.
منظورم واژگانی است که لباس رسمی میپوشند حال بخواهد مربوط به هر دوره و عصری باشد، منظورم واژگانی است که صمیمیت خود را به لحاظ روزمرگی با مخاطب از دست داده باشد.
از طنز چه میخواهم؟
چیزی را که دیگران، در واقع ژانرهای دیگر نمیتوانند دنبال کنند بگذارید سادهتر بگویم شعر فرانو میخواهد با یک نوع ساختار شکنی و عادت زدایی خاص روح زمانه را نشان مخاطب خود بدهد به همین منظور از عناصری استفاده میکند که به هیچ وجه الگوهای دیروزی را بر نمیتابد. نکته مهم دیگری که باید به آن اشاره کنم این است که شعرهای من حتی ادامه شعر دهه ?? هم نیستند بلکه برآمده از گرد و خاکهای جریانهای ادبی شعر دهه هفتاد هستند.
شعر امروز و شعر این مجموعههای چهارگانه بنابه تعریف سنتی شعر به هیچ وجه از زبان شاعرانه بهره نمیبرند بلکه آن چیزی که در این شعرگونه اهمیت پیدا میکند واژهها و اتفاقاتی هستند که در روزنامهها و اخبار رسانههای تصویری و دیگر جراید به زبانی سادهتر بیان میشود اما در طنزها و شعرهای من ممکن است شما با نکاتی روبهرو شوید که از دید رسانههای مذکور پنهان مانده باشد.
در گذشته خیلی از شاعران خصوصا نو پردازان نسل دوم، سوم و چهارم سعی میکردند با پیچیده کردن زبان، مخاطبان را گیج و به تعبیر من گمراه کنند و در نهایت با توهین و شعارهای خاص آنها را به نفهمیدن متهم کنند و در نهایت فاصله خود را با مخاطبان بیشتر کنند. شعر امروز برعکس تفکر و شعر روشنفکر مآبان دیروزی از برج عاج شعر و تظاهر به شعر فاخر فاصله گرفته است و دیگر از آن پزهای روشنفکری خبری نیست در واقع این اداها امروز نه خریدار دارد نه دیده میشود.
شعر امروز و شعر این مجموعههای چهارگانه بنابه تعریف سنتی شعر به هیچ وجه از زبان شاعرانه بهره نمیبرند بلکه آن چیزی که در این شعرگونه اهمیت پیدا میکند واژهها و اتفاقاتی هستند که در روزنامهها و اخبار رسانههای تصویری و دیگر جراید به زبانی سادهتر بیان میشود اما در طنزها و شعرهای من ممکن است شما با نکاتی روبهرو شوید که از دید رسانههای مذکور پنهان مانده باشد.
زبان و عناصری به غیر از شعر و شاعرانگی!
این از مهمترین ویژگیهای شعر فرانو است زیرا در این فضا شاهد آن هستیم که بسیاری از کارها از فضا و زبان شاعرانه فراتر میرود و فرا شعر میشود به طوری که رسم معقول و رایج شعرنویسی را در آنها نمیبینیم و به جای آن نوعی دیالوگنویسی جایگزین شیوههای پیشین میشود و گاهی هم سعی میشود به جای خیالپردازی به توصیف مسائل اجتماعی و اخبار روز دنیا بپردازد.
صراحت لهجه و کنارگذاشتن رودربایستی در شعر امروز منحصر به من نیست بلکه این رفتار در شعر امروز به خوبی دیده میشود. امروز شاعر از آن زبان ریاکارانه فاصله گرفته و مستقیما آنچه را میبیند توصیف و بیان میکند و به تعبیری دیگر میتوانم بگویم انسان امروزی انسانی رکتر و بیابهامتر است در نتیجه شعر امروز نیز از این مسئله تبعیت میکند.
من معتقدم بسیاری از جملهها، اصطلاحات، تعابیر واژهها، بخصوص شعارها که کارکرد تاریخی و روزمره دارند و پس از مدتی در گوشهای از فضای مجازی ذهن رها میشوند میتوانند دوباره مورد توجه قرار بگیرند و به صورتی جذاب و خواندنی وارد چرخه تولید زبان شوند که به لحاظ پاکسازی محیط زبانی نیز تاثیر گذار خواهد بود.
پدري در آستانه مرگ
نقد «بابا باتريدار ميشود»
من نميتوانستم متني جدي را که مربوط به اين اتفاق بود، بنويسم؛ بنابراين تکداستان «بابا باتريدار ميشود» را پيدا کردم، کمي تغييرش دادم و در وبلاگم گذاشتم و پس از گذشت چند روز متوجه شدم داستان مورد توجه قرار گرفته است و بعد از آن اقدام به چاپ کتاب کردم که در مراسم سالگرد فوت پدرم کتاب به چاپ رسيد.
بابا باتري دار مي شود /رضا ساکي/انتشارات گل آقا
«بابا باتري دار مي شود» عنوان مجموعه داستاني است که به قلم «رضا ساکي» به رشته تحرير در آمده است . اين مجموعه شامل يازده داستان کوتاه پيوسته و دنباله دار است که با تصوير سازي زيباي «سلمان طاهري» در چهل و هشت صفحه و قطعي کوچک توسط انتشارات «گل آقا» به تازگي منتشر شده است .
رضا ساکي متولد سال 1359 در خرم آباد است . تحصيلاتش را در رشته ادبيات فارسي و در مقطع کارشناسي به پايان برده است . با نشريات مختلفي همچون گل آقا ، همشهري و جام جم همکاري داشته است . همچنين در شبکه هاي راديويي به عنوان نويسنده ، سردبير و تهيه کننده ؛ برنامه هاي مختلفي را اجرا کرده است .
بابا معرفي مي شود ، بابا آماده مي شود ، بابا انحصار ورثه مي شود ، بابا شکارچي مي شود ،بابا يول برينر مي شود ، بابا باتري دار مي شود ، بابا مورمور مي شود ، بابا گسل دار مي شود ، بابا پنجاه پنجاه مي شود ، بابا وبگرد مي شود ، بابا محرمانه مي شود . عناوين داستانهاي کوتاه اين مجموعه است که به زندگي پدري مي پردازد که فراز و فرود يک زندگي کارمندي ساده را تجربه کرده است و حالا بعد از بازنشستگي با انواع و اقسام بيماريها دست و پنجه نرم مي کند و در آستانه مرگ است .
مجموعهي داستان طنز «بابا باتريدار ميشود» رضا ساکي دوشنبه هفتهي پيش در چهل و چهارمين نشست از سلسله نشستهاي دگرخند حوزه هنري توسط جلال سميعي نقد شد.
رضا ساکي در اين نشست درباره چگونگي نگارش اين کتاب، اظهار کرد: زماني که پدرم فوت کرد، ميخواستم مطلبي در وبلاگم بنويسم تا از دوستانم که در زمان مريضي پدر در کنارم بودند، تشکر کنم و همچنين خبر فوت ايشان را بدهم.
من نميتوانستم متني جدي را که مربوط به اين اتفاق بود، بنويسم؛ بنابراين تکداستان «بابا باتريدار ميشود» را پيدا کردم، کمي تغييرش دادم و در وبلاگم گذاشتم و پس از گذشت چند روز متوجه شدم داستان مورد توجه قرار گرفته است و بعد از آن اقدام به چاپ کتاب کردم که در مراسم سالگرد فوت پدرم کتاب به چاپ رسيد.
واقعيت اين است که به قدري درگير داستان تلخ و غمانگيز بيماري پدرم بودم که حتي فرصت نکردم بخواهم فرم خاصي به داستانها بدهم و تنها دغدغهام اين بود که اگر کسي که بيماري مشابه پدرم را دارد، کتاب را بخواند، روي او تأثير بدي نگذارم.
با چهار نفر که اين بيماري را داشتند و کتاب را خوانده بودند، صحبت کردم و متوجه شدم رابطه خوبي با کتاب برقرار کردهاند و بازخوردها نسبت به کتاب خوب بوده است.
من ظرفيت نوشتن بيشتر از اين داستان را نداشتم و شايد اگر بيشتر مينوشتم، ميتوانستم به شخصيتهاي ديگر هم بپردازم و حتي خودم يک بار بيشتر «بابا باتريدار ميشود» را نخواندهام؛ چرا که داستانها يادآور اتفاقات تلخي بود
ويراستار خوب خيلي جاها ميتواند به نويسنده کمک بدهد و توصيه ميکنم کساني که ميخواهند داستان خود را چاپ کنند، حتما با ويراستار خوب درباره آن صحبت کنند.
زماني که نوشتن داستان به اتمام رسيد، نميدانستم با پايان آن چه کار کنم و درک و برداشت صحيح ويراستار بود که به من کمک کرد کتاب را اينگونه به پايان برسانم.
در برخي از داستانهاي طنز به خودمان اجازه ميدهيم که با هر ساختاري بنويسيم، پس از آنکه داستان را چاپ ميکنيم و منتقدين به زبان آن اعتراض ميکنند، گفته ميشود که داستان طنز است و ايرادي ندارد که چگونه نوشته شود؛ در صورتي که داستان طنز نيز بايد از قواعد اصول داستاني پيروي کند.
جز کارکتر بابا در اين کتاب کارکتري وجود ندارد و همه کارکترها در خدمت کارکتر بابا هستند؛ چرا که در اينگونه بيماريها کسي که بيمار ميشود، بايد مريضي خود را بپذيرد و پدرم آنقدر خوشذوق بود که حتي به آدمهاي اطراف خود نيز روحيه ميداد.
من ظرفيت نوشتن بيشتر از اين داستان را نداشتم و شايد اگر بيشتر مينوشتم، ميتوانستم به شخصيتهاي ديگر هم بپردازم و حتي خودم يک بار بيشتر «بابا باتريدار ميشود» را نخواندهام؛ چرا که داستانها يادآور اتفاقات تلخي بود.
در ادامه، جلال سميعي با ابراز خوشحالي از اينکه فاصله نگارش کتاب تا چاپ آن کوتاه بوده است، عنوان کرد
: در وضعيتي که آثار مختلف بايگاني ميشوند و مدتها به چاپ نميرسند، چاپ اين کتاب با فاصله کم پس از نگارش، کار خوبي است.خوشحالام آقاي ساکي در دوره بيماري پدرش، نويسندگي را فراموش نکرد و حتي از اتفاقات بدي که برايش رخ داد، طنز هم نوشت.
کتاب «بابا باتريدار ميشود» زمينههاي برونمتني و درونمتني زيادي دارد، زبان کتاب به لطف وجود ويراستار خوب آن، رضا شکراللهي، بوده و خيلي بهروز و صميمي نوشته شده است.
خيلي وقتها اتفاق ميافتد که نويسنده به قدري در قصهنويسي گرفتار فرم و ساختار ميشود که قصه گفتن را فراموش ميکند؛ اما در کتاب «بابا باتريدار ميشود» راوي تنها خواسته است قصه بگويد و يکي از دلايلي که ميتوان کتاب را در يک ساعت خواند و خسته نشد، اين است که در حال خواندن کتاب دچار دستانداز نميشويم.
مسأله ديگر که باعث راحت و ساده بودن متن کتاب است، وبلاگنويس بودن رضا ساکي است و تأثير آنلاين نوشتن روي نوشتههاي او مشخص است.
به اين دليل که به اقليم آقاي ساکي نزديک بودم، ميدانم فرهنگي که در آن زندگي ميکرده، چگونه بوده است. در داستانهاي کتاب «بابا باتريدار ميشود» مخاطب پدر بيمار و شوخطبعي را ميبيند که دائم شوخي ميکند و با کنايه با ديگران حرف ميزند و اين برگرفته از فرهنگ لري است.
قصهنويس بودن رضا ساکي در ادبيات طنز کشورمان مهم است، خيلي وقت است از قصه نوشتن در طنز فاصله گرفتهايم و تعداد کمي از طنزنويسان کار منظم طنز ميکنند و همچنين تعداد کمي از آنها آثار خود را به چاپ ميرسانند و تعداد کمي نيز از اين افراد قصه طنز ميگويند. شرايط سياسي و اجتماعي کشورمان و تغييرات سياسي و اجتماعي که در 15 سال اخير داشته است، نويسندگان را به سمت طنزهاي ژورناليستي برده است.
يکي از ويژگيهاي کتاب، وجود قصه در آن است و قصهنويسي طنز سنتي است که رو به فراموشي ميرود.
به تازگي در سريالي که از تلويزيون پخش ميشود، ديدم که يکي از شخصيتها به خانمي که ام اس گرفته بود، گفت، به خاطر کارهاي بدي که کردي، اين بيماري را گرفتهاي و با خودم فکر کردم کساني که اين بيماري را دارند، حتما از ديدن اين صحنه ناراحت ميشوند.
شرط لازم براي طنز خوب، پاکيزه نوشتن و رعايت عمومي طنز است.
خيلي مواقع پيش آمده که خيلي از طنزها ظرف خوشطبعيشان تنها در زمان خودشان جا داشته است. اگر طنزهاي خارجي را هم بخوانيد، با طنزهايي ارتباط برقرار ميکنيد که بيشتر براي خودمان مصداق داشته باشد و کتاب «بابا باتريدار ميشود» به لحاظ ماهيت و زمينه آفرينش، اثر کميابي است.
فکاهي، هجو، هزل و ... هم بخشهايي از شوخطبعي هستند؛ اما متأسفانه در کشورمان هر نوع شوخطبعي را طنز ميدانند ؛ در صورتي که اين نوع نگاه اشتباه است.
کتاب «بابا باتريدار ميشود» در عرصه طنز قرار ميگيرد؛ چرا که اصل ماجراي کتاب خيلي تلخ است و رضا ساکي ماجراي تلخي را روايت ميکند و از اين بابت داستانهايش طنز است که تلخيهاي اتفاقافتاده را در داستان شيرين ميکند.
تناقضها در داستان زياد ديده ميشود و تناقض در خندهآفريني بسيار مهم است و تکرار نيز يکي ديگر از عناصر طنزآفريني و شوخي است که در داستان رضا ساکي زياد استفاده شده است. همچنين قصه کتاب به مقدار قابل توجهي از انعکاس شرايط اجتماعي سخن ميگويد.
اين انتخاب باعث شده که کتاب به لحاظ ساختار روايت در بخشهايي بلاتکليف باشد.
ما در حوزههايي از زندگي آدمها که مربوط به فيزيک آنها ميشود و در اختيار خودشان نيست، حق نداريم شوخي کنيم. اين مسأله مهمي است که در خيلي از آثار طنز و حتي روابط اجتماعيمان رعايت نميشود.
کارکترهاي ديگر در کتاب «بابا باتريدار ميشود» پرداخت نشدهاند و تمام تمرکز نويسنده بر روي شخصيت باباست و اين موضوع يکي از ضعفهاي کتاب محسوب ميشود.
