راسخون

اشعار مناسبتی

tahmores کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 11998
|
تاریخ عضویت : شهریور 1391 

 

قطار می رود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!

 

tahmores کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 11998
|
تاریخ عضویت : شهریور 1391 



 

چشم ها پرسشی بی پاسخ حیرانی ها

دست ها تشنه ی تقسیم فراوانی ها

با گل زخم سر راه تو اذین بستم

داغ های دل ما جای چراغانی ها

حالیا دست کریم تو برای دل ما

سر پناهی ست در این بی سرو سامانی ها

وقت ان شد که به گل حکم شکفتن بدهی

ای سر انگشت تو اغاز گل افشانی ها

فصل تقسیم گل گندم لبخند رسید

فصل تقسیم غزل ها و غزل خوانی ها

سایه ی امن کسای تو مرا بر سر بس

تا پناهم دهد از وحشت عریانی ها

چشم تو لایحه ی روشن اغاز بهار

طرح لبخند تو پایان پریشانی ها
tahmores کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 11998
|
تاریخ عضویت : شهریور 1391 

پیشینیان با ما
در کار این دنیا چه گفتند؟

گفتند:باید سوخت
گفتند:باید ساخت

گفتیم:باید سوخت
اما نه با دنیا
که دنیا را!

گفتیم باید ساخت
اما نه با دنیا
که دنیا را !

tahmores کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 11998
|
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
باد بازیگوش
بادبادک را
بادبادک
دست کودک را
هر طرف می برد
کودکی هایم
با نخی نازک به دست باد
آویزان!!!!

 

tahmores کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 11998
|
تاریخ عضویت : شهریور 1391 

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟


گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟

tahmores کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 11998
|
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
شهیدی که بر خاک میخفت
سر انگشت در خون خود می وزد و می نوشت
دو سه حرف بز سنگ:
به امید پیروز واقعی
نه در جنگ
که بر جنگ!

.

tahmores کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 11998
|
تاریخ عضویت : شهریور 1391 



 

چه می شد اگر مثل پروانه ها

کمی دست و پای دلت باز بود

به هر جا دلت خواست سر می زدی

از این خاک امکان پرواز بود

اگر باخبر بودی از آسمان

به روی زمین این خبر ها نبود

اگر خانه پر بود از پنجره

نیازی به این قفل و درها نبود

اگر با خبر باشی از آسمان

خبر های آن سو همه آبی اند

خبر های روشن خبرهای خوب

همه آفتابی و مهتابی اند

خبرهای آن سو همه سبز سبز

خبر های این سو همه سرخ و زرد

در آن سو همه رنگ آرامش است

در این سو همه رنگ نیرنگ و درد

در این آسمان و زمین بزرگ

مگر یک وجب جا برای تو نیست؟!

مگر شاخ یا دم در آورده ای؟!

که جای دم و شاخ های تو نیست؟!

هوای تنفس در این جا کم است؟!

و یا آب و نانش به اندازه نیست؟!

برای تو خورشید و ماهش کم است؟!

و یا کهکشانش به اندازه نیست؟!

تمام زمین جای جولان توست

بگو جا برای تو تنگ است باز؟!

نه تنها زمین آسمان مال توست

نیازی به شمشیر و جنگ است باز؟!
tahmores کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 11998
|
تاریخ عضویت : شهریور 1391 

تا نسوزم
تا نسوزانم
تا مبادا بی هوا خاموش....

پس چگونه
بی امان
روشن نگه دارم
سالها این پاره آتش را
در کف دستم؟

تا بدانم همچنان هستم!

tahmores کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 11998
|
تاریخ عضویت : شهریور 1391 


حرفهای ما هنوز ناتمام ...

تا نگاه میکنی :
وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی !

پیش از آن که با خبر شوی !

لحظه عزیمت تو ناگزیز میشود
آی ...
ای دریغ و حسرت همیشگی !
ناگهان
چقدرزود

دیر میشود !

tahmores کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 11998
|
تاریخ عضویت : شهریور 1391 




الفبای درد ازلبم میتراود

نه شبنم ، که خون از شبم میتراود

سه حرف است مضمون سیپاره دل
الف . لام . میم . از لبم میتراود

چنان گرم هذیان عشقم که آتش
به جای عرق از تبم میتراود

زدل بر لبم تا دعایی برآید
اجابت زهر یاربم میتراود

ز دین ریا بی نیازم ، بنازم
به کفری که از مذهبم میتراود

 

tahmores کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 11998
|
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم
بی دست و پاتر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم

.

tahmores کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 11998
|
تاریخ عضویت : شهریور 1391 

نیما یوشیخ

 

tahmores کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 11998
|
تاریخ عضویت : شهریور 1391 

شب است،

 

شبی بس تیرگی دمساز با آن.

 

به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم

 

خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.

 

 

شب است،

 

جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.

 

و من اندیشناکم باز:

 

ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟

 

ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...

 

در این تاریکی آور شب

 

چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟

 

چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟

 

 

tahmores کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 11998
|
تاریخ عضویت : شهریور 1391 

 

می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.

 

tahmores کاربر طلایی1
|
تعداد پست ها : 11998
|
تاریخ عضویت : شهریور 1391 

خشک آمد کشتگاه
در جوار کشت همسایه.
گر چه می گویند: " می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران."
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
 
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