مجله ادبیات
خیال کژ به کار کژ گواهی است
سیاهی هر کجا باشد، سیاهی است
به از پرهیزکاری، زیوری نیست
چو اشک دردمندان، گوهری نیست
مپوش آئینه کس را به زنگار
دل آئینه است، از زنگش نگهدار
رودکى
|
رودکى شاعر استاد آغاز قرن چهارم است که او را بهسبب مقام بلند وى در شاعرى و بهعلت پيشوائى پارسىگويان و آغازيدن بسيارى از انواع شعر پارسى بهحق 'استاد شاعران' لقب دادهاند. در قديمىترين و درستترين مأخذى که از او ياد شده يعنى در الانساب سمعانى کنيه و نام و نسب وى 'ابوعبدالله جعفربن محمد' و علت اشتهارش به رودکى انتساب او به ناحيه ٔ 'رودک' سمرقند دانسته شده است. سمعانى مىگويد 'قريه' يعنى قصبه ٔ مرکزى ناحيه ٔ رودک 'بَنُج' نام دارد و رودکى از آنجا است. اين کلمه ٔ 'بنج' ظاهراً صورت محرف 'پنجده' است که امروز همچنان به اسم خود در ناحيه ٔ سمرقند باقى است. |
||||||||
|
تاريخ ولادت رودکى به حدس قريب به يقين بايست اواسط قرن سوم هجرى بوده باشد. از آغاز حيات او و کيفيت تحصيلات وى اطلاعى دقيق در دست نيست. عوفى در لبابالالباب گفته که 'چنان ذکى و تيزفهم بود که در هشت سالگى قرآن تمامت حفظ کرد و قرائت (مقصود علمالقراءة است) بياموخت و شعر گفتن گرفت و معانى دقيق مىگفت چنانک خلق بر وى اقبال نمودند و رغبت او زيادت شد و او را آفريدگار تعالى آوازى خوش و صوتى دلکش داده بود و به سبب آواز در مطربى افتاده بود و از ابوالعبک بختيار که در آن صنعت صاحب اختيار بود به ربط بىآموخت و در آن ماهر شد و آوازه ٔ او به اطراف و اکناف عالم برسيد و امير نصر بن احمد سامانى که امير خراسان بود او را به قربت حضرت خود مخصوص گردانيد و کار وى بالا گرفت' . |
||||||||
|
عوفى در مقدمه ٔ همين سخنان نوشته است که 'از مادر نابينا آمده' و شاعران نزديک بهعهد او هم که در همان محيط زندگانى خود مىزيسته و شاعرى مىکردهاند به اين مطلب اشاره نمودهاند و از طرفى ديگر در اشعار او گاه به اشاراتى که دال بر بينائى او در مدتى از حيات او بوده باز مىخوريم، مانند اين دو بيت: |
||||||||
|
||||||||
|
||||||||
|
اين دو گونه اشارات متناقض مايه ٔ حيرت خواننده مىشود چنانکه بايد يا در صحت يکى ازين دو دسته سخنان ترديد کرد و يا به اين نتيجه رسيد که رودکى در قسمتى از زندگانى خود بينا بود و بعد به علتى که بر ما معلوم نيست نابينا شد. اتفاقاً يک اشاره ٔ تاريخى در اين باب وجود دارد که ما را ازين تحير مىرهاند و آن تصريح محمودبن عمر نجاتى است در کتاب بساتينالفضلا و رياحينالعقلا فى شرح تاريخ العتبى که به سال ۷۰۹ هجرى تأليف شده، بر اينکه رودکى در آخر عمر خود کور شد (و قد سُمل فى آخر عمره). |
||||||||
|
وفات رودکى را سمعانى به سال ۳۲۹ هجرى نوشته و گفته است که او در مولد خو بنج (پنج ده) درگذشت و همان جا به خاک سپرده شد. |
||||||||
|
ممدوح رودکى اميرسعيد نصربن احمد بن اسمعيل بود که از سال ۳۰۱ تا ۳۳۱ پادشاهى کرد و بعيد نيست که پيش از امير نصر دربار پدر او احمد را که به سال ۳۰۱ بر دست غلامان ترک خود کشته شده بود، نيز درک کرده باشد. رودکى در خدمت امير نصر تقرب بسيار داشت و در سفر و حضر با او بود و از ستايش او و وزير وى ابوالفضل بلعمى و صلات و جوايز آنان مال فراوان اندوخت و جاه و جلال بسيار يافت، و غير ازين دو، رجال ديگرى را نيز مدح گفت مانند: ابوجعفر احمدبن محمد صفارى که از سال ۳۱۱ تا ۳۵۲ بر سيستان فرمانروائى مىکرد؛ و ماکان بن کاکى از امراء مشهور ديلمى که تا رى را زير فرمان داشت و با سامانيان گاه بر سر صلح بود و گاه از در جنگ درمىآمد تا در جنگى که به سال ۳۲۹ با ابوعلى محتاج چغانى سردار سامانيان مىکرد تيرى بر مقتل او رسيد و از اسب درافتاد و مرد. از ميان اين ممدوحان ابوالفضل بلعمى وزير دانشمند سامانيان به رودکى اعتقادى وافر داشت و او را ميان شاعران عرب و عجم بىنظير مىدانست و ظاهراً مشوق رودکى در نظم کليله و دمنه همين وزير ادبدوست بود. |
||||||||
|
رودکى نزد همه ٔ شاعران و ادبيان معاصر خود در خراسان و ماوراءالنهر به عظمت مقام شاعرى شناخته و توصيف شده است. بعد از او نيز بسيارى از شاعران بزرگ مانند دقيقى و کسائى و فردوسى و فرخى و عنصرى و رشيدى سمرقندى و نظامى عروضى و جز آنان او را به بزرگى مرتبت ستوده و بسا که از او با عنوان 'استاد شاعران' و 'سلطان شاعران' ياد کردهاند. |
||||||||
|
اشعار او بسيار بود. عوفى در لبابالالباب نوشته است که 'اشعار او صد دفتر برآمده است' و رشيدى سمرقندى شاعر قرن ششم گفته است که 'شعر او را برشمردم سيزده ره صدهزار' . بهنظر من معنى مصراع آن است که سيزده بار شعر او را برشمردهام و صدهزار بود، ليکن اين مصراع را از ديرباز چنين معنى کردهاند که شعر او را شماره کردهام، به يک ميليون و سيصد هزار بيت برآمده است! و اين بسيار مستبعد بهنظر مىآيد. بههرحال مسلم است که او طبيعةً شاعر بود و بىتکلف و زحمتى شعر مىساخت چنانکه ترجمه ٔ کليله و دمنه را که به امر نصربن احمد صورت گرفته بود بر او مىخواندند و او مىشنيد و بهشعر درمىآورد. پيدا است که چنين کسى مىتوانست شعر بسيار سروده باشد و چنين نيز بود اما اکنون از آن همه اشعار جز چند قطعه و قصيده که در کتب قديم نقل شده، و بعضى ابيات پراکنده که در جُنگها و کتب لغت و تذکرهها آمده است، چيزى در دست نيست. مقدارى از اشعار رودکى در ديوان قطران تبريزى راه جسته و ديوانى هم که از رودکى به طبع سنگى رسيده حاوى اشعارى از قطران است. يکى از علل اين اختلاط آن است که نام ممدوح رودکى (نصر) براى غير اهل تحقيق قابل اشتباه با کنيه ٔ ممدوح قطران (ابونصر، مملان بن وهسودان حکمران آذربايجان بوده است. |
||||||||
|
مهمترين اثر رودکى که اکنون جز ابيات پراکندهئى از آن باقى نمانده کليله و دمنه ٔ منظوم است. اين کتاب از متن عربى عبداللهبن مقفع، به امر نصر، به پارسى ترجمه شد و سپس گويا به تشويق ابوالفضل بلعمي، رودکى آن را به شعر فارسى (بحر رمل مسدس) نقل کرد. اين چهار بيت را از ابيات بازمانده ٔ آن منظومه بخوانيد: |
||||||||
|
||||||||
|
غير از اين منظومه، رودکى چند منظومه ٔ ديگر باوزان مختلف داشت که گويا هر يک داستانى بود و از آنها نيز ابياتى پراکنده داريم و اما از قصايد و غزلهاى او اکنون اندکى در دست است تا مگر روزى دست حوادث ديوان گمشده ٔ او را به ما باز گرداند. |
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود
وز غیر تو هر جا سخن آید به میان
خاطر به زار غم پراگنده شود
سعدی
مشرف الدين مصلح بن عبدالله سعدي شيرازي (وفات 691 يا 694) شاعر و نويسنده بزرگ قرن هفتم در شيراز متولد شده و در همان شهر تحصيلات خود را آغاز كرده است. سعدي به سبب كشمكشهاي ميان خوارزمشاهيان و اتابكان فارس و هجوم مغول شيراز را تكر كرد و به سفري طولاني پرداخت. اين سفر در حدود سي تا چهل سال طول كشيد و سعدي با اندوخته و تجارب فراوان به وطن بازگشت و به تأليف آثار خود پرداخت. اين آثار به نظم و نثر است كه از مشهورترين آنها غزليات اوست.
اسلوبي كه انوري در غزل ايجاد كرد به دست سعدي تكامل يافت و به آخرين حد ترقي رسيد. سعدي فصاحت بيان و رواني گفتار را به جايي رسانيده كه تاكنون هيچ شاعري نتوانسته است به اسلوب او سخن گويد و در شيوايي كلام به پاي او برسد.