اينکه تجربه واقعي را بتوان به روايت طنزآميزي تبديل کرد، مهم است و نوشتن چنين کتابهايي خيلي سخت است.
منابع: خبرگزاري دانشجويان ايران، لوح
از دم حبالوطن بگذر مهایست
تلقی قدما از وطن
بخش اول
بخش دوم:
صوفیه، که بیشتر متأثر از تعالیم اسلام بودند، «وطن» به معنی قومی آن را نمیپذیرفتند و حتی روایت معروف «حبالوطن منالایمان» را که از حدّ تواتر هم گذشته بود تفسیر و توجیهی خاص میکردند که در حوزه تفکرات آنها بسیار عالی است؛ آنها انسان را از جهانی دیگر میدانستند که چند روزی قفسی ساختهاند از بدنش و باید این قفس تن را بشکند و در هوای «وطن مألوف» بال و پر بگشاید؛ به همین مناسبت میکوشیدند که منظور از حدیث حبالوطن را، شوق بازگشت به عالم روح و عالم ملکوت بدانند و در این زمینه چه سخنان نغز و شیوایی که از زبان ایشان میتوان شنید.
مولانا، در تفسیر حبالوطن منالایمان، میگوید: درست است که این حدیث است و گفتار پیامبر؛ ولی منظور از وطن عالمی است که با این وطن محسوس و خاکی ارتباط ندارد:
| از دم حبالوطن بگذر مهایست |
| که وطن آنسوست جان اینسوی نیست |
| گر وطن خواهی گذر زآن سوی شط |
| این حدیث راست را کم خوان غلط |
| همچنین حبالوطن باشد درست |
| تو وطن بشناس ای خواجه نخست |
و در غزلیات شمس گفته است:
| هر نفس آواز عشق میرسد از چپّ و راست |
| ما به فلک میرویم عزم تماشا کراست؟ |
| ما به فلک بودهایم یار ملک بودهایم |
| باز همانجا رویم جمله که آن شهر ماست |
| خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم |
| زین دو چرا نگذریم، منزل ما کبریاست |
| خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان |
| کی کند اینجا مقام مرغ کزان بحر خاست |
در مسیحیت نیز این تفکر وجود دارد که وطن ما عالم جان است و سنت اوگوستین گفته است: «آسمان وطن مشترک تمام مسیحیان بوده است.»
قبل از مولانا تفسیر حبالوطن را به معنی رجوع به وطن اصلی و اتصال به عالم علوی، شهابالدین سهروردی در کلمات ذوقیه یا رساله الابراج خود بدینگونه آورده است که: «بدانید ای برادران تجرید! که خدایتان به روشنایی توحید تأیید کناد! فایده تجرید، سرعت بازگشت به وطن اصلی و اتصال به عالم علوی است و معنای سخن حضرت رسول علیهالصلوهًْ و السلام که گفت: «حبالوطن منالایمان» اشارت به این معنی است و نیز معنی سخن خدای تعالی در کلام مجید: «ای نفس آرامگرفته! به سوی پروردگار خویش بازگرد در حالت خشنودی و خرسندی»؛ زیرا رجوع مقتضی آنست که در گذشته در جایی حضور بهمرسیده باشد تا بدانجا باز گردد و به کسی که مصر را ندیده نمیگویند به مصر باز گرد و زنهار تا از وطن، دمشق و بغداد و … فهم نکنی که این دو از دنیایند …» و هم در عصر او عینالقضاهًْ همدانی شهید در چند جای رسالات خویش، از وطن علوی سخن رانده است. ولی هم او، در مقدمه شکوی الغریب چنان از وطن به معنی اقلیمی آن متأثر شده که گزارش دوری از این وطن در نوشته او سنگ را میگریاند. وقتی در زندان بغداد در آستانه آن سرنوشت شوم قرار گرفته بود، رساله بسیار معروف شکوی الغریب عن الاوطان الی علماء البلدان را نوشت و در مقدمه آن به شعرهای فراوانی که در باب زادگاه و محل پرورش و وطن افراد گفته شده تمثل جست و گفت: «چگونه یاران خویش را فراموش کنم و شوق به وطن خویش را بر زبان نیارم حال آنکه پیامبر خدا – صلی الله علیه و آله- فرموده است: «حبالوطن منالایمان» و هیچ پوشیده نیست که حب وطن در فطرت انسان سرشته شده است» و در همین جاست که از همدان و لطف دامن اروند (= الوند) سخن میگوید و عاشقانه شعر میسراید.
تلقی از زادگاه و زادبوم به عنوان وطن از زیباترین جلوههای عواطف انسانی در شعر پارسی است. در اینجاست که عواطف وطندوستی و شیفتگی به سرزمین بیش از هر جای دیگر در شعر فارسی جلوهگر شده است.
نکته قابل یادآوری در باب تصور صوفیه از وطن این است که اینان اگر از یک جهت پیوند معنوی خود را با عالم قدس مایه توجه به آن وطن الاهی میدانستهاند ولی وقتی جنبه خاکی و زمینی بر ایشان غلبه میکرده از وطن در معنی اقلیمی آن فراموش نمیداشتهاند. نمونه این دو نوع بینش را در عینالقضات میبینیم که چنین شیفته الوند و همدان است با آنکه در یک زاویه بینش دیگر، خود را از عالم ملکوت میداند. این خصوصیت را در بعضی از رفتارهای مولانا نیز میتوان یافت، همان کسی که میگفت: «از دم حبالوطن بگذر مهایست» وقتی در آسیای صغیر و سرزمینی که به هر حال از وطن خاکی او به دور بود زندگی میکرد و کسی از خراسان به آنجا میرفت، نمیتوانست احساسات همشهریگری و خراسانیگری خود را نادیده بگیرد. افلاکی گوید: «روایت کردهاند که امیر تاجالدین معتزالخراسانی از خواص مریدان حضرت مولانا بود … و حضرت مولانا از جمیع امرا او را دوستتر داشتی و بدو همشهری خطاب کردی …».
نکته قابل توجه اینکه در میان کسانی که گاه از وطن در مفهوم وسیعتر آن (به معنی ملی و قومی) و یا به معنی اسلامی و گستردهاش سخن گفتهاند و حتی صوفیه و عارفان که وطن خویش را در عالم روح و دنیای ملکوت جستجو میکردهاند، کسانی را میبینیم که از وطن به معنی محدود آن که همان ولایت یا شهر زادگاه است سخن گفتهاند و این خود نشاندهنده نکتهای است که پیش از این یاد کردیم که تجلی عواطف وطنی، با نوع برخورد و نوع درگیری اجتماعی که انسان ممکن است داشته باشد، متفاوت است و چنانکه خواهیم دید، همان گویندهای که از وطن ملکوت و روحانی سخن میگوید گاه تحت تأثیر درگیری دیگری، از وطن در معنی خاکی، آن هم به صورت بسیار محدود آن، که ولایت یا شهر است دفاع میکند. نمونه اینگونه درگیری را در شعر حافظ و حتی جلالالدین مولوی میتوانیم مشاهده کنیم.
تلقی از زادگاه و زادبوم به عنوان وطن از زیباترین جلوههای عواطف انسانی در شعر پارسی است. در اینجاست که عواطف وطندوستی و شیفتگی به سرزمین بیش از هر جای دیگر در شعر فارسی جلوهگر شده است. نکته قابل ملاحظهای که در این باب میتوان یادآوری کرد این است که این شکفتگی عواطف وطنی هم بیش و کم در مواردی به شاعرانی دست داده که از وطن دور ماندهاند و احتمالاً احساس نوعی تضاد - که اساس درک وطن و قومیت است- با دنیای پیرامون خویش کردهاند؛ چرا که بیشترین و بهترین این شعرها، شعرهایی است که شاعران، دور از وطن خویش به یاد آن سرودهاند. از قدیمیترین شعرهایی که در یاد وطن، در معنی زادگاه، در شعر فارسی به جای مانده این قطعه است که ابوسعید ابوالخیر (۳۷۵-۴۴۰ هـ. ق) آن را میخوانده و صاحب اسرارالتوحید آن را جزء شعرهایی که بر زبان شیخ رفته نقل کرده و گوینده آن بخارایی است:
| هر باد که از سوی بخارا به من آید |
| زو بوی گل و مشک و نسیم سمن آید |
| بر هر زن و هر مرد کجا بر وزد آن باد |
| گوید مگر آن باد همی از ختن آید |
اگرچه تصریحی به جنبه وطنی بخارا در شعر نیست. و خیلی پیشتر از این عهد، در نخستین نمونههایی که از شعر پارسی در دست داریم و بر حسب بعضی روایات، کهنهترین شعری است که در دوره اسلامی به زبان دری سروده شده است، شعری است از ابوالینبغی عباس بنطرخان (معاصر برمکیان) در باب سمرقند که نشاندهنده عواطف قومی و ملی شاعر در برابر ویرانی سمرقند است:
| سمرقند کندمند |
| بدینت کی اوفگند |
| از چاچ ته بهی |
| همیشه ته خهی |
و یکی از زیباترین شعرهایی که من از خردسالی به یاد دارم این شعر سیدحسن غزنوی است که در کتابهای درسی آن روزگار چاپ شده بود:
| هر نسیمی که به من بوی خراسان آرد |
| چون دم عیسی در کالبدم جان آرد |
| دل مجروح مرا مرهم راحت سازد |
| جان پر درد مرا مایه درمان آرد |
| گویی از مجمر دل آه اویس قرنی |
| به محمد نفس حضرت رحمان آرد |
| بوی پیراهن یوسف که کند روشن چشم |
| باد گویی که به پیر غم کنعان آرد |
| در نوا آیم چون بلبل مستی که صباش |
| خبر از ساغر میگون به گلستان آرد |
| جان برافشانم صد ره چو یکی پروانه |
| که شبی پیش رخ شمع به پایان آرد |
| رقص درگیرم چون ذره که صبح صادق |
| نزد او مژده خورشید دُرفشان آرد |
بر روی هم کمتر میتوان شاعری را سراغ گرفت که مجموعه کامل آثارش باقی باشد و در آن نشانههایی از تمایل به زادبوم خویش و ستایش آن در دیوانش ملاحظه نشود. البته بعضی از زادبوم خویش به زشتی نیز نام بردهاند؛ مانند خاقانی و جمال عبدالرزاق (که هجو تندی از اصفهان و مردم آن دارد.) و در یک جای که کسی او را بدان کار ملامت کرده اینگونه پاسخ آورده است که:
| چند گویی مرا که مذموم است |
| هر که او ذمّ زادبوم کند |
| آن که از اصفهان بود محروم |
| چون تواند که ذمّ روم کند |
ولی همین شاعر، مجیرالدین بیلقانی را، به مناسبت هجوی که از زادگاه وی کرده بود، بدترین دشنامها داده و حتّی استاد او، خاقانی را نیز هجو کرده و یکی از مناظرات معروف تاریخ ادبیات ایران را بهوجود آورده است.
نکته دیگری که در مطالعه جلوههای این عاطفه در شعر فارسی قابل ملاحظه است اینست که در یاد کرد وطن از چه چیز آن بیشتر یاد کردهاند؛ یعنی به عبارت دیگر، چه چیزی از وطن بیشتر عواطف آنها را برانگیخته است. آیا امور مادی و زیبایی و نعمتهای آن مایه انگیزش احساسات شاعران شده یا امری معنوی از قبیل عشق و دیدار یاران و آزادی؟ البته منظورم آزادی به معنی امروزی مطرح نیست؛ چون آن هم از سوغاتهای فرنگ است.
ادامه دارد ....
منبع: مجله فرهنگی ادبی بخارا- دکتر محمدرضا شفیعیکدکنی
گل سنگ
نقد و بررسي رمان «گل سنگ»
منتقدان بر اين نکته تاکيد کردند که شخصيت اصلي داستان از ابتدا تا انتها دچار تحول و استحاله نميشود و اين نقطه ضعف اثر است.
جلسه نقد و بررسي رمان «گل سنگ» نوشته هاشم حسيني با حضور منتقداني چون فيروز زنوزيجلالي، محسن پرويز، محمدکاظم مزيناني و راضيه تجار با حضور خود نويسنده برگزار شد.
زنوزي جلالي:
اين کتاب داراي صحنههاي تکاندهندهاي است و برخلاف اکثر داستانهاي انقلابي که يک ساواکي به دنبال يک انقلابي است، سوژهاي نخنما شده ندارد.
شخصيت اول داستان بايد دچار استحاله شود، ولي نبي اول و آخر داستان يکي است. البته نظرعلي به عنوان شخصيت دوم داستان فعالتر است و حرکات غير منتظره دارد و دچار تغيير ميشود.
در جاهايي نويسنده در داستان دخالت ميکند تا آنچه ميلش است در پايانبندي رخ دهد و به نياز داستاني که ايجاب ميکند اتفاقي رخ دهد و يا ندهد، بيتوجه است.
توصيفها ايستا و بالزاکوار و فاقد پرشهاي هنرمندانه است. همچنين اثر توصيفهاي زائد دارد که تکرار هم شده است.
راضيه تجار:
با انتظار بالايي که از ادبيات انقلاب داريم، بايد گفت که اين رمان به آن جايگاه لازم نرسيده که طبيعي هم هست؛ چون جزو کارهاي اول اين نويسنده است و همين که رماني در ژانر انقلاب نوشته خوب است. داستان خيلي خوب آغاز ميشود. در چند سطر اول فضاي بازار را خوب ميبينيم؛ به نوعي که بازار در قالب يک شخصيت توصيف ميشود.
او در انتخاب شخصيتها، شغلهايشان و حتي نامگذاري آنها دقت داشته و انتخابهاي خوبي داشته است، ولي از سوي ديگر دوره زماني که داستان در آن روايت ميشود، مربوط به زمستان 56 تا 14 خرداد 57 است که به اعتقاد من زمان مناسبي براي اتفاقات داستان نيست و اگر يک سال قبل انتخاب ميشد، منطق رويدادهاي داستان باورپذيرتر بود.
شخصيت اول داستان که «نبي» نام دارد از ابتدا تا انتهاي داستان بيتغيير و تحول است! قاعده داستاننويسي اين است که شخصيت اول در پايان ماجرا دچار يک تغييري شود، ولي در رمان «گلسنگ» قهرمان داستان هيچ تغييري نميکند گويا از خود ارادهاي نداشته و آرمانگرا نيست. او اصلا جستجوگر نيست و مانند نام کتاب گل سنگ است که ريشه ندارد و خيلي مانا نيست.
