بیوگرافی بازیگران و هنرپیشه
زندگینامه شون پن
به بهانه برگزیده شدن «شون پن» به عنوان بهترین بازیگر مرد اسکار ۲۰۰۹، بد ندانستیم به طور اجمالی و گذرا به این شخصیت متفاوت سینمای جهان بپردازیم.اگر فیلم آخرش «به درون طبیعت وحشی»، نبود، حالا «شون پن» تنها یک بازیگر مشهور قابل اتکا برای بسیاری از پروژه های سینمایی بود که احتمالا دغدغه های ارزشمند سیاسی و اجتماعی هم داشت. اما کارگردانی او درفیلم آخرش تمام پیش فرض ها را به هم ریخت...
● بیوگرافی
اسم شناسنامه ای اش «شاون جاستیس پن» بوده و در کالیفرنیا به دنیا آمده است. پدرش «لیوپن» به عنوان کارگردان در فهرست سیاه، فعالیت های ضد آمریکایی «سناتور مک کارتی» بوده است (روحیه ضد آمریکایی از پدرش به او ارث رسیده است) «شون پن» بعد از پایان تحصیلات در دبیرستان به یک گروه تئاتر در لس آنجلس پیوست.
او در فیلم های ابتدایی زندگی حرفه ای اش بیشتر نقش جوان های پرشور شر و آتشینی را بازی می کرده و به همین دلیل به «پسر بد هالیوود» شهرت پیدا می کند. با ازدواج جنجالی اش با «مدونا» خواننده معروف پاپ در آمریکا به چهره شناخته شده و شهرتش چندین برابر می شود.
کارگردان موثر در سرنوشت «شون پن»: «برایان دی پالما» کارگردان شانس او می باشد. «شون پن» با بازی در فیلم «تلفات جنگ» این کارگردان وارد سکوی پرتاب شد و با فیلم «روش کارلینو» (از همان کارگردان) پرتاب شد.
او بعد از بازی در تلفات جنگ که اثری انتقادی از جنگ ویتنام بود، به فکر نویسندگی و کارگردانی افتاد و به سبک و سیاق پدرش دنیای تصویر را به وسیله ای برای اعتراض بدل کرد.
چهره «شون پن» برای مخاطبان ایرانی: مطمئنا شما نیز «من سام هستم» را دیده اید و با این درام عاطفی گریسته اید. «من سام هستم» ماجرای پدری عقب افتاده ذهنی و فرزند دخترش را روایت می کند که قانون قصد جدا کردن آن دو و گرفتن دختر از پدر را دارد. در این سینمایی «شون پن» به خوبی توانسته نقش فردی عقب افتاده را بازی کند (البته دوبلورهای ایرانی از هر فیلمی و بازی شاهکاری ماندگار می سازند)
سینمایی «۲۱ گرم» به کارگردانی «ایناریتو» نیز از دیگر فیلم های «شون پن» می باشد که از تلویزیون ایران پخش شده است.
▪ اولین اسکار: با «رودخانه مرموز» به کارگردانی «کلینت ایستوود» در شرایطی که به نظر می رسید به خاطر فعالیت های سیاسی اش چندان مورد توجه داوران آکادمی قرار نگیرد، اسکار بهترین بازیگر نقش اول را گرفت. او هنگام دریافت جایزه (برخلاف انتظار ) توانست خودش را کنترل کند و تنها طعنه ای به بوش درباره ادعایش درباره وجود جنگ افزارهای کشتار جمعی در عراق زد.
▪ حضورش در ایران: نکته قابل توجه این هنرپیشه متفاوت، حضور هم زمان با انتخابات اخیر ریاست جمهوری در ایران بود تا علاوه بر نشست با سینماگران و عوامل سینمای ایران، مقاله ای انتقادی به سیاست گذاری های آمریکا در برابر ایران برای روزنامه «سانفرانسیسکو کرونیکل» بنویسد.
▪ پن وقتی که کارگردان می شود: اولین فیلم خود را در مقام کارگردانی در ۳۱ سالگی ساخت.
فیلم اول «شون پن» «دونده سرخ پوست» نام داشت که با شکست بدی رو به رو شد، چهار سال بعد او دومین فیلمش «نگهبان چهار راه» را کارگردانی کرد که محصول خوش آب و رنگ تری به حساب می آمد، البته بازی «جک نیکلسون» در فیلم به آن اعتباری قابل پذیرش داده بود.او سال بعد با بازیگر زن همین فیلم یعنی «رابرت رایت پن» ازدواج کرد که برعکس ازدواج اولش با مدونا، پایدار و آرامش بخش از آب درآمد و همچنان ادامه دارد، بعد از شش سال پن فیلمی براساس داستانی واقعی ساخت که درمورد قاتلی مرموز بود. این فیلم که «قول» نام داشت باز هم نتوانست پن و منتقدان را راضی کند.اما بالاخره او توانست بهترین فیلم سال « به درون طبیعت وحشی» را بسازد و در عرصه فیلم سازی بدرخشد.
و اما بعضی از جملات قصار این شخصیت پرهیایو و جنجالی هالیوود و دیگر حواشی اش:
ـ وظیفه یک هنرمند شناخت دوره ای است که در آن زندگی می کند (این طور که مشخص است از هیچ تلاشی در این راستا فروگذار نبوده است.)
ـ او یک بار به علت ضرب و شتم یک خبرنگار عکاس بازداشت شده است.
ـ در اکتبر ۲۰۰۲ در روزنامه «واشنگتن پست» یک تبلیغ ۵۶ هزار دلاری را خرید تا از طریق آن نامه ای سرگشاده خطاب به «جرج بوش» منتشر کند. «شون پن» نه به عنوان یک بازیگر هالیوود که به عنوان یک شهروند معمولی آمریکایی و پدر ۲ بچه، در آن نامه از بوش خواست که جنگ عراق را هر چه سریع تر رها کند.
ـ او در جشنواره کن ۲۰۰۸ رئیس هیئت داوران بود.
ـ پن در همین جشنواره با روشن کردن غیرقانونی و دردسر آفرین سیگار در سالن کنفرانس مطبوعاتی، جنجالی اساسی برپا کرد.
ـ او بارها و بارها به بهانه های مختلف در مطبوعات اظهار داشته، بازیگری را به خاطر «رابرت دنیرو» پیشه کرده است.
ـ او شخصیتی بسیار باهوش، زیرک و رک دارد، که از بیان اعتقاداتش به هر قیمتی دست برنمی دارد.
ـ «شون پن» در کن هم دست از سر بوش برنداشته و گفته است: وقتی شخصی بدون استفاده از عقل و قلبش عمل می کند، صدها هزار نفر را در سراسر جهان به کشتن می دهد. ما هم سربازان خودمان را به کشتن داده ایم و هم مردم عراق را. باید از خودمان بپرسیم که سربازان ما در بازگشت به خانه چه چیزی به ارمغان آورده اند؟ من خودم را یک میهن پرست می دانم اما واقعا فرق میان اورانیوم با یک تپانچه کالیبر ۳۸ چیست؟ با هر دوی آن ها در آمریکا جان عده ای گرفته می شود.
ـ و اما نظر «شون پن» درمورد هالیوود خواندنی و شنیدنی می باشد: می دانید فرق ماست و هالیوود در چیست؟ در ماست به هر حال ذره ای مولفه فرهنگی پیدا می شود اما در هالیوود نه.
زندگینامه شاهرخخـان به روایت شاهرخخـان
بدون شک پس از «آمیتا باچان» و خانواده کاپورها، بزرگترین هنرپیشه سینمای هند کسی نیست جز شاهرخخان. او به طور خلاصه از زندگیاش میگوید:
دوم نوامبر ۱۹۶۵ در مرکز پرستاری تالوار در دهلینو، یه اتفاق خیلی معمولی افتاد. مثل خیلی از نوزادان تازه به دنیا اومده، من هم موقع تولد با مشکل بندناف مواجه شدم...
یعنی بند نافم دور گردنم پیچیده شده بود! پرستارها میگفتند لطف خدا و شانس خوبم بوده که زنده موندم و این تنها چیزیه که پدر و مادرم در مورد تولدم بهم گفتن. ما در محله «راجیندرناگار» زندگی میکردیم. حتی دقیقا یادمه که شماره ساختمونمون اف – ۴۴۲ بود. روزهای دبستانم دقیق یادمه، مدرسهمون درست کنار خونهمون بود. بعد از اون، تحصیلات متوسطه رو در دبیرستان کلمبیا شروع کردم که خیلی دبیرستان منظم و دقیق و یکی از مدرسههای رده بالای دهلی بود. روز اول مدرسه دقیقا یادمه که خانمی به اسم «بالا» با من مصاحبه کرد و ازم پرسید شغل پدرم چیه. اون زمان پدرم در کار حمل و نقل بود و مدام با ماشین و کامیون و... کار میکرد و یک شرکت حمل و نقل داشت. منم اینقدر میدونستم که هر کسی با وسایل حمل و نقل سر و کار داشته باشه، راننده است و برای همین گفتم پدرم راننده است!
برای رفتارمون و نمرههای امتحانیمون بهمون ستارههای سیاه و طلایی میدادند. اگه پنج ستاره سیاه میگرفتیم توسط خانم معلم تنبیه میشدیم! از اونجا که من بچه شیطونی بودم خیلی تنبیه شدم! دلم میخواست چنین تنبیهاتی الانم برام وجود داشت! وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینیم چیزی که اون موقع تنبیه به چشم میاومد، خیلی هم مفید بود! در کل، روزهای مدرسهام خیلی خوب بود. خیلی تنبیه میشدم و خیلی هم مجبورم میکردن کنار تخته سیاه بایستم.
معلممون مجبورم میکرد شنا کردن رو یاد بگیرم. اون منو به زور توی استخر میانداخت و انتظار داشت در حالی که یه عالمه آب توی چشم و حلقم جمع شده، دست و پا بزنم و خودمو نجات بدم. هنوزم شنا کردن و اون معلمم رو که اونجوری تنبیهم میکرد دوست ندارم! در مدرسه، فوتبال رو خیلی دوست داشتم. الکترونیک درس مورد علاقهام بود و همیشه هم بیشترین نمره رو در این درس میگرفتم. توی ریاضی خیلی ضعیف بودم و حتی هنوزم با اعداد مشکل دارم! تا حدی که وقتی کسی بهم شماره تلفنی رو میده باید چندین بار بپرسم و برام تکرار کنن تا بتونم روی کاغذ بنویسمش!
در کالج هم فوتبال، کریکت و هاکی رو ادامه دادم. در حالی که دلم میخواست در ورزش جدی کار کنم ولی مشکل کمرم و درد زانوهام بهم اجازه نمیداد و این زمانی بود که اولین سریالهای تلویزیونیم، فاوجی و دیل دریا رو بازی کردم. درسم رو برای فوقلیسانس رشته ارتباطات در مرکز علمی جامیا میلیا اسلامیا ادامه دادم که در مورد فیلمسازی و روزنامهنگاری بود. سال اول رو خیلی خوب تموم کردم و خیلی هم در اون رشته موفق بودم چون همیشه عاشق ساختن فیلمهای تبلیغاتی بودم اما مدیر کالج از اینکه به جز کالج کارهای متفرقه زیادی هم میکردم خوشش نیومد، یه روز بهم گفت چون غیبت زیاد داشتم نمیتونم در امتحانات پایان ترم شرکت کنم. حضور غیاب سر کلاس مسئله بزرگی نبود چون من به جاش پروژههای اضافی به دانشگاه تحویل داده بودم. من هم تصمیم گرفتم از اون کالج بیرون بیام و فیلمسازی رو در حد حرفهای یاد بگیرم و فقط وقتی به اون کالج برگردم که ازم دعوت کنن به عنوان استاد مهمان براشون کلاس فیلمسازی بذارم!
● خانواده
پدرم، «میرتاج محمد»، ده سال بزرگتر از مادرم «فاطیما» بود. لیسانس حقوق و فوقلیسانس علوم انسانی داشت و به شش زبان فارسی، سانسکریت، پشتو، پنجابی، هندی و انگلیسی تسلط داشت. پدر هیچ وقت سر من و خواهرم فریاد نزد، اما مادرم چرا.
پدر کارهای مختلفی میکرد، او یک تجارت موفق مبلمان داشت و سپس وارد کار حمل و نقل شد. ۵۱ سال بیشتر نداشتم که او مرد، پس از مرگش مدتی به لاهور در پاکستان رفتیم، اما دوباره به هندوستان بازگشتیم.