شيخ سعدي نه تنها يكي از ارجمندترين ايرانيان است ، بلكه يكي از بزرگترين سخن سرايان جهان است. در ميان پارسي زبانان يكي دو تن بيش نيستند كه بتوان با او برابر كرد، و از سخن گويان ملل ديگر هم از قديم و جديد و كساني كه با سعدي همسري كنند بسيار معدودند : در ايران از جهت شهرت كم نظير است و خاص و عام او را ميشناسند در بيرون از ايران هم عوام اگر ندانند خواص البته به بزرگي قدر او پيبردهاند. با اين همه از احوال و شرح زندگاني او چندان معلوماتي در دست نيست زيرا بدبختانه ايرانيان در ثبت احوال ابناء نوع خود به نهايت مسامحه و سهل انگاري ورزيدهاند چنانچه كمتر كسي از بزرگان ما جزئيات زندگانيش معلوم است، و درباره شيخ سعدي مسامحه به جايي رسيده كه حتي نام او هم بدرستي ضبط نشده است.
اينكه از احوال شيخ سعدي اظهار بيخبري ميكنيم از آن نيست كه درباره او سخن نگفته و حكاياتي نقل نكرده باشند. نگارش بسيار، اما تحقيق كم بوده است و بايد تصديق كرد كه خود شيخ بزرگوار نيز در گمراه ساختن مردم درباره خويش اهتمام ورزيده زيرا كه براي پروردن نكات حكمتي و اخلاقي كه در خاطر گرفته است حكاياتي ساخته و وقايعي نقل كرده و شخص خود را در آن وقايع دخيل نموده و از اين حكايات فقط تمثيل در نظر داشته است نه حقيقت، و توجه نفرموده است كه بعدها مردم از اين نكته غافل خواهند شد و آن وقايع را واقع پنداشته در احوال او به اشتباه خواهند افتاد. شهرت و عظمت قدر او هم در انظار، مويّد اين امر گرديده، چون طبع مردم بر اين است كه درباره كساني كه در نظرشان اهميت يافتند بدون تقيد به درستي و راستي، سخن ميگويند و بنابراين در پيرامون بزرگان دنيا افسانهها ساخته شده كه يك چند همه كس آنها را حقيقت انگاشته و بعدها اهل تحقيق به زحمت و مجاهده توانستهاند معلوم كنند كه غالب اين داستانها افسانه است.
شيخ سعدي خانوادهاش عالمان دين بودهاند، و در سالهاي اول سده هفتم هجري در شيراز متولد شده، و در جواني به بغداد رفته و آنجا در مدرسه نظاميه وحوزههاي ديگر درس و بحث به تكميل علوم ديني و ادبي پرداخته، و در عراق و شام و حجاز مسافرت كرده و حج گزارده، و در اواسط سده هفتم هنگامي كه ابوبكر بن سعد بن زنگي از اتابكان سلغري د فارس فرمانروايي داشت به شيراز باز آمده، در سال ششصد و پنجاه و پنج هجري كتاب معروف به بوستان را به نظم درآورده، و در سال بعد گلستان را تصنيف فرمود. و در نزد اتابك ابوبكر و بزرگان ديگر مخصوصاً پسر ابوبكر، كه سعد نام داشته وشيخ انتساب به او را براي خود تخلص قرار داده قدر و منزلت يافته و همخواره به بنان وبيان مستعدان را مستفيض واهل ذوق را محظوظ و متمتع ميساخته و گاهي در ضمن قصيده و غزل به بزرگان و امراي فارس و سلاطين مغول معاصر و وزراي ايشان پند و اندرز ميداده، و به زباني كه شايسته است كه فرشته و ملك بدان سخن گويند به عنوان مغازله ومعاشقه نكات و دقايق عرفاني و حكمتي ميپرورده و تا اوايل دهه آخر از سده هفتم در شيراز به عزت و حرمت زيسته و درت يكي از سالهاي بين ششصد و نود و يك و ششصد و نود و چهار د گذشته و در بيرون شهر شيراز در محلي كه بقعه او زيرتگاه صاحبدلان است به خاك سپرده شده است .
چنانكه اشاره كرديم سعدي تخلص شعري شيخ است و نام او محل اختلاف ميباشد. بعضي مشرف الدين و برخي مصلح الدين نوشته، و جماعتي يكي از اين دو كلمه را لقب او دانستهاند، و گروهي مصلح الدين را نام پدر شيخ انگاشته و بعضي ديگر نام خودش يا پدرش را عبدالله گفتهاند،وگاهي ديده ميشود كه ابو عبدالله را كنيه شيخ قرار دادهاند، و در بعضي جاهها نام او مشرف بن مصلح نوشته شده و در اين باب تشويش بسيار است .
اما در چگونگي بيان شيخ سعدي حق اين است كه در وصف او از خود شيخ بزرگوار پيروي كنيم و بگوييم :
من در همه قول ها فصيحم
در وصف شمايل تو اخرس
اگر سخنش را به شيرين يا نمكين بودن بستاييم ، براي او مدحي مسكين است، و اگر ادعا كنيم كه فصيحترين گويندگان و بليغترين نويسندگان است قولي است كه جملگي برآنند؛اگر بگوييم كلامش از روشني و رواني، سهل و ممتنع است، از قديم گفتهاند و همه كس ميداند، حسن سخن شيخ خاصه در شعر، نه تنها بيانش دشوار است، ادراكش هم آسان نيست، چون آب زلالي كه در آبگينه شفاف هست اما از غايت پاكي، وجودش را چشم ادراك نميكند، ملايمتش با خاطر مانند ملايمت هوا با تنفس است كه در حالت عادي هيچ كس متوجه روح افزا بودنش نيست. و اگر كسي بخواهد لطف آنرا وصف كند جز اينكه بگويد جان بخش است عبارتي ندارد، از اينرو هرچند اكثر مردم شعر سعدي را شنيده و بلكه از بر دارند و ميخوانند، كمتر كسي است كه براستي خوبي آنرا درك كر ده باشد، و غالباً ستايشي كه از سعدي ميكنند تقليدي است و بنابر اعجابي است كه از دانشمندان با ذوق نسبت به او ديده شده است. پي بردن به مقام شيخ با داشتن ذوق سليم و تتبّع در كلام فصحا، پس از مطالعه و تامل فراوان ميسر ميشود سعدي سلطان مسلم ملك سخن و تسلطش در بيان از همه كس بيشتر است. كلام در دست او مانند موم است. هر معنايي را به عبارتي ادا ميكند كه از آن بهتر و زيباتر و موجز تر ممكن نيست. سخنش حشو و زوايد ندارد و سرمشق سخنگويي است. ايرانيان چون ذوق شعرشان سرشار بوده شيوه سخن را در شعر به نهايت زيبايي رسانيده بودند. شيخ سعدي همان شيوه را نه تنها در نظم بلكه درنثر بكار برده است، چنانكه نثرش مزه شعر، و شعرش رواني نثر را دريافته است، و چون پس از بستگان، نثر فارسي در قالب شايسته حقيقي ريخته شده بعدها هر شعري هم كه مانند شعر سعدي در نهايت سلامت و رواني باشد در تركيب شبيه به نثر خواهد بود. يعني از بركت وجود سعدي زبان شعر و زبان نثر فارسي از دو گانگي بيرون آمده و يك زبان شده است.
گاهي شنيده ميشود كه اهل ذوق اعجاب ميكنند كه سعدي هفتصد سال پيش به زبان امروزي ما سخن گفته است ولي حق اين است كه سعدي هفتصد سال پيش به زبان امروزي ما سخن نگفته است بلكه ما پس از هفتصد سال به زباني كه از سعدي آموختهايم سخن ميگوييم، يعني سعدي شيوه نثر فارسي را چنان دلنشين ساخته كه زبان او زبان رايج فارسي شده است، و اي كاش ايرانيان قدر اين نعمت بدانند و در شيوه بيان دست از دامان شيخ بر ندارند كه بفرموده خود او: «حد همين است سخنگويي و زيبايي را» و من نويسندگان بزرگ سراغ دارم (از جمله ميرزا ابوالقاسم قاينم مقام) كه اعتراف مي كردند كه در نويسندگي هر چه دارند، از شيخ سعدي دارند.
كتاب «گلستان» زيباترين كتاب نثر فارسي است و شايد بتوان گفت در سراسر ادبيات جهاني بي نظير است و خصايصي دارد كه در هيچ كتاب ديگر نيست، نثري است آميخته به شعر يعني براي هر شعر و جمله و مطلبي كه به نثر ادا شده يك يا چند شعر فارسي و گاهي عربي شاهد آورده است كه آن را معني ميپرورد و تائيد و توضيح و تكميل ميكند، و آن اشعار چنانكه در آخر كتاب توجه داده است همه از گفتهها خود اوست و از كسي عاريت نكرده است، و آن نثر و اين شعر هر دو از هر حيث به درجه كمال است ودر خوبي مزيدي بر آن متصور نيست .
نثرش گذشته از فصاحت و بلاغت و سلامت و ايجاز و متانت و استحكام و ظرافت، همه آرايشهاي شعري را هم در بر دارد، حتي سجع و قافيه، اما در اين جمله به هيچ وجه تكلف و تصنع ديده نميشود و كاملاً طبيعي است، نه هيچ جا معني فداي لفظ شده و نه هيچگاه لفظي زايد بر معني آورده است، هرچه از معاني بر خاطرش ميگذرد بدون كم و زياد به بهترين وجوه تمام و كمال به عبارت ميآورد و مطلب را چنان ادا ميكند كه خاطر را كاملاً اقناع ميسازد و دعاويش تاثير برهان دارد، در عين اينكه بهجت و مسرت نير ميدهد، كلامش زينت فراوان دارد، از سجع و قافيه و تشبيه و كنايه و استعاره و جناس و مراعات نظير و غير آن، اما به هيچ وجه در اين صنايع افراط و اسراف نكرده است.
گلستان و بوستان سعدي يك دوره كامل از حكمت عملي است. علم سياست و اخلاق و تدبير منزل را جوهر كشيده و در اين دو كتاب به دلكشترين عبارات در آورده است. در عين اينكه در نهايت سنگيني و متانت است از مزاح و طيبت هم خالي نيست و چنانكه خود ميفرمايد: «داروي تلخ نصيحت به شهد ظرافت بر آميخته تا طبع ملول ازدولت قبول محروم نماند» و انصاف نيست كه بوستان و گلستان را هرچه مكرر بخوانند اگر اندكي ذوق باشد ملالت دست نميدهد.