رويدادها در برخي جاها دچار خدشه است و چينش رويدادها به گونهاي باورپذير نيست و مثلاً شخصيتي چون درويش سر به زنگاه ميآيد تا داستان را طبق خواسته نويسنده پيش ببرد. نويسنده داستان را کش ميدهد تا به پايانبندي رمانتيک برسد در حاليکه در صحنههاي قبلتر هم ميتواند پايان گيرد.
گرچه روايت داستان داناي کل است، ولي ما اشرافي به جماعت اطراف نداريم و بي دقتي نويسنده در طرحي که درانداخته ديده ميشود و نويسنده با شتاب به بخشهاي پاياني پرداخته است. البته نويسندگي کار مشکلي است و اگر ما اينجا اثر را زير ذرهبين گذاشتهايم، دليلش آن است که ميخواهيم کار را نقد کنيم؛ وگرنه جاي تشکر دارد.
شخصيت اول داستان که «نبي» نام دارد از ابتدا تا انتهاي داستان بيتغيير و تحول است! قاعده داستاننويسي اين است که شخصيت اول در پايان ماجرا دچار يک تغييري شود، ولي در رمان «گلسنگ» قهرمان داستان هيچ تغييري نميکند گويا از خود ارادهاي نداشته و آرمانگرا نيست.
محسن پرويز:
من شکل و شمايل کتاب را نپسنديدم. در يک نگاه کلي داستان داراي توصيفهاي خوب و زيبايي است که به اگر به طور مجرد آنها را ببينيم، نمي شود از کنار آنها ساده گذشت.
گرچه اين رمان هم باز ماجراي يک ساواکي و انقلابي است؛ ولي نکات جديدي را محور قرار داده و به ويژه نقش افراد پاييندست جامعه را در شکلگيري انقلاب که کمتر مورد توجه بوده، محور قرار داده است.
در هنرهاي نمايشي و داستان شخصيت اول کسي است که در او تحول رخ ميدهد. اگر اين تعريف را بپذيريم، تحول در نظرعلي رخ ميدهد، ولي نويسنده ابعاد روحي و عملي نبي را بيشتر از همه آشکار ميکند. نظرعلي به درستي شخصيتش تبيين نميشود که از اين منظر شخصيت اول نبي ميشود.
اين رمان ميتوانست 2 برابر حالت فعلي حجم داشته باشد و تا 30 صفحه اول خيلي پر کشش نوشته شده؛ ولي از ميانه راه به بعد نويسنده دچار شتابزدگي است و اگر پرداخت کاملتر و پرحوصلهتري از شخصيتها داشت و جزئيات بيشتري از زندگي افراد را بيان ميکرد باورپذيري اثر بالاتر ميرفت.
در 30 صفحه اول توالي و شکل پرداخت زيباست و خواننده را به دنبال خود ميکشد و فکر ميکنم اگر خواننده 30 صفحه اول را بخواند، حداقل تا نصف کار را خواهد خواند. در داستانهاي ماجرايي همين توالي ماجراها و فرصت ندادن به خواننده که کتاب را زمين بگذارد در نيمه اول کتاب رخ ميدهد.
شکل پرداخت داستان، توصيفات و قرينهسازيها خوب است. در نيمه اول قصه خوب چيده شده، ولي در نيمه دوم ايرادهايي دارد که اعتماد خواننده را تضعيف ميکند و در ماجراهاي نيمه دوم تعجيل نويسنده کاملا احساس ميشود. «گل سنگ» سوژه خوبي داشت که پرکشش هم آغاز شد و با توالي بيشتر ماجراها ميشد نتيجه بهتري گرفت.
کاظم مزيناني:
توضيح و فضاسازي بازار و روابط بازاريان خوب از کار درآمده و بافت زباني و ديالوگنويسي اثر هم قابل توجه است. لحن با ضرباهنگ همخواني دارد و با درونمايه اثر نيز همراستا است.
زنجيره حوادث از منطق دروني برخوردار و در خدمت اثر است. نويسنده ساخنارشکني دارد و هنجارهاي زباني و سبکي را در هم ميشکند. همچنين اثر ترفندهاي مدرن و پست مدرن دارد و از منظر ساختاري ماجرا محور است. پيامهاي اصلي را از طريق خلقيات شخصيتها منتقل ميکند.
نويسنده در نگارش اثر هيجانزده نشده و راوي صادقي است که در مقام ناظر بيروني موقعيتها را توصيف کرده است. نويسنده به دام وسوسههاي معمول نويسندگي نيفتاده است و در کل نميتوان ايرادي به ساختار و زبان و لحن و پيرنگ، تعليق و شخصيتپردازي گرفت.
داستان، لحظات نابي دارد و نويسنده در توصيف تهران دهه 50 موفق بوده است. گرچه نويسنده در کل اثر سعي نکرده حضور خودش را به رخ بکشد، ولي در صفحه 188 اتفاقي رخ ميدهد که حضور نويسنده پررنگ شده؛ اتفاقي که با منطق دروني داستان تطابق ندارد و در حالي که ميتوانست به نقطه طلايي اثر تبديل شود، اين اتفاق نيفتاده است.
با توجه به اينکه داستان موجه و معتبر است، ولي خواننده به کشف و شهود هم نميرسد و اثري که ميتوانست ناب باشد، اين اتفاق در آن نميافتد. خواننده امروزي ديگر به دنبال زمان مرده ديروز نيست، بلکه ميخواهد به نوعي گذشته به امروز پيوند بخورد و انسان گرانيگاه اثر باشد؛ نه وقايعي از زمان گذشته.
انسانها بايد کالبدشکافي شوند و در داستان چرايي کنشها و واکنشها مشخص شود و در داستان مدرن اندروني انسان و حالات فردي او به نمايش درآيد؛ نه توصيف کلي شخصيتها و فضاها. نويسنده ميتوانست با جابجايي زاويه ديد خود درون انسانها به اين نقطه برسد؛ ولي اين کار را نميکند. اين اثر در چارچوب کلي از نظر زباني و ساخت بيمشکل و باکشش است.
نويسنده به دام وسوسههاي معمول نويسندگي نيفتاده است و در کل نميتوان ايرادي به ساختار و زبان و لحن و پيرنگ، تعليق و شخصيتپردازي گرفت.
سيدهاشم حسيني نويسنده کتاب:
من هم با طرح جلد اثر موافق نبودم. اسم کتاب هم اول «پالان» بود که داوران جشنواره پيشنهاد دادند آن را عوض کنم و «گل سنگ» را با مشورت داوران انتخاب کردم. من از بچگي در منطقه بازار بزرگ شدم و هميشه عدهاي باربر را ميديدم که دنبال بار ميدوند و دوست داشتم درباره آنها داستاني بنويسم و اين کلمه پالان هم در ذهنم بود که در نهايت اين اثر خلق شد.
در اين اثر قصد نداشتم ريشهيابي کنم که افراد به چه گروههاي سياسي وابسته بوده اند و اصلا وارد جريانهاي سياسي آن دوران نشدم؛ چرا که داستانهايي که قبلا خوانده بودم و اينچنين فضايي داشتند، کسالتبار بودند و تا آنجا که توانستم از بيان اين وابستگيها پرهيز کردم و فقط خواستم تصوير کنم چطور يک فرد صاف و ساده وارد چنين مبارزاتي شده است.
فرآوري: مهسا رضايي
بخش ادبيات تبيان
منبع: خبرگزاري مهر
اگر از عشق بنویسی، عامهپسندی
یوسف علیخانی با اصطلاح عامهپسند مخالف است و میگوید، اغلب نوبسندگان و منتقدان برخی کتابها را حتی یکبار هم نخواندهاند، اما به آن برچسب عامهپسند میزنند.
کتابهای عامهپسند همواره کانون توجه منتقدان و نویسندگان بودهاند. البته بیشتر از همه در کانون توجه مردم؛ چرا که اغلب عنوان پرفروش را هم دارند و با تیراژ بالا به دفعات چاپ مجدد میشوند.
در همین باره با «یوسف علیخانی» نویسنده و پژوهشگر همراه میشویم. علیخانی کتابی با عنوان «معجون عشق» دارد که شامل مجموعه مصاحبههایی با نویسندگان کتابهایی است که برخی آنان را عامهپسند مینامند. از وی جدای چند کتاب پژوهشی، سه مجموعه داستان به نامهای «قدمبخیر مادربزرگ من بود»، «اژدهاکشان» و «عروس بید» منتشر شده است.
علیخانی برنده دهمین دوره جایزه کتاب سال حبیب غنیپور برای نوشتن مجموعه داستان عروس بید، نامزد دوازدهمین دوره جایزه کتاب فصل برای نوشتن مجموعه داستان عروس بید، شایسته تقدیر در نخستین جایزه ادبی جلال آلاحمد و نامزد نهایی هشتمین دوره جایزه هوشنگ گلشیری برای نوشتن مجموعه داستان اژدهاکشان، نامزد بیست و دومین دوره جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران و برنده جایزه ویژه شانزدهمین جشنواره روستا برای نوشتن مجموعه داستان «قدم بخیر مادربزرگ من بود» است.
داستانهای عامهپسند
رمان، رمان است؛ حالا اینکه سعی میکنیم هزار شقهاش کنیم، بحث دیگری است. زمانی آن را به ادبیات شهری و روستایی و مذهبی و جنگ و ادبیات عامهپسند تقسیم میکنیم که ربطی به ذات رمان ندارد و ما برای راحتی ذهن خود آن را طبقهبندی میکنیم. درواقع این کار عدهای منتقد است که قادر به دیدن جهان در شکل کلی آن نیستند. میتوانیم بگوییم یک رمان در ارائه آنچه نوشته در جاهایی لغزیده یا به مسائل دیگر رماننویسی بیتوجه بوده، اما نمیتوانیم به یکباره اثری خوب و اثری را بد بدانیم. متاسفانه این کار کسانی است که دوست دارند با وجود ادعای نسبیگرایی و چند صدایی مطلقگرا باشند و عینک سیاه و سفید به چشم بزنند. معتقدم بررسی مسائل در شکل جهانی خود بی زد و خورد بوده، اما زمانی که به ایران میرسد به راحتی همهچیز شکل دگرگونهای پید میکند.
رمانی را چاپ کردیم و شخص یا جلد را دیده و لذت نبرده یا اسم نویسنده را نشنیده و در نتیجه به آن برچسب عامهپسند میزند. من این دوستان را از نزدیک میشناسم.
من با ورود به بحث با این سبک مشکل دارم. ابتدا گفتم که رمان، رمان است. تقسیمبندی رمان به شهری و روستایی و ... متاسفانه کار کسانی است که میخواهند فقط طبقهبندی انجام دهند. فراوان هستند دوستان روشنفکری که فقط به آثار برچسب میزنند و نخوانده آنها را عامهپسند میدانند. کاش یکبار در عمرشان هم شده این آثار را بخوانند و یا حافظه خود را بازخوانیکنند و به گذشته خود برگردند و ببینند چطور رمان خوان شدند.
این تجربه شخصی من در نشر آموت است؛ رمانی را چاپ کردیم و شخص یا جلد را دیده و لذت نبرده یا اسم نویسنده را نشنیده و در نتیجه به آن برچسب عامهپسند میزند. من این دوستان را از نزدیک میشناسم. همهشان نخوانده نظر میدهند. این کتابها باید باشند و فقط میتوان درباره سطحشان نظر داد.
رمان عشقی عامهپسند است!
در ایران هر کتابی که پرفروش شود برچسب عامهپسندی میخورد و از گردونه بررسی خارج میشود و از آنجایی که بررسی یک اثر در تخصص عدهای متخصص و منتقد و دانش آموخته است، خواه ناخواه این اشخاص جرئت نمیکنند سراغ کتابهای پرفروش یا عامهپسند بروند که مبادا برچسب طرفداری از این جریان بر آنها بخورد. در همین شرایط هم در دو ـ سه دهه گذشته آثار کمی ندیدهایم که توسط متخصصان و کارآگاهان ادب به ناگاه و یک شبه از جرگه عامهپسندی بیرون آمده و آثاری نخبه و قابل توجه و توی چشم شدند؛ مانند «شوهر آهو خانوم» محمدعلی افغانی یا «بامداد خمار» فتانه حاج سید جوادی. اگر نویسندهایم به نظرم تجربه زویا پیرزاد قابل توجه است. سه مجموعه داستان اول او قبل از انتشار «چراغها را من خاموش میکنم» یکی دو چاپ بیشتر نخوردند و بعد از مطرح شدن رمان وی بود که حالا همان مجموعه داستانها هم به چاپهای دو رقمی رسیدهاند. در واقع زویا پیرزاد به جایی رسیده بود که زیرکانه به مخاطب توجه کرد. همه ما در طول تاریخ، چند موضوع مشخص نوشتهایم که مطرحترین آنها عشق و مرگ است. در این کشور اما گویا رسم شده هرکسی از عشق مینویسد عامه پسند است و هرکسی از مرگ نوشت روشنفکر است و نخبه. مردم هم در این میانه همیشه سراغ زیباییها میروند و از سیاهیها گریزان هستند؛ لذا راه دو تا میشود.
چرا کتابهایی در این سطح
اغلب این رمانها سطحی نیستند! ولی نیمی از این رمانها سطحی هستند، اما نمیخواهم ارزشگذاری کنم؛ چون حرف اول این است که اساسا رمان هستند.
در این کشور اما گویا رسم شده هرکسی از عشق مینویسد عامه پسند است و هرکسی از مرگ نوشت روشنفکر است و نخبه.
چندسالی است با مخاطبان رمان گفتگو دارم و جالب است بدانید آنها از کتابهایی که جایزه گرفتند، گریزان هستند. معتقدند کتابهایی جایزه میگیرند که نشود آنها را خواند. همینجاست که فاجعه شکل میگیرد و کتابی با تمام ضرب و زور و حمایت رسانهای در یک چاپ میماند و کتابهایی که اصلا در محافل رسانهای مطرح نشدند، به وسیله مردم و به شکل سینه به سینه مطرح و خوانده میشوند. مردم دوست دارند داستان بخوانند و لذت ببرند و حتی برایشان مهم نیست که عنصر لذت سرآغاز شکلگیری رمان بوده است، اما در ایران و میان جامعه روشنفکری همیشه فکر میکنیم هرچه سختتر بنویسیم بهتر نوشتهایم! غافل از اینکه وقتی اینطور پیش میرویم، حمایت مخاطبان خود را از دست میدهیم. اینجاست که نالهها را آغاز میکنیم که چرا مردم نوشتههای ما را نمیخوانند و چرا آثار ما جهانی نمیشود. چرا فلان کتاب منتشر میشود و به چاپ چندم میرسد و لابد پشت آن زد و بند و هزار حرف و حدیث است. چرا غافل شدهایم از مردم؟ بگردیم و این مشکل را پیدا کنیم و ببینیم چطور میتوانیم دوباره به سوی آنان بازگردیم.