مادر من در حیدرآباد متولد شد، او زنی زیبا بود. پدرم هم بیاندازه خوشتیپ. اولین ملاقات اتفاقیشون باعث شد که اونها عاشق هم بشن. مادرم در یک تصادف اتومبیل، صدمه دید و به خون نیاز داشت. پدرم خیلی اتفاقی به بیمارستان رفته بود تا خون اهدا کنه، در همین مدت، کمک پدرم باعث نجات مادرم شد و اونها عاشق هم شدند. اگرچه پدرم ۱۱ سال از مادرم بزرگتر بود، اما خانواده مادرم که نجات دخترشون رو مدیون او میدیدند، این مسئله را نادیده گرفتند.احساس میکردم خواهرم «شهناز» به پدر و مادرم نزدیکتره چون به هر حال شش سال بزرگتر و بچه اول بود. آن زمان که من به دنیا آمدم، پدرم یک سرمهندس بود و مادرم در یک دفتر درجه یک قضایی، مددکار اجتماعی بود. او در آکسفورد تحصیل کرده و جزو زنان مسلمان هندی محسوب میشد که تا این حد به موفقیت رسیده بود. او برای مدتی طولانی دستیار قاضی بود و به بزهکاری نوجوانان رسیدگی میکرد. خواهرم شهناز یک دختر تحصیل کرده است، دورههای مدیریت را گذرانده و سابقا به عنوان مدیر برای شرکت «یادمان ایندراگاندی» کار میکرد. او فوقلیسانس را در روانشناسی گرفته است. مرگ پدر و مادرمان بیاندازه روی او تاثیر گذاشت، من جوانتر بودم، بنابراین فکر میکنم زودتر از حالت مرگ پدرم بیرون آمدم. او تنها رشته ارتباطی من با والدینم است، من پدر و مادرم را در وجود او میبینم، همیشه به او میگویم: «تو عین مامان هستی!» حتی وقتی که آماده خشم است. هرگاه غمگین هستم تنها به بالکن میروم و گریه میکنم و میدانم او از جایی به من نگاه میکند، چون نمیتوانستم آنچه هستم، باشم، مگر اینکه مورد دعاهای خیر او قرار گرفته باشم.
● ازدواج
نام همسر من «گوری» است، پدر و مادر گوری به شدت مخالف ازدواجمان بودند. مادرش تهدید کرده بود که خودکشی میکند! یه بار من با یه قیافه دیگه به تولدش رفتم! اسمی رو به کار بردم که تو سریال فاوجی صدام میکردن، ولی وقتی اونا منو شناختن جهنمی به پا شد! اونا یه خونواده پنجابی خیلی اصیل هستن. منو از همه اعضای خونوادهش ترسونده بودن. مجبور بودم دل تکتک اعضای خونوادهشو یکی یکی به دست بیارم. با یکی از داییهاش که پشت تلفن حرف زدم بهم گفت: به خواهرزاده من نزدیک نشو وگرنه...! ولی بعد که دیدمش دیدم خیلی مهربونه! پسرخالههاشو با خودم میبردم تفریح، کمکم همهشون ازم خوششون اومد و بهم امیدواری دادن که پدر و مادر گوری رو راضی میکنن، ولی اونا قبول نمیکردن... گوری توی خونه حبس شده بود! همیشه به من میگفت: شاهرخ تو مامان بابای منو نمیشناسی... تو خیلی همه چیزو ساده میگیری! و من همیشه بهش میگفتم: همه چیز درست میشه...! ده سال دیگه به همه این روزا میخندیم...! و این دقیقا کاریه که الان میکنیم! بعضی شبها که میشینیم و درباره گذشته فکر میکنیم، حسابی میخندیم...
یه بار گوری حسابی قاطی کرد!! فکر میکرد من با غیرتی که دارم اذیتش میکنم! راست میگفت، یه زمانی بود که من خیلی روی گوری حساسیت نشون میدادم... اینا به خاطر این بود که زیاد همدیگه رو نمیدیدم. اما اون نتونست تحمل کنه. این بود که سال ۱۹۸۹ منو ول کرد و بدون اینکه بهم بگه با دوستاش اومد بمبئی. وقتی فهمیدم حسابی قاطی کردم! روز قبل از اینکه بره، اومد پیشم. اون روز تولدش بود و من اتاقمو با یه عالمه بادکنک تزئین کرده بودم و کلی هم کادو براش خریده بودم. وقتی اتاقمو دید خیلی گریه کرد. من فکر کردم به خاطر ناراحتیه زیادیه که خانوادهش بهم وارد میکنن، ولی بهم نگفت که میخواد بره... وقتی فهمیدم رفته، به مادرم گفتم. اون بهم گفت برم و دختری که دوستش دارم رو برگردونم. بهم ده هزار روپیه داد و من با دوستام اومدم بمبئی دنبالش. چند روز مدام دنبالش گشتیم، شبها هم مجبور بودیم تو خیابون کنار ساحل هتل تاج بخوابیم! همه جا رو دنبالش گشتیم به خصوص ساحلها. گوری عاشق ساحل بود. پولهامون تقریبا تموم شده بود، مجبور شدم دوربینم رو بفروشم. من قیافه گوری رو برای مردم توضیح میدادم، به همه میگفتم یه دوسته و گمش کردم. همه جا رو گشتیم تا اینکه یه بار یکی ما رو برد به یه ساحل خصوصی. رفتیم توی ساحل... و گوری اونجا بود! ایستاده بود توی آب، با دیدن هم گریه کردیم. اون موقع بود که فهمیدم بیدلیل حساسیت نشون میدادم. همین طور فهمیدم که هیچکس بیشتر از من نمیتونه گوری رو دوست داشته باشه و این بهم اعتماد به نفس خیلی زیادی داد.
وقتی تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم قبلش از خونه خاله گوری به پدر و مادرش زنگ زدیم و بهشون گفتیم که ما ازدواج کردیم! خیلی عصبانی شدن. مادرش غذا خوردنو گذاشت کنار. وضع خونهشون حسابی ریخته بود به هم. رفتم که پدرشو ببینم، احساس گناه میکردم. وقتی باهاشون صحبت کردم فکر میکنم چاره دیگهای نداشتن جز اینکه قبول کنن. الان میتونم احساس پدر مادر گوری رو درک کنم، اونا یه خونواده ۱۵ نفری سفت و سخت پنجابی بودن که گوری جوانترینشون بود. تصور کنین که اون بگه میخواد با یه پسر با یه دین دیگه، با یه فرهنگ و رفتار دیگه با یه شغل متفاوت ازدواج کنه... هیچ نقطه مثبتی برای من نبود. اونا رو سرزنش نمیکنم. اونا حتما فکر میکردن میتونن شوهر خیلی بهتری برای دخترشون پیدا کنن. ما هیچ وقت نمیخواستیم کاری برخلاف خواسته خونوادههامون بکنیم. فکر فرار حتی یه بارم هم به سرمون نزد اما مطمئن بودیم که حتما با هم عروسی میکنیم...وقتی که من، پدر و مادر گوری رو دیدم اصلا روی زبونم نمیاومد بگم: «من دخترتونو دوست دارم!» به نظرم خیلی احمقانه میاومد! به خاطر اینکه من هیچ وقت نمیتونستم گوری رو بیشتر از اونا دوست داشته باشم. اونا گوری رو به دنیا آورده بودن و بزرگش کرده بودن. عشق من هیچ وقت نمیتونست جانشینی برای عشق اونا باشه...
مراسم ازدواجمون هم به رسم مسلمونا برگزار شد. ما میخواستیم یه مراسم ساده داشته باشیم. پدرو مادر گوری آخر شب وقتی گوری نشست توی ماشین شروع کردن به گریه کردن، بعد همه خونوادهش هم شروع کردن به گریه کردن. منم که دیدم اینجوریه خیلی جدی گفتم: اگه اینقدر ناراحتین، میتونین دخترتونو پیش خودتون نگه دارین، من میآم میبینمش و میرم!
در مورد بچههام، دلم میخواد پسرم تا ۱۶ سالگی حسابی شر و شلوغ باشه که بتونه بعد از اون پسر خوبی باشه! موقع به دنیا اومدن «آریان»، حال گوری خیلی بد شد. زایمانش خیلی خطرناک بود. اون موقع من فقط میخواستم گوری سالم بمونه، اجازه هم دادم اگه خیلی وضع وخیم شد اول گوری رو نجات بدن... ولی الان همه چیز آریان... آریان... آریان...!!
درباره دخترم هم همه عشقی که توی وجودم هست رو بهش میدم... با وجود اینکه همسرم فکر میکنه من دیوونهام دلم میخواد با دخترم رفیق و صمیمی باشم. پدر و مادر من بهترین دوستان من بودن، به همین ترتیب منم میخوام صمیمیترین دوست بچههام باشم... من به گوری احترام میذارم برای اینکه اون یه زنه و مادر بچههام. دوستش دارم چون خیلی صادقه و تکمیلکننده منه. اون بهم یاد داد چهطور توی زندگیم سیاست داشته باشم! اون همیشه بهم میگه که خیلی چیزهایی رو میگم که نباید بگم، اون ثابتترین و محکمترین عامل توی زندگی منه و به خاطر موقعیت و یافتههام نیست که اون به من احترام میذاره یا دوستم داره، اون منو دوست داره به خاطر اینکه من میخندونمش! نمیدونم... من اونو میخندونم؟...
زندگینامه ژان رنو
ژان رنو بازیگر فرانسوی است که با بازی در فیلم حرفه ای به شهرت رسید . این بازیگر یکی از موفقترین بازیگران فرانسوی تاریخ سینما است . در صورتی که تمایل دارید با این بازیگر آشنا شوید ادامه مطلب را دنبال کنید ...
ژان رنو در۳۰ جولای سال ۱۹۴۸ با نام "دون ژوان مورنوای جدریك جیمنز" در كازابلانكای مراكش از والدینی اسپانیایی بدنیا آمد. خانواده اش برای فرار از چنگ حکومت فاشیستی "فرانسیسكوال كادیلوفرانكو" به مراکش در افریقای شمالی مهاجرت كردند. در آنجا بود که ژان به دنیا آمد و بعدها با دنیای نمایش و سینما آشنا شد.
ژان رنو در ۱۷ سالگی به فرانسه رفت و برای دریافت تابعیت فرانسه مجبور شد تا در ارتش ثبت نام کند، اما تحصیلاتش در زمینه بازیگری باعث شد در بخش نمایشی به کار گرفته شود. پس از اتمام خدمت سربازی به پاریس رفت و در دهه هفتاد نقش های کوچکی در تئاتر و تلویزیون گرفت ، تا این که در١٩٧١ با ایفای نقش کوچکی در «نور زن اثر کوستا گاوراس» به دنیای سینما راه یافت. این نقش کوچک ستایش فراوانی برای رنو به همراه آورد و باعث شد نقش مناسبی در «قصه ما» - برتران بلیه- به او پیشنهاد شود.
اما فرشته شانس در١٩٨١ به سراغ او آمد. این فرشته لوک بسون نام داشت. نتیجه همکاری بسون و رنو برای هر دو شهرت و موفقیت بود. اولین همکاری شان فیلم کوتاهی به نام«ماقبل آخر» بود. در١٩٨٣ لوک بسون با فیلمنامه ای ٢٠ صفحه ای «آخرین نبرد» به سراغ رنو رفت و به او گفت که تصمیم دارد آن را به صورت سیاه و سفید بسازد. رنو پذیرفت تا در ازای فقط صد دلار نقش منفی فیلم را بازی کند.
پس از «آخرین نبرد» رنو بار دیگر در ١٩٨٥ در کنار بسون قرار می گیرد و نقش کوچکی در «مترو» بازی می کند. در١٩٨٨ موفقیت با بازی در فیلم «آبی بزرگ» ساخته بسون به سراغش می آید. این اولین نقش بزرگ رنو است. پخش جهانی فیلم باعث محبوبیت رنو می شود. در این هنگام است که او همسرش ژنویو و دو فرزندش سندرا و مایکل را ترک می کند.
پس از «آبی بزرگ» منتقدین او را کشف کردند. رنو در١٩٩١ بار دیگر در فیلمی از بسون- «زنی به نام نیکیا»- نقش کوچکی را بازی کرد، نقش آدم کشی به نام ویکتور که پلی برای رسیدن به نقش بزرگ کارنامه اش «لئون: حرفه ای» در ١٩٩٤ بود. اما قبل از آن در ١٩٩٣ در یک کمدی فرانسوی به نام «ملاقات کنندگان» در کنار کریستین کلاویه ظاهر شد . فیلم موفق ترین و پرفروش ترین محصول تاریخ سینمای فرانسه شد، اما به دلیل خصلت های بومی زیادی که داشت، نتوانست در خارج از فرانسه موفقیت زیادی کسب کند.
نمایش لئون در١٩٩٤ رنو را به میانه جریان فیلمسازی هالیوود پرتاب کرد. رنو در این فیلم بار دیگر نقش آدمکشی کرایه ای، اما حساس را بازی کرد که که از دختری ١٢ ساله(ناتالی پورتمن) محافظت میکرد. ٢٣ دقیقه از فیلم برای نمایش در آمریکا حذف شد، تا خشونت آن تلطیف شود.
هرچند منتقدان به دلیل شباهت های فیلم با «نیکیتا» چندان روی خوشی به فیلم نشان ندادند، اما تماشاگران تلاش بسون و رنو را برای ساختن داستان عاشقانه ای غیر عادی پسندیدند. سرانجام با پخش نسخه کامل فیلم روی دی.وی.دی در ٢٠٠٠ نظر منتقدین نیز عوض شد.
