بیوگرافی بازیگران و هنرپیشه
آلپاچینو در یک نگاه؛ اسطوره معتاد هارلم که ستاره شد
▪ آلپاچینو
▪ تاریخ تولد: ۲۵ آوریل ۱۹۴۰
▪ محل تولد: نیویورک
▪ دلیل اشتهار: بازی در فیلمهای پدرخوانده و بوی خوش زن
«آل پاچینو» راه اشتهار و ستارگی را از تئاترهای نیویورک آغاز
کردو پس از ورود به سینما به دلیل حضور در فیلمی بزرگ چون «پدرخوانده» که نامزدی اسکار بهترین بازیگری را برایش به ارمغان آورد، بسرعت تبدیل به یک ستاره تابناک شد. در دهه هفتاد میلادی، پاچینو هم میان منتقدان و هم طرفداران عادی سینما یک چهره پرطرفدار و محبوب بود و با بازی در شماری فیلم عالی چون «سرپیکو» در نقش یک پلیس واقعی که نامزدی اسکار را برایش داشت، پدرخوانده ۲ (نامزدی اسکار)، بعدازظهر سگی (نامزدی اسکار) و عدالت برای همه (نامزدی اسکار) موقعیتش را بهبود بخشید. در دهه هشتاد این بازیگر بزرگ فقط در شمار کمی فیلم بازی کرد اما در دهه نود، باز هم حضور پرشمار در فیلمهای موفقی چون بوی خوش زن (برنده اسکار)، گلن گری گلن راس (نامزدی اسکار)، التهاب (دنیرو هم در این فیلم بود) و نفوذی (با بازی راسل کرو) داشت.
پاچینو، به عنوان یکی از قدرتمندترین بازیگران تاریخ سینما که روز به روز بر قدرتش افزوده میشود، در سال ۲۰۰۰ به بعد هم در شماری فیلم خوب چون «بیخوابی»، «یارگیری» و «دو نفر برای پول» بازی کرده است.
▪ شغل: بازیگر، کارگردان، نویسنده
▪ نوع بهترین نقشها: درام جنایی
▪ نقاط برجسته کارنامه: پدرخوانده ۲، سرپیکو، پدرخوانده
▪ اولین نقش مهم: وحشت در نیدل پارک (۱۹۷۱)
حسن بزرگ کار پاچینو در این است که در تمام طول دوران کاریاش که کمکم به چهل سال نزدیک میشود همواره جزو بهترینهای حرفهاش بوده است و این خوب بودن چنان است که با نگاه به کارنامه این هنرپیشه شماری از بهترین فیلمهای تاریخ سینما پیش چشم نگرنده ردیف میشود.
این هنرپیشه در محله هارلم شرقی به دنیا آمده، در برانکس جنوبی رشد کرده و سپس به مدرسه بازیگری رفته، اما در سن هفدهسالگی از آن مدرسه اخراج شده است. سالهای بعد را او مدام در حال تغییر شغل بوده است، در حالی که به تنهایی بازیگری هم میخوانده و در تئاترهای نهچندان مهم برادوی ظاهر میشده است. در سال ۱۹۶۶، پاچینو برای تحصیل و تمرین در «اکتورز استودیو» پذیرفته شد و پس از یک کار با «جیمز ارل جونز»، در نمایش «سرخپوست برانکس را میخواهد» در نقش یک جوان خشن خیابانی، جایزه بهترین بازیگر تئاتر موسوم به «ابی» را در فصل تئاتری ۱۹۶۸۱۹۶۷ به دست آورد. یک سال بعد، او با بازی در نمایش «آیا ببر هم کراوات میزند؟»
اولین نمایش خود را در برادوی اجرا میکند. این نمایش با اینکه پس ازچهل اجرا متوقف میشود، اما پاچینو بخاطر بازی در نقش یک معتاد موادمخدر بسیار تحسین میشود و جایزه «تونی» را هم به دست میآورد. در سال ۱۹۶۹، پاچینو با بازی در فیلم نه چندان موفق «من، ناتالی» وارد سینما میشود. پس از اولین تجربه کارگردانی تئاتر در سال ۱۹۷۰ با نمایش «موشها»، یک سال بعد از اولین فیلمش با فیلم «وحشت در نیدل پارک» به روی پردههای سینما باز میگردد و باز هم نقش یک معتاد را بازی میکند. برای نزدیک شدن به نقش او و همبازیاش «کیتی وین» تحقیقات گستردهیی را میان موادفروشان و نیز کلینیکهای ترک موادمخدر انجام میدهند. با اینکه فیلم چندان موفق نمیشود، اما «پاچینو» را منتقدان بسیار تحسین میکنند. فیلم بعدی او حماسه مافیایی «فرانسیس فورد کاپولا» به نام «پدرخوانده» است.
پاچینو در نقش «مایکل کورلئونه» در نقش پسر یک پدرخوانده مافیایی که مجبور میشود شغل خانوادگی را ادامه دهد، به مقام یک ستاره بزرگ میرسد و بخاطر اجرای پر از طراوت و پر از روح و تازگی این نقش نامزد اسکار بهترین هنرپیشه نقش مکمل میشود. فیلم بعدی او «مترسک» کمتر از این فیلم گرما داشت، اما پس از آن «پاچینو» در فیلم پلیسی «سرپیکو» درخشان ظاهر میشود، همچنان که این حضور درخشان در فیلم «پدرخوانده ۲» هم تکرار میشود و سومین نامزدی اسکار را برای پاچینو به ارمغان میآورد. درام حقیقی «بعدازظهر سگی» که در آن «پاچینو» نقش یک سارق را بازی میکند تا با سرقت یک بانک پول لازم برای عمل جراحی رفیقش را به دست آورد، یک موفقیت دیگر است که دیگر برای طرفداران این هنرپیشه عادی شده است.
اما در سال ۱۹۷۷، فیلم «بابی دیرفیلد» که یک فیلم در مورد مسابقات اتومبیلرانی بود فاجعه از کار درآمد. بعد از آن پاچینو یک بار دیگر به برادوی بازگشت و دومین جایزه «تونی»اش را بخاطر بازی در نمایش «تمرینات بنیانی پاولا هاول» به دست آورد. پس از بازگشت به هالیوود او در فیلم «عدالت برای همه» ظاهر شد که اگرچه چندان هم منتقدان را تهییج نکرد اما سینمادوستان را یک بار دیگر با شکوه بازی آلپاچینو آشنا ساخت.
فیلم بحثبرانگیز «گشتزنی» ساخته ویلیام فریدکین فیلم بعدی پاچینو بود که در آن نقش یک پلیس نیویورکی را در دادگاه یک قاتل سریالی که هموسکسوالها را به قتل رسانده بود بازی میکرد. این فیلم هم چندان فیلم درخشانی نشد، همچنان که کمدی «نویسنده، نویسنده!» و فیلم خشن و بازسازی شده «صورت زخمی» به رغم تمام زیباییشان نتوانستند اوجی دوباره برای این هنرپیشه افسانهیی باشند.
اما به هرحال، هماکنون این فیلم از معروفترین و محبوبترین فیلمهایی است که «آلپاچینو» بازی کرده و هر سال که میگذرد و فیلمهای جدید خشن میآیند طراوت بازی این هنرپیشه در «صورت زخمی» بیشتر خود را به رخ میکشد. به هرحال، اینها با اینکه چندان هم آثار درخشانی نبودند، اما هیچکدام نمیتوانستند مقدمهیی برای شکست مقدر فیلم تاریخی «انقلاب» در سال ۱۹۸۵ باشند و آن را پیشبینی کنند. این فیلم با بودجه بیست و هشت میلیون دلار ساخته شد اما در فروش کلی فقط توانست یک میلیون دلار بفروشد. پس از آن فیلم، «آل پاچینو» خودش را از منظر تماشاگران مخفی کرد و فیلم خودش را به نام «Local Stigmatic» کارگردانی کرد و این فیلم البته به جز یک نمایش کوتاه در موزه هنرهای مدرن نیویورک، اکرانی نداشت. این دوران دوری پاچینو از سینما را رقم زد، با اینکه در همین دوره هم در اخبار سینمایی همیشه نام او در فیلمها به عنوان شایعه بود، اما او در این چهار سال هیچگاه در فیلمی ظاهر نشد.
در نهایت در سال ۱۹۸۹، پاچینو با فیلم پرهیجان «دریای عشق» به دنیای سینما بازگشت. فیلم بسیار موفق و پرفروش بود و ناگهان پاچینو دوباره عنوان ستارگیاش را بازیافت. سپس یک نقش کاملا متفاوت در نقش یک گانگستر در فیلم «دیک تریسی» ششمین نامزدی اسکار را برایش به ارمغان آورد. «پدرخوانده ۳» فیلم بعدی این هنرپیشه بود که آنطور که باید انتظار میرفت با موفقیت تجاری و البته انتقادی روبرو نشد.
در سال ۱۹۹۱، فیلم کمدی رمانتیک، «فرانکی و جانی» یک فیلم موفق بود، اما سال بعدش برای «پاچینو» سال موفقتری بود و فیلمهای تحسینشده «گلن گری گلن راس» و «بوی خوش زن» را بازی کرد که در این فیلم دوم «آل پاچینو» برنده جایزه اسکار شد. پاچینو در سال ۱۹۹۳ در فیلم «راه کارلتیو» با «برایان دی پالما» دوباره همکاری کرد و سپس در فیلم عالی و تحسین شده «التهاب» ساخته «مایکل مان»، در نقش مقابل «رابرت دنیرو» نقش یک پلیس خودرای را بازی کرد.
فیلم سیاسی «سیتی هال» فیلم بعدی او بود، اما حضور اصلی پاچینو در سال ۱۹۹۶، نویسندگی، کارگردانی و بازی در فیلم «در پی ریچارد» بود که اهمیت و اعتباری مضاعف به «آلپاچینو» داد. در سال ۱۹۹۷ پاچینو در مقابل دو ستاره جوان هالیوودی بازی کرد، اول در «دانی براسکو» با «جانی دپ» همبازی شد و سپس با «کیانو ریوز» در «وکیل مدافع شیطان» حاضر شد. نقشهای بعدی او در «نفوذی» و «هر یکشنبه» چندان توجهی جلب نکردند و سپس در سال ۲۰۰۰ او در فیلم «کافه چینی» براساس نمایشنامهیی به همین نام بازی کرد. این فیلم دوری دو ساله او را از پرده سینما پایان داد و سپس پس از یک دوری دو ساله دیگر، پاچینو در سال ۲۰۰۲ با چهار فیلم «بیخوابی»، «سیمون»، «مردمی که میشناسم» و «یارگیری» جزو پرکارترین بازیگران بود.«پاچینو» به هرحال جزو بهترینهای بازیگری است. او در طیف وسیعی از نقشها همواره درخشیده و به جماعت سینمارو ثابت کرده که او یک بازیگر همهفن حریف، انرژیک، پرتوان و ماجراجوست. شاید در این صفات او در تاریخ سینما بیهمتا باشد.
آمیتاب باچان سلطان بالیوود
آمیتاباچان نه تنها در هند به شهرت رسیده بلکه مردمجهان نیز او را میشناسند و طرفدار فیلمهای اوهستند.
با مهارتی خاص ایفای نقش میکند. قیافهایدر عین حال جدی، باوقار و مهربان دارد.در ذیل به گوشهای از زندگی و فیلمهایبالیوودی آمتیا باچان اشارهای میکنیم.