هيچ كس به اندازه سعدي پادشاهان و صاحبان اقتدار را به حسن سياست و دادگري و رعيت پروري دعوت نكرده و ضرورت اين امر را مانند او روشن و مبرهن نساخته است. از ساير نكات كشور داري نيز غفلت نورزيده و مردم ديگر را هم از هر صنف و طبقه، از امير و وزير و لشكري و كشوري و زبردست و زيردست و توانا و ناتوان، درويش و توانگر و زاهد و دين پرور و عارف و كاسب و تاجر و عاشق و رند و مست وآخرت دوست و دنيا پرست، همه را به وظايف خودشان آگاه نموده و هيچ دقيقهاي از مصالح و مفاسد را فرو نگذاشته است.
وجود سعدي را از عشق و محبت سرشتهاند. همه مطالب را به بهترين وجه ادا ميكند اما چون به عشق ميرسد شور ديگري در مييابد. هيچ كس عالم عشق را نه مانند سعدي درك كرده و نه به بيان آورده است. عشق سعدي بازيچه و هوي و هوس نيست. امري بسيار جدي است، عشق پاك و عشق تمامي است كه براي مطلوب از وجود خود ميگذرد و خود را براي او ميخواهد، نه او را براي خود. عشق او از مخلوق آغاز ميكند اما سرانجام به خالق ميرسد و از اين روست كه ميفرمايد:
«عشق را آغاز هست انجام نيست»
در گلستان و بوستان از عشق بياني كرده است اما آنجا كه داد سخن را داده در غزليات است. از آنجا كه وجود سعدي به عشق سرشته است احساساتش در نهايت لطافت است. هر قسم زيبايي را خواه صوري و خواه معنوي به شدت حس ميكند و دوست دارد. سر رقت قلب و مهرباني او نيز همين است و از اينست كه هر كس با سعدي مأنوس مي شود ناچار به محبت او مي گرايد.
سعدي مانند فردوسي و مولوي و حافظ نمونه كامل انسان متمدن حقيقي است كه هر كس بايد رفتار و گفتار او را سرمشق قرار دهد. اگر نوع بشر روح خود را به تربيت اين رادمردان پرورش ميداد، دنياي جهنمي امروز، بهشت ميشد. آثار اين بزرگواران خلاصه و جوهر تمدن چند هزار ساله مردم اين كشور است و ايرانيان بايد اين ميراثهاي گرانبها را كه از نياكان به ايشان رسيده است، قدر بدانند و چه خوب است كه ايراني آنها را در عمر خود چندين بار بخواند و هر چه بيشتر بتواند از آن گوهرهاي شاهوار از بر كند و زيب خاطر نمايد. معلوماتي را كه از آنها بدست ميآيد همواره بياد داشته باشد و به دستورهايي كه دادهاند رفتار كند كه اگر چنين شود ملت ايران آن متمدن حقيقي خواهد بود كه در عالم انسانيت به پيش قدمي شناخته خواهد شد.
سعدي مردي عاشق پيشه و دلداده است، ولي مانند عطار پايه عشق را به جايي كه از دسترس عموم دور باشد نميگذارد. سعدي دلبستگي خود را به هرچه زيباست آشكار ميكند و كساني را كه دم از پرهيزگاري ميزنند رياكار ميشمارد. غزلهاي عاشقانه سعدي مانند خود عشق زير و بم و نشيب و فراز دارد. گاه از درد هجر سخت مينالد و در شب تنهايي بر آمدن آفتاب را آرزو ميكند.
سرآن ندارد امشب كه برآيد آفتابي
چه خيالها گذر كرد و گذر نكرد خوابي
به چه دير ماندي اي صبح كه جان من بر آمد
بزه كردي و نكردند موذنان صوابي
نفس خروس بگرفت كه نوبتي بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابي
نفحات صبح داني ز چه روي دوست دارم
كه به روي دوست ماند كه برافكند نقابي
سرم از خداي خواهد كه به پايش اندر افتد
كه در آب مرده بهتر كه در آرزوي آبي
دل من نه مرد آنست كه با غمش بر آيد
مگسي كجا تواند كه بيفكند عقابي
نه چنان گناهكارم كه به دشمنم سپاري
تو به دست خويش فرماي اگرم كني عذابي
دل همچو سنگت اي دوست به آب چشم سعدي
عجبست اگر نگردد كه بگردد آسيابي
برو اي گداي مسكين و دري دگر طلب كن
كه هزار بار گفتي و نيامدت جوابي
گاه از لذت شب وصل سخن ميگويد و آرزو ميكند كه صبح بر ندمد و آفتاب بر نتابد .
يك امشبي كه در آغوش شاهد شكرم
گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
چو التماس سر آمد هلاك باكي نيست
كجاست تير بلا گو بيا كه ميسپرم
ببند يك نفس اي آسمان دريچه صبح
بر آفتاب كه امشب خوشت با قمرم
ندانم اين شب قدر است يا ستاره روز
تويي برابر من يا خيال در نظرم
خوشا هواي گلستان و خواب در بستان
اگر نبودي تشويش بلبل سحرم
بدين دو ديده كه امشب تو را همي بينم
دريغ باشد فردا كه ديگري نگرم
روان تشنه بر آسايد از وجود فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم
چو مي نديدمت از شوق بيخبر بودم
كنون كه با تو نشستم ز ذوق بيخبرم
سخن بگوي كه بيگانه پيش ما كس نيست
بغير شمع و همين ساعتش زبان ببرم
ميان ما بجز اين پيرهن نخواهد بود
وگر حجاب شود تا به دامنش بدرم
مگوي سعدي از اين درد جان نخواهد برد
بگو كجا برم آن جان كه از غمت ببرم
سعدي را جز آن سلسله عرفايي كه عطار و سنايي و مولوي از آنند نمي توان شمرد . عرفان سعدي به لطافت و شور ايشان نيست . عقيده عرفاني سعدي «امكان مشاهده جمال مطلقي در جمال مقيد» است . سعدي اصطلاحات عرفاني را از عطار و سنايي اقتباس كرده و اسلوب كلام را از انوري گرفته است .
اين نمونه اي است از غزلهاي عرفاني سعدي :
دنيي آن قدر ندارد كه بر او رشك برند
يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورند
نظر آنان كه نكردند درين مشتي خاك
الحق انصاف توان داد كه صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتي و بقايي نكند
كه همه ملك جهانست به هيچش نخرند
تا تطاول نپسندي و تكبر نكني
كه خدا را چو تو در ملك بسي جانورند
اين سرايي است كه البته خلل خواهد كرد
خنك ان قوم كه دربند سراي دگرند
دوستي با كه شنيدي كه به سر برد جهان
حق عيانست ولي طايفه بي بصرند
گوسفندي برد اين گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خيره در او مينگرند
كاشكي قيمت انفاس بدانندي خلق
تا دمي چند كه ماندست غنيمت شمرند
گل بي خار ميسر نشود در بستان
گل بي خار جهان مردم نيكو سيرند
سعديا مرد نكو نام نميرد هرگز
مرده آنست كه نامش به نكويي نبرند
از بعضي از غزليات عاشقانه سعدي چنين پيداست كه وي به شخص معيني خطاب ميكند:
من بدانستم از اول كه تو بي مهر و وفايي
عهد نابستن از آن به كه ببندي و نپايي
دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم
بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايي
اي كه گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه
ما كجاييم درين بحر تفكر تو كجايي
اين نه خالست و زنخدان و سر زلف پريشان
كه دل اهل نظر برد كه سريست خدايي
پرده بردار كه بيگانه خود آن روي نبيند
تو بزرگي و در آئينه كوچك ننمايي
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان
اين توانم كه بيايم به محلت به گدايي
عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت
همه سهل است، تحمل نكنم بار جدايي
روز صحرا و سماعست و لب جوي و تماشا
در همه شهر دلي نيست كه ديگر بربايي
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي
شمع را بايد از اين خانه برون بردن و كشتن
تا كه همسايه نداند كه تو در خانه مايي
سعدي آن نيست كه هرگز زكمندت بگريزد
كه بدانست كه دربند تو خوشتر كه رهايي
خلق گويند برو دل به هواي دگري نه
نكنم خاصه در ايام اتابك دو هوايي
مي روم وز سر حسرت به قفا مينگرم
خبر از پاي ندارم كه زمين ميسپرم
ميروم بي دل و بي يار و يقين ميدانم
كه من بي دل بييار نه مرد سفرم
خاك من زنده به تاثير هواي لب تست
سازگاري نكند آب و هواي دگرم
پاي ميپيچم و چون پاي دلم ميپيچد
بار ميبندم و از بار فرو بسته ترم
چه كنم دست ندارم به گريبان اجل
تا به تن در زغمت پيرهن جان بدرم
آتش خشم تو برد آب من خاك آلود
بعد از اين باد به گوش تو رساند خبرم
هر نوردي كه ز طومار غمم باز كني
حرفها بيني آلوده به خون جگرم
ني مپندار كه حرفي به زبان آرم اگر
تا به سينه چو قلم باز شكافند سرم
به هواي سر زلف تو در آويخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخنهاي ترم
گر سخن گويم من بعد شكايت باشد
ور شكايت كنم از دست تو پيش كه برم
خار سوداي تو آويخته در دامن دل
ننگم آيد كه به اطراف گلستان گذرم
گرچه در كلبه خلوت بودم نور حضور
هم سفر به كه نماندست مجال حضرم
سر و بالاي تو در باغ تصور بر پاي
شرم دارم كه به بالاي صنوبر نگرم
گر به دوري سفر از تو جدا خواهم ماند
شرم بادم كه همان سعدي كوته نظرم
به قدم رفتم و ناچار به سر باز آيم
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
شوخ چشمي چو مگس كردم و برداشت عدو
به مگسران ملامت ز كنار شكرم
از قفا سير نگشتم من بدبخت هنوز
ميروم وز سر حسرت به قفا مينگرم
در غزليات سعدي به ندرت مي توان كلمه اي پيدا كرد كه لااقل در محاوره خواص متداول نباشد و همين نزديكي زبان او به زبان مردم موجب انتشار اشعار او ميان توده فارسي زبانان است. رواني اشعار سعدي محتاج به بيان نيست. اغلب ابيات او را بخصوص در غزل اگر به نثر برگردانيم تقديم و تاخيري در كلمات آن روي نخواهد داد.