« بوسه فرانسوی (۱۹۹۵)» در كنار مگ ریان و كوین كلین ، « ماموریت غیر ممكن ( ۱۹۹۶)»، در كنار تام كروز از جمله فیلم های امریكایی هستند که رنو در آنها نقش آفرینی کرده است.
در سال ۱۹۹۶ با همسر دومش ناتالی دسکیوکز (Nathalie Dyszkiewicz) ازدواج میکند و حاصل این ازدواج دو فرزند به نام تام و سرنا میباشد.
وقتی در١٩٩٧ با « قبر روزینا » به آمریکا برگشت و کوشید تا تماشاگران آمریکای را با ذوق و تبحر خود در زمینه نفش های کمدی جلب کند، موفق نشد. تماشاگران آمریکایی و البته بسیاری کشورهای دیگر، او را در گونه اکشن می خواستند.
بنابراین در١٩٩٨ در بازسازی آمریکایی «گودزیلا» بازی کرد، که تنها نقطه قوت فیلم، بازی او بود. در همین سال بخت بازی در کنار اسطوره بازی هالیوود ، رابرت د نیرو در فیلم « رونین» نصیب اش شد.
«رونین» هر چند در گیشه کمتر از«گودزیلا» سودآور بود، اما تبدیل به یکی از فیلم های مهم دهه نود شد . بعد از« گودزیلا» رنو دوباره به فرانسه بازگشت تا در قسمت دوم «ملاقات کنندگان» بازی کند. موفقیت تجاری فیلم و تلاش های رنو برای آشنا کردن تماشاگر آمریکایی با ذوق کمدی اش باعث شد تا در ٢٠٠١ نسخه بازسازی شده آمریکایی فیلم ساخته شود.
رنو در سال ٢٠٠٠ فیلم « رودخانه های سرخ» را بازی کرد، فیلمی پلیسی با استانداردهای هالیوود بر اساس کتابی از ژان کریستف گرانژه، موفق ترین نویسنده کتابیهای پلیس در فرانسه، که بازی رنو در نقش بازرس نیمان سهم عمده ای در موفقیت فیلم داشت.موفقیت فیلم در پخش جهانی باعث شد تا سه سال بعد، قسمت دوم آن با نام « فرشتگان نابودکننده» ساخته شود.
رنو در سال ٢٠٠٢ در کنار ژرار دپاردیو، اسطوره بازیگری در سینمای امروز فرانسه، قرار گرفت و حاصل آن یکی از بهترین کمدی های فرانسوی به نام «روبی و کوئنتین» بود. همچنین در سال ۲۰۰۵ با بازی در فیلم «ببر و برف» در کنار روبرتو بنینی کمدین ایتالیایی نقش یک شاعر عراقی را ایفا کرده است.
آخرین فیلمی که از رنو به نمایش در آمده است، «امپراتوری گرگ ها» نام دارد که باز هم بر اساس رمانی از گرانژه ساخته شده و رنو برای بازی در آن یک و نیم میلیون یورو دستمزد گرفته است
زندگینامه راسل کرو
راسل کرو ۷ آوریل سال ۱۹۷۴ در ولینگتن نیوزلند به دنیا آمد و از اوایل ۴ سالگی در استرالیا بزرگ شد.
پدر و مادرش در کار سینما بودند و زندگی راسل کوچک در میان صحنههای فیلمبرداری شکل گرفت. آنها اغلب او را با خود به سر کار میبردند و همانجا بود که عشق به بازیگری در وجودش ریشه کرد...
حضور حرفهای راسل در اپیزودی از سریال تلویزیونی نیروی جاسوس در ۶ سالگی انجام شد. او از ۱۲ سالگی به صورت جدی آموزشهای بازیگری را آغاز کرد و آن را تا ۱۸ سالگی ادامه داد.
اولین نقشهای مهمش در درامهایی مانند تقاطع (۱۹۹۰) و مدرک ساخته جوی سلین مورهاوس، شکل گرفت که به خاطرش جایزه ویژهای از موسسه فیلم استرالیا دریافت کرد.
بعد از آن با کارکتری از یک نژادپرست روانی در ساخته جنجالی فری رایت با نام رمپراستار به چهره جهانی تبدیل شد که باز هم جایزه دیگری برایش به ارمغان آورد. سال ۱۹۹۷ موفقیت عظیمی را با نقش یک پلیس در محرمانه لوس آنجلس به دست آورد و به دنبال آن با تحسینهای فراوان به عنوان یک بازیگر هالیوودی تثبیت شد.
او جدای از کارهای سینمایی به موسیقی نیز به طور حرفهای علاقه دارد و توانست در آن عرصه نیز موفقیتهایی به دست بیاورد.
سال ۲۰۰۰ چهره راسل کرو به خوبی نمایان شد و سراسر دنیا نام او را به زبان آوردند. او با بازی در حماسه سالهای دور روم در فیلم گلادیاتور به یک چهره بینالمللی تبدیل شد و جایزه اسکار را به دست آورد، تاجایی که پس از آن بسیاری شروع به دیدن کارهای قبلی او کردند.
سال بعد وی در فیلم یک ذهن زیبا در نقش یک بیمار شیزوفرنی ظاهر شد و برای بازی در این نقش نامزده جایزه اسکار شد.
● برخی از آثار هنری راسل کرو:
▪ اسیر خورشید، ۱۹۹۰
▪ عبور، ۱۹۹۰
▪ اسپاتیس، ۱۹۹۱
▪ برنده و بازدنده، ۱۹۹۴
▪ بدون بازگشت، ۱۹۹۶
▪ محرمانه لسآنجلس، ۱۹۹۷
▪ راز آلاسکا، ۱۹۹۹
▪ خودی، ۱۹۹۹
▪ گلادیاتور، ۲۰۰۰
▪ یک ذهن زیبا، ۲۰۰۱
▪ استاد و فرمانده، ۲۰۰۳
▪ مرد سیندرلایی، ۲۰۰۵
▪ مجموعه دروغها، ۲۰۰۸
زندگینامه رابرت ردفورد
چارلز رابرت ردفورد جونیور ۸ اوت سال ۱۹۳۶ در سانتامونیکای کالیفرنیا در آمریکا به دنیا آمد.
وی از مدرسهٔ وننویز در لس آنجلس فارغالتحصیل شد و از آنجا با بورس بیسبال وارد دانشگاه کلورادو شد که در آنجا بر اثر نوشیدن بیش از حد نوشیدنیهای الکلی بعد از مرگ مادرش در سن ۱۸ سالگی بورس خود را از دست داد...
از آن در کلاسهای نقاشی و نمایش و طراحی آکادمی آمریکایی هنرهای نمایشی در نیویورک شرکت کرد.
سال ۱۹۶۶ نقطه عطفی در کارنامه سینمایی رابرت ردفورد بود. او با ایفای سه نقش کاملا متفاوت، جایگاه خود را در هالیوود تثبیت کرد. در فیلم این ملک محکوم است در کنار ناتالی وود ایفای نقش کرد و در دو فیلم تعقیب و پابرهنه در پارک با جین فوندا. هر سه فیلم آثاری متفاوت و نو بودند که بر دید هنری و شیوه بازیگری ردفورد تأثیری تعیین کننده باقی گذاشتند.
ردفورد اولین فیلم خود را به نام مردم عادی در سال ۱۹۸۰ کارگردانی کرد که به خاطر آن اسکار کارگردانی را دریافت کرد. وی همانند وارن بیتی، کلینت ایستوود، مل گیبسن، ریچارد آتنبورو و کوین کاستنر از معدود دریافتکنندگان جایزه اسکار است که بیشتر به بازیگری مشهور است.
رابرت ردفورد موسس جشنوارهٔ فیلم ساندنس است که فلسفهٔ وجودیاش حمایت از فیلمهای مستقل و بازار فروش آنها است.
● آثار هنری رابرت ردفورد:
▪ گاسبای بزرگ
▪ نیش
▪ بوچ کسیدی و ساندنس کید
▪ تعقیب
▪ جاسوس بازی
▪ بروبیکر
▪ این ملک متروک شده
▪ همه مردان رئیس جمهور
▪ آخرین قلعه
▪ پیشنهاد بیشرمانه
▪ خروج از آفریقا
▪ رودخانهای از میانش میگذرد
▪ کفشهای کتانی
▪ نجوای اسب
▪ هاوانا
جک نیکلسون
«جان جوزف نیکلسون» ۲۲ آوریل ۱۹۳۷ در نیوجرسی آمریکا متولد شد. پدرش کار نقاشی دکور مغازه ها را انجام می داد و مادرش متخصص زیبایی و پوست بود.
و دو خواهرش هیچ گاه حضور پدر را از نزدیک حس نکرده بودند و همه مسؤولیت آنها بر عهده مادرشان بود. از کودکی خوب می توانست مردم را بخنداند. در کنار درس ورزش می کرد و به بازیگری هم علاقه داشت و توانست بهترین بازیگر مدرسه لقب بگیرد.
جک پس از پایان تحصیلات با راهنمایی خواهرش به لس آنجلس رفت و در کمپانی «MGM» به عنوان پادو مشغول به کار شد. در ضمن، اجازه داشت در اغلب صحنه های فیلمبرداری حضور داشته باشد و دنیای بازیگری را از نزدیک حس کند.
جک جوان در این دوران الگوهایی چون «جیمزدین» و «مارلون براندو» داشت و «همفری بوگارت» را هم به خاطر بازیهایش ستایش می کرد.
اولین تجربه کارگردانی جک فیلم «Drive He said» نام داشت که به خاطر مدیریت نامنظم و موانع زیادی که بر سر راهش قرار گرفت، ناموفق ماند. این فیلم از سوی دیگر به خاطر مسایل سیاسی نیز با انتقادهای تند زیادی مواجه گردید و همین مسأله جک را نسبت به کارگردانی مأیوس کرد.
بعد از این تجربه نیکلسون ۳۴ ساله پیشنهاد بازی در «پدر خوانده» فورد کاپولا را نپذیرفت. وی درباره رد این پیشنهاد گفت: در فیلم هیچ صحنه ای برای بازی او در مقابل «مارلون براندو» در نظر گرفته نشده است و در ضمن عقیده داشت که این نقش را باید یک ایتالیایی بازی کند. او در عوض در فیلم «آخرین پولدار» بازی کرد و بعد از حضور در این فیلم با «جان هیوستون» آشنا شد.
همین مسأله باعث شد جان هیوستون مدتی بعد نقش دوم فیلم «محله چینی ها» را بپذیرد و در این فیلم با نیکلسون همبازی شود. جک در «محله چینی ها» نقش یک کارآگاه را داشت که جریان پیگیری یک قتل مرموز را در سال ۱۹۳۰ بر عهده می گیرد. «محله چینی ها» در ۱۹۷۴ به نمایش درآمد و یک اثر فوق العاده زیبا لقب گرفت. منتقدان و مردم از فیلم استقبال کردند و فیلم در ۱۱ رشته برای دریافت جایزه اسکار نامزد شد.
نیکلسون در ۱۹۷۵ در «دیوانه ای از قفس پرید» بازی کرد و موفق شد یکی از بهترین نقشهای تاریخ بازیگری اش را خلق کند. بعد از نمایش فیلم بسیاری از منتقدان سینما معتقد بودند او دراین نقش بیش از هر وقت دیگری به شخصیت واقعی اش نزدیک شده است. «دیوانه ای از قفس پرید» در ۵ رشته نامزد دریافت اسکار شد و جک نیکلسون به خاطر حضور موفق در این فیلم توانست نخستین جایزه اسکارش را دریافت کند.
نیکلسون در سال ۱۹۷۶ به آرزوی دیرینه اش رسید و در «میسوری می سوزد» با «مارلون براندو» همبازی شد. او سعی داشت از این همکاری نهایت استفاده را ببرد، اما رفتارهای نامناسب «براندو» این امید او را نقش برآب کرد. جک در مصاحبه ای گفته بود: «براندو هیچ یک از دیالوگهایش را حفظ نمی کرد و آنها را از روی یادداشتهای بزرگ کنار دوربین می خواند.» این فیلم به نمایش درآمد و شکست خورد. در همین سال نیکلسون ۳۹ ساله در فیلم «آخرین مأموریت» الیا کازان در کنار «رابرت دنیرو» و «رابرت ردفورد» حضور پیدا کرد. جک همزمان تصمیم گرفت یک بار دیگر کارگردانی را تجربه کند.
این بار «سفر به جنوب» را کارگردانی کرد و باز هم نتوانست در کارش موفق باشد. کار بعدی او بازی در فیلم «درخشش» «استنلی کوبریک» بود. فعالیت ۱۰ ماهه برای ساخت «درخشش» جک را خیلی خسته کرد. بنابراین تصمیم گرفت بعد از بازی در «پستچی همواره دو بار زنگ می زند» دو سال استراحت کند.
دو سال بعد در ۱۹۸۲ جک در «Terms of Endearment» با کارگردانی «جیمز ال بروکس» کار کرد و موفق شد دومین اسکارش را برای نقش دوم این فیلم دریافت کند. بلافاصله بعد از این کار با «آنجلیکا هیوستون» در یک کمدی مافیایی حضور پیدا کرد و بار دیگر توانست با «جان هیوستون» همکاری داشته باشد.