زندگی آمیتا باچان
آمیتا باچان در ۱۱ اکتبر ۱۹۴۲ در «ا...آباد»هند چشم به جهان گشود. آمیتا وقتی پا به دنیاگذاشت که حکومت بریتانیا قدرتش را در هند ازدست داده بود. پدر او «شری هاریواش رایباچان» شاعر معروفی است و مادرش «شیریماتیتجی ماچان» همیشه دوست داشت پسرش واردعرصه هنر شود; زیرا همیشه محیط خانه آمیخته باشعر و شاعری و هنر بود. آمیتا در ابتدا حتی به بازیگری هم فکرنمیکرد. او در سال ۱۹۶۹ وارد دنیای فیلم شدو به این ترتیب کمکم به سوی بالیوود کشیده شد. پس از به پایان رساندن تحصیلات، عازم ممبی(بمبئی سابق) شد تا در فیلمهای بالیوودی نقشیبرای خود پیدا کند. او پس از سپری کردن موانع بسیار، بالاخرهنقش کوچکی را بازی کرد. او این موقعیت را ازدست نداد. در آن زمان ۲۹ سال داشت. بدون تجربهقبلی در بازیگری و بدون اینکه در دانشکده یاموسسهای در رشته بازیگری تحصیل کرده باشد،جلوی دوربین فیلمبرداری ظاهر شد و توجه همهکارگردانها را به خود جلب کرد.یکی از مزایای آمیتا باچان اعتماد به نفسبالای او بود. وقتی در فیلم «زنجیر» در سال۱۹۷۳ ایفای نقش کرد، استعدادش را به همهنشان داد و شناخته شد. با بازی در این فیلم به او لقب «مرد جوانعصبانی» را دادند; زیرا در این فیلم نقش یک مردعصبانی را به خوبی بازی کرد.او تصمیم گرفت در رشته هنر تجربه علمی نیزپیدا کند; لذا به دانشگاه دهلی رفت و مدرکدانشگاهی در رشته هنر را گرفت. آمیتا باچان از ابر هنرپیشگانی چون شیشیکاپور، راجش کانا ودارمندار درس آموخت و بهتجربیات خود افزود. او در یک مصاحبه مطبوعاتی به دورانکودکیاش اشاره کرد که پسری بسیار خجالتیبوده اما پدرش که شاعر معروف هند است، به اوکمک کرده تا براین مشکل غلبه کند و اکنونموفقیتش را مدیون تلاشهای پدر و مادرشمیباشد. یکی از بهترین ومعروفترین فیلمهایاو که نه تنها در هند بلکه در سراسر جهان مطرح شد، «شعله» نام دارد. این فیلم هنوز زبانزد مردممیباشد.او در طی دوران بازیاش به همه ثابت کرد کهاین توان و قدرت را دارد تا با هر فیلمساز وکارگردانی و در هر سبک و شیوهای کار کند. بهموجب این ویژگی، «باچان» محبوب صنعت فیلمهند و مورد توجه تهیهکنندگان سینمای هند شد.در دهه ۸۰، مردم و بزرگان سینمای هند به اولقب «سلطان بالیوود» را دادند. او توانستهمچون «شیشی کاپور» و «راج کاپور» به شهرتو محبوبیت دست پیدا کند. او از سال ۱۹۶۹ تا۱۹۷۹ در ۴۸ فیلم بازی کرد و در دهه ۹۰ نیز بهشهرت جهانی رسید. او در دهه ۹۰، درفیلمهایش نقش یک مرد میانسال را بازی کرد و ازعهده آن هم خوب برآمد.حاصل ازدواج باچان با «جایا بهادری» دوفرزند یکی پسر به نام آبیشک و یک دختر به نامشوتا میباشد. پسرش آبیشک ادامه دهنده راهخودش میباشد و در سال ۱۹۹۷ اولین گامخود را در سینمای هند برداشت. او که پا به ۶۴سالگی گذاشته، در فیلمهایش نقش مرد میانسالرا بازی میکند.مردم او را دوست دارند و فیلمهایی که آمیتاباچان در آن بازی میکند، از پرفروشترینفیلمهای هند میباشد. البته در حال حاضر درکنار بازیگری به تهیه کنندگی فیلم هم مشغولاست. باید افزود که او یکی از ثروتمندترین مردمهند به شمار میرود و مرد خیر و نیکوکاری است وبه مردم فقیر کشورش کمک میکند.
من آدم معمولی هستم
او میگوید: همیشه خود را آدمی معمولی ومتوسط میدانم; حتی در حیطه کار بازیگری همخود را دست بالا احساس نمیکنم و یک بازیگرمتوسط هستم. هیچ وقت لقبها و جوایز و حتیتشویقها و حمایتهای مردم سبب نشده واقعیتوجودی خود را نادیده بگیرم اما در مورد خودمواقعا احساس میکنم بخت و اقبال سر راهم بودهکه مرا این گونه موفق کرده است.
از فیلمهای آمیتا باچان
از فیلمهای معروف آمیتا باچان میتوان به:شعله، محبتین، سورون شان، آرمان (۲۰۰۳)،اعجوبه، انسانیت و کولی اشاره کرد. همچنین اوفیلمی به تازگی بازی کرده به نام «خاکی» کهمضمون فیلم پلیسی جنایی است. از سوی دیگر، در فیلمی به نام «کانته» ایفاینقش کرده که جدیدترین فنون و صنعت سینماییبه کارگردانی «سانجی گوپتا» میباشد. داستاناین فیلم درباره ملاقات ۶ دزد در لسآنجلساست که هر کدام محکومیتهایی را پشتسرگذاشتهاند. اما بزرگترین مشکل آنان نداشتناعتماد به یکدیگر است. از نکات بارز فیلم کانتهنسبت به دیگر فیلمهای هندی این است که، اینفیلم حال و هوای احساسی و عشقی مانند دیگرفیلمهای هندی ندارد.
چشم به هالیوود
آمیتا باچان یکی از ستارههای درخشانسینمای هند برای بازی در فیلمهای هالیوودیاعلام آمادگی کرده است. او میگوید: اگر چنینفرصتی پیش آید، با کمال میل میپذیرم. آمیتاباچان اظهار داشته که درگذشته تنها شخصیتهایقالبی از جمله بازی در نقش «گدای هند» یا«سربازان دستار به سر» به او پیشنهاد شده است. اومیگوید: موفقیت فیلمهایی مانند «مثل بکامشوت بزن» یا «عروسی طوفانی» که هالیوودیساختند و بازیگران هندی در آن ایفای نقشمیکنند، به همه نشان داد که هندیها استعدادخوبی در بازیگری در سطح جهانی دارند. به گفتهتهیهکنندگان معروف بالیوود، این هنرپیشه ۶۴ساله که تاکنون در بیش از ۱۴۰ فیلم سینماییایفای نقش کرده، میتواند در هالیوود نیز بهترینباشد. البته او تاکنون از بازی در فیلمهای انگلیسیزبان خودداری کرده است. آمیتا باچان درباره فیلمهای هالیوودی کهبازی در آنها به او پیشنهاد شده است میگوید:پیشنهادها از لحاظ خلاقیت هنری برایم راضیکننده نبوده; برای همین در آنها بازی نکردم. اوگفت که: اخیرا با «سر ریدلی اسکات» کارگردانبریتانیایی درباره یک پروژه مشترک گفتگو کرده،اما این طرح هنوز نهایی نشده است.
ازدواج نافرجام
چندی پیش در روزنامه و رسانههای هنریهند، خبر از ازدواج دو زوج هنری که پدرانشاننیز ید طولایی در عرصه سینمای هند دارند، بهگوش همگان رسید. این خبر ازدواج «آبیشک»فرزند آمیتا باچان و کریشما دختر راج کاپورمعروف بود. اما این ازدواج دوام چندانی نداشتو به جدایی انجامید. اقوام این دو زوج، در مصاحبههای مختلفدلیل این جدایی زود هنگام را عدم تفاهم اعلامکردند. جالب است بدانید، پس از این جداییآمیتا باچان پدر داماد سابق وکریشما کاپور عروسسابق در یک فیلم با هم بازی کردند. البته در فیلمو در عالم کار، مشکلی با هم نداشتند ولی به عنوانپدر شوهر و عروس به تفاهم نرسیده بودند.همچنین آبیشک و کریشما نیز در ۲۵ فیلمسینمایی در کنار یکدیگر ایفای نقش کردند.
مردم او را دوست دارند
در وصف محبوبیت این هنرمند و ستارهدرخشان سینمای هند بهتر است که بگوییم، اومرکز توجه و علاقه مردم هندوستان است. بهتراست به اتفاقی اشاره کنیم تا علاقه مردم را به اینهنرمند معروف نشان دهیم. آمیتا باچان چندیپیش در یک صحنه فیلم، بر اثر یک ضربه مشتمصدوم شد. روز بعد، هواداران و دوستداران اوکه اکثر شامل مردم عادی بودند، با پیمودنکیلومترها راه آن هم با پای پیاده به عیادت اوآمده و برای تندرستی او دعا کردند. به هر حال در جامعه هند، آمیتا باچان ازمحبوبیت و مقبولیت بالایی برخوردار است; بهگونهای که حتی احزاب وگروههای سیاسی فعالدر جامعه هم از محبوبیت او استفاده کردهاند.چندی پیش پیروزی حزب کنگره هندوستان درایالت آتار پرادش هند در انتخابات، حاصلحضور این هنرپیشه وحمایتهای او بوده است.رنگ مورد علاقه آمیتا باچان: سفید، آبیآسمانی، کرم، زرد روشن، نارنجی و طلایی است.سنگ جواهر مورد علاقه او: یاقوت کبودمیباشد. او روزهای یکشنبه و دوشنبه را دوستدارد و میگوید: عدد ۲ و ۱ برایش شانسمیآورد.
زندگینامه لارنس اولیویه
اگر چه پسر پنج نسل از روحانیون انگلیکن محسوب می شد، اما گرایش خاصی به تئاتر و نمایشنامه در وجود خود احساس می کرد. به عنوان اولین هنرمند کلاسیک عصر خود با ارائه نقش در آثاری چون «بلندیهای بادگیر» در سال ۱۹۳۹ و «ربه کا» در ۱۹۴۰ به شهرت بسیار دست یافت...
.
لارنساولیویه تأثیرگذارتر از هر بازیگر دیگری، کلمات را از میان متون نمایشنامه می ربود. با احساسی خاص در صحنه های تاریک نمایشها منعکس می کرد چنانچه در ذهن بینندگان ثبت می شد. وی در سال ۱۹۰۷ در دورکینگ انگلستان به دنیا آمد. در اوج کاری خود بر روی صحنه های مختلف، در اواسط دهه ۴۰ ، می توانست تنها در یک نمایش یک شبه گسترده ای از تناقضات موجود را مطرح نماید. در نمایشی پیش از میان پرده نقش اودیپ و پس از میان پرده نقش آقای پوف را بازی کند. او در تغییر قیافه از روش خاصی پیروی نمی کرد و تنها به شخصیت خود اتکا می کرد. در سال ۱۹۴۰ پس از بازی در فیلم «آتش برفراز انگلستان» گرقتار عشق ویوین لی شد و با او ازدواج کرد.
در اواسط دهه پنجاه همسرش به بیماری روحی دچار شد. او در سال ۱۹۶۰ از همسرش جدا شد. اولیویه تقش آرچی ریس همان شخصیت برجسته ی اثر «مهماندار» (۱۹۵۷) نوشته جان اوسبورن را بر عهده گرفت. در سال ۱۹۷۰ به دلیل حمایت مردم، از زندگی شاهانه و اشرافی برخوردار گردید. در سال ۱۹۷۴ به بیماری فساد ماهیچه ها و پوست دچار شد. از این رو بیش از هشت بار در هفته،نمی توانست بر روی صحنه برود. از آن پس شخصیت های کارتونی بسیاری بر اساس زندگی او ساخته گردید. در آخرین روزهای زندگی اجرای نقش شاه لیر نوشته شکسپیر را برای برنامه تلوزیونی پذیرفت و در سال ۱۹۸۹ و در سن ۸۲ سالگی،چهره ای جاودانی از خود به جا گذاشت.او می دانست چگونه باید با مردم وداع کرد.
آمیتاب باچان
آمیتاب باچان بازیگر و تهیه کننده در سینمای بالیوود ۱۱ اکتبر سال ۱۹۴۲ در اللهآباد هند به دنیا آمد
پدرش شاعر معروف هند بود.
او جایا و پسر او آبیشک نیز از هنرپیشگان سرشناس سینمای هند بهشمار میروند.
وی از سال ۱۹۶۹ و با فیلم سیاه و سفید هفت هندی پا به سینما گذاشت و از آن پس همیشه از مطرحترین چهرههای سینمای هند بوده است. او تا سال ۲۰۰۸ دوازدهبار جایزه فیلم فیر (جایزه اصلی فیلمهای هندی) را از آن خود کرده است.
او در طی ۴ دهه دوران بازیگری خود، معروفترین بازیگر (یا دستکم یکی از معروفترین بازیگران) سینمای هند بوده است.
● افتخارات هنری آمیتاب باچان:
▪ بهترین بازیگر مرد نقش مکمل در سال ۱۹۷۲
▪ بهترین بازیگر مرد نقش مکمل در سال ۱۹۷۴ در فیلم نمکحرام
▪ بهترین بازیگر مرد در سال ۱۹۷۸
▪ بهترین بازیگر مرد در سال ۱۹۷۹
▪ جایزه یک عمر دستاورد در سال ۱۹۹۱
▪ بهترین بازیگر مرد در سال ۱۹۹۲
▪ جایزه فوق ستاره هزاره
▪ بهترین بازیگر مرد نقش مکمل در سال ۲۰۰۱
▪ بهترین بازیگر مرد از نگاه منتقدین در سال ۲۰۰۲
▪ جایزه نام قدرتمند سال در سال ۲۰۰۴
▪ بهترین بازیگر مرد از نگاه منتقدین در سال ۲۰۰۶ برای فیلم سیاه
▪ بهترین بازیگر مرد در سال ۲۰۰۶ برای فیلم سیاه
آلن دلون
وی در ۸ نوامبر سال ۱۹۳۵ در‹‹سو›› شهرکی کوچک در حوالی پاریس به دنیا آمد.