فرآوری: مهسا رضایی
بخش ادبیات تبیان
منبع: خبرگزاری مهر
تلقي قدما از وطن
آنچه در اين بحث کوتاه مورد نظر است، بررسي برداشتهاي گوناگون و تصورهاي متفاوتي است که وطن در ذهن و انديشه شاعران اقوام ايراني داشته و در طول تاريخ بيش و کم تغييراتي در آن راه يافته است.
ادبيات فارسي، به گونه آيينهاي که بازتاب همه عواطف مردم ايراني را در طول تاريخ در خود نشان داده است، از مفهوم وطن و حسّ قوميت جلوههاي گوناگوني را در خود ثبت کرده و ميتوان اين تجليات را در صور گوناگون آن دستهبندي کرد و از هر کدام نمونهاي عرضه داشت.
نخستين جلوه قوميت و ياد وطن در شعر پارسي، تصويري است که از ايران و وطن ايراني در شاهنامه به چشم ميخورد. و اينک برگهايي از آن باغ پردرخت:
| ز بهر بر و بوم و پيوند خويش |
| زن و کودک خرد و فرزند خويش |
| همه سر به سر تن به کشتن دهيم |
| از آن به که کشور به دشمن دهيم |
يا:
| دريغ است ايران که ويران شود |
| کنام پلنگـان و شيران شود |
| همه جاي جنگـيسواران بدي |
| نشستنگــه نامداران بدي |
و اسدي در گرشاسپنامه، در بيغاره چينيان گويد:
| مزن زشت بيغاره ز ايرانزمين |
| که يک شهر از آن به ز ماچين و چين |
| از ايران جز آزاده هرگز نخاست |
| خريد از شما بنده هر کس که خواست |
| ز ما پيشتان نيست بنده کسي |
| و هست از شما بنده ما را بسي |
اينگونه تصور از وطن که آشکارترين جلوه وطنپرستي در دوران قديم است در بسياري از برشهاي تاريخ ايران ديده ميشود و هيچگاه اينگونه تصوري از وطن، ذهن اقوام ايراني را رها نکرده است؛
از فردوسي که بگذريم، اينگونه برداشت از مسئله وطن در شعر جمع ديگري از شاعران ايراني ديده ميشود. چنانکه در شعر فرخي سيستاني آمده است:
| هيچ کس را در جهان آن زهره نيست |
| کو سخن راند ز ايران بر زبان |
| مرغزار ما به شير آراستهست |
| بد توان کوشيد با شير ژيان |
تا اين اواخر در عصر صفويه نيز که شاعران از ايران دور ميافتادند احساس نياز به وطن -به معني وسيع آن را که ايران در برابر هند است مثلاً- در شعرشان بسيار ميتوان ديد.
در برابر انديشه قوميت و وطنپرستي بارزي که شعوبيه و بهويژه متفکران ايراني قرن سوم و چهارم داشتهاند تصوير ديگري از مفهوم وطن به وجود آمد که نتيجه برخورد با فرهنگ و تعاليم اسلامي بود. اسلام که بر اساس برادري جهاني، همه اقوام و شعوب را يکسان و در يک سطح شناخت، انديشههايي را که بر محور وطن در مفهوم قومي آن بودند تا حدّ زيادي تعديل کرد و مفهوم تازهاي بهعنوان وطن اسلامي به وجود آورد که در طول زمان گسترش يافت و با تحولات سياسي و اجتماعي در پارههاي مختلف امپراتوري اسلامي جلوههاي گوناگون يافت.
از وطن اسلاميکه در معرض تهاجم کفار قرار دارد، در شعر شاعران سخن بسيار ميرود و گاه ترکيبي از مفهوم وطن اسلامي و وطن قومي در شعر شاعران اين عهد مشاهده ميشود؛
اين برداشت از مفهوم وطن در شعر فارسي نيز خود جلوههايي داشته که در شعر شاعران قرن پنجم به بعد، بهخصوص در گيرودار حمله تاتار و اقوام مهاجم ترک، تصاوير متعددي از آن ميتوان مشاهده کرد. از وطن اسلاميکه در معرض تهاجم کفار قرار دارد، در شعر شاعران سخن بسيار ميرود و گاه ترکيبي از مفهوم وطن اسلامي و وطن قومي در شعر شاعران اين عهد مشاهده ميشود؛ چنانکه در قصيده بسيار معروف انوري در حمله غزها به خراسان ميتوان ديد. در اين قصيده که خطاب به يکي از فرمانروايان منطقه ترکستان، در دادخواهي از بيداد غزان، سروده شده گاه خراسان مطرح است و گاه «مسلماني» به معني وطن اسلامي و زماني ايران:
| چون شد از عدلش سرتاسر توران آباد |
| کي روا دارد ايران را ويران يکسر |
| بهرهاي بايد از عدل تو ايران را نيز |
| گرچه ويران شده بيرون ز جهانش مشمر |
| کشور ايران چون کشور توران چو تراست |
| از چه محروم است از رأفت تو اين کشور؟ |
و اين خصوصيت را در رثاي سعدي در باب خليفه بغداد ميتوان ديد و ميبينيم که در اين شعر نيز، از «ملک مسلماني» سخن ميرود.
ضعف جنبههاي قومي از عصر غزنويان آغاز ميشود و در دوران سلاجقه بهطور محسوس در تمام آثار ادبي جلوه ميکند. ترکان سلجوقي براي اينکه بتوانند پايههاي حکومت خود را استوار کنند، انديشه اسلامي مخالف قوميت را تقويت کردند و اگر در شعر عصر سلجوقي به دنبال جلوههاي وطن و قوميت ايراني باشيم بهطور محسوس ميبينيم که اينان تا چه حد ارزشهاي قومي و ميهني را زبون کردهاند. بيگمان نفوذ سياسي نژاد ترک عامل اصلي بود و از سوي ديگر گسترشيافتن دين نوعي بياعتقادي و بيحرمتي نسبت به اسطورههاي ايراني به همراه داشت؛ چرا که اينها يادگارهاي گبرکان بود و عنوان اساطير الاولين داشت. اوج بياحترامي و خوار شمردن عناصر اساطير ايراني و نشانههاي رمزي آن در اواخر اين دوره در شعر امير معزي به روشني محسوس است. او چندين جاي به صراحت تمام، فردوسي را -که در حقيقت نماينده اساطير و قوميت ايراني است- به طعن و طنز و زشتي ياد ميکند و از اين گفتار او ميتوان ميزان بيارج شدن عناصر قومي و اسطورههاي ايراني را در عصر او به خوبي دريافت:
| من عجب دارم ز فردوسي که تا چندان دروغ |
| از کجا آورد و بيهوده چرا گفت آن سمر |
| در قيامت روستم گويد که من خصم توام |
| تا چرا بر من دروغ محض بستي سربسر |
| گرچه او از روستم گفتهست بسياري دروغ |
| گفته ما راست است از پادشاه نامور… |
در دوره مغول و تيموريان خصايص قومي و وطني هرچه بيشتر کمرنگ ميشود و در ادبيات کمتر انعکاسي از مفهوم اقليمي و نژادي وطن در معناي گسترده آن ميتوان يافت.
در اين دوره ارزشهاي قومي، کمرنگ و کمرنگتر ميشود و وطن در آن معني اقليمي و نژادي مطرح نيست و حتي شاعراني از نوع سيفالدين فرغاني اين «آب و خاک» را که «نجس کردهي» فرمانروايان ساساني است ناپاک و نانمازي ميدانند و ميگويند:
| نزد آن کز حدث نفس طهارت کردهست |
| خاک آن ملک کلوخي ز پي استنجيست |
| نزد عاشق گل اين خاک نمازي نبود |
| که نجسکرده پرويز و قباد و کسريست |
(سيفالدين فرغاني)
اما به اعتبار زاويه ديد ما که تأثيرات اين فکر را در ادبيات و شعر مورد نظر داريم، اقبال بهترين توجيهکننده و شارح انديشهي ترکِ نسب و چشمپوشي از رنگ و پوست و خون و نژاد است و از حق نبايد گذشت که او با تمام هستي و عواطفش از اين وطن بزرگ سخن ميگويد و در اغلب اين موارد حال و هواي سخنش از تأثير و زيبايي و لطف يک شعر خوب برخوردار است. وقتي ميگويد: «چون نگه نور دو چشميم و يکيم» يا:
| از حجاز و روم و ايرانيم ما |
| شبنم يک صبح خندانيم ما |
| چون گل صدبرگ ما را بو يکي است |
| اوست جان اين نظام و او يکي است |
ادامه دارد...
بخش ادبيات تبيان
منبع: مجله فرهنگي ادبي بخارا- دکتر محمدرضا شفيعي کدکني
چه سينما رفتني داشتي يدو!؟
نقد کتاب «چه سينما رفتني داشتي يدو!؟» اثر قباد آذرآيين
از سري نشستهاي نقد، نشست نقد و بررسي کتاب «چه سينما رفتني داشتي يدو!؟» نوشته «قباد آذر آيين» با حضور نويسنده و جمعي از نويسندگان و منتقدان ادبي در محل کتابسراي روشن برگزار شد.
قباد آذر آيين نويسنده خوزستاني، متولد 1327 در مسجد سليمان است. اولين داستان وي در سال 1345 در نشريه بازار، چاپ رشت با نام باران چاپ شد. اولين کتاب نويسنده (پسري آن سوي پل) در سال 57 براي نوجوانان منتشر شد و پس از آن در سال 58 باز هم براي نوجوانان کتابي با نام «راه بيفتيم ترسمان ميريزد» را نوشت. حضور مجدد آذرآيين در عرصه ادبي به سال 78 برميگردد که مجموعه داستان «حضور» از ايشان منتشر شد و پس از آن هم مجموعه داستان «شراره بلند» و سپس مجموعه «هجوم آفتاب» از نشر هيلا که مورد توجه بسيار واقع شد. همين کتاب اخير تقدير شده در جايزه مهرگان ادب و هشتمين دوره جايزه کتاب فصل بوده است و کانديداي دومين دوره جايزه ادبي جلال. همچنين از نويسنده رمان "عقربها را زنده بگير" به چاپ رسيده و دو مجموعه داستان با نامهاي "گاو شقايق را نميفهمد" و "داستان من نوشته شد" در مرحله مميزي در ارشاد است.
سيروس نفيسي:
لهجهاي که در داستان اول است، بسيار نزديک به گويش و لهجه مردم خوزستان و آبادان است و اين داستان يک سند مکتوب خوب از يک چنين لهجهاي و حال و هواي آن منطقه است. البته در کل اين مجموعه اين حال و هوا وجود ندارد و لهجه هم بيشتر در داستان اول و دوم نمود دارد که البته عمق لهجه در داستان دوم کمتر است. در کنار اين قضيه حال و هواي اقليمي در داستان سوم و تا حدي در داستانهاي چهارم و هفتم (از کل 15 داستان مجموعه) هم نمود آشکاري دارد. اما در ساير داستانهاي مجموعه ديگر حال و هواي جنوب و آن اقليم، نمود پيدا نميکند و فضاها عام هستند بدون اشارات اقليمي خاص؛ بنابراين از اين منظر، کتاب را ميتوان به دو بخش اقليمي و غيراقليمي تقسيم کرد.
ايجاز خوب موجود در داستانها، زبان و نثر کارشده و شسته رفته و لحنهاي مورد استفاده براي هر شخصيت بسيار بجا و درست است. استفاده از لهجه و ضربالمثلها در خدمت شناخت آدمهاي درون داستان است؛ از منظر روايت با راويهاي مختلفي روبهرو هستيم. از اين منظر، داستانها بسيار متنوع هستند و به نظر ميرسد نويسنده نخواسته به يک منظر اکتفا کند و الحق از همه آنها هم به خوبي استفاده کرده است و نشان داده که در اين زمينه توانمند است.
بحث نمود عيني شرايط فرهنگي و آداب و رسوم و باورها و نحوه برخورد آدمها با شرايط، از نکات بارز و آشکار کتاب است.
مسعود پهلوانبخش:
همه داستانها به لايههاي مختلف اجتماعي اشاره دارند و در اين زمينه ميتوان گفت که داستانهاي موفقي هم بودهاند. نکته ديگر اينکه مضامين داستانها عموما به آدمهاي ضعيف و دردکشيده اجتماع اشاره دارند و در اين بحث نيز پافشاري وجود دارد و در کل اتمسفري ايجاد شده که مانند نخ تسبيح داستانها را به هم وصل ميکند. از نکات خوب ديگر اين کتاب ميتوان به زبان پالايششده آن اشاره کرد که کمتر ميتوان در آن جمله اضافي يا ايراد خاصي پيدا کرد و لهجهها هم خوب از کار درآمدهاند.
همه داستانها به لايههاي مختلف اجتماعي اشاره دارند و در اين زمينه ميتوان گفت که داستانهاي موفقي هم بودهاند.
داستان "رنگ ماه پريده بود" (داستان دو آدمکش که فقط با شمارههاي هفت و هشت از آنها ياد ميشود) به سبب لحظهپردازيهاي بسيار خوب صورتگرفته در آن، مخصوصا آنجا که آدمکش شماره 8 روي فرد کشتهشده ميافتد، بهترين داستان مجموعه است؛ داستان "ضيافتي براي مردگان" از اين نظر که نويسنده قصد دارد ميل به زندگي در مردهها را ارائه دهد و اينکه مردهها حسرت زندگي دارند و اينکه مثلا به جاي خيرات حلوا و ... نياز به خوردن کباب دارند، بسيار جذاب است و داراي فکر اوليه خوبي است؛ اما اجراي کار را به دليل اينکه در داستان با مشکل زماني روبهرو هستيم، نميتوان خوب ارزيابي کرد. دو داستان "اي صاحب فال" و "شوکت" نيز نکته جديدي ندارند و قبلا زياد شنيده شدهاند، ضمن اينکه داستان "شوکت" در اجرا مشکل دارد و منطق روايي آن دچار اشکال است. دو داستان "به خاطر يک تکه استخوان" و "فال" را نيز داراي اغتشاش زماني است.
پوريا فلاح:
بايد از زاويه ديگري به داستانها نگاه کرد، در اين مجموعه هفت، هشت داستان داريم که شگرف و شگفتانگيز هستند و با منطق رئال نميتوان سراغشان رفت؛ چون فروميريزند؛ به عنوان نمونه داستان "ضيافتي براي مردگان" اجراي بيروني ندارد و نميتوان از اينگونه داستانها اشکال پلات گرفت و بهانه روايت را نبايد در مقابل اين داستانها گذاشت؛ چرا که فروميريزند و البته در داستانهاي رئال هم همينگونه است؛ چرا که فضاسازيها بسيار خوب درآمده است.