جک در ۱۹۸۹ بازی در نقش شوکر را برای فیلم «بتمن» پذیرفت. نیکلسون با حضور در این فیلم توانست توجه نسل جوان را نیز به بازی اش جلب کند. همکاری مجدد او با «تیم برتون» به تولید فیلم پر فروشی منجر شد که به تعداد طرفداران خودش هم افزود.
این مسأله به همه ثابت کرد که جک می تواند در هر نقشی حضوری موفق داشته باشد. او برای حضور در این فیلم ۶ میلیون دلار دستمزد گرفت و فیلمش هم در مجموع ۶۰ میلیون دلار فروش کرد.«جک نیکلسون» سپس کارگردانی فیلم دیگری را آغاز کرد که البته کارهای آن از ۵ سال قبل شروع، ولی به دلیل پاره ای مشکلات متوقف شده بود.
فیلم ناموفق «هاپا» به کارگردانی «دنی دوبیتو» فیلم بعدی جک بود، اما بازی در «چند مرد خوب» در کنار «تام کروز» بار دیگر او را به اوج نردبان ترقی برد.نام «جک نیکلسون» در دسامبر ۱۹۹۶ بر سنگفرش خیابان هالیوود نوشته شد و در دفتر تاریخ ثبت گردید.
اورسن ولز
جرج اورسن وِلْز ۶ مه سال ۱۹۱۵ در کنوشا در ایالت ویسکانسین آمریکا متولد شد
پسر دوم خانواده بود و پدرش ریچارد هِد ولز تولیدکنندهٔ چراغ خودرو و مادرش بئاتریس ایوز یک پیانیست کنسرت بود. در سال ۱۹۱۹ والدینش از یکدیگر جدا شدند و او به شیکاگو کوچید. در ۱۰ مه ۱۹۲۴ مادرش چهار روز بعد از جشن تولد نه سالگی او، به علت بیماری یرقان فوت کرد.
وی اولین بار با اجرای رادیویی جنگ دنیاها اثر هربرت جرج ولز در ۳۰ اکتبر ۱۹۳۸ بود که به شهرت رسید. در اواسط دههٔ ۱۹۳۰ دو اقتباس تئاتری او به نامهای وودو مکبث و روایت نمادگرایانهٔ جولیوس سزار در نیویورک شهرت یافتند.
اورسن ولز وقتی ۲۵ سال بیشتر نداشت این شانس را پیدا کرد که بتواند اطمینان جورج شافر مدیر کمپانی فیلمسازی ار.کی.او را بهدست آورد و نخستین فیلم بلند خود را بسازد. شافر پیشنهادی به ولز داد که عموما به عنوان بزرگترین پیشنهادی که به یک فیلمساز ناآزموده دادهشده شناخته میشود: کنترل کامل هنرمندان.
این فیلم همشهری کین بود که در سال ۱۹۴۴ ساخته شد و چند سال بعد در ۱۹۵۸ بهعنوان یکی از دوازده فیلم تاریخ سینما شناختهشد. همشهری کین غالباً در میان نظرسنجیهای منتقدان فیلم به عنوان عظیمترین فیلم تاریخ سینما شناخته میشود.
بقیهٔ دوران کاری او به دلایل گوناگونی مانند کمبود بودجه، دخالت بیجای استودیوها، چه در اروپا و چه در بازگشت کوتاه مدت او به هالیوود زیاد با موفقیت روبرو نبود. با همهٔ این مشکلات اتلو برندهٔ نخل طلایی جشنوارهٔ کن ۱۹۵۷ شد و نشانی از شر نیز به جایزهٔ برتر جشنوارهٔ جهانی بروکسل نائل آمد.
ولز همشهری کین را در سال ۱۹۴۱ با شجاعت و همراه ایدههای نو برای روایت داستان در هالیوود بازنویسی کرد. این فیلم پر از ابتکارات تازه در تصویربرداری و صدابرداری بود. حتی گریم ولز که به طور متقاعدکنندهای سنش را چندین دهه بیشتر نشان میداد، انقلابی محسوب میشد.
ولز در نقش چارلز فاسترکین تهیهکنندگی و کارگردانی فیلم را نیز به عهده داشت. این کلاسیک برای ۹ جایزه اسکار نامزد شده بود که ۴ تا از آنها که به ولز ارتباط داشت عبارتند از بهترین بازیگر، بهترین کارگردان، بهترین فیلمنامه و بهترین فیلم. اما فیلم تنها برنده یک جایزه اسکار برای بهترین فیلمنامه شد. نکته حائز اهمیت این است که اورسن ولز در هنگام ساخت همشهری کین تنها ۲۵ سال داشتهاست.
در سالهای واپسین زندگی، ولز در حالیکه فقط بوسیلهٔ بازیگری، تبلیغات و صداگذاری امرار معاش میکرد با یک استودیوی هالیوودی به علت سرمایهگذاری نکردن روی پروژههای فیلم مستقلش وارد منازعه شد.
در سال ۱۹۷۵ او سومین نفری بود که پس از جان فورد و جیمز کاگنی، جایزهٔ یک عمر فعالیت را از موسسه فیلم آمریکا دریافت میکرد. منتقدان پس از مرگ وی بطور فزایندهای از او تمجید کردهاند. از او به عنوان یکی از مهمترین هنرمندان هنرهای دراماتیک قرن بیستم یاد میشود.
وی در سال ۲۰۰۲ در نظرسنجی موسسه فیلم بریتانیا که در مورد ۱۰ کارگردان برتر سینما انجام شده بود عنوان بهترین کارگردان تمام تاریخ را کسب کرد. اورسن ولز ۱۰ اکتبر سال ۱۹۸۵ از دنیا رفت.
● آثار هنری اورسن ولز:
▪ قلبهای پیر، ۱۹۳۴
▪ خیلی زیاد جانسون، ۱۹۳۸
▪ همشهری کین، ۱۹۴۱
▪ امبرسونهای باشکوه، ۱۹۴۲
▪ غریبه، ۱۹۴۶
▪ بانویی از شانگهای، ۱۹۴۸
▪ مکبث، ۱۹۴۸
▪ آقای آرکادین، ۱۹۵۵
▪ محاکمه، ۱۹۶۳
▪ ناقوسهای نیمه شب، ۱۹۶۶
▪ قصه جاویدان، ۱۹۶۸
▪ برای تقلید، ۱۹۷۵
▪ سفر به درون ترس، ۱۹۴۲
▪ جین ایر، ۱۹۴۴
▪ پسرها را دنبال کن، ۱۹۴۴
▪ فردا برای همیشهاست ۱۹۴۶
▪ جدالی در آفتاب، ۱۹۴۶
▪ جادوی سیاه، ۱۹۴۹
▪ مرد سوم، ۱۹۴۹
▪ رز سیاه، ۱۹۵۰
▪ دردسر در دره تنگ، ۱۹۵۳
▪ سه پرونده جنایت، ۱۹۵۴
▪ نهنگ سفید، ۱۹۵۶
▪ مردی در سایه،
▪ ۱۹۵۷ریشههای آسمان، ۱۹۵۸
▪ تابستان گرم طولانی، ۱۹۵۸
▪ اجبار، ۱۹۵۹
▪ ترک در آینه، ۱۹۶۰
▪ معبری به هنگ کنگ، ۱۹۶۱
▪ داوود و گولیات، ۱۹۶۱
▪ داستان پادشاه، ۱۹۶۵
▪ مردی برای تمام فصول، ۱۹۶۶
▪ کازینو رویال، ۱۹۶۷
▪ ستاره جنوبی، ۱۹۶۹
▪ کچ۲۲ ، ۱۹۷۰
▪ جزیره گنج، ۱۹۷۲
ندگینامه متیو مکاناهی
در سال ۱۹۹۶ منتقدها و سینماگرها و فیلم بین ها معتقد بودند متیو مکاناهی به خاطر شباهت ظاهری، رفتاری و بازیش، به زودی تبدیل به پل نیومن نسل جدید می شود.این پیش بینی از نظر اعتبار هنری درست از آب در نیامد؛ اما جایگاه او به عنوان یکی از ستاره های بی افول هالیوود امروز، چیزی کم از پل نیومن در دوران اوجش ندارد...
متیو مکاناهی خیلی سریع در سینما رشد کرد و به ایفای نقش اصلی فیلم های مهم رسید.او که در دوران دبیرستان می خواست وکیل بشود، در آستانه ورود به دانشگاه نظرش را عوض کرد و در رشته سینما وارد دانشگاه تگزاس شد.مکاناهی از سال ۱۹۹۱ شروع به بازی در فیلم های دانشجویی و تبلیغاتی کرد و در همین حال خودش هم فیلم های کوتاه می ساخت.یک ملاقات اتفاقی با دان فیلیپس، تهیه کننده و مسؤول انتخاب بازیگران، باعث شد مکاناهی به ریچارد لینکلِتِر معرفی شود که در آن زمان می خواست فیلم «گیج و ویج» را کارگردانی کند.لینکلِتِر معتقد بود این بازیگر جوان با توجه به خوش تیپی و وقاری که دارد نمی تواند نقش منفی فیلم او را ایفا کند؛ اما مکاناهی موها و ریشش را بلند کرد و به او نشان داد که می تواند در قالب چنین شخصیتی هم فرو برود.نقش او در فیلمنامه فقط شامل سه صحنه می شد، اما به تشویق کارگردان آنقدر بداهه پردازی کرد که تبدیل به یکی از شخصیت های اصلی فیلم شد.حضور در «بازگشت کشتار با اره برقی در تگزاس» (در برابر رنی زلوه گر) و «پسرهای اضافی» (در برابر درو بریمور) به سرعت جایگاه او را تحکیم نمود.اما در سال ۱۹۹۶ و با دو فیلم «ستاره تنها» و «زمانی برای کشتن» بود که متیو مکاناهی رسماً جایگاهی در بین بازیگران تراز اول هالیوود کسب کرد.جویل شوماکر، کارگردان «زمانی برای کشتن»، مکاناهی را برای نقش قاتل نژادپرست فیلم (که در نهایت توسط کیفر سادرلند ایفا شد) در نظر داشت و برای نقش اصلی فیلم صحبت از براد پیت، وودی هارلسون یا ول کیلمر بود.اما جان گریشام که به عنوان نویسنده رمان و تهیه کننده فیلم حق انتخاب بازیگر را هم داشت، هیچ کدام آنها را نپسندید و مکاناهی را انتخاب کرد.
موفقیت فراوان تجاری و هنری «زمانی برای کشتن» باعث شد مکاناهی سال ۱۹۹۷ را با چنان موفقیتی آغاز کند که از دست دادن نقش اصلی «تایتانیک» برایش مشکلی ایجاد نکرده و حتی خود او بازی در فیلم «شغال» را رد کرد.او در این سال با دو فیلم «تماس» و «آمیستاد» نشان داد که موفقیتش اتفاقی نبوده و می تواند به اوج گیری ادامه بدهد.
بعد از کارگردانی «یاغی» در سال ،۱۹۹۸ مکاناهی فعالیتش را روی حضور در فیلم های تجاری متمرکز کرد و در انواع فیلم ها _ از کمدی و رمانتیک گرفته تا جنگی و فانتزی _ حاضر شد که اکثر آنها هم با موفقیت تجاری همراه بودند.مهمترین فیلم های او در این دوره عبارت بودند از «اد تی وی»، «یو _ ۵۷۱»، «برنامه ریز عروسی»، «ضعف اخلاقی» «قلمرو آتش» و «چگونه یک مرد را در ۱۰ روز از دست بدهیم».دو فیلم آخر نشان داد که او به خوبی می تواند از عهده نقش های اکشن و کمدی هم بر بیاید.
سال ۲۰۰۵ برای متیو مکاناهی موفقیت مضاعفی به همراه داشت.او نه تنها به عنوان ستارهٔ فیلم «صحرا» و ایفاگر نقش اصلی این فیلم ایندیانا جونزی در موفقیت فیلم سهیم بود، بلکه برای نخستین بار مسؤولیت تهیهٔ یک فیلم بزرگ و پرخرج را هم به عهده گرفته بود که به این ترتیب تواناییش در بخش دیگری از سینما را هم اثبات کرد.ظاهراً این موفقیت به مذاق او خوش آمده و تهیه کننده دو فیلم دیگر هم شده که «چرخه» و «دلایای عزیز» نام دارند و سال آینده به نمایش در خواهند آمد.
مکاناهی که سال گذشته از سوی مجله پیپل به عنوان جذاب ترین مرد زنده سال انتخاب شد، چند هفته قبل فیلم «شکست در بیرون کردن» را بر پرده سینماها داشت که با موفقیت تجاری هم روبرو شد.او در این فیلم نقش تریپ، مردی سی و چند ساله، را دارد که ازدواج نکرده و هنوز با پدر و مادرش زندگی می کند. وقتی بالاخره زن رؤیاهای او (سارا جسیکا پارکر) از راه می رسد و به نظر می آید که همه چیز برای ازدواج آن دو فراهم می شود، تریپ به شک می افتد که شاید این نقشه پدر و مادرش است تا او را بالاخره از خانه بیرون کنند.