نام
پدرش ‹‹فابیان›› و مادرش ‹‹ادیت›› ... زمانی که ۴ سال بیشتر سن نداشت، پدر ومادرش از هم جدا شدند و به ناچاری سرپرستی اش به خانواده دیگری واگذار شد، او در خانه ای رشد کرد که روبروی زندان بود. هنگامی که پس از چند سال پدر و مادر خوانده اش طی حادثه ای کشته شدند، وی دوباره تحت سرپرستی مادرش که با یک قصاب ازدواج کرده بود، قرار گرفت. او در دوران کودکی به دوچرخه سواری، فوتبال و رفتن به سینما علاقه ی وافری داشت،او دوران تحصیل خود را در مدارس کاتولیگ گذرارند و از آنجا که پسر پر شروشوری بود، ده، دوازده بار از مدرسه اخراج شد و در ۱۵ سالگی به کلی درس و تحصیل را ترک کرد، پس به ناچار نا پدری اش او را به مغازه ی قصابی برد تا این حرفه را بیاموزد، اما آلن هیچ علاقه ای به این حرفه نداشت و در ۱۷ سالگی خانه را ترک کرد و به ارتش پیوست.وی در اتریش در یگان تفنگداران دریایی به عنوان چترباز به خدمت ادامه داد و در سال ۱۹۵۴ در جنگ هند و چین حضور داشت. او دوران خدمت خود را در ارتش با اشتیاق ادامه داد. آلن در مورد خاطرات آن زمان می گوید: ‹‹ در آنجا دوستانی پیدا کردم، کسانی که با آن ها حرف می زدم و به حرف هایم گوش می دادند ››.
آلن در سال۱۹۵۶ از خدمت ترخیص شد و به عنوان باربر در بازار ‹‹له آل›› و سپس نیز به عنوان پیش خدمت در کافه های پاریس به کار پرداخت. او دامد ثابتی نداشت ومستقل از خانواده زندگی می کرد، طی همین مدت با بسیاری از بازیگران که به کافه محل کارش رفت وآمد داشتند، آشنا شد، یکی ازاین بازیگران ‹‹ژان کلود بریالی›› بود. آنهایی که در درباره ی زندگی او تحقیق کردند میگویند او با دنیای زیر زمینی جنایتکاران در ارتباط بوده ومدتی هم با آنها زندگی می کرد. این دو دوست در سال ۱۹۵۷ تصمیم گرفتند با هم به جشنواره فیلم کن بروند. این تصمیم، زندگی آلن را برای همیشه تغییر داد، آلن یک آدم معمولی بود که هیچ گونه تجربه ی بازیگری نداشت و آن شب هم با یک دست لباس کرایه ای به جشنواره رفته بود. اما پیش از بازگشت از جشنواره، به یک سوپراستار تبدیل شده بود. چهره ی فوق العاده جذاب اودر آن مجلس کاملا سرامد همگان بود، در آنجا بود که کارگردانان مختلف به سراغ او آمدند و او بیشتر در نقش دزد ویا آدم کش اجیرشده را بازی می کرد.وی در سال۱۹۵۹با بازیگرمعروف زن فرانسه‹‹ رومی اشنایدر›› ازدواج کرد، اما در سال ۱۹۶۴ نامزدی خود را با او به هم زد و در اوت سال ۱۹۶۴ با‹‹ناتالی کانووا›› ازدوج کرد و در سال ۱۹۶۵ صاحب فرزندی به نام ‹‹آنتونی›› شد.این زوج در سال ۱۹۶۹ از هم طلاق گرفتند.
ودر دهه ۱۹۷۰ علاوه بر بازی در فیلم ها، دومیمن کمپانی فیلم خود را تاسیس کرد و به جمع آوری ثروت پرداخت. وی دیگر یکی از ثروتمندان جهان بود و فیلم هایی که تهیه می کرد آرم AD را داشتند. او سپس یک شرکت هواپیمایی را تاسیس کرد و بخشی از ثروت خود را در زمینه ی مورد علاقه اش، یعنی جمع آوری آثار هنری و پرورش اسب های مسابقه سرمایه گذاری کرد. گنجینه شخصی او کم نظیر است و صاحب عتیقه هایی است که بسیاری ازآنها رادر موزه ها به تماشا گذاشته است. او در دهه۱۹۸۰ به سوئیس نقل مکان کردوگفت که زندگی درحکومت ‹‹سوسیالیستی›› فرانسه را دوست ندارد.ناگفته نماند که وی از ازدواج دوم خود با ‹‹رزالی فان بریمن›› صاحب سه فرزند است.
زندگینامه کیانو ریوز
کیانو ریوز بازیگر آثاری چون «کنستانتین» و «وکیل مدافع شیطان» در پروژه سینمایی جدید کمپانی «فاکس قرن بیستم» با عنوان «کابوی بیباپ» نقشآفرینی میکند. این فیلم براساس یک سریال تلویزیونی انیمیشن ژاپنی با همین عنوان برای نمایش در سینما، آماده میشود...
فیلم
«کابوی بیباپ» به ماجراهای یک سفر فضایی در حوالی سالهای ۲۰۷۱ میلادی میپردازد.
فیلمنامه این پروژه سینمایی توسط «پیتر کریگ» به نگارش در میآید.علاوه بر «فاکس قرن بیستم»، شرکت فیلمسازی «تری آرتز» نیز بخشی از تهیه و تولید «کابوی بیباپ» را برعهده دارد. شرکت فاکس قرن بیستم در دوماه گذشته با اکران جدیدترین فیلمش «روزی که زمین ازحرکت باز ایستاد» با بازی «کیانو ریوز» بهعنوان یکی از تولیدکنندگان بزرگ فیلم همچنان مطرح است.
زندگینامه کن لوچ
کن لوچ متولد هفدهم ژوئن ۱۹۳۶ در وارویک شایر بریتانیا در ابتدا به آکسفورد رفت تا حقوق بخواند اما در عوض مجذوب بازیگری شد و عضو کلوب تئاتر تجربی همانجا شد. او بازیگری را در تئاتر آغاز کرد ...
اما بعد با پیوستن به BBCدر سال ۱۹۶۱ کارگردانی را تجربه کرد و همکاری او با تهیه کننده ای به نام تونی گارنت به خلق مجموعه ای از مستندهای دراماتیک برای BBC انجامید. یکی از این اپیزودها تحت عنوان کتی به خانه بیا که در سال ۱۹۶۵ تولید شد مشکل بی خانمانی شهروندان و سطح رفاه مردم بریتانیا را هدف قرار داد. «کتی به خانه بیا» به عنوان یکی از جنجالی ترین فیلمهایی که توسط BBC تولید شد به تغییراتی بنیادین در قانون و اساسنامه این کشور در ارتباط با افراد بی خانمان انجامید.
لوچ در سال ۱۹۶۸ با فیلم «گاو بیچاره» اولین فیلم بلند خود را کارگردانی کرد. این فیلم در باره دزد خرده پایی که به زندان فرستاده می شود رئالیسم گزنده را برای به تصویرکشیدن مشقاتی که همسر این زندانی با آن مواجه می شود به کار گرفت و دریچه ای به دنیای فیلمسازی لوچ گشود. دومین فیلم موفق او با نام « kes» که در سال ۱۹۷۰ ساخته شد به عنوان یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینمای بریتانیا شناخته شده است. داستان تکان دهنده پسر جوانی که از مدرسه بیزار است و با خانواده اش مشکل دارد اما با یافتن یک دلیجه (شاهین کوچک) و دست آموز کردن آن زندگی اش زیر و رو می شود تجربه ای متفاوت برای این فیلمساز واقعیت گرا بود. متأسفانه به دنبال موفقیت فیلم « kes» حرفه فیلمسازی لوچ به واسطه توزیع ضعیف فیلم هایش و امتناع او از نمایش برخی فیلمهای تلویزیونی اش دچار فراز و نشیب شد با این حال در دهه ۱۹۹۰ رنسانسی در حرفه فیلمسازی او به وجود آمد و فیلمهای منتقد پسند او یکی پس از دیگری به بازار آمدند. «Hidden Agenda»، تریلری سیاسی که در ایرلند شمالی اتفاق می افتد از سوی محافظه کاران به خاطر موضع شدیداً چپ گرایانه اش مورد انتقاد قرار گرفت اما جایزه هیأت داوران کن را دریافت کرد و یکی از معدود فیلمهای چپ گرایانه ضد استالینیستی بود که مورد توجه عوام قرار گرفت. فیلمهای بعدی او«۱۹۹۱ وRiffRaff » (۱۹۹۳) نیز هردو با نگاهی طنز سیاستهای طبقه کارگری و مشقات و تلاشهای آنان را نشانه گرفته بودند و در کن جوایزی نصیب خود کردند.
فیلم بعدی لوچ «ladybird,ladybird» (۱۹۹۴) یکی از تحسین برانگیزترین فیلم های او بود. داستان تکان دهنده مادری مطلقه که سعی می کند حضانت فرزندانش را به دست بگیرد انتقادی گزنده از نظام خدمات اجتماعی بریتانیا و برخورد این کشور با مستمندان بود. این فیلم جوایز برتر جشنواره فیلم برلین را به دست آورد و افتخارات سینمایی دیگری را نیز نصیب خود کرد.
«سرزمین و آزادی » (۱۹۹۵) و «ترانه کارلا » (۱۹۹۶) دو فیلم کمتر درخشان کارنامه حرفه ای لوچ بودند اگرچه باید گفت که در هردو این فیلم لوچ کارگردانی بازیگرانش را به نحو احسنی انجام داد و آنها بازی درخشانی از خود ارائه دادند. این بازی قوی به نقطه قوتی برای فیلم بعدی او «نام من جو است» (۱۹۹۸) مبدل شد. پیتر مولان برای بازی در نقش شخصیتی به نام جو که بیکار است و سعی دارد در یکی از بدترین محله های گلاسکو زندگی بخور و نمیری برای خود دست و پا کند جایزه بهترین بازیگر مرد کن را به دست آورد. پس از این فیلم دو فیلم «نان ورزها» (۲۰۰۰) و «شانزده سالگی شیرین» (۲۰۰۲) موفقیتی نسبی برای لوچ به ارمغان آوردند . «بادی که بارلی را تکان داد» جدیدترین فیلم لوچ نیز در جشنواره کن امسال نخل طلای بهترین فیلم را از آن خود کرد و لوچ را بیش از پیش به عنوان یک فیلمساز مستعد به جهانیان معرفی کرد.
برای کارگردانی که اغلب به دو برچسب «سوسیال رئالیست» نواخته می شود ساخت فیلمی که تاریخ امپریالیستی بریتانیا را به زیر سؤال می برد و در حقیقت گوشه و کنایه ای به سیاستهای استعماری و جنگ افروزی دولتهای ابرقدرت امروزی است کارنامه حرفه ای او را به زیر ذره بین منتقدان سینمایی و مطبوعات برده است. فیلم مناقشه برانگیز «بادی که در مرغزار می پیچد» در دهه ۱۹۲۰ به وقوع می پیوندد و شرح وقایعی است که به استقلال ایرلند و شکل گیری ایرلند شمالی منجر شد اما در پس این پوسته ظاهری و فیلمنامه حماسی «لوچ» دوربین سیاسی خود را بر روی اتفاقات و برگ هایی از تاریخ متمرکز کرده که در بریتانیا و حتی آن سوی مرزها کمتر از آن حرفی زده می شود اما همچنان پس از گذشت همه این سالها زخم کهنه ای برای بسیاری از شهروندان ایرلندی است.
لوچ پس از تصاحب نخل طلای کن امسال برای این فیلم به خیانت و وطن فروشی متهم شد و برای او که یک فیلمساز بریتانیایی است توجیه منطقی این فیلم انعکاس تداوم اشغالگری ها نه در ایرلند امروزی بلکه در اقصی نقاط جهان همچون عراق است. او در مصاحبه ای گفته بود: «ایده ساخت این فیلم بیش از یک دهه با من بوده و فکر می کنم موضوع این فیلم چیزی نیست که برای دنیای امروزی کهنه شده باشد. همیشه یک ارتش اشغالگر در جایی وجود دارد و در مقابل آنها نیز مردم رنج دیده ای هستند که می خواهند استقلال و دموکراسی خود را به دست آورند. در حال حاضر این اشغالگری در عراق هست».
جشنواره ها اثر جدید کن لوچ را فیلمی جسورانه که اشغالگری ها و تجاوزات حکومت امپریالیستی بریتانیا را به تصویر می کشد توصیف کرده اند و این در حالی است که برای مطبوعات این کشور پیروزی لوچ در کن و اعتبار او در هالیوود به عنوان یک فیلمساز افشاگر انگلیسی گران تمام شده است.
کن لوچ در مصاحبه ای دیگر در مورد نگاه مغرضانه بریتانیایی ها و مطبوعات این کشور به این فیلم گفت: «واکنش راستی ها خیلی منفی و طغیانگر بود.» دیلی میل نوشت: «چرا این مرد آنقدر از کشورش نفرت دارد؟ تایمز مرا با لنی ریفشهال که مبلغ نازیها بود مقایسه کرده است. چنین واکنش هایی واقعاً بی رحمانه و ادعای آنها کذب و از سر اغماض است. پس معلوم می شود آنها را دلخور کرده ایم و این بدین خاطر است که آنها نمی توانند تحمل کنند که کسی سلطه و حکومت بریتانیا را به زیر سؤال ببرد.»