تو از هر در كه باز آيي بدين خوبي و زيبايي
دري باشد كه از رحمت به روي خلق بگشايي
ملامت گوي بيحاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض كه چون يوسف جمال از پرده بگشايي
به زيورها بيارايند وقتي خوبرويان را
تو سيمين تن چنان خوبي كه زيورها بيارايي
چو بلبل روي گل بيندزبانش در حديث آيد
مرا در رويت از حيرت فرو بسته است گويايي
تو با اين حسن نتواني كه رو از خلق در پوشي
كه همچون آفتاب از جام و حور از جامه پيدايي
تو صاحب منصبي جانا ز مسكينان نينديشي
تو خواب آلودهاي بر چشم بيداران نبخشايي
گرفتم سرو آزادي نه از ماء معين زادي
مكن بيگانگي با ما چو دانستي كه از مايي
دعايي گر نميگويي به دشنامي عزيزم كن
كه گر تلخست شيرين است از آن لب هرچه فرمايي
گمان از تشنگي بردم كه دريا در كمر باشد
چو پايابم برفت اكنون بدانستم كه دريايي
تو خواهي آستين افشان و خواهي روي در هم كش
مگس جايي نخواهد رفتن از دكان حلوايي
قيامت ميكني سعدي بدين شيرين سخن گفتن
مسلم نيست طوطي را در ايامت شكر خايي
آمده وه كه چه مشتاق و پريشان بودم
تا برفتي ز برم صورت بيجان بودم
نه فراموشيم از ذكر تو خاموش نشاند
كه در انديشه اوصاف تو حيران بودم
بي تو در دامن گلزار نخفتم يك شب
كه نه در باديه خار مغيلان بودم
زنده ميكرد مرا دمبدم اميد وصال
ور نه دور از نظرت كشته هجران بودم
به تولاي تو در آتش محنت چو خليل
گوييا در چمن لاله و ريحان بودم
تا مگر يك نفسم بوي تو آرد دم صبح
همه شب منظر مرغ سحر خوان بودم
سعدي از جور فراقت همه روز اين ميگفت
عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم
با دل گفتم: چگونهای، داد جواب
من بر سر آتش و تو سر بر سر آب
ناخورده ز وصل دوست یک جام شراب
افتاده چنین که بینیم مست و خراب
به جهت مشکلات جسمی که بر اثر تصادف کاربر گرامی fatemeh_75 با آن مواجه هستند تا بهبودی کامل ایشان اینجانب مجله ادبیات را ادامه می دهم
به امید سلامتی کامل ایشان - اللهم صل علی محمد و آل محمد
اللهم واشف مرضانا
|
|
|
مولانا سيفالدين ابوالمحامد محمدالفرغانى از شاعران استاد قرن هفتم و هشتم هجرى است که با مرتبه
ٔ
بلند خود در شعر بهسبب انقطاع از عالم و گوشهگيرى از دونان و امتناع از مدح اميران ظالم و فاسد زمان در يکى از خانقاههاى شهر کوچک ' آقسرا ' به گمنامى درگذشت. علت گمنام ماندن او در تاريخ ادب فارسى آن است که اين شاعر وارسته در ايامى جهان
را بدرود گفت که آسياى صغير در زير سلطه ٔ ايلخانان و بيداد مغولان جولانگاه فقر و پريشانى و بىسامانى بود و ارتباط شهرهاى آن با ايران به ضعف گرائيده بود. اشتهارش به فرغانى به سبب آن است که اصل و منشاء وى فرغانه ٔ ماوراءالنهر بود. از تاريخ ولادت او اطلاعى در دست نيست اما بعضى از قرينههاى موجود در شعرهايش نشان مىدهد که او پيش از ميانه ٔ نيمه ٔ دوم قرن هفتم آغاز جوانى را پشت سر نهاده و شاعرى کارآمد بوده است. (درباره ٔ اين قرينهها رجوع شود به تاريخ ادبيات در ايران، ج ۳، ص ۸-۶۲۵). وى عمرى نسبةً طولانى کرده و هنگام وفات افزون از هشتاد سال داشته است. سال وفات او را مىتوان بين ۷۰۵ تا ۷۴۹ هجرى دانست. |
|
(۱). شهرى در ترکيه امروز واقع در جنوب شرقى درياچه توزگول که در عهد سلجوقيان آسياى صغير داراى اهميت و اعتبار بود و اکنون بناى اندکى از آن باقى مانده است. |
|
سيف فرغانى نسبت به سعدى ارادت تام و با آن استاد بزرگ نوشت و خواند داشت. وى چندگاهى را در خطه ٔ تبريز گذرانيد و شايد آشنائى او با شعر همام تبريزى در همين مدت اقامتش در تبريز انجام گرفته باشد. |
|
از سيفالدين فرغانى ديوانى باقى مانده است که مجموع شعرهاى آن از قصيده و غزل و رباعى بهحدود ۱۲ هزار بيت بالغ مىشود. وى ظاهراً مجموعه
ٔ
شعرهايش را خود گردآورده و در ديباچه
ٔ
منظوم آن به اين امر اشاره کرده است.
موضوع قصيدههاى سيف فرغانى که معرف مهارت او در سخن پارسى است غالباً نعت خداوند و منقبت رسول و وعظ و اندرز و تحقيق و انتقاد از نابسامانىهاى زمان و در استقبال و جوابگوئى به استادان مقدم بر خود چون رودکى و خاقانى و کمالالدين اسماعيل و سعدى و همام تبريزى است و جز يک مورد کوتاه، هيچگاه قصيده را در خدمت ستايش شاهان و اميران و وزيران زمان قرار نداد. اين شاعر در قصيدههاى خود رديفهاى دشوار را انتخاب مىکرد. |
|
(۲). ديوان سيف فرغانى که به همت والاى استاد دانشمند جناب آقاى دکتر صفا تصحيح و يکبار در سال ۴-۱۳۴۱ در مطبعه ٔ دانشگاه طهران طبع شده بود، به سال ۱۳۶۳ که براى تجديد ديدار آن استاد گرامى به لوبک رفته بودم به يارى ايشان شتافتم و با نسخهاى که از کتابخانه روانکوشکو بهدست آمده بود مقابله کرديم و به سال ۱۳۶۴ در انتشارات فردوسى طبع کرديم. |
|
تصوير سيف فرغانى در ديوانش تصوير صوفيى صافى و وارسته است که دوران رياضت و مجاهدت را طى کرده و در زمره ٔ مشايخ زمان درآمده است. محمدبن على کاتب آقسرائى نويسنده ٔ ديوانش نيز از او با عنوان 'سيدالمشايخ والمحققين' ياد کرده است اما اينکه دوران سلوک و مجاهدت او کجا و در خدمت کداميک از مشايخ وقت سپرى شده بر ما روشن نيست. |
|
شيوه ٔ سخن سيف فرغانى متأثر از سبک سخنوران خراسان در قرن ششم هجرى است و شايد بزرگترين علت آن انتساب شاعر به سرزمين فرغانه و ولايت سمرقند باشد. اين تأثير علاوه بر ترکيبها در بهکار بردن بعض مفردها و فعلها هم آشکار است. سادگى و روانى خصيصه ٔ بارز کلام او است. واژههاى تازى در سخنش اندک است اما گاهى ترکيبهاى عربى را با ترکيبهاى فارسى در بعضى از شعرهاى خود آميخته و گاه نيز يک مصراع را تماماً عربى آورده است. غزلهاى سيف که شاعر بيشتر متمايل به آنها است عادةً وقف بر موعظهها و انتقادهاى اجتماعى و بيان حقيقتهاى عرفانى است و به شاعران ديگر نيز سفارش مىکند که از ستايش 'اين سيمپرستان گدا' خوددارى کنند و اگر طبعى دارند به غزلگوئى و ستايش معشوق و يا وعظ و اندرز بگمارند. |
|
بيان نقيصههاى اجتماعى و برشمردن زشتىها و پليدىهاى طبقههاى فاسد جامعه از او پهلوانى بىباک و دلاور ساخته است و بزرگترين شاعرى است که در عهد خود به چنين نقدهاى صريح و جدى و خالى از هزل و مطايبه مبادرت جسته است. شاعر دنياى آشفته ٔ عهد خود را با تمسک به عروةالوثقاى حق و پيروى تام و تمام از تعليمات اسلامى و بهکار بستن احکام قرآنى قابل اصلاح و آرامش مىدانست. وى بر مذهب اهل سنت و سنى حنفى بود و در عين حال از قديمىترين سخنورانى است که در مرثيه ٔ شهيدان کربلان شعر گفته است. |
|
شهريار |
||||
|
|
||||
|
شهريار نامش سيدمحمد حسين بهجت تبريزى بود. در اوايل شاعرى (بهجت) تخلص مىکرد و بعداً دوبار با فال حافظ تخلص خواست که دو بيت زير شاهد از ديوان حافظ آمد و خواجه تخلص او را (شهريار) تعيين کرد : |
||||
|
||||
|
و شاعر ما بهجت را به شهريار تبديل کرد و به همان نام هم معروف شد ـ تاريخ تولدش ۱۲۸۵ شمسى و نام پدرش حاجى ميرزا آقا خشگنابى است که از سادات خشگناب (قريهاى نزديک قرهچمن) و از وکلاى مبرز دادگسترى تبريز و مردى فاضل و خوش محاوره و از خوشنويسان دوره ٔ خود و با ايمان و کريمالطبع بوده است در سال ۱۳۱۳ مرحوم و در قم مدفون شد . |