مسأله جبر در همه داستانها وجود دارد. شخصيتها محتوم به شکست هستند و اين مسأله در کنار نشان دادن غلظت بدبختي و مونولوگهاي ويرانکننده و سياه نشان دادن زندگي، تأثير زيادي بر خواننده ميگذارد. نکته قابل تأمل ديگر که ما را به کتاب نزديک ميکند، سادگي و صميميت روايت و نيز استفاده از لحن و لهجه است که باعث شده ارتباط بهتري با داستانها برقرار کنيم و بحثهاي اعتقادي و خرافهها خيلي خوب در پلات داستان نشسته است.
داستانهاي "آقاي حرمان به قتل ميرسد"، " رنگ ماه پريده بود"، "چه سينما رفتني داشتي يدو؟!" و "ضيافتي براي مردگان" از داستانهاي خوب مجموعه است و وقتي مجموعهاي چهار - پنج داستان خوب داشته باشد، بايد آن را با توجه به شرايط، از کارهاي بسيار خوب حاضر دانست.
هادي نودهي:
بحث تأثيرگذاري در داستان بسيار مهم است و به نظر من در اين مجموعه نحوه روايت علت تأثيرگذاري است؛ به خصوص آنجا که فضاي اقليمي به وجود آمده، صميميت بهتر از کار درآمده است و باورپذيري هم براي خواننده بيشتر است. در اين کتاب، با دو دسته داستان اقليمي و غيراقليمي روبهرو هستيم که در داستانهاي اقليمي روايت کلاسيک است و ارتباط و صميميت هم بيشتر است. البته آنچه در اين داستانها اقليم را تشکيل ميدهد، وجود لهجه است و مکان تشخص کمي دارد.
در اين اثر، داستانها به شدت از عنصر خيال خالي هستند؛ مثلا در داستان "شوکت" واقعنمايي خوب انجام نشده و آنچه کم دارد، شايد عنصر خيال باشد. به نظر من در اين مجموعه مشکل کار اينجاست که همه چيز سرراست است و اين مشکل در داستان "ضيافتي براي مردگان" هم ديده ميشود که تکليف خواننده با مردهها روشن نيست و اطلاعات نويسنده و خواننده يکي است. البته داستان "عکس" داراي اين وجه خيالانگيز است و خيال در آن به وجود ميآيد و به همين خاطر داستان با قطعيت به اتمام نميرسد که اين قضيه يک نمونه خوب در آن است.
آذرآيين در مورد ادبيات جنوب و اقليم جنوبي بسيار توانمند است و استفاده از نمادهايي مانند صبر پس از عطسه کردن را در داستانها نشان از متأثر بودن نويسنده از فضاي متافيزيک جنوب است؛ وجود مرگ در داستانهاي اين مجموعه با حضور مرگ در داستانهاي شهري متفاوت است و در اين داستانها برخلاف فضاي مدرن که مرگ يک نقطه سياه و پايان است، متأثر از تفکر شرقي است که مرگ بخشي است از زندگي و به هيچ وجه وحشتناک نيست.
پريا نفيسي:
به عقيده من تنوع در موضوعات و سوژهها، نقطه مثبت مجموعه بود. از طرف ديگر تنوعي که در زبان و راويها و شخصيتهاي داستاني وجود داشت، کار را براي خواننده جذاب کرده است و خواننده هر بار با يک فضاي جديد روبهرو ميشود. اما نکته ديگر درباره اين مجموعه به بحث حضور زن در داستانها برميگردد و به نظر ميرسد که عمده زنهاي حاضر در داستانها قبلا ديده شدهاند و تصويري که از زن نشان داده ميشود، تصويري کليشهيي و ضعيف است؛ مانند داستان نُرقه همراهان و يا چارليتري. يا مثلا زن داستان فال، زني است که خيانت ميکند و يا در داستاني صاحب فال هم تصوير زن و دختر کليشهيي و تکراري است و بهتر بود نويسنده از بعد ديگري نيز به اين قضيه نگاه ميکرد.
وجود مرگ در داستانهاي اين مجموعه با حضور مرگ در داستانهاي شهري متفاوت است و در اين داستانها برخلاف فضاي مدرن که مرگ يک نقطه سياه و پايان است، متأثر از تفکر شرقي است که مرگ بخشي است از زندگي و به هيچ وجه وحشتناک نيست.
فرحناز عليزاده:
با اشاره به داستان اول و چهارم مجموعه که از منظر تکگويي نمايشي روايت ميشوند، در تکگويي نمايشي، شايد مخاطب خاموش باشد؛ اما بايستي هر از چند گاه کلام راوي را قطع کنيم که انگار دارد جواب سؤال مخاطب را ميدهد. البته اين کار در داستان اول به خاطر مرگ و نبود يدو ممکن نبود؛ اما در داستان فنا فنا، بهتر بود از اين سبک و سياق استفاده ميشد که از تکرار جلوگيري شود.زنان خلقشده در داستانها منفعل و دچار جبر اجتماعياند و در اين راستا ميتوان به داستانهاي چارليتري و شوکت اشاره کرد.
کتاب از ديدگاه نقد فرهنگي مورد توجه است که در آن به مقولاتي مثل بها دادن به مردهها و يا ناموسپرستي توجه شده است.
مردعلي مرادي:
ضمن اشاره به دلپذير بودن داستانهاي کتاب براي من با وجود موضوعات متنوعي که نويسنده در کتاب به آنها پرداخته است؛ اما به نظر ميرسد حرف آخر در همه آنها يکي است و نويسنده هدفي به جز در کانون توجه قرار دادن سياهيهاي زندگي قشرهاي خاصي از جامعه نداشته و در اين کار هم موفق بوده است.
پي نوشت:
«چه سينما رفتني داشتي يدو» عنوان مجموعهاي با پانزده داستان کوتاه که رنگ و بو و حال و هواي داستانهاي جنوب را دارد از مجموعه کتابهاي قصه نو، در اواخر سال 89 از سوي نشر افکار منتشر شده است.منبع:خبرگزاري دانشجويان ايران – تهران
چطور ترانه بگوییم؟
عبدالجبار کاکایی، شاعر و ترانهسرا در نشست پنج شنبه خودمانی فرهنگسرای ابن سینا:
در شرایطی که گستره و جغرافیای مخاطبان شعر و ترانه، بسیار گسترده و متنوع شده است، سرودن ترانه دشوارتر از سرودن شعر است.
اکنون در محافل ادبی، ترانه نقش غالب را بازی میکند، اتفاقات دهه اخیر، تنوع و تعدد مخاطبان و نیز کاهش سن مخاطبان ترانه و موسیقی، جغرافیای ترانه را دست خوش تغییر کرده است.
اکنون همه میتوانند با وسایل متنوع سمعی و بصری، ترانه و موسیقی بشنوند و همین سبب شده است که سطح و سن مخاطبان نزول یابد؛ پس به گمان من، اشعار سروده شده باید در سطح و حد همه مخاطبانِ اشعار ما باشد. این در حالی است که مخاطب شعر هم دارد خاص میشود؛ اما ترانه قالب محاورهیی دارد و به سهولت با مخاطب ارتباط برقرار میکند.
شعر به بنبست رسیده است!
شعر در شرایط کنونی، به یک بنبست رسیده است و منزویتر از سایر هنرهاست.
شاید در واقع بنبست شعر ناشی از این باشد که سایر هنرها نظیر سینما و نقاشی امکان تجلی و ظهور عینی و ارائه را دارند؛ اما شعر منزویتر از سایر هنرهاست.
ترانه سرایان عزیز
طوری ترانه بگویید که قابلیت مکتوب کردن را داشته باشد. این اصالت کلامی فرد را ثابت میکند. کلام باید محکم باشد.اگر کلمات درست و اصولی در کنار هم چیده شده باشد، قابلیت دفاع هم خواهد داشت.
ترانه کلامی است که اجرا میشود و قبل از اجرا هم تنها یک پیشنهاد است، کاری که ترانهسراها باید به آن اهتمام ورزند، این است که با مخاطب ارتباط برقرار کنند و ترانه این قابلیت را دارد که بتواند ارتباط بیشتری با عامه مردم برقرار کند.
طوری ترانه بگویید که قابلیت مکتوب کردن را داشته باشد. این اصالت کلامی فرد را ثابت میکند. کلام باید محکم باشد.اگر کلمات درست و اصولی در کنار هم چیده شده باشد، قابلیت دفاع هم خواهد داشت.
چه شد که شاعر شدم؟
راستش را بخواهید من از آن دسته شاعرانی بودم که شعر، خودش سراغ من آمد. من تا 18سالگی ساکن ایلام بودم. دوران جوانی مصادف با جنگ بود. حتی تصاویری که از آن سالها در ذهن ما نقش بسته، تصاویری است که از تلویزیون پخش میشد: دشمنی که قدم به قدم به ما نزدیک میشد و برای من تنها راه رهایی از این شرایط سختِ دشوار، شعر گفتن بود. اینطور بود که شعر به سراغ من آمد و از ابتدای شعر گفتن هم،آهنگین و موزون میسرودم و با ترسیم صحنههایی که دیده بودم، از این بار غم خود را میرهاندم. اما مسأله این بود که ما آن اعتماد به نفسی را که در بچههای پایتختنشین هست، نداشتیم تا این که وارد تهران شدم و در سال 60-61 با گردهمایی شعرایی چون قیصر امینپور و شاعران جوانِ آن روزها در خیابان حافظ، فرصت مغتنمی برای من هم فراهم شد تا با شاعرانی چون سلمان هراتی، حسین منزوی و دیگر غزلسراها و شاعرانی که در جریان ادبیات و شعر ایران تأثیرگذار بودهاند، آشنا شوم.
من به زبان محاوره علاقه داشتم. پیش از انقلاب هم ترانه را دوست میداشتم و اطلاعات خوبی از ترانهها داشتم. اما میبینیم بعد از انقلاب و حاکمیت فضای جنگ، این قالب به حاشیه رفت. خب کاری که من انجام دادم، این بود که غزل را وارد زبان محاوره کردم. تلاش من برای نزدیک کردن زبان گفتار به شعر بود و در ترانه هم این قابلیت هست.
ممیزی در شعر و ترانه
متأسفانه گویا تنها آنچه برای ممیزها مهم است، خودِ واژههاست؛ نه فضایی که شعر در آن ترسیم و سروده شده است یا جملات پیش و پس آن. من خود بارها با این مشکل مواجه بودهام که مثلاً واژهای چون "آغوش" را در فضای شعر مذهبی به کار گرفتهام؛ اما وقتی شعر در وزارت ارشاد به دست ممیزها رسیده است، به جد و مصرانه خواهان تغییر و جایگزینی واژه شدهاند. گویا هنوز ما این مجال را نداریم که حتی درباره مقولاتی نظیر آغوش، آن هم در فضای شعری که برای امام زمان (عج) سروده شده است، سخن بگوییم. میترسم ممیزهای ما پا را از ممیزی اخلاقی فراتر بگذارند و بعد هم وارد ممیزی در وزن و مباحث تخصصی، آن هم در شعر و ترانه، شوند. این ممیزی است؟
امید به آینده
همیشه فروغ و نوری است و ما باید به آینده و نسل آینده امیدوار باشیم. البته این را هم میخواهم بگویم که یک اتفاقِ همیشگی در همه نسلها رخ میدهد و تکرار هم میشود. این است که همیشه نسلهای قدیمیتر، نسل آینده را مورد سرزنش قرار میدهند. من فکر میکنم دیگر وقت آن رسیده است که این قیاس و مقایسهها را کنار بگذاریم.
الحمدلله فرهنگسراها طی این چند سال اخیر بسیاری از خلأها را جبران کردهاند. موفق هم بودهاند. کاری که وزارت ارشاد و صدا و سیما باید انجام میدادهاند، فرهنگسراها بر عهده گرفتهاند و با برپایی کارگاههای شعر و ادبیات سهم بسزایی در تعلیم و آموزش شاعران داشتهاند.
شعر صلح
صلح از موضوعاتی است که شاعران سایر کشورها بسیار به آن پرداختهاند. اما در ایران، بعد از جنگ جای این موضوع خالی بود. متأسفانه میراثِ باقیمانده از جنگ، میراثی شد برای منازعات سیاسی، برای زیادهخواهیها. مجموع این اتفاقات مجال نداد که فضای سرودن اشعاری با مضمون صلح در میان شاعران ما شکل بگیرد.
تفاوت دیگری که شاعرِ جنگ ما با سایر کشورها داشت، در گنجاندن مفاهیمی نظیر عشق، معشوق و مفاهیمی اینچنینی در شعر شاعران دیگر کشورها بود.
متأسفانه گویا تنها آنچه برای ممیزها مهم است، خودِ واژههاست؛ نه فضایی که شعر در آن ترسیم و سروده شده است یا جملات پیش و پس آن.
میبینیم شاعران دهه 60 ایران به دلیل شرایط فرهنگی و حجب و حیایی که بر روابط میان آدمها حاکم بوده، از پرداختن به این موضوعات می پرهیزند. ما بسیار به ندرت، معدود و محدود با شعری مواجه میشویم که از معشوق گفته و نوشته باشد و ریشه و علت آن نیز در حیای شرقی و حیای اجتماعی بود. در شعر آن سالها ما با واژههایی نظیر مادر، خواهر یا دختر مواجه میشویم؛ اما از معشوق یا حتی همسر سخنی به میان نمیآید. اگر هم این واژه گنجانده شده باشد، به ندرت بوده است. اما بعد از جنگ، فضایی برای طرح این مسائل هم فراهم شد. البته پس از جنگ هم نوشتهها و سرودهها در این راستا بود که ما از جنگ بیزاریم، حتی اگر خاطرتان باشد، صفتی که ایرانیها برای جنگ برگزیده بودند، تحمیلی بود و این نشان میدهد که مردم ما هیچگاه طالب جنگ نبوده و نیستند.
واهمههای سرخابی رنگ
نگاهی به مجموعه داستان «واهمههای سرخابی»
اما آنچه که در کار عباسلو به چشم میآید روایت صرف از دغدغههای درونی و حسی- عاطفی نیست بلکه عباسلو با استفاده از دیدگاه درونی به بیان مسائل اجتماعی و تقابل آنچه که هست و آنچه که باید باشد، توجه دارد.
مجموعه داستان « واهمههای سرخابی» که در فروردین نود به شمارگان 1100 نسخه از سوی نشر آموت منتشر شد؛شامل نوزده داستان کوتاه است.احسان عباسلو مدیر سرای اهل قلم،نویسنده و منتقد ادبی، جانمایه اصلی داستانهایش را بر اساس بیان مسائل اجتماعی و گاه فلسفی بنا نهاده است.
برخی داستانهای این مجموعه، اغلب با نگاهی خاص به جنبهای از موضوعات خانوادگی، اجتماعی و پارهای از مسایل درونی و پنهان انسان امروزی خلق شدهاند.