لوچ با آگاهی از شهرت جهانی اش حتی اگر این شهرت بواسطه ساخت آثار افشاگرانه به دست آمده باشد همچنان به آرمانهای کهنه خود پای بند است.
او گفته است: «ما وظیفه داریم اشتباهات و وحشی گری های رهبرانمان را چه در گذشته و چه در حال به زیر سؤال ببریم».
« بادی که در مرغزار می پیچد» فیلمی درباره تلاشهای مردمی است که برای استقلال ایرلند مبارزه می کنند و از هر لحاظ می توان این اثر را به شاهکار سینمایی لوچ درباره جنگ داخلی اسپانیا «سرزمین و آزادی» تشبیه کرد اما به جای خورشید و غبار اسپانیا لوکیشن این فیلم در حومه های سرسبز و مه آلود کانتی کورک واقع شده است. همچون سایر فیلم های لوچ باید تا چند دقیقه اول گوشها را تیز کرد تا به لهجه محلی و ایرلندی که آرام و نجواگونه هستند عادت کنیم. فیلم در سال ۱۹۲۰ اتفاق می افتد؛ دو سال پس از آنکه ملی گرایان ایرلند اکثریت آرا را در پارلمان جدید ایرلند به دست می آورند اما تنها مشکل در اینجاست که برای دولت بریتانیا چنین چیزی غیرقابل قبول است و در نتیجه قوای بیشتری به ایرلند می فرستاد تا حاکمیت اش را تقویت کند. «بادی که بارلی را تکان داد» خشونت و وحشی گری های جنگ را از هر دو منظربه تصویر می کشد و نشان می دهد که چگونه مردم به جنگیدن با یک ارتش اشغالگر خارجی سوق داده می شوند و چرا چنین تعهد بزرگی در صورت رخ ندادن تغییرات بنیادی بی حاصل است. فیلم با سربازان بریتانیایی شروع می شود که به یک خانه رعیتی حمله می کنند. به عقیده مردم ایرلند در رفتار این سربازان که به وحشی گری معروف بودند شکی نیست و شاید توجیه این وحشی گری این باشد که آنها از هیچ گونه حمایت محلی برخوردار نبودند و هیچ کس نمی توانست حضور آنها را در ایرلند تحمل کند.
مردم عادی مهره اصلی جنبش ایرلند شمالی علیه اشغالگری بریتانیا را تشکیل می دهند و از همین رو فیلم لوچ قطعاً با انتقاد شدید تجدیدنظر طلبان و مورخانی مواجه خواهند شد که مدعی هستند مبارزات ایرلند یک جنبش ملی برای استقلال ملی نبود. کن لوچ معتقد است: «در پایان فکر می کنم شعار «اگر عدالت نباشد از صلح هم خبری نیست» درست باشد. باید آن لحظه سرنوشت ساز را بپذیرید ؛ وقتی ایرلند به استقلال کامل دست یافت، وقتی مردم همه یکپارچه برای استقلال رأی دادند و بریتانیایی ها حاضر نبودند این استقلال و دموکراسی را به آنها تفویض کنند. در نتیجه ارتش اشغالگر خود را فرستادند،جمعیت بسیاری را مورد خشونت قرار دادند و سپس نهضت مقاومت شکل گرفت. ما باید همه این حقایق تاریخی را بپذیریم و عمق فجایع را ببینیم اما آنها (بریتانیایی ها) سعی می کنند حقایق را طور دیگر جلوه بدهند یا آن را بپوشانند و برای ۸۰ سال این کار مشکلی را حل نکرده است.
موضوع دیگری که در این فیلم به کرات از آن یاد می شود وفور حمایتهای محلی و داخلی است که بدون آن هیچ جنبش چریکی ای پا نمی گرفت. زنان در خط مقدم حامل پیام و گاه اسلحه هستند. خانه های سر مزرعه پایگاهی برای آذوقه و استراحت سربازان ارتش جمهوری خواه ایرلند بودند. اتحادیه های صنفی هم با یکدیگر متحد بودند و از جابه جایی سربازان بریتانیایی و رساندن تجهیزات به آنان امتناع می ورزیدند.
اگرچه در این فیلم صحنه خشونت آمیز به وفور یافت می شوند اما برخلاف آثار هالیوودی هیچیک از این خشونت ها با شکوه و مقدس جلوه داده نمی شوند.
در صحنه ای از فیلم فعالان محلی متوجه می شوند چه کسی به آنها خیانت کرده: کریس.
فرمان کشتن او صادر می شود بسیاری از اعضای گروه مخالف کشتن یک فرد جوان هستند اما سرانجام یک نفر به خود جرأت پرسیدن یک سؤال را می دهد: متأسفم این جنگ است. ما اینجا چه می کنیم این یک جنگ است!
با پایان گرفتن فیلم حضور ارتش بریتانیا در عراق امروزی بیش از پیش در ذهن هر تماشاگر تداعی می شود و لوچ خود به آن اعتراف می کند. او می گوید: «فکر می کنم آنچه در ایرلند اتفاق افتاد داستان کلاسیک نبرد برای استقلال و برقراری دموکراسی و مقابله با ارتش اشغالگر است. همچنین مبارزه ای بود برای کشوری که ساختار اجتماعی جدیدی داشت. ارتش بریتانیا در سال ۲۱ ـ ۱۹۲۰ در ایرلند همان کاری را کرد که امروزه ارتش های اشغالگر در سرتا سر جهان انجام می دهند و آن اتخاذ رفتاری نژادپرستانه در برابر مردمی است که به آنها حمله می کنند و کشورشان را اشغال می کنند. این ارتش ها خانه های مردم را خراب می کنند، با آنان با خشونت رفتار می کنند.
و در یک کلام آنها را سرکوب می کنند. در عراق این دقیقاً همان کاری است که ارتش بریتانیا انجام می دهد. علی رغم تمام مشقاتی که در دستیابی به استقلال به تصویر کشیده می شود این حقیقت همچنان وجود دارد که بریتانیا خود را از خاک ایرلند عقب کشید و در همین باریکه ای از امید هست.»
آل پاچینو 1
▪ نام :آل پاچینو
▪ تاریخ تولد:۲۵ آپریل ۱۹۴۰
▪ محل تولد: نیویورک
مردم فیلم پدر خوانده را دیده اند و هنر نمایی آل پاچینو را در آن تحسین کرده اند . او یکی از هنرپیشه های بنام آمریکایی است که با بازی در فیلم پدر خوادنده به شهرت جهانی رسید.
وی در ۲۵ آپریل ۱۹۴۰ در نیویورک پسری در یک خانوداده ایتالیایی تبار چشم به جهان گشود که نامش را آلفرد جیمز نهادند. مادرش رز (خانه دار) و پدرش سالواتره (کارمند شرکت بیمه) پاچینوایتالیایی بودند که برای زندگی به نیویورک مهاجرت کردنمد و آلفرد نیز در آنجا متولد شد . متاسفانه آلفرد نتوانست طعم محبت پدر را بچشد ،زیرا در حالی که او ۲ سال داشت پدرش از دنیا رفت . در نتیجه آنها برای یافتن خانه ای ارزانتر به همراه مادر ،پدر بزرگ و مادربزرگش به حومه شهرنیویورک نقل مکان کردند. او به بازیگری علاقه داشت و مادرش نیز در این راه او را تشویق می کرد . آلفرد اصلا درس و مدرسه را دوست نداشت و همیشه از مدرسه فرار می کرد . بعد از پدر حامی او مادرش بود اما آلفرد آن قدر به بازیگری علاقه مند بود که در سال ۱۹۵۷ در مدرسه هنرهای زیبایی ثبت نام کرد ،اما از شانس بد او مادرش نیز در سال ۱۹۶۲ وقتی او ۲۲ ساله بود ،بر اثر یک بیماری از دنیا رفت و آلفرد را تنها گذاشت او طبق خواست مادر و علاقه خودش به رشته بازیگری را ادامه داد و در تئاتر معرف برادوی نیویورک مشغول به اجرای نقش های مختلف شد . آلفرد در سال ۱۹۶۹ یعنی ۷ سال بعد از مرگ مادرش در فیلم « من ،ناتالی » ایفای نقش کرد و مورد تحسین کارگردانان معروف قرار گرفت . وی در سال ۱۹۷۰ در فیلم «وحشت در نیدل پارک » بازی کردکه بازی در این دو فیلم وی را چندان راضی وخشنود نکرد تا اینکه در سال ۱۹۷۲ هنگامی « فرانسیس فورد کاپولا» تصمیم به ساخت یکی از شاهکارهای تاریخ سینما یعنی فیلم پدر خوانده گرفت نقش « مایکل کورلئوته » به وی یعنی پاچینوی کبیر واگذار شد. .بازی بی عیب و نقص او در فیلم همگان را مات و مبهوت ساخت و آغاز خوبی برای آلفرد بود و در این فیلم وی نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر مکمل مرد شد که البته به او نرسید او بعد از این فیلم در فیلم های مترسک و سرپیکو را بازی کرد و روز به روز به موفقیتش افزوده شد.در مترسک نقش آدمی سرگشته که به دنبال هویت خود بود را بازی کرد و در سرپسکو که یکی دیگر از شاهکارهای او بود ، نقش یک افسر پلیس که فساد مافوق های خود را افشا کرد را بازی کرد در این فیلم دوباره کاندید جایزه اسکار شد ولی باز هم نصیب او نشد. ولی جایزه گلدن گلاب را به خاطر در خشانش به وی اهدا کردند.
صدای دلگرم و دلنشین وی در بازی کمک فراوانی به آلفرد می کند ،گویی که اعضای بدنش همه هنگام بازی واقعا بازیگرند
آلفرد با دی آنجلو هنرپیشه معروف هالیوود ازدواج کرد و آنها صاحب دو فرزند به نامهای آنتون و الیویا شدند.
آلفرد اکنون در حال کارگردانی است. او تا به امروز دو فیلم به نامهای کارآموز و بی خوابی را کارگردانی کرده است وی در کتاب خاطراتش می گوید :
«زندگی ام را مدیون مادرم هستم »
● فیلم شناسی:
ناتالی و من ۱۹۶۹،حشت در نیدل پارک ۱۹۶۹،پدر خوانده ۱ ۱۹۷۲ کاندید جایزه اسکار، مترسک ۱۹۷۳، سرپیکو ۱۹۷۳ کاندید جایزه اسکار، دریافت جایزه گلدن گلاب، پدر خوانده۲ ۱۹۷۴، بعد از ظهر سگی ۱۹۷۵ کاندید جایزه اسکار، عدالت برای همه ۱۹۷۹ کاندید جایزه اسکار، دیر فیلد ۱۹۷۹ ، انقلاب ۱۹۸۵، دریای عشق ۱۹۸۹، دیک تریسی ۱۹۹۰، پدر خوانده ۳ ۱۹۹۰، بوی خوش زن ۱۹۹۲ دریافت جایزه اسکار ، فرانکی و جان ۱۹۹۱، گلن گری گلن راس ۱۹۹۲، راه کارلیتو ۱۹۹۳، وکیل مدافع شیطان ۱۹۹۷ دریافت جایزه گلدن گلاب، دنی براسکو ۱۹۹۷، فیلم خودی ۱۹۹۸، بی خوابی ۲۰۰۲، تاجر ونیزی ۲۰۰۴ بهترین اثر وی بعد از وی بعد از سال ۲۰۰۰ و مردمی که می شناسم ۲۰۰۲ و سیمونه ۲۰۰۲ و دو نفر برای پول ۲۰۰۵ و ۸۸ دقیقه ۲۰۰۷ و ۱۳ یار اوشن ۲۰۰۷ و ...
زندگینامه کلینت ایستوود
کلینت ایستوود در ۳۱ مه سال ۱۹۳۰ در سان فرانسیسکو ایالت کالیفرنیای آمریکا متولد شد
این بازیگر، کارگردان و تهیهکننده برنده چندین جایزه اسکار است...
پدر او سنیور کلینت ایستوود هلندیتبار و مادرش مارگارت راث رانر اسکاتلندیتبار است.
وی در سمت کارگردانی فیلمهای فوقالعادهای ساخته است که هر کدام بیانگر حقایقی تلخ از دنیای بدون نقص اطراف ما میباشد. یکی از این فیلمها رود میستیک است که در آن بازیگرانی چون شان پن و تیم رابینز بازی کردند و جوایزی نیز برای بازی در این فیلم دریافت کردهاند.
کلینت ایستوود مسنترین فیلمسازی است که در تاریخ اسکار جایزه بهترین فیلم را از آن خود کرده است. او تاکنون چندینبار به عنوان بهترین هنرپیشهمرد نقش اصلی و بهترین هنرپیشه مرد نقش مکمل جوایز زیادی دریافت کرده است. وی همیشه نقش محوری را در فیلمها داشتهاست.