||||
|
شهريار تحصيلات خود را در مدرسه متحده و فيوضات و متوسطه ٔ تبريز و دارالفنون تهران خوانده و تا کلاس آخر مدرسه ٔ طب تحصيل کرده و در چند مريضخانه هم مدارج اکسترنى و انترنى را گذرانده است ولى در سال آخر بهعلل عشقى و ناراحتى خيال و پيشآمدهاى ديگر از ادامه ٔ تحصيل محروم شد و با مجاهدتهائى که بعداً توسط دوستانش بهمنظور تعقيب و تکميل اين يکسال تحصيل شد معهذا شهريار رغبتى نشان نداد و ناچار شد که وارد خدمت دولتى بشود چند سالى در اداره ٔ ثبت اسناد نيشابور و مشهد خدمت کرد و در سال ۱۳۱۵ به بانک کشاورزى تهران داخل شد و چون او خطى بىاندازه زيبا داشت دفتر روزنامه ٔ شعبه ٔ بانک کشاورزى تبريز که اغلب به خط او نوشته مىشد از يادگارىهاى گرانبهائیست به شرطى که قدر آن را بدانند و حفظش کنند . |
||||
|
شهريار در تبريز با يکى از بستگانش ازدواج کرده و ثمره ٔ اين وصلت دو دختر به نامهای شهرزاد و مريم است . |
||||
|
شهريار رقت قلبى عجيبى داشت. نسبت به دوستان معاشرش به مختصر لغزشى متأثر و عصبانى مىشد ولى از بزرگترين خطاها چشمپوشى و گذشت مىکرد. حتى اشخاصى را که دشمن خود میداشت از انحراف آنها متأثر بود و براى آنها طلب هدايت مىکرد. در قلب شهريار نسبت به هيچکس کينه پيدا نمىشد. چه اشخاصى که نسبت به شهريار حسادت مىکردند و او آنها را به حد اعلاء دوست مىداشت . |
||||
|
شهريار بسيار کريم و بخشنده بود و اغلب چيزهاى لازم خود را به ديگران مىبخشید. شهريار مدتى معاشرتهاى خود را محدود کرده و تنها با اشخاصى معاشرت مىکرد که جنبه ٔ هنر و علم و معنويت و ايمان آنها براى او مشخص بود . |
||||
|
شهريار داراى توکلى غيرقابل وصف بود. خداشناسى و معرفت شهريار به خدا و دين در غزلهاى جلوه ٔ جانانه ـ مناجات ـ درس محبت ـ ابديت ـ بال همت و عشق و در کوى حيرت آمده است . |
|
شيخ محمود شبسترى |
||
|
|
||
|
شيخ سعدالدين محمودبن امينالدين عبدالکريم بن يحيى شبسترى تبريزى از عارفان مشهور قرن هشتم و از شاعران متوسط پارسىگوى آن عهد است. ولادتش بهسال ۶۸۷ هجرى در شبستر 'قريهاى نزديک به تبريز' اتفاق افتاد و تربيتش در تبريز صورت گرفت و در تصوف مريد و شاگرد شيخ بهاءالدين يعقوب تبريزى بود. وى در علوم معقول و منقول جامعيت و مرجعيت داشت و سفرهاى طولانى در ايران و خارج از ايران کرد و چندى نيز در کرمان اقامت گزيد و فرزندان او در آن سامان باقى ماندند و طايفهاى را بهنام 'خواجگان' تشکيل دادند. شيخ در جوانى و ظاهراً به سن سى و سه سالگى به سال ۷۲۰ هـ درگذشت و در زادگاهش شبستر در کنار استاد و مرادش شيخ بهاءالدين يعقوب بهخاک سپرده شد . |
||
|
از شيخ محمود چند اثر بهنظم و نثر باقىمانده است که مهمتر از همه ٔ آنها 'گلشن راز ' است و آن منظومهاى است بهبحر هزج مسدس مقصور يا محذوف در ۹۹۳ بيت که شيخ آن را در جواب هفده سؤال منظوم اميرحسينى سادات هروى از شيخ بهاءالدين يعقوب تبريزى سرود. اين سؤالها که بنابر تصريح شيخ بهسال ۷۱۷ به مجلس شيخ بهاءالدين يعقوب رسيد شبسترى به اشارت او فىالمجلس هر بيتى را به بيتى جواب گفت و باز پس فرستاد و بعد از آن بر بيتهاى سابق بيتهاى ديگرى افزود تا منظومه ٔ گلشن راز بهوجود آمد. اين منظومه نخستين اثر شعرى او است و بهسبب سادگى و روانى و اشتمال بر معنىهاى عرفانى بهزودى مطبوع طبعها قرار گرفت و شرحهائى بر آن نوشته شد که از آن ميان روضه ٔ اطهار از شاه نعمتالله ولى و مفاتيحالاعجاز از شمسالدين محمدبن على لاهيجى از همه معروفتر است. اثر منظوم ديگر شيخ 'سعادتنامه' است مشتمل بر سه هزار بيت و در هشت باب که شيخ در اين منظومه به سفرهاى طولانى خود و زيارت عالمان و مشيختان اشاره کرده و به ذکر مقامها و قولهاى پنجتن از عارفان مشهور آذربايجان در قرن ششم بهنامهاي: باباحسن سرخابى بابا فرج تبريزي، خواجه محمد کججاني، خواجه عبدالرحيم تبريزى و خواجه صاينالدين تبريزى پرداخته است . |
شيخبهائى
|
|
||||||
|
همه ٔ کسانى که در احوال بهاءالدين محمد بحث کردهاند گفتهاند که وى نخست نزد پدر خود درس آموخته است و چون مىدانيم که در مرگ پدر بيش از سى و يک سال نداشته است پيداست که پيش از سى و يک سالگى نزد پدر شاگردى کرده است. چنانکه گذشت در سن کودکى با پدر به ايران آمده است چندى در قزوين زيسته و چون در آن زمان قزوين پايتخت ايران بوده است، قهراً دانشمندان شيعه که از نخستين پادشاهان صفوى ياورى و عزت بسيار مىديدهاند مىبايست در قزوين گرد آمده باشند، پيش از آن هم شيعه در قزوين بسيار بودهاند و يکى از دلايلى که صفويه آن را پايتخت خود کردهاند همين است و پس از آن هم تا مدتهاى مديد بلکه تا دويست سال بعد، قزوين يکى از مراکز مهم دين شيعه و جاى درس و بحث و علم آموختن بوده است و بهائى نيز مىبايست در آنجا تحصيل کرده باشد . |
||||||
|
پس از آنکه پدر به هرات رفته است، چون اين پسر هنوز جوان بوده، قهراً نمىبايست او را هم با خود به هرات برده باشد و ناچار همچنان در پى دانش آموختن در قزوين مانده است. اما پس از بازگشت از سفر حج از راه بحرين که با پدر به آن سفر رفته و بى او با مادر بازگشته است، يعنى پس از سال ۹۸۴ که وى سى و يک ساله بوده باز دليلى نداشته است که به هرات رود، زيرا که پدرش که شيخالاسلام آنجا بوده، درگذشته بود و شايد به قزوين بازگشته باشد، زيرا که شهر اصفهان تنها در سال ۱۰۰۶ پايتخت صفويه و مرکز دين شيعه شده است . |
||||||
|
از آن پس بهائى سفرهاى ديگر کرده: ظاهراً چندى در مشهد تحصيلات خود را ادامه مىداده و مدتى در هرات به همان منصب پدر مشغول بوده و سپس در خراسان و آذربايجان و عراق و آسياى صغير و سوريه و لبنان و مصر و حجاز و غيره سفر کرده . |
||||||
|
- ولادت و مرگ : |
||||||
|
قديمترين مأخذى که در ولادت بهائى داريم گفته ٔ سيدعلىخان در سلافةالعصرست که در بعلبک نزديک غروب آفتاب چهارشنبه ٔ سه روز مانده از ذىحجه ٔ سال ۹۵۳ مىنويسد و گويد وى خردسال بود که پدرش او را به ايران برد . |
||||||
|
درباره ٔ وفات وى مؤلف تاريخ عالمآراى عبارسى که خود در زمان وى بوده و معتبرترين کسى است که در حق او سخن رانده است، گفته: در چهارم شوال ۱۰۳۰ بيمار شد و هفت روز رنجور بود، تا اينکه شب ۱۲ شوال درگذشت و چون وى رحلت کرد، شاه عباس در ييلاق بود و اعيان شهر جنازه ٔ او را برداشتند و ازدحام مردم به اندازهاى بود که در ميدان نقشجهان جا نبود که جنازه ٔ او را ببرند و در مسجد جامع عتيق به آب چاه غسل دادند و علما بر او نماز گزاردند و در بقعه ٔ منسوب به امام زينالعابدين که مدفن دو امامزاده است، گذاشتند و از آنجا به مشهد بردند و به وصيت خود در پائين پا در جائى که هنگام توقف در مشهد آنجا درس مىگفت، به خاکش سپردند و اعتمادالدوله ميرزا ابوطالب در تاريخ رحلت وى گفت : |
||||||
|
عبيد زاکانى
|
|
|