این در حالی است که نویسنده سعی داشته تا بعضی داستانهایش را با نوعی پایانبندی غافلگیرانه شکل بدهد.
در تعدادی از داستانهای این کتاب همچنین دغدغه خاص نویسنده به درونیگاههای برخی مسایل زنان و جوانان نیز دیده میشود. همچنین وضعیت انسان حاشیه جنگ ایران و عراق نیز در بخشهایی از جهان داستانی این کتاب، به نوعی با ظرافت طرح شده که میتوان رد پای آنها را با تامل در برخی داستانها پیدا کرد.
«واهمههای سرخابی»، «شش کلمهای»، «الگوی طرح توسعه»، «رویا»، «بیتا» و «سرور» نام برخی داستانهای کتابند.
از نوزده داستان این مجموعه ،هشت داستان با زاویه دید اول شخص و هفت داستان با سوم شخص محدود به ذهن روایت میشود.از دیدگاه روایت شناسی چون نظرگاه غالب داستانی به اول شخص اختصاص یافته،باید نتیجه گرفت که کانون روایت داستانها درونی است. اما آنچه که در کار عباسلو به چشم میآید روایت صرف از دغدغههای درونی و حسی- عاطفی نیست بلکه عباسلو با استفاده از دیدگاه درونی به بیان مسائل اجتماعی و تقابل آنچه که هست و آنچه که باید باشد، توجه دارد. نویسنده با دستمایه قرار دادن موضوعات خبری روز، پارادوکسهای اجتماعی و تضاد بین افراد با بیانی طنز گونه قصد به چالش کشیدن معضلات اجتماعی را داشته و بدین گونه خواهان توجه و به تفکر درآوردن خوانندگان داستانها به این معضلات و مشکلات است، اما گویا این مشکلات آنچنان در ذهنیت نویسنده نهادینه شده که گاه در بیان این مسائل به جای آن که خواننده را به مشارکت متن فرا بخواند و اندیشه و پیام را در لایههای زیرین اثر بگنجاند،از سوی من راوی به نتیجه گیری و پیام محوری داستانی ختم میشود.
از دیگر بن مایههای مشترک داستانها باید به تنوع موضوعی داستانها و زبان ساده و محاورهای متنها توجه داشت.عباسلو نه تنها در دیالوگها بلکه در بدنه روایت از زبان محاورهای استفاده میکند تا شاید بانی همراهی بیشتر خواننده با متن شود.
مجموعه، سرشار از مؤلفههای داستانهای پست مدرن چون دخالت نویسنده در امر نگارش، پروسه نوشتن، دخالت شخصیت داستانی در روند شکل گیری داستان، استفاده از فونتهای متفاوت، استفاده از شعر در لابه لای نثر، حضور پررنگ بینامتنیت و طنز از دیگر مؤلفههای این ژانر داستانی است؛
همچنین مجموعه، سرشار از مؤلفههای داستانهای پست مدرن چون دخالت نویسنده در امر نگارش، پروسه نوشتن، دخالت شخصیت داستانی در روند شکل گیری داستان، استفاده از فونتهای متفاوت، استفاده از شعر در لابه لای نثر، حضور پررنگ بینامتنیت و طنز از دیگر مؤلفههای این ژانر داستانی است؛اما آنچه که کار عباسلو را از این گونه ادبی جدا میکند همان تک صدایی و پیام محوری داستانها است که با خصیصه مهم متون پست مدرن، یعنی عدم قطعیت و تکثر معنی در تضاد است.
حال در این مجال اندک به بررسی چند داستان از این مجموعه میپردازیم.
در داستان سوم این مجموعه به نام« 8 میلیمتر» من راوی ناظر از دنیای مدرن،تأثیر مجازها و رسانهها بر انسان سخن میگوید، از مردی عشق فیلم که بعد از دیدن هر صحنه تا مدتها جو گیر صحنهها شده و فیلمها بر روحیات و کنشهای او تأثیر گذارند.او در شبی از شبها آنچنان جذب صحنههایی از یک فیلم نا معلوم میشود که دست به کشتار پدر و مادرش میزند.
همانطور که گفته شد در این داستان خواننده با شرح کوتاهی از ماجرا،آن هم با دیدگاه راوی ناظر(بیرونی) روبه رو است.از این رو میتوان گفت چون خواننده به علل کنش پایانی دسترسی ندارد،عمل مرد باور ناپذیر به نظر میرسد. اگر به جای من راوی ناظر نویسنده از اول شخص استفاده میکرد؛خواننده از دغدغههای شخصیت با آن خلق و خوهای عجیبش از زبان خودش و همراه با کنش داستانی آگاه میشد. در آن صورت نویسنده میتوانست خواننده را با زوایای پنهان روحی شخصیت،از بعد روانشناسانه آشنا کند و بدین شکل نه تنها کنش شخصیت اصلی باور پذیر مینمود بلکه خواننده به جای تیپ (عشق فیلم) با شخصیتی ناب و خاص رو به رو میشد که تا مدتها ذهنش را به خودش در گیر میکرد.ناگفته نماند که داستان دیگر این مجموعه به نام«75اینچ» با همین درونمایه و مضمون از همین مشکل روایتی و باور ناپذیری برخوردار است.
در داستان بعدی که نام مجموعه را نیز به خود اختصاص داده؛ مشکلات خانههای نزدیک استادیومهای ورزشی و علاقه غیرقابل کنترل طرفداران تیمهای فوتبال مطرح میشود. معضلی که گاه بانی ترافیک و ازدحام شهری و گاه باعث زد و خوردهای استادیومی و خیابانی است.عباسلو در این اثر با استفاده از طنز کلامی و موقعیت( بارداری زن برادر وسط اوج مسابقات) به این معضل همه گیر توجه میکند.آنچه در این اثر کمی غلو شده به نظر میرسد حرف شنوی بزرگترهای خانواده نسبت به سخنان مملی،عضو کوچکتر خانواده،مغز متفکر و راه گشای خانواده با آن راهکارهای سودجویانه او است.
در داستان «الگوی طرح توسعه» نویسنده به مناسبات اداری،روابطی که جای ضوابط را میگیرد و طرح توسعهای که در نطفه خفه میشود،توجه میکند.نویسنده از مهرههای سفید و سیاه در ادارهها،از بالا و پایینها از ارتباط و عدم ارتباطها میگوید تا نشان دهد که چگونه قانونها میتوانند به بی قانونیها تبدیل شوند.از این رو باید گفت وجود این تقابلها که ما را به بار معنایی اثر میرسانند گرچه کارآمد به نظر میرسند ولی گویا کمی زیاده از حد رو و تنها در انتهای متن به رخ کشیده میشوند.
در داستان «بیتا» با نظرگاه محدود به ذهن با پیرمردی آلزایمری آشنا میشویم که مرگ همسرش «بیتا» را به یاد ندارد و دختر نگرانش برای عیادت و بردن او نزد دکتر به سراغش میآید. آنچه در این داستان به غیر از کتمان بی دلیل اطلاعات تا انتهای داستان از سوی راوی بیرونی قابل بررسی است؛ ناهمسویی ذهن و زبان مرد با کنشهای بیماران آلزایمری است. مرد آلزایمری که نویسنده خلق میکند، نه تنها ساعات دقیق خوردن قرصهای ریز و درشتش را میداند بلکه میداند که باید شام سبکی بخورد و چند روز باقیمانده را به حال خود باشد.
در داستانی که نام مجموعه را نیز به خود اختصاص داده؛ مشکلات خانههای نزدیک استادیومهای ورزشی و علاقه غیرقابل کنترل طرفداران تیمهای فوتبال مطرح میشود. معضلی که گاه بانی ترافیک و ازدحام شهری و گاه باعث زد و خوردهای استادیومی و خیابانی است.
«نگاهی به ساعت انداخت و نایلون دواهاش رو از روی میز عسلی کنار کاناپه برداشت. یکی یکی بستههای قرص رو در آورد و نزدیک چشماش گرفت تا ببینه کدومشون رو الان باید به خوره....از اون صورتیها دو تا برداشت و از سفیدا یکی.اون یکی رو هم نصف کرد و گذاشت کنار صورتیها.»(ص77)
« آره بابا قرصامو خوردم. شام هم یه چیز سبک حتما میخورم....یه چند روز هم که مونده رو بذارین به حال خودم سرکنم...»(ص80-81)
از سوی دیگر با بررسی کل داستانهای مجموعه میتوان گفت که زنان در این مجموعه حضور و نقشی بسیار کم رنگ دارند. زنها در داستانها یا فقط منبع یادآوری گذشتههای خوش و دور از دسترس برای شخصیتها هستند( نازی- سرور- بیتا) و یا انسانهایی منفعل و تنها که صدای اعتراضشان فقط میتواند در لابه لای متون منعکس شود(رویا)، زنانی که باید در همه لحظات زندگی گذشت را سرلوحه زندگی خود قرار دهند.
مجموعه «واهمههای سرخابی» در 118 صفحه و به قیمت2500 تومان از سوی نشر آموت به بازار کتاب راه یافته است.
فرآوری: مهسا رضایی
منابع: تهران امروز- فرحناز علیزاده، خبرگزاری کتاب ایران
رمانهايي که ما را ميترسانند!
به بهانه معرفي ترسناکترين نويسندگان جهان در سال 2011
در اين نوشتار مراد ما از «ادبيات وحشت» ادبياتي است که به نيت ترس و اضطراب و وحشتانداختن در دل مخاطب به نگارش در ميآيد و در اغلب صفحات آن، مخاطب با دلهره و ترس مواجه است.
در خبرهاي نهم جولاي 2011 آمده بود که هئيت داوران جايزه «برترين نويسندگان بينالمللي ژانر ترسناک» برندگان خود را در گروههاي رمان و مجموعه داستان کوتاه انتخاب و به مخاطبان خود معرفي کردند.
به نقل از اگزماينر در اين فهرست از 4 نويسنده و 4 اثر به عنوان برترين نويسندگان و برترين آثار منتشر شده در ژانر ترسناک و دلهرهآور نام برده شده است. در اين فهرست از رمان «خون بد» به قلم «جان سندفورد» در بخش رمان با جلد سخت، «اتاق سرد» به قلم «جي.تي اليسون» در بخش رمانهاي جلد نرم، «چي وي استيونز» به خاطر نگارش رمان «همچنان گمشده» در بخش نخستين رمان و از مجموعه داستاني «گريه خداي انتقام» به قلم «ريچارد هلمز» در بخش برترين مجموعه داستانهاي دلهرهآور و ترسناک نام برده شده بود.
در مقدمه بايد گفت که اثر دلهرهآور، اساساً زير مجموعه ادبيات وحشت نيست؛ چراکه ادبيات دلهرهآور ميتواند ادبياتي پليسي – جنايي هم باشد. در اين نوشتار مراد ما از «ادبيات وحشت» ادبياتي است که به نيت ترس و اضطراب و وحشتانداختن در دل مخاطب به نگارش در ميآيد و در اغلب صفحات آن، مخاطب با دلهره و ترس مواجه است. در تکتک صفحهها مخاطب به هراس از مرگ کشيده ميشود و البته نه مرگي عادي؛ بلکه مرگي پر از هراس، از اتفاقات نامعلوم ماورايي.
براي شناخت دقيقتر «ادبيات وحشت» را از دو سويه ميتوان ديد و بررسي کرد. نخستين سويهي آن به «نويسنده» باز ميگردد و سويهي دوم به «اثر ادبي». اما روي هم رفته همانگونه که ذکرش آمد «ادبيات وحشت» ادبياتي است که قرار است خواننده را به دنيايي از ترسها و اضطرابها ببرد؛ دنيايي که معلوم نيست در مسير تکامل روحي رواني انسان چه جايگاهي ميتواند داشته باشد. براي اينکه بتوانيم بخشي از چگونگي شکلگيري اثر ادبي، با مضمون دلهره و ترس را بکاويم دو عامل اصلي آن را بيشتر شرح ميدهيم.
** نويسنده اثر ادبي با مضمون دلهره، ترس و وحشت
اين بخش از واکاوي را با پرسشيهايي آغاز ميکنيم؛ مساله و پرسش اين است که اساساً نويسندهاي که آثار دلهرهآور مينويسد، چگونه شخصيتي دارد؟ دوم اينکه آيا او از نوشتن چنين آثاري لذت ميبرد؟ سوم اينکه خود او در هنگام نوشتن و پس از آن آيا همراه شخصيتها ميترسد و از صحنهها ميهراسد؟ و چهارم اينکه او هنگام نوشتن آيا به مخاطب هم ميانديشد و ميخواهد او را بترساند؟
پاسخهايي که در اين بخش داده ميشود، البته پاسخهايي قطعي نيست و البته اين نکته را هم نبايد فراموش کرد که در نقد جديد، چندان پرسش از مولف و نگارنده باب نيست و البته مسيرِ رسيدنِ به معنا هم، در هرمنوتيک مدرن، اين نيست که مخاطب نيت مولف و معناي نهايي او را از متن طلب کند؛ بلکه ذهن مخاطب است که جداي از مولف معنا آفريني ميکند؛ اما به هر حال، در واکاوي اين نوشتار، هم مولف اهميت دارد و هم انگيزشها و نيتهاي او.
نويسندگان آثار ادبي در ژانر وحشت؛ اغلب پاسخهايي به منويات درونيشان را به نوشتار ادبي در ميآورند و ميتوان گفت نويسندگان اين حوزه افرادي خاص با روحياتي خاص هستند که حتي به لحاظ کارکردهاي رواني با ديگر نويسندگان متفاوتند.
بازميگرديم به مبحث اصلي و اينکه آيا نويسنده ادبيات وحشت از نوشتن چنين آثاري لذت ميبرد؟ در پاسخ به اين پرسش روانشناسان نظرياتي ارائه کردهاند که البته ممکن است به طور اخص در مورد نويسندگان اين آثار نباشد؛ اما ميتوان آن را به اين مورد هم تعميم داد. در اين باب گفتهاند که نوشتن در اين زمينههاي خاص پاسخي است به نيازهاي دروني و فرافکني روح انسان. نويسنده اغلب دغدغههايش را مينويسد، حال ممکن است در يک يا دو اثر او کمي از خود فاصله بگيرد؛ اما نويسنده حرفهاي در هر شرايطي خودش را مينويسد.
در باب دومين پرسش هم که آيا نويسنده از نوشتن چنين آثاري چه لذتي ميبرد؛ بايد گفت که اساساً نويسنده و هنرمند از اثر هنري که خلق ميکند لذت ميبرد فارغ از اين که تاثيرش بر مخاطب مثبت يا منفي باشد.