مکاناهی با موفقیت فیلم هایی مثل «برنامه ریز عروسی»، «چگونه ی مرد را در ۱۰ روز از دست بدهیم» و «شکست در بیرون کردن» تبدیل به یکی از معتبرترین نام ها در بین بازیگران کمدی های رمانتیک شده است.هر چند که این مسیر بسیار متفاوت از مسیری است که پل نیومن طی کرد، اما موفقیت کمی محسوب نمی شود.
زندگینامه مایکل مان
- کی فهمیدید که میخواهید Miami Vice را به فیلم تبدیل کنید؟
مایکل مان: وقتی فیلمنامه ”تونی یرکوویچ“ را خواندم، نخستین انگیزهام بود که آن را به یک فیلم بلند تبدیل کنم، این اولین کاری بود که میخواستم انجام دهم...
داستان فیلم در مورد پنهان شدن و آنچه که هنگام عمیق شدن این پنهانسازی رخ میدهد، است اگر شما در یک کشور خارجی کار کنی که نتوانی یک گروه خوب برای نجات خود داشته باشی در واقع روی یک لبه قرار داری و این خطرناکترین پنهانسازی است که میتوان انجام داد. بهویژه هنگامی که به یک سازمان جنائی نفوذ میکنید که منابع جاسوسی بسیاری دارند و بهطور دائم مراقب افرادی مانند شما هستند.
- انگیزهتان در مورد استفاده از مکانهای واقعی در فیلم چه بوده است؟
مایکل مان فهمیدم که اگر بتوانم بازیگران را وارد این مکانها کنم بینندگان حس میکنند محیطی که حادثه در آن رخ میدهد، بیانگر واقعیت بیشتری است. شما نمیتوانید در این مکان، چیزی مصنوعی خلق کنید. گروه ما بسیار خوب است، هیچ چیزی جالبتر و هیجانانگیزتر از مردم واقعی و مکان واقعی روی پرده نیست.
- عقیده شخصیتان در مورد کار کردن بهعنوان یک مأمور مخفی چیست؟ مایکل مان یک اوج وجود دارد. در انجام این کار یک تجربه عالی وجود دارد و این چیزی بود که آنها را ترغیب میکرد. در این لحظه است که میفهمید آنها شما را صددرصد قبول دارند و شما آنها را در اختیار دارید. شما این سناریوی ساختگی و هویت ساخته شده را خلق کردهاید و به آن موجودیت بخشیدهاید، پس آن را حس میکنید و میدانید که مال خود شما است.
- بازیگران مأموران مخفی چگونهاند؟
میکل مان: هنگام ملاقات با بسیاری از آنها متوجه شدم که آنها همان کاراکتری را ارائه میدادند که یک بازیگر در عمق شخصیت خود ارائه میدهد، با این تفاوت که آنها این کارها را بهصورت واقعی انجام میدهند.
زندگینامه مایکل شین
بازیگر نقش دیوید فراست در درام تاریخی «فراست / نیکسون» انگلیسیتبار و متولد ۵ فوریه ۱۹۶۹ منطقه ولز شهر لندن است. او که در یک دهه اخیر با حضور در تعدادی نمایش صحنهای بسیارموفق، منتقدین و تماشاگران حرفهای تئاتری را به تعجب و شگفتی واداشته است ...
در انگلستان شهرت خیلی زیادی دارد. البته شهرت تئاتری او بیشتر از شهرت سینماییاش است. او که در چند فیلم سینمایی انگلیسی هم بازی داشته، اولین بار با نمایش صحنهای «آمادئوس» در سال ۱۹۹۹ توسط تماشاگران آمریکایی کشف شد.
در این نمایش (که منتقدان همبازی او و هم خود کار را بشدت تحسین کردند) وی در نقش ووفگانگ آمادئوس موتزارت آهنگساز برجسته کلاسیک ایفای نقش کرد. مایکل شین که تنها پسر خانواده خود است و هیچ نسبتی هم با مارتین شین و پسرش چارلی ندارد موجودی خونگرم و مهربان است که در یک شهر بندری و در خانوادهای متوسط بزرگ شد. با آن که حرفه اصلی والدینش هیچ ارتباطی با دنیای هنر نداشت (آنها کارمندانی معمولی بودند) ولی بشدت علاقهمند حرفه بازیگری بودند و این علاقه را به فرزندان خود هم منتقل کردند. خواهر مایکل هیچ وقت به سراغ بازیگری نرفت و یک زندگی معمولی را در پیش گرفت. اما خود مایکل در نوجوانی شانس حضور در دنیای فوتبال (او یک فوتبالیست حرفهای شدن) را رها کرد تا به بازیگری بپردازد. او قدم جای پای دانیل دی لوئیس و پاتریک استوارت (دو چهره بینالمللی و مطرح سینمای انگلیس) گذاشت و در مدرسه تئاتری معروف «بریستول اولدویک» ثبتنام کرد. این مساله باعث شد که وی نتواند تحصیلات دانشگاهی را ادامه دهد. در دومین سال تحصیلی هنری جایزه معتبر و ویژه لاورنس اولیویه را برای یکی از نمایشهایش گرفت. در همین ایام بود که نقش مقابل وشا ردگریو بازیگر افسانهای سینما و تئاتر انگلیس را در فیلم مارتین شرمن به نام وقتی او رقصید بازی کرد.
تحصیلات بازیگری را هم نیمهکاره رها کرد تا در اولین نمایش صحنهای خود در مرکز معتبر تئاتری شهر لندن «وست اند» بازی کند. بازی او تحسین فراوان منتقدین و تماشاگران را برانگیخت و مطبوعات دربارهاش نوشتند که در تاریخ تئاتر لندن کمتر بازیگر جوانی، توانسته اینچنین خوب و عالی بازی کند. از آن زمان به بعد مایکل شین در تعدادی تئاتر پرسروصدا و موفق ظاهر شد که از بین آنها میتوان به رومئو و ژولیت و هنری پنجم اشاره کرد. فیلمهای مطرح او «اوتللو»، «وایلد»، «چهارپر»، «زیرزمین» و «خط زمان» هستند.
آنتونی کوئین
متولد ۲۱ آوریل ۱۹۱۵ . وی با نام آنتونیو رودولفو اوکزاکا کوئین در مکزیک به دنیا آمد و پدر وی ایرلندی و مادرش
مکزیکی بوده است.
او در یکی از مناطق نزدیک لوس آنجلس بزرگ شده بود و مدرسه در زودتر از وقت موعود ترک کرد، اما قبل از اینکه هنرپیشه شود، بوکسر و نقاش بود.
(آنتونی کوئین)، اولین ستاره نامدار هالیوود در جهان است. او در حالی که در ۳ ژوئن ۲۰۰۱درگذشت که پنج بیوه، سیزده فرزند، دو جایزهاسکار، ۳۱۲ فیلم، شصت سال تجربه بازیگری و۸۶ سال عمر را پشت سرگذاشته بود و در همهاین ۸۶ سال یک لحظه هم تسلیم نشده بود.
کوئین در ناز و نعمت زندگی نکرده بود. درمنطقهای فقیر در (چیاهوای) مکزیک متولد شد،از مادری سرخپوست و پدری دورگه که سالهابرای (پانچوویلا) جنگیده بود و حالا آنقدرسرخورده شده بود که دست خانوادهاش رابگیرد و به کالیفرنیا برود. آنتونی ده ساله بود کهپدرش در یک تصادف رانندگی مرد. او که بهنسبت هم سالانش حسابی غولپیکر بود، شروعکرد به انجام انواع و اقسام کارها، از واکس زدنگرفته تا کارگری کشتارگاه و قصابی، بوکس، چرا کهجوان باهوشی بود، پس کمی که بزرگتر شدعلاقهاش به درس بیشتر شد، پس بورس گرفت ودر رشته معماری تحصیل کرد و هر چه کتاب دمدستش بود، بلعید. دلش میخواست بازیگر شود،ولی هیچ کس حاضر نبود به جوانی که هنوزانگلیسی را با لکنت حرف میزند نقش بدهد. در۱۹۳۶ به طور اتفاقی نقش چند دقیقهای یکسرخپوست را بازی کرد و چنان خوب کهتحسینگری (کوپر)، اسطوره سینمای (وسترن)را به همراه داشت. کارگردانهای دیگر برایدعوت از او مجاب شدند، اما فقط برای نقش سرخپوستها یا بزهکارها یاد او میافتادند. تا این کهدر سال ۱۹۴۷ به همراه (مارلون براندو)(اتوبوسی به نام هوس) را روی پرده برد و بهشهرت رسید. پنج سال بعد هم به خاطر بازی(زنده باد زاپاتا) در نقش برادر زاپاتا، برنده اسکارشد. (جاده) و (گوژپشت نتردام) بازیهای عالیبعدی او بودند. حالا همه میدانستند که کوئین ازپس هر نقشی برمیآید. دههی ۶۰، دههیکوئین بود. (توپهای ناوارون)، (لورنسعربستان) و (زوربای یونانی) و پخش مکرر آنها،باعث شهرت او در سرتاسر جهان شد. اما او درسرزمینهای اسلامی هم معروف بود. در سال۱۹۷۵ زمانی که ۶۰ سال سن داشت در نقش(حمزه) عموی پیامبر را در فیلم (پیام) (که درایران به محمد رسولا... معروف است) بازی کردو سه سال بعد نقش عمر مختار، انقلابی معروفالجزایر را در شیر صحرا. همین دو فیلم بود که اورا به اسطورهای حماسی در تاریخ سینمای شرقتبدیل کرد.
آنتونی کوئین یک سرخ پوست بود. تماملحظات عمرش را تا آخر زندگی کرد و جزو تاریخسینما شد. رکورد بازیگری را شکست. در جلدسرخپوستها، مکزیکیها، اسکیموها، یونانیها وحتی چینیها رفت و یک تنه نقش جماعتی را بهعهده گرفت که در حاشیهاند یا تحقیرشانمیکنند، اما تسلیم نمیشوند... آنتونی کوئینهنرمند معروف هالیوود زندگی هنری خود را بابازی در صحنه تئاتر و ایفای نقشهای کوتاهسینمایی آغاز کرد. کوئین با همسر دوم خود(ایاولاندرا ادلری) در فیلم (باراباس) آشنا شد.زندگی زناشویی آنها پس از سیسال رابطهزناشویی به فرجامی تلخ و جدایی آن دو ازیکدیگر ختم شد. کوئین پیش از مرگش گفته بود:(این جدایی باعث شد که مهربانی مردم را نسبتبه خود دریابم. مردم به گرمی با من رفتار میکنندو مرا به خوبی درک میکنند) ویژگی بارز او درزندگی و در سینما اشتیاق فراوان به زندگی بود.نخستین بار در سال ۱۹۵۲ برای بازی در نقشبرادر (زاپاتا) انقلابی معروف مکزیک در فیلمزنده باد زاپاتا اسکار گرفت و جایزه اسکار دومخود را نیز در سال ۱۹۵۶ برای ایفای نقش دردرام (شور زندگی) به دست آورد. کوئین درسال ۱۹۸۷ در مصاحبهایی گفت به بیشترآرزوهایی که در جوانی داشت دست یافته است.وی با اشاره به کودکی خود گفت: (من هرگز آنبچه را راضی نکردم اما گمان میکنم من و او حالامعاملهای کردهایم. مثل بالا رفتن از یک کوهاست. من او را به اورست (بلندترین قله جهان)نبردم اما به قله کوه ویتنی رساندم و گمان میکنمهمین قله هم قله کوچکی نیست). کوئین پیش ازمرگ ۱۷ روز به علت سینه پهلو و ناراحتیهایتنفسی در بیمارستان بستری بود. او که در مکزیکبه دنیا آمده و در شرق لسآنجلس با فقر پرورشیافته بود، از تئاتر و بازی نقشهای درجه دوم درسینما به خاطر حساسیت، فیزیک خاص و شیوهبازیگری به هنرمندی بینالمللی تبدیل شد و درطول بیش از ۵۰ سال بازیگری در نقشپادشاهان، سرخپوستها، یک پاپ، یک مشتزن ویک هنرمند ظاهر شد. او یک بار در مصاحبهایی بهشوخی گفت: (من هرگز به دختر دلخواهمنرسیدم اما در عوض به پادشاهی کشورهارسیدم). از نظر بسیاری از تحسینکنندگان او،نقش (زوربا) کشاورز یونانی در سال ۱۹۶۴ به یادماندنیترین نقش تمام زندگیاش بوده است.این نقش، نقش محبوب خود او نیز بود به طوریکه در سال ۱۹۸۳ نسخهای موزیکال از همین اثررا در صحنه تئاتر اجرا کرد.
او پس از بازی در نقش بدل یک هنرپیشه باکاترین دخترخوانده (سیسیل دومیل) تهیهکنندهمعروف سینما آشنا شد و با وی ازدواج کرد،ازدواجی که کارش را در سینما بسیار آسانتر کرد.حضور او در نقش (پل گوگن) در فیلم (شورزندگی) در سال ۱۹۵۶ بیش از هشت دقیقه نبوداما برای همین هشت دقیقه دومین اسکار نقشدوم خود را گرفت. (ایرنه تاگی دسوفی) ازدوستان کوئین میگوید: (انگیزه کار او عشق بههنر بود. من ۲۹ بار اجرای (زوربا) را توسط اودر تئاتر دیدم. هر شب با چنان اشتیاقی بازیمیکرد که گویی نخستین اجرای اوست. او کارشرا با عشق انجام میداد).