وی در جایگاهکارگردانی در سال ۱۹۹۲ باساختن فیلم نابخشوده و در سال ۲۰۰۴ با عزیز میلیون دلاری به بزرگترین موفقیت خود که کسب جایزه اسکار بهترین کارگردانی و بهترین تهیهکنندگی است دست یافت. آکادمی اسکار در سال ۱۹۹۵ با دادن اسکاری دیگر به او برای کار تهیه کنندگی از او تشکر کرد.
● از افتخارات کلینت ایستوود:
▪ دستیابی به ۵ عنوان محبوبترین بازیگر در طول تاریخ
▪ جایگاه دوم در مجله امپایر انگلیس در بین ۱۰۰ ستاره هالیوود
▪ دریافت مدال افتخار از سوی انجمن جاناف کندی در سال ۲۰۰۰
▪ دریافت ۲ جایزه اسکار کارگردانی
● از آثار هنری کلینت ایستوود:
▪ هنگ جانبازان
▪ هیچ وقت خداحافظینکن
▪ فرار از آلکاتراز
▪ جوکید
▪ کادیلاک صورتی
▪ نابخشوده
▪ در خط آتش
▪ جهان کامل
▪ قدرتمطلق
▪ جنایت واقعی
▪ کابوهای فضایی
▪ عزیز میلیون دلاری
آل پاچینو
آلفردو جیمز پاچینو در نیویورک دیده به جهان گشود و پدرش سالواتور پاچینو (زاده شهر کورلئونه) کارمند شرکت بیمه و مادرش رز پاچینو (دارای تبار امریکایی-ایتالیایی) خانهدار بود.
والدین او هنگامی که او بچه بود از هم جدا شدند. پدربزرگ و مادربزرگ او در اصل اهل سیسیلی بودند.
وی در دوران جوانی و در حالی که بیش از ۲۲ سال از بهار زندگیاش نمیگذشت مادرش را از دست داد. پاچینو پیش از مرگ مادرش، زندگی چندان لذت بخشی را پشت سر نگذاشته بود و چون والدینش خیلی زود از هم جدا شده بودند، مجبور شد به همراه مادرش به خانه پدربزرگش نقل مکان کرده و در آنجا اقامت کند.
ورود او به عرصهٔ بازیگری را باید سال ۱۹۶۹ دانست. پاچینو در این سال در فیلم ناتالی و من بازی کرد و دو سال پس از آن نیز ایفای نقشی در وحشت در نیلی پارک را پذیرفت. اما بازی در این دو فیلم هرگز او را راضی نکرد تا اینکه فرانسیس فورد کاپولا تصمیم به ساخت یکی از شاهکارهای تاریخ سینما یعنی فیلم پدرخوانده گرفت و نقش «مایکل کورلئونه» به او واگذار شد. رابرت ردفورد و جک نیکلسون و جمعی دیگر از بازیگران معروف سینما مورد آزمایش قرار گرفتند. اما کاپولا فقط پاچینو را انتخاب کرد. پاچینو برای این فیلم نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد شد که به آن نرسید.
در سال ۱۹۷۳ او در فیلمهای مترسک و سرپیکو بازی کرد. در مترسک نقش آدمی سرگشته را داشت که در پی هویت خویش است و در سرپیکو نیز یک پاچینوی تمام عیار بود. وی در این فیلم نقش فرانک سرپیکو افسر پلیسی را بازی کرد که فساد افسران مافوق خود را افشا میکند. پاچینو در همان سال بار دیگر نامزد دریافت اسکار شد اما باز هم این جایزه نصیبش نشد. اما منتقدان، جایزهٔ گلدن گلاب را به سبب بازی در سرپیکو به وی اهدا کردند.
از دیگر بازیهای چشمگیر پاچینو میتوان به حضورش در فیلمهای پدرخوانده ۲ (۱۹۷۴)، بعد از ظهر سگی(۱۹۷۵) و عدالت برای همه(۱۹۷۹)» اشاره کرد. پاچینو برای بازی در همه این فیلمها نامزد اسکار شد ولی مورد بی مهری اعضای اسکار قرار گرفت. او میگوید: «من برای اسکار بازی نمیکنم، چون بازیگری عشق من است، عشقی که هرگز نمیتوانم رهایش کنم».
او برای بازی در فیلمهایی چون کرامر علیه کرامر(۱۹۷۹)، اینک آخرالزمان، متولد چهارم جولای(۱۹۸۹) برای بازی دعوت شد ولی او قبول نکرد.هنگامی که کاپولا برای فیلم اینک آخرالزمان او را دعوت کرد، پاچینو در یک جمله پاسخ منفی به او داد: «من با تو به جنگ نخواهم آمد».
دههٔ ۹۰ را برای باید دههٔ نوینی برای پاچینو دانست،زیرا او که پس از بازی در فیلم انقلاب (۱۹۸۵) مبتلا به ذات الریه شده و مدت چهار سال نیز از عالم سینما دور مانده بود، در فیلم دریای عشق (۱۹۸۹) بار دیگر خوش درخشید.از فیلمهای معروف او در این دهه میتوان به دیک تریسی، پدرخوانده ۳(۱۹۹۰)، فرانکی و جانی(۱۹۹۱)، گلن گری گلنراس(۱۹۹۲)، راه کارلیتو(۱۹۹۳)، التهاب(۱۹۹۵)، تالار شهر(۱۹۹۶)، وکیل مدافع شیطان، دنی براسکو(۱۹۹۷) و خودی (فیلم)(۱۹۹۸) اشاره کرد.اما برترین فیلم او در این دهه، بوی خوش زن در سال ۱۹۹۲ میباشد که جایزه اسکار را برایش به ارمغان آورد.او در این فیلم ایفاگر نقش مرد نابینایی بود که عشق به همنوع را به بهترین شکل ممکن بیان میکند. علاوه بر جایزهٔ اسکار، جایزه گلدن گلاب نیز برای این فیلم از سوی منتقدان، به او اعطا شد.زمانی که نقش شیطان در فیلم وکیل مدافع شیطان (۱۹۹۷) را ایفا کرد، همه بزرگان، نامداران و تماشاگران سینما و مردم عادی او را نابغه خواندند.
در سال ۱۹۹۶ از سوی انجمن گوتام جایزه ویژهٔ یک عمر فعالیت هنری نصیبش شد و پش از آن نیز از سوی فستیوال بین المللی فیلم سن سباستین اسپانیا، جایزه مشابهی به او اهدا شد. او در سال ۲۰۰۲ در فیلم بی خوابی نقش یک کاراگاه را بازی کرد که در تعقیب یک قاتل حرفهای است. تاجر ونیزی (۲۰۰۴) را باید بهترین فیلم او از سال ۲۰۰۰ به بعد دانست.
کمتر بازیگری در سینمای جهان میتوان سراغ گرفت که نظیر پاچینو قدرت بازی با چشم را داشته باشد. چشمان پاچینو قدرت صحبت کردن با مخاطب را دارد و میتوان برق خاصی را در دیدگان وی احساس کرد. این یکی از امتیازات منحصر به فرد او است و فیلم پدرخوانده ۲ اوج بازی وی با چشمهایش به شمار میرود. قدرت و تاثیر نگاه او صحنههای جاودانهای را در تاریخ سینمای جهان خلق کرده است.بهعنوان مثال بازی استثنایی او در سکانس مرگ سولاتسو و پلیس خیانت کار(پدر خوانده۱) استعداد بی نظیرش را به نمایش میگذارد.
پاچینو در بازیگری دارای سبک ویژهای است و به واقع سرشار از استعداد است و به خوبی میتواند ایفاگر هر نقشی باشد. نکتهٔ برجسته در بیشتر بازیهای او این است که مخاطب را با خود همراه میسازد. فرانسیس فورد کاپولا درباره او میگوید: «اگر کارگردان نمیشدم دوست داشتم یک پاچینو بودم». صدای گرم و دلنشین او در بازی به پاچینو کمک فراوانی میکند، گویی اعضای بدنش همه هنگام بازی واقعاً بازیگر هستند.
در میان ستارههای هالیوود، بازیگران انگشت شماری چون مارلون براندو را میتوان یافت که صدایی مانند او داشته باشند. پاچینو تاکنون ازدواج نکردهاست اما دارای سه فرزند است که یکی از آنان دختریی به نام جولی ماریاست (متولد ۱۹۸۸) که در پی رابطهٔ چندین سالهاش با مربی بازیگری آموزشگاه لی استراسبرگ، جن ترنت به دنیا آمد و دو فرزند دیگرش دوقلوهایی با نامهای انتون و اولیویا هستند (متولد۲۰۰۱) که آنها نیز ثمرهٔ رابطه ناموفقش با بورلی دی آنجلو بودند.
بعد بازی پاچینو با کولین فرول در فیلم ریکرئوت که منجر به رابطهٔ دوستانه با کولین شد ، ال اعتراف کرد که فرول یکی از استعدادهای نسل جدید هالیوود است .
آل پاچینو در زندگی شخصی خود چیزی برای مخفی کردن ندارد و شاید به همین دلیل نزد مطبوعات و روزنامهنگاران از محبوبیت ویژهای برخوردار است. او انسانی وارسته و درستکار است که همواره تلاش دارد به همنوعان خود،آن هم به هر شکل ممکن کمک نماید و همین موضوع سبب شده تا وی دوستداشتنی باشد.
زندگینامه فیلیپ کوبر
بازیگر فرانسوی، متولد ۲۱ سپتامبر ۱۹۵۰ در مارسی. از سال ۱۹۶۸، کار بازیگری را درTEX (تئاتر تجربی شهر اکسان پرووانس) شروع کرد و بعد از سال ۱۹۷۱ تا ۱۹۷۸، به عضویت گروه تئاتر سولی (خورشید) درآمد و در نمایش های «۱۷۸۹» (۱۹۷۱-۱۹۷۰)، «۱۷۹۳» (۱۹۷۳-۱۹۷۲) و «عصرطلایی» (۱۹۷۵) به کارگردانی آرین موشکین بازی کرد...
در
سال۱۹۷۶، شروع کرد به نوشتن یادداشت های روزانه اش تحت عنوان «یادداشت های یک مرد جوان» که دربرگیرنده خاطراتش بین سال های ۱۹۷۶ تا ۱۹۸۱ بود و در سال ۱۹۹۹ به چاپ رسید. او در فیلم «مولیر» (۱۹۷۷) به کارگردانی آرین موشکین، نقش مولیر را بازی کرد و یک سال بعد نمایشنامه «دون ژوان» اثر مولیر را در تئاتر سولی بازی و کارگردانی کرد. از سال ۱۹۷۹ به همکاری با کارگاه تئاتر لوون لانوو پرداخت و نقش لورنزو را در نمایش «لورنزاسیا» از آلفرد دو موسه و به کارگردانی اتمار کرجکا بازی کرد. در جشنواره آوینیون همان سال در نمایش «سه خواهر» چخوف به کارگردانی همین کارگردان، نقش توزنباخ را بازی کرد.
دو سال بعد، او با الهام از زندگی خود، اولین اپیزود از مجموعه نمایشی ۱۱ اپیزودی را که بعدها «رمان یک بازیگر» نام گرفت، در بروکسل اجرا کرد. نسخه نهایی این نمایش تک نفره که «رقص شیطان» نام داشت همان سال با بازی و کارگردانی خود کوبر در جشنواره آوینیون اجرا شد و بعد از آن طی یک تور نمایشی، در پاریس و چند شهر اروپا به روی صحنه رفت. کوبر در اجرای «رقص شیطان» و دیگر اپیزودهای «رمان بازیگر»، از بداهه سازی استفاده می کرد و سعی داشت به سبک خاصی از اجرا برسد. اجرای تمام اپیزود های «رمان بازیگر» تا سال ۱۹۹۳ طول کشید و کوبر در آوینیون همان سال نسخه کامل آن را به روی صحنه برد.
طی این سال ها، کوبر همزمان با بداهه سازی اپیزود های «رمان بازیگر»، با همکاری ورونیک کوکه موسسه «کمدی نو» را تاسیس کرد و متن «رمان بازیگر» را در آنجا به چاپ رساند، همچنین با حمایت همین موسسه برنار دارتیگه فیلم هایی بر اساس نمایش های او ساخت. تا سال ۱۹۹۵، کوربه ورسیون های مختلفی از «رقص شیطان» و «رمان بازیگر» را در بسیاری از شهرهای جهان به روی صحنه برد.
در سال ۱۹۹۵، نمایشنامه «چقدر دوستت دارم» اثر کلمانس ماسار را بازی و کارگردانی کرد و در پاریس و دور اروپا به روی صحنه برد. سال بعد نمایشنامه ای بر اساس اشعار لویی آراگون تنظیم و بازی کرد و تا سال ۱۹۹۸ در دور اروپا اجرا کرد.