اما درباره اينکه خود نويسنده در هنگام نوشتن و پس از آن آيا همراه شخصيتها ميترسد و از صحنهها ميهراسد و اينکه او هنگام نوشتن آيا به مخاطب هم ميانديشد و ميخواهد او را بترساند هم، بايد گفت که اگر اهل نگارش آثار ادبي باشيم در خواهيم يافت که نويسنده بايد با شخصيتها و آدمهاي قصهاش زندگي کند. اينجاست که ميتوان گفت، به طور قطع نويسنده هنگام نوشتن اثر در برخي مواقع خود هم به هراس و دلهره ميافتد و حتي گاه نميداند که چه بر سر شخصيتهاي اثرش خواهد آمد! او در آن هنگام حتي کمتر ميتواند به مخاطب اثرش بيانديشد؛ مگر اينکه در پي خلق آثاري بازاري و سفارشي باشد که آن هم در اين ژانر کمتر محقق ميشود.
به طور قطع نويسنده هنگام نوشتن اثر در برخي مواقع خود هم به هراس و دلهره ميافتد و حتي گاه نميداند که چه بر سر شخصيتهاي اثرش خواهد آمد!
در نتيجه ميتوان گفت نويسندگان آثار ادبي در ژانر وحشت؛ اغلب پاسخهايي به منويات درونيشان را به نوشتار ادبي در ميآورند و ميتوان گفت نويسندگان اين حوزه افرادي خاص با روحياتي خاص هستند که حتي به لحاظ کارکردهاي رواني با ديگر نويسندگان متفاوتند و حتي ميتوان گفت نظام معرفتي و سنت فکري ملتي که در آن متولد شدند هم با ملتي همچون ايرانيان متفاوت است و اساساً شايد به همين دليل است که ما هيچگاه نويسندهاي پيگير در حوزه داستانهاي وحشتانگيز و دلهرهآور نداشتهايم.
** آثار داستاني
آثار داستاني خلق شده در اين ژانر، غير از آثار معمايي؛ جنايي و پليسي به دو شيوه کلي روايت ميشوند. نخستين شيوه آثاري است که به شکلي رئال مخاطب را به ترس و دلهره مياندازد و بدون جلوههاي ويژه و اتفاقات ماورايي مخاطب از مواجهه با روايت اثر صفحه به صفحه بر ترساش افزوده ميشود. اين گونه آثار بيشتر آثاري کلاسيک در ادبيات وحشت به شمار ميروند، آثاري که نويسندگان قرن هجدهمي بيشتر آن را به نگارش در ميآوردند؛ اگر چه آثار آن دوره و کمي پس از آن هم گاهي با فضاهاي فرا واقعي همراه بود اما غالب آثار به شيوهاي کلاسيک و البته واقعي مخاطب را ميترساند. براي مثال فضاهاي گوتيک حاکم بر ادبيات قرن هجدهمي که امثال شخصيتهاي «دراکولا» از آنجا سر بر آوردند نمونهاي از اين فضاهاي واقعي است اگرچه دراکولا کمي غير واقعي بود.
گروه دوم از آثار در ادبيات وحشت، آثاري هستند که در بستر سورئال روايت ميشود. اساس قصه در اين آثار بر پايه مباحث فراواقعي پيريزي شده است و مخاطب از ابتداي خواندن اثر با متني مواجه ميشود که نسبتي دور با واقعيت دارد؛ اما به دليل حضور انسانها و بخشي از عناصرِ زندگي انساني، براي مخاطب دلهرهآور و ترسناک ميشود. اين گروه از آثار امروزه بيشتر به نگارش در ميآيد و اغلب رمانها و داستانهاي کوتاهي که نوشته ميشود به اين سنت روايي وفادار ماندهاند.
منبع: خبرگزاري فارس/ يادداشت از: حسن گوهرپور
پايان راه برابرست با آغاز عشق
منطقالطير عطار و پيمودن هفت شهر عشق
«منطق الطير» عطار در عين حال که شوق پرواز است، کتاب منسجم و دقيقي هم محسوب ميشود که نقشهي راه را در آن ميتوان يافت. او تمام جزئيات را تا انتها شرح ميدهد.
دکتر اسماعيل بنياردلاندر دومين درسگفتارهاي شهر کتاب، دربارهي عطار به گفتمان سيمرغ پرداخت.
سيمرغ، مرغي بزرگ و افسانهاي در اساطير ايران باستان و ادب فارسي است که سخنگو و چارهانديش است و بر فراز کوه البرز زندگي ميکند و عطار در منطقالطير از بعد عرفاني بدان پرداخته و سيمرغ را وجود ناپيدا و کامل دانسته است.
در اصطلاح عرفاني، معمولا به عطار «تازيانهي سلوک» ميگويند. اين سخن بدين معناست که خواندن آثار عطار همانند تازيانه خوردن است؛ چون او راه را طي کرده و بر پيچ و خم آن راه تسلط دارد. به راستي هم عطار تمام راهها را پيموده است و اول و آخر اين سير و سلوک را ميداند. تفاوت «منطق الطير» او با «رسالة الطيور» ابن سينا در همين نکته نهفته است. «منطق الطير» عطار در عين حال که شوق پرواز است، کتاب منسجم و دقيقي هم محسوب ميشود که نقشهي راه را در آن ميتوان يافت. او تمام جزئيات را تا انتها شرح ميدهد. خود عطار هم چنين ادعايي دارد. ديگران نيز اذعان دارند که عطار راه «هفت شهر عشق» را دقيقتر از ديگران پيموده است.
ادبيات کهن ايران، مدرن هم هست
گفتهاند که ادبيات کلاسيک، مخاطب انسان معاصر نيست. براي همين است که ادبيات مدرن و جديدي شکل ميگيرد. مهمترين خصلت اين ادبيات نو، در اين است که محسوس و عيني و مادي است. ادبيات مدرن، همهي حواس خواننده را برميانگيزد تا معاني به شکل مادي و محسوس درآيند. به سخن ديگر، در اين گونه از ادبيات کوشيده ميشود که معناها عينيت بيابند. اتفاقا در متنهاي کلاسيک عرفاني ما هم همين اتفاق ميافتد. متنهاي کهن فارسي، تلاش ميکنند که تجربههاي عرفاني و شهودي را به خواننده منتقل کنند. اينکه چگونه ميتوان چنان تجربههايي را بيان کرد، مسالهاي است که بايد بدان توجه داشت. ادبيات بايد بتواند تجربههاي شخصي را همگاني کند تا خواننده با متن درگير بشود.
در اصطلاح عرفاني، معمولا به عطار «تازيانهي سلوک» ميگويند. اين سخن بدين معناست که خواندن آثار عطار همانند تازيانه خوردن است؛ چون او راه را طي کرده و بر پيچ و خم آن راه تسلط دارد.
در ادبيات کهن ما براي انتقال تجربهها از زبان خاصي استفاده ميشود. اين را ميتوان همان ادبيات مدرن دانست؛ چون در اين گونه از ادبيات، به فراواني از تصوير استفاده ميشود. بنابراين بخش بزرگي از ادبيات به ساختار و تکنيکهاي آن بستگي دارد. اهميت بزرگاني همانند فردوسي و بيهقي هم در اين است که مفاهيم را ملموس و مادي و عيني ميکنند. حتي تا آنجا ميتوان پيش رفت که بگوييم توانايي زبان فارسي در ملموس کردن و محسوس ساختن معاني است. انگار زبان فارسي ساخته شده است تا امر نامتناهي و روح را به سطح جسم بياورد و مفهومهاي پيچيده را محسوس کند.
هنگامي که سخن از هنر و ادبيات به ميان ميآيد، منظور تواناييهاي زبان است. اگر تاريخ زبان فارسي را بدانيم، ميتوانيم به اين نکته پي ببريم که بزرگي همانند خواجه عبدالله انصاري هنگام به کار گيري زبان فارسي، از متون اوستايي استفاده کرده و بدانها کاملا اشراف داشته است. خيلي از حکايتها و قصهها و متون ما، مبتني بر اين زبان است. اين زبان، توانايي تبديل کردن معاني به امور مادي را دارد اما قسمت ديگري از ادبيات ما تمثيلي است؛ مثل کاري که عطار دربارهي سيمرغ انجام داده است.
انديشهي پرواز در ذهن آدمي و بازتاب آن در متنهاي عرفاني
هنگامي که به تاريخ هنر نگاه ميکنيم، ميبينيم که از همان زمان که آدمي قدم بر خاک گذاشت، با مسالهاي به نام پرواز کردن، رو به رو بوده است. اين يک مسالهاي تاريخي است. نه تنها در دورهي اساطيري، بلکه در رسالهي فلسفي افلاطون هم به مسالهي پرواز پرداخته شده است. افلاطون، آدمي را به دو بال تشبيه ميکند که نفس مانع پرواز آن است. پس بحث پرواز با ذات بشر آميخته و با آدمي بوجود آمده است.
شايد در حوزهي تمدن ايراني، نخستين کسي که رسالهاي دربارهي پرواز پرندگان نوشت، ابن سينا بود؛ هر چند پيش از آن چنين انديشهاي در «کليله و دمنه» مطرح شده است. به هر حال پرسش اين است که چرا ابن سينا که حکيم و فيلسوف بود، رو به حکايتي تمثيلي آورده است؟ چرا او به سراغ مسالهي نفس و شوق پرواز رفته است؟ ميدانيم که ابن سينا، در دورهاي کوتاه در قلعهاي زنداني بود و مشقتها و سختيهاي بسياري کشيد. انگار رنجهاي آن مدت به شکل ديگري در او ظهور کرده است. به نظر من ابن سينا در آنجا دست به تجربهاي دروني زده است. به خاطر همين است که پس از آزادي از زندان، «رسالة الطيور» را مينويسد و رو به قصهاي تمثيلي ميآورد.
ابوحامد غزالي هم که مدتها با انديشهي ابن سينا جنگيد و عليه او رساله نوشت، باز کتابي به نام «رسالة الطيور» مينويسد. انگار با نوشتن اين رساله، مسير خود را عوض ميکند. «رسالة الطيور» او يک بحث حکمي و فلسفي نيست، بلکه تجربهاي از کوچ کردن و طي راه است. شگفت است که برادر او ـ احمد غزالي ـ اين رساله را به فارسي ترجمه ميکند؛ چون عارفي همانند احمد غزالي ميداند که طرب و شور و شوقي که در برادر او هست، عين حقيقت است. عطار تجربهاي ديگر دارد. او «سيمرغ» و «سي مرغ» را ميآورد تا بگويد که شخصي که به سوي حق راه ميپيمايد، خود اوست که به سوي خود برميگردد. اين آغاز سلوک است. مرغان «منطقالطير» هم در پايان راه متوجه ميشوند که «سيمرغ» چيزي نيست جز خود آنها؛ يعني «سي مرغ».
عطار آگاهانه پرندگان «منطق الطير» را پيش ميبرد تا در پايان راه به آنها بگويد که اين آغاز عشق است، نه پايان آن.
يکي از مباحث تفکر، مسالهي شناخت عالم است. مکتبهاي مختلف مدعي شناخت عالم هستند. هنگامي که ميگوييم شناخت عالم يا شناخت خود، منظور رسيدن به خود است و بروز گنج دروني. اين را در اصطلاح عرفاني، «حُسن» مينامند. يعني شخص در سلوک عارفانهي خود به ديدار و بصيرتي برسد که بتواند «او» را ببيند: «ز ديدارت نپوشيده است ديدار/ ببين ديدار اگر ديدار داري». اين نکته اشاره است به رسيدن و دست يافتن به مقام «ديدار».
در مبحث زيباييشناسي ايراني، نميتوان زيبايي را جداي از اخلاق يا معرفتشناسي دانست. پس «حُسن»، هم خُلق است، هم معرفت و هم ديدار و زيبايي. به هر حال درک مباحث «منطق الطير» عطار به احوالات و شور و شوق خواننده بستگي دارد. عطار آگاهانه پرندگان «منطق الطير» را پيش ميبرد تا در پايان راه به آنها بگويد که اين آغاز عشق است، نه پايان آن.
* اسماعيل بنياردلان متولد سال 1336 در تهران و دانش آموخته فلسفه با درجه فوق ليسانس و پژوهش هنر با درجه دكتري است.
منابع: پايگاه اطلاع رساني موسسه شهر کتاب، روابط عمومي حوزه هنري استان
به فرهنگ باشد روان تندرست
در زمانی که شوروی از هم پاشید و هر یک از کشورهای وابسته به آن به استقلال رسیدند، در کشور تاجیکستان که از شوروی جدا شده بود، در میدان بزرگ شهر دوشنبه ـ پایتخت این کشور مردم مجسمه لنین را پایین کشیدند و به جای آن مجسمه فردوسی را گذاشتند.
ابوالفضل خطیبی:
فردوسی سنگ بنایی گذاشت که باعث ماندگاری ایران شد
هویت ملی دو رکن بسیار مهم دارد؛ یکی رکن زبان فارسی و دیگری مجموعهای از فرهنگ، تمدن، رسمها و آیینهاست که در شاهنامه به بهترین صورت، تبلور یافته است. فردوسی سنگ بنایی گذاشت که باعث ماندگاری ایران شد.
فردوسی دهقان زادهای بود که در قرن چهارم ایرانیان را با پیشینه خود آشنا کرد و در شاهنامهاش نشان داد که چه فداکاریها و پهلوانیها از گذشتههای دور در ایران شده است تا این سرزمین پایدار بماند. تفکر و اندیشه ایران متحد و یکپارچه از فردوسی آغاز و در سدههای بعد در ادبیات ما حفظ شد.
به همین دلیل است که شاعری مانند نظامی هنگامی که کتاب خود را به اتابک آذربایجان تقدیم میکند، او را «خسرو ایران» مینامد؛ چون در ذهن او اندیشه ایران یکپارچه وجود داشت. اندیشه یکپارچگی ایران تا به روزگار صفویان ادامه یافت و به دست آنها ایرانی متحد دوباره شکل گرفت. صفویان در کنار یکپارچگی ایران، به دو رکن دیگر هم توجه داشتند و آنها را در کنار اندیشه ایران متحد میگذاشتند؛ آن دو رکن، یکی تشیع بود و دیگری تصوف.
نکته اینجاست که در زمانی که شاهنامه سروده شد نشانی از ایرانشهر با مرکزیت واحد وجود نداشت و هر گوشهای از ایران در دست حکومتی مستقل بود؛ دولتهای سامانی، غزنوی و سلجوقی هرگز بر سراسر ایران حاکم نبودند و تنها بر بخشهایی از این سرزمین حکم میراندند. در چنین زمانی که ایرانشهر در دست دولتهای متعدد بود، فردوسی سنگ بنایی گذاشت که باعث ماندگاری ایران شد. این که میگویند فردوسی ایران را زنده کرد، اشاره به همین معنا دارد.
