اشعار مناسبتی
مانده از شب های دورادور
بر مسير خامش جنگل
سنگچينی از اجاقی خرد
اندرو خاکستر سردی
همچنان کاندر غبار اندوده ی انديشه های من ملال انگيز
طرح تصويری در آن هرچيز
داستانی حاصلش دردی
روز شيرينم که با من آشتی بودش
نقش ناهمرنگ گرديده
سرد گشته, سنگ گرديده
با دم پاييز عمر من کنايت از بهار روی زردی
همچنانکه مانده از شب های دورادور
بر مسير خامش جنگل
سنگچينی از اجاقی خرد
اندرو خاکستر سردی
پا گرفته است زمانی است مدید
نا خوش احوالی در پیکر من
دوستانم، رفقای محرم!
به هوایی که حکیمی بر سر، مگذارید
این دلاشوب چراغ
روشنایی بدهد در بر من!
من به تن دردم نیست
یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا
و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقی ست
که فرود آمده سوزان
دم به دم در تن من.
تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته اند
و به یک جور و صفت می دانم
که در این معرکه انداخته اند.
نبض می خواندمان با هم و میریزد خون، لیک کنون
به دلم نیست که دریابم انگشت گذار
کز کدامین رگ من خونم می ریزد بیرون.
یک از همسفران که در این واقعه می برد نظر، گشت دچار
به تب ذات الجنب
و من اکنون در من
تب ضعف است برآورده دمار.
من نیازی به حکیمانم نیست
" شرح اسباب " من تب زده در پیش من است
به جز آسودن درمانم نیست
من به از هر کس
سر به در می برم از دردم آسان که ز چیست
با تنم طوفان رفته ست
تبم از ضعف من است
تبم از خونریزی.
" ری را"...صدا می آید امشب
از پشت " کاچ" که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند.
گویا کسی است که می خواند...
اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر.
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم.
ری را. ری را...
دارد هوا که بخواند.
درین شب سیا.
او نیست با خودش،
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی تواند.
در نخستین ساعت شب، در اطاق چوبیش تنها، زن چینی
در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:
" بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در لای دیوار است پنهان"
آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
در نخستین ساعت شب:
ـــ " در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
آویزان
همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر."
*
در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های دلگزایی حرف می راند،
من سرودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!
*
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی زبان دیوارها بالا.
همه شب زن هرجایی
به سراغم می آمد.
به سراغ من خسته چو می آمد او
بود بر سر پنجره ام
یاسمین کبود فقط
همچنان او که می آید به سراغم، پیچان.
در یکی از شبها
یک شب وحشت زا
که در آن هر تلخی
بود پا بر جا،
و آن زن هر جایی
کرده بود از من دیدار؛
گیسوان درازش ـــ همچو خزه که بر آب ـــ
دور زد به سرم
فکنید مرا
به زبونیّ و در تک وتاب
هم از آن شبم آمد هر چه به چشم
همچنان سخنانم از او
همچنان شمع که می سوزد با من به وثاقم ، پیچان.
در کنار رودخانه می پلکد سنگ پشت پیر.
روز، روز آفتابی است.
صحنه ی آییش گرم است.
سنگ پشت پیر در دامان گرم آفتابش می لمد، آسوده می خوابد
در کنار رودخانه.
در کنار رودخانه من فقط هستم
خسته ی درد تمنا،
چشم در راه آفتابم را.
چشم من اما
لحظه ای او را نمی یابد.
آفتاب من
روی پوشیده است از من در میان آبهای دور.
آفتابی گشته بر من هر چه از هر جا
از درنگ من،
یا شتاب من،
آفتابی نیست تنها آفتاب من
هست شب یک شبِ دم کرده و خاک
رنگِ رخ باخته است.
باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.
*
هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.
*
با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
با دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب. آری، شب.
بودم به کارگاه جوانی
دوران روزهای جوانی مرا گذشت
در عشق های دلکش و شیرین
(شیرین چو وعده ها)
یا عشق های تلخ کز آنم نبود کام.
فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام.
*
آمد مرا گذار به پیری
اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده ام
فکری است باز در سرم از عشق های تلخ
لیک او نه نام داند از من نه من از او
فرق است در میانه که در غره یا به سلخ.
زردها بی خود قرمز نشده اند
قرمزی رنگ نینداخته است
بی خودی بر دیوار.
صبح پیدا شده از آن طرف کوه "ازاکو" اما
"وازانا" پیدا نیست
گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب
بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار.