در ژوئیه همان سال برنار دارتیگه فیلمی بر اساس اجرا های او ساخت که به همراه چهار قسمت از فیلم های ساخته شده بر اساس «رمان بازیگر»، از +Canal فرانسه پخش شدند.
کوبر در سال ۱۹۹۹، همزمان با چاپ «یادداشت های یک مرد جوان»، نمایشنامه «مارشیو» را به روی صحنه برد. بین سال های ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۴ چند نمایشنامه دیگر نوشت که خود آنها را بازی و کارگردانی کرد و به روال کارهای قبلی اش در جشنواره آوینیون و بعد در شهرهای مختلف اروپا به روی صحنه برد.در سال ۲۰۰۴، نمایشنامه ای را به نام «مردی که می رقصد» نوشت و برای اولین بار در آوریل سال ۲۰۰۶ به روی صحنه برد.فیلیپ کوبر همواره نمایش های بلندپروازانه ای طرح ریزی می کند که استعدادهای بی شمار او را بروز می دهند.
او نویسنده، بازیگر و کارگردانی است که تئاتر شخصی خود را دارد و معمولا از فضای حاکم بر تئاتر فرانسه دوری می کند تا دنیای شخصی خود را در نمایش هایش خلق کند.
زندگینامه رابین ویلیامز؛ یک کمدین به یاد ماندنی
كمدینها همواره راهی سخت و طولانی را برای مطرح شدن درسینما طی مینمایند. شروع كار آنها خیلی مشكل است زیرا فیلمنامههایی كه واقعا خندهآور و جذاب باشند كم هستند و اغلب بین كارها فاصله میافتد. به همین دلیل معمولا پس از چند فیلم، نوع بازی آنها تكراری میشود و تماشاگر را خسته میكنند...
هیچ
كمدینی هر چندهم كه محبوب باشد نمیتواند تنها با تكیه بر شخصیت خود و به طور نامحدود به بازیهای مطلوب ادامه دهد. (ادی مورفی) و (استیو مارتین)مصداق بارز این گفته هستند. آنها هر چقدر هم كه تلاش كنند در نهایت تبدیل به یك هنرپیشه معمولی و قابل تحمل میشوند.
در دنیای معاصر تنها یك كمدین وجود دارد كه گامی فراتر از دیگران گذاشته است . كسی كه هنوز هم پس از گذشت چند دهه تازگی خود را به همراه دارد و بیننده از بازی او لذت میبرد. او كسی نیست جز رابین ویلیامز.
● زندگینامه
رابین ویلیامز روز ۲۱ جولای سال ۱۹۵۲ در شیكاگو چشم به جهان گشود. ویلیامز سالهای كودكی خود را در شیكاگو، بلوم فیلد و میشیگان سپری كرد. پدرش رابرت مدیر یك شركت سازنده اتومبیل فورد و مادرش (لوری) مدل لباس بود. هر وقت پدر در كار خود ترفیع میگرفت، آنها مجبور بودند به شهر دیگری نقل مكان كنند. وقتی به شهر (دیترویت) رفتند، آنهاصاحب یك خانه بزرگ چهل اتاقه! در یك مزرعه شدند ولی آن روزها برای رابین روزهای سختی بود. او درباره كودكی خود میگوید: (یك بچه قد كوتاه، خجالتی، چاقالو و تنها.) همكلاسیها همیشه او را اذیت میكردند و رابین برای اینكه درمسیر مدرسه با شكنجهگران خود رو به رو نشود، هر روز راه خود را عوض میكرد. او بیشتر اوقات درخانه تنها بود و خود را با ست كامل سربازان اسباب بازیاش سرگرم مینمود.
در جوانی تبدیل به یك پسر ورزشكار شد. او عضو تیمهای كشتی و پیادهروی شد و دیگر یاد گرفته بود كه چگونه بچههای دیگر را بخنداند. والدینش نمیتوانستند حس تنهایی او را برطرف نمایند. پدرش رابرت اكثر اوقات بیرون از خانه بود و در ضمن رابین احساس میكرد از او میترسد. مادرش لوری هم اغلب بیرون بود و رابین در واقع توسط خدمتكار خانه بزرگ شد.
او میگوید با اینكه میدانستم دوستم دارند ولی بلد نبودند با من ارتباط عاطفی برقرار كنند. در واقع كار كمدی من از بچگی شروع شد. زمانی كه سعی میكردم مادرم را بخندانم تا توجهش به من جلب شود. با خود میگفتم: اگر مامانم را بخندانم همه چیز درست میشود ولی باز هم او همیشه با یك حس غریب كنار گذاشته شدن، بزرگ شد. حسی كه خود ویلیامز از آن به عنوان (سندروم مرا دوست بدارید) یاد میكند.
پس از بازنشستگی زود هنگام پدر، خانواده او به كالیفرنیا و در نزدیكی سانفرانسیسكو مهاجرت كرد. پس از فارغالتحصیلی از دبیرستان در سال ۱۹۶۹ وارد كالج پسران كلرمونت شد و به تحصیل رشته علوم سیاسی و بازی فوتبال پرداخت.
● ترك تحصیل
ویلیام تحصیل در رشته علوم سیاسی در دانشگاه كلرمونت را رها كردو بلافاصله به نیویورك رفت و در دانشگاه (جیلارد) به تحصیل رشته نمایش پرداخت. در (جیلارد) یك اتفاق خوب برای ویلیامز افتاد. اول اینكه او در آن جا با (كریستوفر ریو)، جوانی كه بعدها هنرپیشه نقش سوپرمن شد همكلاس و دوست بود. آنها با یكدیگر پیمان بستند كه هر كدام كه در كار سینما موفق شد دست دیگری را هم بگیرد ولی این قرارداد هیچوقت لازمالاجرا نشد چون وقتی بعدها ویلیامز در نقش <مورك> فضایی ظاهر گشت، <ریو> خود یك سوپرمن شده بود. وقتی ویلیامز به سانفرانسیسكو بازگشت به باشگاه كمدی <وست كلاست> پیوست و به بازیگری در زمینههای نمایش و پانتومیم پرداخت. ویلیامز در دهه هفتاد نمایشهای خیابانی اجرا میكرد و در آن بسیار موفق بود. پس از اجرای یك سری نمایشهای خندهدار در سالهای ۱۹۷۷ و ۷۸، ویلیامز در یك فیلم به نام <روزهای خوش> هنرپیشه مهمان شد و درنقش فردی به نام <مورك> ظاهر شد. مورك یك آدم فضایی عجیب و دوستداشتنی بود كه از سیاره اورك به زمین آمده بود. وی در سال ۱۹۸۷ناگهان با كاندیدا شدن برای دریافت جایزه اسكار به خاطر بازی در فیلم كمدی درام <صبح بخیر ویتنام> ساخته <برای لوینسون> كه درباره یك سرباز بیادب آمریكایی در ویتنام بود، نام رابین ویلیامز در جرگه هنرپیشگان درجه یك قرار گرفت. در همان زمان مهارتهای بداهه كاری وی مشهور شد و او به خاطر بیوقفه حرف زدنهایش معروف شد. ویلیامز در سال ۱۹۸۸ درفیلم <ماجراهای بارون مایچوزن > نقش كمدی دیگری را ایفا نمود. كارگردان ماجراهای<بارون مایچوزن>، (تری گیلیام) بود.
● موفقیت سینمایی
بزرگترین موفقیت سینمایی و تجاری ویلیامز با فیلم كمدی(خانم داوت فایر) در سال )۱۹۹۳رقم خورد. در این فیلم او در نقش پدری بازی كرد كه از همسرش جدا شده است ولی به خاطر نزدیك بودن به فرزندانش، خود را به شكل یك خدمتكار زن درمیآورد. این فیلم كه ویلیامز یكی از تهیه كنندگان آن نیز بود، به كارگردانی (كریس كلمبوس) و بازی (سالی فیلد) و (پیرس برازنان) در كنار رابین ویلیامز ساخته شد. خانم داوت فایر ۲۰۰ میلیون دلار درآمد روانه جیبهای ویلیامز كرد و او را برنده جایزه گلدن گلوب نمود.
بازی او در فیلم (روز پدر) در سال ۱۹۹۷ با استقبال چندانی مواجه نشد ولی در همان سال ویلیامز با بازی درفیلم دیگری به نام (فلابر) كه كاری از شركت دیسنی و برگرفته از فیلم <پروفسور كم حافظه(۱۹۶۱) بود، گام بلندی به سوی محبوبیت كامل در بین تماشاگران برداشت. سال ۱۹۹۷ برای ویلیامز خبر خوشی را نیز به همراه داشت و او در آن سال به خاطر بازی در فیلم <شكار باحسن نیت> برنده جایزه اسكار بهترین هنرپیشه نقش مكمل شد. گفتنی است ویلیامز یك ستاره غیرمعمول در هالیوود است... یك هنرپیشه با استعداد كمدی كه میتواند احساس صمیمیت را به بیننده انتقال دهد و حالت رمانتیك را به زیبایی اجرا نماید. در سال ۲۰۰۲ او در فیلم <مترجم> بازی كرد. جدیدترین فیلم او كمدی تلخی به نام (سپید بزرگ) است.
از فیلمهای اخیر ویلیامز میتوان به (خانهD) نوئل، نیویوركیها و اشراف اشاره كرد. سال ۲۰۰۶ شاید برای او سال مهمی باشد زیرا احتمالا شش فیلم او اكران خواهد شد. فیلمهای (شنوندگان شب) ، (پاهای شادمان) انیمیشن (امپراطور پنگوئن) ، (شلوغی آگوست)، (مرد سال) و بالاخره (شبی در موزه.)
نام ویلیامز بارها تیتر درشت مطبوعات بوده و زندگی خصوصی او همیشه برای دوستداران سینما جالب بوده است. شاید اولین شایعات درباره او در اوایل كار حرفهای وی بر سر زبانها افتاد. در آن زمان گفته میشد كه او معتاد است و با هنرپیشه كمدی دیگری به نام (جان بلوشی) كوكائین مصرف مینماید. این شایعات تا زمان مرگ بلوشی در اثر مصرف مواد مخدر در سال (۱۹۸۲) ادامه داشت. ویلیامز و همسر اولش (والری ولاردی) درسال ۱۹۸۸ پس از یك دهه زندگی مشترك از یكدیگر جدا شدند و پس از آن او با (مارشا گارنسز) پرستار پسرش ازدواج نمود. او و گارنسز دو فرزند به نامهای (زلرا) و (كودی) دارند. گارنسز هم اكنون شریك ویلیامز در شركت تولید فیلم Blue wolf productions نیز است.
چارلی چاپلین نابغه سینمای کمدی
«چارلی (چارلز) چاپلین» نابغه سینما ۱۶آوریل سال ۱۸۸۹میلاد در لندن متولد شد.
پدر و مادرش بازیگر تئاتر
بودندو خود نیز، در نخستین سالهای زندگی، بازیگری را شروع كرد .چارلی در سن ۲۱ سالگی به نیویورك رفت و بلافاصله در یك نمایش كمدی درخشید و سال بعد قراردادهای مهمی با تهیه كنندگان بست و در سال ۱۹۱۳برای نخستین بار بازی در فیلمی را به عهده گرفت . چاپلین تنها یك بازیگر نبود، او فیلمنامه می نوشت، كارگردانی می كرد ، تهیه كننده بود و در نهایت برای فیلم موسیقی هم ساخت .
این نابغه سینما پس از توفیق آثارش ، یك كمپانی تهیه فیلم ایجاد كرد كه در سال ۱۹۱۸با شركت چند تن از هنرپیشگان معروف بصورت كمپانی عظیم «یونایتد آرتیستز» درآمد . با تولد سینمای ناطق ، هالیوود دچار بحران بزرگی شد و بسیاری از هنرمندان معروف در مدت كمی افول كردند. اما چاپلین تسلیم نشد .
او تصمیم گرفت همچنان فیلم صامت بسازد. استدلال او این بود كه اساس كار او پانتومیم (بازی بدون كلام) است .معروفیت چاپلین باعث شد كه او با بسیاری از شخصیت های بزرگ زمان خود چون گاندی، انیشتین و برنارد شاو ملاقات كند و مورد ستایش آنان قرار گیرد.به گزارش ایرنا چاپلین درآغاز دهه ۵۰به همراه گروهی بزرگ از روشنفكران و هنرمندان از آمریكا اخراج شد و در سوئیس اقامت گزید. او فقط یكبار در اواخر عمر برای دریافت اسكار افتخاری به آمریكا بازگشت. چاپلین به داشتن افكار دست چپی متهم بود و در دوران «مك كارتیسم» مغضوب واقع شد و تا مدت ها حق ورود به آمریكا را نداشت.