خواجه نظامالدين (يا: مجدالدين) عبيدالله زاکانى قزوينى متخلص به 'عبيد' شاعر و نويسنده ٔ مشهور ايران در قرن هشتم هجرى است. علت اشتهار وى به زاکانى انتساب او است به خاندان 'زاکانيان' که اصلاً شاخهاى بود از عرب بنىخفاجه. از اين خاندان دو شعبه از ديگران مشهورتر بودند نخست شعبهاى که بنابر گفته ٔ معاصر و همشهرى عبيد يعنى حمدالله مستوفي، اهل دانشهاى معقول و منقول بودند و دوم شعبهاى که اين مورخ افراد آن را 'ارباب صدور ' يعنى وزيران و ديوانيان خوانده است. عبيد را حمدالله مستوفى 'صاحب معظم نظامالدين عبيدالله زاکاني' مىخواند و از شعبه ٔ دوم معرفى مىکند . |
ولادت عبيد بنابر قرينههاى موجود بايد در پايان قرن هفتم و آغاز قرن هشتم اتفاق افتاده باشد زيرا حمدالله مستوفى در تاريخ گزيده - که بهسال ۷۳۰ هـ تأليف آن به انجام رسيده است - او را شاعر و نويسنده و آثارش را 'خوب' و ' بىنظير' معرفى مىکند. با اين همه از وزارت و صدارت يا مقام بلندى در رديف آن براى عبيد اطلاع دقيقى در دست نيست اما اينقدر معلوم هست که در دستگاه پادشاهان محترم بوده است. از آغاز زندگانيش نيز چندان آگاهى نداريم لکن چون به 'ارباب صدور' انتساب داشت مسلماً با خط و ادب و فنون دبيرى و دانشها و آگاهىهاى عمومى که در تمدن اسلامى روزگار او رايج بود آشنا شده و آنها را با هنر شاعرى و نويسندگى همراه داشته است از شعرها و اثرهاى او نيز درجه ٔ آگاهيش از دانشهاى زمان و از زبان و ادب عربى آشکار است و پيدا است که بر علم نجوم وقوف داشته است . در آغاز عهد استيلاء شاه شيخ ابواسحق اينجو ( ۷۴۲-۷۵۸ هـ) بر شيراز، عبيد از عراق به فارس رفت و در آنجا اقامت گزيد و از سال ۷۴۶ هـ در خدمت شاه شيخ گذرانيد و به مدح او و وزير فاضلش رکنالدين عميدالملک سرگرم بود. پس از کشتهشدن شاه شيخ ابواسحق عبيد علاقهاى به امير مبارزالدين محمد مظفرى نشان نداد و آن مرد رياکار و خونريز را مدحى نگفت بلکه چندگاهى سلطان اويس جلايرى ( ۷۵۷-۷۷۷ هـ) را که در بغداد و تبريز مستقر بود در چند قصيده و يک ترکيببند ستود و ظاهراً مدتى هم در بغداد در خدمت آن پادشاه و در مصاحبت سلمان ساوجى گذراند . پس از آنکه امير مبارزالدين را پسرانش مقيد و ملخوع و کور کردند و شاه شجاع ( ۷۵۹-۷۸۶ هـ ) به سلطنت نشست عبيد از دربار اويس جلايرى روى به کرمان نهاد و به درگاه شاه شجاع که پادشاهى شاعر و ادبدوست بود پيوست و از آن پس پيوسته شاه شجاع را مدح گفت و در سال ۷۶۷ همراه او به شيراز رفت. وفات عبيد به سال ۷۷۱ يا ۷۷۲ اتفاق افتاد .
|
اقسام شعر عبيد |
از عبيد زاکانى به نظم و نثر آثارى باقى مانده است. درباره ٔ آثار منثور او بعد از اين سخن خواهيم گفت اما شعرهاى او را بايد به دو قسم هزل و جد تقسيم کرد. شعرهاى مطايبه و هزل عبيد همه به قصد عيبجوئى و عيبگوئى از انديشهها و کردارها و گفتارهاى معاصران سروده شده و انتقادى است از مردم فاسد و عنان گسيخته ٔ زمان. نزديک سيصد بيت از اين شعرها عبارت است از: يک ترجيعبند و يک مثنوى کوتاه و چند تضمين و قطعهها و رباعىها . در تضمينها بيتها و قطعههاى معروف فارسى بهطريق مطايبه و گاه از راه تمسخر و ريشخند زدن و باز نمودن رياکارىهاى گذشتگان و معاصران تضمين و عنداللزوم تحريف شده و گاه نيز به استقبال از آنها شعرهاى تازهاى همراه با مطايبه و هزل ابداع گرديده است چنانکه کار عبيد در اين مورد شباهت بسيار به شيوه ٔ سوزنى پيدا مىکند. در ميان اين شعرها گاه عبيد از بيان کلمات رکيک مطلقاً اِبا و امتناعى نکرده و گويا در اين مورد روش سعدى در خبيثات در وى تأثير داشته و بهکار بردن واژههاى ياد شده را در آثار خود دور از عيب و خطا تشخيص داده است. اما در ميان همين شعرها قطعهها و بيتهائى که متضمن شوخىهاى لطيف و خالى از واژههاى رکيک باشد کم نيست و برخى از آنها در نهايت استادى و مهارت بهنظم درآمده است . منظومه ٔ موش و گربه از همين نوع شعر دور از واژههاى رکيک است و آن را بايد از بهترين منظومههاى انتقادى شمرد که به شيوه ٔ قصهپردازان شوخطبع در قالب قصيدهاى طنزآميز در نود بيت به بحر خفيف در صفت گربهاى مزور از سرزمين کرمان و کيفيت رياکارى و تزوير او در جلب اعتماد موشان از راه توبه و انابه و آنگاه دريدن و خوردن آنها که منجر به جنگ سخت ميان موشان و گربهگان در بيابان فارس شد و در اين جنگ اگرچه در آغاز امر ظفر با موشان بود ليکن عاقبت گربهگان پيروز شدند. مىتوان تصور کرد که مقصود گوينده از اين منظومه ٔ طنزى و انتقادى بيان حال شاه شيخ ابواسحق اينجو و امير مبارزالدين محمد مظفرى فرمانرواى کرمان بوده است. نفرت شاعر از امير مبارزالدين رياکار با توبه ٔ معروفش در سال ۷۴۰ هـ (رجوع شود به تاريخ آلمظفر، محمود کتبي، تهران ۱۳۳۵ ، ص ۱۵.) و بيعت نابخشودنيش با خليفه ٔ عباسى مصر و محتسبى و خمشکنى و تظاهرش به عبادت و در عين حال خونريزى و سفاکى و آدمکشى او بهنام ترويج و اجراء احکام دين، اين حدس را در تمثيل مبارزالدين به گربه ٔ عابد رياکار و خونريز تأييد مىکند. اگر اين حدس در اصل و منشاء داستان موش و گربه درست باشد تاريخ نظم آن بايد بعد از يکى از دو سال ۷۵۴ هـ (فرار ابواسحق از شيراز) يا ۷۵۸ هـ (قتل ابواسحق در شيراز ) باشد. اين قصيده بهزودى شهرت يافت و مدتها در شمار کتابهاى درسى اطفال بود و هنوز هم از قصههاى شيرينزبان فارسى است که بعضى از بيتهاى آن بهصورت مثلهاى ساير، زبان به زبان مىگردد . در رساله ٔ ' فالنامه ٔ بروج' از عبيد که به نثر است در پايان هريک از فالها که بهطريق طبيعت و مزاح نوشته شده يک رباعى آمده، و همچنين است در ' فالنامه ٔ وحوش و طيور' که آنهم شامل شصت رباعى است. انتساب مثنوى سنگتراش کوه طور به عبيد، که خود تقليدى است از حکايت موسى و شبان مثنوى مولوي، مورد ترديد است . اما شعرهاى جد عبيد که کليات او را ترتيب مىدهد مجموعه ٔ اشعارى است در حدود سه هزار بيت مرکب از قصيده، ترکيببند، ترجيعبند، غزل، قطعه، رباعى و مثنوى طولانى عشاقنامه. قصيدههاى عبيد غالباً در جواب قصيدههاى استادان مقدم و در مدح شاهان است. ترکيببندهايش در مدح و يک ترجيع زيبا در وصف عشق دارد . غزلهاى عبيد فصيح و دلانگيز و در غايت لطافت و غالباً در استقبال از سعدى و يا متأثر از شيوه ٔ گفتار آن استاد بزرگ است . عشاقنامه مثنوى است به بحر هزج مسدس مقصور يا محذوف در هفتصد بيت که شاعر آن را در دو هفته سرود و در دوم ماه رجب سال ۷۵۱ به پايان برد. اين مثنوى بهنام شاه شيخ ابواسحق سروده شد و وصف حالى است از خود شاعر و عشقى جانسوز که در روزگارى داشته است. جاىجاى در لابهلاى بيتهاى مثنوى غزلهاى شورانگيز گنجانيده شده و دو غزل از همام تبريزى و چند بيت از خسرو و شيرين نظامى در ميانه ٔ بيتهاى مثنوى تضمين گرديده و بر روىهم اين مثنوى منظومهاى ابتکارى و تازه است . عبيد بههمان اندازه که شاعر هزال و نقاد است بههمان ميزان هم شاعرى است که بهجانب شعر جدى و مخصوصاً غزلهاى دلچسب و شيرين توجه داشته است. از تصوف و قلندرى که در عهد او امرى رايج بود تبرى داشت و عيبهاى صوفيان و قلندران را با تيزبينى به باد انتقاد مىگرفت. شعرهاى جدى او يا در مدح و مربوط به حوادث عهد او است و يا در ذکر شور و شوق عاشقانه است. او در مطايبهها و هزلهايش تواناترين نويسنده و شاعرى است که توانست بهصورتهاى گوناگون بهطعن و طنز و تعريض و تصريح عيبهاى جامعه ٔ فاسد و تباه عهد خويش را بيان کند .