وازانا پیدا نیست
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن نا هموار
چند تن نا هشیار.
ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.
هنوز از شب دمی باقی است، می خواند در او شبگیر
و شب تاب، از نهانجایش، به ساحل می زند سوسو.
به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او
به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند
و مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
نگاه چشم سوزانش ـــ امیدانگیزـــ با من
در این تاریک منزل می زند سوسو.
به شب آویخته مرغ شباویز
مدامش کار رنج افزاست، چرخیدن.
اگر بی سود می چرخد
وگر از دستکار شب، درین تاریکجا، مطرود می چرخد...
به چشمش هر چه می چرخد، ـــ چو او بر جای ـــ
زمین، با جایگاهش تنگ.
و شب، سنگین و خونالود، برده از نگاهش رنگ
و جاده های خاموش ایستاده
که پای زنان و کودکان با آن گریزانند
چو فانوس نفس مرده
که او در روشنایی از قفای دود می چرخد.
ولی در باغ می گویند:
" به شب آویخته مرغ شباویز
به پا، زآویخته ماندن، بر این بام کبود اندود می چرخد
چنديست دلم يكدله با فتنهگران است
این هم به یقین معجزهء دورِ زمان است
چون فتنهگری بانگ عدالتطلبی شد
دل بهرِ خدا یکدله با فتنهگران است
بیداد چو شد میوهء آزادی و قانون
بیچاره دلم عاشقِ ظلم و خفقان است
جائی که چکد خونِ دل از ابرِ بهاری
والاه که بهاران خجل از فصل خزان است
روزی که شب قدر بود شام جهالت
قرآن متنفر ز حلول رمضان است
زاهد که وضویش همه از خونِ دلِ ماست
تکبیرِ نمازش به یقین ننگ اذان است
دیروز چو حلقومِ ندا غرقهء خون شد
فردا به خدا روزِ ندای همگان است
با مرگ دو صد آرش و سهراب و سیاوش
این مامِ وطن دل نگران، دل نگران، دل نگران است
دیدیم به دنبال هوا و هوسِ شیخ
هر لحظه فرامینِ خدا در نوسان است
چون با تو جهنم شده این ملکِ اهورا
بی تو به یقین غرفهای از باغِ جنان است
ما را چه به بدبختی لبنان و فلسطین؟
جائی که وطن یکسره در آهء فغان است
ای غره به همدردی با غزه و لبنان
آن کُرد و بلوچ است که در حسرتِ نان است
هر چند نبینی تو ولی ملتِ ایران
شیریست که بر پرچم خورشید نشان است
بر ملتِ ما تکیه کن ای شیخ که بینی
هرگوشه یکی آرش با تیر و کمان است
سوگند خدا را به قلم نیز نخواندی
در کیش تو اصحاب قلم مدحیهخوان است
از بس که شکستید قلم های مخالف
هر نشریه ماتمکدهء اهل بیان است
بر دوش منه بار ستم را هله ای شیخ
این بار گران، بار گران، بار گران است
این بانگ نه بانگیست که از یأس برآید
حلقوم امید است که با جامهدران است
دكتر مصطفي بادكوبه اي
shiro-khorshid.blogfa.com
از عاقبت شر، پناه بر تو خدایا
از خوبی ابتر، پناه بر تو خدایا
بسیار بزرگان، که این غائله دوشید
چون اشتر و استر، پناه بر تو خدایا
یک باغ دل انگیز، شده ملعبه چند
تک شاخه بی بر، پناه بر تو خدایا
در موسم پرواز، هزار توطئه کردند
چند لاشخور بی پر، پناه بر تو خدایا
رزمنده مؤمن، شک آلوده بمیرد
در گوشه بستر، پناه بر تو خدایا
خواه عالم و عامی و خواه عارف و معروف
از عاقبت شر، پناه بر تو خدایا
virologist.parsiblog.com
شیعه به خون عزیزان به ما رسید
با مرگ سرخ شهیدان به ما رسید
از بیشمار حیله ابلیس ها گذشت
تا این امانت انسان به ما رسید
تا که خدای غدیر برگزیدمان
فریاد عاصی شیطان به ما رسید
اسلام و خمر را چو به یک جام هم زدند
بر نیزه معنی قرآن به ما رسید
ما گرچه یکهزار سال دیرتر آمدیم ولی
گوی و میانه میدان به ما رسید
ما با عنایت حق روسفید شدیم
در پاسداشت حق چو دوران به ما رسید
virologist.parsiblog.com