اهمیت دانشاندوزی در شاهنامه
من میخواهم روایتی از یک کتاب عربی که در قرن اول هجری نوشته شده است، بازگو کنم که در آن نویسنده سعی کرده است ایرانیان را تحقیر کند. این کتاب نوشته «سریر بن جریر» است که در سال 117 قمری مرده است. او «جهشیاری» نام داشت که یک نام ایرانی و به معنی «بخت یار» است.
آنچه در ایران اهمیت داشت سواد و علماندوزی بود. تنها کافی است به این بیتها و مصراعهای شاهنامه توجه کنیم: «به فرهنگ باشد روان تندرست» یا «که فرهنگ آرایش جان بُود» یا «دبیری بیاموز فرزند را» جای دیگر میگوید: «میاسای ز آموختن یک زمان/ ز دانش میفکن دل اندر گمان/ گذشته سخنها یاد دارد خرد/ به دانش روان را همی پرورد».
جریر مینویسد: «ایرانیان گروهی کاتب و دیوانسالار هستند، نه نیزهداران و مردان جنگ». در حقیقت او با این سخن میخواهد ایرانی را کوچک کند. چون آنچه در نزد اعراب جاهلی اهمیت داشت، شمشیر و نیزه بود، نه فرهنگ و قلم. اما در همین زمان، به گواه شاهنامه، آنچه در ایران اهمیت داشت سواد و علماندوزی بود.
تنها کافی است به این بیتها و مصراعهای شاهنامه توجه کنیم: «به فرهنگ باشد روان تندرست» یا «که فرهنگ آرایش جان بُود» یا «دبیری بیاموز فرزند را» جای دیگر میگوید: «میاسای ز آموختن یک زمان/ ز دانش میفکن دل اندر گمان/ گذشته سخنها یاد دارد خرد/ به دانش روان را همی پرورد».
این که برخی میگویند در ایران باستان دانشاندوزی مخصوص طبقات خاصی بوده است و بعد این داستان را میآورند که انوشیروان به فرزند کفشگری اجازه نداد دانش بیاموزد، سخن درستی نیست. در این داستان بحث بر سر این نیست که انوشیروان مخالف سواد آموزی پسر کفشگر بود؛ بحث بر سر این است که کسی از طبقات پایین اجتماع نمیتوانست به مقام دبیری دربار برسد.
این بسیار تفاوت دارد با این که میگویند انوشیروان با دانش اندوزی مخالفت میکرد. به این روایت هرگز نمیتوان استناد کرد. سراسر شاهنامه نشان میدهد که در زمان ساسانیان بسیار به دانش اندوزی اهمیت میدادند.
اهمیت شاهنامه برای فارسیزبانان
در زمانی که شوروی از هم پاشید و هر یک از کشورهای وابسته به آن به استقلال رسیدند، در کشور تاجیکستان که از شوروی جدا شده بود، در میدان بزرگ شهر دوشنبه ـ پایتخت این کشور مردم مجسمه لنین را پایین کشیدند و به جای آن مجسمه فردوسی را گذاشتند.
پس میتوان گفت لنین با جنگ تاجیکستان را تسخیر کرد و سالها با زور و اجبار آن را نگهداشت اما فردوسی تاجیکستان را بدون جنگ فتح کرد. این فقط تاجیکها نیستند که چنین احترامی برای فردوسی قائلند. در کشورهای دیگر هم بسیار از شاهنامه و فردوسی ستایش میشود. چون شاهنامه شناسنامه ملی نه تنها ایرانیان، بلکه شناسنامه تمام اقوام ایرانی، از جمله تاجیکها و افغانهاست. حتی تاریخ تورانیان هم هست.
پینوشت:
*ابوالفضل خطیبی ، متولد 1339 گرمسار است و محقق زبان و ادب فارسی و شاهنامه پژوه.
من آمادهام، بيا من و بُکش!
نگاهي بر مجموعه داستان «همين حالا داشتم چيزي ميگفتم»
در داستان آخر(بهترين داستان اين مجموعه)با فضايي خاص و اتفاقي خاصتر رو به رو ايم.داستان با اپيزودهاي متعدد،استفاده از ترکيب ديدگاهي،عدم تعادل داستاني،با نظرگاه اول شخص و با اين جمله آغاز ميشود«وقتش بود. کسي که نميشناختمش ميآمد تا مرا بکشد.»
«همين حالا داشتم چيزي ميگفتم» جديدترين مجموعه داستان احمد آرام،شامل پنج داستان است. از جمله «روياي مُدور مرد معلومالحال در حوالي نيشابور»، «نگاه خيرهي پرندهي مِفرَغي»، «همين حالا داشتم چيزي ميگفتم»، «ساحره و آريستوکرات» و «جعبهي موسيقي سکهاي» سعي بر آن دارد تا خواننده را بدون هيچ پيشزمينهاي، در خلق دوبارهي داستانها شريک کند. با اينکه شخصيتها به تناسب فضا و ساختارِ داستانها در مرکز روايت قرار ميگيرند، اما جايي براي مخاطب خالي ميگذارد.
احمد آرام را تا پيش از اين با آثاري چون«غريبه در بخار نمک»،«مردهاي که حالش خوب است» «آنها چه کساني بودند؟» و «کسي ما را به شام دعوت نميکند» ميشناسيم. نويسندهاي که در کتاب اولش نشان داد نه تنها با جغرافياي جنوب آشناست بلکه شناخت دقيقي از باورها،سنن و آداب اين خطه دارد. اما آنچه که در کار جديد آرام ديده ميشود،روايتهاي تودرتويي لامکاني- لازماني با موضوعاتي جهان شمول است. آرام در کنار نشانههاي سنتي چون فرشهاي دستباف با نقش ترنج، منصوربنعمار و نيشابور از اپراي اورفه،آهنگ گرل هپي الويس پريسلي و جعبه موسيقي سکهاي و غيره ميگويد. نويسنده، آدمهايي را خلق ميکند که هم اينجايياند و هم اينجايي نيستند. قاتلي که علاقهمند به والس جنگل وين و دانوب آبي است و کتاب کشتن درماني ميخواند(جعبه موسيقي..)،مردي که تغيير جنسيت ميدهد و با موهاي بوربلند به ديدن پسر 10سالهاش ميآيد، کسي که همسايه او را آرسيتوکرات مينامد،فردي که مجذوب پرنده مفرغي است.
به غير از لامکاني- لازماني بودن داستانها از بن مايههاي مشترک متني در مجموعه بايد به اين نکات توجه کرد؛
1 - ديدگاه غالب من راوي در بيان روايت و ادغام زاويه ديد در دو داستان( روياي مدور..، جعبه موسيقي...)
2 - چگونگي شکل گيري داستان و پروسه ساخت آن در دل متن مانند داستانهاي اول و چهارم مجموعه
3 - استفاده از فضاي گوتيک و دلهره آور در داستانها
4 - حضور چشمگير مرگ در تمامي داستانها،چه اين مرگ به صورت علني مربوط به مرگ من راوي در داستان آخر اين مجموعه باشد و چه مرگ پير مرد آلزايمري در زير متن ها.
5 - سخت خواني اثر که گاه به علت روايتهاي در هم تنيده است و گاه به علت حضور شخصيتهاي درون گرا و پيچيده با سرنوشتهاي محتوم و يکسان شان.
در داستان اول من راوي از خوابي ميگويد که آن را به کرات پدر و برادر بزرگترش ديدهاند و راوي براي رسيدن به صداي زن داخل خوابهايش نه تنها مجبور به عبور از روايتهاي متعدد(داناي کل و دوم شخص) است بلکه بايد براي لحظاتي در قالب مرد معلوم الحالي در آيد که خال سياه چندشآوري در کنار لاله گوش چپاش خود نمايي ميکند.او بعد از عبور از روايتهاي متعدد و گرفتن کليد از پير زن ارمني،به دليل اينکه خوابش ميبرد،به مقصود نميرسد و نميتواند به ديدار زن در آيد.حال که راوي بايد تمام عمر در چهار ديواري به انتظار بماند، شببهخيري به خواننده ميگويد و او را با پايان باز به اميد خدا رها ميکند. داستان با روايت تو در تو، با استفاده از ترکيب زاويه ديد، بيان شگردهاي داستان نويسي و تذکر متن بودن متن،دخالت راوي در امر روايت و مخاطب قرار دادن خواننده، استفاده از شخصيتهاي تاريخي و طنز خفيف زير پوستي؛ ما را به سوي داستاني از نوع داستانهاي پست مدرن ميکشاند.داستان در داستاني که با ترکيب دو داستان و اين هماني بين اتفاق جاري و اتفاق گذشته قصد دارد خواننده را به کشف استعاره گونهاي از هستي و شناخت انساني برساند.اما آنچه که در کار آرام بارز است روايتهاي در هم تنيدهاي است که گاه با تغيير ديدگاهي بيدليل و گاه داستان در دل داستانش باني اطناب متني شده و در انتها قصه يا شناختي براي خواننده در پي ندارد و ميتوان گفت شايد تنها برداشتي از تکنيکها و مولفههاي پست مدرن باشد.
داستان دوم اين مجموعه«نگاه خيره پرنده مفرغي» ارتباط تنگاتنگ و بينامتني با داستان «ساحره و آرسيتو کرات» دارد. گويي داستان چهارم،برگردانِ راحتخوان تري از داستان دوم مجموعه است.در داستان دوم با ديدگاه دوم شخص با پسري آشنا ميشويم که در روز تولد 10 سالگياش به انتظار پدر نشسته و در انتها با پدري به نام آزيتا که نه مرد است و نه زن،روبه رو ميشود!
آنچه که در کار جديد آرام ديده ميشود،روايتهاي تودرتويي لامکاني- لازماني با موضوعاتي جهان شمول است. آرام در کنار نشانههاي سنتي چون فرشهاي دستباف با نقش ترنج، منصوربنعمار و نيشابور از اپراي اورفه،آهنگ گرل هپي الويس پريسلي و جعبه موسيقي سکهاي و غيره ميگويد.
داستان چهارم با نظرگاه من راوي نويسنده از چگونگي شکل گيري داستاني ميگويد که شخصيت اصلياش زن داستان دوم است و جالب آن که در ادامه داستان،خيال نويسنده به واقعيت تبديل ميشود و شخصيت زن در پي ديداري در کافه او را به مهماني تولد پسرک 10سالهاش دعوت ميکند تا پسرک او را به جاي پدر بگيرد و بين زن و مرد نوعي ازدواج مجازي صورت گيرد،ازدواجي که شايد تنها باني و باعث آن همان پرنده مفرغي (تصوير مرکزي ماندگار دو داستان) است و بس. اما داستان سوم کتاب که نام مجموعه را نيز به خود اختصاص داده با زاويه ديد اولشخص از پيرمردي آلزايمري و کم حواس ميگويدکه بعد از مرگ همسرش و گريختن بستگانش به دليل بمبارانهاي هوايي و نپرداختن شهريه به آسايشگاه دولتي نقل مکان يافته است.آرام در روايت داستان،با تکهتکه کردن ساختار روايت هم ذهنيت پير مرد را ميسازد و هم نشان ميدهد که با روايت سنتي داستاني با آن آغاز و ميانه و پايان بيگانه است. اما آنچه که داستان را سختخوان ميکند،روايتهاي گسسته راوي نيست؛ بلکه اطنابي است که در متن آشکار ديده ميشود.نکته ديگري که بايد در باب اين داستان متذکر شد،ذهنيت راوي است.راوي که گاه آنقدر پريشان است که خود را نيز فراموش ميکند و به جاي ديگري ميپندارد(آبايي يا اصغر زاده) و گاه بسيار عاقلانه صحبت ميکند و از گذشتهها ميگويد. پير مردي که پرستارها را با هم اشتباه ميگيرد و گاه پرستاري را دختر خود ميپندارد، به خوبي بر حرافي و اختلال حواسش به علت کهولت سن آگاه است و ميداند اگر با پرستارها يکه به دو کند«دچار سر درگمي بيشتري خواهد شد. يعني به آن يکنواختي روزهاي ملال آور زندگياش خواهد رسيد»(ص57)
در داستان آخر(بهترين داستان اين مجموعه)با فضايي خاص و اتفاقي خاصتر رو به رو ايم.داستان با اپيزودهاي متعدد،استفاده از ترکيب ديدگاهي،عدم تعادل داستاني،با نظرگاه اول شخص و با اين جمله آغاز ميشود«وقتش بود. کسي که نميشناختمش ميآمد تا مرا بکشد.»(ص97)در ادامه با تلاش تلفني من راوي براي يافتن مکاني مطمئن،برخورد خونسردانه پدر و مادر مطلقه راوي نسبت به مرگ پسرشان و تماسهاي تلفني قاتل براي گرفتن آدرس دقيق منزل مواجهيم و نمايش فيلم«آدم کش خيابان نخلهاي زينتي» که ماجراي راوي را تکرار ميکند.در انتها راوي به اين نتيجه ميرسد که به قاتل پيشنهاد بدهد هنگام آمدن به خانه او چند تخم مرغ بخرد تا با هم خاگينه بخورند و در را براي ورود قاتل باز ميگذارد.
در برش بعدي،آرام بر روي عملکرد قاتل متمرکز ميشود و ديدگاه محدود به ذهنيت قاتل را بر ميگزيند.مردي چشم آبي،دقيقا شبيه «الکس،شخصيت فيلم»با صورتي نيمه سوخته و عاشق کتاب«کشتن درماني و والس دانوب آبي»که در پي عادتي هرساله به قصد کشتن مرد از او آدرس منزلش را طلب ميکند و قبل از کشتن به کافه سر مينزند. در برشهاي سوم و چهارم داستان رخداد از ديد ديگران بررسي و بازگو ميشود و در انتها ما نه تنها با مرگ من راوي قسمت اول بلکه با مرگ شش مرد ديگري که از ترس قاتل فرار کردهاند در زير لايهها رو به رو ايم.
اما آنچه که در اين متن باورناپذير است کنش انتهايي راوي و نگاه منفعلانه او نسبت به مرگ است.اصلا چرا بايد راوي گوش به فرمان قاتل باشد و براي روز مرگش مرخصي بگيرد؟چرا بايد آدرس دقيق و درست منزل را به قاتل بدهد و در انتها بعد از تلفن زدنهاي مکرر و يافتن مکاني امن، در را براي قاتل باز بگذارد؟ به راستي اين فضا و مکان کجايي است که همه آدمهايش تا اين حد منفعلانه با مرگ برخورد ميکنند و سرنوشت از پيش تعيينشدهشان را ميپذيرند؟!
پينوشتها:
همين حالا داشتم چيزي ميگفتم/ نشر چشمه/ 3500 تومان