|
شيوه و روش عبيد |
شيوه عبيد در سخنورى شيرين و دلپسند است. نثر او بسيار روان و ساده و وافى به مقصود و خالى از حشو و زوائد است. شعرش سليس و روان و دور از تعقيد و ابهام و در عين حال داراى واژههاى متقن و منتخب و ترکيبهاى منسجم و مستحکم است که به سخن استادان پايان قرن ششم و آغاز قرن هفتم نزديک است. در قصيده بيشتر به شيوه ٔ سنائى و انورى و در مثنوى به نظامى و در غزل به سعدى توجه داشته است. بر روىهم نيروى ابتکار در عبيد زياد است چنانکه برخى از اثرهاى او بهکلى در ادب فاسى تازگى دارد و آن تازگى را هنوز هم حفظ کرده است .
|
عراقى |
|||
|
|
|||
|
شيخ فخرالدين ابراهيم بن بزرجمهر بن عبدالغفار همدانى فراهانى و مشهور به عراقى از بزرگان تصوف و شاعران بلندپايه ٔ ايران در قرن هفتم هجرى است. در مأخذها به تاريخ ولادتش اشارهاى نشده است اما ظاهراً ولادت ابراهيم به سال ۶۱۰ هجرى در 'کومجان' و يا 'کُمجان' از توابع اراک کنونى اتفاق افتاد. خاندان عراقى اهل علم بودهاند. درباره ٔ کرامتهاى او روايتهاى مختلف ديده مىشود که مولود اعتقاد پيروان و مريدان به اوست. از آن جمله در احوال او نوشتهاند که چون به هفده سالگى رسيد 'بر جمله ٔ دانشها از معقول و منقول مطلع شده بود و مستفيد گشته تا چنان شد که در شهر همدان در مدرسه ٔ شهرستان به افادت و ديگران در خدمتش به استفادت مشغول بودند' (مقدمه ٔ ديوان عراقي، ص ۴ ). اما گمان نمىرود که عراقى به چنين جامعيتى در علوم و فنون رسيده بوده باشد. آنچه درباره ٔ کيفيت خروج عراقى از دنياى قال و ورود او به عالم حال و تجرد در غالب مأخذها آمده است و به هفدهسالگى او برمىگردد نيز بايد افسانهاى باشد که بعدها بهوسيله ٔ مريدان و پيروان او در توضيح و تفسير يکى از غزلهاى زيبا و فصيح او با مطلع : |
|||
|
|||
|
ساخته شده است . اما بههرحال اينگونه افسانهها که در احوال کسانى از قبيل سنائى و عطار و مولوى و نظيرهاى آنان مىبينيم ما را به يک حقيقت راهبرى مىکند و آن اينکه عراقى در آغاز امر سرگرم تعلم و تعليم علوم بود و سپس رخت از مدرسه به خانقاه کشيد. اين تغيير حال در اوان شباب به او دست داد و بعد از آن به هندوستان رفت و در مولتان به خانقاه شيخ بهاءالدين زکرياى مولتانى ( ۶۶۶-۵۶۵ هـ) مؤسس سلسله ٔ سهرورديان مولتان راه جست. بعضى از تذکرهنويسان عراقى را مريد مستقيم شهابالدين عمر سهروردى شمردهاند اما جامع ديوان عراقى و نويسنده ٔ مقدمه ٔ آن که دوران زندگانيش نزديک به عهد زندگانى عراقى بود به اين امر اشارهاى نکرده است. عراقى خرقه از بهاءالدين زکريا گرفت و بدين طريق در جزو مشايخ سلسه ٔ سهرورديه (شعبه ٔ هند) درآمد و چندى در مولتان بهسر برد و از آنجا از راه دريا به ديار روم رفت و در قونيه به خدمت شيخ صدرالدين قونوى و جلالالدين مولوى و جمعى ديگر از بزرگان صوفيه رسيد و به دعوت معينالدين پروانه وزير سلجوقيان روم به توقاة (از شهرهاى آسياى صغير، ميان قونيه و سيواس) رفت و شيخ خانقاه توقاة شد و تا سال ۶۷۵ که پروانه بهدستور اَباقا بهگونهاى دلخراش به قتل رسيد فخرالدين در توقاة ماند و پس از آن به مصر و از آنجا به شام رفت. وفات عراقى را در محرم ۶۸۶ يا ذىالقعده ٔ ۶۸۸ نوشتهاند و ظاهراً او را پشت مزار محبىالدين ابنالعربى واقع در دامنه ٔ جبل صالحيه در دمشق بهخاک سپردند ولى اکنون اثرى از گور او باقى نيست. ديوان عراقى حدود پنجهزار بيت از قصيده و غزل و ترکيب و ترجيع و ترانه و قطعه و مثنوى دارد و به اهتمام مرحوم سعيد نفيسى در سال ۱۳۳۵ بهطبع رسيده است . |
|||
|
عشاقنامه ٔ عراقى مخلوطى است از مثنوى و غزل و مجموعاً شامل ۱۰۶۳ بيت است و به ' دهنامه' نيز معروف است که بهنام شمسالدين محمد صاحبديوان جوينى بين سالهاى ۶۸۰-۶۸۳ و بر وزن حديقه ٔ سنائى سروده و به او تقديم نموده است . اين منظومه شامل ده فصل و هر فصل مشتمل بر مثنوى و غزل و درباره ٔ مبحثى از عرفان است و بعدها منشاء ايجاد منظومههائى بهنام 'دهنامه' گرديد . |
|||
|
اثر معروف ديگر عراقى 'لمعات' است که به ظن غالب در قونيه بعد از حضور در مجلسهاى درس صدرالدين قونيوى نگارش يافته ولى شيوه ٔ نگارش آن بيشتر از 'سوانحالعشاق ' احمد غزالى متأثر است. همچنين از عراقى رسالهاى بهنام 'مصطلحات ' باقىمانده است . |
|||
|
عراقى عاشق سوختهاى است که با سخنانش از سوز درون و شوق باطن و کمال نفس خويش حکايت مىکند. کلامش ساده و استوار و استادانه است. در بيشتر شعرهايش شور و شوقى بىمانند که نشانه ٔ التهاب درونى است ديده مىشود. مثنوى و قصيدههايش بيشتر رنگ 'تحقيق' دارد و فاقد لطافت غزلهاى او است . |
|
عطار |
||||||||
|
|
||||||||
|
||||||||
|
فريدالدين ابوحامد محمدبن ابوبکر ابراهيم بن اسحق عطار کدکنى نيشابورى شاعر و عارف نامآور ايران در قرن ششم و آغاز قرن هفتم است. ولادت وى به سال ۵۳۷ در کدکن از اعمال نيشابور اتفاق افتاده است . |
||||||||
|
از ابتداى کار و اطلاعى در دست نيست جز آنکه نوشتهاند پدر وى در شادياخ نيشابور عطارى عظيمالقدر بود و بعد از وفات او فريدالدين کار پدر را دنبال کرد و دکان عطارى (داروفروشى) آراسته داشت . |
||||||||
|
مسلماً عطار در آغاز حيات و گويا تا مدتى از دوره ٔ تحقيق در مقامات عرفانى، شغل داروفروشى خود را که لازمه ٔ آن داشتن اطلاعاتى از طب نيز بوده حفظ کرده و در داروخانه سرگرم طبابت بوده است. خود در کتاب خسرونامه گويد : |
||||||||
|
||||||||
|
و باز در مصيبتنامه گفته است : |
||||||||
|
||||||||
|
با توجه به اشاره ٔ شاعر معلوم مىشود که انقلاب حال او هم در زمان پزشکى و داروگرى دست داده بود و او آثارى در همان ايام پديد آورد. بنابراين افسانه ٔ معروفى که درباره ٔ انقلاب حال عطار موجود است ساختگى بهنظر مىآيد. درباره ٔ اين حادثه جامى چنين آورده است: 'گويند سبب توبه ٔ وى آن بود که روزى در دکان عطارى مشغول و مشعوف به معامله بود، درويشى آنجا رسيد و چند بار - شيءلله - گفت. وى به درويش نپرداخت. درويش گفت اى خواجه تو چگونه خواهى مرد؟ عطار گفت چنانکه تو خواهى مرد! درويش گفت تو همچون من مىتوانى مرد؟ عطار گفت بلي! درويش کاسه ٔ چوبين داشت زير سر نهاد و گفت الله و جان بداد. عطار را حال متغيّر شد، و دکان برهم زد و باين طريقه درآمد ' . |
||||||||
|
عرفا درباره ٔ مشايخ متقدم ازينگونه اقوال بسيار دارند. مسلماً انقلاب حال عطار در همان اوان که از راه پزشکى و داروفروشى به خدمت خلق سرگرم بود، دست داد، و او که سرمايه ٔ کثير از ادب و شعر اندوخته بود، انديشههاى عرفانى خود را بهنظم روان دلانگيز درمىآورد و همچنان بهکار خود ادامه مىداد و اين حالت بسيارى از مشايخ بود که وصول به مقامات و مدارج معنوى آنان را از تعهد مشاغل دنيوى و کسب معاش باز نمىداشت . |
||||||||
|
نورالدين عبدالرحمن جامى، يعنى قديمىترين کسى از متصوفه که به زندگى عطار اشاره کرده، او را از مريدان شيخ مجدالدين بغدادى معروف به خوارزمى از تربيتيافتگان شيخ نجمالدين کبرى شمرده است. اگرچه عطار در ابتداى تذکرةالاولياء به رابطه ٔ خود با مجدالدين بغدادى اشاره کرده است، ليکن در آنجا تصريحى نيست بر اينکه از پيروان و تربيتيافتگان وى باشد. بههرحال عطار قسمتى از عمر خود را بر رسم سالکان طريقت در سفر گذراند و از مکه تا ماوراءالنهر بسيارى از مشايخ را زيارت کرد و در همين سفرها و ملاقاتها بود که به خدمت مجدالدين بغدادى نيز رسيد؛ و مىگويند در پيرى شيخ هنگامى که بهاءالدين محمد پدر جلالالدين محمد معروف به مولوى با پسر خود رهسپار عراق بود، در نيشابور به خدمت شيخ رسيد و شيخ نسخهاى از اسرارنامه ٔ خود را به جلالالدين که در آن هنگام کودکى خردسال بود، بداد . |