● فیلم های چارلی چاپلین:
▪ «زندگی سگی»:
این فیلم در ۱۴آوریل سال ۱۹۱۸میلادی ساخته شد و فیلمنامه نویس و كارگردان آن خود چاپلین بود. «زندگی سگی» در واقع نخستین فیلم از آغاز دومین دوره فعالیت سینمایی چاپلین است. این فیلم روایت زندگی مردی تنها و درمانده است. انزوای چارلی دراین فیلم واقعا دردناك است. ادنا پورویانس، سیدنی چاپلین، تام ویلسن، آلبرت استین، هنری برگمن به همراه چاپلین دراین فیلم ۳۵میلیمتری سیاه و سفید و ۳۰دقیقه ای ایفای نقش كردند.
▪ «پیش فنگ»:
این اثر در ۲۰اكتبر سال ۱۹۱۸با همكاری عوامل فیلم «زندگی سگی» ساخته شد.این فیلم در استودیو چاپلین (فرست نشنال) تهیه شد.بسیاری از تماشاگران سینما، این فیلم را بهترین شاهكار چاپلین قبل از فیلم «جویندگان طلا» می دانند و این فیلم كمدی هنوز تنها فیلم جدی الهام گرفته شده از حوادث جنگ جهانی اول به شمار می رود.
▪ «پسر بچه»:
«پسربچه» نخستین فیلم بلند چاپلین است، در این فیلم دیگر جهان پیش پا افتاده یك مامور پلیس یا رباخوار كه به صورت كاریكاتور ارایه شده به چشم نمی خورد، بلكه یك اثر جدی تر از دنیای چاپلین و آمیخته از درام واقعی او است. «پسربچه» با فیلم زندگی سگی ارتباطی مستقیم دارد با این تفاوت كه در این فیلم چاپلین به جای سگ از یك پسر بچه واقعی بازی می گیرد.
▪ «طبقه بیكاره»:
چاپلین پس از پایان فیلم پسربچه، دو كمدی كوتاه ساخت كه حاوی صحنه های سرگرم كننده است كه از جمله بهترین صحنه های هنر چاپلین به شمار می رود. فیلم ۲۰دقیقه ای طبقه بیكاره سال ۱۹۲۱میلادی با مضمونی اجتماعی بر محور دنیا و دنیاداری ساخته شد.
▪ «روز پرداخت»:
فیلم روز پرداخت نیز در سال ۱۹۲۲توسط چارلی نوشته و با بازی سازی او عرضه شد. این فیلم هم ۲۰دقیقه بود.
▪ «زایر»:
فیلم ۴۳دقیقه ای زایر در سال ۱۹۲۲تهیه شد. در این فیلم، چارلی به هجو مامور پلیس می پردازد. چاپلین دراین فیلم می خواهد برای رفتن به دیولز كالج سوار قطار شود، بلیت می خرد، او به جای اینكه در كوپه مستقر شود، زیر واگن جا می گیرد، این فیلم ۴۳دقیقه ای از آثار قابل اعتنای این هنرمند برجسته است.
▪ «جویندگان طلا»:
فیلم ۷۲دقیقه ای جویندگان طلا سال ۱۹۲۵توسط چاپلین ساخته شد و برخی «جویندگان طلا» را شاهكار چاپلین دانسته اند.در این فیلم چاپلین در جستجوی عشق است و همسفرش در پی طلا، اما سرانجام طلا پیدا می شود و چارلی با عشق وعده دیدار دارد كسی به درون می آید و آن چارپایی است. چارلی نومید و مایوس همه چیز را رها می كند.
▪ «سیرك»:
سیرك در سال ۱۹۲۵میلادی و در استودیو یونایتد آرتیست تهیه شد. در میان فیلم های بزرگ چاپلین، «سیرك» از همه موزون و جاافتاده تر است. در این فیلم چارلی در نقش دلقك ظاهر می شود و با دقت و ظرافت به بازی می پردازد. در این فیلم زنی كه پدر وحشی اش (مدیر سیرك) به قصد كشت او را كتك زده به چارلی پناه می آورد.
▪ «روشنایی شهر»:
این فیلم كه از جذابترین آثار چاپلین است در سال ۱۹۲۸ساخته شد.چارلی دراین فیلم می كوشد كه نابینایی دختر جوانی را شفا بخشد، ولی تلاش های وی بدون نتیجه می ماند. چارلی دراین فیلم گرچه مثل معمول لباس پوشیده اما بیش از گذشته، خوش لباس شده است. ولگرد فیلم پسر بچه و زندگی سگی دراین فیلم به كارمند دون پایه بیكاری تبدیل شده.چاپلین، بزرگ مرد سینمای كمیك، سال ۱۹۷۷دراوج رفت و نامه ای ماندگار كه ترسیم گر اخلاق در زندگی است، از او خطاب به دخترش به یادگار ماند.
چارلی چاپلین آموزگار خنده
کمدی از کلمه یونانی komos به معنای نوعی رقص اقتباس گردیده و در واقع شخصیت ولگرد چاپلین با همان شلوار گشاد در برگیرنده همین مفهوم است.
چارلز اسپنسر
چاپلینکه او را با نام چارلی چاپلین می شناسند، در ۱۶ آوریل سال ۱۸۸۹در یکی از شلوغ ترین محله های لندن به دنیا آمد. پدرش دائم الخمر بود و بر اثر همین کار هم درگذشت و مادرش خیاط و برای هربلوزی ۵/۱ پنس دریافت می کرد. مادرش به علت فقر و تنگدستی چارلی ۵ ساله را به نوانخانه سپرد.چاپلین دو سال در شرایطی سخت ماند و سپس نزد مادرش برگشت. در سال ۱۹۰۱به اتفاق برادرش سیدنی به مدت چند سال به نمایشهای دوره ای می روند تا اینکه به گروه «فرد کارنو» می پیوندد و به نمایشهای دوره ای در فرانسه، آمریکا و کانادا می پردازد. وی که حالا از نظر مالی وضعش نسبتا خوب شده مادرش را به آمریکا می آورد و به یک بیمارستان خصوصی می فرستد. ابتدا در سال ۱۹۱۰ به عنوان وودیویل (دلفک نمایشهای مضحک و لال بازی) در آمریکا ظاهر شد ولی چندان مورد توجه مردم این کشور قرار نگرفت. استعداد اجرای نقشهای کمدی در وی تا زمان ارائه اولین فیلم مهم تک حلقه که برروی ژاکت چستر کانکلین روشن نگردیده بود. طی سالهای ۱۹۱۴و ۱۹۱۵ در ۳۵ فیلم بازی می کند. در سال ۱۹۱۵ چارلی شروع به نوشتن سناریو می کند و بیست فیلم از سی و پنج فیلم فوق را کارگردانی می کند. چاپلین تقریبا برتمامی مهارتهای سینمایی از بازیگری، تهیه کنندگی و کارگردانی تسلط کامل داشت و همراه شخصیت ولگرد به عنوان محبوبترین چهره طنز قرن بیستم شناخته شد.
اگر بخواهیم در آثاراو کمی بیاندیشیم خواهیم دید که در آثار کلاسیک همچون «حصیر طلایی»(۱۹۲۵)، «عصر جدید»(۱۹۳۶) و «دیکتاتور بزرگ»(۱۹۴۰) موضوع فیلم به گونه ای بیان می شود که پیش از آن مطرخ نشده بود . مثلا حلقه های نان به صرت کفشهای باله، از پوتین غذایی لذیذ پخته می شود و یک روزنامه پاره به عنوان رومیزی مورد استفاده قرار می گیرد.او باخلق چنین لحظات شادی به نقطه اوج نخبگان هنر سینما ترفیع یابد. اینشتین از او به نیکی یاد می کرد، مورد ستایش چرچیل قرار گرفت و جورج برنارد شاو او را نایغه سینما نامید. شهرت همرمان با رشد انفجاری فیلمهای هالیوود در اولین دهه های قرن، رو به تزاید نهاد،بطوری که در سال ۱۹۱۳ تولید فیلمهای تک حلقه ای را برای یکی از برجسته ترین تهیه کنندگان هالیوود با نام مک سانت آغاز نمود.سپس در سال ۱۹۱۵ قرارداد جدیدی را با استودیوی ایسانی به امضا رساند که سود آن به ۱۰ برابر حقوق دریافتی از سانت می رسید. در سال ۱۹۱۶ مجددا قرارداد جدیدی را با استودیوی موچوآل به امضا رسانید که درآمد آن نیز بسیار بود. در سال ۱۹۱۸ استودیوی مخصوص خود را تاسیس کرده و با مرکز «اولین فیلمهای ملی» برای تولید هشت فیلم سینمایی قرار داد یک میلیون دلاری را امضا نمود. گذر زمان بر شهرت، محبوبیت و ثروت وی افزوده می شد به طوری که در سال ۱۹۲۳ به همراه سه تن از برجسته ترین هنرمندان هالیوود با نامهای مری پیکفورد، داگلاس فیربانکز و دی.وی. گریفت کمپانی هنرمندان متحد را تشکیل دادند که فیلمهای بلندی با شخصیت ولگرد را تولید می نمود. در همان سال ۱۹۲۳ فیلم «زنی از پاریس» را برای یونایتد آرتیستز کارگردانی کرد. این هنرمند بزرگ پس از سالها درخشش در سینما در سال ۱۹۴۷ اتهامات سیاسی، توجه مردم را نسبت به او بیشتر کرد و بالاخره در سپتامبر ۱۹۵۲ حکم تبعید چاپلین از آمریکا صادر شد و در همین سال چارلی با همسرش اونا اونیل به سوئیس می روند.
این نابغه بزرگ سینما در سال ۱۹۷۷ درگذشت.
چارلتون هستون کیست؟
چارلتون هستون (با نام اصلی جان چارلز کارتر) در ۴ اکتبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد و در ۵ آوریل ۲۰۰۸ از دنیا رفت.
او
بازیگرسینما و تئاتر و تلویزیون بود. هستون همواره به عنوان بازیگر نقشهای قهرمانانه شناخته میشود، مثل نقش حضرت موسی در فیلم «ده فرمان»، «سرهنگ جورج تیلور» در فیلم «سیاره میمونها» و «جودا بن هور» در فیلم «بن هور». او برای بازی در همین فیلم بن هور برنده جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد شد. در سالهای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ او جزو معدود بازیگران هالیوودی بود که آشکارا برضد نژادپرستی صحبت کردند و یکی از حامیان فعال «جنبش حقوق مدنی» بود. او در ابتدا یک لیبرال دموکرات بود ولی بعدها از سیاستمداران محافظهکار حمایت کرد و در فاصله سالهای ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۳ رئیس انجمن ملی اسلحه بود.
● اوایل زندگی
چارلتون هستون در خانوادهای با وضعیت اقتصادی معمولی و از پدر و مادری انگلیسی و اسکاتلندی به دنیا آمد. ده سالش بود که پدر و مادرش از هم جدا شدند. در اندک مدتی مادرش با شخصی به نام «چستر هستون» ازدواج کرد. خانواده جدید به منطقه مرفهنشین «ویلمت» در شمال شیکاگو رفتند. هستون (این نام خانوادگی جدید او بود) در اینجا به دبیرستان «نییو ترییر» رفت.
● حرفه بازیگری
هستون در گروه تئاتر دبیرستانش ثبت نام کرد و در یک فیلم صامت ۱۶ میلیمتری که اقتباس آماتوری از نمایشنامه «پییر جینت» (اثر هنریک ایبسن) بود و توسط «دیوید برادلی» ساخته شده بود، بازی کرد. او سپس از جامعه تئاتر وینتکا برنده یک بورس تحصیلی شد و با همین بورس به دانشگاه نورث وسترن رفت. چندین سال بعد هستون با همکاری دیوید برادلی اولین نسخه ناطق نمایشنامه «جولیوس سزار» ویلیام شکسپییر را که خود در آن نقش «مارک آنتونی» را بازی کرده بود، ساخت.
● خدمت در جنگ جهانی
هستون در سال ۱۹۴۴ در نیروی هوایی ارتش آمریکا ثبتنام کرد. او دو سال به عنوان بیسیمچی و توپچی در جزایر آلاسکا خدمت کرد و عنوان نظامی استواری را نیز به دست آورد. هستون همچنین در همین سال با همسر خود «لیدیا مری کلارک» ازدواج کرد.
● تئاتر و تلویزیون
هستون و همسرش پس از جنگ در شهر نیویورک ساکن شدند. در این زمان کارشان این بود که مدل نقاشان باشند. این دو که در جستوجوی راهی برای کسب موفقیت در زمینه تئاتر بودند در سال ۱۹۴۷تصمیم گرفتند تماشاخانه در شهر «اشویل» را اداره کنند.
در سال ۱۹۴۸ آنها دوباره به نیویورک برگشتند; در آنجا به هستون پیشنهاد شد در یک نقش مکمل در نمایشنامه «آنتونی و کلئوپاترا» شکسپیر که بار دیگر در برادوی به روی صحنه میرفت و «کاترین کورنل» در آن حضور داشت، بازی کند. هستون در تلویزیون حضور موفقی داشت; در سال ۱۹۵۰ «هال بی.والیس» تهیهکننده سینمایی (کازابلانکا) در حین تولید نسخه تلویزیونی «بلندیهای بادگیر» هستون را کشف کرد و با او پیشنهاد بستن یک قرارداد را مطرح کرد. وقتی همسرش به او یادآور شد که آنها قرار بود فقط در تئاتر و تلویزیون فعالیت کنند هستون گفت: «شاید فقط در یک فیلم بازی کنم ببینم چطور است.»