کوئین همیشه مشغول کار بود. نقاشی، نوشتن،طراحی، بازیگری و هرگز دست از کار نمیکشید.او هرگز بیکار نمیماند. در فیلم (مرثیهای براییک سنگین وزن) که در سال ۱۹۶۲ تهیه شد،مشتزنی که کوئین نقش او را بازی میکرد از(کاسیوس کلی) مشتزن جوان که بعدها مسلمانشد و نامش را به (محمد علی) تغییر داد، شکستمیخورد. وی در سال ۱۹۹۷ درباره محمدعلیگفت: کارکردن با او دلپذیر بود و به انسان زندگیو نشاط میداد. پس از این که پیدا کردننقشهای درجه اول در امریکا دشوار شد، او ازهالیوود برای کار و زندگی به ایتالیا رفت و در سال۱۹۷۷ در مصاحبهای با آسوشیتدپرس گفت:(چه نقشی را میتوانستم در آنجا بازی کنم؟ از نظرآنها فقط میتوانم نقش یک مکزیکی، یکسرخپوست یا یک ارباب مافیا را بازی کنم).کوئین در سال ۱۹۶۵ پس از آشنایی با (اولاندراادلری) طراح لباس ایتالیایی از کاترین جدا شد ودر سال ۱۹۷۲ شرح حال خود را با عنوان (گناهنخستین) نوشت که به بیش از ۱۸ زبان ترجمهشده است و جلد دوم آن را با نام (ناگهان غروب)انتشار داد. او در مورد کتابش میگوید:میتوانستم دروغ بگویم یا حقیقت را بنویسم. فکرکردم تنها ارزش در چنین کتابهایی راستگوییخواهد بود). کوئین در سال ۱۹۷۸ در (غولیونانی) نقشی را بازی کرد که شباهتی فراوان به(اریستوتل اوناسیس) ثروتمند و غول کشتیرانییونانی داشت. او در سال ۱۹۹۰ نقش(سانتیاگورا) در کتاب معروف (پیرمرد و دریا) اثر(ارنست همینگوی) در یک فیلم تلویزیونی بازیکرد و شش سال بعد در فیلم (گوتی) ظاهر شد.ازدواج دوم وی با اولاندرا پس از ۳۱ سال از همگسیخت. کوئین که در دوره ۵۰ ساله کارش درفیلمهای بسیاری بازی کرد از کودکی فقیر درمکزیک و در اوج انقلاب کشور به یکی از بزرگترینغولهایی سینمای جهان تبدیل شد. او از دوازدواج اولش یازده فرزند داشت و از ازدواجسومش با (کتیبنوین) منشی جوانترش نیزصاحب دو فرزند شد او بر اثر بیماری تنفسی در۸۶ سالگی درگذشت.
از فرزندان کوئین، تنها یک پسر او به حرفهبازیگری روآورد.
و عشق..
کوئین در رابطه با مرگ همسرش میگوید: آه،سبک، سنگین کردن این که کاترین چه بوده وچقدر شده، چه آزاردهنده است. آخرین بار کهدیدمش، در چشمانش از زندگی که با روزی با همداشتیم نشانی نبود.
آلزایمر بیماری هولناکی است که آرامآرامهمسر اولم را میکشد، همچنان که خانوادهاش راکشت. از آنچه بر سر روحیه و حافظه کاترینآورده، قلبم به درد میآید، اما ذهنم در عینحال خالی است. از برخی لحاظ حالا او را بیش اززمانی که با هم بودیم دوست دارم; از لحاظ دیگرمیکوشم او را همان آدم سابق بدانم. عشقم به اوامروز واقعی است. نه عشق هالیوودی که چونمردی جوان سالها پیش از جا خوشکردنآلزایمر در جسم او حس میکردم. به گذشته کهبرمیگردم، نمیدانم آیا هرگز او را از جان و دلدر آغوش کشیدهام یا نه. به هیچ یک از دو تنمانمجال ندادهام. آنچه بین ما مانده فرزندان ماستو آن بسته زنج آور که برای محکوم کردن منفرستاده است. امروز تنها نشان از گذشته ناماوست، اما زود فهمیدم که (کاترین دومیل) کمتراز آنچه بود که مینمود. چهرهای پنهانی پشتظاهرش نهفته بود: چهرهای ترس خورده، ناایمنو بزدل.
در سال ۱۹۳۶ که از آمریکای لاتین برگشت،ازدواجش سرنگرفته بود. من از این فرصتاستفاده کردم تا با او باشم، بیآنکه به بهایش فکرکنم. رفته بود تا با یک کلمبیایی وصلت کند، امارابطه به بنبست رسیده بود. هرگز از دلیلشسردرنیاوردم و به فکر پرسیدن هم نبودم. مگر منکی بودم که از رویای کلمبیایی کاترین بپرسم؟
وقتی بار دیگر کاترین پیدایش شد، سرنوشتمرا به بازی در یکی دیگر از تولیدات سیسیل ب.دومیل - حماسه بیباکانه (دزد دریایی) کشاند.مرا برای بازی در نقش اصلی فیلم، یعنی (ژانلافیت) در نظر گرفته بوند، اما دوستان و خانوادهمیخواستند مرد بزرگ را از به کارگرفتن منمنصرف کنند. دومیل مثل بیشتر تهیهکنندگانی کهدیگر نمیتوانند صاحبنظر باشند، همه را به اتاقبرنامهریزی خصوصی خود دعوت میکرد تانمونههای آزمایشی بازیگران را بررسی کند.بعدها فهمیدم که کاترین یکی از مخالفان من بود و(کلارک گیبل) را برای این نقش پیشنهاد کرد. بهنظرش من برای نقش راهزنی چنین پرمایه زیادیجوان بودم و شاید هم حق داشت و او یک سالبعد همسرم شد.
پیرس برازنان
پیرس برازنان ۱۶ می سال ۱۹۵۳ در ناوان کانتی میث، کشور ایرلند به دنیا آمد.
پیرس برازنان
درهنگام تولد مادرش ۱۹ سال داشت. در کودکی زمانی که هنوز یک سال هم نداشت پدر و مادرش از هم جدا شدند.
در ۱۲ اگوست ۱۹۶۴ پیرس ۱۱ ساله برای اولین بار از ایرلند به انگلستان سفر کرد. درست همان روزی که یان فلمینگ خالق داستانهای جیمز باند درگذشت.
وی در ۲۷ می سال ۱۹۸۰ با کاساندرا هریس ازدواج کرد، که به کیسی معروف بود. اما در ۲۸ دسامبر ۱۹۹۱ پس از یازدهمین سالگرد ازدواج، همسرش به علت ابتلا به بیماری سرطان درگذشت. سر انجام در ۴ آگوست ۲۰۰۱ با روزنامه نگاری به نام کلی شی اسمیت ازدواج کرد.
پیرس برازنان از سوی مجله پیپل چاپ آمریکا در ۱۹۹۶ به عنوان یکی از ۵۰ مرد زیبای جهان شناخته شد و از سوی همان مجله در سال ۲۰۰۱ به عنوان جذابترین مرده زنده دنیا لقب گرفت.
پیرس برازنان در بررسیهای انجام شده درباره بزرگترین هنرپیشههای مرد انگلستان در سال ۲۰۰۱ رتبه ششم را کسب کرد. وی اولین فیلمی که تماشا کرده از سری مجموعه جیمزباند با عنوان گلدفینگر - ۱۹۶۴ بوده.
او همچنین یک کمپانی فیلمسازی به نام اریش دریم تایم دارد. اولین فیلمی که در آن تولید شد برادرزادهها در سال ۱۹۹۸ بود.
وی در سال ۱۹۸۶ برای بازی در نقش ۰۰۷ انتخاب شد، اما قراردادش با سریال سازان مجموعه تلویزیونی (رمینگتون استیل) مانع از انجام ایفای نقش در آن سال گردید که سر انجام ایفای این نقش به تیموتی دالتون رسید.
سرانجام در سال ۱۹۹۵ موفق به بازی در مجموعه داستانهای جیمز باند با نام چشم طلایی گردید.
پیرس برازنان چهارمین هنرپیشه بعد از شون کانری میباشد که در چهار فیلم از مجموعه فیلمهای جیمز باند ایفای نقش کردهاست.
● برخی از آثار هنری پیرس برازنان:
▪ چشم طلایی، ۱۹۹۵
▪ فردا هرگز نمیمیرد، ۱۹۹۷
▪ دنیا کافی نیست، ۱۹۹۹
▪ روزی دیگر بمیر، ۲۰۰۲
▪ جمعه خوب طولانی
▪ پروتکل چهارم
▪ خانم دابت فایر
▪ اینه دورو دارد
▪ مریخ حمله میکند
▪ خیاط پانام
▪ اولین٬ماتادور
▪ حماسه توماس کراین
تام هنکس پسر فقیری که ستاره هالیوود شد
(تام هنکس) یکی از معروفترین وگرانقیمتترین هنرپیشههای هالیوودی به شمارمیرود.
بازیگر با قیافه معصوم، هیکلیمتناسب توانسته خود را در دل کارگردانان مشهورهالیوود جا کند و چندین بار جوایز اسکار را از آنخود کند. در این مقاله اشارهای به زندگیشخصی و هنری این هنرپیشه مطرح سینمایهالیوود خواهیم داشت:
(توماس جی هنکس) در ۹ جولای ۱۹۵۶در منطقه (کنکورد) کالیفرنیا چشم به جهان گشود.پدرش یک شیرینی فروش دورهگرد بود و از اینرو هر سال به منطقهای نقل مکان میکرد تامشتریان بیشتری برای شیرینی هایش پیدا کند. ازاین رو (تام هنکس) از همان دوران طفولیتخود را یک مهاجر و خانه به دوش احساسمیکرد. او مجبور بود هر سال یک بار یا حتی ششماه یک بار مدرسهاش را تغییر دهد. تامهنکس درکتاب خاطراتش از دوران کودکی خودمینویسد: (تغییر پشت تغییر، همیشه مجبور بودمطبق عادات و سلیقه نامادری هایم زندگی کنمزیرا پدرم سه بار ازدواج کرد و همسرانش را طلاقمیداد. با مادر من هم نتوانست بیش از ۳ سالزندگی کند. لذا از سن یک سالگی طعمنامهربانیهای پدر، احساس و رفتارم را عوضمیکردم. من در بیش از ده خانه زندگی کردمزیرا پدرم مردی دورهگرد و لاابالی بود ونمیتوانست خانهای ثابت برای خانوادهاشفراهم کند. باید بگویم که در دوران کودکی بیشترمانند خانه خرابها و خانه به دوشها زندگیکردم و طعم خوش خانواده گرم و صمیمی ودست نوازش گرم پدر و مادر را احساس نکردم وهمیشه در حسرتش بودم.) تام هنکس پس از بهپایان رساندن دور دبستان در (اوکلند) کالیفرنیاوارد دبیرستان (اسکالی لاین) شد. او بازیگری رااز همان سالهای دبیرستان با تئاتر مدرسهایآغاز کرد; و علاقهاش را در آن یافت او درتئاترهای مدرسه بهترین بازیگر به شمار
میرفت.چشمان آبی و نافذ او در دل همه مینشست ورفتار مودبانه و موقرش توجه هر تماشاچی را بهسوی خود میکشاند. او با این کش و قوسها،دوران دبیرستان خودرا به پایان رساند. اومیخواست هرچه زودتر از میان خانواده از همپاشیدهاش دور شود و استقلال خود را به دستآورد. از این رو تصمیم گرفت وارد دانشگاه شود وزندگی دانشجویی مستقلی را برای خود دست و پاکند.
●ورود به دانشگاه
تام هنکس وارد دانشگاه (کبوت) در(هالیوارد) کالیفرنیا شد و در رشته ارتباطات بهتحصیل پرداخت. ۲۰ سال بیشتر نداشت که درهتلهای بزرگی چون هتل هیلتون به اجراینمایش میپرداخت و کسب درآمد میکرد. درسال ۱۹۷۸ یعنی در سن ۲۲ سالگی به نیویورکرفت و با یک کمپانی فیلمسازی قرارداد بست ودر ۲۳ سالگی در فیلم کم خرج (او میداند کهتوتنهایی) بازی کرد. پس از این فیلم او توانستچندین نقش متفاوت در مجموعههای کمدیتلویزیونی داشته باشد. این جوان هنرمند بهسرعت توانست خود را مشهور سازد. در هماندوران با (سامانتا لیویس) که بازیگر و کارگردان وتهیهکننده بود، آشنا شد و ازدواج کرد. البته ایناولین ازدوجش به شمار میرفت. او در سال۱۹۷۸ با سامانتا زندگی مشترک خود را آغاز کردثمره این ازدواج دو فرزند به نامهای کولین والیزابت بود. ولی این ازدواج دوام نیافت چرا کهدر سال ۱۹۸۵ از هم جدا شدند. سپس تامهنکس با (ریتا ویلسون) آشنا شد. او در حالیکه درفیلم داوطلبها شروع به تمرین نقش خود بودباریتا دوست شد و در ۳۰ آوریل ۱۹۸۸ازدواج کرد. ثمره این ازدواج نیز دو فرزند بهنامهای چستر و تورمن میباشد.