||||||||
|
عطار مردى پرکار و فعال بود و چه هنگام اشتغال به کار عطارى و چه در دوره ٔ اعتزال و گوشهگيرى، که گويا در اواخر عمر دست داده بود، بهنظم مثنوىهاى بسيار و پديدآوردن ديوان غزليات و قصايد و رباعيات خود، و تأليف کتاب نفيس و پرارزش تذکرةالاولياء سرگرم بود. دولتشاه درباره ٔ آثار او گويد: 'و شيخ را ديوان اشعار بعد از کتب مثنوى چهل هزار بيت باشد از آن جمله دوازده هزار رباعى گفته، و از کتب طريقت تذکرةالاولياء نوشته، و رسائل ديگر به شيخ منسوب است، مثل اخوانالصفا و غير ذلک، و از نظم آنچه مشهور است اين است : اسرارنامه، الهىنامه، مصيبتنامه، جواهرالذات، وصيتنامه، منطقالطير، بلبلنامه، حيدرنامه، شترنامه، مختارنامه، شاهنامه. دوازده کتاب نظم است و مىگويند چهل رساله نظم کرده و پرداخته اما نسخ ديگر متروک و مجهول است و قصايد و غزليات و مقطعات شيخ مع رباعيات و کتب مثنوى صد هزار بيت بيشتر است .' |
||||||||
|
شاعر خود در قسمتى از منظومه ٔ خسرونامه ٔ خويش مثنويات خود را نام برده و گفته است : |
||||||||
|
||||||||
|
( ۱ ). مراد منطقالطير است . |
||||||||
|
غير از آنچه در قول دولتشاه و ابيات عطار ديدهايم آثار متعدد ديگرى را نيز به او نسبت دادهاند و به قول هدايت در رياضالعارفين 'گويند کتاب شيخ يکصد و چهارده جلد است' و اين عدد حقاً اغراقآميز بهنظر مىرسد . |
||||||||
|
غير از اسرارنامه، الهىنامه، مصيبتنامه، جواهرالذات (يا جوهر ذات)، وصيتنامه، منطقالطير، بلبلنامه، حيدرنامه، (يا حيدرىنامه)، شترنامه، مختارنامه، شاهنامه، خسرونامه (يا گل و خسرو)، ديوان غزليات و قصايد و رباعيات که تاکنون ديده و گفتهايم، منظومهاى ديگرى بهنام مظهرالعجايب، هيلاجنامه، لسانالغيب، مفتاحالفتوح، بيسرنامه ( يا پسرنامه)، سى فصل و جز آنها را هم به او منسوب دانستهاند که بعضى از آنها به سبب رکاکت الفاظ و سستى فکر و انديشه و اظهار تمايل شديد و متعصبانه به تشيع، مسلماً از عطار نيشابورى نيست (زيرا عطار در آثار اصلى خود چند بار به دورى خويش از تعصب اشاره کرده و بارها هر چهار خليفه ٔ راشد را به يک نحو ستوده و به احترام ياد نموده است.) و از شاعر ديگرى است و به عطار نسبت يافته. مرحوم استاد سعيد نفيسى در کتاب خود درباره ٔ شرح احوال عطار، درين باره بحثى مستوفى دارد و بايد به آن مراجعه کرد. با اينحال بايد متوجه بود که نفى انتساب بعضى از منظومهاى منسوب عطار نيشابورى به او، دليل آن نمىشود که آثار منظوم او را اندک بدانيم زيرا شاعر خود کثرت اشتغال خويش را به شعر و به نظم منظومهاى گوناگون ياد کرده و به اينکه معاصران بههمين سبب وى را ' بسيارگوي' دانسته بودهاند اشاره نموده است و در خسرونامه مىگويد : |
||||||||
|
||||||||
|
از ميان اين مثنوىهاى عرفانى دلانگيز از همه مهمتر و شيواتر که بايد آن را تاج مثنوىهاى عطار دانست، منطقالطير است که منظومهاى است رمزى بالغ بر ۴۶۰۰ بيت. موضوع آن بحث طيور از يک پرنده ٔ داستانى بهنام سيمرغ است. مراد از طيور در اينجا سالکان راه حق و مراد از سيمرغ وجود حق است. از ميان انواع طيور که اجتماع کرده بودند هدهد سمت راهنمائى آنان را پذيرفت (= پير مرشد ) و آنان را که هريک به عذرى متوسل مىشدند (تعريض به دلبستگىها و علائق انسان به جهان که هريک بهنحوى مانع سفر او بهسوى حق مىشود)، با ذکر دشوارىهاى راه و تمثل به داستان شيخ صنعان، در طلب سيمرغ بهحرکت مىآورد و بعد از طى هفت وادى صعب که اشاره است به هفت مرحله از مراحل سلوک (يعني : طلب، عشق، معرفت، استغناء، توحيد، حيرت، فقر و فنا)، بسيارى از آنان بهعلل گوناگون از پاى درآمدند و از آن همه مرغان تنها سى مرغ بىبال و پر و رنجور باقى ماندند که به حضرت سيمرغ راه يافتند و در آنجا غرق حيرت و انکسار و معترف بهعجز و ناتوانى و حقارت خود شدند و به فنا و نيستى خود در برابر سيمرغ توانا آگهى يافتند تا بسيار سال برين بگذشت و بعد از فنا زيور بقاء بوشيدند و مقبول درگاه پادشاه گرديدند . |
||||||||
|
اين منظومه ٔ عالى کمنظير که حاکى از قدرت ابتکار و تخيل شاعر در بهکار بردن رمزهاى عرفانى و بيان مراتب سير و سلوک و تعليم سالکان است، از جمله ٔ شاهکارهاى جاويدان زبان فارسى است. نيروى شاعر در تخيلات گوناگون، قدرت وى در بيان مطالب مختلف و تمثيلات و تحقيقات و مهارت وى در استنتاج از بحثها، و لطف و شوق و ذوق مبهوتکننده ٔ او در تمام موارد و در تمام مراحل، خواننده را به حيرت مىافکند و بدين نکته اقرار مىدهد که پرگوئى عطار که معاصران او مىگفتهاند، از مقوله ٔ گفتار مکثاران ديگر نيست که مهذار و بيهوده گويند . اين مرد چيرهدست توانا و اين عارف و اصل دانا، حقايق فراوان را بهسرعت درک مىکرد و با زبانى که در روانى و گشادگى از عالم بالا تأييدات بىمنتهى داشت، بهنظم درمىآورد. شاعرىکردن درين موارد براى او بهمنزله ٔ سخن گفتن مردى بود که به فصاحت و بلاغت خو گرفته باشد و هرچه گويد فصيح و بليغ باشد. وجود چنين منظومه ٔ عالى کمنظيرى است که ما را از قبول منظومهاى سست و بىمايهئى مانند مظهرالعجائب و لسانالغيب بهنام عطار باز مىدارد. غالب منظومههاى عطار و همچنين ديوان قصايد او در ايران و هند بهطبع رسيده و بعضى از آنها مکرر چاپ شده است . |
||||||||
|
اثر منثور عطار کتاب تذکرةالاولياء او است که از کتب مشهور پارسى و از جمله ٔ مآخذ معتبر در شرح احوال و گفتارهاى مشايخ صوفيه است. در اين کتاب سرگذشت نود و شش تن از اولياء و مشايخ با ذکر مقامات و مناقب و مکارم اخلاق و نصايح و مواعظ و سخنان حکمتآميز آنان آمده است. شيوه ٔ نگارش اين کتاب برهمان منوال است که در آثار منظوم عطار مىبينيم يعنى نثر آن ساده و دور از تکلف و مقرون به فصاحت طبيعى کلام پارسى است و تأليف آن بايد در پايان قرن ششم يا اوايل قرن هفتم صورت گرفته باشد . |
||||||||
|
عطار در قتل عام نيشابور بهسال ۶۱۸ بهدست سپاهيان مغول به شهادت رسيد و مزار او هم در جوار آن شهر است . |
||||||||
|
عطار به حق از شاعران بزرگ متصوفه و از مردان نامآور تاريخ ادبيات ايران است. کلام ساده و گيرنده ٔ او که با عشق و اشتياقى سوزان همراه است، همواره سالکان راه حقيقت را چون تازيانه ٔ شوق به جانب مقصود راهبرى کرده است. وى براى بيان مقاصد عاليه ٔ عرفانى خود بهترين راه را که آوردن کلام بىپيرايه ٔ روان و خالى از هر آرايش و پيرايش است، انتخاب کرده و استادى و قدرت کمنظير او در زبان و شعر بوى اين توفيق را بخشيده است که در آثار اصيل و واقعى خود اين سادگى و روانى را که به روانى آب زلال شبيه است، با فصاحت همراه داشته باشد. وى اگرچه بهظاهر کلام خود وسعت اطلاع سنائى و استحکام سخن و استادى و فرمانروائى آن سخنور نامى را در ملک سخن ندارد، ولى زبان نرم و گفتار دلانگيز او که از دلى سوخته و عاشق و شيدا برمىآيد حقايق عرفان را بهنحوى بهتر در دلها جايگزين مىسازد، و توسل او به تمثيلات گوناگون و ايراد حکايات مختلف هنگام طرح يک موضوع عرفانى مقاصد معتکفان خانقاهها را براى مردم عادى بيشتر و بهتر روشن و آشکار مىدارد . |
||||||||
|
شايد بههمين سبب است که مولانا جلالالدين بلخى رومى که عطار را قدوه ٔ عشاق مىدانسته او را بهمنزله ٔ روح و سنائى را چون چشم او معرفى کرده و گفته است : |
||||||||
|
||||||||
|
||||||||
|
و جامى شاعر سخنشناس درباره ٔ او گفته است: 'آنقدر اسرار توحيد و حقايق اذواق و مواجيد که در مثنويات و غزليات وى اندراج يافته، در سخنان هيچيک از اين طايفه يافته نمىشود . |