از جمله نقشهایی که هستون بارها بر روی صحنه تئاتر بازی کرد میتوان به «مکبث» و «سر توماس مور» در «مردی برای تمام فصول» و «مارک آنتونی» در «ژولیوس سزار» و «آنتونی و کلئوپاترا» اشاره کرد.
● هالیوود
هستون با همان اولین حضور در اولین فیلم حرفهایاش به نام «شهر تاریک» یک فیلم نوآور که در سال ۱۹۵۰ ساخته شده بود، مورد توجه قرار گرفت. موفقیت بزرگ او وقتی حاصل شد که «سیسیل بی. دمیل» در فیلم «بزرگترین نمایش روی زمین» به او نقش یک مدیر سیرک را داد; این فیلم از سوی آکادمیجوایز اسکار به عنوان بهترین فیلم سال ۱۹۵۲ برگزیده شد.
هستون در سال ۱۹۵۳ انتخاب اول «بیلی وایلدر» برای بازی در نقش «سفتون» در فیلم «استالاگ ۱۷» بود ولی این نقش عملا به «ویلیام هولدن» داده شد که با بازی در آن نقش برنده اسکار بهترین بازیگر مرد شد. هستون با بازی در نقش حضرت موسی در فیلم «ده فرمان» به یک شمایل تبدیل شد; گفته میشود که سیسیل بی.دمیل او را به خاطر بدن ورزیده و ماهیچهای و قد بلند و آروارههای برجستهاش برای این نقش برگزید چون معتقد بود که با این مشخصات فیزیکی شباهت عجیبی با مجسمه حضرت موسی ساخته «میکل آنجلو» داشت.
در سال ۱۹۵۹ پس از اینکه بازیگرانی چون مارلون براندو و برت لنکستر و راکهادسون بازی در نقش اصلی فیلم «بن هور» را رد کردند، هستون این نقش را پذیرفت و با بازی در آن برنده جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد شد. این فیلم در آن سال برنده یازده جایزه اسکار شد که رکورد کم سابقهای برای یک فیلم در مراسم اسکار به شمار میآید. در سال ۱۹۹۵ «گور ویدال» فیلمنامهنویس بن هور ادعا کرد که داستان این فیلم در اصل درباره همجنسگرایی بوده ولی هستون این ادعای ویدال را رد کرد.
ویدال گفت که فیلمنامه را با چنین معنای ضمنیای نوشته بوده ولی هرگز در مورد زیر-متن آن چیزی به هستون نگفته است (البته ویدال این قضیه را با «استیون بوید» که نقش «مسالا» دوست بن هور را در فیلم بازی کرد، در میان گذاشته بود). هستون گفت که ویدال پس از نوشتن یک صحنه از فیلم بن هور از پروژه کنار گذاشته شد و این داستان در واقع بازسازی یک داستان معروف و احتمالا جعلی درباره بازی لارنس اولیویه در نقش لاگو و «رالف ریچاردسون» در نقش «اتللو» است. هستون پس از بازی در نقش حضرت موسی و بن هور بیشتر از هر بازیگر دیگری یادآور داستانهای حماسی انجیل بود.
هستون در ادامه فعالیتهای سینماییاش نقشهای اصلی چند فیلم حماسی تخیلی و تاریخی را بازی کرد، از جمله «ال سید» (۱۹۶۱)، «۵۵ روز در پکن» (۱۹۶۳)، میکل آنجلو در «رنج و شعف» (۱۹۶۵) و «خارطوم» (۱۹۶۶).
در سال ۱۹۶۵ هستون رئیس «انجمن بازیگران سینمایی» شد. او تا سال ۱۹۷۱ در این پست ماند.
در سال ۱۹۶۸ در فیلم بسیار موفق «سیاره میمونها» بازی کرد. هستون در سال ۱۹۷۰ بار دیگر در فیلم «جولیوس سزار» نقش مارک آنتونی را بازی کرد منتها این بار در نسخه رنگی «تکنی کالر». از همبازیان او در این فیلم پرستاره میتوان به اینها اشاره کرد: جیسون روباردز (بروتوس)، ریچارد چمبرلین (اوکتاویوس)، رابرت واگن (کاسکا)، ریچارد جانسون (کاسیوس)، جان گیلگود (سزار) و دایانا ریگ (پورتیا). او در سال ۱۹۷۱ در فیلم علمی- تخیلی «سویلنت گرین» بازی کرد. هر چند منتقدان این فیلم را به باد انتقاد گرفتند ولی اکنون این فیلم در زمینه آثار سینمایی که نشاندهنده وحشت آخر زمانی هستند یک اثر کلاسیک محسوب میشود.
هستون در سال ۱۹۷۲ برای اولین بار کارگردانی را تجربه کرد; او در این سال بر اساس نمایشنامه «آنتونی و کلوئوپاترا» شکسپیر که پیش از این بر روی صحنه تئاتر آن را اجرا کرده بود، یک فیلم ساخت و خودش هم بار دیگر در نقش مارک آنتونی ظاهر شد. «هیلدگارده نیل» در این فیلم نقش کلوئوپاترا را بازی کرد و اریک پورتر نقش اینوباربوس را. این فیلم پس از آنکه به شدت مورد انتقاد قرار گرفت در هیچ سالنی اکران نشد و فقط به دفعات انگشتشمار از تلویزیون پخش شد. نسخه دیویدی این فیلم هرگز عرضه نشد. هستون سپس در فیلمهای موفقی چون «مرد امگایی» (۱۹۷۳) و «زمینلرزه» (۱۹۷۴) بازی کرد.
هستون وقتی در فیلم «سه تفنگدار» (۱۹۷۳) در نقش کاردینال ریچلییو ظاهر شد تعداد نقشهای مکمل و کوتاهش رو به ازدیاد گذاشت. در فاصله سالهای ۱۹۸۵ تا ۱۹۸۷ در سریال تلویزیونی The Colboys که در ساعات پر بیننده تلویزیون پخش میشد بازی کرد.
هستون به همراه پسرش «فریزر» در چند فیلم تلویزیونی بازی کرد علاوه بر اینکه این دو تهیهکنندگی این فیلمها را نیز بر عهده داشتند; از جمله این فیلمها میتوان به بازسازی فیلم «جزیره گنج» و «مردی برای تمام فصول» اشاره کرد. در سال ۱۹۹۲ هستون در یک سری برنامههای دنبالهدار کوتاه مدت به نام «انجیل به روایت چارلتون هستون» ظاهر شد. این برنامهها که در خاورمیانه تهیه شده بودو از تلویزیون کابلی (پولی) پخش شد با نقدهای بسیار مثبتی مواجه شد و به موفقیتهای بزرگی دست یافت. او در سال ۱۹۹۳ در فیلم «دنیای وین ۲» نقش کوتاهی بازی کرد (در صحنهای که شخصیت اصلی یعنی «وین کمپبل» (مایک مه یرز) تقاضا میکند که یک نقش کوچک در فیلم را یک بازیگر بهتر بازی کند). در همان سال مجریگری برنامه «نمایش زنده شنبه شب» را بر عهده گرفت. او در فیلمهای «هملت» و «مقبره» و «دروغهای راست» نقشهای کوچکی بازی کرد. بازی در نقش «شرلوک هولمز» در نسخه تلویزیونی از دیگر تجارب این سالهای هستون در زمینه بازیگری بود. هستون در سال ۲۰۰۱ در نسخه باز سازی شده تیم برتون از فیلم «سیاره میمونها» در نقش یک شامپانزه پیر و در حال مرگ بازی کرد. آخرین نقش سینمایی هستون بازی در نقش «دکتر ژوزف منگله» در فیلم «پدرم رو آلگوئم ۵۵۵۵» بود که در سال ۲۰۰۳ به طور بسیار محدود (فقط در جشنوارهها) به نمایش در آمد.
● فعالیتهای سیاسی
هستون در مبارزات انتخاباتی «الدای استیونسون» در سال ۱۹۵۶ و «جان اف.کندی» در سال ۱۹۶۰ شرکت کرد. گفته میشود وقتی در سال ۱۹۶۱ یک سالن سینما در اوکلاهما هنگام نمایش فیلم «ال سید» او تماشاگران سفیدپوست و سیاهپوست را از هم جدا کرد او به صف پیشقراولان اعتصاب پیوست. هستون البته در بیوگرافی خود اشارهای به این موضوع نمیکند ولی میگوید که در این سال سفری به اوکلاهما داشته تا در اعتراض به جداسازی نژادی در رستورانها به صف اول اعتصابکنندگان بپیوندد که البته این کار او به مذاق تهیهکنندگان فیلم ال سید خوش نیامد.
او در طول برپایی تظاهرات حقوق مدنی در واشنگتن دیسی در سال ۱۹۶۳ «مارتین لوثر کینگ جونیور» را همراهی کرد. هستون بعدها گفت او سالها قبل از اینکههالیوود به جنبش حقوق مدنی توجه نشان دهد به جنبش مزبور یاری رسانده بوده. در پی ترور سناتور رابرت اف. کندی در سال ۱۹۶۸، هستون و بازیگرانی چون گرگوری پک و کرک داگلاس و جیمز استیووارت بیانیهای منتشر کردند و در آن از قانون کنترل حمل اسلحه سال ۱۹۶۸ پرزیدنت جانسون حمایت کردند.
او با جنگ ویتنام مخالف بود و در سال ۱۹۶۹ حزب دموکرات برای نامزدیاش در سنای آمریکا به او نزدیک شد. هستون در بیوگرافی خود نوشت بابت تصمیمی که در این مورد میخواست بگیرد حسابی با خودش کلنجار رفت و سرانجام به این نتیجه رسید که هرگز نمیتواند بازیگری را کنار بگذارد.) گفته میشود در سال ۱۹۷۲ به ریچارد نیکسون رای داده هرچند در بیوگرافی او حرفی راجع به نیکسون زده نشده است. تا سالهای ۱۹۸۰ هستون با «اقدام مثبت» (حمایت از اقلیتها) مخالفت کرد، از حق حمل اسلحه حمایت کرد و از دموکراتها رویگردان شد و از جمهوریخواهان حمایت کرد. جورج کلونی بازیگر در سال ۲۰۰۳ و در جریان اهدای جوایز «نشنال بورد» درباره سلامت رو به افول هستون شوخی کرد و گفت که هستون همین امروز اعلام کرده که دچار بیماری آلزایمر شده است. وقتی از کلونی در این مورد پرسیدند او گفت که هستون به دلیل عضویتش در «انجمن ملی اسلحه» هر چیزی را که در موردش میگویند لایقش است. هستون هم در مقابل گفت که کلونی آدم بیکلاسی است و اینکه برای کلونی متاسف است و کلونی هم مثل هرکس دیگری ممکن است به بیماری آلزایمر دچار شود.
● بیماری و مرگ
هستون در سال ۱۹۹۸ اندکی پس از اینکه به عنوان رئیس انجمن ملی اسلحه برگزیده شد عمل جراحی پیوند استخوان لگن خاصره را انجام داد. او سپس در همان سال به سرطان پروستات دچار شد و با گذراندن جلسات رادیوتراپی بیماری سرطان او بهبود نسبی پیدا کرد. هستون در سال ۲۰۰۲ رسما اعلام کرد دچار علائم بیماری آلزایمر شده است.
در ماه مارس سال ۲۰۰۵ چندین روزنامه مختلف گزارش دادند که خانواده و دوستان هستون از پیشرفت بیماری او دچار شوک شدهاند و اینکه او بعضی وقتها حتی نمیتواند از بستر خود خارج شود. در ماه آگوست سال ۲۰۰۵ شایعهای منتشر شده بود مبنی بر اینکه هستون به دلیل ابتلا به بیماری ذاتالریه در بیمارستانی در لسآنجلس بستری شده است ولی این شایعه هرگز تائید نشد. در ماه آوریل ۲۰۰۶ منابع مختلف خبری گزارش دادند که بیماری هستون در مرحله پیشرفتهای قرار دارد و اینکه خانوادهاش نگرانند که عمر او به پایان سال قد ندهد.
سرانجام چارلتون هستون در ۵ آوریل ۲۰۰۸ در منزلش واقع در بورلی هیلز کالیفرنیا و در حالی که همسرش لیدیا که ۶۴ سال با هم زندگی کرده بودند، در کنار بسترش بود از دنیا رفت. علاوه بر همسر یک فرزند پسر به نام «فریزر کلارک هستون» و یک دختر فرزند خوانده به نام «هولی ان هستون» از او باقی مانده است. علت مرگ چارلتون هستون هنوز اعلام نشده است.