●به دنبال هریسون فورد و دنیرو
تام هنکس مورد توجه کارگردانان قرار گرفتهبود. بازی تام هنکس در فیلم (بزرگ) که یکی ازپرفروشترین فیلمهای سال ۱۹۸۸ به شمارمیرفت نام او را بیش از پیش به عنوان بازیگرمسلط بر نقشش بر سر زبان انداخت. او در آنزمان بعد از هریسون فورد و رابرت دنیرومشهورترین بازیگران هالیوود قرار گرفت. چهرهکودکانه، جوان و معصوم او دلیلی بود که در بیشترفیلمهایی که در دهه ۱۹۸۰ به بعد بازی کرد نقششخصیتهای بسیار جوان و ساده را داشته باشد.او در سال ۱۹۸۹ جایزه بهترین بازیگر مرد را از(گلان کلوب) دریافت کرد.
سپس در فیلم (کارست گامپ) در سال ۱۹۹۴ایفای نقش کرد و جایزه اسکار را نصیب خود کرد.
از این رو در دهه ۱۹۹۰ بازی تام هنکس درچند فیلم مطرح سبب شد که به یکی از گرانترینو محبوبترین ستارههای هالیوودی تبدیل شود.تام هنکس با بازی در فیلمهایی چون(جادهپریدیشن)، (اگه میتونی منو بگیر) و(قاتلان بانو) موقعیتش را تثبیت کرد، همچنین(آپولو۱۳) و (نجات سرباز رایان) از مهمترینفیلمهای هنکس در دهه ۱۹۹۰ میباشد.
●فعالیتهای جانبی تام هنکس
تامهنکس تنها یک بازیگر نیست بلکه بهکارگردانی و تهیه کنندگی فیلمهای مستند نیزمیپردازد.
فیلم مستند (ویرانی فوقالعاده) که اثر جدیدتام هنکلس است از تجربیات سفر انسان به کره ماهحکایت میکند.
در این فیلم تام هنکس با روشی جدید ومنحصر به فرد خود تماشاگران را به کره ماهمیبرد. او در مقام تهیه کنندگی و فیلمنامه نویس وقصهگوی یکی فیلم مستند جدید، را روانه بازارکرده است. برای تهیه این فیلم (تام هنکس)دست به دامن ناسا شده و عکسهایی مربوط بهسفر انسان به ماه را از ناسا امانت گرفت. این فیلم باسیستم مدرن (ای مکس) تهیه شده و گمانمیرود دوستداران نجوم و فضا را در سطح جهانبه خود جلب کند این فیلم روی پروازهایچندین سفینه به کره ماه در اواخر دهه ۱۹۶۰ واوایل دهه ۱۹۷۰ تکیه کرد و تصاویر واطلاعاتجالبی را ارائه میدهد. حتی در این فیلم ادعامیشود که ناسا تا سال ۲۰۱۸ بار دیگر انسان بهکره ماه اعزام میکند.
گفتنی است تام هنکس در دیگر زمینههایهنری فعالیت دارد از جمله صداگذاری بر رویشخصیتهای کارتونی و الت دیسنی...
او در کارتون معروف (داستاناسباببازی۱و۲) بجای (وودی) پسر کابوی وقهرمان داستان صحبت کرده است.
از سوی دیگر تام هنکس کتاب (امیلیا بدیلیا) رابه فیلم تبدیل کرده است. او این فیلم را بر اساسکتاب (پگلی پاریش) کلیه زده است. همچنینکتاب (قطار سریعالسیر قطبی) را هم به فیلمتبدیل کرده، این فیلم مورد توجه کودکان ونوجوانان قرار گرفت و بعنوان یکی از بهترینفیلمهای این نسل معرفی شد.
●افتخارات تام هنکس
هنکس تاکنون ۵ بار نامزد دریافت اسکاربهترین بازیگر نقش اول مرد بوده که دوبار توانستهاین جایزه را برای فیلمهای (فیلا و دلفینا) و(گارست گامپ) دریافت کند.
بعد از فیلم (نجات سرباز رایان و اگه میتونیمنو بگیر) فیلم (ترمینال) یکی از برترین فیلمهایتام هنکس بوده است که به کارگردانی(اسپیلبرگ) مورد توجه همگان قرار گرفته است.
●از معروفترین فیلمهای او میتوان به:
میتوان به قاتلین بانو، قطار سریع السیر قطبی،ترمینال، ولکانو شما نامه دارید، کنسرتی برایجورج، اگه میتونی منو بگیر، کشتی شکسته،مسیرسبز، جادهای بسوی تباهی، بزرگ، رمزداوینچی، اشاره داشت که البته این آخری هنوزاکران نشده است.
●کلید همه قفلها
تام هنکس چندی پیش در جشنفارغالتحصیلی کالج واسر حضور داشت او درسخنرانی خود به مناسبت فارغالتحصیلی ۶۷۰دانشجو اعلام کرد یک واژه سه حرفی کلیدمشکلگشایی تمام امور است. که این واژه(کمک) میباشد. او اظهار کرد شما از طریقکمک کردن میتوانید تاثیرات بسیاری را بر روندزندگی در شهر، کشور و حتی زمین به جا بگذارید.
شما همواره میتوانید به دیگران کمک کنید.بنابراین هر جا که لازم است صلح را برقرار کنید،برا ایجاد الفت و دوستی اقدام کنید. کمک کردنتفرقه را از بین میبرد و موجبات احترام آدمیمیشود. ناگفته نماند در این مراسم دختر تامهنکس، الیزابت هنکس نیز جزو فارغ التحصیلاناین دانشگاه به شمار میرفت.
●رمز داوینچی
این فیلم با همکاری (ژان رنو) و تامهنکساجرا شده است. رمز داوینچی با کارگردانی(رانهاروارد) که جایزه اسکار برده، ساخته شدهو از جمله فیلمهایی است که با بودجه سنگینیمقابل دوربین میرود و به احتمال زیاد در اوایلسال ۲۰۰۶ بر پرده اکران مینشیند. در این فیلم(ژان رو) کارآگاه است. (تام هنکس) نقش قاتلرا ایفا میکند. در مورد هنکس باید گفت: اوفقیری بود که به اوج ثروت رسید و به یک ستارهتبدیل شد.
تام هنکس در یک نگاه
● کشتی شکسته
تام هنکس در سال ۱۹۵۶ در کالیفرنیا به دنیا آمد.
زمانی که ۵ سال بیشتر نداشت والدینش از هم جدا شدند و او در کنار پدرش که یک آشپز دورهگرد بود بزرگ شد، بازیگری را تام هنکس از دوران دبیرستان آغاز کرد و در دوران تحصیل در کالج برای شرکت در جشنواره تئاتری گریت لیکز دعوت شد و در عین حال به تحصیل در دانشگاه کالیفرنیا پرداخت. پس از آن به بازیگری در تئاتر و تلویزیون مشغول شد و سپس بازیاش در فیلم کمدی شلپ (۱۹۸۴) مورد توجه بسیار واقع شد.
او که تا قبل از این فیلم در آثاری از قبیل او میداند تو تنها هستی (۱۹۸۴) بازی کرده بود، پس از آن به ایفای نقش در عموما قالبهای کمدی مانند مردی با یک لنگه کفش قرمز (۱۹۸۶)، مهمانی مجردی (۱۹۸۵)، داوطلبها (۱۹۸۶) ، دام پول (۱۹۸۷)، هیچ چیز بیخود نیست (۱۹۸۷)، هر زمان خداحافظی میکنیم (۱۹۸۷) و ... رفتهرفته مدارج ترقی را پیمود تا این که در سال ۱۹۸۸ برای باز در فیلم بزرگ نامزد دریافت جایزه اسکار شد. اما ۵ سال باقیمانده بود تا این جایزه را برای بازی در فیلم فیلادلفیا (۱۹۹۳) بدست آورد. او در این فاصله در آثاری مانند دام (۱۹۸۸) ، جمله (۱۹۸۹)، ترنر و هوچ (۱۹۹۰) خانواده برب (۱۹۹۰)، جو علیه آتشفشان (۱۹۹۱)، آتش خودپرستی(۱۹۹۱)، رادیو باز (۱۹۹۲)، بازیهای سراسری خودشان (۱۹۹۳) و بیخواب در سیاتل (۱۹۹۳) را بازی کرد و در سال ۱۹۹۴ دومین جایزه اسکار خود را برای فیلم فارست گامپ (۱۹۹۴) کسب کرد. از آن پس تام هنکس تبدیل به یک ستاره قدرتمند در سینمای آمریکا شد که با فاصلهگیری از ساحت کمدی، در آثاری نظیر آپولو ۱۳، نجات سرباز رایان، مسیر سبز، کشتی شکسته، اگه میتونی منو بگیر، قاتلان پیرزن، ترمینال، رمز داوینچی و ... نام خود را در فهرست بهترین بازیگران سالیان اخیر سینمای جهان ثبت کرد. او در عین حال در برخی آثار انیمیشن مانند داستان اسباببازی یک و دو، و نیز قطار سریعالسیر قطبی صداپیشگی کرده است. او تجربه کارگردانی نیز دارد: آنچه انجام میدهی. آن چه هنکس را در مقام بالایی از ساحت بازیگری قرار داد، عمدتا پس از جایزه اسکاری بود که در سال ۱۹۹۳ برای فیلادلفیا بدست آورد، فیلمی که عبارت «درامی درباره ایدز» را در مورد آن به کار میبرند. او خود در مورد نقش این اثر میگوید: «این نقش بایستی با در نظر گرفتن دو مرحله مختلف شکل میگرفت. من باید از اینکه حمله این ویروس به بدن به لحاظ فیزیکی چه تغییراتی در بدن بوجود میآورد آگاهی پیدا میکردم. برای اینکار با پزشکی در دانشگاه UCLA صحبت کردم با آدمهای مختلفی که ایدز داشتند اوقات را سپری میکردم. برای اینکه من در قالب این دگرگونی فیزیکی قرار بگیرم و گذشت زمان به درستی ترسیم شود نماها را به ترتیب زمانی میگرفتیم. نمای نخستین اول گرفته شده بود و به همین ترتیب تا نمای آخر حدود ۳۷ پوند وزن کم کردم»
تام هنکس زمانی در سینمای جهان به اوج رسید که بسیاری نسبت به بازیگران معاصر سینما به سوی یاس حرکت میکردند و هنکس این فرضیه را با ابطال مواجه ساختوجهه معتبر، خوشرویی تام هنکس بود که نقشهای اصلی آتشزار نخوتها و فیلادلفیا را برای او به ارمغان آورد و سپس شاه نقش فارست گامپ را نصیبش ساخت. او در نقش شخصیتی که نامش را به فیلم داده است آدم سادهدلی است که از بین برخی از تعیین کنندهترین لحظههای آمریکای پس از جنگ عبور میکند و با حرکاتی منقطع که در سر تا پای وجودش جاری است و نیز لهجه کشدار جنوبی دل تماشاگر فیلم را میرباید. بازی تام هنکس و جان بخشیدن به این کاراکتر سادهدل، کودک سان و عقبمانده ذهنی یکی از بهترین و چشمگیرترین کارهای این هنرپیشه در کارنامه سینماییاش به حساب میآید. زندگی این شخصیت منشوری است که از یک سو یک زندگی مدرن امروزی و تاریخ معاصر و از سوی دیگر اعمال خود فارست را باز میتاباند. او از الویس پریسلی تا کندی، از مائو تانیکسون و حتی جان لنون، جنگ ویتنام و اعتراضهای ضد جنگ و... در مقابل همه واکنش نشان میدهد و در نهایت دوستی را مییابد، عاشق میشود و به افتخار میرسد. با این که روند شخصیتپردازی به نظر سادهانگارانه میآید اما جذابیت کار چنان است که سطحی بودنش چندان به چشم نمیآید و این امر بیش از هر چیز به بازی فوقالعاده هنکس معطوف میشود. او خود در مورد شخصیت فارست گامپ در جایی گفته است: «گامپ چارلی چاپلینی است که نقش لورنس عربستان را بازی میکند. این فیلم در مورد مردی است که در زندگیاش تجربیات و فراز و نشیبهای بسیاری را پشت سر میگذارد. درست مثل همه ما تام هنکس نقشهای بسیار متفاوتی در پرونده کاریاش دارد. یکی از آنها فضانورد است که در فیلم آپولو ۱۳ تجلی پیدا کرد و در طی آن نقش جیم لاول را بازی کرد، یعنی نقشی از یک انسان واقعی. دیگری ایفای بازی در قالب یک انسان تبهکار است که فیلم جاده تباهی در اوج این نوع نقشهای هنکس قرار دارد. او در این اثر انسانی منزوی و تنها است که صفات خشن را یک جا با هم به همراه دارد. نقش آفرینی هنکس در این فیلم تحسین اغلب تماشاگران و البته منتقدان را برانگیخت، بویژه آن که نقش مقابل هنکس در این اثر بازیگر کهنه کاری مانند پل نیومن بود که با خونسردی دیوانهکنندهاش، گنگسترنمایی تام هنکس را دشوار ساخته بود اما هنکس با موفقیت این بازی را پشت سر گذاشت.
هنکس ۳ تجربه نیز با استیون اسپیلبرگ دارد: اگه میتونی منو بگیر، ترمینال و نجات سرباز رایان و در هر ۳ نیز درخشش قابل تحسین داشته است. تام هنکس در مورد چگونگی کار با این کارگردان گفته است: «فرض کنیم تو آدمی هستی که دست به آچارت خوب است و کارهای تعمیر خانه با توست. یک روز کسی میگوید این بسته را ببر در آن کارگاه و تحویل آن مرد بده و تو نمیدانی که داری به طرف کارگاه تاماس ادیسن میروی. ادیسن هم تا تو را میبیند میگوید: «کجا بودی؟ من منتظرت بودم. آن بسته را باز کن یک آچار بردار و تا من دارم روی این فونوگراف کار میکنم، تو هم روی این نور الکتریکی مشغول کار شو». تجربه فیلم ساختن با اسپیلبرگ همین است، تام هنکس در نجات سرباز رایان نقش کاپیتان میلر را بازی میکند که در جریان جنگ دوم جهانی اکثر سربازان خود را از دست میدهد و قرار است با نیروهای اندک باقیماندهاش، یک سرباز ویژه را نجات دهد و نزد خانوادهاش برگرداند.
به اعتقاد هنکس این اثر «سرشار از هر پدیده سینمایی است: یک فیلم گرافیکی، احساسی و ذهنی با درامی روانشناسانه و قدرتمند که همه نکات را زیرپوست شخصیتها جاری ساخته است» در ترمینال نیز هنکس نقش یک مسافر را از یک کشور به نام کراکوژیا در شرق اروپا بازی میکند که وارد فرودگاه نیویورک میشود اما طی مدت پرواز در کشورش کودتا شده است و چون آمریکا هنوز دولت جدید را به رسمیت نشناخته است پاسپورت او نیز از درجه اعتبار ساقط است. بنابراین نه میتواند به کشورش بازگردد و نه میتواند وارد خاک آمریکا شود و مجبور است در سالن ترانزیت بماند تا وضعیت کشورش مشخص گردد.
بسیاری معتقدند بین لحن جدی نیمه اول این فیلم با لحن کمدی نیمه دومش، یک جور گسست به چشم میخورد، اما آنچه باز در این میان قالبی پیوسته به اثر بخشیده است، بازی یکدست و شیرین تام هنکس است. نقشآفرینی در قالب یک مامورFBI که به دنبال کلاهبرداری زیرک (با بازی لئوناردو دیکاپریو) است، حضور تام هنکس را در فیلم اگه میتونی منو بگیر رقم میزند، اما نقشآفرینیهای متفاوت و متنوع هنکس همچنان در کارنامهاش پیداست.
یکی از بارزترین آنها فیلم کشتی شکسته است که در آن هنکس به ایفای نقش تاجری میپردازد که هواپیمایش میانه اقیانوس سقوط میکند و او مجبور است ۴ سال را در یک جزیره ناشناخته به تنهایی سپری کند. این فیلم برای هنکس آزمونی سخت بود چراکه فیلم تقریبا تک بازیگر است. اعتقاد هنکس در مورد این نقش دشوار چنین است: «بازیگری مثل یک واکنش است. بزرگترین وظیفه هم همین است و راه فراری وجود ندارد. چون شما تنها فرد حاضر جلوی دوربین هستید. بعضی روزها کار در چنین شرایطی خیلی سخت بود هم از نظر فیزیکی هم از نظر روحی. چه کسی میخواست نسبت به مردی که در یک جزیره تنهاست حساسیت نشان دهد؟ افرادی میگفتند بینندگان سینما هیچ وقت به تماشای مردی که تنها در یک جزیره گیر افتاده نمیروند، اما اگر کارتان را درست و واقعی انجام دهید و خودتان را درگیر حس درونی درام کنید، مطمئن باشید احساس مطمئن و خالصی در طرف مقابلتان به وجود میآورید.
تام هنکس زمانی در سینمای جهان به اوج رسید که بسیاری نسبت به بازیگران معاصر سینما به سوی یاس حرکت میکردند و هنکس این فرضیه را با ابطال مواجه ساخت. او که با القابی نظیر جیمز استوارت معاصر مورد یادآوری قرار میگیرد یکی از متینترین و دلچسبترین شمایل بازیگری را امروزه به خود اختصاص داده است، آن سان که حتی در برخی فیلمهای ضعیف نیز جلوهای چشمگیر داشته است. شاید یکی از دلایل این موفقیت نگرش او به امر بازیگری در سینما باشد که در قالب این جملات تجلی یافته است: «برای من شالوده و اساس کار، سخنان هملت خطاب به بازیگران است. حرفهای او به اعتقاد من کلام آخر است. وظیفه ما این است که آینهای را مقابل طبیعت قرار دهیم. انعکاس آن میتواند خندهآور یا سرگرمکننده باشد که در هر دو صورت خوب است. اما در هر شرایطی حاصل کار باید همان قرار دادن آینه در برابر طبیعت باشد. ما باید دائم در حال بررسی این مساله باشیم که چه هستیم، چگونه سر از این عالم درآوردیم و چطور سیر زندگی را طی میکنیم.
آلپاچینو، معیار بازیگری
این مرد کوچکاندام با آن نگاه عمیق ولی بدبیناش، اکنون بزرگترین است.
بله، «آل» بزرگترین است،
هم برای مردم و هم برای دیگر بازیگران که خودشان را با معیار «آلپاچینو» اندازه میگیرند... بله، این ریزاندام معمولی معیار بزرگی در سینمای قرن شده است.
کمتر کسی است که عمق نقشهایی را که «آل» عزیز و کبیر و دوستداشتنی ما بازی میکند، درک نکند. کمتر بازیگری است که نقشهایی چون او را بازی کند و در ورطه گیجی نیفتد. آخرچه کسی مثلاً میتواند نقش بدبین، نامتعادل و پر از تناقض «آل» را در «بوی خوش زن» بازی کند و جان سالم هم به در ببرد؟ مگر میشود مثل «آل» بود؟ «دیوید تامسن» در مقالهیی نوشته: «در سال ۱۹۷۷ تلویزیون امریکا پدرخوانده ۱ و ۲ را با هم ترکیب کرد و برحسب توالی زمانی به نمایش گذاشت. این مساله یک مساله بزرگ را برملا کرد: در حالیکه براندو و دنیرو برای این دو فیلم اسکار برده بودند و آل از این مساله بینصیب مانده بود، اما کار تلویزیون امریکا ناخودآگاه برملا کرد که آل است که حاکم پدرخوانده است و نه هیچ بازیگر دیگری... زهر انتقام و پارانویا در بازی او کاملاً متقاعد کننده است و این از جادوی حضور او میآید...»
جادوی حضور پاچینو در کل کارهایش قابل ردیابی است. حتی در نقش جوان هرویینی فیلم «وحشت در نیدل پارک» که ظاهراً جزو کارهای خام اوست، اما «آلپاچینو» کار خام ندارد. او «آلپاچینو» است: یک نیمه ایتالیایی امریکایی دیوانه بازیگری، با فیزیکی ریز، صدای گرفته، نگاهی عمیق و استعدادی فراوان که بسرعت بدل به ستارهیی فروزان در تاریخ سینما میشود و جایگاهش چنان است که اصلاً و اساساً تصور خیلی فیلمها بدون حضور او ممکن نیست و شگفت که این فیلمها، خود از شاهکارهای تاریخ سینمایند...
● تمام فیلمهای آل پاچینو؛ بعدازظهر سگی -وکیل مدافع شیطان
من، ناتالی (۱۹۶۹)، وحشت در نیدل پارک (۱۹۷۱)، پدرخوانده (۱۹۷۲)، مترسک (۱۹۷۳)، سرپیکو (۱۹۷۳)، پدرخوانده ۲ (۱۹۷۴)، بعدازظهر سگی (۱۹۷۵)، بابیدیرفیلد (۱۹۷۷)، عدالت برای همه (۱۹۷۹)، گشتزنی (۱۹۸۰)، نویسنده! نویسنده! (۱۹۸۲)، صورت زخمی (۱۹۸۳)، انقلاب (۱۹۸۵)، دریای عشق (۱۹۸۹)، دیک تریسی (۱۹۹۰)، پدرخوانده ۳ (۱۹۹۰)، مدونا: صداقت یا جرات (۱۹۹۱)، جانی و فرانکی (۱۹۹۱)، گلن گری گلن راس(۱۹۹۲)، بوی خوش زن (۱۹۹۲)، راه کارلتیو (۱۹۹۳)، جوناس در صحرا (۱۹۹۴)، التهاب (۱۹۹۵)، سالن شهر (۱۹۹۶)، در پی ریچارد (۱۹۹۶)، دانی براسکو (۱۹۹۷)، وکیل مدافع شیطان (۱۹۹۷)، نفوذی (۱۹۹۹)، هر یکشنبه (۱۹۹۹)، قهوه چینی (۲۰۰۰)، بیخوابی (۲۰۰۲)، سیمون (۲۰۰۲)، مردمی که میشناسم (۲۰۰۳)، ژیلی (۲۰۰۳)، فرشتهها در امریکا (۲۰۰۳)، تاجر ونیزی (۲۰۰۴)، دو نفر برای پول (۲۰۰۵)، هشتاد و هشت دقیقه (۲۰۰۶) (در مراحل پس از تولید)، ریفی فی (۲۰۰۷) (در مرحله پیش از تولید).
● تمام جوایز آل پاچینو؛بوی خوش موفقیت!
نامزدی اسکار برای فیلمهای پدرخوانده (۱۹۷۳)، سرپیکو (۱۹۷۳)، پدرخوانده ۲ (۱۹۷۵)، بعدازظهر سگی (۱۹۷۶)، عدالت برای همه (۱۹۸۰)، دیک تریسی (۱۹۹۱)، گلن گری گلن راس (۱۹۹۳)، بوی خوش زن (۱۹۹۳)
برنده جایزه اسکار برای فیلم «بوی خوش زن» (۱۹۹۳)
نامزدی در آکادمی فیلم بریتانیا برای فیلمهای پدرخوانده (۱۹۷۳)، سرپیکو (۱۹۷۵)، بعدازظهر سگی (۱۹۷۶)، پدرخوانده ۲ (۱۹۷۶) و دیک تریسی (۱۹۹۱)
جایزه آکادمی فیلم بریتانیا برای فیلمهای پدرخوانده ۲ و بعدازظهر سگی (۱۹۷۶)
جایزه بهترین هنرپیشه مرد از طرف انجمن منتقدان بوستون برای فیلم «دانی براسکو» (۱۹۹۷)
جایزه اتحادیه کارگردانان امریکا برای کارگردانی فیلم «در پی ریچارد (۱۹۹۷)
نامزد جوایز گلدن گلاب برای فیلمهای پدرخوانده (۱۹۷۳)، سرپیکو (۱۹۷۴)، پدرخوانده ۲ (۱۹۷۵)، بعدازظهر سگی (۱۹۷۶)، بابی دیر فیلد (۱۹۷۸)، عدالت برای همه (۱۹۸۰)، نویسنده! نویسنده! (۱۹۸۳)، صورت زخمی (۱۹۸۴)، دریای عشق (۱۹۹۰)، دیک تریسی (۱۹۹۱)، پدرخوانده ۳ (۱۹۹۱)، گلن گری گلن راسن (۱۹۹۳)، بوی خوش زن (۱۹۹۳)
برنده جایزه گلدن گلاب برای فیلمهای سرپیکو (۱۹۷۴) و بوی خوش زن (۱۹۹۳)
برنده جایزه سیسیل ب دومیل بخاطر یک عمر فعالیت هنری در سال ۲۰۰۱
برنده جایزه «گوتهام» بخاطر یک عمر فعالیت هنری در سال ۱۹۹۶
برنده جایزه بهترین هنرپیشه برای فیلم «بعدازظهر سگی» (۱۹۷۵) از طرف جامعه منتقدان سینمایی لسآنجلس
نامزد جایزه MTV برای بهترین نقش منفی در فیلم «وکیل مدافع شیطان» (۱۹۹۷)
برنده جایزه بهترین هنرپیشه انجمن ملی نقد برای فیلمهای پدرخوانده (۱۹۷۲) و سرپیکو (۱۹۷۳)
برنده جایزه فستیوال بینالمللی سانفرانسیسکو برای فیلمهای «بعدازظهر سگی» (۱۹۷۵) و یک عمر فعالیت هنری (۱۹۹۶)
برنده جایزه یک عمر فعالیت هنری از طرف جشنواره فیلم ونیز